دیوانه خانه ی"پولیتیک"
مسعود نقره کار
•
اینجا دیوانه خانه ی " پولیتیک" است , پرت افتاده اما زیبا, در فلوریدای امریکا.
ده ردیف ساختمان یک طبقه ی سفید رنگ , در حاشیه ی اقیانوس آتلانتیک , دیوانه خانه را شکل داده اند. ساختمانی دو طبقه و سبز رنگ بخش اداری این دیوانه خانه است .
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۰ خرداد ۱٣٨۹ -
٣۱ می ۲۰۱۰
اینجا دیوانه خانه ی " پولیتیک" است , پرت افتاده اما زیبا, در فلوریدای امریکا.
ده ردیف ساختمان یک طبقه ی سفید رنگ , در حاشیه ی اقیانوس آتلانتیک , دیوانه خانه را شکل داده اند. ساختمانی دو طبقه و سبز رنگ بخش اداری این دیوانه خانه است .
دو سوی خیابان نخل های گرانقیمت ردیف شده اند . نخل ها, زیبا و پر شاخ و برگ روی گل های کاغذی صورتی رنگ ِ حاشیه ی خیابان سایه انداخته اند. خیابان به نخستین ساختمان بیمارستان , که همان ساختمان اداری است , ختم می شود.
دو چراغ پایه بلند طلایی رنگ , میان دو باغچه ی پر ازگل های رز سفید رنگ , در ورودی دیوانه خانه اند. بر ستونی ساخته شده از آجرهای قهوه ای , خوش خط و زیبا نوشته شده است :
" مر کز رفتار درمانی ِ پولیتیک ".
رابرت را توی پارکینگ ِ کنار ساختمان می بیند.
نخستین روز, که برای بستری کردن صادق آمده بود , رابرت را دیده بود. تکرار ِ همان روز است.
" سلام , اسم من رابرت است ,اگر برای ملاقات آمدید اول باید بروید دفتر ملاقات را امضاء کنید و برگه ی اجازه ملاقات بگیرید. اتاق من هم در ساختمان شماره ۱۰ است ,شما را به نوشیدن فنجانی قهوه در اتاقم دعوت می کنم".
و شق و رق بر روی دفترچه ای کوچک نمره ی ماشین را یاد داشت می کند.
" بله , درست فهمیدید ,من افسرپلیس هستم "
موتورش را , که توی حنجره اش است روشن می کند و به سرعت دور می شود.
رابرت نمی دانست که "دکتر جهان " بیش از پانزده سال است که سرگردان دیوانه خانه های امریکاست , و با قوانین دیوانه خانه ها مثل قوانین محل کارش ," اتاق عمل" آشناست.
پیش از ورود به ساختمان روی تابلویی بزرگ و سفید رنگ توصیه ی رابرت تکرار شده است :
" برای ملاقلات دفتر ملاقات را امضاء و برگه ی اجازه ی ملاقات دریافت کنید"
زیبا روی لبخند به لب از پشت میزبلند می شود و به سوی او دست دراز می کند. او را می شناسد.روزی که برای بستری کردن صادق آمده بود با او آشنا شده بود.
" کتاب های اش را آوردید آقای دکتر ؟ چند بار سراغ آن ها را از من گرفت "
" بله"
دفتر را امضاء می کند. برگه ای می گیرد و به طرف ساختمان شماره سه راه می افتد.
خیابانی باریک با حاشیه ای پوشیده از خرزهره های پرگل او را بسوی ساختمان شماره سه می برد. خیابان طولانی تر از نخستین روزی که صادق را برای بستری کردن آورده بود به نظر می رسد.
صدای صادق است:
" بالاخره اونجایی روکه می خواستم پیدا کردم پدر , اسم اینجا منو آروم می کنه."
آواز پرنده ها را صدای دختر جوانی که روی نیمکت زیر درخت پرتقال نشسته است , قطع می کند.می باید هیجده نوزده ساله باشد.
" شماهم آمدید با ما زندگی کنید؟"
" نه"
" دروغ می گویید"
با لبخند پاسخ اش را می دهد.
هیچکس در راهروی ساختمان نیست, دالانی طولانی و سبز رنگ , رنگ دلتنگی و اندوه .
" چرا راهروهای تیمارستان ها سبز رنگ اند؟ "
مرد جوان و تنومندی که پرستار بخش است از دفترش بیرون می آید:
" الان گروه درمانی دارند,حدود ده دقیقه دیگر تمام می شود ,لطفا توی اتاق انتظار منتظر باشید."
از پنجره ی اتاق انتطار دختر را می بیند . با پرنده ها صحبت می کند . می خواهد شاخه ای خرزهره به یکی از پرنده ها بدهد. پرنده می پرد. سراغ پرنده ای دیگر می رود.
می آید ,خندان و سرحال . می بوسدش:
" چطوری پسرم ؟"
" اولین باره پدر که پولیتیک رو در جایی آرام و زیبا تجربه می کنم"
هر دو می خندند.
"می خوای قدم بزنیم ؟"
" نه , اینجا راحت ترم"
" روزهاتو چطوری می گذرونی ؟"
" این سه چهار روز از بهترین روز های زندگیم بود"
" دوست و رفیق پیدا کردی؟ "
یکی از کتاب ها را ورق می زند:
" آره , تنها نیستم,خیلی از رفقا ی قدیمی رو اینجا پیدا کردم"
" از همکلاسی ها و همکارهای دانشگاهی رو ؟ "
" نه , رفقای قدیمی "
" رفقای قدیمی ؟"
" آره, پیش پای شما جلسه داشتیم ".
اندوهی آشنا توی حلقوم و سینه اش می ریزد. قلب اش تیر می کشد.
" داروها تو مرتب می خوری ؟ "
" آره "
" بیا بریم سیگاری بکشیم"
" فکرخوبیه , بذار به رفقا خبر بدم".
تار و لرزان درون دالان سبز رنگ محو می شود.
برمی گردد , با شالی بلند و سیاه. آوازی زمزمه می کند.
دختر هنوز روی نیمکت زیر درخت پرتقال نشسته است. به پرنده هایی که دور و برش نشسته اند دانه می دهد, بیشترین شان شبیه زاغچه اند. به آن دو می خندد و برای شان دست تکان می دهد.
" شما آمدید اینجا زندگی کنید ؟"
" نه"
"دروغ می گویید"
صادق به دختر نزدیک می شود
" پدر من اهل سیاست نبود و نیست"
" پس برای چی آمده اینجا ؟ "
جواب اش را نمی دهد.
" اهل ادبیات چی؟"
" گاهی چیزهایی می نویسه "
" به پدرت گفتی من حرامزاده ای هستم که از همخوابگی آلن پو با ویرجینیا وولف و سیلویا پلات به وجود آمدم؟"
جواب اش را نمی دهد.
" گفتی پدرت اهل سیاست نیست؟ "
" گفتم نه , اهل سیاست نیست"
" درست مثل مادران ِمن "
کنار دختر می نشینند . صادق سیگاری به دختر تعارف می کند.
دختر لبخند زنان موهای بلند و بورش را روی شانه اش می ریزد.
اورلندو – سال ۲۰۱۰
از مجموعه داستان ِ آماده ی انتشار ِ" نوعی از زندگی "
|