•
به " وست هاوس " در " ایست وی " . می رسم . خسته و کوفته . مجموعه مسکونی اسانسور ندارد . کلید برق راهرو هم مدتی ست کار نمی کند. تا به طبقه سوم برسم نفسم بند می آید.خرت و پرت ها را می برم توی اشپزخانه. اشپرخانه دراز و باریک است و پنجره ای هم رو به کوچه دارد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۶ خرداد ۱٣٨۹ -
۶ ژوئن ۲۰۱۰
عصر جمعه کارم که تمام می شود راه می افتم طرف خانه. خانه ام نزدیک است. در راه نیمه مستی جلویم را می گیرد و بی حرف و با نگاه تقاضای کمک می کند . شالی چارخانه به دور گردن دارد و کتی بزرگ و مندرس به دوش با موهای ژولیده . جوابش را نمی دهم.
به " وست هاوس " در " ایست وی " . می رسم . خسته و کوفته . مجموعه مسکونی اسانسور ندارد . کلید برق راهرو هم مدتی ست کار نمی کند. تا به طبقه سوم برسم نفسم بند می آید.خرت و پرت ها را می برم توی اشپزخانه. اشپرخانه دراز و باریک است و پنجره ای هم رو به کوچه دارد.
روی مبل لم می دهم تا نفسم جا بیاید . لحظاتی بعد بلند می شوم و تای پنجره را باز می کنم . چراغ های بیشتر خانه ها روشن است . از لای باز پنجره بوی آرام بخش باران تو می آید.به خانه های آندست کوچه چشم می دوزم .
جلوی خانه ی شماره ۲۰ دو تا پلیس ایستاده اند. خانه متعلق به سایمون است. اهل لهستان . سابقن عضو حزب کمونیست بوده .حالا گجبر ماهری است . بار اول که او را توی میکده ی محله دیدم . خودش را سایمون معرفی کرد. بعدها گفت این اسم اصلی او نیست . اسم اصلی اش را هیچ گاه یاد نگرفتم . فرقی هم نمی کرد . او همیشه با همسایه دیوار به دیوارش که عضو حزب "BNP " است سر دعوا دارد. سایمون معمولا شب های جمعه خانه نمی آید . این شب ها را پیش دوست دخترش سر می کند.
از خانه شماره ی۲۲ دو دختر بیرون می آیند . شاد و سرحال . یکی شان برایم دست تکان می دهد . اسمش مارگریتا است . معمولن شب های جمعه دو تایی می روند نایت کلاب .
اتاق روبروی من را یک مرد هندی اجاره کرده که تازه از گجرات هند آمده . حالا با دستاری نارنجی آن پایین چترش را باز کرده و به پلیس های آن دست کوچه نگاه می کند.
سگ خانم استیونس – از دور پارس می کند . خانم استیونس بیوه زن ۶٣ساله ای است که شوهرش را در جنگ از دست داده و در خانه شماره ی ۱٨ زندگی می کند . خانم استیونس یک راست سراغ پلیس ها می رود و سه تایی در حالی که سگ اش مرتب پارس می کند مشغول حرف زدن می شوند. خانم استیونس از سایمون دل خوشی ندارد .
زوج جوانی که به تازگی در طبقه دوم درست زیر پای من منزل کرده اند وسط کوچه با نگاه مردد به بالا نگاه می کنند .
شون مک کارتی توی خانه ی شماره ی ۲۴ اخر کوچه زندگی می کند . او اهل ایرلند است . می خواهد سال های مبارزه و زندانی بودنش را با نوشتن کتابی منتشر کند . یکی دو گیلاس که بالا می رود شروع می کند از ازادی خواهان ایرلند شمالی تعریف کردن. ساندرز را می پرستد . می گوید عکس ساندرز را هر جا که منرل کند با خود می برد . یک بار توی پذیرایی خانه اش وقتی که عرق کاری شد با اشاره به عکس ساندرز مشتش را به دیوار کوبید و بعد عین مشت زن بازنده ای گوشه ای لم داد و به گریه افتاد . او از پلیس های لندن بیزار است .
شون سوت زنان از کنار جمع سه تائی پلیس ها و خانم استیونس رد می شود و کمی جلوی در خانه می ایستد و بعد تو می رود .
با پاهای کرخت شده به آشپزخانه بر می گردم و از بطر شراب توی یخچال لیوانی پر می کنم و لیوان به دست دور اطاق چرخ می زنم وناخواسته درگیر معمای دربدری ام می شوم . معمای مهاجری بالیده باورهای نارس در جنوب . کلافه ای که به دنبال نشانه های ناپیدا به این سو و آن سو سرک می کشد شاید بتواند تن خسته اش را در آرامش شراب خواری فراموش کند و با نوشتن داستانی .....
به سراغ میز تحریرم می روم . از هجوم ناگهانی ریزش باران بی میل بلند می شوم تا پنجره را ببندم . به قاب پنجره تکیه می دهم و با نگاه به پولک های روش باران برای در و دیوار شعر می خوانم
صدای آژیر پلیس از جایی دور تا پای خانه می آید و بعد دور می شود که من به خود می آیم . مستی شراب کم کمک بال می گیرد . روی تخت دراز می کشم . پرتو چراغ نورش را آرام پس می گیرد و خواب و بیدار از ذهنم می گذرد :
" .....آن وقت ها هم که از هرم آفتاب تابستان ماهشهر به تنگ می آمد راه می افتاد می رفت کافه ملوانان و آبجوی تگری می خورد ولی شبها بیشتر وقت هایش را توی فضای خوش و خرم باشگاه نفت می گذراند . در یکی از این شب های شرجی , پس از دیدن فارنهایت ۴۵۱ بود که همراه فارنهایت شرجی شب روی پله های سیمانی جلوی بنگله نشسته بود و حین انکه آبجویش را می خورد جان روشنش دره فکر کلاس درس فردا خوش بود که آمدند و دست بسته انداختنش توی جیب و پس از سه ماه بلاتکلیفی, راهی زندان برازجانش کردند . بارها مجبورش کرده بودندکه چشم بسته ساعت ها رو به دیوار بایستاد و به هیچ طرفی نگاه نکند . در دو هفته ی اول دستگیری هر روز بازجویی شده بود. و بعد از هر بازجویی مچاله شده به انفرادی رفته بود. انفرادی بدون حتا در روز. خسته و شکسته از تیر طعنه ی بازجوها دریا دل خیره به سقف در ذهن پرده شب را پائین می کشید و با اتش تمسخر قیافه ی بازجوها را می سوزاند و دل خوش می کرد به آب چشمه سارهای روان بیرون از زندان و روز رهایی . گاه ناله های دل خراش کوتاه و مواج فضای انفرادی را پر می کرد و آن موقع بود که حس می کرد دیوارها و سقف نزدیک می شوند. سرش گیج می رفت و مغزش شیار بر می داشت. "
می خواهم چهره ی بازجو را به یاد بیاورم . نمی توانستم . سعی می کنم . تجسمش سخت است . ذهنم کدر می شود و جز هراس و وحشت خاطره ای نیست .
" آویزانش که می کردند دیگر به خود نبود و صدای صاحب دست ها دیگر به گوشش نمی نشست. برای همین گرفتار کابوس می گشت. از هراس این که ته مانده ی استقامتش به زودی به سر خواهد آمد احساس می کرد دیوارهای انفرادی هر روز نزدیک تر و نزدیک تر می شوند و نفس کشیدن سخت تر. "
سیگاری روشن می کنم. انگار فضای خالی خانه پر از پرنده های مرده است . هر کدام به یک رنگ . بلند می شوم واز ورای شیشه ی پنجره ریزش باران را نگاه می کنم . بعد خرت و پرت های جعبه ی روی میزم را که در کشویی دارد بیرون می ریزم و فصل اول قصه را توی جعبه جا می دهم و نگاهی به لیوان خالی شرابم می اندازم و این بار بدون آنکه لب به لیوان تازه پر کرده ام بزنم شروع به خواندن فصل دوم می کنم . ساکت و بدون تکان لب .
"...از زندان برازجان که بیرون آمده بود رفته بود اهواز و هر جا گشته بود کار گیرش نیامده بود . ناچار راهی تهران شده بود و توی چاپخانه ای بعنوان مصحح به کار گرفته شده بود . شبها همانجا توی زیر زمین می خوابید و مجبور بود که کف چاپخانه را که روزها پر از کاغذ پاره می شد تمیز و بعد ماپ کشی کند . مدیر چاپخانه مرد فهمیده و ترسویی بود , بیش تر – هر وقت که فرصت داشت – کتاب های تخیلی و فلسفی می خواند و به او هم سفارش میکرد از این دست کتاب ها بخواند . پلکان سیمانی دراز و باریکی چاپخانه را به سطح خیابان متصل می کرد و دو در آهنی در قسمت بالا و پایین پلکان وجود داشت . صدای خنک کننده های آبی توی فضا می پیچید و بوی مواد چاپی همه جا را پر کرده بود.
سالها همان جا می ماند و کار خواندن عینکی اش می کند , مواجبش بالا میرود و اطاقی دراختیاریه قیطریه کرایه می کند و کار تمیز کاری به کارگری که تازه از ملایر آمده بود واگذار می شود .آرام و ناپیدا , تنها وسیله ای که او را از دیوار بلند شب رد می کند خواندن و نوشتن است . مدتی می گذرد تاچشم های پر خواهش او , به مدارا , به دل جمعیت اهل قلم می نشیند و چند ماهی نمی گذرد که حساسیت های زندگی و آوای خوش شرق, او را از گذر شب کدرعبور می دهد و در نشست های گروهی , رفیق جمع می شود .
عصرها بعد از کار می رفت سری به کتاب فروشی ها می زد , بعد جایی چیزی می خورد و سوار اتوبوس می شد . به انتهای خیابان مختاری که می رسید پیاده می شد . در حاشیه ی مختاری از عباس آقا که پشت بساطش نشسته بود احوالپرسی می گرفت و سیگار می خرید و توی راه سیکاری دود می کرد .
هشیار, از پله های سیمانی کنار دیوار سمت راست حیاط بالا می رفت و توی ایوان کمی می ایستاد تا نفسش جا بیاید . بعد در اطاق سمت چپ مشرف به حیاط را پشت سرش می بست و کلید برق را می زد و پنجره را رو به شب باز می کرد .
مثل هر شب , کتابی از روی قفسه بر می داشت و روی تخت دراز می کشید و تا دل شب , تا وقتی که مه خواب بیاید کتاب می خواند ..."
قبل از این که روی تخت دراز بکشم و یاد ساحل خاکی پر آقتاب لب شط بیفتم فصل دوم قصه را تا کرده و در جعبه را باز می کنم .
زاثر عباس قهوه چی لب کارون را هنوز یاد دارم.همیشه جوری نشسته سیگار می کشید که گمان می کردی از گرسنگی می خواهد قالب تهی کند . با آنکه فارسی را خوب صحبت می کرد ولی به عربی از روزگار بد مثال ها می زد و به همین اخم کفایت می کرد . از شیخ خزعل قصه ها به سینه داشت . زاثر عباس مجلس شبانه ی ما را به خوبی تدارک می کرد و جای تنگ و باریکش آسمان و زمین من وخیلی از بچه ها را به هم دوخت و همه مان را در کویری خشک لم یزرعی پخش کرد .
خوابیده و نخوابیده توی ذهنم رد پای مرد کتاب خوان روی تخت را دنبال می کنم و لحظه ای بعد شقیقه هایم داغ می شوند . لبه ی تخت می نشینم .
" صدای همهمه همسایه های پایینی را می شنود و تا می آید بلند شود برود و در اطاق را بازکند و ببیند که چه اتفاقی افتاده است , دو مرد گردن کلفت و شکم ور آمده در آستانه در ظاهر می شوند . یکیشان دست روی سینه اش می گذارد و آن که عینک به چشم دارد دعوت به سکوتش می کند . با لبخندی پریشان موضوع را می پرسد , جوابش را نمی دهند . می رود کنج اطاق می نشیند و رنگ باخته به آنها نگاه می کند . نیم ساعتی همه جا را می گردند و دست آخر مقداری کتاب و عکس را توی کیسه ای می ریزند و مرد کتاب خوان را که تا لحظه ای پیش روی تخت دراز کشیده و کتاب می خوانده , دست بسته توی پیکانی می نشانند و راه می افتند ."
بعد از انقلاب از زندان آزاد می شود و مدتها مردد و دو دل روزها و شب ها را صرف سفرمی کند . چند ماهی در جنوب , در بندرگاهها کار می کند . مدتی کمک راننده اتوبوس مسافر کشی می شود و تا نیمه های جنگ با عراق , سرگردان و آشفته گذران می کند و سرانجام از کویته ی پاکستان سر درمی آورد .
خسته بلند می شوم و کنار پنجره می روم .مردد کمی ان جا می مانم . نمی دانم چه وقتی از زمان است . به آدمی می مانم که سالها ست ساعت مرگش فرا رسیده است . پشت میزم می نشینم . جعبه چوبی هنوز روی میز است . بعد از یک نگاه به جعبه , یک نگاه به در و دیوار در کشویی جعبه را باز می کنم. سعی می کنم خیلی آرام و بی سرو صدا داخل جعبه بروم . این کار کمی طول می کشد , ولی کمی بعد به راحتی توی جعبه جا می گیرم . نفس راحتی می کشم .
چشمم به قاب پنجره اطاق می افتد . آسمان روشن است. دست دراز می کنم و تکه ای از ابر غریب آسمان خاکستری شمال لندن را بر می دارم. در کشویی را کم کمک می بندم . خیال می کنم کسی ترانه می خواند .
لندن
BNP - حزب فاشیستی انگلیس که خارجی های مقیم این کشور را تحمل نمی کند .
|