سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

عذاب حاکم شدن شما بود نه زلزله ی بم


• تا وقتیکه سیاست از دین سواری میگیرد تا دنیا دنیاست خانه ها ی ما بر ویرانه های ایمانمان بنا خواهد شد. باز نالایقی ها و بی مبالاتی ها پشت آیات عذاب پنهان خواهند شد. تا وقتی تقدّس و تکبّر فراعنه ی عبا بر دوش را تحمّل کنیم عذاب وزغ مصریان و خون شدن آب قناتهایمان عینیّت خواهند یافت؛ عذاب پشت عذاب!!! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ تير ۱٣٨۹ -  ۲۵ ژوئن ۲۰۱۰


وقتی در اخبار شنیدم دربم زلزله آمده وسعت فاجعه برایم قابل درک نبود امّا هنگامیکه دریافتم در آن صبح سرد زمستان طومار زندگی بسیاری از اقوام از جمله طاهره، همسر و فرزندانش نیز در هم پیچیده شده حیران و مبهوت به گستردگی فاجعه پی بردم.

به خاطر دارم حدود چهل سال پیش درهشت سالگی ام درسفری به بم، راننده ی اتوبوس که قرار بود در آخرین ایستگاه بم ما را پیاده کند بعد از پیاده کردن بقیه‍ی مسافران به پدرم گفت تا بورا ما را خواهد رساند. من و خواهر برادر کوچکترم با احساس آسایش و آزادی از این سر اتوبوس به آن سر اتوبوس میدویدیم وشادی میکردیم. علّت آن بود که در تمام طول آن راه طولانیِ تهران تا بم صندلیهای هرکداممان جدا از هم بود وما گوئی در قفس بودیم؛ برادرم که نزد پیرزنی نشسته بود مدام از روی صندلی بر میگشت وعقب را نگاه میکرد. هر چه هم که پیرزن بی حوصله میگفت پسرم راحت بنشین منظورش را نمیفهمید جواب میداد من راحتم! صندلی من هم پهلوی یکی از اقوام بود که خیلی ازش خجالت میکشیدم برای همین تا وقتی که در اثر گرما زدگی منقلب نشدم او از ناراحتی معده ام که مدّتی طولانی داشت رنجم میداد باخبرنشده بود. پیراهن آبی آسمانی با خال خالهای سفید ویقه‍ی توری قشنگی که مادرم دوخته بود حالا پراز آبروریزی صفراوی شده بود. مادر آن را همان طور که به تن داشتم شست با خیس شدن لباس احساس خنکی دلنشینی درآن صحرای سوزان بهم دست داد بعد هم با یک قاچ لیمو ترش نمک زده حسابی حالم جا آمد. وقتی به بورا رسیدیم اقوام با شادی به استقبالمان آمدند آنها مردمانی خونگرم و صمیمی بودند. شاخصترین آنها برای من طاهره بود. آن روزها طاهره دوران نوجوانی اش را طی میکرد ولی به نظرمن بزرگسال می آمد. علّت پختگی رفتارش مسئولیّت سنگینی بود که بر دوشهایش بود. او را میدیدم که با آرامشی وصف ناپذیر به یتیمهای خواهرش که به تازگی خودش را کشته بود رسیدگی میکرد. به آرامش روح طاهره که مینگریستم درعجب میشدم چگونه است که دو خواهر در این حد، زندگی را متفاوت ببینند. واقعاً چه بر سر آن زن بیچاره آمده بود که عرصه چنان پر وی تنگ شده بود که با وجود پنج بچّه‍ی قد و نیم قد تلخی مرگ موش دربرابر آزارهای شوهرش مرگ را به کامش گوارا کرده بود؟! طاهره در شرح آن حادثه‍ی هولنک چقدر بامتانت بود؛ چه استوار ایستاده بود هنگامی که ازحال و روز خواهر بی چاره درآخرین شب زندگی اش میگفت. پاسی از نیمه شب میگذشت که با حالی نزار طاهره را بیدار کرده و راز خودکشی اش را بر او فاش کرده بود آنگاه نگران ازسرنوشت فرزندان پس از مرگش و پشیمان از خودکشی از وی کمک طلبیده بود! خواهر جوان را با وانتی به بهداری که کیلومترها از باغات محلّ زندگیشان فاصله داشت رسانده بودند امّآ چاره ساز نبود. وقتی که او طلوع آفتاب را دید چشمانش را بر زندگی تیره اش بست. نه تنها ازعمق دردِ او که از غم طاهره هم هیچگاه کسی آگاه نشد. طاهره سنگ صبوری بود که هیچگاه لب به شکایت نمی گشود. دردها وغصّه هایش همیشه پنهان بود آنچه آشکار بود شادی و تلاشش بود با عشقی بی نهایت به زندگی. امّا سه دهه بعد از پرواز شوم خواهر حدود همان ساعت پنج و نیم صبح، (۵ دی ماه ٨۲ ) زلزله ای هولناک طاهره را نه به اراده ی خود بلکه به اجبار از این دنیا برد. اکنون هفت سالی میشود که زلزله‍ی بم طاهره وخانواده اش را به کلّی از صحنه‍ی زندگی محو کرده است ولی آیا واقعاً میتوان باور کرد که او دیگر نباشد. دربین آن مردمان بی ریا طاهره چون نگینی میدرخشید. گوئی او را از خاک کویرهای کرمان سرشته بودند، خاکی مملوّ از گرمای پرمهر خورشید. نگار طاهره به مجسمه ای میماند تراش خورده ازسنگهای اعلای کوههای کرمان، چهره اش گیرا رنگش گندمی پوستش صاف و صیقلی چشمانش درشت و شب فام با نگاهی پر زکاوت که در انبوه مژگانی بلند پنهان شده بود. لبانش چون کهربائی تراشیده به چهره‍ی کلیشه ای و منظّمش شکوه اراده گرائی بخشیده بود. وقتی زبان میگشود لهجه اش شیرین و لحنش دلنشین بود. دریغا که شعله های شمّاطه گر خورشید کویر که پوست را برنزه میکند و بزکی چنین غلیظ به چهره‍ی بانوئی بی نام و نشان می بخشد امروز داغ مرگ وی را در دل دارد. داغی که داغی شعله های خورشیدی اش پیش پایش هیچ اند داغ آن باغهای بی صاحب! طاهره با همان لبخند ملیح و بی آلایش با همان برق شیطنت بار چشمان سیاهش وارث بی ادّعای نخلهای صد ساله ای مملوّ ازخوشه های طلائی خرما بود. درسالهای پیش از زلزله که شهربم رو به توسعه بود کشاورزی نیز رشد و رونقی پیدا کرد بود. باغها آباد قناتها پر آب، خرما ی مضافتی بم سرآمد بازارها، مرکبّات پوست نازک پرآب و شیرینش مواجه با تقاضائی مزید بر عرضه؛ در این میان زندگی طاهره نیز رونقی روزافزون یافته بود. او هم دبیر آموزش و پرورش بود وهم در ضبط و ربط امور نخلستان خستگی ناپذیرکار میکرد. مرغوبیّت خرماهایش به حدّی رسیده بود که فروش بخشی از آن برای صادرات هم سود آور شده بود. یک بار که برادر بزرگم مسئولیّت فروش خرماهای طاهره را برعهده گرفت از بدعهدی اش در معامله شنیدم. از اینکه طاهره متأسف شده بود وی تا این حد تغییر کرده. او دیگر آن جوانی که روحی حق طلب و معترض در مقابل هر ذرّه از بی عدالتی را داشت نبود. بلکه با گذشت ایّام و در کشاکش مسابقات قیمتها و مناسبات مخدوش شده‍ی بازار تورّم زده‍ی ایران که مخلّ آرامش روان و مخرّب اخلاق است درحدّ سودجوئی حق به جانب و نه دیگر حق طلب تنزّل کرده بود. برادرم درجوانی عاشق جمال و مرام طاهره شده بود. امروز بیش از سه دهه از روزی میگذرد که وی پس از اتمام خدمت سربازی و در بازگشت سفرش ازکرمان برای والدینم مژده آورد که عروس آینده را انتخاب کرده. دریغا که تا جمله‍ی "میخواهم با طاهره ازدواج کنم" را گفت روزگارش سیاه شد. مادر که اصلی ترین ملاکش احترام به بزرگ خانواده یعنی خودش بود توقّع داشت حدّاقل با وی هماهنگی شده باشد نه اینکه پسربرود شهرستان و خودسرانه ببرّد و بدوزد. طبق معمول اعتراضات در خانه‍ی ما نه با صحبت و منطق که با بحث و تشرهمراه بود. در واقع زندگی ما نمونه ای از دیکتاتوری کوچک در داخل دیکتاتوری بزرگ ایران بود. به همین دلیل بود که دیکتاتوری نظام سلطنتی را طبیعی میدانستیم. جهل من از مفهوم آزادی به حدّی بود که روزی از روزهای نزدیک انقلاب از معلّم ادبیاتم که ضدّ شاه بود پرسیدم این همه که میگوئید آزادی نداریم منظورتان چیست؟ او از فرط عصبانیّت نمیدانست فحشم بدهد یا منطق بیاورد. وضعیّت خانوادگی من به مصداق کسانی بود که دکترشریعتی در توصیف آن میگفت، آنقدر خود سانسوری کرده ایم و حرف نزده ایم که خودمان هم یادمان رفته اصلاً چه میخواستیم! بعدها در سال شصت که انقلاب فرزندان راستینش را یکی پس از دیگری میخورد این دبیر کمونیست را هم بردند و دیگر از او خبری نشد! براستی چه کسی جز او میتوانست معنی آزادی را به بچّه ایکه حتّی نمیدانست میتواند حقّ انتخاب کردن داشته باشد یاد دهد؟ برادرم تا سن ازدواج هم این را نفهمید فقط از اینکه حق انتخاب طاهره را نداشت این درس را گرفت که در مورد انتخاب بعدیش با خانواده‍ی عروس تبانی کند و والدینم را در مقابل خواستگاری انجام شده قرار دهد. نتیجه آنکه طاهره و برادرم این دو جوانی که میتوانستند زندگی ای با عشق خالصانه با هم تشکیل دهند راه هم را اصلاح و یکدیگر را خوشبخت کنند یکی در تهران و دیگری در بم مشغول معاش روز مرّه‍ی زندگیهائی مستقل شدند.

در سالهای نزدیک زلزله‍ی بم صنعت توریسم نیزدر بم جان گرفته بود. توریستهای اروپائی که مشتاق بازدید از بزرگترین بنای دوهزار ساله‍ی خشتی جهان، ارگ بم بودند کم کم داشتند مجاب میشدند که میتوانند روی امنیّت مسافرت به ایران حساب کنند. حال آنکه چهار سال قبل از آن( ۱۹۹۹میلادی) وقتی که خورشید گرفتگی کامل در شهرستانهائی چون کرمان واصفهان قابل مشاهده بود توریستها ترجیح داده بودند به ترکیه بروند و خسوف ناقص ببینند تا اینکه به ایران بیایند و خودشان ناقص شوند. به دلیل رونق صنعت توریسم در آن سالها نرخ اشتغال دراین بخش در بم بالا رفته بود وتعدادی از جوانان را از بخش کشاورزی به خدمات در این بخش ازجمله خدمات هتلداری جذب کرده بود. در این میان طاهره به اقوام مهاجر، مردم بی بضاعت و غریبه های در راه مانده بدون دریغ کمک میکرد. در واقع همان روز زلزله یکی از اقوام از نرماشیر آمده بود که طبق قرارش از طاهره قرضی بگیرد که مات و مبهوت با خرابی زلزله و اجساد به جا مانده از این شوریدگان زندگی مواجه شده بود. طاهره قلبی داشت به پهناوری دشتهای کویر که سرشار از مهر خورشید بود. نگاهش گرمای آفتابی ممتد را داشت نگاهی امیدوارکننده که یأس فقر و لاعلاجی را از قلب هم نشینانش نیز میزدود. درخانه‍ی طاهره همیشه به روی همه باز بود. او خانه ای داشت در منطقه ای رو به رشد در نزدیکی ارگ بم که شخصاً در ساختنش نظارت داشت. با احساس امنیتی فراوان همیشه میگفت پشت بامش را پر بار ساخته ام. پشت بام پر بار در اصطلاح محلّی ها یعنی پشت بامی سنگین که مصالح خشت و خاک در آن فراوان به کار رفته است. خدای من! یعنی آنها در زیر آوار همان پشت بام پربار جان باخته اند؟ گفته میشدعلّت مرگ بیشتر ساکنین خفه شدن در زیر کاه گل بناها بوده. در بیمارستان شهدای تجریش تهران خیلی از آنها را میدیدم که نه تنها ازقطع دست و پایشان به فغان آمده بودند که ازشرّ کاهگلهائی که به سختی به سقّ دهانشان چسبیده بود دررنج بودند. بی شک اگرامکانات کاملتربود و دولت درخواست ورود پزشکان وپرستاران بین المللی که داوطلب کمک شده بودند را رد نمیکرد شمارقطع کردنهای اعضای بدن خیلی کمترمیشد! دریغا که آنها حتّی با مصیبت زلزله هم سیاسی برخورد کردند وبه جای ملاک حداقل کردن خسارات جانی آنچه کردند و گفتند نمک پاشیدن بر زخم ها بود. در چرای رفتن طاهره و دیگر بمی ها حجّت الاسلام محسن قرائتی در سخنرانی اش در باب چگونگی تشویق جوانان به نماز که در کهکیلویه و بویر احمد برگزار شد گفت، اگر بمی ها زکات خرما را داده بودند بلای زلزله نمی آمد. عجبا، آیا او براین باوراست که خودش لایق عمر نوح است و مردم مستوجب عذاب زلزله؟! خیر آقایان حکیم عمر خیّام پاسخ میدهد،

بر چرخ فلک هیچ کسی چیره نشد/ وزخوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخوردست تو را/ تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

گناه ما ندادن زکات نیست، گناه ما نگرفتن حقّمان است. گناه ما این است که حتّی خبر نداریم چه حقّی و چه سهمی ازخاک آبا و اجدادیمان داریم. گناه ما قناعت ماست؛ گناه ما آنست که برای حفر قناتهایمان جز به دستان خالی خود تکیه نکرده ایم. گناه ما آن است که هنوز درقرن بیست و یکم ریگهای صحرا را مشت مشت از پای نهالهایمان میروبیم تا خفه نشوند. گناه ما این است که قرن دوم هجری با قرن بیست و یک میلادی برایمان تفاوتی ندارد، هنوزکه هنوز است تنها انتظاری که از حاکمانمان داریم این است که، مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان! این خصلت گریز و پرهیز و عدم اعتماد را اصل تنازع بقا در وجود ما تعبیه کرده. از دویست سال پیش که آغا محمّد خان قاجار با بیست هزار چشم از حدقه درآمده‍ی مردانمان مناره بر ارگ بم ساخت تا از ما زهره چشم بگیرد آموختیم که حتّی به چشمانمان هم اعتماد نکنیم.

امّا امروزکه خاک بم کن فیکون شده گوئی همان چشمان بی اعتماد کوزه گر و کوزه خر وکوزه فروش چشم انتظار زبان حالی هستند که با صدائی رسا فریاد برآورد، قرار بود برخاکمان کارگاه های آدم سازی بنا شود نه کوره های آدم سوزی!

پس با این دو سه نادان که چنین میدانند/ از جهل که دانای جهان ایشانند، رک باش و بگو، عذاب شمائید که از وقتی بر ما حاکم شدید نگذاشتید آب خوش از گلویمان پائین رود. سی سال پیش میگفتید انقلاب نوزاد است نمیشود توقعی از نوزاد داشت. بیست و دو سال پیش گفتید انقلاب نو پا است نگوئید انقلاب برای ما چه کرد بگوئید ما برای انقلاب چه کردیم. با همه‍ی بهانه جوئی هایتان ساختیم و دندان روی جگر گذاشتیم حتّی توجیهاتتان را باور کردیم. علیرغم محرومیتهایمان جوانان رشیدمان، این عصاهای دستان تهی مان را هم قربانی جنگ طلبی شما کردیم. در ازای همه‍ی این از خود گذشتگیها طی این سی ودو سال شاهد بودیم که برای تثبیت حکومتتان هر روز بحرانی جدید آفریدید. به عینه دیدیم با کلاه شرعی خوردید و بردید و هر دیگی برای شما نجوشید را سرنگون کردید. ابتدا با شعارهای فریبنده‍ی قسط وعدالت مردمان را فریفته‍ی حاکمیّت خود کردید. همین طاهره ای که امروز زیر خروارها خاک کاشانه اش بی صدا شده آن روزها صدائی بود رسا، دانشجوئی روشنفکرکه مدام از حق و باطل میگفت و کتابهای ممنوعه میخواند. هم اوکه طبق تفسیر شما مستوجب عذاب زلزله شد در روزهای تسخیر سفارت آمریکا همراه دوستانش از دانشگاه شیراز به تهران آمد. با شور و پر انرژی با عزمی جزم و اراده ای آهنین با احساس مسئولیّتی خطیر، مبهوت دفاع از دینی که ملوّث به سیاست شده بود تصوّر میکرد اگر گلویش را برای شعارهای دهان پرکن پاره کند، ریشه های محرومیّتهای موطنش را می خشکاند و عوارض کودتای ۲٨ مردادی که ۲۵ سال پیش از انقلاب رخ داده بود را به کلّی از دامن جامعه میزداید. از تظاهرات که برمیگشت با احساس رضایت از سعی و تلاش خستگی ناپذیرش یک استکان چای و یک حبّه قند کافی بود تا جانش را جلا دهد. به یاد دارم که آن روزها ازعموجان رنجیده بود زیرا از مأوا دادن به دوستانش که برای شرکت در جنجال تسخیرسفارت به تهران آمده بودند عذرخواهی کرده بود. موضعگیری عمو وبی دلیل دانستن تسخیر سفارت آمریکا گرچه در آن زمان مهر کفر بر پیشانی اش زد امّا بالاخره بعد از سالیان دراز ماه از پشت ابر در آمد و برهمه معلوم شد که آنهمه جنجال آفرینی صرفاً ابزار قلع و قمع آزادیخواهان و تثبیت تقدیس قدرت حاکم و مطلقه کردن پادشاهی ولایت بوده است. اگر در آنزمان درک حقایق پشت پرده برای طاهره مشکل بود برای عمو مثل روز روشن بود. آنچه پیر در خشت خام بیند جوان در آینه نیز نبیند؛ ولی چه کسی تصوّر میکرد که این ندیدن یا دیر دیدن تا این حد گران تمام شود. همین تأخیر در دیدن حقیقت کفایت کرد تا میخهای دیکتاتوری بار دیگربسی محکمترکوبیده شوند. امّا عمو کسی بود که حتّی سی سال خدمت در ارتش شاهنشاهی هم نتوانسته بود وی را به قا لب کلیشه ای یک افسر شاهدوست درآورد. او هیچگاه مغبون تبلیغات نشده بود خواه این تبلیغات ملّی بود و سی سال از سوی نظام شاهنشاهی در گوشهایش خوانده شده بود خواه تبلیغاتی مذهبی. در آن سی سال خدمت در ارتش هم نمیدانستند با او چه معامله ای کنند. از نظر اطّلاعات علمی به قدری قوی بود که درسمت استادی کلاسهای درس علوم انسانی دانشگاه ملّی به مأموریّت میرفت. از طرفی با دانشجوها چنان همدل و همزبان بود که در فعّالیّتهای ضدّ شاهی دانشگاه ها در دهه‍ی پنجاه دانشجویان او را از خود میدانستند. مثلاً وقتی گاردی ها حمله میکردند دانشجوها به گوشش میرساندند که جناب سرهنگ اوضاع پسه! کلاهتو بردار بزن به چاک... البتّه رژیم شاه هم سرش کلاه نمیرفت، حدود ده سال در سمت سرهنگ تمامی متوقفش کرده درآخرهم با همان درجه بازنشسته اش کردند. بی اعتقادی به سیستم شاهنشاهی، بی اعتنائی به آنهمه شکوه شهریاری بی وفائی به قواعد بازی شاه و وزیرسبب شده بود او را متمرّد تر از حدّ قابل ارتقاء بدانند. حتّی سر پرمعلومات و تسلّط به زبان فرانسه و خوش مشربی بین المللی اش کارساز نبود. او هم به این پارازیتهای زندگی وقعی نمیگذاشت حتّی به آنها حق میداد چون اقرار داشت که هیچوقت سنخیّتی با سیستم سلطنتی احساس نکرده واز همان ابتدای خدمت در ارتش در امر وفاداری به شاه سابقه ی خوبی از خود نشان نداده است. مثلاً چند سالی در اواخر دهه‍ی چهل که به سمت فرماندار سنندج منصوب بود بیش از آنکه افسر شاه باشد رفیق کردها بود. او هم یاغی بود هم مداراگر، تفسیر زندگی را از دریچه‍ی چشمان حکمائی چون سعدی میدید: آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروّت با دشمنان مدارا. پس از انقلاب هم وقتی که دید سلطنت آخوندی شده به شوخی به همسرش میگفت: زن جان از ته صندوقچه آهنی عهد قجری، عبائی که بیست سال پیش از کربلا آورده ام را در بیاور دم دستم باشد این روزها لازم میشود! علاوه بر شوخ طبعی در جهت گیری های اجتماعی تحت تأثیر جو موجود قرار نمی گرفت. این استقلال رأی او فقط اکتسابی نبود ،پدر بزرگ حتّی بیش ازوی صلابت رأی داشت. در نوشته های به جا مانده از پدربزرگ در اوراقی که امروزپاره وفرسوده شده اند او توضیح داده که چگونه درعهد محمّد علی شاه بارها به تهران رفته تا از قیام مشروطه برای اهالی بورا و نرماشیر خبر بیاورد. وی تلاش میکرده مشغولیّتهای سخت او را از اصل زندگی غافل نکند. مثلاًروزی که قرار بوده رضا شاه از محلّی در نزدیکی قریه‍ی آنها بگذرد، پدربزرگ اهالی را جمع کرده یکی از گاوهایش را که بخش عمده ای از ثروتش محسوب میشده همراه با عریضه ای که به خطّ نستعلیق آراسته ای درخواست ساخت مدرسه را مطرح کرده بود، به محلّ گذر لشکریان شاه میبرد. وقتی رضا شاه با سپاهیانش به محل میرسد اهالی گاو را برای ذبح آماده میکنند عموجان ( آنموقع ۷ ساله) شاهد بوده که رضا شاه با لحنی تند فرمان میداده، نکش و پدربزرگ محکم تر از او میگفته بکش! و این دو کلمه چندین بار از دو طرف تکرار میشود. رضا شاه که در آن موقع چهارپنج سالی بیشتر از زندگی قزاقیش دور نیفتاده بوده ( ۱۹۲۵-۱۹۴۱) میدانسته که یک گاو برای اهالی آن منطقه‍ی محروم تا چه حد ارزش دارد. ولی پدربزرگ برای احداث مدرسه در روستایش آماده بود از تمام دارائیش هم بگذرد. کما اینکه گذشت و دو پسرش را که در خردی از نعمت وجود مادرجوانشان محروم شده بودند و پدر بزرگ برایشان هم پدری کرده بود هم مادری رابرای ادامه‍ی تحصیل به تهران فرستاد و تا آخر عمر نود ساله‍ی خود بدون آنها کارهای نخلستان را رتق و فتق کرد. دو نسل بعد از او طاهره از همان خاکی سر بر آورد که پدر بزرگ عشق آن را در قلب و آبادانی آن را در سر می پروراند. طاهره برهمان خاک حاصلخیزی نخل کاشت و در جالیزش گرمک وبادنجان به عمل آورد که پدربزرگ از صد سال پیش بی وقفه درآن عرق جبین میریخت. امّا اکنون که نه فقط پدر بزرگ بلکه دونسل بعد از او هم زیر خاک کن فیکون شده‍ی بم مدفونند چه کسی مسئول آبادانی آن است؟ چرا هرچه بیشتر زحمت میکشیم کمتر نتیجه میگیریم؟ بیلهای ما هیچ وقت از دستانمان نیفتاده، بعد از زلزله با دستهای لرزان و قلبهای پردرد دنبال اجساد عزیزانمان میگشتیم و همه ی روزهای دیگر خدا هم برای یک لقمه نان بیل زده ایم پس چرا برکت از سفره هایمان رفته؟ آیا نباید در ریشه های دردهایمان تأملّی کنیم؟!

آیا جدا کردن دین از دولت از نان شب برای ما واجب تر نیست؟ مگر نه اینست که تا وقتی مسئول و مفتی یکی باشد از مسئول نمیتوان توقع داشت فتوائی صادر کند که نان خودش را آجر کند. از او نمیتوان توقّع داشت کارشکنیهای عزیزکرده هایش را زیر سوال برد. او که تمام منبرها را قبضه کرده اگر برخورد غیر مسئولانه‍ی مسئولان را زیر سوال ببرد در واقع خودش را زیر سوال برده. او واعظ غیر متعّظی است که هم قدرت اجرائی دارد هم تقدّس دینی. سخنور ورزیده ایست که کدخدا را تا خدا بالا برده و هر روز به گرد خانه اش طواف میکند. خانه‍ی کدخدا را بیت امام نام گذاشته و طواف بت کده را بر مردم واجب کرده. دم کدخدا را دیده تا ده را بچاپد، ده که چه عرض شود این جهانخوار خرمقدّس به یک کشور و دو کشورهم قناعت نمیکند عقده‍ی تسلیحات اتمی و شیطنت سیطره‍ی نظامی بر دنیا را دارد. او نه سودای مردم را درسر دارد و نه سوادش را که به مهندسی ضدّ زلزله نیز گوشه چشمی بیندازد و در شفای این زخم دیرینه‍ی مردم حقِّی قائل شود. او همه چیز را حقّ خود میداند. نگرانی اش گرفتن زکات است نه تقسیم آن. در گرفتن ذکرش، بسم الله است و در بخشیدن نعوذاً بالله!

تا وقتیکه سیاست از دین سواری میگیرد تا دنیا دنیاست خانه ها ی ما بر ویرانه های ایمانمان بنا خواهد شد. باز نالایقی ها و بی مبالاتی ها پشت آیات عذاب پنهان خواهند شد. تا وقتی تقدّس و تکبّر فراعنه‍ی عبا بر دوش را تحمّل کنیم عذاب وزغ مصریان و خون شدن آب قناتهایمان عینیّت خواهند یافت؛ عذاب پشت عذاب!!! امّا...

آن زمان گذشت که خانه از پای بست ویران بود خواجه ی غافل در بند نقش ایوان بود. امروز مردم هم میدانند که چه نمیخواهند و هم میدانند که چه میخواهند. آنها میدانند تنها راه آباد شدن بم آزاد شدن است.

soheylamasna@rocketmail.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست