یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

در هیچ عنوان نمی‌گنجد


ابوالفضل محققی


• آخرین بار که صدایش را شنیدم درست هفته قبل از رفتنش بود. هر بار که زنگ میزدم می‌گفت پسرم «اگر دوستم داری نیا من اینگونه راحت‌ترم» بشدت میترسید می‌گفت دیگر توان ایستادن پشت میله‌های زندان را ندارم. توان بی‌خبری، توان ترس از اینکه چه بر سرت میاید اما این آخرین بار آنچنان صدایش لرزان بود که به سختی مرا می‌شناخت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ تير ۱٣٨۹ -  ۲۵ ژوئن ۲۰۱۰


نگاه کن مادر
هر بار که آهی میکشی
برگی بر این سپیدار می‌لرزد

آخرین بار که صدایش را شنیدم درست هفته قبل از رفتنش بود. هر بار که زنگ میزدم می‌گفت پسرم «اگر دوستم داری نیا من اینگونه راحت‌ترم» بشدت میترسید می‌گفت دیگر توان ایستادن پشت میله‌های زندان را ندارم. توان بی‌خبری، توان ترس از اینکه چه بر سرت میاید اما این آخرین بار آنچنان صدایش لرزان بود که به سختی مرا می‌شناخت که قلبم بدرد آمد برای نخستین بار گریست. آه، دیگر توان ندیدنش را نداشتم. به دوستی زنگ زدم، چکار کنم به نظرت، بیایم؟ مشکلی نیست؟ هنوز خشک نشدی؟ آیا هنوز برگ سبزی بر درخت زندگیت هست؟ بلند شو بیا! چکارت می‌کنند؟ هفته دیگر تهران بودم، مادر در مراقبتهای ویژه، دیگر کسی را نمیشناخت، آن چشمهای زیبا که «ببرها برای نوشیدن رویا بکنارش میامدند» بسته بود با لوله اکسیژنی در دهان، کنار تختش زانو زدم. بوسه بر دست، بر پا، مادر مرا ببخش! بسیار دیر آمدم اما چه میتوانستم بکنم ترس جان ترس بی‌آبرویی. مادر مرا ببخش! مادر اگر دوستم‌ داری، اگر هنوز به همان عشق در من می‌نگری، فقط برای لحظه‌ای چشمانت را بگشا! فقط برای یک لحظه. آه که چقدر با آن دو چشم زیبا و مهربان عشق‌ورزی کرده بودم! وقتی بر سجاده می‌نشست با آن چادر سپید. من در گوشه اطاق می‌نشستم و نگاهش می‌کردم، حواسش پرت می‌شد دستش را از زیر چادر بالا می‌آورد «الله اکبر ، الله اکبر» اما من همچنان نگاه می‌کردم و نمازش باطل می‌شد. ابوالفضل‌جان اذیتم نکن- دستم را بر سینه می‌نهادم، تعظیم می‌کردم می‌خندید و کار مرا تکرار می‌کرد. مادر چه خوشی کوچکی بود. وقتی می‌نشست و من سر بر زانویش می‌نهادم و او آیه الرحمان می‌خواند و به رب الا ربکما تکنبان و من همراه او تکان می‌خوردم گویی کشتی بادبانی کوچکی بود که مرا در اقیانوسها سیر میداد وقتی به لولو و مرجان میرسید کف دریاها را می‌دیدم با مرجانهای درخشان با باغهای تو در تو و در آن لحظات سکرآور در باغ بهشتی که او آفریده بود سیاحت می‌کردم. لحظاتی که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. فراموش نخواهم کرد آن دو گونه گرد با آن زنخدان زیبا که به دو چشم زیبا منتهی میشد. زمان هر چه سریع گذشت دالانهای بی‌پایان خاطره که یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند در سایه قرار میگیرند و محو می‌گردند. اکنون او بر تخت غنوده و به سختی نفس می‌کشد – تکرار میکنم مادر منم. اگر چشمت را باز نکنی دیوانه خواهم شد! پلکهایش به سختی تکان می‌خورد، چشمهای زیبایش به آرامی باز میشود. نگاهی خیره و عمیق. مردمکش برق عجیبی میزند طوری که پشتم میلرزد. مادر آمده‌ام در کنارت بمانم. اگر اجازه دهی! اگر میخواهی بمانم. چشمانت را باز کن! دستش پیراهنم را می‌کشد. من خرخر صدایش را می‌شنوم. نه نه. آه، مادران نباید چنین ترس خورده باشند! نباید چنین چشم انتظاری عزیزان را طاقت آورند. و چنین خمیده پشت به دلهره جهان را ترک کنند. مادران نبایستی در میان گورهای دسته جمعی بگردند. و از لاله‌ها نشانی فرزندانشان را بگیرند. درد تمام وجودم را میگیرد. مادر در این لحظه واپسین نیز عشقت فراتر از هر نیازی است.

بالا گلدین نیه گج گلدین صبرم سن گولشده، سن گوچ گلدین
پسرم بسیار دیر آمدی چرا؟ صبرم با تو پنجه در پنجه افکند اما تو غالب شدی

گریه امانم نمیدهد. پزشک می‌گوید باور نکردنی است، اما من باور میکنم زنی که در تمام لحظات در کنارم بود. پشت در زندان می‌ایستاد، وقتی بداخل میامد میلرزید. می‌ترسید اما هیچ گاه لب به شکوه نمیگشود. گاه به خنده میگفت: «این جمهوری اسلامی حداقل یک جفت کفش به من بدهکار است. بخاطر تو چقدر به تظاهرات رفتم پس چرا اینگونه شد. خدا پدر شاه را بیامرزد. آنوقت این قدر نمی‌ترسیدم. میدانستم که پسرم زنده می‌ماند. اما در رژیم اینها تمام شب و روز می‌ترسم. با هر صدایی با هر تلفنی، پسرم به ایران برنگرد.
سالهای شصت بود خانه‌‌ای نسبتاً بزرگ در میدان امام حسین کرایه کرده بودیم. خانه نسبتاً امنی بود. برخی جلسات سازمان و شعبه در آن تشکیل می‌شد. مادر می‌ترسید. اما هیچ نمیگفت، چرا که میدانست من دوست دارم. او تمام رفقایم را به خاطر من دوست می‌داشت. میگفت همه‌تان بچه‌های خوبی هستید، اما مردم هنوز این را نمی‌دانند. شما هنوز این آخوندها را نمیشناسید! وقتی که جلسه‌ای در خانه بود تمام مدت پشت پنجره می‌ایستاد، آیت الکرسی میخواند و به کوچه فوت میکرد. میگفتم مادر چه میکنی؟ میخندید، میگفت: آن قدر آیت‌الکرسی به کوچه فوت کرده‌ام که تمام کوچه کرسی شده و کسی نمیتواند به خانه هجوم بیاورد. بعد می‌گفت: زن ساده‌ای مثل من بود که وقتی از خانه میرفت آیت‌الکرسی میخواند و به خانه‌اش فوت می‌کرد. یک شب دزدی به خانه آمد هر کجا نگاه کرد دید صدها کرسی روی هم نهاده‌اند وحشت کرد و ترس خورده بازگشت. او چنین ساده، خدایش را و دعایش را باور داشت.
پسرم دعای من نگاهت داشته است. تو خبر نداری! هر بار که مریض میشدم، تب میکردم در بالای سرم می‌نشست، همراه همسایه‌مان صفیه خاله و تا صبح هر دو دعا می‌خواندند. زنانی قدسی که برای پسرک کوچک بوی بهشت میدادند. من در میان خواب و بیداری، تب و لرز لذت وجودشان را احساس میکردم، امنیت خاطر می‌یافتم و قلبم لبریز از مهربانی می‌شد. اکنون هر دو آرام در کنار هم خفته‌اند. در گورستانی قدیمی در ورودی شهر زنجان. جایی که صدها شهید جوان نیز در کنار آنها آرام گرفته‌اند. چه سرزمین عجیبی است. مادرم را در کفنی می‌پیچم که شصت سال قبل از کربلا آورده است. شصت سال تمام این کفن را در بقچه‌ای بهمراه خود داشت. او مرگ را که توامان زندگیست پاس می‌داشت و از خاطر نمی‌برد. می‌گفت: «خانه‌ات را تمیز نگه دار که مهمان میاید! خودت را تمیز نگه‌ دار که مرگ از راه می‌رسد.» و اکنون مرگ او را دریافته بود. میگفت اگر درد تو نبود من صد سال عمر میکردم. اما این تنهانی، تنهایی این دوری از تو این روزهای سخت اضطراب این پرپر شدن بهچه‌ها جوانها، دوستانت قلبم را به درد میاورد. هر بار که مادر رضا یمنی را میبینم با هم می‌ننشینیم و گریه میکنیم، هر پنجشنبه برای تمامی رفقایم که شهید شده بودند قرآن میخواند. می‌گفت هر روز برای آقا رضا الحمد می‌خوانم. و او کسی نبود جز رضا گلپایگانی، شمالی پرشوری که زیر شکنجه شهید شد و من به هنگام خروج از ایران مادر را به او سپرده بودم. میگفت هر بار مرا از تهران به گوهردشت میبرد، می‌گفت مادر بیا اینجا بخاطر بهروز نهار بخوریم. من و بهروز در این چلوکبابی غذا می‌خوردیم. او میدانست که مادر به خاطر من نه نخواهد گفت. من و رضا هیچگاه بیرون غذا نخورده بودیم و این زیبایی کار رضا بود. هر پنجشنبه مادر را به خانه خاله‌ام می‌برد و او تا شنبه آنجا می‌ماند. میدانستم که این دو روز نیز تمام حواسش به خانه و به من است.
در یکی از این هفته‌ها وقتی به خانه برگشت، دیدم ظرفشویی خانه کار نمی‌کند. آب نمی‌رود. مادر، خراب شده باید کسی را آورد و لوله را باز کرد! «نه نه پسرم لازم نیست، ظرفها را در حمام می‌شوریم.» مادر مگر می‌توان ظرف را در حمام شست؟ چرا نمی‌شود. من خودم می‌شورم. اصرار عجیبی داشت که به ظرفشویی کاری نداشته باشیم. آخر سر گفت: «ابوالفضل جان میدانی من قبلاً تمام چرک‌نویس‌ها و نوشته‌های بدرد نخور و روزنامه‌ها را در حمام آتش می‌زدم. اما زیادی دود می‌کرد. حمام سیاه می‌شد و پاک کردن دیوارها سخت بود. آخر سر تمام آنها را در طشت خیس می‌کردم. لعاب می‌کردم، میریختم دست‌شویی می‌رفت. این آخر یادم رفت که شیر آب را باز کنم. فکر می‌کنم خشک شده راه لوله را گرفته است. اگر بیایند باز کنند می‌فهمند. من می‌ترسم. نمی‌خواهم بازش کنی.» مادر چه اضطراب دردانگیزی بتو داده‌ام. در آن خلوت تو چه ترس عمیقی نهفته بود. آه، ما در کجای جهان زندگی می‌کردیم و می‌کنیم. در کجای جهان ایستاده‌ایم. با کشورم چه رفته است که مادران چنین ترس خورده و هرسان جگر گوشه‌گانند! سراغ آقا رضا رفتم. همراه تنی چند از دبیران اخراجی دیگر کار تأسیسات ساختمان می‌کردیم. گفتم، «رضا مادر دسته گل آب داده است. نشریات را خمیر کرده، پساپس را در ظرفشویی ریخته است، لوله گرفته، حال می‌ترسد لوله را باز کنیم. شما لطفاً بیایید با پمپ بازش کنید! اما می‌خواهم کمی سر بسرش بگذارم.» و آقا رضا با دستگاه لوله‌بازکنی آمد. مادر، رضا را تا آنوقت ندیده بود. سلام خانم، چه شده؟ با آن لهجه شیرین آذری در حالی که گوشه‌ی چادر را با دست محکم گرفته بود، می‌دانستم که از ترس چنین می‌فشارد، گفت: آقا والا چیزی نشده، نمی‌دانم چرا آب نمی‌رود. آیا چیزی ریخته‌اید؟ نه نه، هیچ چیز. خودش بسته شده. آخر ممکن نیست. مادر هیجان‌زده شده بود. «آقا اصلاً نمی‌خواهد بازش کنید.» خانم اگر چیزی ریخته‌اید بگویید. من بشوخی می‌گویم نکند روزنامه‌ای یا اعلامیه‌ای خیس کرده داخل ظرفشویی ریخته‌اید؟ مادر با چشمان هراسان در من می‌نگرد. بالام دیوانه شده‌ای؟ چه می‌گویی؟ آقا رضا می‌خندد، می‌گوید نکند روزنامه کار باشد. هنوز مادر متوجه نیست، می‌گویم «ایشان خواننده پر و پا قرص روزنامه کار و اعلامیه‌های فداییان هستند.» دیگر جلوتر نمی‌توان رفت. رضا طاقت نمی‌آورد. می‌گوید، مادر من رفیق بهروز هستم، نگران نباشید، شوخی می‌کردیم. مادر هنوز مبهوت است. نفسی آرام می‌کشد، «پس آقا بگذارید یک چایی یا شربت بیاورم.» «ابوالفضل جان چه رفقای خوبی داری.» لوله باز می‌شود، مادر اصرار می‌کند و رضا نهار را می‌ماند. مادر مرتب سر تکان می‌داد. خدا لعنتشان کند مرد به این خوبی با این تحصیلات باید لوله باز کند. بعد از آن روز مادر می‌گفت: «سازمان اینها بسیار قوی است. لوله باز می‌کنند. چاه تخلیه می‌کنند.» و ما می‌خندیدیم. اواخر شصت به گوهر دشت رفتیم. دیگر مبارزه سخت‌تر شده بود. ضربات از راه رسیده بود و خانه امنیت نداشت. همسرم باردار بود و من در بدر، مادرم همراه او در خانه گوهردشت بود. هنوز خیابان ما خاکی و آسفالت نشده بود.
شبی که سران حزب را به تلویزیون آوردند، مادر مرتب دستهایش را بهم می‌سایید میگفت: گفتم که از این آخوندها حمایت نکنید، شما اینها را نمی‌شناسید. سراغ شما نیز می‌آیند، ترا خدا بروید، بروید! چند شب بعد نورافکن بداخل خانه‌مان انداختند. مادر بشدت ترسیده بود تا صبح نخوابید، می‌گفت: اگر نروی شما را نخواهم بخشید. من از آن روز به آن خانه نرفتم و هفته بعد همسرم زایمان کرد. مادر او را سوار یک وانت نفتکش کرده و به تهران برده بود، به زایشگاهی که یکی از دکترهای سازمان در آنجا کار می‌کرد و دخترم بدنیا آمد. وقتی مادرم را دیدم تلخ در من نگریست: «پسرم تو که می‌دانستی این طور می‌شود، چرا زن گرفتی! چرا بچه‌دار شدی؟ هر دویشان را بیچاره کردی! نمی‌دانم سرنوشت این بچه چه خواهد شد. در کدام غربت بزرگ خواهد شد. ترا خدا زودتر بروید. این خانه را بفروشید پولش را بردارید، بروید. بروید جایی که هیچکس شما را نشناسد. دست این اجامر به شما نرسد. دیگر طاقت ندارم. هیچ چیزی نمی‌خواهم، فقط بروید.» شبی که ما از ایران خارج شدیم، تا صبح نماز خوانده بود و دو روز افتاده بود. سالهای سخت غربت برای ما و تنهایی دوری برای مادر فرا رسید. سالهای تلخ بی‌خبری. ما در افغانستان بودیم و مخفی. قرار بر این بود که خانواده‌ها نیز خبر از جای ما نداشته باشند. هر شش ماه یکبار نامه‌ای می‌نوشتیم از طریق هند، از طریق یک صندوق پستی می‌فرستادیم. گاه می‌رسید، گاه نمی‌رسید. گاه چند خط جوابی کوتاه! اما چه باک که ما در رویاهای خود بودیم و ظرافت دیدن چنین عواطفی را نداشتیم. صلب‌شدگانی از جنس دیگر. ذوب شده در باورهای بسته خود. حکومت افغانستان فرو پاشید و اردوگاه سوسیالیسم این کعبه آمال ما ترک برداشته در حال فرو ریختن بود. و ما به سوئد رفتیم و مادر که حال پیر شده بود به دیدنمان آمد. «چه انتظار تلخی! هر روز که از خواب برمیخاستم اولین دعایم این بود: خدایا امروز از پسرم نامه‌ای برسد. چند ماه می‌شد خبری نمی‌آمد. تو بی‌وفا نامه‌ای نمی‌نوشتی. شما که با مادرانتان این چنین می‌کردید، چگونه می‌گویید خلق را دوست داریم. مگر من خلق نیستم؟». به تلخی نگاه می‌کرد. «اگر مبارزه این است من قبول ندارم.این چه مبارزه‌ایست که حتی رحم به مادران نمی‌کنید؟» همه اینها را می‌گفت، بعد با اشتیاق می‌پرسید: ابوالفضل جان آخر کار این این آخوندها چه می‌شود؟ چراشوروی از هم پاشید؟ می‌گویم مادر اینها هم خواهند رفت. شما که آمدن و رفتن خیلی‌ها را دیده‌اید. احمدشاه، رضا شاه، محمدرضاشاه و خمینی. اینها نیز خواهند رفت. می‌گفت اینها فرق می‌کنند. اینها به هیچ چیز قائل نیستند. ما سالهای سال به عقب برگشته‌ایم. به همان دروه لات‌بازی قدیم زنجان. تمام لات‌هایی که زمان شاه جمع شده بودند دوباره برگشته‌اند. میگفتم مادر شاهی شدی؟ می‌گفت صد رحمت به شاه! گفتید شاه بد است رفتیم تظاهرات کردیم. گفتید خمینی خوب است قبول کردیم. حالا هم می‌گویید اینها بدتر هستند قبول. پس آخر آن آدم خوب، آن درست کجاست؟ می‌گویم با انقلاب همه چیز را نمی‌توان عوض کرد. ما احتیاج به فرهنگ، آگاهی و دانش داریم. «دمکراسی یک فرهنگ است.» این فرهنگ زمان می‌خواهد. باید آرام آرام شکل بگیرد. سرش را تکان می‌داد و میگفت: «ما که نخواهیم دید. اما شما بهتر می‌دانید. گفتی دمکراسی یک فرهنگ است؟» بعد از آن، همه فامیل می‌دانستند حاج خانم با پسرش بدنبال دمکراسی است! «خاله جان چه وقت کار ایران درست خواهد شد؟» مادر که حالا پیر شده بدقت در چشم دختر خواهرش نگاه می‌کند. زل می‌زند، چانه‌اش را به عصایش تکیه می‌دهد. «سیمین‌جان نمی‌دانم، نمی‌دانم. ما احتیاج به دمکراسی داریم و دمکراسی یک فرهنگ است.» و به من نگاه می‌کند. می‌خندم. اشک در چشمهایم حلقه می‌بندد و چهره او را که از پس حلقه‌های اشک محو میشود نگاه می‌کنم. چهره زنی که پا بپای ما برای ایران، برای زندگی بهتر، برای عقیده فرزندش جنگیده است. از جا برمی‌خیزد. نمی‌خواهد عصا را بردارد. مادر عصا را بردارید! نه پسرم همیشه از عصا بدم می‌آمد. پاهایش بشدت درد می‌کنند. تلاش می‌کند بدون عصا برود دستش را به دیوار می‌گیرد و به اتاقش می‌رود و تا لحظه آخر نگاهش را به من دوخته است. روی تختش می‌نشیند و نماز می‌خواند. از گوشه‌ اتاق او را میبینم که دعا می‌خواند و بطرفم فوت میک‌ند. خم میشوم، تعظیم می‌کنم و او نیز روی بستر خم میشود. چهره‌ای زیبا و نورانی که در قالب مقنعه سفید نمازش پیچیده شده است. انتخابات شکست خورده است. با تمام کهولت سنش می‌داند که ورق برگشته، تمام مدت پای تلویزیون بی بی سی مینشیند و نگاه می‌کند. گویی بانوی سیاه جامه فاجعه را پیشاپیش بر بام خانه می‌گرید. «پسرم نیا، نمی‌خواهم بیایی. فقط تلفن بزن. زود زود.» عصرها ساعت پنج و شش زمانی که تنها بود زنگ می‌زد. درد دل می‌کرد، چه غم تلخی در صدایش بود. «دلم گرفته، اینقدر به اسبهای این تابلوی روبروی صندلیم نگاه کردم که همه‌شان را می‌شناسم. آنها هم از تاختن خسته‌ شده‌اند. از نگاههای من خسته شده‌اند.» مادر شما که خسته نشده‌اید. هنوز صدایتان توانم می‌دهد. میدانم آشوب سختی در دل دارد. میدانم اکنون دستهایش را بر زانو میساید. «بالام پسرم، دیگر چقدر؟ من هم از چشم انتظاری خسته شده‌ام. من هم دلم برای همه شما برای همه آن چیزهایی که می‌گفتید و می‌خواستید تنگ شده است. دلم می‌خواست میدیدم، میرفتم. اما تا این آخوندها هستند این مملکت درست نخواهد شد.» و آخرین بار گریه امانش نمی‌دهد گوشی را به دیوار می‌زند. «مادر گریه نکنید که طاقت اشکهای شما را ندارم. دیشب خواب شما را دیدم که در دشتی بزرگ همراه هم می‌رفتیم در پایین رودی جاری بود، پر از پروانه‌، همانطور که شما دوست داشتید و ما شادمان در میان آنها می‌رفتیم.» به تلخی می‌گوید: «آمده بودی که مادرت را راه بیندازی.» گریه امانم نمی‌دهد. به او نمی‌گویم که در بزرگی بود که او بطرف آن رفت، باز کرد و براحتی گذشت. اما برای من گشوده نشد. و امروز او از آن در گذشته است. آرام در خوابگاه ابدی خود غنوده است. زنی که مانند هزاران زن ایرانی دیگر رنج کشید، در سی و شش سالگی بیوه شد و دیگر ازدواج نکرد و تمام زندگی خود را وقف فرزندانش کرد. وقف خدا و عبادتی که راستین بود و صمیمانه، بدون هیچ تمنایی، زنی که با چنگ و دندان به دفاع از زندگی برخاست. «مادرتان شیر زنی بود. وقتی از ده بشهر آمدم برف پارو میکردم. یک روز که برفهای بامتان را می‌رفتم مادرتان گفت: مشهدی مصیب تا کی می‌خواهی برف پارو کنی؟ اینجا شهر است. برو کاری یادبگیر. برو بنا شو! گفتم، خانم سخت است، نمی‌دانم. گفت، اول تابستان بیا و این پشت بامها را کاه‌گل کن و من آمدم. سپس گچ خرید و گفت سخت نیست، این قسمتهای ریخته حیاط را گچ کن و من فهمیدم که میتوانم، و من بنا شدم. خدا رحمت کند، چه زنی بود.» این را حاج مصیب بنا در مراسم تدفینش در گوشم گفت. گلدوزی کرد، گره بر تار و پود فرش زد، شکارگاه بافت و زندگی را سر پا نگاه داشت. در هر جلسه امتحان با من نشست، بیدار خوابی کشید. اما آه نگفت: «این پسر دیوانه من همه چیز را برای دیگران می‌خواهد درست کند.» و او نیز می‌خواست. اکنون زنی که از میان کوه‌ها و دشتها و بیشه‌زاران از میان پلنگان گذشته بود، بر در خیمه تیمور لنگ ایستاد. در چشمهای آن خون‌خواره که ببرها از آن وحشت داشتند، خیره شد. من فرزندم را از تو می‌خواهم، او را به من برگردان. پشت تیمور، آن جهانخوار سهمگین لرزید. هیچگاه چنین نلرزیده بود. دستور داد که تمام اطراف و اکناف را بگردند، و آن قدر بر تخت نشسته بود و منتظر تا فرزند او را برگردانند چرا که او مادر بود. حال آن روح بزرگ، آن ذهن متلاطم و سرشار که ترس، امید، عشق و رویا و تلاش را با خود داشت در خوابی عمیق غنوده است. دیگر قطرات حلقه بسته اشک را بر گوشه چشمان او نخواهم دید. اشکی که به خاطر دیر رسیدن نوشداروی سهراب می‌ریخت و من در ورای آن تلخی زندگی زنی را می‌بینم که هیچگاه بسترش گرمی عشقی را نچشیده و نخستین عشق نوجوانی او در میان سنتها و نجابت فامیلی در جامعه بسته ابهر تنها به خاطره‌ای تلخ و دور بدل گردید. صدای آرام را که با لهجه ابهری خسرو شیرین را می‌خواند، نخواهم شنید:

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت اندوه خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از پاک‌بازان این عجب نیست!

و اکنون پاک‌باز من آرام خفته است. و نخستین قصه کودکانه‌ام را که او می‌گفت به خاطر می‌آورم. قصه قنبر و آرزو.
یل اسر قوم سورو اور بادها می‌وزند شنها بحرکت در می‌آیند
دنیا باشا دورولدر دنیا به سر می‌رسد
قربانین اوتوم قنبر پیش مرگ تو گردم قنبر (پسرم)
یولوم بوردا ایرولور از اینجا راهمان جدا می‌شود.
حال راهها جدا گردیده‌اند. بادها در حرکتند. ابرهای روشن بهاری در هم میپیچند. شکوفه‌های تازه از خاک رسته در باد تکان می‌خورند. در حرکت ابر صدای ترا می‌شنوم و در هر شکوفه چهره ترا می‌بینم. صدایی که می‌گوید: «پسرم پا بپای تو جنگیدم. خون دل خوردم تا سحر نخفتم و دعا کردم که خدا نور آگاهی را در قلب همه روشن کند. ته قلبم تبسمی جوانه می‌زند، او بزبان خود می‌گوید: «دمکراسی یک فرهنگ است.» خسته است باید بخوابد. آرام گیر ای قلب در بدر، چرا که اندوهی جان‌گداز را دریافته‌ای.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست