داستان دستگیری محمد پورهرمزان
قسمت اول
خسرو صدری
•
شنبه، ۲۸ فروردین ۶۱، من و دیگر دوستان، طبق قرار و توصیه مسئولین حزب، به محل می رویم. یک مینی بوس، در کوچه زرتشتیان، منتظر بود تا ما را برای بازجویی، ببرد. هیچ کدام از ما نمی دانستیم که تا ساعاتی دیگر، با وحشتناک ترین تجربه ممکن در زندگی یک انسان، در قتلگاهی به نام "اوین"، آشنا خواهیم شد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۷ تير ۱٣٨۹ -
۲٨ ژوئن ۲۰۱۰
پس از دستگیری مهدی پرتوی ، مسئول تشکیلات غیرعلنی حزب تو ده ایران در سال ۵۹ و آزادیش پس از حدود ۴ ماه، دکترفریبرز بقایی،عضو مشاور کمیته مرکزی در تیرماه ۶۰ و فریبرز صالحی، عضو مشاور ، در شهریور۶۰ ، دستگیر می شوند. بقایی پس از ۱٣ سال آزاد می شود و صالحی در سال ۶۷ ، در جریان قتل عام زندانیان ، اعدام می گردد. با این حال، دستگیری محمد پورهرمزان، عضو کمیته مرکزی و مسئول انتشارات ح.ت.ا، به همراه حدود ده نفر از کارمندان انتشارات، از جمله من، در سال ۶۱، مهمترین زنگ خطر در مورد قصد رژیم برای برخورد شدید با حزب، تا آن زمان، محسوب می شود.
محمد پورهرمزان ، پس از این دستگیری، تا اعدام ، ۶ سال شکنجه را نیز تاب آورد. سرنوشت او، اهمیت زیرذره بین گذاشتن چگونگی دستگیری اش را نشان می دهد. و از آن رو که چنین کاری صورت نگرفته است، من به عنوان شاهد ماجرا، مشاهدات خود را بیان می دارم:
دو ماهی پس از حمله پاسداران در تاریخ ۹ تیر۶۰، به دفتر انتشارات ، واقع در خیابان ایرانشهر(قبلا شرح داده ام)، به محل جدیدی واقع در خیابان حافظ، نرسیده به جمهوری ، کوچه زرتشتیان ، نقل مکان کردیم. خانه ای بود بزرگ و جنوبی که طبقه دوم آن در اختیارما قرار می گیرد . در زیر زمین بزرگ خانه و طبقه اول، کارگاه بسته بندی خرما و دفتر کارمربوطه قرارداشت که متعلق به یکی از ناشران قدیمی تهران بود. .
کتابی سیصد صفحه ای زیر چاپ داشتیم به نام "حزب توده ایران و مساله کردستان" ، به نگارش علی گلاویژ ، دکتر علوم اقتصاد و عضو کمیته مرکزی ح.ت.ا ، که در یورش اول ، در ۱۷ بهمن ۶۱، به همراه بخش عمده رهبری حزب، دستگیرودر سال ۶۷، اعدام می شود. کتاب مذکور، حاوی بررسی وضعیت کردستان، و عملکرد هیئت های اعزامی از طرف ج.ا برای پایان دادن به درگیری ها، انتقاد از سرکوب ها و درج کلیه موضع گیری های ح.ت.ا در این رابطه بود. دریکی از صفحات میانی کتاب ، اشاراتی هم به مواضع واقدامات آقای ابوالحسن بنی صدر، در ارتباط با کردستان، وجود داشت. بنی صدر هنگام تدوین و آماده سازی کتاب، رئیس جمهور، ولی پس از چاپ، از سمتش برکنار شده بود. وزارت ارشاد هم، به این بهانه، از صدور مجوز انتشار خودداری می کرد و کتاب های چاپ شده و آماده توزیع، مدت ها در چاپخانه ای واقع در خیابان مجلسی، بلاتکلیف مانده بودند. چند روزی از آغاز سال نو ۱٣۶۱ می گذشت. یکی از همکاران "باتجربه" ما، که همین امروز، مدیریت انتشاراتی بزرگ در تهران را به عهده دارد، پیشنهاد می کند که کتاب ها را به دفتر بیاوریم، وباکسب اجازه از همسایه خرما فروش، از تعطیلی فصلی کارگاه استفاده کنیم و در زیر زمین، صفحه مربوط به آقای بنی صدر را، با تیغ از یک یک کتاب ها ببریم و یک صفحه هم جداگانه، برای تکمیل نوشته هایی که با این کار ناقص می شدند، چاپ کنیم و لای کتاب ها بگذاریم. حدود ٨ نفر برای این کار بسیج شدیم. پس از دوسه روزکار جداسازی صفحات، مشخص می شود که چنین طرحی عملی نیست و همین امر موجب عصبانیت پورهرمزان و انتقاد و پرخاش شدید اوبه همکار پیشنهاد دهنده نیزگردید.
من و یکی از دوستان، به نوبت شب ها در دفتر انتشارات می خوابیدیم. یکی ازاین شب ها، به صدای اصابت سنگ به شیشه پنجره اتاق که روبه کوچه بود، بیدار شدم. این شیوه را دزدها برای پی بردن به این که کسی در خانه هست یا نه، بکار می برند. کمی دیرتر متوجه شدم که کسانی از دیوار، وارد حیاط که سمت دیگر ساختمان بود، شده اند. برق اتاق را روشن کردم و آن ها گویا فرار می کنند. صبح ماجرا را به پورهرمزان گفتم. همین روزها متوجه شدیم که عده ای دائما در کوچه پرسه می زنند و محل کار ما را تحت نظر دارند. آدرس این محل، قبلا به مقامات اعلام شده بود.از این رو می پنداشتیم که مانند دفعات قبل، این ها هم افرادی غیرمسئول هستند. به تدریج متوجه شدیم که در خیابان ما را تعقیب می کنند و چند تن از دوستان، از جمله خود من، را با نشان دادن کارت جواز حمل اسلحه از دادستانی، مورد تفتیش بدنی هم قرار دادند. احتمال داده می شد که حمل کتاب ها به دفتر موجب سوء ظن شده است و آن ها ساختمان را، که با سفارت شوروی هم فاصله چندانی نداشت، زیر نظر گرفته اند. مسئولین حزب ترجیح می دهند که از رفت و آمدها به دفتر بکاهند و برخی از پرسنل انتشارات را به مرخصی بفرستند. تا این که روزپنجشنبه، ۲۶ فروردین، پورهرمزان پس از ورود به دفتر، تصمیم می گیرد که که برود بیرون و با این افراد صحبت کند. مشخص بود که این اقدام را به دنبال مشورت با دیگر مسئولین حزب انجام می داد. من مشغول صفحه بندی کتابی از احسان طبری، در مورد حافظ ، خیام و... بودم که صدای اعتراض پورهرمزان را از پنجره، خطاب به این افراد، در کوچه ، شنیدم: شما ها چی میخواهید اینجا. اگر کاری دارید بفرمایید تو تا ببینیم مشکلتان چیست. این که وضع نشد.... و آن ها، بدون اینکه معطل کنند، یا با روسایشان تماس بگیرند، ریختند داخل ساختمان. چند لحظه بعد ، نوجوانی حدودا ۱۶ ساله، با چشمانی سبز و کمی بور، وارد اتاق شد و کلتش را روی سر من گذاشت و گفت: بلند شو برویم پایین. تنها سه ماه دیرتر، او که از ماموران دادستانی مرکز بود، به دست مجاهدین خلق به قتل میرسد. به دنبال اعترافات یکی از مجاهدین خلق، که قبل ازدستگیری، سیانورش را هم قورت داده بود ولی با شستشوی سریع معده اش، او را زنده نگه میدارند تا اطلاعاتش را تخلیه کنند، محل دفن او کشف می شود. تلویزیون دولتی، صحنه ای را نشان می دهد که این مجاهد، در حالی که سرش باند پیچی شده است و به زحمت صحبت می کند، در خرابه ای واقع در کوی شاهین تهران، محل دفن دو جنازه را که به گفته او، برای تخلیه اطلاعات، در خانه تیمی، ابتدا با اتو، مورد شکنجه قرارگرفته و بعد به قتل رسیده بودند، نشان می دهد. با دیدن عکس های قربانیان، یکی از آن ها را، که همان نوجوان بور بود، شناختم. دوستان دیگرانتشارات نیز بعدها، این امر را تایید کردند.
با پورهرمزان و صاحب خرما فروشی و یکی از دوستان غیرانتشاراتی که پس از آمدن به محل گیر افتاد، ده نفری بودیم که در طبقه اول، تحت مراقبت افراد مسلح، جمع شدیم.آن ها بلافاصله خواهان گشودن در زیر زمین می شوند. از صحبت یکی از آن ها متوجه شدم که گویا به آن ها گفته بودند که این زیرزمین، احتمالا به سفارت شوروی راه دارد ونیز دنبال دستگاه های چاپ مخفی می گشتند. سه چهار ساعتی در همین وضعیت بودیم. معلوم بود که در مورد این که با ما چه باید بکنند، دستور صریح و روشنی از مرکزشان که دادستانی اوین بود، دریافت نمی کردند. پس از بازرسی محل، اسلحه هایشان را قلاف کردند و برخوردشان ملایم شد. آن ها اجازه میدهند که یکی از ما برای خرید ساندویچ و مقداری خوراکی، بیرون برود. قرار می شود که من این کار را انجام دهم. پورهرمزان هم شماره تلفنی را روی کاغذ می نویسد و به من می دهد تا در خیابان به آن زنگ بزنم و جریان را اطلاع دهم. همین کار را می کنم. وقتی باز می گردم بچه ها می گویند که قرار شد به منزل برویم ولی شنبه، ۲٨ فروردین ماه، ساعت ٨ صبح ، در همین محل جمع شویم تا برای یک بازجویی مختصر به دادستانی اعزام گردیم. پورهرمزان هم تاکید کرد که حتما طبق قرار عمل کنیم. بیرون آمدیم و تنها پورهرمزان و پاسدار ها آنجا ماندند.
شنبه، ۲٨ فروردین ۶۱، من و دیگر دوستان، طبق قرار و توصیه مسئولین حزب، به محل می رویم. یک مینی بوس، در کوچه زرتشتیان، منتظر بود تا ما را برای بازجویی، ببرد. هیچ کدام از ما نمی دانستیم که تا ساعاتی دیگر، با وحشتناک ترین تجربه ممکن در زندگی یک انسان، در قتلگاهی به نام "اوین"، آشنا خواهیم شد.
ادامه دارد.
خسرو صدری
۲٨ ژوئن ۲۰۱۰
khosro-sadri.blogspot.com
|