یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

اسطوره ی طبقه ی متوسط


آرمان ملک


• نتیجه ی مطرح شدن مفهوم طبقه ی متوسط، آنگونه که امروز بسیاری تحلیلگران اوضاع ایران عنوان می کنند، فرهنگی شدن شالوده ی تحلیل طبقاتی و در نتیجه نادیده ماندن اساس اقتصادی آن است. طبقه ای که به این ترتیب تعریف شود، شترگاو پلنگ می شود. سر و ته آن مدام از نردبان دهک های اقتصادی بالا و پایین می رود و نمی توان هیچ جایگاه واقعی ای در فرایند چرخش چرخ های اجتماع برای آن درنظر گرفت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۲ تير ۱٣٨۹ -  ٣ ژوئيه ۲۰۱۰


این روز ها در هر کجای این حوزه ی عمومی تکه تکه، آشفته و نیمه مجازی ایرانیان، چه در صفحات وبسایت ها، وبلاگ ها و چه تلویزیون ها و رادیو ها، خلاصه "دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت که می زنی"، با بحث هایی مکرر و درازدامن درباره ی مفهوم جامعه شناختی پیچیده و مشکل ساز "طبقه ی متوسط" روبرو می شوی. طبقه ی متوسط تبدیل به کانون بحث ها و مناظره ها شده. جامعه شناسان درباره ی آن نظر می دهند و تلاش می کنند حدودش را تعریف کنند. فعالان سیاسی آن را به جزء روزمره ای از گفتمانشان تبدیل کرده اند و از خواست های سیاسی اش می گویند. ارجاع به طبقه متوسط به صورتی گسترده به عنوان فاعل برخی فعل و انفعالات اجتماعی همه جا دیده می شود. طبقه ای که از نظر برخی کوچک است، از نظر بعضی بزرگ. از نظر برخی مذهبی است، از نظر دیگرانی لائیک است، از نظر برخی با فرهنگ و از نظر گروهی واپس گرا و نازاست. کسانی می گویند اصلاح طلب است، دیگرانی می گویند رادیکال شده، اما رهبران اش جلوی توان بالقوه اش را گرفته اند.

وجه مشخصه ی تمامی این اظهارنظرها این است که کس یا کسانی، همچون کاراگاهی که بعد از جنایتی از راه رسیده باشد، به دنبال عامل ظاهرا ناشناس مجموعه ی فعل و انفعالات سیاسی یک سال گذشته ی ایران می گردند. جماعتی دیده شده اند که در خیابان ها شعار می دادند، آدم هایی که معترض بودند، خون دادند و سرکوب شدند و حالا داریم از یکدیگر می پرسیم که اینان چه کسانی بودند. بحث بر سر تعیین مصادیق مشخص این آدم ها نیست. اکنون دیگر با موج مهاجرتی که پس از توفان سیاسی در ایران برخواسته است، چه در خارج چه در داخل همه نمونه های بسیاری از این جماعت را می شناسند. این که فلانی و بهمانی در فلان و بهمان تظاهرات بوده اند. (به عبارتی، آنقدر نمونه ها فراوانند که به دنبال نمونه های معکوس هستیم: کسانی که از این حرکت سیاسی حمایت نکرده اند و یا بدتر، جانب سرکوبگران را گرفته اند.) بحثی که امروز به این اندازه دامنگیر شده است، بحث بر سر "هویت" جمعی این آدم هاست. سوالی که مطرح می شود این است که بر این عامل سیاسی چگونه نامی می توان نهاد؟

از همان آغاز، پاسخ روشن و مشخصی از طرف بسیاری از شرکت کنندگان در اعتراضات به این سوال داده شده بود: ما "سبز"ها هستیم. با نمادهای سبز به خیابان می آییم، حتی اگر سکوت کنیم هم شما با دیدن این رنگ می دانید که "ما هستیم". اما به نظر می آید که با گذشت یک سال، این شیوه ی خودمدار اعلام هویت، بسیاری نیازهای نظری و عملی فعالان و تحلیلگران را تامین نکرده است. در مقابل این پاسخ که "ما سبزها هستیم"، این پرسش مجدد عنوان می شود که "خوب، سبز ها چه کسانی هستند؟". صرف نظر از شکاف هایی که هر از گاهی در صفوف سبز ها دیده می شود، باید دلیل خوبی وجود داشته باشد که پاسخ "ما سبز ها هستیم" برای بسیاری قانع کننده نبوده است. به عبارتی، مسئله ای که این جا مطرح است، مسئله ی فاعلیت در تحلیل سیاسی است. می خواهیم بدانیم که این سبزها، از چه شرایط سیاسی و اجتماعی ای برخواسته اند، از کجای جامعه می آیند و متناسب با آن حدس بزنیم که آن ها چه می خواهند، در چه جهتی حرکت می کنند و یا حتی از دیدگاه یک فعال سیاسی، بهتر است چه سمتی را برگزینند.

چه در سطحی عالمانه و جامعه شناختی، و چه در گفتار روزمره ی مردم، فاعلیت سیاسی، این که شما از چه جریانی حمایت می کنید، آمیخته است با این که چه کسی هستید، از کجای جامعه می آیید و در نظم موجود و یا نظم تحول یافته ای که خواستار آنید چه موقعیتی دارید یا خواهید داشت. به نظر می رسد هیچ کس به یک عنوان سیاسی خلق الساعه، "سبزها"، به عنوان توصیفی شایسته از هویت گروهی از مردم، راضی نباشد. بر عکس، در همه سطوح، ذهن ها به دنبال نوعی از تحلیل ساختاری و کارکردی است. بدون وجود چنین تحلیلی، تقریبا همه درک خود را از چیستی و چگونگی یک پدیده ی سیاسی اجتماعی ناقص می دانند.

اخیرا اصطلاح طبقه ی متوسط تبدیل به یکی از گزینه های پرطرفدار برای پاسخ دادن به این پرسش به ظاهر حیاتی در باره ی هویت شده است. گفته می شود "سبزها طبقه ی متوسط هستند" یا حتی فراتر از آن، این موضوع پیش فرض گرفته می شود و برای پرسش از بی تحرکی برخی گروه های اجتماعی پرسشی به این شکل مطرح می شود که "آیا طبقه ی متوسط قادر به همراه کردن طبقات فرودست در خواسته های خود شده است؟" و حال که به چنین جمع بندی ای از هویت فاعل این تحولات اجتماعی رسیده اند، می خواهند نتیجه بگیرند که طبقه ی متوسط بنابر منافع و ویژگی هایش، چنین و چنان خواهد کرد یا بهتر است چنین و چنان کند.

از دید اکثر تحلیل گرانی که امروز از مفهوم طبقه ی متوسط برای تحلیل شرایط ایران استفاده می کنند، نوعی اتصال کوتاه بین تحلیل طبقاتی، و ماهیت واقعی کنشگران سیاسی بر قرار می شود. یعنی پیش فرض گرفته می شود که فاعل هر کنش مشخص اجتماعی، حتی در بازه های زمانی نه چندان طولانی، باید طبقه ای مشخص باشد. باید جایگاه روشنی در ساختار طبقاتی جامعه داشته باشد. گرایش شدیدی وجود دارد که کنشگران وقایع اخیر را "طبقه" بدانیم. انگار مباحث اینطور ساده تر می شود، و ما هم به نوعی تحلیل مشخص از شرایط مشخص مسلح می شویم که می تواند کاملا مفید باشد. گرچه درین راه موانعی هم وجود دارد. موانعی که خودش را در از شکل افتادگی خارق العاده ی این مفهوم جامعه شناختی نشان می دهد: طبقه ی متوسط گاهی تا مرز طبقه ای همه شمول کش می آید (حتی در رسانه های پرمخاطب دیده شده که فعالان طبقه ی کارگر را هم مبارزان طبقه ی متوسط نامیده اند!) و همچنین گاهی این طبقه بسیار کوچک می شود و در محلات دارای فرهنگ و کرامات برخی شهرهای بزرگ محبوس می گردد.

به یاد داریم که سر آغار بسیاری از بحث های سیاسی فعلی در مورد اوضاع سیاسی کشور، بحث هایی کمی بود: چه کسری از مردم در انتخابات سال ٨۴ به احمدی نژاد رای دادند؟ چه دهک های درامدی؟ و... بعدتر بحث به این شکل در آمد که نتایج انتخابات ٨٨ کاملا غیرممکن است، به دلیل این که ترکیب کمی جمعیتی کشور چنین و چنان است. دست کم تا پیش از به وجود آمدن درگیری های خیابانی، سوال اساسی این بود که چند درصد؟ و این که این درصدها در کدام نواحی ایران می زیند و در چه شرایطی هستند. این شیوه ی کمی نگاه کردن به مبارزه ی سیاسی که از ویژگی نظام های انتخاباتی و دموکراتیک نماینده محور است (و طنز تلخ قضیه این است که ما از دموکراسی مربوط به این طرز فکر هم بی بهره ایم!) مهر خود را بر پیشانی تحلیل هایی که امروز رایج گشته اند نهاده است. یکی از نشانه های غلبه ی این دیدگاه، استفاده ی مکرر از تقسیم بندی کمی دهک های درامدی در بحث طبقات است. هنگامی که گفته می شود "طبقه متوسط" عامل مخالفت های سیاسی اخیر بوده، سریع با عطف به بحث قبلی پرسیده می شود "راستی چنین است؟ خوب، چند درصد هستند؟" و انگار یک لحظه فراموش می کنند که بپرسند این طبقه بندی از چه جهت مهم است؟ و یا این که اصلا منظور شما از مطرح کردن این بحث چیست.

مدار معیوبی از اندیشه ی سیاسی شکل می گیرد که ابتدا به دنبال "طبقه" ی معترض سیاسی می گردد و سپس فورا طبق عادت قدیمی به بررسی کمی تعداد آن ها می پردازد. به عبارت دیگر، با تاکید بر بحث های عددی (که در جای خود مهم و معنی دار هم هستند) مسئله ی درستی و معنی دار بودن این تحلیل طبقاتی تحت الشعاع قرار می گیرد. به نظر می رسد چیزی که در بین تحلیلگران جا افتاده است، این است که برای فهم یک تحول سیاسی باید نخست به دنبال "طبقه" بود (گرچه در بسیاری موارد کاربرد "طبقه" به آوردن این لفظ محدود می ماند). در مقابل چیز دیگری که جا نیفتاده است این است که وقتی بحث از طبقه و طبقات می شود، باید به فعل و انفعالات آن ها و جایگاه شان در جامعه توجه کرد، نه صرفا به امکان امتیازآوریشان در یک انتخابات ایدئالی (با حذف فاکتور بی اندازه مهم توان تبلیغاتی و هژمونیک طیقه ی مربوطه).

در ادامه آسیب شناسی اینگونه تحلیل ها، می توان از خود پرسید که چه قماش جامعه شناسانی نخستین بار تحول اجتماعی را با مفهوم طبقه مربوط کردند؟ به عبارت دیگر، چگونه است که استفاده از عبارت طبقه تا این اندازه رایج و پرطرفدار شده است؟ فکر نمی کنم وقتی بحث رابطه ی طبقه و تحول اجتماعی می شود، نامی سریع تر از نام مارکس به ذهن بیاید. شاید به نظر مضحک باشد، ولی این مشکل نظری در شرایط فعلی را می توان نتیجه ی کاربرد غلط و بی ملاحظه ی نظریه مارکسیستی دانست. یعنی این که اکثر نظریه پردازانی که امروز به مفهوم طبقه ی متوسط روی آورده اند، پیرو سکه ی رایج جامعه شناسی مارکسیستی عامل کنش سیاسی و اجتماعی را طبقه نام نهاده اند، در حالی که از پیچیدگی ها و ظرافت های لازم برای اعمال کردن یک تحلیل طیقاتی درست و معنی دار در شرایط کنونی کشور به کل غافل اند. یکی از عواملی که مطرح کردن عبارت "طبقه ی متوسط" را برای این نظریه پردازان جذاب می کند، صرف نظر از رابطه ی عاشقانه یا نفرت آمیز آنان با جریان نظری مارکسیسم، استفاده از طنین انقلابی ای است که در طول یک و نیم قرن گذشته، مارکسیست ها به واژه ی "طبقه" داده اند.

اما حتی اگر از دیدگاه مارکسیسم هم به اصطلاح "طبقه متوسط"، که مورد کاربرد متفکران مارکسیست هم بوده است، نگاه بکنیم می بینیم که نوعی جدال بین صفت و موصوف وجود دارد. آن چه بار انقلابی و تحول طلبانه که بر عبارت "طبقه" حمل شده است، در صفت (یا عنوان) متوسط تخلیه می شود. واقعیت آن است که در تحلیل طبقاتی خود مارکس، چنین اصطلاحی وجود نداشته است. طبقه ی متوسط زمانی وارد تحلیل های مارکسیستی شد که اشکالی بروز کرده بود: در اواخر دهه ی شصت میلادی، به نظر می رسد مسیح موعود انقلاب کارگری خیال ظهور ندارد. صرف نظر از چاره جویی های سیاسی، چاره جویی های نظری هم در جریان بود. باید توضیح داده می شد که چرا تحول اجتماعی موعود اتفاق نمی افتد. در چنین شرایطی بود که اصطلاح طبقه ی متوسط به عنوان بخشی از نیروی کار مزدبگیر که بر خلاف طبقه ی کارگر انقلابی، خواهان امتداد شرایط موجود است مطرح می شود. طبقه ی متوسط نه به عنوان سر منشا کنش سیاسی، بلکه به عنوان راهی برای توضیح بی کنشی سیاسی ابداء می شود. به عنوان قسمتی از گروه مزدبگیران جامعه که بر خلاف طبقه ی کارگر سنتی، غیرسیاسی و بی تحرک است. شاید تنها در حال و هوای "پست مدرن" دوران ما باشد که نظریه ای که طبقه ی متوسط را به عنوان موتور تحول اجتماعی مطرح می کند، می تواند خریداری بیابد. به نظر می رسد در اینجا روی فراموشی جمعی و عدم دقت نظری مخاطبان، حسابی خارق العاده باز کرده اند.


***

آن چه تاکنون مطرح شد، جستجو برای یک هویت سهل الوصول برای یک عامل ناشناس سیاسی و پشتوانه ی مارکسیستی و فن بیانی اصطلاح "طبقه"، احتمالا دلیل "دم دست" بودن و وسوسه انگیز بودن مفهوم طبقه ی متوسط را توضیح می دهد، اما توصیف کاملی از تمامی انگیزه هایی که برای استفاده از این اصطلاح وجود دارد ارائه نمی دهد. درست کردن جعبه سیاه طبقه ی متوسط، فراموش کردن پیچیدگی های ساختار طبقاتی جامعه، و در کنار آن وارد نشدن به بحث ترکیب طبقاتی واقعی "سبز"ها (تحلیل طبقاتی ثمربخش به مفهوم بررسی خواستگاه اقتصادی و یا قدرت کنترل) می تواند در خدمت مقاصد صواب و ناصواب بسیاری قرار گیرد. یکی از این مقاصد، همان است که معمولا سیاست مداران با انکار و کم رنگ جلوه دادن تفاوت ها مطرح می کنند: مسئله ی خطیر و پراهمیت حفظ وحدت جنش سبز. تلویحا یا علنا، بررسی موشکافانه ی ترکیب طبقاتی سبزها غیرمجاز اعلام می شود، زیرا این خطر وجود دارد که در بین صفوف معترضین شکاف بیفتد. به عبارتی، چنین طرز فکری هراس دارد هویت سبز ها را به عنوان ائتلافی غیرجاودانه از مجموعه ای از نیروهای ناهمگون اجتماعی بپذیرد. این طرز تفکر، در صورتی که حتی خیرخواه باشد هم، مزایای حاصل از داشتن شناخت درست از ماهیت طبقاتی سبزها را کمتر از مضرات تفرقه افتادن بین آن ها می داند، به نظر می رسد ضرورت واقعی اتحاد این عناصر نامتجانس طبقاتی را جدی نمی گیرد. اگر مردمانی گوناگون زیر پرچم سبز ها گرد آمده اند، لابد به دنبال خواستی مشترک بوده اند، و تا براورده شدن آن هم دلیل فلسفی ای برای از هم پاشیدن این ائتلاف وجود ندارد. بر عکس تاکید افراطی رهبران جنبش سبز بر "وحدت" گاهی تا اندازه ای دلسردکننده بوده است. همه شمولی وحدت را دربیانیه های موسوی می توان تا جایی پی گرفت که آدمی شک می کند شاید شخص حاکم هم در این وحدت داخل باشد. بحث ما اینجا مخالفت یا موافقت با گسترش وحدت نیست (که البته فی حد ذاته نمی تواند شامل وحدت معترضان و حاکمیت باشد!) بلکه بحث این است که روشن شدن ماهیت واقعی و متکثر نیرو های اجتماعی زیرمجموعه ی جنبش، به عبارتی رد کردن چتر نامعین و بی شکل مفهوم "طبقه ی متوسط"، به فرض حسن نیت مطرح کنندگان این مفهوم، نمی تواند چندان خطرناک باشد.

علاوه بر مسئله ی حفظ وحدت، یا بهتر است بگوییم توهم از هم گسستن وحدت به دلیل برملا شدن ساختار واقعی اقتصادی اجتماعی جنبش، استفاده از مفهوم "طبقه ی متوسط" مقاصد دیگری را هم برآورده می کند. کسانی که این مقاصد اخیر را دنبال می کنند، به گمان نگارنده، به معصومیت پیگیری کنندگان صرف "وحدت" نیستند. با مدنظر گرفتن یک پدیده ی آشنا در جریان سرکوب اعتراضات اجتماعی اخیر و اعمال کردن مفهوم طبقه ی متوسط به شکلی ناشایست، می توان به نتیجه گیری های خطرناکی دست یافت. این پدیده، همانا بافت اقتصادی گروه عمده ای از سرکوب کنندگان اعتراضات اخیر است. منظور کسانی است که به صورت معین در تظاهرات ها در حین سرکوب مردم دیده شده اند. با در نظر گرفتن این مشاهده ی ساده که بسیاری از عمله ی سرکوب از اقشار پایین اقتصادی هستند، در کنار این ادعا که طبقه تحول خواه طبقه ی متوسط است، می توان به این نتیجه رسید که آن چه در ایران رخ می دهد، جنگ طبقه ی متوسط و طبقات فرودست است. از اینجا در می آید که طبقه ی متوسط به دنبال خواسته ها و ارزش هایی است که با خواسته ها و ارزش های طبقه ی فرودست متناقض است و در نتیجه درگیری شعله ور شده است. در نمونه ای معمول مثلا گفته می شود که طبقه ی فرودست مطالبات اقتصادی دارد، در حالی که طبقه ی متوسط، به دنبال مطالباتی سیاسی است. ارزش های طبقه ی متوسط آزادی، دموکراسی و حقوق بشر دانسته می شود و طبقه ی فرودست متهم می شود که به دنبال نان و آب با این ارزش های متعالی به جدال برخواسته است. بدین سان، انگار به صورت همزمان راه حل دو مسئله یافت شده است : الف .نحوه ی کنار گذاشتن طبقات فرودست از تحول اجتماعی، حذف امتیاز آن ها و در نتیجه زمینه چینی برای استثمار مضائفشان در آینده. ب. به انحصار در آوردن ارزش های مدرن برای گروه های استثمار کننده. نتیجه ی ضمنی آن هم این است که رابطه ی بین مطالبات سیاسی و اقتصادی مسکوت گذاشته می شود و نابرابری های اقتصادی ای که علت عمده ی تضاد های سیاسی هستند در گفتمان عمومی جنبش استطار می شوند.

تمایل به در انحصار در آوردن تمامی صفات و ویژگی هایی که "خوب" تلقی می شود، توسط یک جنبش اجتماعی، کاملا قابل توجیه و حتی مطلوب است. می توان فهمید که جنبش سبز از آنجا که دموکراسی، حقوق بشر و برخی ارزش های مدرن را خوب می داند، آن ها را به خود منصوب و یا حتی منحصر می سازد. به خصوص در شرایط فعلی که طرف مقابل درگیری، در عمل خودش را از این صفات "خوب" مبرا کرده است. حقوق بشر را "غربی" می داند، دموکراسی "به شیوه ی غربی" را طرد می کند و در مقابل گفتمان مدرن، گفتمانی به شدت مقید و محدود در چهارچوب شرعیات اسلام قرار می دهد، هیچ کاری طبیعی تر از این نیست که جنبش سبز خود را جامع ویژگی های خوبی بداند که بدان باور دارد. با این حال، زمانی که ما این قدم اضافه را هم برداریم که بگوییم سبزها همان "طبقه ی متوسط" اند، چنین ادعاهایی اگر بلافاصله میان تهی نشوند، بسیار خطرناک می شوند. جامع فضائل دانستن طبقه ای از طبقات اجتماع همان و جامع رذائل دانستن طبقات دیگر (طبقه ی حاکم به همراه طبقه ی فرودست) همان. چنین رویکردی علاوه بر خطرهای اخلاقی و سیاسی، هم دچار تناقض هم است و هم با واقعیت خوانایی ندارد. تناقض اینجا پیش می آید که دموکراسی ادعایی "طبقه" متوسط، صرفا در خدمت منافع طبقاتی اش قرار می گیرد و نقش اساسی ستمدیدگان در صورتبندی های دموکراتیک نادیده گرفته می شود. دموکراسی چگونه می تواند جز این باشد که فروکاسته شدگان، کسانی که از قدرت بیرون گذاشته شده اند، بر سرنوشت خود حاکم گردند؟ چگونه می توان مفهومی از دموکراسی ساخت که ستمدیدگان را از دید خارج می کند و به عنوان دموکراسی به آن بالید؟ عدم خوانایی با واقعیت نیز به این دلیل است که گرایش به تفکرات پیشامدرن، آن هم از جنس مخرب آن که به حک و اصلاح های روشنفکرانه ی دین مقید نشده است، در میان تمامی دهک های درآمدی جامعه ی ایران گسترشی قابل توجه دارد. به عبارت دیگر، منحصر کردن گرایش دگم به شریعت به طبقات فرودست (و یا منحصر کردن عدم گرایش به آن به طبقات بالاتر) از نظر تجربی بی پایه است.

به کار بردن مفهوم طیقه ی متوسط برای توصیف مخالفان امروزین حکومت ایران، به هر دلیلی که باشد، مستلزم برخی مانور های متناقض نظری هم هست. وقتی بخواهیم مجموعه ی متکثری از جایگاه های طبقاتی، با خواستگاه ها و منافع گوناگون اقتصادی را زیر یک مفهوم واحد جمع کنیم، ساده ترین رویکرد ممکن، تجاهل است: ساختار طبقاتی جامعه ی ایران مبهم است. ما نمی دانیم چه می گذرد. تحلیل طبقاتی جدی و واقعی، پیچیده است، مستلزم داده های زیاد، آمارگیری های مفصل، موسسات بزرگ آمارگیری، توان نظری بسیار و... است. یعنی باید در ابتدا به شکلی ریاکارانه، بر دشواری ارائه دادن یک تحلیل طبقاتی مشخص، با مفاهیمی شناخته شده تر اغراق کنیم. بعد می توانیم در جهشی خارق العاده همه چیز را ساده کنیم: آهان! مخالفان دولت یک طبقه ی واحد اند! آن طبقه، طبقه ی متوسط است! ... اصولا معلوم نیست که مسئله ای که در آغاز آنقدر پیچیده بود، به مدد چه لم و قضیه ای ناگهان چنین ساده می شود.

به گمان نگارنده، راه شیوه ی درست تحلیل طبقاتی، از رویکردی معتدل تر می گذرد. درست است، تحلیل طبقاتی پیچیده است. هر چقدر هم که بیشتر بدانیم و بیشتر در داده ها تعمق کنیم، می توانیم تصویر روشن تری به دست دهیم، اما این به این معنا نیست که چنین کاری به کل غیرممکن است و باید به یکباره به انتزاع بد تعریفی به نام "طبقه ی متوسط" بچسبیم. بر عکس باید تلاش کنیم تا گام به گام، از طریق همین اطلاعاتی که فعلا داریم جامعه را تحلیل کنیم و آن حداقلی را که می توانیم دریابیم. درست است که دسترسی به آمارهای دقیق درباره ی کسب و کار و معیشت مردم ایران مشکل، و بررسی درست گرایشات عقیدتی و فرهنگی آنان غریب به غیرممکن است، اما با مطالعه ی جریان های سیاسی اجتماعی دهه های اخیر در کشور، می توان به نتایج ذی قیمتی دست یافت. مگر نه این است که تحلیل طبقاتی را به عنوان جزئی اندیشیده و تعیین کننده از تحلیل ها و سیاست گذاری هایمان می خواهیم؟ پس چه بسا بتوان سرنخ چنین تحلیلی را نه در بررسی های میدانی به طرز غیرممکنی پیچیده، بلکه در بررسی دینامیسم سیاسی اجتماعی همین جامعه، آن گونه که دیده ایم و می دانیم دانست.

ساختار طبقاتی هر چقدر که می خواهد پیچیده باشد، انکار نمی توان کرد که در آغاز رویارویی و مطالعه ی آن، با مردمانی سر و کار داریم که به شیوه های گوناگون معیشت خویش را می گذرانند. شاید شمردن آن ها دشوار باشد، اما می دانیم که مناسبات کیفی آن ها چیست، و زندگی شان کمابیش چگونه می گذرد. هنگامی که به نحوه کسب معیشت مردم نگاه می کنیم، کارگران یدی و کارگران فکری را می بینیم، می بینیم که این ها در استخدام دولت یا بخش خصوصی هستند. کاسب کاران خرد و سرمایه داران کلان را می بینیم، مدیران دولتی و موسسه های اقتصادی نظامی و اقمارشان را می بینیم. می توانیم به کمک همین مفاهیم تجربی (امپیریک) دینامیسم اقتصاد جامعه را توصیف کنیم. این ها مفاهیم روشن و قابل فهمی هستند که از هیچ ابهام خارق العاده ای برخوردار نمی باشند. اگر می خواهیم بدانیم تضادهای طبقاتی، که مهمترین عامل تعیین کننده شان تضادهای اقتصادی است، چگونه شکل می گیرند، تحلیل ما باید از اینگونه مفاهیم روشن اقتصادی سیاسی بگذرد، نه از جعبه سیاه های تفسیربردار و سردرگم کننده ای چون مفهوم "طبقه ی متوسط".

آن چه به صورتی تقریبا پیوسته، جامعه شناسان از تحلیل طبقاتی مراد کرده اند، تحلیل مناسبات اجتماعی با محوریت اقتصاد و شیوه ی معیشت است. می گوییم تقریبا چون گرایشات دیگری هم بوده و هست، اما آن گرایشات دیگر امروز عمدتا در زیر سر فصل هایی چون "منزلت اجماعی" و یا الگوهای مصرف مورد بررسی واقع می شوند، و نه مفهوم طبقه. بحث در ساده کردن مفهوم طبقه به عنصر اقتصادی صرف نیست، بلکه بحث بر سر خاطر نشان کردن نکته ای کمابیش روشن است، و آن مبنا بودن اقتصاد در تحلیل طبقاتی است. باقی ویژگی های یک طبقه، به دنبال موقعیت آن در ساختار معیشتی جامعه می آید. نمی توان اصل را مغفول گذاشت و با بررسی جوانب به تعریف یک طبقه دست یافت.

با نگاهی نه چندان نظرورزانه و حتی ژورنالیستی به مجموعه ی رویدادهای یک سال اخیر، در می یابیم که آن چه که چنین خیل عظیمی از انسان ها را به مقابله با سیاست های حاکمیت ایران فراخوانده است، به چالش کشیده شدن جدی شیوه ی زندگی آن ها توسط حاکمیت و توهین به حقوق به زحمت کسب شده ی شهروندی آن ها بوده است. هیچ طبقه ی اجتماعی واحدی در مقابل این تهاجم قرار نمی گیرد، برعکس طبقه ای که سازمان دهنده ی این تهاجم بوده است واحد است. این دولت و گروهی که از طریق حمایت های حاکمیت ارتزاق می کنند هستند که به صورت فعال مایشاء، زندگی بقیه ی ساکنان کشور را به چالش کشیده اند. طبیعی است که پاسخ مردم به چنین تهاجم گسترده ای، نمی تواند و نباید از نظر طبقاتی همگن باشد. وجود طبقه ای که کارگزاران رده بالای حاکمیت هستند، هویداست اما این طیقه به مدد زر و زوری که در اختیار دارد، قادر به کنترل و بسیج گسترده ی گروه های اجتماعی و انواع و اقسام نیروی سرکوب شبه نظامی و نظامی بر علیه طیقات دیگر هم هست. نیروهایی که در آغاز شاید فرق روشنی با بقیه ی اشغال کنندگان جایگاه اقتصادی مشابه شان نباشند، اما در پیوند با طبقه ی حاکمه، جایگاه دیگرگونه ای می یابند. تلاش برای خلاصه کردن این نیروهای اقماری سرکوب در طبقه ی فرودست و یا هرگونه طبقه بندی های اقتصادی، بدون در نظر گرفتن معنا و توان اقتصادی حاکمیت بی معناست.

نتیجه ی مطرح شدن مفهوم طبقه ی متوسط، آنگونه که امروز بسیاری تحلیلگران اوضاع ایران عنوان می کنند، فرهنگی شدن شالوده ی تحلیل طبقاتی و در نتیجه نادیده ماندن اساس اقتصادی آن است. طبقه ای که به این ترتیب تعریف شود، شترگاو پلنگ می شود. سر و ته آن مدام از نردبان دهک های اقتصادی بالا و پایین می رود و نمی توان هیچ جایگاه واقعی ای در فرایند چرخش چرخ های اجتماع برای آن درنظر گرفت. چرا که تقریبا در همه ی دهک ها و در همه ی جایگاه های اقتصادی، این جدال سیاسی رسوخ کرده و فعلیت دارد. از چنین دیدگاهی، مفهوم طبقه ی متوسط صرفا آویزی است برای آویختن هویت جمعی معترضین، و برپایه ی صورتبندی اقتصادی ایست که توان اقتصادی عامل اصلی، یعنی حاکمیت را نادیده می انگارد. به ناچار در غیاب یک تحلیل درست از شالوده های اقتصادی، کار به بحث های افراطی درباره ی فرهنگ و سطح تحصیلات افراد هم می کشد.
   
در نهایت، طبقه ی متوسط مفهومی مبهم است. این کاملا صحیح است که علوم اجتماعی با مفاهیمی کار می کنند که چه بسا مبهم و نادقیق اند، اما در این میان معیار نهایی تصمیم گیری برای به کار بردن یک مفهوم نادقیق و یا اجتناب از آن، میزان فایده مندی آن است. اگر تحلیل گران برای مثال سنت نظری مارکسیسم در دوره ی خاصی از مفهوم طبقه ی متوسط استفاده می کنند، این برای پاسخ داد به سوال نظری روشن و خوش تعریفی است (چرا انقلاب رخ نمی دهد؟) که از دیدگاه آنان وجود داشته است. تعمیم دادن چنین کاربردی به تمامی جوامع و تمامی شرایط تاریخی و اجتماعی توجیه بردار نیست. تحلیلگران با مقاصد خاصی تن به به کاربردن یک مفهوم نادقیق می دهند. اگر تنها نتیجه ی به کار بردن چنین مفهومی، خاک پاشیدن بر مختصات قابل بررسی و عینی تر پدیده های اجتماعی باشد، بدون شک به کار بردن آن نارواست. نارواتر به کاربردن مفهومی است که با مبهم کردن عمدی مناسبات اجتماعی، تلاش برای خدمت به منافع گروه ها و اقشار خاص دارد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست