یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دیگ جادویی خانم لطفی
برای مادر انوش


ابوالفضل محققی


• نامه ای برای خانم لطفی نوشته شده است. آیا میخواهی تو هم از امضا کنندگان آن باشی؟ او در بیمارستان است! بر روی نیمکتی در خجند، کنار رودخانه آمو دریا نشسته ام. رودی پهناور به وسعت تاریخ که به آرامی در حرکت است... در هوایی رویایی فرو رفته ام هوای دلاوری که سوار بر اسب، بی محابا بر این رود خروشان میزند و دشمنی که با شگفتی بر این بی باگی نظاره میکند. رویای شیر زنی که تا امروز جنگیده و آزادی را فریاد زده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۹ تير ۱٣٨۹ -  ۲۰ ژوئيه ۲۰۱۰


بصحرا شدم عشق باریده بود .
چنانچه پای به برف فرو میشود.
به عشق فرو می شد.          " عطار"



دیگ جادویی خانم لطفی
نامه ای برای خانم لطفی نوشته شده است. آیا میخواهی تو هم از امضا کنندگان آن باشی؟ او در بیمارستان است!
بر روی نیمکتی در خجند، کنار رودخانه آمو دریا نشسته ام. رودی پهناور به وسعت تاریخ که به آرامی در حرکت است. هراز گاه موجی کوچک خود را به کناره رود می کوبد. قطرات باران به آرامی بر سر و صورتم میزند. در هوایی رویایی فرو رفته ام هوای دلاوری که سوار بر اسب، بی محابا بر این رود خروشان میزند و دشمنی که با شگفتی بر این بی باگی نظاره میکند. رویای شیر زنی که تا امروز جنگیده و آزادی را فریاد زده است. حال او بر تخت آرام گرفته، زنی که در میان گریه می خندد. در اوج درد از عشق سخن می گوید و شیدائش ترا به تعجب وامیدارد.
نخستین بار سال پنجاه هشت او را در خانه اش دیدم. او را و انوش را تازه به تهران منتقل شده بودم. اولین جلسه مان در خانه انوش بود. خانه ای با در آهنی شیشه ای و دو پنجره که به کوچه باز می شدند. یکی پنجره آشپزخانه بود و دیگری پنجره سالن پذیرایی. خانه نسبتا بزرگی بود با چند درخت سرو در حیاط، در میدان پاستور در مجاورت ریاست جمهوری. انوش برایم جذبه ای دیگرگونه داشت. شاید بتوان گفت اسطوره ای. باوجودیکه خود یک چریک فدایی بودم، اما همیشه تصویری اساطیری از چریکها داشتم. در خیالم آنها را بگونه پهلوانانی شکست ناپذیر ترسیم میکردم. یک روز دکتر ابراهیم محجوبی، در زندان جمشیدیه گفت "ابوالفضل چرا چریکها را این قدر انتزاعی میکنی و به آنها شمایل پهلوانان افسانه ای میدهی؟ چگوارا هم این طور نبود. نگاه کن من یک چریکم با حمید اشرف در ارتباط بودم. اما نه هیکل پهلوانی دارم و نه عاری از عیب هستم اما جوانی بود و شور. همه چیز برایم جالب و تا حدی جادویی بود حالت سکرآوری بین رویا و واقعیت. هر صحنه درگیری دانشگاه برایم میدان نبردی بود. هر درگیری خیابانی میدان کارزاری برای آزادی، و نبرد با دیکتاتور. زندان برایم افتخار بود و زیباترین خاطرات جوانی ام در آن نقش می بست هنوز شوری که از دیدن عباس جمشیدی رودباری از سوراخ سلول یازده کمیته مشترک در من بوجود آمد را فراموش نمیکنم. مردی که با یک پای فلج شده لی لی میکرد و به دستشویی میرفت. بعد از هر برگشت با مورس بدیوار سلول میکوبید. چطوری؟ نگهبانی که شبها آرام در سلولش را باز میکرد. آقای رودباری باز هم امتحان دارم. مسئله ریاضی دارم. کمکم کنید و او می خندید و تا دیر وقت شب با او ریاضیات کار میکرد. دیدن انوش نیز برایم چنین بود. اسفندیاری با دو چشم درشت و سیاه که مهربانی مردمکهای آن بودند. با صورتی سبزه که به دهانی همیشه پر خنده با دندانهای سپید منتهی میشد. با یک چاه زنخدان کوچک. من هیچگاه خستگی و اخم را در تمام چند سالی که با او در ارتباط بودم در سیمای او ندیدم. وقتی در چشمهای رضی تابان زل میزد من شور محبتی وصف ناپذیر، شوری که یاداور روزهای شکنجه و زندان و پایمردی ها و حال هوای دانشکده فنی و کوه ها را داشت در آن میدیدم. وقتی از پرویز داودی سوال میکرد حسرت را در کلامش حس می کردم پیوسته در یادش بود.
"چه گفتی اسمت چیست؟ مادر، اسمم بهروز است!" تبریزی هستی؟ فرق نمی کند اما زنجانی هستم! "آه پس همشهری حسام امام هستی! خانم امام را میشناسی؟" بله مادر فامیل هستیم!" می خندد و باز هم می خندد نمیدانم برای چه."مثل حسام شلوغی؟ اما هیچکدامتان در شلوغی به پای انوش من نمیرسید! همه تان بچه های عزیز من هستید. از هر کجا که باشید. شمال و جنوب و تبریز چه فرق میکند؟ من هم مشهدی هم دماوندی هم تهرانی هستم."اینجا خانه داری؟ شب کجا میخوابی؟ این خانه سازمان است! هر وقت خواستی بیا. آن گوشه سالن یک رفیق کرد میخوابد تو هم این گوشه سالن بخواب!" و دوستی مان شکل میگیرد .
من به پیشگام مرکزی میروم. بخشی از ساختمان اداری و تالار مولوی دانشگاه تهران. دفتر پیشگام مرکز. دویدن ها، وقت کم آوردن، تظاهرات و درگیری ادامه دارد. خانه میدان پاستور که تنها پیاده پانزده دقیقه از پیشگام فاصله دارد. پاتوق ماست. آشپزخانه ای بزرگ با یک دیگ بزرگ آلومینیومی که بیشتر اوقات استامبولی پلو داشت."نگران نباشید هر چند نفر هم که بیایند کم نمی آورم. دستم را دور دیگ میکشم غذا زیاد میشود. قلبت بزرگ باشد."
میدانی بهروز جان این شده عشق من که غذا درست کنم و شما رفقای انوش یک یک از در وارد شوید و سر سفره بنشینید" بعضی مواقع میگفت "من فردا نیستم اگر آمدید خودتان بکشید و بخورید". میدانی بهروز جان شادی من بی پایان است. خدا پسرم را بار دیگر به من برگرداند. انوشم را! من برای شادی او و دوستانش هر کار بکنم کم کرده ام! یادش به خیر روزی که انوشم از زندان آزاد شد. تمام این کوچه را چراغانی کرده بودند. تمام مسیر این کوچه پر از گل بود. گل فروش نبش میدان پاستور یک سبد بزرگ گل فرستاد. بقدری بزرگ بود که از در خانه رد نشد. همین جلوی در گذاشتیم. انوش روی دوش مردم به خانه آمد. این بزرگترین شادی زندگیم بود. مادران یک یک به هم می رسیدیم و فقط گریه می کردیم. بیاد روزهایی که پشت در زندان قصر جمع میشدیم. یاد بی خبری ها، اضطراب ها، یا بچه هایی که شهید شده بودند. همه و همه را بخاطر می آوردیم و به انقلاب و آزادی سلام می کردیم. حال انوشم آزاد شده بود. شنیدی که تهرانی بازجو در دادگاهش درباره پسرم چه گفت؟ او از انوش بخاطر تمام شکنجه هایی که کرده بود عذرخواهی کرد. بمیرم برای پسرم چه کشید" و گریه امانش نمیداد .
روزهای تلخ و بحرانی اقلیت و اکثریت. روزهای جدایی پی در پی. رفقای قدیمی از هم جدا میشدند. به همان شوری که دور هم جمع شده بودیم. با همان شیدایی. کسانی که سالهای سال کنار هم مبارزه کرده بودند با دنیایی از آرزوها و خاطره ها حال در سر هر پیچ تند و ناشناس از هم جدا میشدند. دسته بندی ها، قبول داشتن و نداشتن ها. مدالهای زندانی بودن و شکنجه شدن. در دوران ضربات سالهای پنجاه و چهار به بعد سازمان را سرپا نگاه داشتن از کاست کوچک به جنبشی بزرگ بدل شدن و جوابگویی به انقلاب که باورها را دگرگون کرده بود و بی سوادی سیاسی. همه و همه نقش بازی میکردند. هر یک حقیقت را بتمامی در خود میدیدیم. "بهروز جان گیج شده ام. نمیدانم چه شده چه میگذرد. بچه ها یکی یکی میروند. مادران هم کم کم دارند از هم جدا میشوند. من هم که دنبال انوشم".
براستی روزهای سختی بود. ظهر به کتابفروشی دانش رفتم روبروی دانشگاه. حماد آنجا بود. همان ورودی در نشسته بود. پشتش به کتاب ها. تا مرا دید گفت "تو هم بی معرفت درآمدی" و خواند:
نازک آرای تن ساق گلی را
که بجانش کشتم
و بجان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند . نیما
اشگی گوشه چشمش حلقه زد. جای بحثی نبود گفتم "حماد مبارزه که ادامه دارد. منتهی شکل آن تفاوت کرده است!" گفت اپورتو نیست ها که به مبارزه اعتقاد ندارند."
عصر اسکندر آمد. آمدم آخرین دیدار را با تو بکنم! میخواهم با این پوتین بزنم ساق پایت را خرد کنم ."و در حالی که طبق معمول مشتش را گره کرده و لبش را گاز می گرفت. به آرامی در پایم کوبید."بهروز دلم پاره پاره شده. بعضا فکر میکنم حق با شماهاست. منطق این طور میگوید. اما احساس من آنجا است. من دنبال احساسم میروم. هنوز تصویر حمید از مقابل چشمانم پاک نشده است."و این آخرین دیدار با پهلوان لر بود .
خانم لطفی همه اینها را می شنید و سر تکان میداد. "دیگر از بچه ها کی ها رفتند؟ ما مادرها زیاد بحث میکنیم اما فایده ندارد. باید رفقا بیشتر بیایند با مادران جلسه بگذارند". حال خانم لطفی بار دیگر مبلغ پروپاقرص مشی جدید سازمان شده بود. این بار اکثریت. آنچنان پرشور از مواضع سازمان دفاع میکرد که ما می گفتیم مادر این طور هم نیست! میگفت "یعنی این ها ضدامپریالیست نیستند ؟ یعنی بند ج و دال را اجرا نمیکنند؟
روزی که بمب در نخست وزیری منفجر شد و رجایی و باهنر شهید شدند. گریه خانم لطفی هم آغاز شد. گریه امانش نمی داد. گریه اش بند نمی آمد. به روانشناس مراجعه کرد. از بچه های سازمان بود."دکتر از من پرسید چرا این همه گریه میکنی. آیا بخاطر رجایی و باهنر است؟ گفتم از آنجا شروع شد. اما نمیدانم چرا بند نمی آید! پرسید "تو خونه با کی زندگی میکنی؟ گفتم با دخترم. انوش هم سخت گرفتار است. همسرتان چه؟ می گویم خیلی وقت است فوت کرده."زیاد دوستش داشتی؟ پنجاه سال اختلاف سن داشتیم."آیا سرش غر میزدی؟ "خوب معلوم است. بعضی وقتها "دکتر میگوید مادر تنهایی است. درد سالها سختی کشیدن و مهمتر اینکه دیگر کسی نیست که سرش غر بزنی و دل تو خالی کنی."بهروز جان فکر می کنی مشکل من مشکل غر نزدن است. بخاطر اون این قدر اشک می ریزم. کی از دل من خبر داره. کی میدونه جوانیم چگونه گذشت. چطور اضطراب انوش همیشه با من بود. پشت در زندانها. بی خبری ها. دیدن صدها مادر عزادار. نگاههای مردمی که نمیدانستند بچه های ما برای چه زندانند. پنجاه سال اختلاف سن میفهمی یعنی چه؟" بعد می خندید. می گفت "حال دکتر گفته که باید غر یزنم. سر همه تان. چرا بخودتان نمی رسید؟ چرا به غذا خوردنتان توجه نمی کنید؟ این هم شد لباس پوشیدن؟ بابا شما جوانید. پس کی میخواهید عروسی کنید؟ کدام یک از این دخترهای سازمان را دوست دارید که برویم خواستگاری. آخر باید عروسی هم باشد. همش که نمی شود مراسم شهدا گرفت!"
درگیری دانشگاهها شروع شده بود. انقلاب فرهنگی از راه می رسید. روزی که رفسنجانی دفاتر دانشجویی را ستادهای جنگ نامید و بنی صدر گفت اگر دانشگاهها را تخلیه نکنید من ناگزیرم که جلوی صف نماز گزاران بیفتم و همراه آنها دفاتر را ببندم. که آنوقت خون و خون ریزی بیشتر خواهد شد". روزهای مقاومت دانشجویی. روزهای دفاع از حرمت دانشگاه و دانشجو و تاریخ جنبش دانشجویی. خیابانهای مشرف بر دانشگاه تهران پوشیده از جمعیت بود. دانشجویی از مشهد تیر خورده بود نام کوچکش بهمن بود. زیر زمین تالار مولوی را بیمارستان موقت کرده بودیم، گلوله به گلویش خورده بود داشت جان میداد. عجله داشتیم که با برانکارد به زیر زمین برسانیم. دستم را بشدت فشار میداد. بسختی صدایش شنیده میشد. "رفیق ناراحت نباش، فقط بگو درود بر فدایی!"آه چه لحظه عجیبی بود. تمام وجودم میلرزید. بغض گلویم را میفشرد. حسین جواهری آن شمالی پر شور با آن چشمهای درشت با عاطفه بشدت گریه میکرد. چشمهای جوان بهمن به زندگی بسته میشد و آخرین زمزمه های وداع او نام سازمانش بود.
"چشم مرا مبند      
    بگذار عاشقانه ببینم"
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد       تا نگویند که از یاد فراموشانند
در این گیر و دار خانه خانم لطفی خود ستاد کوچکی بود.
یکی میگوید رفیق بهروز خانمی جلوی در سراغ شما را میگیرد. فکر میکنم از رفقای سازمان باشد. میروم. بانوی شکوهمند معرفت و عشق را بر آستانه گل سرخ میبینم. خانم لطفی است با صورتی پوشیده از اشک و یک قابلمه بزرگ و آشنا "دیگ جادویی" برایتان غذا آوردم. توخونه شنیدم که چند روز است بچه هام غذا نخورده اند. روی همه را ببوس. فواد و رضی را. همه مادرها نگرانند. سرنوشت این همه جوان که اینجا جمع کرده اید چه میشود؟ با این چاقوکشان و اراذل واوباش در نیفتند. نمیدانی در بیست وچهار اسفند (میدان انقلاب) چه خبر است! چه کار میکنند! زهرا خانم جلو افتاده عربده میکشد. با تیغ موکت بری دنبال دخترها گذاشته اند. با زنجیر قداره چاقو. مرتب هم دارند بیشتر می شوند. بس کنید! ما از این انقلاب هیچ چیز نمیخواهیم. فقط بچه هامان را این طور نکشند "آنشب جنبش دانشجویی با صدور اعلامیه ای تخلیه دانشگاهها را اعلام نمود . همان شب دفتر پیشگام مرکزی را تخلیه کردیم . تنها شبی بود که در دیگ جادویی خانم لطفی گشوده نشد. و عشق نهفته در ان در اطاق غم انگیز و خالی شده از شور هزاران جوان به خاطره پیوست. خاطراتی که یکایک از مقابل چشمانم عبور میکنند .
بیر سینما پرده سی دیر گوزومده   / تک اوتورپ سیر ایده رم اوزمده
چشمانم چونان پرده سینمایی است / به تنهایی نشسته در خود سیر میکنم
ماه های عروسی های پی در پی سازمان فرا رسید. مانند یک وظیفه قافله عروسی بکوچه خانم لطفی بخانه انوش هم فرود آمد. شبی خاطره انگیز که اکثریت بچه های سازمان بودند. خانه ای نسبتا بزرگ با زیرزمینی وسیع و حیاطی که پر بود از شور و لحظات ناب شادی که برای ما فداییان کم پیش میآمد. خانم لطفی لحظه ای آرام و قرار نداشت. فکر میکنم انشب با همه صحبت کرد. لباس سفیدی پوشیده بود با ارایش ملایم با موهای خوب بافته شده و چشمانی که از شادی برق میزدند همه جا سر میکشید. نه! نه! رقصان می گذاشت به نجوا میگوید "بهروز جان به کسی نگویی. آن کیک بزرگ را میبینی. داخلش یک قفس کوچک گذاشته ام با دو تا کفتر یکی برای انوش یکی برای میترا. کفترهای آزادی اند امروز پرشان میدهم. اما بین خودمان باشد."
او این نجوا را در گوش همه کرد. آنشب همه میدانستند که خانم لطفی دو تا کفتر داخل کیک پنهان کرده است اما به هیچ کس نباید گفت! انوش هم میدانست. هر بار از جلوی کیک رد میشد چشمکی میزد و میخندید. آه روزهای خاطره انگیز. شادی های پاک. همراه با چهره های محجوبی که پیوسته در خاطره ام حضور دارید؛ منصور، حمید، رضی،انوش، مهرداد...
ساعات شاد. ساعاتی که فکر میکردی تمام وجودت برای هدفی مقدس برای عدالت برای آزادی در تب و تاب است "چونان ساعات نور که پرندگانش به منقار میبرند."
و من از میان دهلیز روزها. اصوات. چهره ها نام ها و ارزوها میگذرم. از میان طاق نصرت هایی که در آن مادران عاشق کبوتران آزادی را پرواز میدادند.
باز بتنگ آمده است
این دل گلرنگ من
صحبت سنبل کجاست ؟       رضا مقصدی

آنشب تا دیرگاه خواندیم و رقصیدیم. باز از دیگ جادویی خانم لطفی خوردیم. "مادر دیگتان کجاست. آن دیگ بزرگ جادویی که دست بدورش میکشید و غذای یک لشکر بیرون میآید." میخندد "هیچ جادویی عجیب تر از زندگی نیست. یک روز پشت در زندان یک روز آزادی و امروز عروسی انوش. بهروز این جادو است. جادو این بچه های من هستند که با یک دیگ همه شان سیر میشوند. باید بروم! مادر فران دنبال چند تا استکان است می خواهد برایمان آذری برقصد." و ان بلند بالا با دو چشم روشن آبی و خنده ملیحش در میانه ایستاده است. "بالام دورت دانه استکان تاپا بیلمرز "ای بابا چهارتا استکان نمیتوانید پیدا کنید. استکانها را سر انگشتانش میکند و به شوخ چشمی یک نسیم میرقصد. رقصی که مرا یاد رقص اوفیلیا در تراژدی هاملت می اندازد. آرام چون گردش اطلسی که اندوهی دیرین و ناشناس را در خود پنهان کرده است.
روزهای کوتاه شادی که همیشه در بطن خود ترس و درد را بهمراه داشت، بپایان میرسد. هجوم ها و دستگیریها بصورت عریان همراه با شوهای تلویزیونی آغاز می شود. دیگر خانم لطفی را نمیبینم. بیشتر بچه ها بیرون آمده اند. اما انوش هنوز داخل است. آخرین باری که او را میبینم مقابل بیمارستان مهر است، مرا به خانه امنی میبرد. رفیق انوش شما چرا نرفته اید؟ میخندد، میگوید "رفقا میگویند من پوستم کلفت است. باید بمانم چه فرقی میکند بهر حال باید کسانی بمانند و کسانی بروند! همه جا میدان نبرد است داخل و خارج ندارد". میگویم مادر چطور است؟ "خوب است؟"چندان خبری ندارم. باز اضطراب و دلهره مادرم آغاز شده اما چه میتوانم بکنم. دلم برایش سخت میسوزد."
مدتی بعد انوش دستگیر میشود. هیچ خبری از او نیست. یک روز نامه ای از خانم لطفی به رادیو زحمتکشان میرسد. تاریخ یک ِ مرداد ماه شصت وسه. نامه ای دو صفحه ای که با خودکار نوشته شده است.
"رفقای خوب و عزیز امیدوارم که همیشه در راه مردم خوب و زحمتکشان ایران موفق و پایدار باشید...
مردم عزیز و خوب ما حتما به پیروزی نهایی خواهند رسید... بعد با خط درشت تر که غرور مادر انوش بودن در آن موج میزد نوشته بود من مادر انوشیروان لطفی هستم. پس از دو ماه بی خبری از این فرزند مبارز و فدایی خلق از رادیوی شما شنیدم که فرزند عزیزم. فرزند مردم زحمتکش دوباره دستگیر شده خیلی ناراحت شدم با اینکه ایمان دارم در راه خلق و مردم مبارزه کردن افتخار است. اما چه کنم که مادرم... من مادر از کی سوال کنم؟ جرم پسرم چیست؟ فرزندم برای عدالت اجتماعی جنگید. ذره ذره وجود عزیزش را برای انقلاب و مردم فدا کرد... امیدوارم اگر من زنده ماندم ببینم پیروزی شما رفیقان عزیز را تا ایرانی سرافراز آزاد و آباد... این آرزو را برای فرزند بسیار عزیزم هم دارم... فقط کجاست زنده و سلامت باشد... همه جا رفته ام هیچ کجا خبری نمیدهند... نوه من دختر انوش اسمش خاطره است. نامه مرا هم به اسم او بخوانید و خبر دقیق تر از پدرش بدهید. با یک دنیا پوزش. خیلی درد دل کردم با شما فرزندانم عذر میخواهم به امید پیروزی نهایی. فدای شما عزیزان مادر
میتوانستم او را تجسم کنم، اضطراب تلخش را و گریه های شبانه او را که هیچگاه در روز بروزش نمیداد. او را در حال رفتن پر غرور به تمام مراکز دولتی به زندانها که خوب می شناخت. و خسته و افسرده بازگشتن به خانه را.
منزل تو در کجاست
ای نفس صبحدم!
خانه مرا گم شده است
در شب شیداییم .
    رضا مقصدی

خانه گمشده ای که دیگر دیگش نمیجوشد و خنده پر شور انوش و رفقایش از آن بگوش نمیرسد.
"میجویم بی آنکه بیابم، به تنهایی مینویسم. کسی اینجا نیست! لحظه ها بسختی میگذرد، مانند گذشتن آسیابی بر دانه گندمی. روزهای تلخ، روزهای خونین فرا میرسند". کاشفان فروتن شوکران، جویندگان شادی در سینه دیوارها به گلوله بسته میشوند. اعدام های دسته جمعی. گورهای مخفی بی نام. مادر با لباس سفید و گل سرخی بر سینه بر دروازه خاوران. این گاهواره خورشید که مردان سپیده دم در آن غنود ه اند گردن فراز ایستاده است.
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده می ترسانی
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

سالها میگذرد. سال هشتاد و هفت. خانه حسام هستم تلفن زنگ میزند، خانم لطفی است گریه میکند "حسام جان میخواهند که خاوران را با خاک یکسان کنند. میخواهند درخت بکارند. این را دیگر طاقت نمیآورم، حتی از یک وجب خاک نیز دریغ دارند و می هراسند. من نمیگذارم به همه جا شکایت میکنم. در کدام مذهب، در کدام آیین، گورستان را شخم میزنند. حسام میگوید مادر نگران نباش، فردا هر درختی یادآور شهیدی است. یک سرو را انوش نام بگذار. که چون سرو ایستاده مرد."مادر آرام میگیرد. اسم یک درخت را انوش میگذارم. انوش من در قامت درخت زنده است."
ای سرو ایستاده
این رسم توست
که ایستاده بمیری
عکسی از یک سنگ نوشته کوچک دارم. که انوش آنرا در زندان با سوزن کنده است. درست مانند آن سنگ سبز زوربا که زندگی را معنا میکرد. کنده شده "اندیشه و عشق امید و کار"
و اندیشه گر شعله است. مادر هر سال در سخت ترین شرایط سالگرد این شعله را گرامی میدارد. آخرین مراسم انوش را در یک سی دی کوتاه میبینم. خانه لبریز از مهمان است. شعر می خوانند ساز می زنند و خانم لطفی که اکنون گیشسوانش سفید شده به سنگینی در میانه میچرخد با آن دو چشم خسته ملایم و مهربان و باز در گوشها نجوا میکند. نمیدانم چه میگوید.
تعدادی در آشپزخانه ایستاده اند، میخواهم از لابلای جمعیت اجاق گاز را ببینم و آن دیگ جادویی را. دیگ بزرگی آنجاست!
اگر جادوگران تراژدی خمینی دیگهای “کینه و نفرت، مرگ، طوفان، فقر و جنگ را بر هم میزنند و بر اجاق آنها میدمند. چه باک که هنوز دیگهای جادویی مادرانمان میجوشند و عطر خوش عشق، محبت، صلح، امید و آزادی از آنها متصاعد می شود. عطر هزاران خاطره که مشام تاریخ را نوازش میکند.
با نو    بانو   
سرت سلامت باد
از من باری
ترا بشارت باد
سر بر کن
راه صبح
نزدیک است. /   حسین منزوی
                                                                                                                                 
و من هم زیر نامه را امضا میکنم. ابوالفضل محققی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست