سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از نستالوژی تبریزی های اصیل تا حمید تسلیمی


یونس زارعیون


• شناسنامه مبارزین چپ تبریز که به حلقه تبریز مشهور شده بود را شاید بتوان حلقه یا دایره ای تصور کرد و دانست که بهترین و با شرف ترین و نجیب ترین فرزندان تبریز را در خود جای داده بود. حلقه وسعت چندانی نداشت چرا که انسان کامل در زمان ما تعداد یا وسعت چندانی ندارد. حمید تسلیمی نیز از بازماندگان همین فرزندان پاک تبریز بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ مرداد ۱٣٨۹ -  ۲٣ ژوئيه ۲۰۱۰


شناسنامه مبارزین چپ تبریز که به حلقه تبریز مشهور شده بود را شاید بتوان حلقه یا دایره ای تصور کرد و دانست که بهترین و با شرف ترین و نجیب ترین فرزندان تبریز را در خود جای داده بود. حلقه وسعت چندانی نداشت چرا که انسان کامل در زمان ما تعداد یا وسعت چندانی ندارد. حمید تسلیمی نیز از بازماندگان همین فرزندان پاک تبریز بود.
احساس غریبی به تبریز و فرهنگ آذربایجان داشت, همیشه می گفت آخر شناسنامه ام ویجویه است. اهل کوچه باغ بود و همین نوستالوژی باعث شده بود علی رغم وضع خوب مالی در همان کوچه باغ بماند.
او می گفت محله مان بهترین جای دنیاست, چون با غلامحسین ساعدی و دکتر رضا براهنی بچه محل هستیم.
شاید تقدیر ما نیز چنین است که بازماندگان مبارزان قدیمی را در دور و بر خود ببینیم و وقتی عاشقشان شدیم, عاشق مردانگی و صفا و صافی و صداقتشان, به یکباره ببینیم که پر کشیدند و رفتند.
چندی پیش بیوگرافی مرضیه احمدی اسکوئی آن شیر زن مبارز آذربایجانی را خواندم, شعرهای ترکی اش را که می خواندم, نظرم جلب شد به یک پاراگراف که نوشته بود: مرضیه احمدی اسکوئی عشق و علاقه به آذربایجان را از بازماندگان فرقه دموکرات آموخته بود.
آری من و دوستان از حمید تسلیمی چیزهای زیادی آموختیم. اولین آموخته ام از او انسانیت و صداقت و پاکی بود.
سال 82 بود که با بچه ها در دانشگاه آزاد تبریز ویژه نامه شیخ محمد خیابانی را چاپ کرده بودیم. سر کلاس حسابداری که نشسته بودم, متوجه مرد میان سال بسیار خوش تیپ با موهای جو گندمی و صورت تراشیده و جذاب شدم. کلاس تمام شد و ما هم به عنوان هم کلاسی سلام و علیکی با هم می کردیم و بس. داشتم می گفتم ویژه نامه شیخ محمد خیابانی را چاپ کرده بودیم و پوستر شیخ را با جمله ای از شیخ محمد خیابانی که نوشته شده بود: ((ایران را باید ایرانی آباد کند)), در سالن های دانشگاه تا دفتر نشریه آذر زده بودیم. کلاس آنروز تمام شد و من بعد از کلاس به طرف دفتر نشریه رفتم. آقای تسلیمی را دیدم که جلوی دفتر نشریه با موبایلش صحبت می کرد. سلام و علیکی کردم و رفتم داخل.
بعد از چند لحظه آقای تسلیمی وارد دفتر شد و وقتی مرا دید با تعجب پرسید: اِ اِ یونس تو هم اینجائی؟ گفتم آقای تسلیمی سردبیر نشریه هستم مثلا. از خوشحالی با من روبوسی کرد و شروع کرد از شیخ محمد خیابانی گفتن.
از فدائی بودن و گذشته سیاسی اش چیزی نمی گفت و انتقاد می کرد که چرا نام ویژه نامه را شیخ شهید گذاشته اید؟ او می گفت شیخ شهید لقب شیخ فضل الله نوری است. گفتم چه فرقی دارد, شیخ محمد خیابانی هم شهید شده. بهر حال بعد از آن من و آقای تسلیمی شدیم دوستان صمیمی. او تقریبا چهل و خورده ای و من دانشجوی 22 ساله ای که کله اش بد جوری بوی قورمه سبزی می داد.
وقتی مجوز تشکل آرمان را گرفتیم وارد اتاق شده گفت اتاق را دو تا کرده اید؟ گفتم آقای تسلیمی مجوز تشکل سیاسی گرفته ایم. خوشحال بود و با حس تحسین نگاهمان می کرد. گفت برای این کارتان حتما هدیه ای برایتان خواهم داد. با هم به نهار رفتیم و دفعه بعد که آمد, یک تابلوی دست دوخت از ارک تبریز را برای تشکل هدیه آورد و گفت این تابلو را بده روبروی تربیت قاب بگیرند. پول قابش را هم خواهم داد.
تابلو تا آخرین ساعات حیات آرمان بر دیوار بود.
گفتم آنچه از او یاد گرفتم انسانیت و صداقت بود. حال عجیبی داشت, برای کمک کردن به بچه ها. کسی که مشکلی داشت آقای تسلیمی پیشقدم حل مشکل او بود. چه بچه هائی که از لحاظ شهریه مشکل داشتند و آقای تسلیمی با خوشروئی تمام مشکلشان را حل می کرد.
به ابوالحسن خان اقبال آذر علاقه عجیبی داشت. یک روز یک عکس قدیمی از او آورده بود و می گفت ابوالحسن خان است, کسی که سلطنت نکرده اقبال السلطنه شد.
از عشق و علاقه اش به دخترش می گفت و اینکه چه مبارزه ای و دوندگی کرده تا نام ترکی را برای او انتخاب کند.
با دوستی ای که با هم داشتیم همیشه فکر می کردم دخترش حتما او را خیلی دوست دارد. تا فرصت می کرد می گفت دخترم را به کلاس تار و زبان و ... خواهم گذاشت. با خود فکر می کردم ترلان دختر آقای تسلیمی چه دختر خوشبختی است که پدری چون حمید تسلیمی دارد. و هم اکنون نیز فکر اینکه درد دوری پدری چون آقای تسلیمی را چگونه تحمل خواهد کرد؟
روزگار غریبی است.
چند هفته پیش در محافل شهر شنیدم که حمید تسلیمی از فدائیان و مبارزین قبل انقلاب سرطان گرفته و مرده است.
آنقدر در خود بودم و بی خود به خاطر مسائل و مشکلات تحصیل و زندگی ام که هی به مغزم فشار می آوردم که آخر این نام آشناست. او کیست. تا اینکه یک روز مانده به مراسم چهلم در خیابان 17 شهریور تبریز عکسی را دیدم, روی اعلامیه, در پیاده رو میخکوب شدم. چقدر متبسم, چقدر شیک کراوات زده بود. شک کردم. نام اعلامیه را خواندم, حمید تسلیم ویجویه.
زنگ زدم به کسی که خبر را یک ماه پیش به من داده بود. گفتم حمید تسلیمی کسی که 2 سال از بهترین دوران زندگی ام با او گذشت. او دوستم بود و معلم زندگی ام. او مرده است. کاش نمی دیدم و متوجه نمی شدم.
بغض تمام گلویم را گرفته بود و محیط خیابان اجازه گریه نمی داد. آخرین بار بعد از خرداد 85 در چهار راه آبرسان بودم, از پشت سر دیدم کسی صدایم می زند, برگشتم با اعضای شورای مرکزی آرمان بودیم. حمید تسلیمی بود با ماشین پژو 405 شرابی رنگش. ملاحظه سنش که از ما بیشتر بود را نکرد. دوید به طرفمان و گفت نگرانتان بودم, چه خبر؟ گفتم آقای تسلیمی نگران نباش ما عضو نهضت های رمانتیک هستیم و ( بَه ده الیمیز یوخدی ) زد زیر خنده, ما را به خانه مان رساند, گفت مواظب خودت باش.
به توصیه اش عمل نکردم و مواظب خودم نبودم, برای همین ممنوع التحصیل شدم. از آن وقت ندیده بودمش تا اینکه خبر مرگش را شنیدم و قیافه جذابش را در اعلامیه بزرگ دیدم.
حال او, آقای تسلیمی شرافتمندانه زیست و با مرگ رفت. و من برایش می نویسم و منتظر لحظه ای که به او نزدیک شوم. نمی دانم وقتی که اعلامیه ام را به دیوار زدند و در آن دنیا او را دیدم از اینکه به سفارشش عمل کرده ام یا نه چه خواهد گفت. چون همیشه تاکید می کرد که درسم را بخوانم و می گفت یونس اولویت اولت درس است. می دانم اگر دلایلم را به او بگویم باز هم خواهد خندید.
بی صبرانه منتظر آن ساعت هستم که ببینمش. پس تا آن لحظه آقای تسلیمی مواظب خودت باش.

منبع:
http://www.yunes58.blogfa.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست