یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

زندگی ِهـمیشه تازه
خیام وعـروسـش


منوچهر جمالی


• چرا ایرانیان، در خدایشان که زمین میشد، عروس خود را می یافتند؟ چرا «آفتابِ سپیده دم»،عروس است؟ « عـروس »، آرمانِ «تازه شدن ِهمیشگی زندگی در گیتی» بوده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۱ مرداد ۱٣٨۹ -  ۲ اوت ۲۰۱۰


 
گفتم به عروس دهر: کابین توچیست ؟
گفتا : دل خرّم تو ، کابین من است
عمرخیام

درفرهنگ ایران ، انسان ، خواهان « تازگی همیشه درزندگی درگیتی » هست ، واین عشق به « همیشه تازه شدن »، هزاره ها گرانیگاه تفکردرایران باقی میماند . حتا درآنچه نیز تکرارمیشود وروزمره است ، میخواهند همیشه تازگی را بیابند . همه چیزها ، میتوانند، تازه بشوند . این چیست که زندگی دراین گیتی را همشه ازنو تازه میکند ؟ امروزه ، آرمان «نو بودن» و« پیشرفت » ، جانشین این آرمان « تازه شدن همیشگی درگیتی » شده است . برای شناخت این پدیده ، خوبست مفاهیمی که پدیده متضاد تازگی را بیان میکنند ، بشناسیم . انسان ، ازچیزی که « سیرویا ملول شد» ، آنچیز، تازگیش را از دست داده است . درتعریفات جرجانی در باره « ملول » میآید که ملول « فتوریست که ازکثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته ومانده گردد و ازآن روبرتابد » . مثلا حافظ ازاینکه مجبوراست همیشه پنهانی ، باده بخورد ، ملول است . باده که درفرهنگ ایران، اززمره « آبهاوشیرابه ها » است ، گوهرش تروتازه کننده است . چگونه میتوان شاد وخرّم وسبز شد ، ولی این شادی وخرّمی وسبزی را پوشانید ؟ پس حافظ باید این تری وتازگی را که باده دراوپدید میآورد،همیشه سرکوب کندواین برضد گوهر راستی در زندگیست .
زباده خوردن پنهان ، ملول شد حافظ
به بانگ بربط ونی ، رازش آشکار کنم
سعدی میداند که محبوبه اش ( خدا ) ، همیشه همه مصاحبانش را تازه میکند ، ازاین رو همه نیز میخواهند با اوهمحبت باشند ولی اگراو، ملول بشود ، و تازگی را از دست بدهد ، میروند ومصاحبی دیگر میجویند.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی ، صاحبی دگر گیرند
عطار،« طلب» را راهی میداند که انسان همیشه درجستجو، درک تازگی میکند ، و همیشه درآن ، تجربه تازه میکند . اگر کسی درراه جستجو، ملول شود ، مرتد میشود . چون جوینده، که ازجستجوباید همیشه گام به گام تازه شود، تازه نمیشود. جستجو، اورا ملول میکند ودست ازجستجو میکشد و دنبال داتشی میرود که جستجووآزمایش لازم ندارد . خدای ایران ، خدای جستجو بود ، نه خدای همه دان وهمه آگاه ، و ازاین رو، همیشه « اصل تازگی » بود ، و ایرانی ، تازه شدن همیشگی را دوست میداشت و، میخواست که در راه بینش حقیقت ، همیشه جوینده وآزماینده باشد ، نه داننده وعالم و پیشدان. بینش تا هنگامی که همراه با جستجووآزمودن وتحربه کردنست ، زندگی را تازه میکند. ازاین رو عطار میگوید :
گر سالها به پهلو، میگردی اندراین ره
مرتد شوی ، اگرتو،    یک دم ، ملول گردی
مولوی ، گامی در«عشق به تازگی » ، ازاین فراتر میرود و میگوید که ازخنب ومشک سقا ی او ( خدا ) از بسکه من نوشیدم ، آنها ملول شدند، ولی من برعکس ملالت آنها ، هنوز خواهان تازگی هستم ( آب وتری ، اصل تازه کننده است ).
سیروملول شد زمن ، خنب وسقا ومشک او
تشنه تر است هر زمان ، ماهی آبخواه من
این « عشق به تازگی» واین ضدیت با « هرچیزملال انگیز» وبویژه با « عقل ملول » که زندگی را از تازگی میاندازد ، که منش ایرانیان را معین میساخته است ، ازکجا میآید ؟ درپهلوی به« تازگی» ، ۱- سبز و ۲- تر و٣- خوید=xwed و ۴- زرگون= zargon( زرین ، که البته دراصل، معنای رنگ سبز داشته است ) میگفته اند . سبز، به معنای تازگیست . تر، تازگیست . سبز، اینهمانی با « تازگی درزندگی درگیتی » داشته ، و « همیشه سبز» ، معنای « همیشه تازه ، تازگی همیشگی » داشته است . زندگی درگیتی باید همیشه تازه بشود .
ازاینجاست که میتوان دریافت که چرا فرهنگ ایران، انسان را « درخت سروهمیشه سبزشونده » میدانست ، و ازاین رو انسان، خودش را « آزاد » میخواند ؟ « آزادی » ، چه پیوندی با « همیشه ازنوسبزشدن » ، یا چه پیوندی با « همیشه ازنو تازه شدن » داشت ؟ آرمان انسان دراین فرهنگ ، « همیشه ازنو تازه شدن درگیتی » بود ، نه « جستجوی رستگاری درآخرت و بقای درفراسوی زمان و گیتی » . درست امروزه انسان نیزباز، به یاد« همیشه ازنو تازه شدن زندگی درگیتی » افتاده است ، و آن را « سکولاریسم » میخواند . سکولاریسم ، این نیست که حکومت ازدین اسلام یا زرتشتی یا .... ، جدا ساخته شود ، بلکه آنست که بینشی ازگوهر انسان بجوشد که زندگی را دراین گیتی ، همیشه تازه سازد ، وبینشهائی را کنار بنهد که تازگی را از زندگی دراین گیتی ، میگیرند . به قول حافظ :
جنت نقد است اینجا ، عیش وعشرت ، تازه کن
زانکه درجنت ، خدا بر بنده ننویسد گناه
یا آنکه نظامی دراقبالنامه میگوید :
جهانی چنین خوب وخرّم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت
ازاین خوبتر، خود نباشد دگر   چوآن خوبترگفتی ، آن خوبتر
سعدی درکتاب گلستان مینویسد که « حکیمی را پرسیدند چندین درخت ناموز که خدای عزوجل آفریده است و برومند ، هیچیک را « آزاد» نخوانده اند مگر « سرو» را که ثمره ندارد . دراین چه حکمت است ؟ گفت : هردرختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجود آن « تازگی » آید و گاهی به عدم آن ، پژمرده شود ، وسـرو را هیچ ازاین نیست ، وهمه وقتی خوشست ، واین صفت آزادگان » پایان عبارت سعدی . همه وقت، تازه شدن ، همه وقت خوش بودن ، وهمه وقت آزاد بودنست . برای آن سرو، آزاداست ، چون همیشه ازنو سبزو تازه میشود وتابع دگرگون شدن زمان وفصول نیست . این «آرمان همیشه تازه شدن » ، چنان درفرهنگ ایران ، نیرومند بود که مردمان ، خدای خود را نیز، وجودی میدانستند که زندگی درگیتی وانسان را همیشه ازنو تازه وسبزوخرّم میکندوخودش اصل تازگیست . به قول مولوی :
ازتو چرا تازه نباشم که تو    تازگی سرو وگل وسوسنی
خدا، تازگی سرو وگل وآفتاب وآب وباد ( وای ) است . خدا درتازگی ِسرو وگل وآفتاب وآب وباد ، پیدایش می یابد . آفتاب، تازه میکند، باد( وای به ) تازه میکند وآب، تازه میکند واین هرسه ، خود سیمرغ یا ارتا بودند . یکی از نامهای این خدا « ارتا » درایران ، « ُگلچهره » بوده است ، و« گل » درایران، نماد تازگیست . چهره ، تنها به معنای صورت وروی نیست ، بلکه دراصل به معنای گوهر وذات است . گوهروذات سیمرغ ، گل ویا « شکفته وتازه بودن » است . او « گل همیشه بشکفته » است . همچنین نام دیگر« سرو ِهمیشه سبز» ، « اردوج = ارتا+ وج » است که به معنای « تخم وفرزند ارتا » هست . ُگل این خدا که روز ۱۹ هرماهی منسوب به اوست ( فروردین = ارتا فرورد ) ، بوستان افروز یا « همیشک جوان و یا همیشک » یا « اردشیرجان ) خوانده میشد ، چون همیشه سبزوخرم وتازه شمرده میشد، و به عربی آن را « حی العالم» مینامند. خدا برای آنها ، « اصل همیشه تازه شونده و اصل همیشه تازه کننده » درهرپدیده ای بود . چرا این آرمان ، سپس سرکوبی شد ، و « رستگاری در آخرت » جانشین آن گردید ؟ پاسخ به این پرسش را ، یکراست درخود اصطلاح « تازگی » میتوان یافت . « ارتا » ، « ارتا فرورد » است .« ورتن» و « فر- ورد = فروهر» ، اصل گشتن وتحول یافتن و رقصیدنست . خدا ( ارتا ) که نخستین عنصریا « اخو=axv» یا « فرن= پران praane» یا آتش جانست ، اصل تحول ودگرگون شدنست .
واژه « تازه » ، از « تاچیتن » برآمده است که امروزه « تاختن » شده است ، ولی معنای اصلی آن « روان شدن ، جاری شدن ، حرکت کردن ، راه رفتن » است . آب ، می تازد ، آب روانست. واژه «رود»، به معنای آنچیزیست که روانست ( رونده ) . دریا که « درای آپ » باشد به معنای « آب با آهنگ = آب با موج » است . واین آبست که همه چیزهارا سبزوتازه میکند . حتی عطار« رفتن وچالاک رفتن وروانی را درهمه چیزها » ، ویژگی گوهری آب میداند
سالک آمد پیش آب پاک رو    گفت ای پاکیزه چالاک رو
هرکجا سرسبزئی، آثارتست   تازگی کردن ، طریق کارتست
درره جانان خوش وترمیروی    لاجرم هرلحظه خوشترمیروی
در همه چیزی روانی، همچو روح    در دوعالم با سرافتاد ازتونوح
فردوسی ، بجای « آب تازنده » ، « آب روان » میآورد .
همان جویباراست وآب روان   که ازدیدنش تازه دارد روان
جوانی وآب روان وچمن وسرو و عروس نیک روی ، مجموعه ای جدا ناپذیرازهمند . معنای اصلی « تاختن » که روان شدن وجاری شدن و راه رفتن ودویدن بوده است ، فراموش میشود و معنای « تندی وهجوم » بیشتر درآن میماند . « تازگی » ، همین« تاختن»، به معنای « روان بودن ، یا جریان و جنبش و روش » است . تازگی، جنبش وتحول وشدن وگشتن است . چیزی تازه است یا تازه میشود که تغییرمیکند وتحول می یابد . برای تازه شدن ، باید جریان شد، روان شد، دگرگون شد . دراین فرهنگ ، منش جوانی ، در« آب روان ، درآنچه جاریست » ، تازگی را درمی یابد ، نه « فنا وگذر » را . وقتی حافط برلب جوی می نشیند ، گذرعمر را می بیند ( برلب جوی نشین و گذر عمر ببین ) ، ولی وقتی مولوی ، برلب جوی می نشیند، بوسه آب را برخاکِ جوی می بیند ، که درخت وگیاه برلب جو ازآن سبزمیشود . آب روان ، از دیدگاه او ، میتازد وتازه میکند .
درفارسی به « تغییرکردن» ، « دگرگون شدن » میگویند . « گون » به معنای رنگ است . یک چیزی دیگر گون میشود ، چون یک رنگ (گون= رنگ ، که بیان شادیست ) تحول به گون ( رنگ ) دیگر می یابد و « گون » به معنای غنا وسرشاری هست . و « رنگ » شیره گیاه و اسانس شمرده میشد ، نه یک چیزظاهری وفرعی . پس در تغییر( دیگرگون شدن )، تازگی می بیند، گسترش وفوران غنا ی گوهری رامی بیند . دگرگون شدن درفارسی ، معنای بسیار مثبت داشته است . در دگرگون شد ( تغییر) ، میل به فساد وتباهی پیدا نمیشود ، بلکه برعکس ، غنای نهفته درخود را پدیدارمیسازد وشادی میآورد . هرچه روان وجاریست ، تازه است ، جوانست ، سرسبزاست، خوش وخرّم است . فراموش نباید کرد که « آب = آپه = آوه ، به مفهوم گسترده اصلیش » شیرابه است که در جان همه چیزها ، روانست . این بود که خدا همین آب یا رود یا اصل جاری وروان، وبه عبارت دیگر، اصل تازگی درهرچیزی بود . «عروس » هم ، که دررباعی خیام میآید ، پیکریابی همین اصل تازگی است . هرروزی صبح ، انسان ، چهره عروس زمان را که « آفتاب سپیده دم » باشد میدید . پیشوند واژه « عروس = aurusha » که «aurva »باشد ، همین معنای تاختن وسرعت وشتاب را دارد . وپسوند عروس که « ush » باشد، همان واژه «هوش » امروزیست ودراصل، واژه « عروس » معنای « بامداد یا صبح » را داشته است که با « به هوش آمدن وبیدارشدن » اینهمانی داده میشده است . این گاه ، اوشین گاه ، خوانده میشود . پس « عروس » دراصل به معنای ، بامداد پیشتاز( طلایه) ، صبح پیش آهنگ یا پیش خیزو یا پیشرو بوده است ، وواژه « اروس = عروس » درآغاز، به معنای « درخشنده و سفید » گرفته میشده است . آفتاب که عروس باشد، درآغاز،درسپیدیش، وسپس درسرخیش میدرخشد . درست همین واژه درسانسکریت ، معنای سرخ دارد . درواقع « عروس » ، آفتاب سپیده دم است .
دراین معانی ، ویژگی تازگی وتازه روئی بامداد درعروس ، ازیاد ما رفته است ، چون درفرهنگ کهن ، این پدیده ای بسیاربدیهی بوده است . خدایان نوری ، مانند اهورامزدای زرتشت ، روشنی بیکران ، بودند . درروشنی بیکران ، حرکت وجنبش و تحول از تاریکی به روشنی نیست . روشنی بیکران ، روشنیست که از تاریکی زاده نمیشود . دروجود این خدا یان نوری ، جریان ودگرگونی( گون = رنگ ، دگرگونه شدن = تغییر رنگ دادن است ) نیست که « تازگی » باشد . اینست که خدا هم دیگر، نمیتواند « عروس تازه روی » باشد که « گل چهره » است، و خواجه حافظ وخواجوی کرمانی وعبید زاکان هنوز بیاد اوهستند . گل چهره ، یعنی آنکه ذات وگوهرش( چهره= گوهرواصل ) گل هست و میشگوفد ودرگل شدن ، تازه میشود . ذاتش ، همیشه شکفتن وتازه شدن است .
فرهنگ ایران،هزاره ها ازدرک سرشاری جوانی خود، جوشان بود.
کسی«جوانی» رادرمی یابد که سرشاراز زندگی ومهرو ابتکار( نوآفرینی) و جنبش باشد . با درک سرشاری ازمهروزندگی وآزمایش طلبی وجنبش درخود هست ، که جوانی ، چهره به خود میدهد . خدای جوان ِ چنین انسانی ، که « ارتا» باشد ودرشاهنامه « ایرج=Erez » نخستین شاه ایران وموءسس « مهرمیان ملل » و« اصل مهر ِمتمم اصل داد » شده است ، زیبا ( =هو- چهر= هجیر) است ، واین خدای زیبا ، گیتی وزمینی ( ارض=earth = Erde= اَرد درپهلوی ) میشود ، که با اومیزید و دراو ، عروسش را می یابد . معنای « هجیر» ، درپهلوی ،«هوچیتره = زیبائی= روی نیکو= خوبی = چهره به » است ، واین صفت خدای ایران « ارتا » هست ، که « عروس ایرانیان» بود .
ما که عادت کرده ایم خدا را به کردار مقتدر و قهارو عالم به همه چیز( همه آگاه و همه دان ) و منتقم بدانیم که گاهی نیز درضمن قهاریتش ، رحیم هم میتواند باشد ، نمیتوانیم باورکنیم که ایرانیان درخدای خود، عروس خود را می یافته اند . مگر« عروس » چیست ؟ درواژه نامه ها میآید که « عروس= aurusha» دراوستا، به معنای « سپید» است، ودرسانسکریت ، به معنای « سرخ » است . چرا اینجا سپیداست وآنجا سرخ ؟ این نامی که به « عروس » داده اند ، چنانکه دیده خواهد شد ، دراصل به معنای « آفتاب سپیده دم » بوده است . درواقع هرعروسی ، افق پیدایش این « آفتاب سپیده دم » است . درهرعروسی ، این آفتاب سپیده دم ، بُن تابش روشنی درزندگی انسانها میشود . دختری که با او جشن زناشوئی برپاشده ، آفتاب سپیده دم است . این چه معنائی داشته است ؟ روزگار و زمان نیز« عروس » خوانده میشد ، و زمان نیزچنین پیوندی با زندگی انسان داشت . بهمن پسر اسفندیار نیز هنگامی رستم را از دور می بیند، دررستم آفتاب سپیده دم یعنی « عروس زندگی » را درمی یابد :
چنین گفت بهمن که این رستم است
ویا « آفتاب سپیده دم » است
البته این آفتاب سپیده دم ، سیمرغ صبح بوده است. انوری میگوید :
«سیمرغ صبح » را ندهد مژده صباح
تا نام تو نبندد بر « شهپر، آفتاب »
این مفهوم « صبح = بامداد= هوشبام = بام اوش» که سیمرغ باشد، برغم آنکه زمینه اسطوره ایش فراموش ساخته میشود، ولی تصویرش باهمه برآیندهایش درذهنها میماند.چنانکه مولوی میگوید :
صبح که آفتاب خود، سرنزده است از زمین
« جام جهان نمای » را برکف « جان » نهاده ای
آفتاب سپیده دم ، دیدار نخستین چهره زیبا ، و بُن تابش ( گرمی وروشنی ) درروز شمرده میشد . دیدن این نخستین چهره ، که اصل زیبائی شمرده میشد ، بیننده را تحول میدهد . آفتاب سپیده دم ، بُن روشن شدن جهان و تحول زندگی درجهان بود .
آن آفتاب خوبی ، چون برزمین بتابد
آن دم ، زمین خاکی ، بهتر ز آسمانست ( مولوی )
این آفتاب، چگونه روشن میکند؟ روشن کردن اساسا چیست ؟ روشن ، « رئوخشنه =raoxshna = رخشان » میباشد ، ومخفف این واژه ، « رخش » است که درشاهنامه ، نام « اسب رستم » شده است . دراوستا اینهمانی « اسب » با « بینش درتاریکی=دین » را می یابیم و بینائی و روشنائی ، باهم اینهمانی دارند .
به عبارت دیگر، اسب رستم ، روشنی است. معانی گوناگون « رخش» درواژه نامه ها باقی مانده است . « رخش » ، خوشه ای ازمعانی به هم پیویسته دارد ، که روزگار درازی ، مفهوم « روشنی » را نزد ایرانیان، مشخص میساخته است. رخش ( روشنی) ۱- به معنای « درهم آمیختگی سرخ وسپید است » . رخش ۲- به معنای رنگین کمان ( کمان بهمن ) است و٣- رخش به معنای « ابتداکردن وآغازکردنست و۴- رخش به معنای فرخندگی ومیمنت ومبارکی است . این چهارمعنی باهم ، درست چهار برآیندِ « روشنی » بوده اند.
باید درنظر داشت که بهمن ( = وهومن ) ، نزد ایرانیان که اصل خرد وبینش گوهری درهرانسانیست ، اینهمانی با دورنگ سپید وسرخ دارد ( هرچند بهمن درزرتشتی گری ، به رنگ سپید ، کاسته میشود ، وفقط روشنی با سپیدی ، اینهمانی داده میشود. روشنی برای زرتشتیان فقط سپید است . وارونه دین زرتشتی ، روشنی درفرهنگ ایران، اینهمانی با رنگارنگی داشت ) . درفرهنگ ایران ، روشنی( رخش ) ، آمیزش ، سرخ وسپید باهمست . روشنی ، آمیزش رنگها باهمست . سرخ ، مادینه وسپید ، نرینه است . ازاین رو، روشنی ، به خودی خود ، پدیده جفتی و انبازی ومهر است . بدین سان ، گوهر« روشنی » ، « مهر» است که اصل شادی وجنبش ( رقص ) وگرمی است .افزوده براین ، بهمن ، رنگین کمان هم هست . به رنگین کمان ، «کمان بهمن» گفته میشود .
عروس که آفتاب سپیده دم باشد ، زندگی را « روشن » میکند ، یا به عبارت دیگر، ز ندگی ر ا درزمان ، رنگین وغنی و سرشاراز رنگ میسازد ، فرخنده ومبارک میسازد . « رنگ » را که از« شیره گیاهان» میگرفتند، معنای « گوهروجانمایه هرچیزی » را داشته است . ازاین روخود سیمرغ یا خدا ، سیرنگ ( سه رنگ = رنگ ) نامیده میشد . خدا، رنگ بود . به عبارت دیگر، خدا، شیره وافشره واسانس جهانست واین شیره ، رنگارنگ است ، یعنی « شادی وغنا » هست .
آراستن هر عروسی با هفت رنگ ، برای اینهمانی دادن او ، با این مفهوم روشنی ( رخش، رخشان ) وبا بهمن( سیمرغ ، نخستین تجلی بهمن است که دخترش شمرده میشد ) بوده ، اصل خرد ودین ( بینش گوهری ) بوده است . عروس ، جدا ناپذیر ازصفت « آراستگی » بود . وجود او باید با هفت رنگ آرایش بشود، تا آفتاب سپیده دم در زندگی باشد، تا « آمیختگی رنگها باهم » باشد، تاسیمرغ باشد . آفتاب سپیده دم ، نیز نخست ، درسپیدیش پدیدارمیشود وسپس بلافاصله ، سرخ میشود ، و آنگاه با درهم آمیختگی سپیدوسرخ، روشن میگردد . جهان ، آنگاه روشن میشود که هفت رنگ بشود ، همه رنگها وگوناگونی ها ، پدیدارشوند . خودِ « روشنی » ، معنای « مهر= همآغوشی سرخ وسپید= عروسی » وآفرینندگی و شادی داشته است ( عروسی = شادی= سور) که سپس با « سپید انگاشتن »، گم شده است . در روشنی که فقط سپیداست، مهروغنا وسرشاری وشادی نیست .
البته مفهوم « آفتاب» نیز نزد ما ، دراثرنفوذ ادیان گوناگون ، تغییریافته وبسیار تنگ گردیده است .با واژه آفتاب ، ما آن مفهومی را که ایرانیان درباستان داشته اند، تداعی نمیکنیم . ولی برای درک مفهوم « عروس » باید ، این مفهوم آفتاب را ازسر، درذهن بسیج ساخت . چنانکه درواژه « رخش= آمیزش سپید وسرخ » دیده شد ، روشنی، پیکریابی مهر( یکی شوی جفت سرخ وسپید باهم) است . آفتاب ، درتابش پرتوهایش ،اصل مهرورزی است . «پرتو» ، با تابش کاردارد که روشنی ِگرمست . آفتاب ، دراصل همان « مهر» بوده است . در ادبیات ایران نیز به همین معنا باقی مانده است . ولی میترائیست ها و زرتشتی ها ، مهر(= میترا ) را از« خورشید » جدا ساخته اند، و دراین ضمن اورا ، نرینه ساخته اند .
درحالیکه درفرهنگ ایران ، خورشید دراصل ، خورشید خانم بوده است ، واین زن است که « اصل مهر» بوده است . اینست که میترائیان ویزدانشناسی زرتشتی ، کوشیده اند که آفتاب را که همان سیمرغ ، زنخدای مهر بوده است، از « خدای مهربودن » ، بیندازند . داستان سام وسیمرغ ودورانداختن زال ، بهترین داستان برای بیان همین اصل مهربودن سیمرغ بوده است ، چون جانی که زیرنفوذ دین حاکم ، دور انداخته میشود ، سیمرغ دراثرمهرش برمیدارد و درخانه اش ، می پذیرد وازپستان خودش به اوشیرمیدهد واورا می پرورد . سیمرغ ، به هرجانی ، مهرمیورزد ، ولو معیوب وناقص ( با آهو) باشد ، ولو مطرود همه قدرتها باشد .
آفتاب ، چون درتابش ، گرم وروشن میکند، اصل وبُن مهرشمرده میشد . نخستین باردرتجربه تابش آفتاب ، « اندیشهِ مهرفراگیر» درفرهنگ ایران پیدایش یافت . درآفتاب، « یک جسم» خشک وخالی، پرستیده نمیشد ، بلکه این « سرچشمه مهر» بود که درآفتاب پرستیده میشد . ازیک تجربه حسی ، یک اندیشه فراحسی، زاده شده است . گرمی( تاب، تف) اینهمانی با « مهر» داشت . تابش، تحول میداد و«به هم می تابید= مهرمیآفرید » . مفاهیم واندیشه های انتزاعی ما ، بدون استثناء همه با تجربه حواس گره خورده بوده اند . همه مفاهیم انتزاعی وتجریدی ما ازتجربیات حسی ، روئیده اند . این مهر، درفرهنگ ایران ، معنای تنگ عشق ومحبت را نداشت ، بلکه ازهمان آغاز، معنای سیاسی- اجتماعی نیرومند داشته است . این مهر در آفتابست که باید اصل حکومت درگیتی باشد. حکومت ، باید براصل مهراستوار باشد ، نه بر اصل قدرت و تحمیل وانذاروارهاب . این اندیشه در قصیده عبید زاکانی ، بسیارزیبا وشفاف وبرجسته ، زنده باقی مانده است . سپهرچهارم که سپهرمیان ( میان هفت سپهر ) باشد، متعلق به آفتاب یا مهر است . اساسا ، اصطلاح « میان » در فرهنگ ایران ، اصلیست که دوبخش را به هم پیوند میدهد، وآنهارا باهم یکی میسازد .« میان » درفرهنگ ایران ، به هیچ روی ، معنای « واسطه » را ندارد . این اندیشه مهر، به عنوان اصل حکومت، آرمان ایرانیان درهز اره ها بوده است ، ولوحکومات وشاهان آن ، به این اصل نیز وفادارنبوده اند . عبید میگوید :
سریرگاه چهارم ، که « جای پادشه » است
فزون زقیصر و فغفوز و هرمز و دارا
« تهی» زوالی و ،« خالی» ز پادشه دیدم
ولیک ، لشگرش از پیش تخت او برپا
فرازآن ، صنمی ، با هزار غنج ودلال
چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا
گهی به زخمه سحرآفرین ، زدی رگ چنگ
گهی گرفته بردست ، ساغر صهبا
سپهر چهارم ، جایگاه شاه وحاکم است . ولی درآنجا شاهی وحاکمی وقدرتمندی نیست.برغم اینکه خالی ازقدرتست ، ولی همگان لشگراوهستند . فراز این تخت ، صنمی بسیار زیباهست که با یک دستش، چنگ مینوازد و دردست دیگرش ، ساغرمی پیماید . دریک دستش ( باد آهنگین = دم نای = موسیقی) هست ودرست دیگرش، باده . آفتاب ، جلوه گر« مهر اجتماعی وسیاسی واقتصادی » است که باید متمم « داد= عدالت وحقوق ونظام وقانون » بشود، تا نظامی «بدون ترس ازقدرت» ، بنا گردد . این تصویر ازآفتاب است که دراصطلاح « آفتاب سپیده دم » تداعی میشده است .
اکنون که بیشتربا تصویرآفتاب درفرهنگ ایران آشنا شدیم ، ازخود میپرسیم که آیا دقیقا میدانیم که « سپیده دم » یعنی چه ؟ آیا مقصود ازاین اصطلاح آنست که « دم ، که باد یا نفس » باشد، سپید هست ؟ آفتابی که دمش، سپید هست ، معنائی دارد ؟ علت نیزآنست که« سپید» دراین اصطلاح که به نظرما ، رنگی میان رنگهاست، به معنای« رنگ » نیست ، بلکه به معنای « نای » هست. یکی ازمعانی « سپید یا سپیده » ، نای است ( دهخدا) . سپیده دم ، نائیست که برای بیدارشدن وبه هوش ( اوش ، اوش بام = بامداد ) آمدن نواخته میشده است . این بادِ ( دم ) آهنگین یا نوا یا نسیم است که همراه برآمدن آفتاب، دمیده میشود و انسان ، ازاین باد وموسیقی ، سبزو پدیدارمیشود و بیدارمیگردد . به عبارت دیگر، آفتاب سپیده دم ، گوهر « بهارخرّم » را دارد . چون « بهار» نیز که « ون- گره یا، ون - هره » باشد ، به معنای « نای به » است ،که با وزیدن باد آهنگیتش ، جهان ، جهان ، زنده وجوان وسرشاراز زندگی و رنگ وبو میگردد . آفتاب سپیده دم و بهارخرّم و « روزگار= زندگی درزمان» ، عروس هستند ، چون همیشه « تازه » میکنند ، چون همیشه تازه میشوند . اصطلاح « تازگی » ، چنانکه درپیش آمد، از واژه « تاختن » میآید . زمان وروزگار ، میتازد. این به معنای آنست که درجنبش وتحول ، همیشه تازه میشود ، و « عروس » پیکریابی ، اندیشه « تازگی » است . ازاین روهست که خواهیم دید درست واژه « اروس = الوس » ، اسبی بوده است که گردونه آفتاب را میکشیده است و برای ما بسیارشگفت انگیز خواهد بود که « عروس » و« اسب » نمیتوانند باهم اینهمانی داشته باشند ، ولی عروس و اسب ( اروس = درنوروزنامه خیام الوس شده است ) ، هردو نماد « تاختن = تحول به نو » بوده اند .
نظامی، دراقبالنامه ، میگوید که روزگار، ایجاب نوخواهی ونوشوی میکند . جنبش زمان ، تحول زمان ، تازش زمان ، همیشه تازه شویست . طبعا هنرمندان وشعرا واندیشمندانی میآیند که آموزه ها وبینش هارا تازه میکنند . و « عروس » ، پیکریابی همین « تازه روئی » هست .
به هرمدتی، گردش روزگار    زطرزی دگر، خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه ، کج روکند    نوائی دگر، درجهان، نوکند
به بازی درآید چو بازیگری    زپرده برون آورد پیکری
بدان پیکر، از راه افسونگری    کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری ، درآن پیکر، آرد شکست
جوان ، پیکر دیگر آرد بدست
بدینگونه ، برنو خطان سخن    کند تازه، پیرایه های کهن
زمان تا زمان ، « خامه نخل بند »
سر نخل دیگر، بر آرد بلند
نخل بستن چیست ؟ نخل بستن ، رسانیدن مایه نخل نر، به نخل ماده است تا نخل ماده ، بار بدهند . هنرمند وشاعرو اندیشمند ، با خامه اشان ، درتغییر زمانها ، نخل بندی میکنند . تحول یافتن به تازه ، آبستن شدن ، ازنطفه ها ومایه های گذشته است .
چو گم گردد از گوهری ، آب ورنگ
دگرگوهری ، سر برآرد زسنگ
« عروس » مرا ، پیش پیکرشناس
همین تازه روئی ، بس است از قیاس
اثرمن ( نظامی ) ، عروس تازه روی هست . البته درهمه گستره ها ( همچنین دین ودرفلسفه و بینش ) گردش روزگار، خواهان طرزی دیگراست . روزگار، عروس همیشه تازه شونده و تازه کننده است . روزگار، « نمیگذرد= فنا نمی پذیرد» ، بلکه « می گرداند ، می تازاند ، تازه میکند ، نوخواه است » .
ما دراثر نفوذ مفاهیم و مقولات اسلامی درروانمان ، ناخود آگاهی داریم که در ایمان به « حقیقت مطلق و ثابت یا تغییرناپذیر درزمان » ریشه دارند . بدین علت ، به پدیده های نسبی وطیفی و متغییر ( دیگر گون شونده = دیگر رنگ شونده . گون = رنگ ) بدبین و ازآن رویگردانیم و یا آنها را با دیده بی اهمیتی مینگریم . وواهمه داریم که همین اندیشه ژرف نظامی را در همه گستره های دینی واجتماعی وسیاسی وحقوقی ، معتبربشناسیم . اینست که پدیده « آفتاب سپیده دم » که « عروس » یا اصل تازه شونده و دیگرگون شونده است ، برای ما ناملموس ونامحسوس و نامفهومست . این پدیده ِ « آذرخشی صبحگاهی » ، « این چشم اندازی به روی نیکوی تازگی » ، که زندگی را در مدت روز ، تغییر میدهد و حالت روانی واندیشگی شاد در تمام روز معین میسازد، ناچیزمیشماریم . درحالیکه این « نخستین دیدارصبحگاهی و سپیده دمی » ، سرچشمه نیروئی بود که همه کارها واندیشه ها و گفتارها واحساسات را تغذیه وسیراب میکرد . « دیدار زیبائی یا چهره نیکودر سرآغازروز » ، سرچشمه جوشیدن زندگی بود . این منش و تجربه صبحگاهی ، راه به اعمال وافکارو عواطف مثبت در روز میگشود .
آن صبح سعادتها ، چون نورفشان آید
آنگاه خروس جان ، دربانگ وفغان آید
خور، نور درخشاند ، پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند ، جانان بر جان آید
هرصبح زسیرانش ، می باشم حیرانش
تا جان نشود حیران ،    او روی بنمیاند
مبارک باشد آن رو را ،   بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی ، زشاهنشاه سلطانی
بدیدن با مدادانی، چنان روئی ، چه خوش باشد
چو ازآغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دوخورشید از پگه دیدن ، یکی خورشد ازمشرق
دگرخورشید برافلاک هستی شاد وخندانی (مقصودش شمس است)
زهی صبحی که درآید ، نشیند برسربالین
توچشم ازخواب بگشائی ، ببینی شاه شادانی
آفتاب سپیده دم و بهارخرّم ، بهترین نماد « عروس زمان یا روزگار» یا « اصل همیشه ازنو تازه شوی » هستند . درست درهرعروسی نیز، بازتاب همین اصل را درزندگی میدیدند . چنانکه درجشن عروسی رودابه با زال ، سام میخواهد چهره رودابه ، یا عروس خود( زن پسرخود زال) رابرای نخستین بارببیند وسیندخت، مادر رودابه برای دیدن رخسارعروس ازاو هدیه میخواهد :
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند خواهی نهفت
بدو گفت سیندخت ، هدیه کجاست
اگر « دیدن آفتابت » هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام
که ازمن بخواه ، آنچه داری تو کام
برفتند زی خانه زر نگار
کجا اندرون بود « خرّم بهار »
نگه کرد سام اندرآن ماهروی
یکایک شگفتی بماند اندروی
ندانست کش چون ستاید همی
برو چشم را چون گشاید همی
رودابه که عروس است ، هم آفتاب سپیده دم وهم بهار خرّم است . عروس ، آفتاب سپیده دم و بهارخرّم است . بااین تصویر عروس اززمان هست که خیام میگوید :
گفتم به عروس دهر، کابین تو چیست
گفتا : دل خرّم تو، کابین منست
   
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست