در ستایش محمد نوری
اسماعیل خویی
•
تنها نه در عوالم گلگشت و دشت،
وقتی که، با نوازشِ گلبانگِ مهربانت،
تیمارِ ما می داری:
و ز یادهای خرم یار و دیار
در لاله زاِرِ خاطرِ خونین ما
"گلِ مریم" می کاری.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۱ مرداد ۱٣٨۹ -
۲ اوت ۲۰۱۰
مثل صدات،
جان و دلت زیباست.
و
تنها صدات نیست که از ماست.
نه!
تنها صدات نیست که با جانِ ما سخن می گوید
و با دلِ ما آشناست.
خوبی:
امّا
تنها نه در عوالم گلگشت و دشت،
وقتی که، با نوازشِ گلبانگِ مهربانت،
تیمارِ ما می داری:
و ز یادهای خرم یار و دیار
در لاله زاِرِ خاطرِ خونین ما
"گلِ مریم" می کاری.
خوبی؛
حتا
وقتی که" در خموشی ی ساحل"
غمگین تر از غروبی.
امّا صدات
-خدایا!-
صدات
که در بافتِ فلزی و ابریشمین خویش
یکی می کند
ژرف وبلند را،
وپرده پرده
می تند
از مایه های بومی ی بیداد وشور
موسیقی ی شبانه ی ما،
یعنی،
آهنگ های میهنی ی گریه خند را.
خنیاگرِ ستمکده ی ما!
شاد آمدی
به غمکده ی ما.
می دانم،
آه،
می دانم
از پیش:
فردا تو نیستی: تو نخواهی بود، اینجا
وباز،
باز،
من مانم وجهنم بیدرکجای خویش:
و، بارِ دیگر، از همه سو،
تنهایی ی پر آدم، پر ازدحام،
سرسام،
بیگانگی
که، پشت در ، آماده ست
وانگشت اتهام
از ماشه بر نمی گیرد،
هر چند
امشب، به پاسِ آمدنت، آتش بس داده ست...
وباز، باز،
فردا
کامروزِ دیگری خواهد بود،
و، بارِ دیگر ، از همه سو، بد،
و، بارِ دیگر ، از همه سو، زشت...
امّا
نوش تو باد، جامِ مرا هم پر کن!
امشب،
غنیمتی ست
پنجره ای از نور
که، با بلورِ حنجره ات،
در دلِ سیاهِ دوزخِ ما
وا می شود به سوی بهشت.
بیست و هشتم آوریل ۱۹۹۴،
بیدرکجا
|