یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

حـقـیـقـت، آبـیـسـت که در سراسر ِاشیاء گـیتی روان و مَوّاج است


منوچهر جمالی


• درفرهنگ ایران، خدا ،« اصل» بوده است، نه « شخص» ، و پس ازسپری شدن زمانها ، چهرهِ « شخص» بدان داده شده است . مثلا ، خدا، سیمرغ بوده است . ما امروزه به تمسخر می اندیشیم که مگرمیشود که خدا، مرغ باشد ؟ واژه « وای » ، هم به معنای باد ( وای ) ، وهم به معنای پرنده « = باز= واز= وای » ، و هم به معنای خدا هست . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ شهريور ۱٣٨۹ -  ۲۴ اوت ۲۰۱۰


 
 
حقیقت (راستی) درفرهنگ ایران:
1- روانست ( اصل روان وجاری درهمه چیزهاست )
2- رنگ است:شیره وافشره وخونابه همه گیاهان وجاندارانست
3- دهش است:گوهرخودرامیپراکند تاهمه ، خودشان، بیافرینند
...............................

درفرهنگ ایران، خدا ،« اصل» بوده است، نه « شخص» ، و پس ازسپری شدن زمانها ، چهرهِ « شخص» بدان داده شده است . مثلا ، خدا، سیمرغ بوده است . ما امروزه به تمسخر می اندیشیم که مگرمیشود که خدا، مرغ باشد ؟ واژه « وای » ، هم به معنای باد ( وای ) ، وهم به معنای پرنده « = باز= واز= وای » ، و هم به معنای خدا هست . چرا این واژه ، این سه معنای گوناگون باهم را دارد ؟ چون ، هوا=hva اصلیست که «ازخود»، می جنبد ، وباد ، این هوای جنبان وروانست ، و پروازمرغ، با دوبالست ، و« حرکت » درفرهنگ ایران ، با دوبال یا دوپای به هم پیوسته ، بیان کرده میشد ، ومرغ وباد ( ابری که گوهرش باد است ) پیکریابی تصویر خدا بودند ، که « اصل حرکت ازخود » باشد. به عبارت دیگر، خدا، « اصل ازخود،جنبنده » هست . گوهر نهفته و نادیدنی وناگرفتنی ِجهان ، همین « جنبش ازخود» هست . گوهرجهان، رَوَنده ومواج است . به عبارت دیگر، خدا یا حقیقت ، اصل ازخود روان بود ومواج بودن درچیزهاست که بهترین نمادهایش درفرهنگ ایران ، وای ( ابربا گوهر باد ) ، یا « رود » یا « دریا » میباشد . سیمرغ نیز درشاهنامه، همیشه درابرتیره (باران زا) میآید ومیبارد( با آب ، سبزوتازه میکند) ، ودربرق ، میدرخشد( روشن وخندان میکند .آذرخش درفرهنگ ایران، نماد خنده است ) . وما امروزه که با تصاویر« خدایان شخصی » درادیان خوگرفته ایم وبرایمان اندیشه ای بدیهی شده است ، به چنین تصویری ازخدا ، میخندیم ، و آنرا خرافه وبدوی وکودکانه وجاهلانه میدانیم ، چون معنای دقیق ِاصطلاح « مرغ » و یا « رود » ویا « دریا » را نمیدانیم چیست . این رود واین دریا کجاست که برویم وآن را ببینیم ؟ این رود و دریا درجغرافیای زمین نیست . ما ازدو واژه « رود » و « دریا » ، مطلبی را نمی فهمیم که منظوراین فرهنگ بوده است . « رود » ، به معنای « آب روان یا آب رونده » است، و «دریا= درای آپ » ، به معنای « آب با آهنگ، یعنی آب مواج» است ، یا به عبارت دیگر، آبی که ببالا وبپائین ، کشیده میشود، آنچه پائین است ، ببالا کشیده میشود و آنچه بالاست، بپائین کشیده میشود وپائین هیچگاه ازبالا، بریده نمیشود . یکی ازنامهای خود این خدا ، « خیزاب = موج » است .
خدا ، چنین آبیست که درسراسراشیاء گیتی ، میرود وموج میزند( میتازد) وبه هم پیوسته است . آنچه روانست وآنچه موج میزند، پیوسته است ، یعنی درآن ، هیچگونه « بریدگی » نیست . همین « رود یا دریا ، یا آب رونده و مواج » که « اروند » باشد ، « رنگ » هم نامیده میشود . چرا ؟ چون « رنگ» ، به معنای « شیره درون گیاهان وخونابه درون رگها» است . زمانهای دراز، با شیره گیاهان ، رنگ تهیه میکرده اند . پس خدا ، شیرابه واِسانس و« خور» و« ژد » و ... نهفته در درون چیزهای گیتی است، که روان ومواج وپیوسته ست . آبِ ( به معنای شیره همه چیزها ) پیوسته وجاریست ونمیتوان آنرا ازهم « برید » . پدیده های « بینش » و« خرد» و « روشنی » درفرهنگ ایران ( چنانچه دیده خواهد شد ) نیز ، تراویده و روئیده ازچنین آب رونده ومواج و پیوسته است وطبعا دارای همین گوهرند . بینش وروشنی وخرد ، در فرهنگ ایران ، در« بریدن چیزها ازهمدیگر» آنها را روشن نمیکنند ، بلکه آن آب ، با گوهرچیزها میآمیزند و همه دراثرآمیزش با آن آب ، سبز( تازه ) وروشن میشوند . اساسا درفرهنگ ایران، « راستی یا حقیقت » ، پیدایش گوهرچیزها درآمیزش با این آبست . راست یا حقیقت ، پیدایش گوهرخود انسان وخود هرچیزیست . دریزدانشناسی زرتشتی مفهوم « راستی= حقیقت » به کلی واژگونه ساخته میشود. اهورا مزدا ، « راستی = حقیقت » را از« روشنی بیکران خود» میآفریند . به عبارت دیگر، حقیقت ، درگوهرچیزها وانسانها نیست . چون این اصل روان ازگوهرچیزها میگذرد ، سبز( تازه) وروشن میشوند .
آنچه میتازد وروانست ، تازه میشود
----------------------------------
اساسا ، خود واژه « تازگی» که همیشه با اصطلاح « تری » میآید ، بیان « روان ومواج بودن » است . تازگی ، همیشه درچیزیست که گوهرش روان ومواج است . چیزی که گوهرش سفت وسخت وبرّنده است ، نمیتوان آن را تازه کرد . هرچیزی از تحول یابی گوهریش، تازه میشود . با زدن رنگ تازه به چیزی ، آن چیز، تازه نمیشود . این مفهوم « تازگی وروشن شوی ( بینش همیشه تازه ) ، به کلی با مفهوم « روشنی وبینشی ، که دربریدن چیزها وتجزیه آنها ازهمدیگر» پیدایش می یابد ، فرق داشت ودارد . اهورامزدای زرتشت ، که راستی= حقیقت را ازروشنی بیکرانش میسازد ، به معنای آنست که با روشنی تیغ گونه اش می برّدوازهم جدا میسازد . گوهرچنین بینشی وچنین روشنائی ، « تیغ تیز= شمشیربرنده = آهن وفولاد سرد» میباشد که متضاد با پدیده « روانی آب » است .
بینش وعقلی که درگوهرشان ، آزارنده اند
چگونه ، خود وملت وقوم وامت وطبقهِ روشن، پیدایش مییابد
--------------------------------------- ------------------
کسی که بینش او، اسلحه وتیغ تیزاست ، او با ریختن خون دیگران، خودرا تازه میکند . او ازکاربرد بینش خود درجنگیدن وکشتن ، کام میبرد.ولی بینشی که تیغ تیزوبرنده است ، دارنده خودرا نیزمانند خودش، خشک وسفت وبرّنده میکند . این چنین بینشی، اصل وجود انسان را میخشکاند ومیسوزاند :
چو تخم سوخته ، کز ابر، تازه شد داغش
زیاده شد ، غم واندوه بیشتر مارا
انسان با بینش خشک ، خون میریزد بلکه تازه وترشود ، ولی همیشه خشکترمیشود وهمیشه درحسرت تازگی بسر میبرد .
هربینشی ( روشنائی) ، اسلحه تیزاست ، که ازگوهر روان ومواج خودِ انسان نروئیده است ، و طبعا ، گوهر خشک وسفت وتیزدارد . با چنین بینشی ، او هنگامی« خود» را میشناسد که خود را از دیگران ببرد، «جامعه» خودرا ازجامعه های دیگر ببرد ، « قوم » و« ملت» خود را از اقوام ملل دیگر ببرد ، « امّت » خود را ازدیگرامت ها ببرد ، «طبقه» خودرا از طبقات دیگرببرد ، « نژاد» خود را از نژادهای دیگرببرد ، « جنس » خود را ازجنس دیگرببرد ، چون بااین گونه روشنائیست که ، خود را وجامعه خود را وملت وقوم خودرا ، وامت وطبقه خودرا وجنس خود را میشناسد . معرفت خودرا از معرفتهای دیگر ببرد . معرفت خودرا حقیقت مطلق دانستن ومعرفت دیگری را باطل وکفرمطلق دانستن ، پیآیند همین مفهوم « روشنی » است . او بدون چنین شناختنی، خودرا ، وجامعه و قوم وملت و امت خود را ، و طبقه خود را ، ومعرفت خود را... گم میکند . او تنها با بریدن خود از دیگری ، روشن میشود . با پیدایش میترائیسم ودین زرتشت درایران، روشنی خورشید، تیغ یا خنجریا دشنه وشمشیر برنده میشود( که درپرچم ایران، درچنگال شمشیردرنده است که خورشید برپشت خود دارد ). به عبارت دیگر، معرفت دینی، وخرد دینی، وبالاخره خرد بطورکلی، اصل « برنده» میشود که برای رزمندگان، مفـیدند . دین و معرفت، ویژگی ستیزنده وجهادی پیدامیکند . احمد جام، درکتاب انس التائبین درباره عقل مینویسد : « مثل عقل یا عاقل چون تیغ بران است که به دست کسی دهی که بدان تیغ ، هم دشمن توان کشت وهم دوست . اگر دشمن کشد، تیغ را کارتوانست فرمود وغازی باشد واگر دوست ُکشد، نادان باشد. تیغ به دست هرکه هست برّان است وقیمتش به جاست ، درقیمت وبرندگی تیغ هیچ خلل نیست ، ولیکن کارفرماینده ، نه آن برجای زد که می بایست زد . خلل به کارفرماینده گردید نه باتیغ » . غازی ، مردیست که با دشمن دین، کارزارمیکند، یا کسیست که به جهت ثواب با اعدای دین ، حرب کند ، یا کسیست که مجاهد است وتاراج میکند. نخستین چیزی را که الله ، خلق میکند ، عقل یا بینشی است که گوهرش ، برّندگی است ، و همه موءمنان به خود را تبدیل به « غازیان » میکند که با آن درکشتن ، ثواب میکنند . این بینش عقل هرموءمنی است . گوهرچنین بینشی ، برندگی است ، و دربریدن ، مقصدش آنست که دوست را ازدشمن ، جدا وروشن کند ، وبا دشمن بجنگد تا اورا بکشد . تنوع وکثرت دراجتماع ودرسیاست و ودرگستره فکروعقیده ، بلافاصله برای او تقلیل به دو مقوله دوست ودشمن می یابند . خویشکاری عقل ، بریدن انسانها به دوست ودشمن ِ بریده ومتضاد باهم ومجهزکردن دوست با اسلحه ، برای کشتن ونابودساختن دشمنست . این به کلی با مفهوم « روشنی و بینش وخرد » درفرهنگ ایران ، درتضاد است که درست از« آب روان که خود خدا درهمه چیزهاست » ، سبز وروشن میشود ، ورنگارنگی وتنوع پیدایش می یابد که به هم پیوسته اند .
چنین عقلی وبینشش ، فقط در « تعیین مرزهایش » ، خودرا با کشیدن خطی ، از دیگران جدا نمیسازد ، تا خودرا بشناسد( تعریف کند ) . چنین مرزهائی برای موجودیت او خطرناکند، چون دیگران به آسانی ازاین مرزها میگذرند و « تعریف یا معرفت او»، مغشوش و پریشان میشود ، « آگاهبود ازخود» ، یا آگاهبود اجتماعی یا آگاهبود ملی وقومی ، یا آگاهبود امتی ، یا آگاهبود جنسی وطبقاتی خود را از دست میدهد . او در مرزهایش ، نه تنها خط ، بلکه «دیواربرّان » دورخود میکشد ، و ازخودش وجامعه اش وطبقه اش وقوم وملتش ونژادش وجنسش ومعرفتش ، دژ دفاعی وجنگی میسازد ، تا با اسلحه بینش خود ( آموزه خود ، حقیقت خود ) ازآن دفاع کند . او، روشن میشود ، وقتی ازدیگران ببرد . کاربرد روشنی ، کاربرد اسلحه اش نه تنها برای دفاع از بینش خودش هست ، بلکه برای داشتن آگاهبود روشن از « وجود خودش» هست . « بینش حقیقت» ازاین پس ، بینشی است که باید برای « روشن ومشخص نگاهداشتن خود » ، بجنگد . مسئله بنیادی آنست که بینش ( روشنی) او، ازگوهرزندگی خود او نروئیده تا همیشه تازه باشد ، تا لطیف ونرم وروان باشد ، بلکه بینش وامی است و بینش وامی ، همیشه خشک وسفت و سخت است . بینشی است که مُلک دیگریست . چنین بینشی، باخود ، سائقه مالکیت را میآورد . چیزی ملک منست که ازملک دیگری، بریده وجداست . او با چنین بینشی ، میخواهد « مالک خود» بشود و ملک خود را از دیگری ، جداسازد . ولی ، « حقیقت وبینش حقیقت ، ُملک کسی نیست » وهیچگاه ملک کسی نمیشود ، واساسا قابل تملک نیست ، چون همیشه « روان وجاری وتازان » است، وهمیشه درتنوع پیدایش می یابد نه درسپیدی که برضد سیاهیست . خدا که آب روان درهمه است ، ازهیچکسی ، تصرف پذیرنیست . حقیقت ، مایعی روانست . به این صفت حقیقت وخدا ، ایرانیان « اروند = آنچه روانست » میگفتند.

اولویت رنگ بر روشنی ، یا اولویت روشنی بررنگ
--------------------------------------------------
این تضاد را ازساختارگوهری « خدایان ابراهیمی و دین زرتشتی» با ساختارگوهری ، خدای ایران ، با یک دید، شناخت . الله نورالسموات والارض . الله ، نور است ، یعنی خورشیدیست که همه چیزها را درآسمان وزمین روشن میکند . همینگونه اهورامزدای زرتشت ، روشنی بیکرانست . این روشنی بیکران و الله که نوراست ، چه تفاوتی با خورشید درآسمان دارند ؟ آنها ، ویژگی « کمال » دارند . یعنی روشنیشان هیچگاه تغییر نمی پذیرد ، چون اگر کمال، تغییر بپیذیرد، تنها امکان تغییر، آنست که بکاهد وناقص شود ، وازاین رو اگر بخواهند این نوریا روشنی را در خورشیدی نشان بدهند باید خورشیدی خیالی درذهن بکشند که همیشه میان آسمان ثابت میماند و ازجایش جنب نمیخورد . ولی وارونه این خدایان، ساختارگوهری خدای ایران ، آنست که « روان وجاری » است و« میتازد» و همیشه درگشتن وگردیدن (سیمرغ= ارتافرورد=ارتای فروهر= فراورد = فرا + ورتن = اصل تحول ومتامورفوز) است . ازاین رو، از نامهای او « اروند »و« تجر» بوده است ( تجریش = تج+ریش= بن واصل تازگی ) .
« اروند » که از ریشه «ar= رفتن » است دراصل به معنای « روان ودارای حرکت » است . خدا ، آبیست ( آب، شیرابه واسانس همه جانهاست=رنگ= شیرابه همه گیاهان وخونابه همه جانداران ) که در درون همه چیزها، روان میشود، و درهمه جانها ، میتازد وجریان پیدا میکند. مانند آن خورشید ثابت خیالی نیست که فقط سطح چیزهارا روشن میکند، ولی هرگز با چیزها نمیامیزد ، وهمیشه ترانسندتال میماند ، بلکه همیشه درچیزها ، روانست( زهشی است ) . این خدا ، یا اصل تحول وروانی درهمه چیزها درگیتی ، هنجیده میشود ومیآمیزد و پیکرمی یابد . هم در« ابر، روان است ، هم در آفتاب، روان است ، هم درباد، روان است ، هم دراسب بادپا، روانست، هم درماه، روانست، و هم در « رود » و در « دریا » و هم در« جوی » و هم درخاک روانست ، چون خاک ، که هاگ وآگ باشد ، درفرهنگ ایران، به معنای تخم است . خاک، درفرهنگ ایران ، چیزمرده نبود ، بلکه « تخم واصل زندگی » بود . انسان ازخاکست ، برای ایرانی به معنای آن بوده است که « تخم = اصل زندگی » است ، ولی درالهیات اسلامی خاک که « اصل مرده » است که الله ازآن ، انسان را میسازد ودراو زندگی را میدمد ومرده را زنده میسازد . بکار بردن واژه « خاک » ایرانی با ذهن اسلامی ، مایه اشتباهات بزرگ درادبیات ایران گردیده است . آنچه دربالا شمرده شد ، همه ، پیکریابی « اصل روانی » هستند . درهمه این عناصروپدیده ها ، پیکریابی خدا ، در روان بودنشان ، در تازان بودنشان ، دیده میشد . اینها همه پیکریابی اصل روان وجاری بودن هستند . مولوی ، هنگامی ازخدا ، سخن میگوید ، این خدای روان درخاکها ، درتخمها ( انسانها ، جانها ) را درنظر دارد ، نه خدای نوری را که کسرشاءن خود میداند با گیتی وانسانها بیامیزد ودرآنها روان شود.
ما همچوآب درگل وریحان ، روان شویم
تا خاکهای تشنه ، زما بردهد گیا ( خاک= تخم )
بی دست وپاست خاک ، جگر گرم بهر آب
زین رو، دوان دوان رود آن آب ِ جویها
پستان آب ، میخلد ، ایرا که « دایه » اوست
طفل نبات را طلبد دایه ، جا به جا
سپس همین خدای روان شونده ، ازچشمه ضمیر انسانها فرا میجوشد . ابر بارنده را درسغدی ( پری – ابر ) مینامند .
برچشمه ضمیرت ، کرد آن پری ، وثاقی ( اطاق )
هرصورت خیالت ، ازوی شدست پیدا
هرجا که چشمه باشد ، باشد مقام « پریان »
با احتیاط باید بودن ترا در آنجا
این پنج چشمه حس ، تا برتنت روان است
زاشراق آن پری دان ، گه بسته ، گاه مجری ( جاری)
آن ابر، آب روانی( رودی نهفته ) میشود که سرازچشمه های ضمیرانسان درمیآورد و تخمهای وجود همه انسانها، سبز( تازه ) وروشن میشود .طبعا آنچه روانست درچیزی که بسته وسفت شده است ، درصورت ، یا درتعریف .... نمیگنجد :
ای کوزه گرصورت ، مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آنکس ، که جوی روان دارد
البته « کوزه » هم درفرهنگ ایران « صورت مسدود وبی منفذ » نیست بلکه،کالبدی پرازروزنه است که آب ازپیرامون آن، بیرون میتراود . حواس ، آبهای روانی هستند که ازکوزه ( صورت انسان ) برون میتراوند .این جوی روان (= خدا ) درهرانسانی، هیچگاه دربینشها وآموزه ها و عقاید و ایمانهایش نمیگنجد ، ومیکوشد ازهرکوزه وسبوئی بگذرد واگربی منفذ بود آن کوزه و سبورا میشکند و روان میشود . با آمیختن وهنجیده شدن این آب درگوهریا تخم وجود هرانسانی، انسان میاندیشد و با این اندیشیدن، گوهرخود را هرلحظه ازنو سبزوتازه وروشن میسازد .درست برعکس تصویر بینش وعقلی که تیغ بران هستند ، خدا، روشنی برنده نیست ، بلکه آب روانیست ( شیره واسانس جهان = خدا ) که باید تفکررا منقلب سازد و تحول بدهد و جان را همیشه تروتازه سازد . ولی عقلی وبینشی که تیغ برانست ، تحول درزندگی نمیآورد و انسان را تروتازه نمیکند بلکه دم به دم بیشتر میخشکاند تا خارو تیغ تیزوبرنده شود . دراین غزل مولوی ، تضاد این دو گونه بینش را میتوان دید . عقلی که دراندیشیدن ، زندگی اندیشنده را تحول نمیدهد وتروتازه نمیسازد ، درتضاد با زندگیست . بحث اینکه نیکی وشر از انسانست یا ازخدا هست ، بحث این که خدا با پیشدانیش وقدرتش ، مرا ، ونیک وبد مرا ، ازپیش ، معین ساخته، و او مسئول اعمال منست ، یا اینکه این منم که نیک وبد میکنم ومن مسئولم و خدا ، حق داوری و مجازات مرا دارد ، هیچ تحولی به اندیشنده آن نمیدهد . مسئله ای که دراین بحث واعتراض ودلیل طرح هم نمیشود ، مسئله دست کشیدن از خدائیست که خود را ازانسانهایش بریده است و دیگرآبی نیست که درگوهرانسانها روان باشد.
کسی بگفت : زما یا ازوست ، نیکی وشر
هنوز خواجه دراینست ، ریش خواجه نگر
عجب که خواجه برنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه ، سیه بود و گشت رنگ دگر
زندگی او تغییر کرد ، ولی اندیشه او همان ماند که بود
بگویمت که چرا خواجه ، زیروبالا گفت
بدان سبب که « نگشته است خواجه ، زیر وزبر »
به چارپا و دوپا ، خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفت است ، قعر بحر به سر
گمان خواجه چنانست که خواجه بهترگشت
ولیک هست چو « بیمار دق » واپس تر
به حجت و به لجاج و ستیزه ، افزون گشت
ز« جان و حجت ذوقش » ، نبود هیچ خبر
طریق بحث : لجاجست و اعتراض و دلیل
طریق دل : همه دیده است و ذوق شهد وشکر
«ذوق» که ریشه واژه « مذاق = میزاگ درپهلوی= مزه» باشد، چشیدن آب روان جانست که زندگی را دربینش همیشه تروتازه میکند. اصلی که درهمه چیزها، آب روانست ، ایجاب تروتازه شدن همیشگی میکند.
زیستن وبا خردی که ازجان تروتازه وهمیشه روان میتراود، اندیشیدن ، فرق با تفکربا « عقلی دارد ، که روشنی اش تیغ بران » است . از« آب روان درزندگی= خدا »، همیشه ازنو سبز( تازه)و روشن ( بینش ) شدن ، ایجاب تحول همیشگی بینش حقیقت درانسان را میکند . مولوی برپایه این دریافت خدای روان در زندگیست که میگوید :
شعرمن ، نان مصر را ماند    شب براو بگذرد، نتانی خورد
( البته نان مصر، هنوز هم همین ویژگی را دارد )
آن زمانش بخور، که تازه بود    پیش ازآنکه برونشیند گرد
« گرمسیرضمیر» ، جای وی است
می بمیرد ، درین جهان ازبـَرد( سردی )
جان ، طبق فرهنگ ایران هم آتش وهم آب ( آب گرم ) است . ازاین رو « گرمسیری » است که سرچشمه زندگیست .
همچو ماهی ، دمی به خشک طپید
ساعتی دیگرش ، به بینی زرد
هراثرواندیشه وبینش زنده ، درتازگیش، زنده است . ولی انسان ، بینشهای کهنه را نیز با « خیال آنکه تازه اند » میخورد . درواقع آنها کهنه شده اند وکهنه ترمیشوند وانسان نا آگانه خیالات تازه خود را درباره آن بینش های کهن ، به جای آن بینهشا میخورد ومینوشد . مسئله او همین « خیال » هست که اورا از تازه شدن بینش درزندگیش بازمیدارد.
ور خوری ، بر « خیال تازگیش»
بس خیالات ، نقش باید کرد
خیالبافی های تازه ، جانشین « باززائی بینش » میگردد .
آنچ نوشی ، خیال تو باشد    نبود « گفته کهن » ای مرد
باید دست از خوردن گفته های کهن با چاشنی « خیال تازه » کشید تا به « تازه شدن بینش » دراثر چشیدن آب روان رسید.

بینش حقیقت ، همیشه با « تازه شدن حقیقت در زندگی » کار دارد
---------------------------------------------------------------
حقیقت فقط میتواند در « روان بودن ، درجاری بودن » ،« باشد» . در فرهنگ ایران، بینش حقیقت، همآغوشی « آب رونده ، با تخم وجود انسان » میباشد . حقیقت ، رود است ، ابر است ، باد است ، چون « میرود ، روان است » . حقیقت، آنچیزیست که 1- درهمه چیزها جاری میشود و آنهارا همیشه ازنو، تازه وروشن میکند ، چون خودش ، روان وتازان واصل حرکت است . چیزی ، همیشه تازه میشود که همیشه میتازد( روان است، مواجست، دگرگون میشود ) .
و2- همه چیزهارا به هم می پیوندد ، چون خودش اصل مهر است( چیزی که روانست، به هم پیوسته است وپیوند، مهراست ) و 3- خودش ، نادیدنی وناگرفتنی است، ولی کشش به دیده شدن و گرفته شدن ( صورت شدن + جسم شدن ) دارد . ولی برغم دیده وگرفته شدن ، نادیدنی وناگرفتنی نیزمیماند .
این پدیده را ایرانیان « وای » مینامیدند . « وای » ، نماد پیدایش « بی صورت درصورت » و همیشه « صورت دیگروتازه شدن » است . این « وای » چیست ؟ « وای » که واژه اصلی اش « دوای = dvaay» باشد به معنای « دوتای باهم » است . واژه های باز وبازو که امروز بکارمیبریم ، همین واژه است. مرغ ، بازاست، چون دوبال دارد و بازو، دوبخش به هم پیوسته است . ودرکردی ، بازه ، به معنای دورنگ است. حرکت وجنبش ، با تصویر « دوپای باهم » و « دوبال باهم » بیان میشد که سپس در تصویر دواسب یا دوگاو بهم دریک گردونه ، یا دوچرخ باهم دریک گردونه وسعت یافت . این بود که همین واژه « وای » معنای « مرغ = باز= وای » هم داشت. باد ، دوپا یا دو بال دارد ، به معنای آن بود که میرود و میتازد ومیپرد . حتی آب روان وپیوسته نیز، پا داشت . دوپای باهم یا دوبال باهم ، که پیکریابی « یوغ یا همبغی وانبازی» است ، بیان « اصل حرکت » و « شادی» و« روشنی » بود . وای ، اصل حرکت است ، یا بسخنی دیگر، « خودش ، ازخودش ، حرکت میکند » . این « حرکت کردن ازخود را » « هوا =hva » مینامیدند . به هوائی که ما تنفس میکنیم، « هوا » میگفتند ، چون آن را « اصل ازخود جنبنده » میدانستند . خدایان نوری همه با « ازخود بودن » جانها وچیزها وانسانها ، مخالف بودند ، چون اصل ضد خالقیت این خدایانست . ازاین رو هیچکس نباید ازخودش = ازهوا ، بیاندیشد وبگوید . محمد، هیچگاه از« هوایش » سخن نمیگفت .جنگ با « هوای نفس » یا اینکه « کسی ازهوا ی خودش صحبت میکند » یا « هوائی » صحبت میکند ، ضدیت با « اصل ازخود بودن » دارد .

محمد درقرآن ، با تصویر ابلیس، برضد فرهنگ ایران برخاست
-------------------------------------------------------------
ولی درست «آتش زندگی» که جان هرانسانی باشد ( فرنفتار، فرن = پران) ، هواست ، باد است . درفرهنگ ایران درست همین « هوا یا وای » ، گوهر زندگی هرانسانی است . واین هوا که ازخود میجنبد، بلافاصله تبدیل به « آتش یا آتش جان » میشود و طبعا گوهرانسان، سرکشی وبلندی خواهیست . و ابلیس درقرآن ، درست همین « آتش جان یا ارتا یافرن » میباشد. قرآن، درست برضد این تصویر گوهرانسان ( فطرت انسان ) درفرهنگ ایران بود . محمد با ابلیس ساختن گوهر( فطرت ) انسان ، به جنگ با فرهنگ ایران برخاست و « ارج انسان » را به کلی ازبین برد . هوا یا فرن یا ارتا ، که گوهرانسان هستند ، « اصل حرکت وآفرینندگی ازخود » هستند، چون جفت وانبازند . این اندیشه « انبازبودن انسان وباد که وای باشد» درشعر مولوی خطاب به انسان، باز تابیده میشود :
شاخ گلی ، باغ زتوسبز وشاد   
هست «حریف تو»دراین رقص، « باد»
باد چو جبریل و تو چون مریمی   عیسی گل روی ازاین هردوزاد
« رقص شما هردو»، کلید بقاست    رحمت بسیار برین رقص باد
باد ، همان « فرن = praan» است که بنام « آتش جان » ، نخستین عنصرجهان است . این اصل ازخود جنبیدن و ازخود بودن ، دراثر « دوتای به هم پیوسته بودن » است . « پیوند » را نیز آنها، اصل سوم میگرفتند، و ازاین رو ، دوتای به هم پیوسته ، یا اصل « سه تای یکتا »، بُن یا فطرت هرجانی بود . این« وای» نیز، « 1- نم و2- گرمی» باهمست . یا به عبارت دیگر« جمع آب وآتش » باهم است . به عبارت ما ، « آب گرم= بخار» است .

پیدایش جهان ازیک سرشک، یعنی چه ؟
--------------------------------------
ازاین رو بود که گفته میشد که جهان، از«یک سرشک » به وجود آمده است . دربندهش، بخش سیزدهم میآید که « تن مردمان ، بسان گیتی است ، زیرا گیتی ، از- آب سرشکی- ساخته شده است . چنین گوید که این آفرینش ، نخست همه آب سرشکی بود ، مردمان نیزاز آب سرشکی میباشند » . این واژه سرشک در پهلوی « si-rishk » است ، که به معنای « سه ریشه = سه بُن » است . معانی سرشک که درلغت نامه ها مانده اند، بهترین گواه براین سخنست . سرشک ، هم به معنای « قطره آب وباران » است وهم به معنای « شراره وخرده آتش است که بجهد وجهنده باشد » . به عبارت دیگر، سرشک ، پیوند آب وآتش باهمست ، یعنی « نمی وگرمی » ، یا « گرمی نهفته درآب»است . اصل جهان هستی ، آمیغ است که به معنای « حقیقت » میباشد . در« پیوند» ، حقیقت، پیدایش می یابد . پیوند، با دواصل ، شروع میشود. جفت شدن دواصل را به همدیگر، ویکی شدن آنها را ، « مهر= میترا » میگویند ، چون ریشه این واژه « مهر» ، « میت = maetha » است که همه به معنای 1- جفت است ، وهم به معنای 2- یگانه شدنست . گوهرجهان که جهان ازآن فوران میکند ، یکی شدن دواصل یا اصلها باهمست . این1- پیوند دواصل باهم، مفهوم « سه تا یکتائی » را که « سه خوان » یا « سه قرقف» هم خوانده میشد به وجود آورد . و با یکی شدن دوجفت ، جنبش وشادی وتنوع ( رنگارنگی) و روشنی پیدایش می یابد . ازاین« وای » ، که پیوند ابر( آب+ور) وباد(اصل حرکت وآتش افروزی = وازیشتvazisht ) است ، باران فرو میریزد و برق ( آذرخش) میخندد . آب وبرق باهم جفتی هستند که ازابر، زاده میشوند . هرآفریده ای ، گوهر آفریننده را دارد . آفریننده وآفریده باهم « برابرند » .

چگونه ابر(وای= سیمرغ = پری ) تبدیل به دورود میشود ؟
---------------------------------------------------
این است که از ابردوجنسه( ابردراوستا =dvanara = دوجنسه ) ، آب روانی جاری میشود ومی تازد که باز دو ویژگی جفت باهم دارد . این دوویژگی را در دورود( دوآب رونده وتازنده) که با هم جفت وهم نیروهستند ، بیان میکنند . درواقع خدا، تبدیل به آب روان وتازنده ای میشود که دوویژگی جفت باهم دارد . یکی ازاین رودها 1- اروند یا رنگ نامیده میشود ، که نشانگریک ویژگی خداست . اروند که ازواژه « aurva» ساخته شده است به معنای سریع رونده ، وسبکرو، و باخود برنده است . مثلا دراوستا می آید که « ما میستائیم ترا ای وای سریع = vayo aurva yazamaide). خوب دیده میشود که این رود، چیزی جربیان ویژگی « وای » نیست . ولی نام دیگرهمین رود « رنگ = ارنگ » نیزهست . رنگ، شیره گیاهان است . ازشیره گیاهان، همه رنگها را بیرون میآوردند وهمه چیزهارا رنگ میکردند . همچنین خون که شیره جاندارانست ، رنگ نامیده میشود . درگزیده های زاداسپرم دیده میشود که همین رود رنگ به معنای خون است که اصل زندگیست وهمیشه روان وتازه میشود . رنگ ، چنانچه درشیره گیاهان دیده میشود ، نماد « تنوع یا رنگارنگی » و شادی نیزهست . این خدا یا « وای = سیمرغ » ، مانند اهورامزدای زرتشت ، روشنی بیکران نبود. درسیمرغ یا در« وای » ، رنگ ورنگارنگی و« رنگین کمانی » ، روشنی را مشخص میساخت . دررنگارنگی وتنوع ِرنگها بود که گوهر هرچیزی ، « روشن » میشد .
ما دراینجا با « خدای رنگ یا رنگها » کارداریم . ازاین رو نیز سیمرغ ، سیرنگ نامیده میشد و« سه رنگ » به معنای « رنگ» است . رنگ، اولویت بر روشنی دارد . خدا، درتنوع ورنگارنگی ، روشن میشود . اینست که درگرشاسپ نامه دیده میشود که سیمرغ ، با غ روان ورنگارنگ درآسمان» میشود.این یک تجربه بسیارژرف ومتعالی دینی برضد تجربه دینی خدا در روشنی بوده است :
پدید آمد آمد آن مرغ ( سیمرغ ) ، هم درزمان
ازوشد ، چو « صدرنگ، فرش » آسمان
چو باغی روان درهوا سرنگون
شکفته درختان درو ، گونه گون
چو « تازان کـُهی » ، پرگل و لاله زار
زبالاش ، « قوس قزح » ، صد هزار
ز« بادِ پـرش » ، موج دریا ، ستوه
زبانگش ، گریزان ، دد ( درندگان) از دشت وکوه....
نشیمنش را ز« ابر» بگذاشتی
به « صد رنگ » ، پیکرش ، بنگاشتی
اولویت « رنگ » بر« روشنی » بیان آن بود که تنوع درگوهرگیتی است وپیدایش این « تنوع وکثرت » است که « روشنی » میباشد.
« اروند = آنچه رونده وروان است » ، رنگ است . حقیقت یا خدا ، شیره وافشره وخور، درگوهر اشیاء درگیتی هست .

خدا وحقیقت ، اصل زیبائی درهمه چیزها
--------------------------------------
حقیقت ، هنگامی برای ما روشن میشود که رنگارنگ ( متنوع ) بشود ، رنگارنگ شدن، به معنای « زیبا شدن » بود . آنچه رنگین ورنگارنگ میشود ، زیبا میشود . خدا یا حقیقت درپیدایشش ( راستی، به معنای پیدایش گوهراست) ، زیباست . بهمن که اصل خرد و بینش حقیقی هست، درسیمرغ پیدایش می یابد ، یعنی زیباهست . ازاین رو به « رنگین کمان » ، کمان بهمن میگفتند . روشنی، زیباست ، چون گوهرش، رنگی هست . روشن که دراصل « رئوخشنه = رخشان = رخش » باشد، آمیزش دورنگ سرخ وسپید باهمست ، یا « آمیزش هفت رنگ » باهم است چون رخش، به معنای رنگین کمانست . روشنی ، آمیزش رنگها باهمست وبدینسان زیباهست . چیزی روشن وزیباست که رنگارنگ است . سیمرغ یا هما که پیدایش بهمن است ، زیباست . گل ارتا فرورد ( روز نوزدهم= فروردین ) که سیمرغ باشد ، بوستان افروزیا « صریره » نام دارد که معرب « سریره » میباشد . سریر( برهان قاطع ) به معنای « رنگین کمان » است و « سریره » دراوستا ، به معنای « زیبائی» است . جمشید، دراوستا « جمشید سریره » نامیده میشود و معمولا به « جمشید زیبا » برگردانیده میشود . نخستین انسان درفرهنگ ایران ، صفت برجسته « زیبا » را دارد . چرا جمشید زیباست ،چون فرزند سیمرغ (= سریره ) هست و ازاین روجمشید سریره ، به معنای « جمشید ، فرزند سیمرغ » نیز میباشد . هرانسانی ، فرزند سیمرغست وگوهرش زیبا یعنی ، رنگین کمانی و متنوع است . دربندهش می بینیم که « وای » ، که بازهمان سیمرغست ، جامه والگونه ورنگارنگ می پوشد ، واین بیان زیبائی و همآهنگی رنگها و آشتی بوده است . ولی دریزدانشناسی زرتشتی ، اهورامزدا وبهمن با« سپید » اینهمانی داده شد و رنگارنگی ، معنای « ستیزندگی وجنگ واختلاف و نا آشتی » یافت ورنگهای رنگین کمان ، اهریمنی شدند . سپیدی که متضاد با سیاهست، رنگ نیست ، چون سیاه ، یک رنگست . اینهمانی دادن رنگارنگی با اختلاف وستیزو بیگانگی ، به ستایش وایده آل « بی رنگی » کشیده شد . درحالیکه رنگارنگی باغ درآسمان ، علامت تنوع وهمآهنگی وشادی وزیبائی بوده است . خدا( سیمرغ = وای ) ، دررنگارنگی پیدایش می یابد . حقیقت ، در رنگارنگی به خود شکل میدهد نه دریک رنگی ونه دربیرنگی . این خدا ، نماد « وحدت در همآهنگی کثرت » است ، وبرضد « وحدتیست که نفی وطرد کثرت است » . خدایان نوری ، همه وحدت را با نابود کردن کثرت ، یعنی خدایان دیگر، عقاید دیگر، آموزه های دیگر، امتهای دیگر، احزاب دیگر میخواهند . رنگ ، نماد« کثرت ازهم بریده » میگردد . دراین ادیان ، ادیان وافکارو مذاهب و عقاید دیگر ... در« گوناگونی » ، یا در « زیبائی وتنوع » درک نمیشود .

آزمایش وتجربه ، همیشه بینش را تازه میکند
-------------------------------------------
این است که روان بودن خدا یا حقیقت درهمه اشیاء گیتی ، که « اروند » نامیده میشد، یکراست به کسب بینش ازراه تجربه وآزمایش میرسید . خدا وحقیقت را درآزمایش وتجربه های تازه به تازه ، باید ازنو شناخت . به همین علت به « تجربه وآزمایش » ، اروند گفته میشود ، چون تجربه وآزمایش با جنبش همراهست وهمیشه با خود ، بینش وروشنی تازه میآورد . گوهر ِ« وای» یا خدا، درک بینش تازه در تجربه وآزمایش است .
چنانچه آمد ، خدا یا حقیقت ، دورود باهم جفت هستند . رود نخست ، اروند نامیده میشد که اینهمانی با « رنگ » دارد . این شیرابه همه گیاهان وجانداران که رنگ نامیده میشود ، روان یا ( اروند ) است .
رود دوم 2- که ویژگی دیگر این آب روان ازوای یا ابراست ، « وه – رود » است که « وه دایتی » خوانده میشود . گذراز درون این آب دائیتی ( چنانچه درگزیده های زاد اسپرم دیده میشود ) هرچند که ویژه زرتشت نیز ساخته شده است ولی ، برای هرانسانی ، بینش بهمنی میآورد . بهمن ازگوهرانسان میروید. این دور رود روان، همه جهان را آبیاری میکند . جمشید درکنارهمین رود ، انجمن انسانها وخدایان را برای همپرسی و هماندیشی گردهم میآورد . آمیزش این دوصفت به هم چسبیده ( یا آمیزش این دورود باهم ) ، بیان چگونگی آمیزش وای است که درتبدیل به رود یا آب روان درهمه گیتی شدن ، درگوهر همه انسانها هنجیده ( کشیده = جذب شده ) میشود و همه انسانها ازنوشیدن این « خور» ، « سبزوروشن = تازه ورنگارنگ » میشوند . «اروند رود» ، اصل « بی مرگی درتازگی » است و رود « وه دائیتی » ، اصل « روشنی درتازگی ، بینش درتازه شوی » است . این اندیشه سپس درتورات ، به شکل دودرخت « حیات یا خلد » و « معرفت » ، بی پدیده تازگی نمایان میگردند . ولی آن دو درخت درباغ عدن ، « مخلوق یهوه » هستند ، درحالیکه این دورود ، جریان گوهر خود خدا هستند و خوردن آن دودرخت ، ممنوع میشود ، درحالیکه این دو رود جریان گوهرخود خدا هستند و آبهای روان درهمه جانها هستند و همه ازآن مینوشند تا همیشه سبز( تازه ) وروشن ( بینش) باشند.
ازاینگذشته درظاهر، این دودرخت ازهم جدا هستند. با خوردن ازمیوه این درخت، فقط ویژگی آن درخت به تنهائی درانسان پدیدار میشود. درحالیکه ، آن دورود ، باهم یگانه اند . درنوشیدن هریکی ، « جفت ویژگیها » درانسان پدیدارمیشوند .
ویژگی رود دوم که « وه دائیتی » باشد ، آنست که اصل « دهش » است . دائیتی ، به معنای « دهش » است . ما امروزه از « دهش » معنای غلطی داریم . خدای روان دراین رود ، ازملکش ، بهره ای به دیگران یا به همه گیتی نمیدهد، بلکه « خودش را درهمه میافشاند ، میپراکند ، می پاشد » . او آب روانیست که درگوهرچیزها روان میشود . خودش ، پخش میشود . اصلا معنای « بغ » که خدا باشد همین است . ازاین رو به این خدا ، « لن+بغ = لنبک » میگفتند ، چون گوهروهستی خودش را درچیزها میافشاند . جوانمردی ورادی ، چنین معنائی داشت . خدا، کسی نبود که ازمُلک بیکرانش ، چیزهائی به دیگران ببخشد . بلکه اوخودش را میتکانید ومیافشاند ومی پاشید . این را « دهش= دایتی=daiti » میگفتند .
او درخودش چه هاهست که آنهارا پخش میکند ؟ او هیچ چیزی را نمیآفریند ، بلکه درگوهر چیزی ، اصل آفرینندگی میشود . او آفریننده است واین آفرینندگی را میان همه پخش میکند ، او ندا کننده است، او چهره وصورت دهنده است ، او نوشابه ( خور= نوش ) برای نوشیدن ومکیدنست ، او گسترنده است ، او اندیشیدن وآغازگراست ، اینها همه معانی « دا » هستند که ازآن « دائینی» ساخته شده است . اوهمه این هستی خود را درمیان چیزها « پخش و بخش » میکند. او خودش ، دردرون همه چیزها ، اصل آفرینده میشود ، او خودش درهمه چیزها ، اصل صورت دهنده به خودمیشود ، جان میافشاند، میگوید ومیاندیشد و مینوشاند ( به همه نوشابه میدهد ، نوش یا خور ِ همه میشود ) . واژه « خور+ آوه = خرابه » ، همین صفت نوشیدنی بودن خداهست . همه اورا مینوشند. دراین دورود همنیرو وجفت ، صفتهای گوناگون خدا یا حقیقت را میتوان شناخت . آنکه این خدا را که « نوش ِ روان » درهمه گیتی هست، مینوشد ( نوش = خورآوه = خور= خرابه ) ، گوهرش ، خدا را درخود می هنجد و با آن ، سبز( تازه ) وروشن ( با بینش ورنگارنگ وزیبا) میشود . بدینسان این گیتی ، خرابات ( خور+ آباد ) هست .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست