سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

خاکستری


کتایون آذرلی


• نَم.نَمِ باران که می بارید
درختان،آسمان
و آن کوهی که سر می شُست در دشتی و تن می ریخت در درّه
همه خاکستری بودند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۷ شهريور ۱٣٨۹ -  ۲۹ اوت ۲۰۱۰


 این شعر را یک هفته قبل از سفر مهدی اخوان ثالث، به خارج از کشور، در لحظه های خوبی که در کنارش بودم سروده شد. پس از این او را هرگز ندیدم.


خاکستری

مست بود و مست سرنشناس و پا نشناس
خانه می سوخت و او سوزان
کعبه می چرخید و او ثابت
من کنارش مست از اندوه
شسته دست از جان و دست از تن
خانه می سوخت و ما درخویش
هر چه او می دید
هر چه می دیدم
پنچره، در و دیوار
وان دنیای ِ پشت پنچره پنهان
همه خاکستری بودند.

نَم.نَمِ باران که می بارید
درختان،آسمان
و آن کوهی که سر می شُست در دشتی و تن می ریخت در درّه
همه خاکستری بودند

آه ما کجا راهی شده بودیم
شهر،شهر تهران بود و کوچه ، کوچه ی زرتشت
در حیاطی ساده و خالی ز هر اغیار
مست بود و مست
مست سرنشناس و پانشناس
او غزل می خواند و می جوشید چون چشمه
هر دو چشمش چشمه چشمه ناز
هر دو دستش شاخه ِ شاخه شوق
در کلامش پرده ِ پرده راز

او نمی دانست با من از چه می گوید،وز چه می گرید وز چه می خواند
اما عشق بود و عشق
آن چه او می گفت
آن چه او می دید
آن چه او گه گاه،تند و تیز و گه آهسته می گفت
همچون تیغی که می بُرّد
تیزیش آلایشی داشت
بُرّشش آرام
سوزشی گه بود گه می داشت
زیر لب می خواند و می گریید و می گریاند

سوزش ِ عشقی
نَم.نَمک در طول مفصل های جان جاری شده بودند
گاه می گفتم
که این پیر ادب
پوشیده ،پنهان
تا کی می تواند
چون عزیزان ِ عزا
جامه سیه پوشیده
چشمان هر دو پُف کرده
غربت
کُنج ِ هر چشمش کبود افتاده
سر فرود آرد
چونان بیدِ باران خورده، باران پوش
عاصی اما
واژگون در چشمه سار آینه مغموم
این قَدَر ساکت بماند
ماهی دریا شود ، با آب بیگانه
ساحل دریا شود، با موج و خیزاب بیگانه
گاه می دیدم
نَم.نَم باران و می در ساغر و غم پرده در پرده
گر چه با زرتشت خلوت های خاصی داشت در کنار مزدک و مانی
باز از هوا می گفت و از دریا
از دورنگی های دنیا
پاک بازی های دوران جوانی
آن زمانی که صداقت داشت بازاری
شوخ و شنگی های فصل بیقراری
دیدمش کو بارها خاکستری خندید
شعر هم خاکستری می گفت
گر چه پنهان داشت آتش زیر خاکستر
حرف هم خاکستری می زد
او می گفت
شاید من سال دیگر با پرستوهای محزون مهاجر
همسفر باشم
دست او در امتداد پنچره
گلدان گل را دید
پنچره با پرده های کهنه ی خاکستری خندید
لیک من آهسته ، آهسته با دلم گفتم
که او با مُردن این فصل می میرد
گریه کردم
که ؛ هی ...هیهات،هی.. هیهات.



 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست