چگونه در فرهنگ ایران جوانی و زیبائی در ریشه های گیتی، روان میشوند
منوچهر جمالی
•
به برق، آذرُگشنسپ یا ُگشنسپ نیز میگفتند. نورچشم یا قره العین هم اینهمانی با آذرگشنسپ داشت. زائیدن در فرهنگ ایران، خندیدنست. برق، از سوئی «خنده و شادی زایش آب از ابر= سیمرغ» است و از سوئی برق، خندهِ وای است که با «آب و آتشش» ، همه چیزها را در زمین آبستن میکند، تا سبز و روشن شوند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۷ شهريور ۱٣٨۹ -
۲۹ اوت ۲۰۱۰
چگونه درفرهنگ ایران جوانی و زیبائی در ریشه های گیتی ، روان میشوند
...................................
تضادِ «وحی» با « جبرئیل»
چرا«اصل پیوندوروانشوی»راکه«وای یا وحی »باشد، جبرئیل میآورد، که «اصل بریدگی وترس » است ؟
ما چگونه میفهمیم ؟
-------------------
آیا ما چیزی را هنگامی میفهمیم و برایمان روشن میشود که « روند پیدایش آن » را ازچیزدیگر، بشناسیم ، یا اینکه چیزی را میفهمیم وبرایمان روشن میشود که آن ، به کلی ازسایرچیزها ، بریده یا با سایرچیزها مرزبندی شده باشد ؟ این تضاد دردوشیوه « روشن کردن وفهمیدن » ، تضادیست بسیارکهن ، که هیچگاه نیز دست ازسرما نخواهد کشید . درگذشت هزاره ها ، کوشیده شده است که این دوشیوه متضاد باهم ، از راههای گوناگون ، به هم پیوند داده شوند . اینست که پدیده « وحی » و « جبرئیل » با آنکه درظاهر مسئله ای تئولوژیکی به نظر میآیند ، بهترین پیکریابی های این دو مفهوم « روشنی » و « شیوه فهم » ، و تلاش برای « ترکیب آن دو» باهم هستند . « وحی » درعربی ، همان « وای » است که نام خدای ایرانست ، و دراصل ، بیانگر ِاندیشه « پیدایش یا زایش یا رویش ِ روشنی » بوده است . روشنی ، زاده میشود وپیدایش می یابد . هیچ چیزی برای ما روشن نمیشود تا درنیابیم که چگونه آن چیز، ازچیز دیگر زاده وپدیدارشده است . وارونه این اندیشه ، «جبرئیل» که « خدای شکافتن وازهم گسستن » است ، پیکریابی مفهوم « روشن شدن در بریدن وشکافتن » است . الله ، برای این ، « روشنی یا نور » است که اوخودش را ازهمه جهان ، کاملا می بُـرّد وجدا میسازد . الله ، نور است ، چون « اصل ازهم شکافتن = جبرئیل = جبار» خود ازجهان وازانسان هست ، چون گوهر خودش را ازهمه جهان، میشکافد ومی برد، وگوهری ووجودی ، بـَری ازهمه میشود. پیوستگی وآمیختگی الله ، با هرچیزی، اورا آلوده وناپاک وتاریک میسازد .هر« حقیقتی» نیز که تناظر با چنین خدائی دارد، برای آن نور( روشنی) است که ازهرمعرفتی جزخود، جداست وخودر ازهرمعرفتی جزخود ، جدا میسازد، و نمیتواندبا هیچ اندیشه ای بیا میزد ، چون هرآمیزشی ، اورا تاریک وناپاک میسازد . درحالیکه « وای » ، اصل روان شونده وآمیزنده با گوهر همه چیزها درگیتی است . او با آمیختن با هرچیزی است ، که با آن چیز باهم ، سبز(= تازه ) و روشن میشوند .
چگونه شد که این الله با جبرئیلتش ، با « وحی » ای تکلم میکند که برضد طبیعتش هست؟ تحولات « وای = وحی» و« جبرئیل » درتاریخ اندیشه ، این دومفهوم « روشنی وفهم » را برای ما درغنایش ملموس وچشمگیرمیسازد .
« وای » ، خدای ایران بود
--------------------------
« وای » ، خدای نوجوان وزیبا ی ایران ، که اصل تازگی وخنده ، اصل تموج وحرکت ورقص است ، درهمه چیزها روان میشود وموج میزند وهمه چیزهارا به هم می پیوندد .« وای که دوای dvaaya= دوتای باهم » باشد « رفتن وپروازکردن»است . به ابر، « تـَـژم » گفته میشود که ازریشه « تژ=تج » است که ، واژه های تاختن و تازان وتازه ،ازآن برخاسته اند ، ابر، چیزیست که میتازد وتازه میکند . « وای» که « ابر، با گوهر ِباد » میباشد ، زهدان « آب وآتش » است . آتش درابر ، «برق= رَخش » است . « وای »، می « واینیـتـد» ، او، وحی میکند ، اوخودش، وحی میشود .
چرا دختر رستم ، بانو گشنسپ نامیده میشد ؟
----------------------------------------
به برق ، آذرُگشنسپ یا ُگشنسپ نیز میگفتند . نورچشم یا قره العین هم اینهمانی با آذرگشنسپ داشت . زائیدن در فرهنگ ایران ، خندیدنست . برق ، ازسوئی « خنده وشادی زایش آب ازابر= سیمرغ » است و از سوئی برق ، خندهِ وای است که با « آب وآتشش » ، همه چیزهارا درزمین آبستن میکند، تا سبزو روشن شوند . دختررستم نیز ، « بانو گشنسپ » نام داشت ، چون او برق خندان بود ، چون « آذر- رخش= آذر- گشنسپ» ، یا « برق ابر»( آتش وروشنی ِ سیمرغ ) بود. او « نورچشم خانواده یا رستم » بود . « گشن+ اسپ» ، اسب نراست ، و برق برای سبکروی اش ماننده اسبست. بقول خیام ، ایرانیان به اسب ، « بادجان » میگفتند . ابر، زهدانی ( سنگ ) یا زنیست که آتش میافروزد وآب میپاشد . پیدایش روشنی ورنگین کمان از« آذر» است ، وآذر، دراصل ، به معنای « زهدان وزن آموزگار» است .
پس « vaayenitan» که « جنبش وای درهمه چیزها » باشد، همان « وحی شدن» است .این شعرمولوی، بازتاب این اندیشه است:
اندر بهار، وحی خدا ، درس عام گفت
بنوشت باغ و، مرغ به تکرار میرود
خدا، وحی نمیکند، بلکه وحی یا وای روانشونده درچیزهامیشود . « وای » ، اصل حرکت کردن ، پروازکردن ، روانه کردن وروانه شدن ، درهمه چیزها میشود . وای ، وحی والهام میشود . واژه الهام درپهلوی vaazishnih است که ازهمین « وای vaay= وازvaaz» ساخته شده است . وای ، به همه چیزها درگیتی ، وحی میشود . وحی، روان شدن این خدای نوجوان وزیبا ، یا اصل تازگی وخنده و اصل تموج وحرکت ورقص درگوهرچیزها درگیتی هست . وحی یا « وای » همه چیزهارا میافروزد و روشن میکند . ازروانشدن ِ«وای» درانسانهاست ، که همه روشن ( دارای بینش ) میشوند . معنای vazenitan روشن کردن و افروختن است . باد دروزیدن ، آتش میافروزد وروشن میکند . این برابری « آتش افروختن » با « روشن کردن » بدین علت بود که آنها « روشنی » را زاده ازآتش میدانستند . روشنی به طورکلی ، پدیده ای زایشی وپیدایشی است. دراین فرهنگ ، سراسرهستی « به هم پیوسته » است . ازاین خدا و گیتی وانسان وجانور وگیاه ، همه به هم پیوسته وباخدا، همگوهرند . اصطلاح « روان بودن وروان شوندگی » یکی از اصطلاحات همین اصل پیوستگیست .
همه جهان هستی، پیدایشی است .همه چیزها، ازهم پیدامیشوند
روشنی، از« پیوند آب وآتش باهم=وای » ، پیدایش می یابد
------------------------------------------------------
وای ( که سپس درعربی وحی شد ) یا خدا ، درهمه چیزها روانست ، یعنی همه چیزهارا به هم می پیوندد . برپایه این اندیشه پیوستگی ، هرچیزی « پیدایشی » است ( نه مخلوق . خالق ومخلوقی دراین فرهنگ نیست ) . به عبارت دیگر، هرچیزی ازچیز دیگر، بَرمیآید ، میروید ، میزاید ، میجوشد و میتراود، یا روان میشود یا ازآن، جوانه میزند (= تجه ) . هرچیزی ازچیز دیگر روان میشود . آب وآتش ( برق) از ابروباد ، روان میشوند . برق ، آذر رخش است ، روشنائی از آذر( آتش ) است . روشنی ونور، پدیده پیدایشی است . از آتش ، زاده میشود . ولی وارونه این اندیشه ، الله ، نوریست که زائیده ازاصلی دیگرنیست . همچنین روشنی بیکران اهورامزدای زرتشت ، زاده از اصلی دیگریا ازآتش نیست .
این اندیشه که نور( درمورد الله ) ، یا روشنی ( درمورد اهورامزدای زرتشت ) ، ازهیچ چیزی ، پیدایش نمی یابد ، معنائی بسیارگسترده دارد . این بدان معناهست که « اصل روان شدن خدا درگیتی » ، بی اعتباراست . واصل بریدگی الله و اهورامزدا ازگیتی ، جانشین « اصل زادن وروان شدن » میشود . اینکه الله ، نوراست و اینکه اهورامزدا ، روشنی بیکرانست ، یعنی آن نور واین روشنی ، پیدایش نیافته اند ، وروان نشده اند ، وبدین سان اصل « بریدگی وترس وخشم ، که هردو پیایند مستقیم بریدگی هستند » ، جانشین « اصل پیوستگی ِ» وای میگردند .
سه مفهوم گوناگون از « روشنی »
--------------------------------
بنا براین شناخت روند تحول مفهوم « روشنی » برای شناخت فرهنگ ایران و شریعت اسلام ، ضروریست .
۱) وای ، ابریست که گوهرش باد است. آتش ِابر، وازیشت خوانده میشود که به معنای« بادیست که آتش میافروزد و روشن میکند» . هم ابروهم برق دربندهش،« سنگ» خوانده میشوند . آسمان هم ، به معنای سنگ است . سنگ ، اصل اتصال وامتزاجست که اصل آفرینندگیست . آذر هم درهزوارش، به معنای « زهدان وزن آموزگار» میباشد . ابر، سنگیست ( زهدانیست – آذریست ) که می رخشد ( برق میشود ) . رَخش ، روشنیست . روشنی ازآتش ِ برق است . از زهدان ابر، آب وآتش ( برق ) زاده میشوند و آب ، سبزوتازه میکند وازافروختن آتش ، روشنی پیدایش می یابد . این اندیشه زایش ِ روشنی از« سنگ = ابر» است.
۲) مفهوم روشنی در یزدانشناسی زرتشتی ، تغییرمیکند . دوچیز، روشن هستند، وقتی ازهم بریده وشکافته و متضاد باهم باشند . این مفهوم روشنی زرتشتی به وسیله موبدان ، در داستان هوشنگ، جاسازی شده است . روشنی از« سنگ » زاده نمیشود، و سنگ به معنای « زهدان واصل اتصال » گرفته نمیشود ، بلکه ازتصادم دوسنگ به همدیگر. هوشنگ درجنگ با مار( مر= اصل جفتی ) درکوهسار، سنگی پرتاب میکند:
برآمد به سنگ گران ، سنگ خرد
همان وهمین سنگ ، « بشکست » خرد
فروغی پدید آمد از هردوسنگ
دل سنگ ، گشت ازفروغ( روشنی) ، آذرنگ ( به رنگ آتش)
اینجا دوسنگ جدا ازهم میباشند وسنگ دیگراصل اتصال نیست. زرتشت برضد آفرینش ازاصل جفتی وهمزادی بود . دراین جنگ وتصادم وستیز دوسنگ باهم ، روشنی در « درجهان » پیدایش می یابد . از « دشمنی درتضاد» ، روشنی درجهان پیدایش می یابد ، که همان بازتاب اندیشه « ژی و اژی » درگاتا واندیشه تضاد اهورامزدا واهریمن باشد . هوشنگ ، که همان بهمن است ، خدای بینش وخرد و موءسس قانون برپایه خرد بوده است ، چون جشن سده ، همان جشن بهمن است . ولی دراینجا بهمن دیگر ، وارونه فرهنگ ایران ، اصل پیوند دورنگ باهم واصل جفتی واتصال باهم نیست. ازاین پس ، خرد ، فقط درشکافتن وشکستن و تضاد ، درک روشنی میکند .
٣- مرحله دیگر تحول مفهوم روشنی درمیترائیسم است . میتراس، ازسنگ زاده میشود . میتراس ، درنقشهای برجسته غرب ، سنگ را ازهم میشکافد و ازهم میشکند ، وبا تیغ برنده دریکدست ، وبا آتش سوزنده دردست دیگر، ازسنگ ازهم ترکیده ، زاده میشود . بدینسان ، روشنی ، در ازهم شکافتن وشکستن پیدایش می یابد واین روشنی ، نه تنها می بـُرّد بلکه میسوزاند ومیخشکاند.
جبرئیل= خدای شکننده وازهم شکافنده ودَرَنده
نخستین چهره « الله » ، جـبّاری است
درست « جبرئیل » ، که به معنای « خدای ازهم شکافنده وشکننده= جبر+ ایل = گـَفـر+ ایل » است ، نخستین چهره ایست که گوهر « الله » درآن پیدایش می باشد . همیشه نخستین پیدایش هرچیزی، ذات وگوهرآن چیزرا می نماید . « جبرئیل یا گابریل » ، مرکب از دوواژه « جبر+ ایل » یا « گـبر+ ایل » هست . درلغت نامه ها به « جبر» معنای « شکسته را بستن » میدهند . این معنای دست دومست که آخوندها برای متعالی ومقدس ساختن الله، به این واژه داده اند. ولی معنای نخستینش، همان معنائست که میان عامه متداولست . جبروجراحت ، به معنای « شکافتکی وتفریق اعضاء میباشد . شکافتن وازهم منفک ساختن اعضاء ، شکنجه ایست وحشت انگیز. ازاین رو معنای حقیقی « جبر»، زور وظلم و عدم میل ، و عدم رضای درکار، وکراهت و دشواری است . جبرئیل با ازهم گسستن اندام ، وازهم دریدن اعضاء ، شکنجه میدهد و هربیننده ای ازآن به وحشت میافتد . اصل این واژه دراوستا « گپ = gap+ جپ – jap» است که رد پایش در زبان فارسی کنونی ، کفتن وکافتن وشکافتن است . gafra=japraبه معنای « ازهم شکافنده ، ازهم ترکاننده ، ازهم درنده ، ازهم چاک وشق کننده ( انشق القمر) ، کننده و سوراخ کننده است .
اینکه الله « جبار» است ، بهترین گواه برآنست که درجبرئیل ، نخستین صفت گوهری او نمودارمیشود . او جبار است ، به معنای آنست که همه را با شکنجه دادن ووحشت انگیختن ، مجبورمیکند ، به جبروکراهت به کاری که میخواهد وامیدارد ، سختدلست، بی رحمست ، ظالم وستمگراست ، متعدیست ، شکننده کامهاست . متکبریست که غیر را برخود حقی ننهد . مخلوقات چنین الهی ، به قول شبستری :
ندارد اختیار و « گشته ماءمور»
زهی مسکین که شد « مختار ِ مجبور»
بنابرین مفهومست که چرا آخوندها مجبور بودند ، معنای این واژه را چنان مسخ ووارونه سازند ، که این صفت گوهری الله را ، پاک سازند . او نمی شکند ، بلکه شکسته را می بندد . ولی برغم این تحریف درمعنای « جبروجبار» ، این صفت گوهری جبرئیل میماند.
درست اعتراض به همین معنای اصلی جبرئیل است که حافظ شیرازی میسراید
پرجبریل را اینجا بسوزند بدان ، تا کودکان، آتش فروزند
وبربیناد همین « وحی جبرئیلی » است که انسان ، مخلوق ماءمورالله میشود ، و اختیاری که درظاهر برای انسان قائلند ، با یک نظربدین « آورنده با هیبت امر» ، انسان همعقیده با صائب میشود که :
گرچه درظاهر، عنان اختیارم داده اند
حیرتی دارم که : جبر و اختیارمن ، یکیست
چگونه شد که « جبرئیل » که اصل ازهم شکافتده و ازهم درنده وپاره کنند است ، آورنده « وحی = وای » میشود که اصل روانشونده و مهراست که اساسا نیازبه « آورنده وحمل کننده » ندارد ، ولو آنکه بسیار امین هم باشد . آنچه روان درهمه چیزست واسطه ای که گوهرش، برندگی وشکافندگی و پاره کنندگی ووحشت انگیزیست ، لازم ندارد تا آن را که اصل پیوستگی وشادیست بیاورد .
جبرئیل ، خدای شکافنده وازهم گسلنده که نخست خود ِ الله را ازهمه مخلوقاتش جدا وپاره میکند، همان « میتراس » درغرب ، وهمان « میترای زرتشتیان » بوده است . این خدا ، خدای ارتشتاران ونظامیها بوده است . این میترا ، خودش آورنده باد ( وای ) میشود ، یعنی « باد » را ، ازهم می برد . آورنده وحی( وای ) ، به معنای آنست که دیگر خدا درگیتی روان نیست و اصل پیوند دادن نیست . درچهارچوبه اسلامی ، این میکائیل ( خدای میغ یا ابر وباد وباران وبرق) است که اینهمانی با « وای » دارد ، و گوهر وحی است . محمد هم سه سال ازهمین میکائیل وحی میشد . چگونه شدن که محمد ، میکائیل را رها کرد و دست به دامان جبرئیل شد ؟
جبرئیل را آورنده « وحی » ساختن ، یعنی برتری دادن «اصل شکاف وکشتن وترس وقهر» ، بر« اصل آسایش وآشتی و مهر» . به عبارت دیگر ازاین پس ، این اصل شکاف است که ماهیت وکیفیت اصل پیوند را معین میسازد . اینکه « جبرئیل » ، « حمال وحی » است و « وحی » را میآورد ، به معنای آنست که « وحی = وای » که اصل پیوستگیست ، ازهم بریده شده و تکه تکه وجزء جزء شده ومیتوان آنرا انتقال داد . درحالیکه « وای = وحی » ، روانشونده و جریان یابنده است ونیازبه حمال و انتقال دهنده که جبرئیل باشد ندارد . با برتری دادن جبرئیل بر « وای » ، « اصل شکافتن وبریدن و ترس وقهر» ، بر « اصل روان شوی وپیوست ومهرو آشتی » برتری می یابد .
عقل روشنگر، جانشین الاهان نوری میگردد
------------------------------------------
بدینسان چنانکه درپیش آمد، « روشنی برّنده وسوزنده » ، جانشین « روشنی ِ پیدایشی » میگردد . وامروزه اشتباه تازه ایست که پنداشته میشود با نفی وطرد و رد کردن الله ویهوه وپدرآسمانی ، مسئله انسانی حل میشود . برغم نفی وانکاراین خدایان ، « عقل روشنگر »، جانشین آنها میگردد و عقل درست ، پیکریابی این « روشنی برّنده وشکافنده « میگردد ، که مسئله ایست که جداگانه باید بررسی گردد .
الله ، با « وحیی که بوسیله جبرئیل ( اصل اجبارو شکافندگی ووهیبت و بریدگی ) میفرستد ، همیشه با شکافتن وبا ترساندن ومجبورساختن ، « روشن » میکند . دراین « وحی جبرئیلی » ، خدای روانشونده درچیزهاکه آورنده تازگی وجوانی وزیبائی ومهر است نفی گردیده ، وفقط امرونهیست که آغشته با کراهت است . ازاین پس دراین وحی جبرئیلی ، سخندلی وقساوت ، خشم ترساننده هست و الله ، فقط در « وحی جبرئیلی آنهم با برگزیدگانش » تکلم میکند . الله درجبرئیل ، اصل اجباراست . درهرکلمه اش دروحی، مجبور و مکلف میکند . الله ، درجبرئیل ، آزادی را دروجود انسان ، بزرگترین گناه میداند ، چون برضد جباریتش هست .
فرق « اختیار» و « آزادی »
---------------------------
دربحثهای « جبرواختیار» ، فراموش میشود که با داشتن ِ « اختیار» ، انسان، هنوز آزادی ندارد . داشتن اختیار، داشتن آزادی نیست . اختیاز آنست که میان « شرّ وخیر» که « الله » معین ساخته و تعریف کرده است ، انسان آن « خیر را ، برگزیند، یا آن خیر رااختیار کند » . ولی درست همین « خیر» ، خودش جبر است . آزادی ، حق ِتعریف خوبی وبدی برپایه تجربیات انسانی خود است . انسان، آنگاه آزادست ، که خودش « خوبی وبدی » را تعریف ومشخص کند ، نه آنکه « آنچه » را الله ، به عنوان خوبی یا خیر معین ساخته ، آنرا اختیارکند . اگر آن خیررا برنگزینیم ، و کار دیگری بکنیم ، آنگاه ، الله مارا شکنجه و عذاب خواهد داد . پس مجبوریم که آن کاری را که او خیر می نامد ، بکنیم . ولی این آزادی نیست. مسئله آزادی انسان ، درست با رفع این جبروترس وعذاب و نفی امرونهی آغازمیشود که درجبرئیل پیکریافته است . آزادی با نفی جبرئیل وجباریت الله آغازمیشود .
«جبر» ، پیشوندِ جبرئیل ( شکافتگی با قهرو شکنجه، درخدائیساختن که ایل باشد ، بدینسان مقدس ساخته میشود ) ، گوهرخود ِ « الله » را پدیدار ومشخص میسازد . الله در گوهرش، برضد « وای = وحی » است که اصل روانشونده درجهان وانسانهاست که با همه میآمیزد و«جهانی پیوسته وواحد» ازآن ، پیدایش می یابد . این گوهراصلی خود الله است که درجبرئیل ، پیکرمی یابد.
مشخصات جبرئیل یا الله( خدای نور)
----------------------------------
ویژگیهائی که شیخ عطار درمصیبت نامه به جبرئیل نسبت میدهد، رویه های گوناگون این « اصل شکافندگی وبریدگی الله » را به خوبی برجسته میسازد : این جبرئیل که درواقع « اصل شکافندگی الله » است ، میگوید :
یک مقام خاص دارم ازهزار
« بیشترزان » ، نبودم یک ذره بار
گر به « انگشتی » کنم زانجا ، گذر
همچو انگشتم ( زغال) ، بسوزد بال وپر
برمن از«هیبت که آید» ، هرنفس
شرح نتوان داد آن با هیچکس
زانکه کس ، طاقت ندارد « آن سماع »
زان کند ، هر دوجهان اورا وداع
تاکه حمال کلام اوشدم ذره ذره ، زاحترام او شدم
زین همه هیبت ، که برجان منست
آنچه بس پیداست ، پنهان منست
من نیم از« خوف » ، شاد او هنوز
من نیارم کرد ، یاد او هنوز
درجبرئیل که همان جباریت الله است : هیچ کسی طاقت شنیدن کلام الله را ندارد . کلام که « واچ = واژ= واز» باشد، وای ، است که خودش دروزیدن ، آهنگ وموسیقی درگوش میشد . دراین اثراین « آوازخدا، یا وای » که همیشه به گوهر درونی همه میرسد، همه در« سماع » هستند. اگراین وای ( واز= واچ = آواز= کلام ) به جهان نرسد ، همه ، جهان هستی را وداع میکنند . ازاین دم که درهمه روانست ، همه زنده وجنبنده و« ازخود » هستند .« وای » را که سیمرغ است همه میشنوند وازشنیدن آوازاو، به رقص میآیند . ولی هیچکسی دیگر، بانگ وآواز الله را مستقیما با گوش خودش نمیشنود ، چون طاقت شنیدن کلام اورا ندارد ، واگربشنود، جادرجا میمیرد ونابودمیشود.
درنزدیک شدن به الله ، نه تنها پر وبال جبرئیل ، بلکه پروبال هرانسانی، میسوزد . وای یا « فرن » که تخم آتش ( اخو=axv » درجان هرانسانی میشود ، چهاربال برمیآورد و هرانسانی ، میتواند مستقیما درپرواز به سیمرغ ( به خدا ) بپیوندد . زرتشتیها، این چهار بال را درفطرت انسان بریدند،و پروازانسان به آسمان، قدغن شد . درداستان جمشید دیده میشود که خرد انسان ، همه مدنیت را میسازد ولی درآخر، همکاراهریمن میگردد تا به آسمان برود. اوج خردورزی انسانی ، همکاری بااهریمن ، وپرواز به آسمان( معراج ) است که تجاوز به ملک خداست .چهارنیروی مینوئی یا ضمیرانسان در یزدانشناسی زرتشتی دیگر با چهاربال اینهمانی داده نمیشوند . در اسلام ، پروبال ِتنها واسط رسول با الله که جبرئیل شمرده میشود ، با نزدیکی به الله ، نمیسوزد، بلکه هیچکسی نمیتواند به او نزدیک شود. هیچکسی وهیچ نیروئی ووجودی ، امکان متصل شدن با الله را ندارد . همان نزدیک شدن با الله، سوختنست .
« من نیم از خوف ، شاد او هنوز». این خوف یا دهشت وهراس ازالله ، که هردم تازه میشود ، شادی را به کلی درگیتی ازبین می برد . خوف ازالله که درهرکلمه ازقرآن حضور دارد ، ناقض همه شادیها درجهان هست . انسان که « بریده شدن خودرا ازالله » همیشه ازنو، تجربه میکند ، خشک میشود، وفاقد سرسبزی وتازگی است . الله ، ( برعکس وای ) همیشه دراین بریدگی وشکافتکی، دربرابر انسان حضور دارد ، طبعا « خوف » که پیآیند مستقیم بریدگی وشکافتگیست ، درانسان، فطری ساخته میشود . این همان داستان « بستن گرگ پیش میش است » که دراثرهمین حضور، میش از ترس مدام ، میمیرد ( بهمن نامه ) .
باالله ، جهانی وجامعه ای وحکومتی بدون خوف نمیتوان ساخت واین خوف او چنان ریشه درهستی دارد که شادی را ازبن ، دروجود انسان میخشکاند . درجائی دیگر، عطار، معنای« خوف» را مشخص میسازد:
خوف چیست ؟ « ازامن ، آزاد آمدن »
« دربهشت عدن ، ناشاد آمدن »
خوف ازالله ، آنست که انسان بکلی فاقد احساس امنیت است . هیچگاه خود را ایمن نمی یابد ، وحتی دربهشت عدن ( دروطن شادی وجشن ) ، ناشاد است . به عبارت دیگر، درمیان هرگونه شادی ، ناشاد است .
تاکه حمال کلام اوشدم ذره ذره ، زاحترام او شدم
حمل کلام الله ، ایجاب احترامی میکند که وجود انسان را ذره ذره میکند . احترام ، همه اجزاء هستی را قبضه میکند . کلام ، و جبرئیل که اینهمانی با « امر» دارند ، ازهمه ذرات یا تک تک ذرات وجود انسان خواهان طاعت وتابعیت هستند . درجائی دیگر این مفهوم را روشنترمیکند :
امرچیست ؟ « ازبندگی» ، جان داشتن
ذره ذره ، محو فرمان داشتن
روح وجان انسان ، فقط ازهیبت ، « بندگی وعبودیت » میشود. سراسروجود وامیال وعواطف و تفکرو شهوات وغرایز انسان بایدازترس واحترام ، مطیع وتابع جبر الله باشند .
زین همه هیبت ، که برجان منست
آنچه بس پیداست ، پنهان منست
ازشدت ترس ووحشت ، همه پنهان من ، فاش وپیدا میشود . درفرهنگ ایران ، انسان ، تخم است ، یعنی « گنج پنهانی یا کنزمخفی و یا گوهر» و تاریکست . وای با آمیختن با این تخم تاریک که غنای ناشمردنیست ، همیشه ازنو، سبزو روشن میشود . وای ، دروزیدن ، با « جام باده » به این تخم میگذرد ، تا این غنای نهفته وتاریک ، روز به روز ، ازنوسبزوروشن گردد .
انسان امکان پیوند با الله را ندارد
ولی حق ندارد الله را فراموش سازد
وانسان بی داشتن پیوند، زود فراموش میکند
والله ازفراموش شدن ، میترسد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
الله با ویژگی گوهری « جبرش» ، خود را، « نوریا روشن » میسازد، یعنی کاملا « ازهمه بریده وبری » هست . « وای » ، چون روان درگوهرهمه است، به همه پیوسته است ، با همه آمیخته ومتصل است ، اکنون الله ، که « درهیچ چیزی » نیست ، به کلی ازهمه « فراموش » ساخته میشود . وای هست ، چون درانسان، روانست ، چون همیشه درگوهراومیرقصد. اکنون « الله » ، درانسان، نیست تا با نقص وفساد آلوده نشود . اینست که رویه دیگر« جبر»، نمایان میگردد ، بدینسان که همه مکلف به « ذکر» اوهستند تا او فراموش ساخته نشود . اگرانسان اورا هرلحظه در ذهن بیاد نیاورد و هرلحظه درعمل ، طاعت ازاونکند ، الله ، فراموش ساخته میشود . با ذکروطاعت باید زندگی انسان، پرساخته شود . اینست که انسان ، مکلف میشود اورا، آن به آن یاد بیاورد ، چون چیزی که درانسان، زنده نیست ، فراموش میشود . الله ، خطرفراموش شدن خودرا دراین بریدگی وشکافتگی میداند ، پس انسان را مجبوربه ذکرهمیشگی خود میکند. الله ، ازفراموش شدن خود ، دراثر ویژگی گوهریش که نور یا بریدگی ازانسانست ، میترسد . الله، تا زمانی نوراست که ازانسان، بریده است وانسان، آنچه را که ازاو بریده است، فراموش میسازد. بدینسان جنگ الله با انسان آغازمیشود ، چون اگر هرآن ازنو بیادآورده نشود، فراموش ساخته میشود . ولی برغم تکلیف واجبار، انسان فقط به ذکرمیپردازد ولی وای با جام باده اش همیشه به او میوزد :
قرآن که مهین کلام خوانند اورا
گهگاه ، ..... نه بر دوام ، خوانند آن را
بر گرد پیاله ، آیتی هست مقیم
کاندر همه جا ، مدام خوانند آن را - حافظ
ولی انسان ، آنچه را ذکر میکند ، درهمان ذکر کردن نیز ، فراموش میسازد . ذکردراثرتکرار، عادی میشود و با عادی شدن ذکر الله ، الله فراموش ساخته میشود. هرچند الله بیشتر برزبان آورده میشود، ولی درعمل و اندیشه ودل ، دیگرخبری ازاو نیست. وانسان آنچه را به اکراه یادمیآورد ومیستاید ( دراثرجبری که درتکلیف هست) ، درنا آگاهبودش ،بر کینه اش بدو افزوده میشود و این کراهت ها روی هم در نا آگاهبود انباشته میشود وروزی که فرصت دست بدهد ، منفجرمیگردد ، واین تکالیف را به عنوان ظلم وستم ( جبر) دورمیاندازد والله را به عنوان اصل ظلم و عذاب دردنیا میشناسد .
وای با کفش سبز( فرّخ پی) وجامه رنگارنگ
و با جام باده ( ابر) ، درجهان میوزد
------------------------------------------
اینها، رویه های گوناگون « اصل شکافندگی یا جبر» گوهرالله است که « جبرئیل » نامیده شده است ، که درتضاد کامل با « وای = وحی » قرار دارد . « وای نیکو» که درواقع به معنای « وای زیبا» هست، نو جوانیست زیبا چهره ( هوچهر= هژیر= روشن سپیدچشم ) که با جامه سبز(بندهش ۹/۱٣۱ ) و والگونه ورنگارنگ ( بندهش بخش /٣۲ ) با موزه چوبین که همان کفش زرین (= کفش سبز) باشد در گذر ازگیتی چنان دلپذیر( با گرمی ) است که چون برمردمان آید ، آنگاه ایشان را چنان خوش آید که به تن جان آید . این بادنیکو... جام باده را که ابرهست به سوی سرچشمه اش اروند ( رنگ رود ) برفرازکوه البرز میوزاند که هرکه ازآن بنوشد بیمرگ ( انوشه ) میشود . وای جوان وزیبا ، ابررا که « جام باده » است میوزد( وحی میکند ) تا با این باده ، ساقی همه مردمان وجهان گردد. به عبارت دیگر، وای ، باده ایست که همه را ازجوانی وزیبائی خود مینوشاند، تاهمه اروند ( تازان وتازه ) و« رنگین» شوند .
وحی یا وای ( باد = آتش فروز= گرمی = مهر) ، آتش زندگی ورویش درهمه چیزها میگردد . او که اصل نوجوانی وزیبائی وتازگی وخنده وتموج وحرکت ورقص است ،« باده» ایست آتش افروز که درروان شدن درهمه گوهرها ، آنها را میافرزد و روشن میکند .
این شیوهِ پیوند مستقیم وبیواسطه خدای ایران با گیتی وبا مردمان است . وای، درروان شدن درانسانها ، با آنها میآمیزد . او امرونهی نمیکند، او خلق نمیکند ، او فراسوی گیتی ومردمان نیست ، بلکه او « اصل رونده وتازنده وجاری و ریزنده » درچیزهاست . اوخودش را که اصل جوانی وزیبائی وتازگی وخنده وحرکت وتموج ورقص و تحول ( شدن ) است با همه چیزها میآمیزد و با آمیزش با چیزهاست که باهم میافروزند و روشن میشوند . درک چنین خدائی برای ما ، هرچند نیز اتئیست وماتریالیست باشیم ، فوق العاده دشواراست ، چون تصویر خدایان نوری چنان بر اذهان ما چیره شده اند که تصویرچنین خدائی را باورناکردنی و محال یا کودکانه میسازند .
این خدا که « وای = وحی » باشد ، سپس دراسلام ، « محتوای امر ونهی الله» شده است که جبرئیل که درواقع ، « پیکریابی صفت جباریت واجبارو هیبت وترس الله است » ، آنرا ازالله به محمد، انتقال میدهد( به محمد نیز روان نمیشود ) .« وحی» ، بدینسان ، اینهمانی با « ستیزندگی وتجاوزو جنگ ودشمنی » می یابد . آنکه وحی را میآورد، اصل برندگی وشکافندگی وترس و جنگ است . البته این حرکت درتغییر دادن ِ تصویر « وای » از یزدانشناسی زرتشتی ، آغازشده بود ، ولی فرهنگ ایران ، چنان نیرومند بود که زرتشتیگری را ازفرارفتن ازحدودی باز میداشت . در یزدانشناسی زرتشتی هم، « وای » ، « ارتشتار» میشود ، وتا اندازه ای نزدیک به تصویرجبرئیل دراسلام میگردد .
عرفای ایران نیز دراثرهمین پیشینه ناآگاهبودانه که از« وحی = وای » ازفرهنگ ایران داشتند ، جبرئیل را اینهمانی با باد آبستن کننده میدادند و ماهیت اسلامیش را فراموش میکردند که اصل شکافنده وبرّنده است . مولوی گوید:
شاخ گلی ، باغ زتوسبزوشاد هست حریف تودراین رقص باد
باد چوجبریل وتو چون مریمی عیسی گلرنگ ازاین هردوزاد
جبرئیل است مگربادو درختان مریم
دست بازی نگرآن سان که کند شوهروزن
ولی هنگامی ماهیت اسلامی جبرئیل بیادشان میآید ، آنگاه پیوندی با خدا ، بدون جبرئیل میخواهند . البته این خدا ، دیگرنمیتواند الله باشد
آنچنان خلوت که ما ازجان ودل بودیم دوش
جبرئیل آید ، نگنجد درمیان ، گرجان ماست
گرشمارا طاعت است وزهد وتقوی و ورع
باک نیست ، چون دوست اندرعهد ودرپیمان ماست – عطار
پهلوی شهنشاهم ، هم بنده وهم شاهم
جبریل کجا گنجد ، آنجا که من ویزدان - مولوی
« وای » دراثر روان شد درچیزها وآمیخین با آنها، باهم ، سبزمیشوند. سبزشدن ، درفرهنگ ایران ، اینهمانی با روشن شدن دارد وروشن شدن،رنگارنگ شدنست.گیاهان درسبزشدن ، رنگارنگ میشوند .خدا یا حقیقت در پیدایش ، رنگارنگ ومتنوعست نه یک رنگ و نه یک شکل ونه دریک آموزه ونه دریک کس ونه دریک ملت . اینست که درفرهنگ ایران، چیزی روشن است که رنگارنگست . روشن شدن ِیک چیز ، روئیدن یک چیزوسبزشدن آنست .انسان ، تخمیست که درسبزشدن ، ازخودش ، روشن میشود. هیچ چیزی ، از بیرون وفراسویش روشن نمیشود . این اندیشه ، مفهوم « روشنی » و « راستی » و « آزادی » را معین میسازد .
« وای » دراثراینکه « رنگارنگ» است( همیشه جامه سبزیا جامه رنگارنگ میپوشد. گیاهان با سبزشدن ، رنگارنگ میشوند= سبزشدن که روشن شدنست ، رنگارنگ ومتنوع وطیف شدنست )، واین پدیده درادیان نوری ، طرد ونفی میگردد ، چون نزد خدایان نوری ، رنگارنگ شدن ، اصل کثرت واختلاف وستیزندگی باهمست . و باید « اختلاف وکثرت » را ازبین برد . آنچه نزد وای ، تنوع وطیف و رنگارنگی ودیگر گونگی و طبعا همآهنگی وزیبائیست ، نزد اهورامزدای زرتشت والله ، کثرت و اختلاف و تضاد هست که باید ازبین برود . وای ، با « آذر= رخش» یا برقش است ، یعنی مادررخش( روشنی) میباشد، و به عبارت دیگر، مادر « دورنگ آمیخته بهم ِسرخ وسپید » ویا مادر« رنگین کمان ، تنوع رنگها وهمآهنگی » رنگهاست . روشنی ، رنگهای آمیخته به همند . روشنی دراین فرهنگ ، چنین پرتو برقیست که درهنگامی بارندگی ( اصل سبزوتازگی ) می جهد .
به عبارت دیگر، روشنی ( تنوع = کثرت همآهنگ ) با تازگی ، متلازم همند . با این مفهوم ازروشنی ، خدا وانسان باهم همگوهرند و بهم پیوسته اند . خدا می بارد وبابرقش می تابد، گرم میکند . آتش ابرکه دربادهست ، گیاهان وجانداران را گرم میکند . ولی با خدایان نوری ، روشنی، دیگر با « مجموعه رنگها = که اینهمانی با خدایان گوناگون داشتند » ، و با لاخره با« درک کثرت درراستای تنوع » درتضاد بود . دیگر خدا ، وای= وحی نبود که درچیزها، خودش روان وجاری شود و درهرجائی ، به رنگی دیگر، پیدایش یابد . وای = وحی ، با درک روشنی ، در تنوع و رنگارنگی کاردارد . ولی الله ، نور واحدی میشود که به همه افکنده میشود( الله ، برای آن، نورست ، چون درافکنده شدن ، میان خود وآنکه نور را میگیرد ، فوری، می برد ومیشکافد . من ، نورم ، چون خودرا ازهرچه غیرازمنست ، جدامیسازم ، یعنی با هیچ چیزی نمی آمیزم ) و دیگرآبی وشیرابه ای نیست که درچیزها روان شود، تا در رنگارنگی پیدایش یابد .
چگونه خدا، درانسان ، میخشکد ؟
--------------------------------
اینست که « وای = وحی » که ابروباد ِ آبستن به « آب وبرق » بود ، تبدیل به رودها ی روان درگوهر چیزها میشد ، ودرتنوع ، ازدرون چیزها ، روشن میشد ، دراین ادیان، طرد ونفی میگردد . به عبارت دیگر، انسان وگیتی ، ازخدای آبکی ( خورآوه = نوش = شیرابه = اسانس) که رونده درهمه جانها بود ، خشک میشود . خدا، درانسان میخشکد . بدینسان ، اخلاق وشریعت وقوانین وبینشی پدید میآید که استوار بر« خدائیست که ازاین پس درانسانها وطبیعت خشکیده » است . دیگر، خدا ، شیرابه یا «خور آوه »دراشیاء گیتی نیست ، تا انسان درآمیختن با آنها ، خدا را بمزد و بچشد وبساید و بشنود ، بلکه همه اشیاء گیتی ، پیکریابی « بریدگی ازخدا یا ازحقیقت » هستند . همه ، اصالت را ( ازخود بودن ) از دست داده اند . خدا درچیزی ودرانسانی درگیتی نیست ، بلکه خدا ، گوهری بیرون ازاشیاء دنیاست . خدا ازاین پس ، در رگ وریشه یا گوهر چیزها نیست ، بلکه فراسوی آن وبریده ازآنست . انسان باید از دنیا ، روی برگرداند ودر« ذکر» کردن ، رو به خدا درفراسوی گیتی ، درفراسوی خودش بکند . نخستین ویژگی « وحی » ، همان ویژگی « جبرئیل » میشود که الله ، موقعی نوراست ، که خودرا ازهمه چیزها ببرد وبشکافد . الله، هرچیزی را موقعی روشن میکند که خودش را ازاو ببرد ، وایجاد خوف ووحشت کند و شادی را ازبین ببرد و اورا ذره ذره کند. الله ازاین پس با چنین وحی ای که ویژگی نوربرنده اش را یافته ، قدرت حاکم بر دنیا میشود. او دیگر خودش درجهان روان نمیشود ، بلکه این حکمش ( جبرش ) هست که باید ازاین پس به جای او درجهان ، روان شود .
پیآیندهای اجتماعی وسیاسی « وای = خدای روانشونده »
---------------------------------------------------------
اکنون کوشیده میشود با برخی از برآیندهای این « خدای روانشونده جوان وزیبا وتازگی وخنده » آشنا گردیم . این خدا، که اصل روانشونده درهمه چیزهاست، هیچ « برگزیده » ای درگیتی ندارد ویا به عبارت دیگر، همه برگزیده او هستند . نه فردی ونه قومی ونه ملتی ونه نژادی و نه امتی ونه طبقه ای ونه جنسی ، برگزیده او نیست . او درهمه روان ومواجست . این خدا، اصل روان وجاری ومواج است و هیچکس نمیتواند این اصل جنبش را درخود سفت وثابت کند وخودرا با آن حقیقت، اینهمانی بدهد . به عبارتی دیگر، حقیقت ، درهیچکس نمی گنجد و با هیچکسی وامتی ودینی وآموزه ای وملتی وامتی و طبقه ای ، عینیت نمی یابد وملک کسی وگروهی ودینی وحزبی نمیگردد . هیچگونه « صورت سفت ومحکمی » نمیتوان دورآن کشید و آنرا از روان بودن باز داشت . اینست که او در هیچ کلمه وحرف واندیشه وآموزه وکتابی ، زندانی نمیشود وبا آن اینهمانی نمی یابد .
این خدا، درهمه بدون استثناء جریان می یابد و باهمه میآمیزد و باهمه مهرمیورزد و باهمه دوست است و هیچ دشمنی ندارد ، ولو آنکه همه نیز روان بودن اورا درخود ، انکارکنند . با چنین خدائی، ملحد وکافروموءمن ومرتد درجامعه نیست . با روان شدن این خدا درهمه ، همه باهم « دیگرگونه اند » ، نه « دوست ودشمن» . پدیده « دشمن ودوست » را که دوپدیده ازهم جدا ومتضادند ، از « رابطه با خدای روان درهمه انسانها ودرطبیعت » ، نمیتوان استنتاج کرد .
این خدا با انسانها ، رابطه « ایمانی » و « عهدی ومیثاقی» ندارد ، بلکه رابطه « زهشی =immanent » دارد . خدا نه نیاز به ایمان مردمان دارد ، و با قومی وملتی وامتی وطبقه ای ، عهد ومیثاق نمی بندد . او درانسانها، جاریست ، چه به او ایمان داشته باشند وچه به اوایمان نداشته باشند . ایمان به او، هیچگونه امتیازحقوقی ایجاد نمیکند .
اینکه گروهی وجامعه ای خود را « دوست هم بپندارند » چون دوستان خدا هستند ، و گروههای دیگر را دشمن خود بپندارد ، چون دشمن این خداهستند. برضد گوهر این خداهست . چنین مفهومی از دوستی ودشمنی ، ریشه خدائی ندارد . دشمنی با هیچ گروهی وجامعه ای وملتی و نژادی را نمیتوان برپایه ایمان به این خدا داشتن یا نداشتن ، توجیه کرد ومقدس ساخت . ملت دیگر ، دشمن ملت منست ، چون ایمان به این خدا ندارد ، بکلی برضد مفهوم خدا هست . روان بودن خدا درهمه ، به هیچ کس وگروه سازمانی، حق « فوق دیگری بودن » و « حق فوق اجتماع وملت وطبقه .. بودن » نمیدهد . هیچ حکومتی وهیچ حاکمی ، حق ندارد خودرا فوق اجتماع وملت و.... بداند .
روان بودن خدا درهمه ، به هیچ کسی وگروهی وملتی وسازمانی، حق به « داشتن تعالی دربرابر اجتماع » را نمیدهد . حکومت وحزب و رهبرو شاه ... نمیتوانند خود را برپایه ارتباط با خدا ، فوق اجتماع و متعالی دربرابر اجتماع بدانند .
هرگونه دشمنی با یکدیگر، چه درسیاست و چه درادیان ، هیچگونه ریشه « خدائی » ندارد . بنام خدا ، با دشمن نمیتوان جنگید . اینهمانی دادن مذهب ودین با حکومت وقدرت ، سبب مقدس بودن حکومت وقدرت نمیگردد .
بنام خدا که « وای» باشد، وبرای خدا ، نمیشود حکومت کرد ، چون خدا ، جاری درهمه است ، و بنام خدا ، نمیتوان حاکم برخدائی شد که درهمه روانست . بریدن ازانسان دیگر، گروه دیگر، ملت وامت وطبقه ونژاد دیگر، چون شریک دراعتقادات ما نیستند ، ریشه درخدا ندارد که در همه جاریست و با همه آمیخته است و بی نیاز از ایمان به خود هست و برضد هرگونه بریدنی است . دراین خدا ، همه ازهم « دیگرگوننند ، متنوعند» ، ولی نه متضاد و درستیزباهم . بنا براین ، برید ن موءمن ، ازکافر، و نجس شمردن او ، به خودی خود ، نفی وطرد خدا هست . واساسا هرآموزه ای که مفهوم دشمن ودوست بریده ازهم و ضدهم را دارد، خدائی نیست. فقط با تغییرمفهوم « روشنی پیدایشی » به « روشنی برنده وشکافنده » است که پدیده های دوستی ودشمنی ، ریشه « الهی» پیدامیکنند، چون یهوه والله واهورامزدای زرتشت ، روشنی یا نور برنده وشکافنده هستند .
البته خود همین مفاهیم روشنی ونور دراین ادیان ، نشان میدهند که برضد این « برندگی وشکافندگی و تیغ وشمشیربودن » هستند ، چون « نور » را عربها به روشنائی ماه میگفتند و«ضیاء» را به روشنی خورشید میگفتند . ماه درتاریکی روشن میکرد ، به معنای آن بود که ماه روشنی را میزاید . ماه ، بدین علت درایران ، بینا خوانده میشد ، چون نماد « بینش درتاریکی » بود که معرفت برپایه جستجوو آزمایش باشد . نور ماه ، همه را آبستن میکرد . این آئین ورسم ، « بصاق القمر= بساق القمر یا ربد القمر» وبنا برابوریحان بیرونی در بعصب مواضع عرب آن را« مهر» خواند ه میشد . بصاق وبساق وبزاق ، به معنای آبیست که ازدهان برون انداخته شود . نیمه هرماهی ، ماه اینهمانی با اندام زایشی وزهدان زن داشت( هلال) ، ونیمه هر ماهی ، اینهمانی با اندام زایشی مرد داشت( ماه پر) . نور ماه ( مهتاب) که ایرانیان ، « زنگ » میخواندند ، همین « آب یا نطفه » بود که برجهان وانسانها افشانده میشد . « بزق » که ریشه « بزاق» است به معنای « روشن شدن + تخم ریختن درزمین » است ( منتهی الارب) . ازاین رو عربها شبها لخت ، دورکعبه میرقصیدند تا از« نور ماه »، بارور شوند . ویکی ازسوره های قرآن، درست برای نفی این آئین ورسم ، با همان جبرئیل برمحمد نازل شده است ، ودراین سوره، انسان را فطرتا مخلوق با « جامه یا لباس» میداند . درحالیکه درفرهنگ ایران « برهنید = که برهنه شدن باشد » ، به معنای « آفریدن » است . چیزی که برهنه میشود ، آفریده میشود .
اینکه « الله، نورالسموات والارض » هست ، یا دگارآنست که الله ، همان « ال + لات » بوده است و نور او، برعکس الله محمد ، از« آبی پیدامیشود که درزهدانها » میاندازد ، یعنی ازآمیزش خدا با انسان ، یا گیاهان یا جانوران ، همه سبزوبارور وطبعا روشن میشوند . چگونه شد که چنین « نوری » که چیزی جز آمیزش خدا با گیتی وانسانها نبود ، ناگهان ، بیان گوهربریده الله، خدای اسلامی گردید ؟ درک این تحولات ، مارا یاری میدهد که انسان را درتاریخ تفکراتش ژرفتر بشناسیم ، تا با « رد کردن آنها بنام خرافات » ، امکان شناخت انسان را ازخود بگیریم .
|