سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یه شب مهتاب
(داستانی کوتاه از اوین شماره یک)


نیما


• ساعت ۸ شب درب هواخوری عمومی بند امنیتی ۳۵۰ را به مدت نیم ساعت باز می کردند. برای اغلب بچه های سیاسی که سیگاری بودند این زمان غنیمتی بود تا چند نخ سیگار دود کنند. بعد از این ساعت به علت ممنوعیت کشیدن سیگار در داخل بند فرصتی برای کشیدن سیگار تا صبح به وجود نمی آمد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۰ شهريور ۱٣٨۹ -  ۱ سپتامبر ۲۰۱۰


 ساعت ٨ شب درب هواخوری عمومی بند امنیتی ٣۵۰ را به مدت نیم ساعت باز می کردند. برای اغلب بچه های سیاسی که سیگاری بودند این زمان غنیمتی بود تا چند نخ سیگار دود کنند. بعد از این ساعت به علت ممنوعیت کشیدن سیگار در داخل بند فرصتی برای کشیدن سیگار تا صبح به وجود نمی آمد. البته برخی زندانیان معروف به کارگری هم بندمان که جرایم مالی داشتند در فضای دستشویی و یا حمام رفته و مخفیانه سیگار می کشیدند ولی بچه های سیاسی کمتر به این کار مبادرت می نمودند.
من با اینکه سیگاری نبودم ولی شب ها ساعت ٨ تا ٨۰:٣۰ به هواخوری می رفتم و در این فرصت با بچه ها گپ می زدم. برخی اوقات برای خالی نبودن عریضه ، یک لیوان هم چایی با خود می بردم. آن شب مثل هر شب دیگر به هواخوری رفتم. دیوارهای ٨ متری هواخوری که دور تا دور با سیم خاردار پوشش داده شده بود برای من یادآور فیلم های مختلفی بود که از زندان های دولت نازیستی آلمان و فاشیستی ایتالیا دیده بودم. آن شب با کنکاو در سیم خاردار ها یک جسم عجیب دیدم که به شدت می درخشید و خیلی زیبا بود و آن چیزی نبود جز ماه. خود را به ضلع شمالی هواخوری زندان رساندم تا ماه را کامل تر ببینم و به دیوار تکیه دادم قرص ماه کامل بود و رنگش خونین . عجیب شبی بود و خیلی ماه آن شب زیبا بود.
ناخودآگاه شروع کردم به خواندن شعر یه شب مهتاب :
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می بره
از توی زندون
مثل شب پره
با خودش بیرون ...

غرق تماشا و خواندن شعر بودم که ناگهان دستی روی شانه ام احساس کردم. سهیل محمدی از بچه های خواجه نصیر بود با اون ریش با نمک یه وجبیش که فکر کنم خودش هم دلش الان برای اون ریشش توی آزادیش تنگ شده باشه ! سهیل گفت : نیما اینجا چیکار می کنی؟ گفتم : «ماه رو نگاه کن چقدر قشنگه! دارم نگاهش می کنم و غرق زیبایی سحر انگیز اون شعر یه شب مهتاب رو می خونم.» سهیل لحظه ای همانند من ایستاد و به ماه نگاه کرد و گفت : «باور نکردنیه ! چقدر ماه امشب زیباست.» ناگهان شونه ام رو فشار داد و مثل کسی که متوجه چیزی شده بلند گفت صبر کن الان میام و رفت. چند دقیقه بعد دیدم سهیل ده ، پانزده تا از بچه ها رو جمع کرد آورد سینه کش دیوار و بعد گفت :« یک ! دو ! سه » ، یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب ، .... همه شروع کردن دسته جمعی به خواندن.
ناگاه مثل اینکه ساعت توی هواخوری متوقف شده باشه کل زندانیان که در حیاط کوچک ٣۵۰ در حال قدم زدن بودن متوقف شده و به جمع ما خیره شدند بعد از چند ثانیه برخی به ما پیوستند و برخی نیز باز گرم به صحبت های خود شدند. همه می دانستند برای این قانون شکنی شاید بیست روز انفرادی در انتظارشان باشد ولی کسی از جمع بچه ها آن شب به این کابوس بهایی نداد. آن شب، شب زیبایی بود ، شبی به زیبایی ماه اش ، ماهی که می درخشید در دل تاریکی و نوید آزادی می داد.
نیما

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست