یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آخرین هدیه تولد
به مناسبت شصتمین سالروز تولد هبت اله معینی (همایون)


خاطره معینی


• امروز هجدهم شهریوره، تولد شصت سالگیش رو با شمعی، شاخه گل سرخی و یاد عزیز و گرامیش جشن می گیرم. دیگر حتی راه خاوران را هم بر ما بسته اند اما یاد خاطرات شیرینشان، همواره با ماست. امروز هبت شصت ساله می شود شصت سالی که یازده سال اون رو در زندان دو رژیم سپری کرد و ۲۲ سال دیگه رو توی گلزار خاوران آرمیده، اما هیچگاه مرگش رو باور نکردم من مرگ هیچ عزیزی را باور نکردم. یاد او را در رویش گیاه و سبزینه های درختان می بینم، در ارغوانهای بر دمیده در فصل بهار سرزمینم و زایش چشمه های یافته و سپیدکوه ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ شهريور ۱٣٨۹ -  ۹ سپتامبر ۲۰۱۰


از پنجره به بیرون چشم دوخته بودم، ضربان قلبم رو می شنیدم، دلم می خواست که هر چه زودتر بازرسی تموم بشه و بتونم از خان آخر هم گذر کنم. اونموقع بازرسی های اولیه از قسمت پشت لونا پارک شروع میشد و دقیقا از همانجا تا خود پشت در اتاق ملاقات، چندین بار بازرسی بدنی می شدیم و مسیر لونا پارک تا اوین رو با مینی بوس طی می کردیم و این بازرسی ها چندش آورترین لحظات بود. خواهر زیر سی سال یکبار در سال ملاقات داشت ولی ما با زرنگی دو سه بار می رفتیم و هر بار هم که میرفتیم با ما خیلی بدتر برخورد می کردند. هنوز یکی دو ماه به تولد سی و هفت سالگی هبت مونده بود اما دوست داشتم وقتی خودم بدیدارش میرم هدیه اش رو ببرم، از بازرسی اول که به بهانه روسری رنگی بهم تذکر!! داده بودند و با پا درمیانی مادرم اون قضیه فیصله پیدا کرده بود، بغض وحشتناکی گلوم رو گرفته بود، سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و حرفهای او زن رو فراموش کنم چون اونها همیشه می خواستند به هر شکلی شده ما رو اذیت کنند و دنبال بهانه بودند که بتونن ملاقات هامون رو قطع کنن، به خودم می گفتم عیبی نداره با دیدنش همه چیز تموم میشه به همه سختی هاش می ارزه. همش نگران جلد سیگاری بودم که براش بمناست تولدش گلدوزی کرده بودم، یک درخت که سه تا شاخه داشت و روی شاخه هاش هفت تا گل رز سرخ بود، روی مخمل سرمه ای بنظر خودم خیلی زیبا جلوه می کرد و مفهمومش هم تولد سی هفت سالگیش بود. چقدر تمام اون مدت که اونو رو میدوختم هیجان داشتم با رد کردن هر سوزن از لابلای پارچه، بنظر خودم زیباترین هدیه رو براش درست می کردم و چهره اش رو مجسم می کردم که مثل همیشه به زبون لری بهم می گه "آخه تو سی چی" بعد خنده ی شیرینش، تمام وجودم پر از عشق به او می شد و شعف عجیبی برای دیدارش داشتم تا جای که بیاد دارم همیشه برای دیدنش هیجان زده می شدم او برایم بیش از یک برادر بود تجسم همه چیزهای خوب دنیا در ذهنم بود و هست، دلم می خواست تمام عشق و علاقه ام رو با این گلدوزی بهش بگم. وقتی زمان انقلاب از زندان آزاد شده بود به او باهمان افکار کودکانه ام گفتم هبت من به بعضی از دوستام حسودیم میشه اونها برادراشون همیشه خونه هستن منم دوست دارم که شما همیشه بیاین خونه و پیش ما باشین و با لبخندی تلخ گفت ما هم دوست داریم که همیشه پیش شما باشیم ولی یک کارهای هست که باید انجام بدیم، به بهروز هم همین رو گفتم اونهم تقریبا جوابی مشابه بهم داد.
خیلی روی تک تک چیزهای که می خواستم روی اون پارچه گلدوزی کنم فکر می کردم، دلم می خواست زیر گلدوزیم بنویسم خاتوشکای تو (این اسم رو خودش روی من گذاشته بود و فقط خودش بهمین اسم صدام می کرد) ولی ترسیدم بدست اونها بیفته و ازش برنامه ای درست کرده و اذیتش کنن. تمام این فکر و خیالها برام شیرینی خاصی بهمراه داشت و فقط با دختر کوچیکش که اونموقع حدود پنج سال داشت در موردش حرف میزدم و هیجان من به او هم منتقل شده بود. وقتی به این فکر می کردم، چیزی رو که درست میکردم بیشتر اوقات می تونست باهاش باشه، نفسم توی سینه ام حبس می شد. وقتی زن مسئول بازرسی سر روسری شروع کرد به داد و بیداد کردن، توی یک لحظه قلبم فرو ریخت فکر کردم تمام نقشه هام نقش بر آب شد و الانه که گلدوزیم رو پیدا کنن، اما مادرم توی یک لحظه انگار نگاهم رو خواند، سریع اومد جلو و درحالی که یک روسری از توی کیفش درآورد، گفت من یک روسری اضافه دارم، باهاش عوض می کنم و سریع گلدوزی رو از دستم درآورد، چنان از این ابتکار عمل مادرم خوشحال شدم که برای یک لحظه لبخند بروی لبام نشست، زن بازرس با تعجب بهم نگاه کرد و احتمالا پیش خودش می گفت جریان چیه چطور با اونهمه عصبانیت اینطور لبخند می زنم و حماقت خودش رو به پای من نوشت و طبق معمول که از هر چیز خوشآیندی ابراز ناخرسندی می کردند با بددهنی داد زد بسه دیگه برو بیرون. خلاصه از تمام خان های بازرسی که به معنای واقعی هفت خان بود گذاشتم.

توی اتاق انتظار خیلی شلوغ بود تمام خانواده های زندانیان علیرغم تمام اذیت و آزارها اونجا دیگه شروع کرده بودند با هم خوش و بش کردن، تقریبا همه سرحال بودند، مادرها که نیم بیشترشان از زمان شاه همدیگر رو می شناختند با هم سرگرم گفتگو بودن و همسرها که با همه رنجی که در چهره هاشون بودند، روسری رنگی و یک ته آرایشی کرده بودند و لحظه شماری می کردند که برن توی اتاق ملاقات، بچه ها هم که همه تقریبا کوچیک بودند با هم بازی می کردند، چه حال و هوایی بود. توی این همه شلوغی من مشغول آموزش دختر برادرم بودم که چطور بتونه گلدوزیم رو سالم به مقصد برسونه در ضمن یک شاخه کوچیک نخل مرداب رو با سنجاق به موهاش زده بودیم تا با خودش برای باباش ببره، چون هبت عاشق گل و طبیعت بود و بعضی گلهای خاص رو بطور ویژه دوست می داشت مثل گل ارغوان، حسن یوسف و همین نخل مرداب و...، خلاصه اسم رو صدا زدن هبت اله معینی چاغروند (ملاقات ویژه) رفتیم تو ، کابین های ملاقات رو سریع طی کردیم ، وایساده بود اونجا با لبخند شیرین همیشگی، دخترش رو جلوی کابین گذاشتیم، هیچوقت خنده هاش، وقتی با دخترش از پشت شیشه بازی می کرد رو فراموش نمی کنم، با مامانم و همسرش حرف زد و توی این فاصله نگاهی پر از مهر بمن می کرد، انگار همین برام بس بود، ولی قضییه گلدوزی رو می بایست بهش می گفتم، چقدر دلم می خواست لحظه ای که اونو می بینه پیشش بودم. نوبت بمن رسید تولدش رو تبریک گفتم، خندید و گفت از حالا، گفتم آخه ممکنه دیگه نتونم بیام و با اشاره بهش فهموندم که برای تولدش هدیه ای براش دارم، بهم گفت برام نامه ای نوشته و از من خواست که درسم رو ادامه بدم و در مورد نقاشی های دخترش باهام حرف زد. تمام حرکات چهره و دستاش رو با دقت تعقیب می کردم. کاش می شد آدم می تونست اون لحظات رو ثبت و نگهداری کنه، انگار یک جورای می دونستم که این آخرین دیدارمه، دلم می خواست بهش بگم که دوستش دارم و نگرانش هستم و تمام عشقم رو توی اون هدیه براش می فرستم. بعدا فهمیدم که هدیه ام رو دیده و چقدر خوشحال بودم، اون آخرین هدیه تولدش بود چون قبل از تولدش در دهم شهریور بهمراه هزاران ستاره سرخ میهنمان به خاک افتاد. سالهای بعد برای تولدش یک بغل گل می بردم گلزار خاوران بعد می نشستم همون نقطه ای که مادرم زمین رو چنگ زده بود و شلواری کرم رنگ شبیه شلوار هبت رو از زیر خاک بیرون آورده بود و همیشه می گفت اینجاست من می دونم که اینجاست، ما هم انگار باور کرده بودیم که واقعا هبت اونجاست یا اینکه دیگه از دور گشتن خسته شده بودیم، اونجا که می نشستم احساس می کردم که حالا بهش نزدیکترم و باهاش حرف می زدم.
امروز هجدهم شهریوره، تولد شصت سالگیش رو با شمعی، شاخه گل سرخی و یاد عزیز و گرامیش جشن می گیرم. دیگر حتی راه خاوران را هم بر ما بسته اند اما یاد خاطرات شیرینشان، همواره با ماست. امروز هبت شصت ساله می شود شصت سالی که یازده سال اون رو در زندان دو رژیم سپری کرد و ۲۲ سال دیگه رو توی گلزار خاوران آرمیده، اما هیچگاه مرگش رو باور نکردم من مرگ هیچ عزیزی را باور نکردم. یاد او را در رویش گیاه و سبزینه های درختان می بینم، در ارغوانهای بر دمیده در فصل بهار سرزمینم و زایش چشمه های یافته و سپید کوه، در هر صدای خوش و پیام آمدن و دلجویی دادنی، هر کجا که جلوه ای از زیبایی های انسانی و طبیعت باشه، یاد و خاطره او در قلبم روشن است. بقول صمد بهرنگی معلم جاودانه مان "مهم این است که زندگی یا مرگ من، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد". زندگی و مر گ هبت تماما آموختنی بود، گنج هدر رفته اما اندوختنی بود، او آمیخته ای بود از آگاهی، عشق و امید. او تلاش بود و پویایی.
یادش گرامی و تولدش مبارک باد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست