محتشمی پور: همسرم را براساس چه قانونی در قرنطینه نگه داشته اند؟
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۱ شهريور ۱٣٨۹ -
۱۲ سپتامبر ۲۰۱۰
فخرالسادات محتشمی پور در آستانه یک ماهگی بازداشت مجدد همسرش مصطفی تاج زاده دل نوشته ای را خطاب به این اسیر سبز منتشر کرد. او با یاد آوری نخستین دوره بازداشت همسر دربندش خطاب به او نوشت: “مصطفی جان من آن بوسه را که با دست برایم از پشت شیشه دوجداره هنگام افتادن آن پرده منحوس می فرستی با تمام وجود دریافت می کنم و در عمق جان مزه مزه می کنم و بعد در تمام طول مسیر بازگشت به حقارت این بدبخت هایی فکر می کنم که طعم واقعی عشق نچشیده در هرزگی های مشروعیت یافته دنبال گمشده خود می گردند. آدمک هایی با قلب یخی را با عشق چکار!”
به گزارش کلمه متن این دل نوشته به شرح زیر است:
هوالمحبوب
سلام آرامِ جان
فردا درست یک ماه می شود که مأموران مدعیان عدل علوی در شب ولادت مادرت زهرای اطهر(س) به خانه مان ریختند و با نشان دادن حکمی مجعول بازداشتت کردند. فریادهای من در همان نیمه شب موجب بیداری همسایه ها شد تا شهادت بدهند که سالم رفتی و باید سالم برگردی و مأموران که گفتند معذورند یادآور شدند که مأمور جورند در جمهوری اسلامی!!! چه باید می کردیم ما؟ در این چهل و شش سال عمر هرگز نخواستم و نتوانستم زندگی مرفه و راحت و بدون دغدغه های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی داشته باشم و تجربه های فراوان داشته ام تاکنون الا تجربه خانواده زندانی سیاسی بودن (گذشته از دوران کودکی و قصه هایی که مادر برایم گفته و این روزها هی تکرار می شود من باب تسلای خاطرمان) حالا یک دوره جدید در زندگی من آغاز شده است و باید از تجربیات دیگران هم خوب استفاده کنم…
سلام مصطفی جان
در آستانه یک ماهه شدن دوری دوباره ات از ما به ستم، رفتم سراغ دفتر خاطراتم و نامه ای را که در ماهگرد بازداشت غیرقانونی ات در اوج بی خبری از تو برایت نوشته بودم، پیدا کردم. نامه این طور آغاز می شد: سلام آرامِ جان …
و حالا این نامه ام را چطور باید آغاز کنم در دومین ربودن خورشید خانه ام که تلألو نورش تا همیشه بر قلب های ما جا می ماند و سپاه تاریکی را بیش از پیش به خشم می آورد. چطور باید این دومین ماهگرد نامه را آغاز کنم پس از سپری شدن یک رمضان دیگر بی تو. و درک فطری دوباره بی تو؟! و چه آغاز مبارکی داشت این رمضان که عطر نان تازه در دستان تو سفره کوچکمان را می آراست و درکنارش همه آن چیزهایی که دوست داشتی ما با آن ها افطار کنیم . شب اول رمضان میهمان خانه سبزی بودیم و دو شب بعد میزبان میهمانان ضیافت الهی و من داشتم برنامه های بعدی را هماهنگ می کردم مانند همه بانوهای خانه های رمضانی و ناگهان پیکی شوم خبر بازگشت تو را به محبس داد. خبر را که شنیدیم دست و پایمان را گم نکردیم. تو کاملا آماده بودی و ما را هم از ابتدا آماده کرده بودی. از همان شب که با احترام آوردندت و تحویل ما دادند و از همان لحظه ورودت که برکت به خان مان بازگشت و طراوت و شادی عید. ما دلمان نمی خواست نیامده از رفتن بگویی ولی تو مانند یک سرباز که از میدان رزم به مرخصی می آید، پوتین ها را پشت در آماده گذاشتی و هر آن منتظر پایان این بی قراری و بلاتکلیفی بودی. رفتنی باید برود. می دانم می دانم ولی کجا؟؟؟ به کجا چنین شتابان؟ تمام روزهای عید را که شادیمان را بر سفره هفت سین خانواده های مظلوم زندانیان سیاسی بی گناه می پراکندیم و حضورمان را در کنار آنان بر صفحات تاریخ حک می کردیم، تو رفتنی بودنت را به رخ می کشیدی و بعد در سفرهای کوتاهی که من دلم می خواست شیرینی حضورت جاودانه باشد و تو مسافر بودن همه انسان ها را به یادم می آوردی. و من به مقصد می اندیشیدم و تو را تأیید و تحسین می کردم. تو را و روح بزرگت را. تو آمدی تا ما را آماده دوباره رفتنت کنی. آماده دوره ای سخت تر از ۴۵ روز بی خبری و سکوت مرگبار مسئولانی که از پاسخ دادن طفره می رفتند به دلیل هراس از افشای عبوری کودتاگرانه از قانون. ما را آماده می کردی آماده دوره ای تازه از اقداماتی نوظهور که در تاریخ به نام مسئولین قضایی مسلمان امروز کشور ما ثبت می شود همین مسئولانی که با شعار عمل به مرّ قانون آمدند و با وعده جبران تخلفات اخلافشان!
همسر عزیزم
باورم نمی آمد دلنوشته هایم در نبودن تو به این زودی برایم تازگی دوباره بیابد. فکر می کردم سال ها باید بگذرد تا گرد فراموشی بر همه آن چه بر ما گذشت، بنشیند اما نسیان آدمی از او موجود عجیبی می سازد. من اما هرگز اجازه این فراموشی زودرس را نمی دهم. من این خاطرات را چندباره می خوانم و خاطرات تازه را بر صفحه سپید کاغذ نقش می زنم. من تا پایان این سفر هر روز و هر لحظه از خود ردّپا باقی می گذارم تا آیندگان ما را گم نکنند عزیزدل. ما در تاریخ گم نمی شویم. فردائیان ردّ ما را خواهند گرفت به آسانی. ما کارشان را سهل می کنیم: می گوییم، می نویسیم و نقش می کنیم، تصویر می کنیم، حک می کنیم و می مانیم. سلاح ما زبان سرخمان است و قلمی که مرکب آن را سبز خواسته ایم و رنگ ها چه نشاطی به زندگی ما بخشیده اند. و سبزها چه رنگین کمانی را در آسمان آرزوهایمان خلق کرده اند و آن سوتر سیاهی در برابر این همه رنگ های زیبا کم آورده و متوحش و عصبانی خود را به در و دیوار می کوبد. بیچاره رنگ سیاه یادش رفته که خالق رنگ ها او را چون سایه ای در کنار دیگر رنگ ها زیبا آفریده و اگر دوستانش را بمیراند و تنها بماند، دیگر دوست داشتنی نیست. سیاه بیچاره تنها! ما ولی روز به روز بانشاط تر می شویم. شما در زندان تنگتان و ما این بیرون با همه عسروحرج های دست ساخته بشر طاغی فرعونی خدا فراموش کرده . ما بانشاط تر می شویم هر روز به بهانه ای نه با معجزه که «ما خود معجزه ایم»
دلبندم
براستی این یک ماه چطور گذشت؟ وقتی که شتابان آن پله های شوم را برای رسیدن به در زندان درمی نوردیدی من برایم سخت بود که یک روز دیگر بی تو را تاب بیاورم و حالا یک ماه؟ چگونه گذشت این روزهای تلخ بی تو؟ یک رمضان دیگر بی تو چگونه گذشت؟ و یک عید دیگر؟ من فطر امسال باز هم به جای تو زکاه دادم و باز هم کارت سبز عروسی مان را که که مزین به تصویر امام بود با دست نوشته زیبایی از یار دیرینت آقا محسن آرمین، قاب کردم و گذاشتم در صفحه فیس بوکم تا همه یادشان بیایید من و تو را چه کسی به هم پیوند داد و یادشان بیاید که آرمان های ما مشترک بوده و هست و یادشان بیاید که این پیمان شکستنی نیست و یادشان بیاید که ما چه ها می خواستیم. چه شدش را یادشان هست! این فطر هم گذشت و تو نتوانستی به من و فرزندانت و پدر و مادر و برادر و خواهرانت تبریک بگویی. ما هم نتوانستیم به تو که بی شک عباداتت بیش و پیش از ما قبول درگاه باری است تبریک بگوییم اما در عوض برای هم دعا کردیم و فرشتگان خدا آمین گفتند. این عید هم گذشت و من فردا را انتظار می کشم تا خبری از تو بگیرم. وعده داده بودی که بند عمومی می روید بعد از عید و من از پس عید انتظار تحقق این وعده را می کشم تا بدانم کجایی و از این هول و هراسی که برای حال و احوالت گاه در نتیجه ضعف ایمان بر من مستولی می شود به در آیم. بدانم کجایی و بدانم چه روزهایی باید بیایم و ببینمت و بدانم که می توانم هر روز صدایت را بشنوم و بدانم که … مرا شماتت نکن آرام جان! من با خود عهد کرده ام به این کوچک های دریغ شده عادت نکنم. من تو را می خواهم. آزاد و رها. سلامت و شاداب. مثل همیشه پرنشاط و خندان. تو را بیرون از آن محبس تنگ لعنتی می خواهم. هرچند تو رهاییت را نخواهی تا زمانی که حتی یک زندانی سیاسی در زندان های کشور اسلامیمان باشد. می دانم می دانم، من باید به خواست تو تسلیم شوم حالا که در مقابله با زور باطل، ما زوری نداریم و نمی توانیم کمکی به آزادی عزیزان دربندمان بکنیم. حالا ما همه عین هم هستیم. هم درد. هم راه . هم زبان. ولی تو را یک ماه برده اند در قرنطینه نگه داشته اند که چه؟ بر اساس چه قانونی ؟ چه آیین نامه ای؟ چه بخش نامه ای؟ قانون!!! من چقدر دوست دارم از قانون بگویم و بنویسم. ما بیش از صد سال است که این ثمره مشروطه را هواخواهی می کنیم. دوستش داریم و صدایش می زنیم. قانون!!! و او مانند دلبرکی عشوه گر و غمّاز ما را به دنبال خود می کشد و هی دورتر می شود. چرا؟ چه کسی بود می گفت ایرانی مشروطه خواه هنوز استحقاق مشروطه نداشت و زود بود که به وصال معشوق برسد؟ ما چه از دیگر طالبان دل و دین باخته کم داشته و داریم که قانون از ما دریغ می شود؟ مصطفی جان تو که علم سیاست خوانده ای به من، که در لابلای عتیقه های مادربزرگ صفحات گم شده تاریخ را کاوش می کنم، بگو که این ملت چرا استحقاق آزادی و دموکراسی و حاکمیت قانون را ندارد؟ چرا هر روز کسی یا کسانی برای یک ملت بزرگ با پیشینه ای زرّین، تعیین تکلیف می کنند و چرا به نام قانون با قانون مقابله می شود؟؟؟ مصطفای من! تو که من مقام معلمی را برازنده ات می دانم به من بگو این آدم ها که جای قانون می نشینند و یا این که روی قانون می نشینند از کجا سبز شده اند؟ ریشه و ماهیتشان؟ اصل و نسبشان؟ انجام و فرجامشان؟ اسم رمزشان باطل السحرشان؟ این شعبده کی تمام می شود نازنین؟ من دیگر حوصله خواندن کتاب های قطور تاریخی را ندارم، نظریات جامعه شناسان و عالمان وبزرگان هم که تازگی کفر ابلیس است. لااقل تو بیا برایم از قرآن بگو از کلام آرام بخش وحی. تو بیا از مکر مشرکان و منافقان بگو و از فتنه خوارج دوران که خوب می شناختی و می شناسی شان. من دیگر حوصله صبر کردن برای رسیدن به پایان قصه را ندارم تو بیا و با من بگو از سرانجام ستم و ستم گران.
مهربان من
دلم که هوایت را می کند می روم سراغ نوشته هایت. نوشته هایت که زحمت زیادی برای تحریرشان کشیدی و برای ما به یادگار گذاشتی برای روزهای دلتنگی؟ نه برای رسیدن به همه سوالات امروز و دیروزمان. من تو را از میان نوشته هایت بهتر و دقیق تر از تماشای سیمایت می شناسم. سیمایی که روزی سپید است وروزی زرد و قامتی که هر روز لاغرتر می شود و موهایت! موهایت که سپیدش کردند و حالا با ندیدن آفتاب و نرسیدن هوای تازه به آن، لابد ریزش گرفته. من در این ملاقات های نکبتی کابینی دیگر تو را نگاه نمی کنم عزیزم بلکه چشم می بندم و به صدایت گوش فرا می دهم که همچنان محکم و پرطنین است خصوصا وقتی حق کودتاگران را با صلابتی بی مثال می گذاری کف دستشان. من چشم ها را می بندم و با صدای تو به پرواز درمی آیم تا وقتی که صدایی می گوید وقتتان تمام است و من تازه دلم تنگ می شود برای دیدن چشمان پرفروغت. مصطفی جان من آن بوسه را که با دست برایم از پشت شیشه دوجداره هنگام افتادن آن پرده منحوس می فرستی با تمام وجود دریافت می کنم و در عمق جان مزه مزه می کنم و بعد در تمام طول مسیر بازگشت به حقارت این بدبخت هایی فکر می کنم که طعم واقعی عشق نچشیده در هرزگی های مشروعیت یافته دنبال گمشده خود می گردند. آدمک هایی با قلب یخی را با عشق چکار! ما در عاشقانه های خود هر شب و روز دراین دو سوی دیوار، شکلک درآوردن های شکم فربه های همیشه گرسنه را در بالماسکه عاشقی به سخره می گیریم.
عزیز مهربانم
در پایان این نامه اولین در دومین دوره بازداشت عشق جاویدانم برایت از نوشته هایم می گویم. نوشته های من همسر سید مصطفی تاجزاده شاکی از کودتاگران نظامی که در قالب عریضه به دادستان به بیست و شش رسید و مرحله اول آن از روز دوم بازداشت تو تا فطریه ای غمگین به پایان رسید و دریغ از یک پاسخ! با این همه آغازی دیگر در راه است. بعد از شنیدن خبر انتقالت به بند عمومی. از تقدیر و فردای ما فقط خدا خبر دارد اما اندیشه هایمان را هرگز مرز و حصاری نیست. وعده ما نه در شب های ماهتابی که تو را از دیدنش محروم کرده اند بلکه در روز باشد که شاید دخترکان طلایی خورشید بتوانند از روزنی کوچک پیام مهرم را به تو عزیزترینم برسانند. و به خدا می سپارمت که بهترین نگاه دارنده است.
|