قران را باید خواند
مسعود نقره کار
•
"مرد, مشاعرت را از دست دادی؟ مشنگ شدی؟ این بساط با آتش از میان بر داشته نخواهد شد, با خواندن بر چیده خواهد شد, قران را نباید آتش زد, قران را باید خواند, بهترین کار این است که تبلیغ کنی ملت قران را با احترام بخوانند, با زبان مادری و دقیق بخوانند"
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۷ شهريور ۱٣٨۹ -
۱٨ سپتامبر ۲۰۱۰
قران را باید خواند.*
"مرد, مشاعرت را از دست دادی؟ مشنگ شدی؟
این بساط با آتش از میان بر داشته نخواهد شد,
با خواندن بر چیده خواهد شد, قران را نباید آتش
زد, قران را باید خواند, بهترین کار این است که
تبلیغ کنی ملت قران را با احترام بخوانند, با زبان مادری و دقیق بخوانند".
سلطان خان, که اسم و هیکل اش جور بود, هیئتی بود و توی خانه اش که حیاطی بزرگ و پردرخت داشت, هیئت می انداخت و خرج می داد. سلطان خان جوان ترین عضو حلقه ی الفت آیت الله کاشانی بود, حلقه ای که آیت الله با لات ها و باج گیرها و واسطه های میدان تره بار و سنگلج و درخونگاه و دروازه قزوین و میدان خراسان جور کرده بود. سلطان خان اما تیپ و رفتاراش به جماعت ِ آن حلقه نمی خورد. موهای مرتب و روغن زده و کت و شلوار اطو خورده, با لحن و کلام مودبانه او را به مدیرکل ها بیشتر شبیه کرده بود تا لات ها و باجگیرها و واسطه های دور وبر آیت الله.
بعد از بلوای ۱۵ خرداد سلطان خان مدتی غیب اش زد. حبس و سفر و گوشه نشینی شایعه های پشت سرش بودند. وقتی آفتابی شد دیگرآن سلطان خان سابق نبود. نه سراغ هیئت و مسجد رفت و نه در خانه اش هیئت انداخت و خرج داد. گهگاه غروب ها سری به قهوه خانه ی صفای رانندگان می زد, با آقا شریعت چایی می نوشید, خوش و بشی می کرد و می رفت.
آقا شریعت از کمتر کسی تعریف می کرد, و سلطان خان یکی از کمتر کسان بود:
"بنده همه جور روشنفکر دیده بودم غیر از روشنفکر لات, نمی دانم این منورالفکر مودب و با اتیکت و آلامد توی دم و دستگاه آن شیخ دبنگ ِ عهد بوقی چه می کرده است. حرف هم نمی زند که آدم سر از کارش در آرد, بیشتر اهل فکر است تا اهل حرف, فکری که به تیپ و قواره اش رفته است".
غلام لشه خبر را آورد:
"تو هیئت چو افتاده سلطان خان گفته قران رو بایس آتیش زد, اگه راست باشه تیکه بزرگش گوششه, یه جوری بایس بهش ندا رو داد که زیپ دهنشو بکشه و خفه خون بگیره, گاله رو ببنده و گول ِ هیکلشو نخوره, یه دفه دیگه از این گه ها بخوره روزگار خودشو و فک و فامیلاشو سیاه می کنیم, از ماتحت دارش می زنیم".
عباس مگسو, که داشت حب درست می کرد, خودش را انداخت وسط:
"بهش ندا رو بدین که بابایی یهو سوسک میشی, اونم سوسک سینه کشه مستراح, همین چند ماه پیش بود که ته خیابونه غیاثی یکی به قران بی ادبی کرد در جا سوسک شد, بعدم با اینکه سوسک شده بود مرتب داد می زد: زهرا خانوم سوختم, خلاصه یهو دیدی سلطان خان شد سوسک خان, ندا رو بایس بهش داد که کونشو با شاخ گاو در نندازه".
خبر توی محله پیچید.
بساط چای و عصرانه ی آقا شریعت زیر درخت سیب قندک بر پا بود. ننه جون و آقا مصدری هم بودند:
آقا مصدری فرصت نداد آقا شریعت حرف اش را شروع کند:
"این مرد حتمی توده ای شده, توده ای ها قران را آتش می زنن, از این توده نفتی های دم بریده هر چه بگویید بر می آید".
آقا شریعت بر آشفته شد:
"جناب مصدری شما می دانید بنده مخالف حزب توده هستم اما مخالفت با تهمت زدن فرق می کند. توده ای ها هیچ وقت این کار را نکرده و نمی کنند, حرف بی پایه و اساس نزنید, وانگهی از کجا می دانید خبر درست است و سلطان خان گفته قران را باید آتش زد, او فهمیده تر از این حرف هاست".
ننه جون برای شان چای ریخت:
"سلطان خان مرد خوب و دینداریه, آدم هیئتی و خرج بده حرمت هیچکی, هیچی رو نیگر نداره حرمت قران رو نیگر می داره, من باور نمی کنم اون به قران اسائه ادب کرده باشه, مردم چو انداز و هوچی ان, در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردمو نمیشه, گیرم اگر خطا کرده باشه در ِ توبه همیشه بازه, صاحب اون کتاب بر خلاف بنده هاش, بخشنده و مهربونه".
آقا شریعت استکان چای اش را توی نعلبکی نشاند:
"چند روزی است به قهوه خانه هم سر نزده است, از طریق باجناق اش, که خبر را داشت, برای اش پیغام دادم که می خواهم ببینم اش, قرار است فردا بیاید قهوه خانه, ته و توی ماجرا را در خواهم آورد".
با کت و شلوار و پیراهن و جوراب و کفشی یک دست سفید, و موهای روغن زده و صورت دو تیغه, آمد.
"خبر را شنیدی؟"
"بله, شنیدم"
"این شایعه ی خطرناکی ست, باید یک جوری رفع و رجوع اش کنی".
نگاه اش تیزتر شد:
"شایعه نیست استاد".
آقا شریعت جا خورد:
"مرد, مشاعرت را از دست دادی؟ مشنگ شدی؟ این بساط با آتش از میان بر داشته نخواهد شد, با خواندن بر چیده خواهد شد, قران را نباید آتش زد, قران را باید خواند, بهترین کار این است که تبلیغ کنی ملت قران را با احترام بخوانند, با زبان مادری و دقیق بخوانند, آنوقت نتیجه اش را خواهی دید".
آخرین جرعه ی چای اش را نوشید. چشم در چشم آقا شریعت پوزخندی شد تلخ. چیزی نگفت, رفت.
***
* گوشه ای از رمان "بچه های اعماق" , رمان سه جلدی , چاپ دوم , آماده ی انتشار ( چاپ اول , سال ۱٣۷۰ , آلمان عربی).
|