سرودی دسته جمعی در برلین
در حاشیه گردهم آیی دیالوگ در برلین در اول اکتبر
سیامک پورجزنی
•
از بازیهای زمانه است که برلین شهری که نامش با جدایی و دیوار پیوند خورده است، معنابخش اتحاد باشد. برلین میزبان واقعه ای است که سالها انتظارش می رفته است تا شهرها و شبکه ها و انجمنهایی را که پراکنده و تکنواز هر از چندگاهی به خروش می آمده اند، گرد هم آورد. آنان را در کنار هم بنشاند تا هر یک صدای خویش را در خواندن سرودی دسته جمعی داشته باشد و دستها و چشمها و جانهایشان را به اشتراک بگذارند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۶ مهر ۱٣٨۹ -
۲٨ سپتامبر ۲۰۱۰
در هنگامه ی افول جنبش اعتراضی مردم ایران و گسترده شدن ذهنیت امنیتی در میان کنشگران و فعالان در تمامی عرصه های فعالیت (روشنفکری کارگری زنان دانشجویی) سکون و آرامش اجباری در فضای داخلی ایران به چشم می آید. گویی که با شسته شدن خونها از خیابانها پرده ای از فراموشی بر تمامی خروش و جنبش سال هشتاد و هشت خورشیدی کشیده اند و صفحات تقویم بی حضور خیابان ورق می خورد.
در زمانه ای که صدای خرد شدن استخوانها از کهریزک هنوز به شعرها و داستانها راه نیافته است و صدای ضجه های عجز بر لوحهای سخت تاریخ نوشته نشده است و سرود مقاومت را هنوز راهنوردان کوهستانها هم آوازی نمی کنند، گویی که سطوت سلطه برای همیشه پایدار است. اقتدارگرایان در این میانه با پوزخندهای کریه به نظاره ی نزع جامعه ی ایرانی نشسته اند تا بر گرده ی زمین سوخته پایکوب فتحشان را بپا کنند، تا به پاداش ایلغارشان غنایمی از این پیکر نیم بسمل نصیبشان شود، تا در شهرهای سوخته، قناتهای ویران و نخلستانهایی بی سر، زیست عشیره ای – برده داری خود را مستقر سازند.
اما فاتحان سخت فراموش کارند و دیر آموز.
چرا که تاریخ این سرزمین تاریخ دوگانه ی جباریت و مقاومت است. تاریخ جباران و گردان. که هر آنجا که قدرت اعمال شده، مقاومتی نیز سامان داده شده است. که هر آنجا که دهانی بسته شده، حنجره ای فریاد برداشته است. که هر آنجایی که پرده های فریب، توجیه گر ظلم و ابزار تخدیر بوده، قلمها و زبانهایی انسانها را به نورافشانی و شورش فراخوانده اند. جامعه ی ایرانی اگر که انوشیروان و موبدان را به سروری رسانده، مزدک و مانی و برابری خواهان را نیز به میدان روانه کرده است. اگر که جبارانی را بر تخت نشانده، یعقوب لیث و مازیار و ابن مقفع را نیز در بطن خود پرورانده است. و چرا در دوردست که در همین تاریخ نوینمان ، محمدعلی شاه و رضاخان و پسرش طغیان تبریز و گیلان و اصفهان و تهران و سیاهکل را به چشم خود دیده اند. که حیدرخان ، ستارخان، ارانی، مصدق، روزبه و فرزندان جنگل و شهر فقط ستاره های دوردست افق نیستند که نامهایی آشنایند با تاریخچه ای از لعنت و افتخار
نسلی بودیم
حاصل لعنت و افتخار
که استخوانهای ما را
در میان سنگهای جهل و غرض قروچیدند
و آنگاه که ما را واداشتند میان ایستادن و به زانو در آمدن
چون آن لیلاج کهنه کار
آخرین سکه را به میان نهادیم
و آن آخرین سکه البته که جانشان بود در تکمیل سرود مقاومت.
.............................
اما هم اینک و در آستانه ی به دنیا آمدن تجدد ایرانی گویی که زمانه بر مدار دیگری چرخ می خورد. فاتحان فعلی تمامی مقاومتهای سامان یافته در سه دهه از سلطه ی خویش، به سکوت و شکست کشانده اند. هر چند که مقاومت سامان نیافته در زبان و گفتار و منطق آنان را به عقب رانده است، اسطوره هایشان را در آستانه ی فروپاشی قرار داده است و ذهنیت دوجایگاهیشان را به سخره نشسته است. اما قدرت سرنیزه دیکتاتوری نعلین و چکمه را نگهبان است و هر از چندگاهی با کشیدن تیغه های خود بر جامعه ی ایرانی، پیکره ی آن را به خون می کشاند. در این میانه سوالی که خود را می نمایاند، پر رنگتر و پرسشگر از همیشه این است که : پس چه باید کرد؟
پاسخها هر چند که متکثر، اما هریک از جایگاهی فریاد می شود که فریادزنندگانش بر آن ایستاده اند. عده ای البته نه چندان خوشنام- در ارتزاق مداوم خود از قدرت مستقر،"با چهره هایی به رنگ سبز، وردخوانان خواستار نفوذ شبها بر گنبدهای عقیقند" و بر آشتی و همیاری قدرتمندان سابق و فعلی پای می فشرند و سابقه در کشتار فرزندان آفتاب و باد را عامل وحدت می دانند. اینان در فردای آشتی قدرتمندان سابق و لاحق، سهمی برای خود می جویند، هر چند که در لندن نشسته باشند.
جمعی دگر که از عاشقان بتهای چوبینه ی سرمایه اند، اما منشاء قدرتی بزرگتر یافته اند که پشتوانه اش خیابان دیوار و ناوچه های توپدار است. آنان هر از چند گاهی فرش سرخی فرضی برای بمب افکنان و غارتگرانی دیگر می افکنند تا در ویرانه های وطن به پاداش نوکری آنان را به سروری برسانند.
جمعی دگر اما همراه استثمار و سرکوبند و انتقادشان در نوع تقسیم غنایم است. آنان خواستار بزک چهره ی کریه سرکوبند تا دولت سرکوب در جهان سرمایه این چنین ناساز ننماید و نقش خود را در تقسیم کار جهانی به طیب خاطر بپذیرد.
عده ای دیگر نیز روزگاری رویابین جهانی دیگر بوده اند. اما از پس فروپاشی اسطوره های شمالی دیگر تقسیم نان و گل سرخ را به فراموشی سپرده اند، از واقع بینی سخن می گویند، و سیاست صبر و انتظار را در دیوانهای شرقی – غربی خود تجویز می کنند و هر حرکتی را به چوب تندروی می کوبند.
عده ای هم روزگاری از زیباترین فرزندان آفتاب و باد بوده اند که دست سرکوب از کاشانه شان رانده، رفیقانشان را به خاوران و لعنت آباد و کوت عبدالله سپرده است. پریشانی روزگار برایشان پشیمانی اگرنه که پریشانی به بار آورده است. و طعم تلخ زمانه هنوز در کامشان شرنگ می ریزد.
پس چه باید کرد؟ اگر که عرصه از بازیگران کهن خود یا خالی شده است و یا حضورشان چنگی به دل نمی زند و یا تلاطمی نمی آفریند. گویی زمانه و تاریخ نیز از برساختن دنیای نو با مصالح کهن می گریزد....
دیاسپورای ایرانی در خارج از کشور و دور از سرانگشتان سلطه ی مستقر، اما شعبده ی دیگری در آستین خود دارد تا امید را زنده نگهدارد، به پای دارندگان آتشها باشد و رویای جهانی بهتر را مزمزه کند. آنان جوانان و دانشجویانند. جمعیت عظیم و پرشوری که با دنیای نو آشنایند، زبان روزگارشان را می شناسند و نبض زمانه زیرسرانگشتان پر هیجانشان رنگی دگر دارد. آنان جوانانی هستند که به جای آنکه به تشکیلات بندی از بالا در حضور پدرخواندگان و یا پشتیبانی آنان بیندیشند به سامان یابی از پایین و به رونق گیری زبان از مسیر آفرینش می نگرند. آنانی که نه فردای پیروزی را نزدیک می بینند و نه خواستار سهمی از آن هستند. آنانی که می خواهند صدای بی صدایان باشند در حضور مسلط داس سرد بر فراز میهنشان. آنانی که در میهنشان تنفس می کنند اما در جغرافیایی دگر. انانی که تصویرگران معنای مقاومتند در فروکاهش جنبش در موطنشان. آنانی که در ساختن انقلاب بهمن نقشی نداشته اند و به عرصه آمده اند تا اشتباهات خودشان را داشته باشند و پاسخگوی آن نیز.
....................................
از بازیهای زمانه است که برلین شهری که نامش با جدایی و دیوار پیوند خورده است، معنابخش اتحاد باشد. برلین میزبان واقعه ای است که سالها انتظارش می رفته است تا شهرها و شبکه ها و انجمنهایی را که پراکنده و تکنواز هر از چندگاهی به خروش می آمده اند، گرد هم آورد. آنان را در کنار هم بنشاند تا هر یک صدای خویش را در خواندن سرودی دسته جمعی داشته باشد و دستها و چشمها و جانهایشان را به اشتراک بگذارند به مهر و مساوات...این است پاسخ جامعه ایرانی به سرکوب و تخدیر...دریغ که در میانشان نیستم...
سیامک پورجزنی - آمستردام
|