جاسوس نخلستان. قسمت سوم (آخر)
حامد کنانی
•
یک هفته بعد من آن ور آب بودم به شهر بصره که رسیدم آن مامور بظاهر قاچاقچی که عبورم داد وتا شهر بصره هم همراهم آمد در آنجا غافلگیرم کرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۱ مهر ۱٣٨۹ -
٣ اکتبر ۲۰۱۰
ننه صادق قوری کوچک سفید رنگی که به ظاهر آرام در کنارآتش نشسته بود را مرتب زیر نظر داشت. لحظاتی بعد قوری بخود لرزید و چایی درون آن شروع بجوشیدن کرد،پیر زن قوری را از آتش دور کرد تا چایی اش سنگین نشود. شوهرش سید طالب چایی تک جوش را بیشتر می پسندید تا چایی سنگین.
ننه صادق رو به شوهرش کرد وگفت:
از من میشنوی همین امروز پیش شیخ محمد طاهر برو و تعیین تکلیف بکن.
سید طالب گفت:همینه چاره ایی ندارم ،همین آلان هم باید رفت.
ننه صادق گفت:سید محمد برادر زاده ات و فواد را با خودت ببر،زایر حاچم هم مواظب آن قاتل باشد.
سید طالب خنده ایی کرد وگفت: ودع البزون شحمه*. زایر حاچم که از خدای خودش میخواد تنها در کناررسول بماند،توندیدی که همین دیشب چکار کرد او دو بار با شبریه اش* به رسول حمله کرد. اگر من آن جا نبودم او را کشته بود.
ننه صادق گفت:من جای زایر حاچم بودم همین کار را میکردم.
سید طالب سرش را تکان داد و به طرف چرداغ کوت الشیخ براه افتاد. چرداغ کاملا از خرما خالی بود بجز زایر حاچم که نگهبان آنجاست همه کارگران در این فصل از سال از چرداغ رفته اند. سید طالب به آنجا که رسید فواد را یواشکی صدا زد وهر دو بطرف منزل آیه الله خاقانی براه افتادند. بیت آیه الله خاقانی مملو از جمعیت بود.خیلی از مراجعه کنندگان از شهرهای دیگر ودهات اطراف به دیدار آیه الله آمده بودند.
آیه الله خاقانی مرجع تقلیدی که سالها در شهر نجف عراق مقیم بود و در آنجا علوم دینی را تدریس میکرد،اخیرا و در آستانه انقلاب به میهن خود باز گشته است ایشان از احترام و جایگاه والایی نزد مردم منطقه برخوردار بود او هیچوقت درد ورنج همشهریان و هموطنان خود را فراموش نکرد وبه همان اندازه که خواهان احقاق حقوق مردم عرب بود از حقوق صابئین مندایی ومسیحیهای منطقه نیز دفاع میکرد .می گویند قبل از انقلاب و در شهر نجف برای رعایت آن حقوق از خمینی تعهد گرفته بود. او در پیوستن مردم عرب به انقلاب نقش بسزایی را ایفا کرد ولی بعدها خمینی از تعهدات خود شانه خالی کرد. آیه الله خاقانی از ورود روحانیون به حوزه سیاست و دادن پستهای مهم وحساس به افراد ساواکی وعرب ستیز در خوزستان از خمینی نیز انتقاد کرد و به همین دلیل هم بدستور خمینی به قم تبعید شد وتا پایان زندگی اش در آنجا تحت اقامت اجباری قرار گرفت. در آن زمان مردم عرب آیه الله خاقانی را رهبردینی و معنوی خود میدانستند وتا به امروز هم به نیکی از او یاد میکنند.
سید طالب ماجرای شهید شدن پسرش صادق و دستگیری رسول و عدم اقرار به قتل اورا به آیه الله خاقانی گفت و آیه الله هم یکی از فرزندانش را برای دیدن متهم بهمراه سید طالب فرستاد.
وقتی که شیخ کاظم به جایی که در آن رسول زندانی بود رسید زایر حاچم تکبیر بلندی کرد و شبریه اش را از غلاف بیرون کشید و بطرف رسول دوید.
سید طالب شبریه را از دست حاچم گرفت وگفت که شیخ برای کشتن کسی نیامده است.
زایر حاچم خشمگین شد وبه شیطان لعنت فرستاد.
رسول لاغر ونحیف در گوشه اتاق نیمه تاریک چرداغ با دست وپاهای بسته افتاده بود. شیخ را که دید به خود لرزید.
شیخ به او سلام کرد و در کنارش نشست واز او دلجویی کرد و رسول هم کم کم آرام گرفت،سپس شیخ از بقیه خواست که تنهایشان بگذارند.
ساعتی گذشت وشیخ کاظم همچنان مشغول صحبت کردن با رسول بود از اتاق که بیرون آمد به سید طالب گفت که هیچ نتیجه ایی را نگرفتم او هنوز هم همه چیز را انکار می کند ولی من احساس می کنم که دارد دروغ می گوید.
شیخ مجددا بهمراه پدر مقتول به اتاق متهم بازگشت.این بار رسول کوتاه آمد و شروع به صحبت کردن کرد.موقعی که مامورین ساواک را به شیاطینی تشبیه کرد که فقط شکل ظاهریشان به انسان می ماند شیخ نیم نگاهی به سید طالب انداخت و فهمید که رسول دارد زمینه اعتراف خود را می چیند.دقائقی بعد رسول به گریه افتاد وخود را بطرف پای سید طالب انداخت. او به قتل وحشیانه پسرش صادق اعتراف کرد و پدر هم از قاتل خواست که ماجرای قتل فرزندش را بطور مفصل برایش بازگوید.
رسول گفت: من از ناچاری این کار را کردم چرا که ساواک به من خیلی فشار آورد و نه تنها تهدید به مرگم کردند بلکه خواهرم صفیه و دو دخترش را به گروگان گرفتند.
او گفت که پس از رفتن صادق به عراق و اعدام شیوخ عرب ترس و وحشت عجیبی بر من چیره گشت .آن موقع من خیلی احساس تنهایی میکردم ،بیشتر شبهایم را کنار شط می گذراندم ،به آن سمت آب که می نگریستم انگار که صادق را می دیدم بارها هم بفکر فرار به بصره و پیوستن به صادق افتادم اما چهره خواهرم صفیه جلویم می آمد و به من می گفت که ما کسی را جز تو در این دنیا نداریم و من هم از رفتن منصرف می شدم تا اینکه یکشب که لب شط بودم ماشینی آمد وقشنگ پشت سر من ایستاد دو نفر لباس شخصی از آن پیاده شدند وبطرف من آمدند به من که رسیدند خود را مأمور آگاهی معرفی کردند واز من خواستند برای نیم ساعتی همراه آنها به اداره آگاهی بروم ،داخل ماشین که شدم سرم را تو کیسه کردند و بعد دستبندی به دستهایم زدند و ماشین هم براه افتاد.
برای دو هفته مرتب از من بازجویی شد و گاهی هم بی سبب با مشت ولگد به جون من می افتادند بیشتر از سید صادق ورابطه ام با خانواده سید طالب می پرسیدند و چرا همیشه شبهایم را لب شط می گذراندم و من هم همه چیز را برایشان گفتم پس از آن به یک سلول انفرادی منتقل شدم.در آن سلول از بازجویی وشکنجه خبری نبود تا اینکه یک روز درب سلول را باز کردند وبرایم لباس نو وحوله و صابون آوردند واز من خواستند که به حمام بروم ولباسهای نو را بپوشم چون ملاقات مهمی دارم.
در ابتدا فکر کردم که خواهرم صفیه یا عمویم سید طالب به ملاقاتم آمده اند ولی بعد فهمیدم که ساواک برایم خواب بدی دیده بود.
آنها به من گفتند که ما می خواهیم شما را از فقر وبدبختی نجات دهیم وآینده ات را برایت تضمین کنیم اما شرط وشروطی داریم وباید آنها را اجرا کنی تا جایزه بزرگت را بگیری. شرط اساسی ما آن ماموریت مهمی است که به شما محول میشود تو باید آن را به نحو احسن اجراء کنی در غیر اینصورت شما را خائن ومیهن فروش میدانیم و به جرم خیانت به کشور وشخص شاهنشاه محاکمه می شوی و حتما سزای خیانت را خوب میدانی!. ازنقشه آنها که مطلع شدم تصمیم گرفتم که ماموریت را نپذیرم ولی در یک لحظه فکری به نطرم آمد با خود گفتم که من بارها فکر رفتن به آن ور آب را کردم، حالا که با کمک ساواک دارم می روم آنجا که رسیدم به سادگی میتونم زیر قولم بزنم پس نباید این فرصت طلایی را از دست بدهم .فکر کردم آن ور آب که برسم از دست ساواک در امانم و با این باورآن ماموریت لعنتی را پذیرفتم.
یک هفته بعد من آن ور آب بودم به شهر بصره که رسیدم آن مامور بظاهر قاچاقچی که عبورم داد وتا شهر بصره هم همراهم آمد در آنجا غافلگیرم کرد او نامه ایی از خواهرم صفیه و همچنین عکس خواهرم وبچه هایش را جلویم گذاشت و گفت که آنها فعلا مهمان ساواک هستند وزندگی وشرف خواهرت و دخترهایش دست ساواکیها است پس سعی کن که نقشه را دقیق اجراء کنی تا گزندی به آنها نرسد.
طبق آن نقشه لعنتی من نباید مستقیم به سراغ صادق بروم بلکه در ابتدا باید خود را به پلیس شهر بصره بعنوان مبارز عربی که مورد تعقیب نیروهای امنیتی ایران است به کشورعراق پناه ببرم. بعدها به قهوه خانه های شهر مراجعه کنم و بگویم که برادری دارم که او نیز به عراق پناهنده شده است و از او آدرسی ندارم و نام و مشخصات او را به مردم بدهم من هم همین کار را کردم یکماه گذشت تا خبر رسیدنم به صادق رسید و او هم سریع به سراغم آمد.آن روز صادق اصرارکرد که باید پیش او بروم ودر کنار زن وبچه هایش زندگی کنم ومن هم نپذیرفتم.صادق و زن وبچه هایش در نخلستانی در بیرون شهر بصره زندگی میکردند.
دو ماه گذشت ومن وصادق هم مرتب همدیگر را می دیدیم در این مدت رابط ساواک هم مرتب پیش من می آمد واز من گزارش می برد تا اینکه یک روز و به توصیه ساواک صادق را به بهانه دیدن میهنمان ولو از دور به نخلستانی درساحل غربی شط العرب کشاندم. ما که با خود غذا برده بودیم آن روزتا غروب در آنجا ماندیم آن روزبه صادق خیلی خوش گذشت او می گفت که امروزانگار پدر ومادرم را از نزدیک دیده ام واز من خواست که همیشه این کار را بکنیم ومن هم قبول کردم .چندین بار با هم به آن نخلستان رفتیم تا اینکه یک روزپیام ساواک را دریافت کردم آنها هفت تیر و قمه وقایق کوچکی را داخل نیزارهای ساحل شط برایم گذاشتند و از من خواستند که ماموریتم را به اتمام برسانم.
روز بعدش هم پیش صادق رفتم و از او خواستم که با هم به آن نخلستان برویم و او هم قبول کرد. مثل همیشه تا غروب آنجا ماندیم من هم به بهانه قضای حاجت داخل نیزارهای کناره ساحل رفتم واز وجود قایق و لوازم دیگر مطمئن شدم و هفت تیر کوچکی که در بین آن وسایل بود را آماده شلیک در جیب دشداشه ام *مخفی کردم . پس ازغروب آفتاب حین بازگشت و موقعی که از بالای اردبه* می گذشتیم از پشت سر بطرف صادق شلیک کردم او به دور خود چرخید و به درون کانال آب سقوط کرد.سر او را بریدم و به طرف قایق رفتم و پارو زنان به ایران باز گشتم.
زایر حاچم که پشت درب اتاق اصطراق سمع میکرد به رسول حمله کرد ولی شیخ کاظم جلوی او را گرفت او حسابی خشمگین بود به رسول لعنت فرستاد وگفت: کاشکی بجای شیر مادرت شیر سگ به تو می خوراندند تا شاید وفاداری را از سگان یاد به ارث می بردی.
فواد و توفیق و مکی به سراغ چوب وطناب رفتند تا چوبه دار را برای رسول آماده کنند و رضا پسر آقای محمودی هم جلوی رسول آب ونان گذاشت تا گرسنه وتشنه بالای دار نرود.حاج حسون هم مرتب توی گوش رسول الموت حق الموت حق* می گفت وقرآن می خواند.
سید طالب از برادر زاده خود سید محمد خواست که پیش ننه صادق برود واز او بپرسد که اگر دوست دارد بیاید و اعدام قاتل پسرش را از نزدیک ببیند.
ظهر که شد جمعیت انبوهی داخل نخلستان منتظر آوردن قاتل و اعدام وی بودند.شعراء بیاد صادق ودیگر آزادیخواهان مرتب شعر می خواندند ومردم هم یزله کنان دایره وار به دور چوبه دار می چرخیدند.ساعتی بعد طناب دار دور گردن رسول بود و همه منتظر بودند تا سید طالب انتقام خون پسرش را از او بگیرد.
پیر مرد تمام نیروی خود را جمع کرد و کنار قاتل رفت وبا صدای بلند این چنین گفت:همشهریان من از اینکه یاد وخاطره پسرم صادق و رفقایش را زنده نگه داشتید از یکایک شما متشکرم ولی این را باید بدانید که با اعدام رسول انتقام خون فرزندم را نخواهم گرفت چرا که رسول در برابر ارزش ومنزلت فرزندم صادق پشه ایی بیش نیست،ما همه قربانیان آن ستم وظلمی هستیم که دهها سال است به بهانه دفاع از ایران و حفظ تمامیت ارضی کشورمان به یکایک ما روا شده است.ستمگران برای حفظ قدرتشان جهل ونادانی را در بین ما ترویج دادند.آرزوی صادق ودگر آزادیخواهان این مرز وبوم هم فقط با بالای دار بردن آن جهل ونادانی محقق خواهد شد وگرنه رسول هم همانند همه ما قربانی جهل ونادانی است و سپس بالای چهارپایه رفت وطناب دار را از دور گردن رسول برداشت و او را از مرگ حتمی نجات داد.
چهار ماه بعد که ماجرای کشتار چهارشنبه سیاه خلق عرب درنهم خرداد سال ۱٣۵٨ اتفاق افتاد مردم شهر از مزدور نقابداری صحبت میکردند که نیروهای سرکوب و فالانژیست ها را یاری می داد.
زایر حاچم قسم میخورد که آن نقابداری که نیروهای امنیتی را به چرداغ کوت الشیخ آورد وسید محمد عبودی برادر زاده سید طالب را دستگیر کرد کسی جز رسول نبود.
سید محمد عبودی مبارز آزادیخواهی که سالیان درازی در زندانهای شاه بسر برده بود عاقبت در سال ۱۹٨۶ میلادی در زندان کارون اهوازبه نا حق بالای چوبه دار رفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
• ودع البزون شحمه:ضرب المثل محلی است که معنایش چربی را نزد گربه امانت گذاشتن است کنایه از آن کسی است که چیزی را نزد یک فرد نا مطمئن به امانت بگذارد.
• شبریه: یک نوع خنجر کوچکی است.
• چرداغ:کارگاهی که در آن خرما را می پزند واز آن شیره تهیه می کنند.
• دشداشه:لباس بلند عربی است.
• اردبه:پل کوچک کانال آب در نخلستان که معمولا ازتنه خشک درخت خرما تشکیل میشود.
• الموت حق:یعنی مرگ حق است ونباید از آن هراسید.
|