یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

اردشیر محصص: کسی که مثل هیچکس نبود
دومین سال در گذشت اردشیر محصص هنرمند نامی ایران


فیروز نجومی


• جواد مجابی، شاعر و منقد معروف در یادی از اردشیر محصص مینویسد که وقتی که آثارش در انجمن آسیایی نیویورک به نمایش گزارده شده بود، منتقدین هنری دنیا او را با «گویا» و «دومیه» مقایسه کردند. وی سپس می افزاید که: این برترین اعتباری است که یک هنرمند شرقی میتواند دریافت کند و اعتبار محصص مایه فخر فرهنگ ایران معاصر است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۵ مهر ۱٣٨۹ -  ۷ اکتبر ۲۰۱۰


 
جواد مجابی، شاعر و منقد معروف در یادی از اردشیر محصص مینویسد که وقتی که آثارش در انجمن آسیایی نیویورک به نمایش گزارده شده بود، منتقدین هنری دنیا او را با «گویا» و «دومیه» مقایسه کردند. وی سپس می افزاید که:

این برترین اعتباری است که یک هنرمند شرقی میتواند دریافت کند و اعتبار محصص مایه فخر فرهنگ ایران معاصر است.

از این بهتر نمیتوان مقامی که اردشیر محصص در دنیای هنر کسب کرده است، تعریف و توصیف نمود. او در شرایطی از جهان درگذشت که در تاریکی حاکم بر زادگاهش همچون ستاره ای درخشید و به جهانیان فهماند که از سرزمینی که دچار بلایی فرهنگ سوز شده است، کسانی بر میخیزند که الهام بخش نسل های آینده در سراسر دنیا خواهند بود. تنها ابلهان و کوته فکران دین پیشه و مجیز گویان حرفه ای همچون گردانندگان ارگان تعصب و کوری- روزنامه کیهان- هستند که گزاردن نام اردشیر در کنار «گویا» و «دومیه»، قلب پراز کینه و تنفر شان را از تپیدن باز داشته و کبر و غرور شان را جریحه دار میسازد. اردشیر بارقه ایست طلایی که فرهنگ و هنر ایران را برای همیشه زیبنده و زیبا میسازد، چه قدرتمداران دین پیشه را خوش آید، چه لعن و نفرین نثار ش کنند.

شاید به جرات بتوان گفت اردشیر از آن معدود هنرمندانی بوده است که پر آوازه ترین نویسندگان و شاعران و منقدین، از جمله احمد شاملو، خسرو گلسرخی، رحمان ها تفی و امیر طاهری، و در باره اش نوشته و آثار او را به نقد در آورده اند. البته دنیایی که اردشیر با طراحی ها ش به وجود آورده است، دنیایی نیست منحصر به زندگی و فرهنگ یک سر زمین خاص. آنچه هنر اردشیر را در ردیف مستثنی های جهان میگزارد، آنست که او خالق دنیایی بود ه است که هر فرهنگ و ملیتی میتواند خود را با آن شناسایی کند. او جهانی را خلق کرده بود که در آن حاکم و محکوم، ظالم و مظلوم، ستمگر و ستمکش، استثمار و استعمار و زحمتکش در بنیان گزاردن آن سهیم و شریک بودند. نگاه او نگاه ترحم و همدردی نبود، او به ذات هستی شان مینگریست ، نه در آنچه بودند و یا آنچه مینمودند. بلکه در آنچه میشدند. در دنیای ارد شیر محکومی وجود ندارد، ظالم و مظلوم، هر دو در هستی خود شرکت جسته و جهانی پراز قهر و قدرت و خشم و خشونت بنا نهاده اند. بهمین دلیل جهانی که او آفریده بود، جهانی بود آشنا در نظر همه جهانیان.

مایکل براون، استاد دانشگاه های آمریکا در رشته جامعه شناسی، در مقاله ای که در قدردانی از هنر اردشیر در نشریه روشنایی ویژه محصص ( نوامبر 1989، سال سوم، شماره 9) ، در تاویل طرح دیوید لوین از اردشیر، میگوید که لوین میخواهد به ما بگوید :

شناخت اردشیر با شناخت کارهایش یکی نیست. این بدان معناست که آثارش تنها در واقعیت آزار دهنده ای که او ارائه میدهد، باید فهمیده شوند. در طرح دیوید لوین اگر اردشیر مخلوطی از روشنفکر و شور و اشتیاق، بنظر میرسد بآن دلیل است که لوین میخواهد بگوید کسی هرگز نمیتواند با اطمینان خاطر دریابد که دنیای اردشیر چه گونه در ذهنش شکل گرفته است.

با تاویل براون وقتی میتوانیم موافق باشیم که بدانیم منظور او از شناخت چیست، اگر منظور از شناخت، آشنایی و برقراری ارتباط بین دوستان است، نمیتواند شناختی معتبر باشد. اما چگونه و بر چه اساسی واقعیت آزار دهنده را میتوان از شخص اردشیر جدا ساخت معضل دیگری ست. بروان، اردشیر را در طرح لوین همچون مخلوطی از روشنفکر و اشتیاق شناسایی میکند، اما باین واقعیت اعتراف میکند که شاید هر گز به این راز پی نبریم که دنیای اردشیر در ذهنش چگونه نقش بسته است.

حال آنکه شناخت اردشیر را اگر از سطح به عمق برسانیم شاید قرینه هایی بین آثارش و شخصیت او را بیابیم. به این راز تنها زمانی میتوانی پی بری که بدانی چگونه هستی خود را زیسته است. این بدان معنا نیست که معضل چگونگی شکل گرفتن جهان در ذهن اردشیر گشوده خواهد شد شده باشد. بلکه بحث ما این است که او تنها زمانی میتوانست واقعیت آزار دهنده زندگی معاصر را باز آفرینی کند که پیوسته در ماورإ آن قرار گیرد، و مغلوب احساسات و عواطف انسانی خود نشود. چرا که در غیر این صورت ناچار بود که موضع بگیرد و به نفع یکی و علیه دیگری باشد. در نتیجه نمیتوانست بر کنار از کین و خشم و خشونت باشد. و در غرور و بزرگی و فراخی زندگی کند، که خود ویژه ی شخصیت اردشیر بود. البته علیرغم آنکه ذات هستی خود را جدا از ذات هستند گان نمیدانست. او میگفت در بیشتر اوقات خود را ترسیم میکند، همچون دیگر موجوداتش، پاهای تیز و نازک، شکم بر آمده، بینی ای بلند و منحنی، گاهی خشمکین و گاهی افسرده، گاهی دریده و گاهی خمیده. او حتی به ذات هستی خود نیز بدون رحم و ترحم مینگریست. تنها در چنین صورتی بود که میتوانست بخود بعنوان یک گزارشکر واقعیت آزار دهنده بنگرد.

زندگی اردشیر را میتوان به دو دوران قبل از حمله پارکینسون و پس از آن تقسیم کنیم. علیرغم تفاوت عمیقی که در وضع جسمانی و نوع فعالیتهای روزانه او مشاهده میکنیم، در او یک چیز ثابت و تغییر ناپذیر مانده بود. و آن عشق به زندگی بود. او عاشق زندگی بود . چون زندگی را در هنر میدید. او هنر را زندگی میدانست و زندگی را هنر. او با هنر نفس میکشید. با هنر بر میخواست و زندگی روزمره را با هنر آغاز مینمود و با هنر بخواب میرفت. عشق به زندگی و عشق به هنر در اردشیر به وحدت و کمال رسیده بودند. او با هنر خود زندگی میکرد. نمیتوانستی هنر را از او یا او را از هنر جدا سازی . او تنها هنر را دوست داشت و به هر چیزی از جنبه ی هنریش مینگریست. دلیلش هم ساده است زیرا که او تجسم هنرش بود. طراحی به او قدرت اهدا میکرد، قدرت آفرینش را. احساس این قدرت به وی غرور و تکبر خاصی را بخشیده بود. چرا که واقعیت را ترسیم مینمود نه با قصد و نیت محکوم ساختن یا تغییر و دگرگونی آن. او هنرمند بود، نه قاضی بود و نه جلاد. نه سیاستمدار بود و نه انقلابی. اردشیر در آن سویی رهنمون بود که بشود آنچه هست. او چنان در خواست بزرگی ها برای خود غرق شده بود، که او را در ماورا خوب و بد قرار داده بود. او عاری از کین و تنفر بود. نه کسی با او درگیر میشد و نه او با کسی درگیری داشت. او شمعی بود که پیرامون خود را طراوت و روشنی می بخشید. او زیبا می اندیشید، و زیبا زندگی میکرد. صداقت این شناخت را وقتی میتوانی تایید کنی که بدانی ارد شیر چگونه زیسته است و با چه دیو و ددی همچون رستم ، ناچار بوده است که به رزم برخیزد.

اردشیر قبل از آن که در سال 76 میلادی به نیویورک سفر کند و بعدا در آنجا تا لحظه نهایی زندگی، سکونت گزیند، در ایران بعنوان یکی از طراحان پیشرو شناخته شده و آثارش به مطبوعات خارج از کشور نیز راه یافته بود در همین سال است که این نگارنده همراه دو نفر از دوستان، در سال 76 (میلادی )، به توصیه و سفارش نیکزاد نجومی، خود نقاشی هنرمند و پیشرو و صاحب نام و نشان، ماموریت یافتیم که اردشیر را از هتل ولینگتون در خیابان هفتم، که در جوار کارنگی هال، محلی که موزیسین های شهیر دنیا هنرشان را به نمایش میگذاردند، به یک استودیو آپارتمان در ویلج در نزدیکی یکی دیگر از مراکز هنری نیویورک انتقال دهیم. این اولین و آخرین محلی بود که در آن زندگی میکرد. اینجا همآنجا یی بود که دوست داشت زندگی کند، محلی که پیرامونش را هنر احاطه کرده بود.

در این دوران اردشیر چابک و زبر دست بود. سالم و تندرست بود. به هر کاری توانا بود. نه رنجور بود و نه ضعیف.با این وجود، دست خود را به چیزی آلوده نمیکرد. فقط برای خوابیدن بود که به آپارتمان خود باز می گشت. در این زمان سلامتی و شادابی از چهره اش ساطع بود. هیکلی داشت نازک و باریک. حرکاتی داشت ظریف و لطیف. بهترین لباس ها را می پوشید، بهترین رستورانها را میرفت، به تمام تاترها ، سیرک ها و سینماها سر میزد. اما یک لحظه از ابزار و وسایل هنریش جدا نمیشد. در کیف چرمی ای که بگردنش آویزان بود، ابزار آفرینش را پیوسته با خود حمل میکرد. در این دوران بود که سخت شیفته سیرک شده بود و همه ی سیرک های عظیمی که به نیویورک میآمدند، میدید. چرا که سیرک برایش منشاء الهام بود. در این دوره طراحی های او ، عمدتا بیانگر این واقعیت است که اردشیر در سیرک، زندگی را میدید و در زندگی سیرک را مشاهده میکرد، بند بازی، دلقک بازی، شعبده بازی ، اعمال و بازی های محیر والعقول، تعجب انگیز.و پراز نشاط و اندوه و ضد و نقیض. در همین دوران نیز اردشیر با نیویورک تایمز و بعضی دیگر از مجلات مشهور مثل هارپر و پلی بوی نیز همکاری میکرد.

این زمانی بود که اردشیر باید با خطر نابینایی نیز دست و پنجه نرم میکرد. در واقع یکی از دلایلی که او را به نیویورک و اقامت در نیویورک کشاند، مضاف بر اشتیاق به زندگی در یکی از مراکز هنری جهان، آن جا که هنرمندان و طراحان محبوبش مثل شائول استاینرگ، دیوید لوین، الن کوبر، سیمور شوابتز، رونالد سورل و برد هالند- طراحان مشهوری که با کارهای اردشیر آشنا و به شخص وی علاقمند بودند، یا اقامت داشتند و یا آثارشان در نیویورک به نشر و نمایش میرسید، حفظ و نگاهداری بینایی ش بود در تحت بهترین متخصصان چشم پزشکی در آمریکا. چرا که دکترهای ایرانی در سالهای 70 میلادی، از بینا ماندن ش ابراز نا امیدی کرده بودند. او در مبارزه با نا بینایی و کوری علیرغم همه بد بینان به جراحی لیزر روی چشم، اول خود را از یک چشم به بینایی کامل رساند و پس از اندک مدتی چشم دیگر را به تیغ اشعه لیز، بینا ساخت. عمل لیزر هم خطرناک بود و هم پرخرج که بعضی از دوستان او را از دست زدن باین ماجرا منع میکردند. او زمانی به استقبال جراحی لیزر شتافت، که تعداد دلار های حاصل از فروش کار روند با ثباتی نداشتند. مضاف بر آن در مصاف با دیو پارکینسون که در اواسط سالهای 80 به وی حمله ور شده بود در حال مبارزه بود. در قبل از عمل اردشیر برای آنکه روزنامه ای را بخواند، باید آنرا تا پنج سانت به چشم خود نزدیک میساخت. بعد از عمل، یعنی درست در زمانیکه مورد حمله ی فرساینده پارکینسون هم قرار گرفته بود، او به بینایی کامل خود دست یافت. این خود یک پیروزی بزرگ بود. او بر کوری و تاریکی غلبه کرده بود. علیرغم دشواریها و شنیدن سرود های یاس و نا امیدی.

علیرغم آنکه بسیاری خواهند بود که داستان سفر اردشیر به نیویورک را- به شرحی که در بالا رفت مورد تصدیق و تایید قرار دهند. و نیز میتوان آنرا مستند و مسجل ساخت، با این وجود آیت الله ها و حجت الاسلام های حاکم و مجیز گویان مقلد آنها، ماشین اتهام زنی خود را بکار انداختند و فریاد بر آورند که اردشیر محصص از ایران گریخته است که به ضد انقلاب پیوسته تا با صیهونیست ها همکاری کند. در مجلس نیز بعضی نمایندگان اعتراض نموده و تذکر دادند که نباید اجازه داد که هنرمندان فراری در ایران خاکسپاری شوند. آیا میتوان از مرده پرستان، کوته بین و سیه نگر، چیزی جز اباطیل و یاوه گویی انتظار دیگری داشت؟ با چنین رویگردی عرب پرستان حاکم بر خاک ایران رویای حکومت بر جهان را در سرشان نیز می پرورانند. نیازی به گفتن نیست که در دامن حکومت دین نه هنری پرورش یابد و نه هنرمندی پا به عرصه وجود نهد، بلکه هنر و هنرمند هر دو مصلوب و معدوم شوند تا مکاری دین و قدرت پیوسته در نهان بماند . در حالیکه حکومت دین برای اتهامات خود شاهدی ندارد، هزارن شاهد وجود دارد که بر کشتار هنر و هنرمند بدست تقدس و تقوا، شهادت دهند.
.
کیست که با پارکینسون دست به گریبان شده باشد و ضایعات جسمانی و روحی اش او را به یاس و نا امیدی،خستگی و ناتوانی، دچار نکند. اردشیر با پارکینسون دائم در جنگ و زد و خورد بود. اراده آفرینش زندگی او را به قهرمانی تبدیل ساخته بود و بسوی کمال به حرکت و جنب و جوش وا میداشت، علیرغم سلطه اراده شکن بیماری. او از آن نوع قهرمانانی بود که ذات هستی انسان را بمنصه ظهور میرسانند و به قله ای رفیع بر فراز کوهی فراخ و بلند صعود میکنند. زندگی او مثل زندگی قهرمان سرشار بود از حوادث و ماجرا های گوناگون، از پستی و بلندی های بسیار. داستان زندگی او داستانی ست پر از افت و خیز، سراسر زیبایی و خواست بزرگترین و بهترین . داستان او داستانی است سراسر مبارزه و مقاومت. آنچه سبب شده بود که او را تبدیل به اراده و قدرت محض نماید، عشق به هنر و آفرینش و خلاقیت بود، عشقی که در وجود او شعله ور بود، سبب آن شده بود که نه تنها پارکینسون به شکستن او موفق نشود ، بلکه به او نیرویی نقصان ناپذیر اهدا کند. این نیرو بود که او را توانا ساخت تا بر نا بینایی و کوری- ضایعه ای که پیشین بر حمله پارکینسون بود- پیروز و سر افراز ش نماید.

بر خلاف آدمیان معمولی که کمتر متوجه نعمت زندگی میشوند مگر زمانی که دچار سر دردی و یا یک سینه پهلوی ساده شده و اختلال در امور ساده و روزمره زندگی را احساس کنند. زندگی برای اردشیر یک داده ی طبیعی فرض نمیشد که به آن بی توجه بماند. او برای هر لحظه از زندگی باید که به مبارزه بر می خواست. هیچ حرکتی ساده و آسان نبود. برای اینکه بتواند راه برود و دست های خود را بر اساس میل خود به حرکت و فعالیت در آرد، باید روزانه با پارکینسون دست و پنجه نرم میکرد. پارکینسون از آن گونه بیماری ها ست که انسان را خوار و ذلیل میسازد. این بیماری وقتی در بافت بدن رسوخ کرد، مثل نهال درختی رشد میکند و رفته رفته تنومند میشود و بر تن سلطه می افکند. پارکینسون، سینه درد و سرما خوردگی نیست که چند روز بیشتر دوام نیاورد. پارکینسون یک بیماری فرساینده است. اما اردشیر در مبارزه با این بیماری هرگز عقب نشینی نکرد. تا زنده بود هرگز مغلوب این بیماری، نشد. او بود که پارکینسون را به حقارت و خواری وا داشته بود. پارکینسون با زندگی او دشمنی مینمود. به او ضربات مهلک وارد میساخت و روح و جسم ش را مجروح میکرد، اما بجای آنکه او را از پا انداخته و مغلوب خود سازد، اردشیر را پر از زندگی میکرد.

بعد از حمله پارکینسون در سال 1986 بود که اردشیر خانه نشین شد. پس از آن هرگز هوس از خانه بیرون رفتن و حتی به تاتر و سینما و رستوران رفتن نیز به او راه نیافت. او به تجربه مکرر از آن لذایذ زندگی دیگر اعتنایی نداشت. تنها بر حسب ضرورت بود که به خارج شدن از آپارتمان خود مبادرت میورزید. هم چنانکه اردشیر خانه نشین شد، کاغذ ها، دفاتر و آلبوم ها، کتابها زیاد تر و زیادتر میشدند. اما او چندان اهمیتی به این شلوغی ها نمیداد. او همیشه با این کاغذها مشغول راز و نیاز بود، همیشه در پی چیزی میگردید. همیشه در حال سازماندهی مطالب و موضوع ها و تنظیم آثار خود بود و در این پروسه معمولا بی نظمی های بیشتری را سبب میگردید. همه مجله های معروف تصویری دنیا را میدید. از هر مجله ای آنچه را که دوست داشت، می برید، بقیه را بگوشه ای پرتاپ میکرد. او تحت برنامه خاصی زندگی نمیکرد. مجبور نبود که مثل دیگران تابع یک نظم روزانه باشد. هرگز به استخدام کسی در نیامده بود. هرگز مجبور نبود به بالاتر از خود گزارشی بدهد و بخاطر امرار معاش خود را متعهد به رعایت نظم و مقرارتی بکند علیرغم میل و باورش. در بی نظمی بود که او نظم را یافته بود به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نبود، او تنها به یک چیز وابسته بود به هنرش. او هیچ چیزی را بیشتر از هنرش دوست نمیداشت. نه زنی بود و نه فرزندی. او بر خلاف دیگر مردم که در هر روز از زندگی باید در یکی از نقش های متعدد ظاهر شوند. تنها یک نقش را بازی میکرد. و آنهم نقش هنر بود و هنر مند.اردشیر هنر را می زیست و با تمام وجودش آنرا حس میکرد. برای او هستی در هنر خلاصه میشد. همانگونه که در زمان تندرستی پیوسته در جنب و جوش و حرکت بود. در آن چهار دیواری تنگ آپارتمان نیز او پیوسته در حال فعالیت بود. طراحی میکرد، کلاژ می ساخت، آلبوم های شخصی با ذوق و سلیقه خاص منظم میکرد. وارد که میشدی، یک سری پس از سری دیگر به دستت میداد که آنها را بنگری. فرصت نمیداد. سری اول طراحی ها را تمام نکرده بودی، سری بعدی را باید از دست او میگرفتی. بعد می پرسید «خوب شده اند». روزنامه و نشریات مختلف از همه نقاط دنیا برای او فرستاده میشد. همه را میخواند و یا میدید و سپس به دوستان می بخشید.. مجله های گرافیست کره جنوبی و ژاپنی هم او را کشف کرده بودند و طراحی های او را انتشار میدادند. از مجله های مورد علاقه او مجله های برجسته Elle و یا vogue ویا People   
بودند. او افت و خیز بعضی مدل ها را زیر نظر داشت. لحظه ای از تحسین زیبایی ها غافل نبود. کلادیا فیشر، مدل آلمانی اما در نظر او چیز دیگری بود.

در عین حال او هنرمندی بود که باید از هنرش ارتزاق میکرد، مبارزه ای نه چندان ساده و یا پیش پا افتاده. اما اردشیر پر از فخر و غرور بود، که هنر و مهارتش در طراحی سبب آن بود. هرگز کسی ناله و گله و شکایتی از او نشنیده است. او خانه نشین بود، اما همانگونه زندگی کرد که میخواست. هیچگاه او خود را از چیزی که میخواست محروم نکرد. او هر چه را که میخواست بدست میآورد. او بهترین ابزار کار را میخرید و هر چه که دوست داشت از تصاحب و بدست آوردنش هرگز خود را محروم نمی ساخت. او به چیزهای شیک و گرانبها علاقه ای خاص داشت، حال ساعت رولکس باشد و یا یک تیوپ رنگ و یا جعبه ای مداد رنگ، همه باید از بهترین و گرانبها ترین میبودند. اگر بگوییم که او همچون یک اریستوکرات زندگی میکرد چیزی به گزاف نگفته ایم. اریستوکراسی او ریشه در هنر و قدرت آفرینش او داشت نه در بیرحمی و استثمار. همه باید به حضورش بار می یافتند. وقت ملاقات با وی باید از پیش رزرو میشد. او پیوسته خود را تحت معروفترین متخصصین بیماری پارکینسون، دکتر فان که بخش نورالوژی بیمارستان دانشگاه کلمبیا در نیویورک را سرپرستی میکرد، نگاه میداشت. به دکتر فان بسیار علاقمند بود. هر وقت از ویزیت او باز میگشت، فعال تر و پر از انرژی خود را حس میکرد. داشتن بیمه ای گران قیمت بود که ملاقات با دکتر فان را ساده می ساخت..پول در نزد او هرگز دوام نمیآورد. دلار میآمد ولی در دست او دیری نمی پایید. هرگز بفکر اندوختن و روز مبادا نبود. او هرگز نگران آینده نبود. آینده چیزی نبود که او از آن هراسی در دل داشته باشد. دلاوری و شجاعت او را باید ناشی از طنزی دانست که در زندگی کشف کرده بود. در طنز جایی برای افسردگی و دلگیری و دلخوری، تنفر و دشمنی نیست.

در هم این دوران یک جلد کتاب تحت عنوان کامنتری در باره ایران در فرانسه از او به چاپ رسید. کتاب دور بسته تاریخ را انتشارات مج به طبع رساند. واغ واغ صاحب صادق هدایت و عبید زاکانی را مصور ساخت. یک جلد حاوی صدها طرح از ماجرای انسان کش هالوکا ست که هنوز منتشر نشده است، باتمام رساند. اگر چه خود کتابها در آمد چندانی تولید نمیکردند، اما بفروش کارها امداد میرساندند. این وابستگی زندگی به هنر و آفرینش هنری بود که او را زنده و فعال و پراز زندگی نگاه میداشت. در این دوران مضاف بر چاپ این کتابها چندین نمایشگاه در نیویورک بر پا داشت. یک دوران، آب رنگ را بکار گرفت و یک مجموعه ای از ارکستر های موسیقی ایرانی و عمو نوروز تولید کرد که همه به سرعت خریداری شدند. برای چند صباحی نیز با رنگ روغن نرد عشق باخت. با وجود اینکه قصدی نداشت که رنگ روغن را به ابزار اصلی کار خود در آورد، در آثاری که بوجود آورد میتوانستی، طنز اردشیر را در آن ببینی، هریک دارای اصالت مخصوص بخود بودند.

از زمانیکه پارکینسون در وجود ش لانه گزید، بسیاری از اشخاص مختلف با پیشه های مختلف و با گرایشهای متقاوت سیاسی و هنری و روشنفکری به منظور خدمت به وی زنجیره وار در زندگی او وارد شدند. بسیاری بودند که به مراقبت از اردشیر و در خدمت رفع نیازمندیهای روزانه او می پرداختند. هیچ کس نبود که از روی میل و رضایت خاطر به مراقبت از اردشیر نپردازد. دشواریها زیاد بود اما هرگز خم به ابرو نیمآوردند. البته هر مراقبی که ناچار بود بخاطر مسائل شغلی و یا شخصی از خدمت به اردشیر بکاهد، یکی دیگر از مشتاقان اردشیر را جانشین خود میکرد. همه ی آنهایی که در زندگی اردشیر حضور یافتند و در خدمت او در آمدند، هم اردشیر را شخصا دوست داشتند و هم از خدمت خود به وی احساس غرور میکردند. او هرگز بدون مراقبت نماند. همیشه چند نفری او و حال و روزش را زیر نظر داشتند. او هرگز تنها نماند. پیوسته به دیدنش میآمدند، آنهم برای کسب فیض و اعتبار و غرور. البته بعضی نیز برای دیدن و خرید کار به خانه او وارد میشدند. هر کس بهر دلیلی که با اردشیر رابطه ای داشت، از دیدارش بهره ای میگرفت و بخود افتخار میکرد. خوشحال که با آشنایی با او نایل آمده اند.

آنها که اردشیر محصص را بر اساس کار های ش شناسایی میکنند، از او تصویری بدست میدهند که گویا خالق آن آثار باید دارای یک جهان بینی سیاسی بوده و ضرورتا هنر خود را در خدمت تحقیر و تمسخر قدرت و دین در آورده ، و دوستدار نابودی ظلم و ستم و برقراری عدالت بوده باشد. این نگارنده بر آن است که بعید به نظر میرسد که هنر و یا حتی روشنفکری که خود را متعهد به یک نوع جهان بینی خاص پندارد، بتواند هرگز مراحل کمال را در هنرش به سر منزل مقصود برساند. اردشیر سیاسی بود بی آنکه تعهدی به سیاست داشته باشد. عرصه سیاست برای او با عرصه سیرک قرقی نداشت، صحنه ای بود برای بند بازی و شعبده بازی. تاریخ سیاسی ایران را بویژه زیر و بم آن دوره که خود در آن زندگی میکرده است، دوران مصدق و کاشانی و دکتر مظفر بقایی - مخصوصا به این آخری علاقه ی خاصی داشت. اگر چه از نظر منفی روشنفکران اطرافش نسبت به بقایی آگاهی داشت. از روزنامه نگاران آنزمان، دلباخته محمد مسعود و شجاعت او و زبان لخت و عریان او بود. در حضور او گاهی بحثهای داغ سیاسی در میان گرایشهای مختلف که همه را عشق و علاقه به اردشیر به گرد او جمع آورده بود، در میگرفت، اما هرگز کسی ندیده است اردشیر به طرفداری موضع یا بینش خاصی بر خاسته باشد. او ماورای سیاست و سیاست کاری بود. او به جنبه ایدئولوژیک و یا قدرتمداری سیاست نمی اندیشید. او به جنبه هنری و طنز سیاست و سیاستکاری می اندیشید. او بحث رد و انکار این یا آن سیاست و یا جهان بینی را کار حقیران بشمار میآورد. او از بحث های پر حرارت لذت میبرد. چون همه او را بخنده وا میداشت. دنیای سیاست بخشی از دنیای فانتزی بود، دنیایی که خواهر دباغ دشنه را به نیش خود میکشد و بمنظور نابودی سلمان رشدی به پرواز درمیآید. و بعد از موفقیت از او یک جسد پوشالی میسازد و بار دیگر در اشتیاق خدمت به دین و زهد و تقوا بال و پرمیگیرد. آری برای او سیاست پر از کین بود و نفرت، انتقام بود و انتقامجویی. او اگر در ماورای آن قرار نمیگرفت نمیتوانست در اشتیاق زندگی دست به مبارزه بزند و با امواج آن بر خیزد و فرو نشیند. طوفانی که در کارهایش به چشم میخورد، طنز و تراژدی ایکه در همه ی آنها مشهود است، نظمی که در بی نظمی ترسیم میکند همه حکایت از فردی میکند که توانسته است بشود آنچه که بوده است. رسته از کین، رسته از تنفر. این همان چیزی ست که محور آفرینش او از واقعیت است. چون نقش ویران گرش را نشان داده بود از آن در زندگی گریزان بود. آری اردشیر کسی بود مثل هیچکس.

فیروز نجوی

fmonjem@gmail.com


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست