اندیشیدن به اعدام
اسماعیل خویی
•
نمونه وار می گویم:
فرمانگزار ِ"اخلاق" می فرماید:
- "تو نخواهی کُشت!"
و"خواستن"،
در اخلاق،
همان، همانا، "بایستن" است؛
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۷ مهر ۱٣٨۹ -
۹ اکتبر ۲۰۱۰
Thou Shalt not kill*
این شعر را پیشکش می کنم به انسانیّت پیگیر و شکست ناپذیری که جانمایه ی شعر ِ ژاله خانم اصفهانی ست؛و از او شخصّیتی می سازد که شعر ِ همانندانم و من ،در آستانه ی آزادگی،سرفرازی،بی نیازی،آزادیخواهی،آبادی خواهی،شادی خواهی،دادجویی و مردم گرایی ی بیدار و سرشارش،تا جاودان سر به کرنش فرود خواهد آورد،با سپاس و ستایش.
درود بر بانوی بزرگوارِ شعر امروزِ ایران.
ا.خ
امّا ، شگفتا
کانسان،
در کردار
- به ویژه در دم های دلسپردگی و سر سپردگی ی خود به نیندیشیده های خویش،
که در آنها
انسان نیست،
انبوهه ای رمه ست -
هنوز نیز
خود آنچنان است که،
در اندیشه،
از آنچنان بودن
همیشه رو گردان بوده ست و شرمسار،
همیشه.
نمونه وار می گویم:
فرمانگزار ِ"اخلاق" می فرماید:
- "تو نخواهی کُشت!"
و"خواستن"،
در اخلاق،
همان، همانا، "بایستن" است؛
و "تو"
"همه" ست و
"همه" هستنی خدایی دارد:
یعنی که می توان نبوده گرفتش :
دُرُست همچون نور
- گوهر ِ همه ی رنگ ها-
و یا سکوت
- بستر ِ امکان ِ هر صدا-
که هست،
گیرم بتوان
ندیده یا نا شنوده گرفتش.
و،پس ،"تو نخواهی کُشت"
یعنی که"نباید کُشت".
در این زمینه،
ولی
"خواستن"
هنوز "بایستن" نیست؛
و "تو"
هنوز بس بسیار دور از "همه" ست:
که یعنی انسان
-جز در پاره های وا رهیده ی خویش از گذشته های نیندیشیدن-
هنوز نیز
(همان که گفتم)
انبوه ای رمه ست.
***
ببینید:
وقتی کسی کسی را می کُشد،
یا فرمان می دهد به کُشتن ِ او،
من جوشش ِ نهان ِ عاطفه ای را می بینم
در ژرفه ی سیاهی از من ِ او:
شاید که زخم ِ جانکاهی بوده ست از عشق،
کهنه نا شونده و مرهم نا پذیر،
کز دیر
غدّه ای سرطانی
از ناکامی
در ریشه های چرکینش
می رسته ست:
تا،خود،
به فرجامی از بی فرجامی،
و نا به چار و
نومیدوار،
مرهم ِ فرجامین را
در مرگ ِ دوست
فرا جُسته ست.
یا،شاید،
انباره ای بوده ست از باروت ِ کین
که آذرخش ِ دشنامی،
یا جرقّه ی پیغامی،
یا
کبریت ِ اتّهامی ،
در ناگهان،
برآن
شرر افشانده ست:
و آن را
به انفجار کشانده ست.
یا،
شاید،
غولی بوده ست
یک چشم،
به نام ِ خشم،
که دل- دل ِ نداشته- را خارا کرده ست و
سوی دلی- چو خواب یا غفلت – بی سپر
تیری رها کرده ست.
یا،
شاید،
دیو ِ هزار چشم ِ حسد
بر شادی و جوانی،
یا زیبایی،
یا کامرانی،
یا هر چه یا چه های دیگری
از نیک های زندگانی ی انسانی
پنداشته ست و داشته ست روا
این بد.
و، همچنین،
گاهی گرازی از آز،
یا
کفتاری از نیاز،
یا،
یا هر چه یا چه های دیگری از دخمه های جنگلی ی جنگ زار ِ درون است
کز فردی از تبار ِ انسانی
می سازد
یک جانی:
در لحظه ای که عاطفه
فرمانگزار ِ کور و کر و نابکار ِ جنون است.
امّا
-و هر چه یا چه ها که باشد-
فرمانگزار ِ کُشتن،
باری،
خِرد نیست:
نه!
هرگز،
هرگز
خِرد
گمراهگار ِ انسان
به سوی این بد نیست.
آری.
و،بی گمان،خِرد است
که شبچراغ ِ آن
فرا برنده ی انسان از تاریکی ی غریزه،
که یعنی
از جهان ِ دام و دد است:
و در فروغ ِ اوست که انسان انسان است،
که یعنی
داننده ی یگانه ی "نیک" و "بد" است.
"نیک" و "بد"،
امّا،
در تنهایی
بی معناست:
و "فرد" انسان
تنها
با "دیگری" ست
که هستنی گشوده به "اخلاق" می یابد:
کز آنچه،در کسوف ِ خرد،
گاه گاه،
فرمانگزار ِ کور و کر و نابکار ِ جنون می شود
بری ست؛
و هستن ِ گشوده به "اخلاق ِ "اوست
تنها
که خاستگاه ِ "ارزش" و " قانون" و "آرمان"
و،از همین رو،
در پیشگاه ِ داد،
پذیرای داوری ست:
وین
یعنی که "انسان"
با"دیگران" است،
در "جمع" است،
که "انسان" است:
و"جمع"
- هر جمعی از انسان-
خود
پیکری ست
که استخوان بندی ش ،
یا،
یعنی،
والاترین نمود
از گوهر ِ خردمندی ش،
بی گمان،
در هم تنیده ای ست
از سنجه های "ارزش" و "قانون" و "آرمان".
و،از همین رو،
وقتی که می بینم
"جمع"
- هر جمع ِ سازمان گرفته ای از انسان-
فرمانگزار ِ کشتن ِ این یا آن "فرد" می شود،
من خون به رگهایم
در سراسرِ تن
درد می شود؛
و پُرسشی نفسگیرم در تنگنای منگنه ی خویش می فشارد؛
و ابر ِ زهر است،
انگار،
که از درون
بر من
می بارد.
تاریک می شوم.
در می مانم:
کانسان چرا،چگونه،ست
که می تواند
بر خویشتن،
در خویشتن،
کُنای و پذیرای این
- چگونه بگویم؟!-
بی خودانه ترین و فراددانه ترین بد باشد:
آن هم به نام ِ نامی ی "قانون"
که شکل می پذیرد از " بایستن" و معنا می گیرد از "نیکی"،
تا
نمود ِ نابی
از گوهر ِ خِرد باشد؟!
بیستم اوت ۱۹۹۴وسی یکم ۲۰۰۰
بیدر کجا
|