•
گفتم برگرد
گفتم کوچه امن نیست
و این بازیها
بوی بچگی نمیدهد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۷ مهر ۱٣٨۹ -
۱۹ اکتبر ۲۰۱۰
گفتم برگرد
گفتم کوچه امن نیست
و این بازیها
بوی بچگی نمیدهد
گرگ ها درنده ترشده اند
بره ها ترسو تر
و چوپانهای این شهر دروغگوتر
گفتم برگرد
من بارها در آن خیابانها
از ترس ِ تیرو سیلی
به درخت پناه بردم
وقتی از انقلاب به سمت آزادی می دویدی
من روسری تو راگره میزدم از دور
به درختی که بارها جان مرا نجات داده بود
تو روسریت را کنار زدی و پاهایت را دواندی
روی سنگفرشهای لزج خونی
از انقلاب به آزادی!
همه ی درختها را بریده بودند
تو را میدیدم که پشت سایه ات پناه میگرفتی
خورشید که می رفت
تو پیدا بودی
با موهای عریان
و تنت مثل بید می لرزید
تو میدویدی
مثل آهو
مثل غزال
مثل هر چه از ترس می دود
برایت آواز میخواندم از دور
و بریده های روزنامه را می بریدم
تا مبادا مرگت را شایعه کنند
و روز بعد
دختری را دیدم که شبیه تو بود
روی خیابان لزج خونی
و نفس میزد
مثل آهو
مثل غزال
مثل هر صید زخمی خونی !
.
.
.
گفته بودم برگرد
گفته بودم این بازی شبیه بچگی نیست!
.
.
.
حالا گرگها ناخنهایشان را سوهان میکشند
و بره ها پشمهایشان را میزامپلی میکنند
و چوپانها هر ازچندی داد میزنند
چند نفری جمع میشوند و مذاکره میکنند.
و این بازی هنوز ادامه دارد...
.
.
.
امروز دوشنبهی متروکی است ندا
آواره میان پاییز
و زنگ این کلیسا
خدا را اندازه میگیرد
ولی صدای پرنده های این باغ
چیز دیگری میگوید...
شاید امروز صدای توبود
که از لای این درخت می آمد
و می گفت : برایم فال قهوه بگیر
یاشاید
دختری که امروز
بی حوصله، دلش را تشییع میکرد
خود تو بودی
و یا شاید
این بیماری چشمهای دور بین من است
که تو را از فاصله های دور می بیند
اینجا دو قهوه روی میز است
دو طالع در ته فنجان
با دوسیگاری که موازی می سوزند
با دود سبز
و شعری که تا چند ثانیهی دیگر
آخرین نقطه را خواهد بلعید...
|