نقش،اصل ِپیوندِمیان ِانسان وحقیقت
منوچهر جمالی
•
درفرهنگ ایران، انسان، در دیدن رنگ ( نقش وگونه وچهره ) و درشنیدن موسیقی ( آوازوآهنگ)، خدا را که اصل زیبائی ( هوچهره ، سریره ) است ، مستقیما وبی هیچ واسطه ای ، با حواس وخرد خود درمی یابد وبا آن انبازوجفت ویارمیشود .
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۹ مهر ۱٣٨۹ -
۲۱ اکتبر ۲۰۱۰
چرااین زن هست که نخستین نقاشست
چون این زن هست
که خودش،« نقش زیبای ِخدا» میشود
« نقش» ، برضد« نقاب » هست
...............
نقش،اصل ِپیوندِمیان ِانسان وحقیقت
......................
پیشگفتار: نقش ، انسان وحقیقت را به هم می پیوندند
زال ، زیبا هست
درفرهنگ ایران، انسان، در دیدن رنگ ( نقش وگونه وچهره ) و درشنیدن موسیقی ( آوازوآهنگ)، خدا را که اصل زیبائی ( هوچهره ، سریره ) است ، مستقیما وبی هیچ واسطه ای ، با حواس وخرد خود درمی یابد وبا آن انبازوجفت ویارمیشود . ازاینرو، سیمرغ که ارتا باشد ، سیرنگ (سه رنگ = رنگ ونقش) نامیده میشود ، ونام دیگرش ، عنقا است که « انگ = نای = گلو باشد، که سرچشمه آوازو آهنگست . « انگ » ، هم شیره نی ( رنگ= ار- انگ ) و هم نوا وآواز نی است . خدا ، درنقشها ورنگها وشکلها وآهنگها ونواها و مزه وچشش ها ، بیواسطه با چشم وگوش وحواس ( خرد) انسانها ، انبازوجفت میشود ومیآمیزد . نقش ونوا ومزه وبوی ، گره اتصال وارتباط بیواسطه خدا با انسانست . بحسب مثال درشاهنامه ، سیمرغ ، زالی راکه هم خودش پیکریابی زیبائی است ، با پری که ازخود به اومیدهد به جهان میفرستد و درست این پر، هم پیکریابی رنگارنگی وهم ، نشان اتصال وپیوند همیشگی او با انسانهاست .
« دورنگه بودن زال = سرخ بودن روی او، وسپید بودن موی او » ، درست بیان زیبائی زال هست که ما آنرا نادیده میگیریم . روشنی یا رخشان بودن ( = رخش ) دراین فرهنگ ، بیان آمیختگی دورنگ باهمست که سرچشمه پیدایش رنگارنگی ونقش وزیبائی است . دایه ای که مامای زالست به سام میگوید :
تنش نقره پاک ورخ چون بهشت برو بر، نبینی یک اندام زشت
خیره شدن خدا به زیبائی انسان
وهنگامی سیمرغ، کودک دورانداخته را به آشیانش میآورد ، بچگان سیمرغ با سیمرغ با شکفتی به زیبائی او، خیره می شوند
شکفتی برو برفکندند مهر بماندند خیره ، بدان خوب چهر
فردوسی واژه « هوچهر» درپهلوی را که به معنای « زیبا» هست ونخستین صفت ارتا(سیمرغ ) میباشد،به « خوب چهر» برمیگرداند.
خدا با نخستین نگاه ، در زیبائی زال، خیره میشود و با این نگاه درزیبائی او بدو مهرمیورزد . زیبائی، آفریننده مهراست .نخستین بینشِ خدا به انسان ، همین دیدن زیبائی گوهری انسان هست . خدا، نقش ونگارزیبا را درچهره کودکی که همه برای آن دوراندخته اند که دیوچهره ( زشت) است ، می یابد . خدای ایران درانسان ، در دورنگه بودن ، «آهو= نقص وعیب وکمبود وگناه » نمی بیند که خدایان نوری می بینند ، بلکه درست « زیبائی » را می بیند . « ترکیب دورنگ بودن که اصل رنگارنگی ونقش است » ، گوهرزیبای انسانیست .
معنای « خـوب وخـوبـی »
« خوبی » ، که امروزه بیشتر به معنای « نیکی اخلاقی » بکار برده میشود درشاهنامه ، دربسیاری ازاشعار، معنای « زیبائی» را دارد، ولی« خوب» دراصل واژه « خوا+ آپه=aape+ xva» میباشد که « تخم وآب » یا « جفت وانباز ِآب با تخم » میباشد ( آب، به معنای شیرابه جهانست ). اساسا « خواپه= خوب » نام درخت همه تخمه است ( یوستی) و این همه تخمه ، همان سیمرغ یا ارتای خوشه است . در « جفت شدن آب با تخم »، تخم ، « سبزوروشن» یعنی «تازه ورنگارنگ میشود». روشنی ، رنگارنگی ونقوشی واشکالیست که ازتخمهای خدا ، میرویند . بنابراین خوب ، بیان تازگی ورنگارنگی ، یعنی نقش و زیبائی هست . وهنگامی که سیمرغ ، زال را ازفرازکوه البرز برای بازگرداندن به پدرش ، فرود میآورد . نخستین تجربه پدرش از زال :
تنش پیلوار و « رخش، چون نگار »
پدر چون بدیدش ، بنالید زار
سپس منوچهر، شاه ایران ، نخستین بارکه نگاهش به زال میافتد
برین برزبالا واین خوب چهر توگوئی که آرام جانست ومهر
و زال هر کجا که میرود :
ز« خوبیش» ، خیره شدند ، مرد وزن
چو دیدی ، شدندی براو ، انجمن
هرکجا که زن ومرد او را میدیدند ، دراثر زیبا بودنش ، گرد او انجمن میشدند. او که جفت وپسرخدا ( سیمرغ = ارتا ) هست ، زیباست . دیده میشود که زال ، که ازنزد خدا به زمین فرود میآید ، هیچگاه دم از « اراده خدا »نمیزند، ونیاز ندارد که دم از اراده خدا بزند ، بلکه این زیبائیش هست که همه را میکشد وتحول میدهد و مهروآرام جان میآفریند . این زیبائی ، هوچهره بودن که فطریش هست ( ارتا ، تخم جان انسان، هوچیتره است ) ازهمان کودکی همه را خیره میکند . چرا ؟ چون زیبائی،برترین ارزش درفرهنگ ایرانست . دیدن زیبائی درگوهروفطرت انسان ، نه سخن از اراده خدا گفتن ، گرانیگاه فرهنگ ایرانست . خدا ( ارتا ) ، که تخم ونخستین عنصر هرانسانیست ، پیدایش اصل زیبائی ( هوچهرگی ) در همه انسانهاست ، نه آنکه معین سازنده نیکی وبدی با اراده اش ازفراسو . گرانیگاه فرهنگ ایران ، کشش با زیبائی است نه رانش با کلمه حکمی ، زیبائیست نه امر . با پیدایش خدا در اراده ، زندگی ازآن پس ، یا گناه ازسرپیچی ازقدرت میشود یا امید به پاداش گیری از قدرت . نظم ( سامان وآرایش ) از « اراده ای درفراسو» ، خلق میگردد ، نه از زیبائی از گوهر خود انسان ، پیدایش می یابد . خدا ، در زیبائی درنقش ونگار، بی هیچ واسطه ای با حواس وخردخود انسان میآمیزد .
چرا زال ، زیبا هست ؟ چرا انسان، زیباهست ؟ چرا، جم که بُن همه انسانهاست، سریره ( زیبا) میباشد؟ چون تخمی ازخوشه ارتا ( سیمرغ= سریره ) هست که نخستین صفتش « هوچهرگی= زیبائی» است ، و چرا او زیباهست ، چون « سیرنگ = سه رنگ= رنگ » هست . انسان که مردم باشد ( مر+ تخم ) ، تخم جفتی ( مر) هست .
چرا زال دورنگه است ( موی سپید وروی سرخ دارد)
دورنگ که باهم آمیخته باشند ، سیرنگ خوانده میشوند ، چون « آنچه به هم می پیوندد » ، رنگ سوم است ، که دیده نمیشود . زال ، دورنگه هست ، روی سرخ وموی سپید دارد . سرخ ، مادینه وسپید، نرینه است . زنخدا رام ، سرخست وبهرام، سپید است . وازهمآغوشی این دو باهم ، انسان، پیدایش می یابد .انسان، گوهرسرخ وسپید دارد ، زال هست . زال ، پیدایش ِ آمیزش این دوخدا باهمست که سیمرغ نامیده میشود . سام بادیدن زال ، به خود میگوید :
چه گویم که این بچه «دیو» چیست ؟
« پلنگ دورنگ» است ، یا خود، « پری » است ؟
« دیو» و « پلنگ » و « پری » هرسه اصطلاحاتی مانند « گور» ، بیان اصل جفتی هستند که « دوتای به هم پیوسته » باشند . ازاینرو هندیها تختخواب بزرگی را که جای آمیزش زن وشوهرمیباشد ، به عروس جهیزمیدهند که نامش « پلنگ » است . مسئله ای که درداستان زال طرح میشود ، مسئله « انکاراصل جفتی ، به عنوان اصل آفریننده درگوهرانسان» است . مسئله که خدای حاکم براجتماع سام نمی پذیرد، زیبا بودن گوهرزال، یا « فرزند رام وبهرام بودن » است . فرزند خدایان بودن انسان ، پذیرفته نمیشود . چنین انسانی ، حق وجود ندارد . با داشتن این اصل ، انسان ، « ازخودش هست = قائم بذات خودش هست ، سَروَر= axv هست » . دین حاکم براجتماع سام وزال ، منکراین اصالت انسانی وطبعا منکروجوداین اصل جفتی درانسان بود . انسان ، تخم ارتا نیست . خدا ( ارتا ) خوشه جانها نیست . انسان نباید فرزند خدا شمرده شود . دورنگ به هم پیوسته بودن ، به معنای « رخش = رخشان= روشن » بود . دورنگه بودن ( بهرام ورام از سیمرغ ،یکی شدن ) ، اصل رنگارنگی هفت رنگیست ( کمان بهمن = کمان زال = رنگین کمان ) . ورنگارنگی ، زیبائیست ، نقش ِزیبائی است . ازاین رو درفرهنگ ایران ، به « روی وچهره » ، « گونه » میگویند ، چون « گون » ، هم به معنای « رنگ» هست ، وهم به معنای « غنا » است . گون ، گوناگونست ودگرگون میشود . چهره وسیما وروی انسان، گونه است ، رنگست ، رنگارنگست ، نقش ونگاراست . آنها با واژه « روشنی » ، رنگارنگی وآمیزش رنگها را می شناختند . دین حاکم دراجتماع سام ، درست میخواست این انسان را به عنوان گوهر « هوچیتره = زیبا »، دور بیندازد ، چون زیبائی انسان ( هوچهرگی او ) ، بیان اتصال مستقیم او با ارتا ( سیمرغ= خدا ) بود . این همان پرسیمرغ بود .
پرسیمرغ ، نقشیست که انسان را با خدا متصل میسازد
پرسیمرغ ، که اینهمانی با « نقش ورنگ وزیبائی » دارد ، حلقه یا گره اتصال میان انسان وخداهست . گوهرانسان که تخم آتش یا ارتا باشد ، اخو= اهو =axv = ahv نیز نامیده میشود و ازاین اخو ، چهارپر میروید که چهارنیروی مینوئی یا ضمیرانسانست و با این چهارپر، انسان همیشه متصل به سیمرغست . پر، همان نقش ورنگ ونگاردرجهانست که خدا را با حواس انسان ( خرد ) متصل میسازند. انسان ، درنقش زیبا ، پروازبه اصل زیبائی یا به خدا میکند . انسان در دیدن نقش زیبا وشنیدن آهنگ زیبا، تحول به خدا می یابد . انسان ، درآهنگ ونوای زیبا ، به اصل زیبائی متصل میشود . انسان در هرچه میمزد ، خدا را میمزد . انسان دربوی خوش ، به خدا کشیده میشود . اینست که « نقش ورنگ وچهره وصورت » ، بزرگترین مانع برای پذیرش خدایان ِ روشنی که بریده ازانسان وازگیتی هستند میباشند . نقش وصورت ورنگ وچهره ونگار، باید از اصل اتصال میان خدا باانسان ، حقیقت با انسان، اصل با انسان ، حذف وطرد گردند.
مفهوم نقش و زیبائی ، برضد روبند ( ماسک )
واسطه ، نقابیست برضد زیبائی
ازاین رو هست که ما در داستان با نو گشسپ که نوه زال هست ، با مفهومی از« نقش وصورت» آشنامیشویم که نه تنها اینهمانی با « نقاب یا روبند » ندارد ، بلکه برضد « نقاب وروبند » نیزهست. « نقش » ، بیان « بیواسطگی چهره » است . در« نقش» میتوان « اصل زیبائی وحقیقت » را ، بیواسطه دریافت . ودرست این « بیواسطگی بینش ِنقش یا چهره » که پیکریابی اصل « پیوستگی » است ، معیار « یقین » درمعرفت انسانی میماند . این اصل که« حق وحقیقت » ، « زیبا » هست که بیواسطه میتوان دریافت ، نه «گفته ومعنای گفته » ، و زیبائی درهمه چهره یابی هایش باید « بی نقاب = بی روبند = بی برقع = بی حجاب » باشد ، درادبیات وعرفان ایران باقی میماند . چنا نچه مولوی ، بنیاد عرفان را همین « بیواسطگی زیبائی » میداند :
چون محرم حق گشتی ، وز « واسطه » بگذشتی
بربای « نقاب از رخ » ، « خوبان نقابی » را
استاد خدا آمد ، «بی واسطه» ، صوفی را
استاد ، کتاب آمد ، صابی وکتابی را
فرق دومفهوم « واسطه » و « میان »
تفاوت میان فرهنگ ایران و ادیان ابراهیمی ، درشناخت تفاوت میان دو مفهوم « واسطه » و « میان » برجسته میگردد .« واسطه» ، فاصله دوگستره ِبریده ازهمست که آنها را نمیتوان به هم پیوند داد و یکی ساخت. درحالیکه « میان » که « مت + یان » دراصل است به معنای جائیست که دوجفت ، باهم پیوند می یابند و یکی میشوند . این همان اصل سه تا یکتائیست . درحالیکه درادیان یهودی واسلام ، سه گستره ۱- حق و۲- امر و ٣- خلق هست که باهم یکی نمیشوند . درفرهنگ ایران، نقش وصورت وچهر، میان خدا وانسان ، یا هرحقیقتی وانسان هست ، درحالیکه در ادیان ابراهیمی ، نقش وصورت و چهره ، واسطه ونقاب( روبند ) میان آن دو هستند . عرفان درایران ، که امتداد فرهنگ ایران درچهارچوبه شریعت اسلام بود ،همان راستای فرهنگ ایران را پیش گرفت و همیشه با مفهوم واسطه ( پیامبروکتاب وشریعت ونقل ) که حاکم برتفکراسلامی است، گلاویزبود ، ومیکوشید که به « ایمان » ، معنای « عشق » بدهد ، تا واسطه را که درایمان، ضروریست ، تبدیل به «میان» سازد . دو مفهوم « رخ » و « کتاب » درغزل مولوی (دربالا)، درست این تضاد را نمایان میسازد . او درخدا ، میخواهد پیوند بی واسطه با زیبائی خدا داشته باشد ، نه با « کتاب ونوشته وگفته خدا » .
درفرهنگ ایران : راستی = حقیقت = زیبائی
رد پای ِاینکه اصل زیبائی درهمه پیکریابیهایش ، باید دراجتماع ، « بی نقاب = بی روبند = بی پرده » باشد ، درادبیات ایران باقی میماند ، که رد پایِ اینهمانی« زیبائی = حقیقت = راستی» درفرهنگ ایرانست .
آنان که « پری روی » وشکرگفتارند
حیقست که « روی خوب » پنهان دارند
فی الجمله « نقاب » نیز بیفایده است
تا « زشت بپوشد » و « نکو ، بگذارد »
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت
تو زیبائی ، به نام ایزد ، چرا باید که بربندی
حیف باشد بر چنان تن ، پیرهن
ظلم باشد ، برچنان صورت ، نقاب
ولی هنگامی که «حق وحقیقت» ، « اصل روشنی ِ بُرّنده » شد و جانشین « اینهمانی حقیقت با زیبائی » گردید ، نقاب که پیکریابی اصل « واسطه » بود ، درتضاد با « نقش وچهره وصورت » قرار گرفت ، و اغتشاش شگفت انگیزی درمفهوم « نقش = چهره = نگار» به وجود آمد . اینهمانی دادن نقشها ورنگها وصورتها با نقاب ، بیواسطگی انسان را با گیتی از بین برد .
اغتشاش درمفهوم نقش در داستان بانوگشسپ
دراین داستان ازبانوگشسپ دیده میشود که درنقش بستن صورت دخترشاه پریان ، پریشانی وسردرگمی هست . علتش نیز آنست که شاعریا مصححان کتاب ، مفهوم دیگری از نقش داشته اند تا درمتن اصلی می یافته اند . درست ادبیات هزاره پیشین ایران ، شاهد همین تضاد میان دومفهوم گوناگون از« نقش» درعرفان وادبیات بوده است که باید آن را بیشتر بررسی کرد ، چون پیوند ژرفی با « آزادی زنان» و«گسترش هنرزیبا در آزادی » درایران دارد .
آنچه مفهوم « نقش وچهره وصورت ونگار» را دچارتزلزل میسازد و ارزش آن را یا ازبین می برد و یا بسیارمیکاهد و درپایان نیز تبدیل به « نمود بی بود » یا « صورت بی معنی » ، یا « سطح فریبنده ولی توخالی » مینماید ، یا « ظاهرگمراه سازنده » میکند ، پدیده « نقاب » یا « « روی بند » و « برقع » یا « روپوش » است.
اینهمانی پوست وپـَـر، با نقش ونگار
نقش وچهره وصورت ونگار، درفرهنگ ایران ، اینهمانی با « پوست وپر » داشت . نقش وپوست ، زیبائی وپوست ، باهم اینهمانی داشتند . نقش درتاروپود پوست بود . اینست که سپهرششم که «مشتری= رب الارباب = خدای همه خدایان » باشد ( = خرّم یا انهوما = زئوس و اهورا مزدا) خود را «پوست هفت سپهر» میدانست ، چون خود را « اصل زیبائی واصل نقش ورنگارنگی » میدانست . این پوست که درتاروپودش ، زیبائی است ، از پنچ سپهر زیرینش ( مغز= ماه + استخوان= تیر+ گوشت+ آناهیت+ پی = مهر+ رگ= بهرام – گزیده های زاد اسپرم ) روئیده بود. این فرهنگ ، استوار بر سراندیشه « پیوستگی » بود . پوست وطبعا زیبائی ونقش ِ جدا از مغزواستخوان وگوشت وپی و رگ ، وجود نداشت . پوست ، حلقه جفت شدن انسان با جهان خارج وبا خداست . نقش ونگارو زیبائی ، پیدایش یعنی زایش گوهرو ذات بود . در واژه « چهره » ، این پیوستگی ، حضور دارد . آنچه در ذات وگوهر( چهره) هست ، در « روی و صورت وچهره ، پدیدار میشود . چهره ، « پدیده » است .
معنای « پدیده » و « پیدایش »
اصطلاح « پدیده » ، بیان همین بستگی گوهری ظاهروباطن ، سطح وعمق و برون ودرون است .« پدیده » ، ظاهر بی باطن نیست ، بلکه « باطنی است که ظاهرشده است » . آنچه برونسوهست ، پدیده درونسو هست . این درونسو هست که برونسو میشود . با آمدن ادیان نوری وفلسفه نوری ، اندیشه « بریدگی » درجهان ، جانشین اصل « پیوستگی » میگردد . خدا وحقیقت ، روشنی ُبرّنده بیکران شد . همه چیزها درجهان ، دربریده بودن ازهم ، « روشن » میشوند و « یقین میآورند » . طبعا این بریدگی با خود خدا از گیتی ، آغازمیشود . خدا از انسان ، بریده است . حقیقت ازانسان ، بریده است . جهان درونسو ، ازجهان برونسو، بریده است . بدینسان ، همه جهان ، « روشن » میشود . تنها پل باریکی که این بریده ها را به هم بپیوندد، « واسطه » است . اینست که ازاین پس ، مفهوم « نقاب = روبند = برقع = رخ آویز» جانشین مفهوم « نقش » میگردد . ادیان نوری و مکاتب فلسفی نوری ، همه با « نقاب » کار دارند، نه بانقش . « نقش وصورت و نگار» ، همه « نقاب و روبند » هستند . انسان نمیتواند تاب حقیقت وخدا واصل را بیاورد، ونیاز به « واسطه » دارد . انسان نمیتواند از راه حواس وخرد وآمیختن با نقش ها ، گوهرجهان را بشناسدو به زندگی خود سامان بدهد . حقیقت یا خدا یا اصل، باید نقاب یا روبند ، به روی خود ، به چهره وصورت خود به بندد ، تا انسانها بتوانند با آن زندگی کنند . پیدایش ِمستقیم حقیقت وخدا واصل ، خطرزندگیست. ولی درفرهنگ ایران ، حقیقت وخدا واصل ، اصل زیبائی هستند ، وبدون وجود این اصل درگوهر خود انسان که بیان پیوستگی تامست ، انسان نمیتوانست زندگی کند . طبعا ، روبند ( بستن روی از دیده شدن ) ، زیبائی را نادیدنی میسازد . درحالیکه انسان بایستی زیبائی را ببیند تا با خدا وحقیقت واصل ، انبازبشود .
روی ، گرانیگاه مفهوم « زیبائی »
گرانیگاه زیبائی درفرهنگ ایران ، چهره وروی وصورت ونقش هست ، چون « هوچیتره » که « چهره بِه » باشد ، به معنای « زیبا » هست . دیدن روی زیبا ، با « راستی » کار دارد . راستی ، اصل آفرینندگی هست . آنچه در درون هست ، تحول به بیرون ( نقش وصورت ) می یابد . راستی ، ایجاب دیدن مستقیم چهره را میکند ، چون درچهره ( روی ) ، گوهر( چهره) ، پدیدارمیشود . بستن روی از دیده شدن ، باز داشتن چشمها از دریافتن راستی هست . به عبارت دیگر، با بستن روبند یا « بی اعتبارساختن نقش»،انسان از« راستی » ، باز داشته میشود . روی بند ، مانع دیده چهره ، ومانع درک راستی میشود . طبعا نقاب یا روبند ، وارونه مفهوم اولیه نقش ، اصل دروغ میگردد . تضاد مفهوم « نقش » با « نقاب = روبند » ، بیان تغییر مفهوم « خدا وحقیقت واصل » در روان وضمیرواندیشه انسانهاست. اینست که عرفان ، حقیقت وخدا واصل را به همان مفهوم فرهنگ ایران که اصل زیبائی باشد باز میگراند، و حقیقت یا خدا ،« چهره یا رخ یا روئیست » که بایستی دیده شود و میتوان دید .
عادت به کاربرد مفاهیم متضاد، بدون آگاهبود تضاد آنها
ولی با آمیخته شدن فرهنگ ایران با اسلام وزرتشتیگری ، مفاهیم « نقش وصورت وچهره » با « نقاب وپرده وحجاب وروبند » ، درهم ریخته میشوند . ازسوئی نقش وصورت وچهره ، به معنای « نقاب وروبند » بکار برده میشوند و ازسوی دیگر ، نقاب ، به معنای نقش وصورت وچهره ، بکار برده میشود . درهمه فرهنگها ، مفاهیمی که دراصل متضادند وزمانهای درازی باهم سرآشتی ندا شته اند ،
پس ازگذشت زمانی ، دراذهان مردم ، کنارهم می لمند ومردم، بی آنکه متوجه تضاد آنها باهم بشوند ، باهم بکا رمیبرند. بهترین نمونه اش ، دین زرتشتی است که برغم تضادش با فرهنگ ایران ، سپس چنان با مفاهیم متضادش آمیخته میشود که اضداد ، درکنارهم جا خوش میکنند و باهم بکار برده میشوند و از سنتز هگلی نیز خبری نیست. یک زرتشتی به هیچ روی نمیتواند درک این تضاد را بکند و برای او این اضداد چنان باهم انس گر فته اند که ازهم جدا ناپذیرشده اند . همینسان اصطلاحات ِ فرهنگ ایران برغم متضاد بودن بااصطلاحات اسلامی ، دراذهان عمومی ایرانیان ، همین گونه باهم آمیخته اند و ایرانیان موءمن به اسلام ، نمیتوانند باور کنند که این اصطلاحات باهم ناسازگارند . همه اسلامهای راستین ، ازهمین آمیختگی فرهنگ ایران با اصطلاحات اسلامی ، آخرین حد سوء استفاده را برای نو نوارکردن اسلام ونجات دادن اسلام ازبدویتش ، میکنند .
خدای راستی، خدای زیبائیست. چرا ؟
زندگی زیبا ، نه زندگی معنوی
«راستی وحقیقت وزیبائی » را درفرهنگ ارتائی ایران ، نمیتوان ازهمدیگر برید وجداساخت . « راستی » درفرهنگ ایران اینهمانی با « حقیقت » دارد و حقیقت ، درگوهرهرانسانی هست ومستقیما ازاوپدیدارمیشود . خدا که ارتا باشد، راست است ( ارتا = رته = راستی ) ، گوهر هرانسانی هست و نخستین صفت ارتا ، « هوچیتره = هوچهره = زیبا = خوب روی » هست . بدینسان حقیقت هرانسانی = راستی = زیبا هست . زیبائی ، پیدایش « راستی = حقیقت » است . در دین زرتشتی ، حقیقت وراستی ، اینهمانی با « روشنی اهورامزدا » دارد و دیگر، زایشی ازگوهرانسان نیست . راستی وحقیقت ، درانسان نیست ومعنای اصلی فرهنگیش را گم میکند . ازاین جاهست که مسئله بنیادی انسان درفرهنگ ایران ، « معنوی شدن » نیست ، بلکه « زیباشدن انسان » است . اخلاق ودین ، زیبائی گوهر در ضمیرانسانست که درراستی ، دروجود انسان ، پیدایش می یابد . هرچیزی که گفته ونوشته میشود ، معنی دارد و معنوی شدن ، روشن شدن انسان از معنای این گفته ها ونوشته های مقدس است . واین تفاوت بنیادی با فرهنگ ایران دارد که به فکرزیبا شدن انسانست نه معنوی شدن انسان . هنگامی که سیمرغ ( ارتا ) زال کودک را که به علت « دیو چهره شناخته شدن دراجتماع » دورانداخته اند واو آنرا به آشیانه خود میآورد ، نخستین چیزی که روی میدهد آنست که بچگان سیمرغ از دیدن « چهره خوب زال » بدو مهرمیورزند . دیدن چهره خوب ، مهر را درهرانسانی میانگیزد ومیآفریند :
شگفتی براو برفکندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر
چرا ، چهره ای که برای دیگران ، چهره دیو شمرده میشد برای سیمرغیان ، چهره زیبا بود که مهر بدان را میآفرید ؟ چون آنها گوهر مردمی زال را درهمان صورت وسیمایش میدیدند که دیگران از دیدن آن ناتوان بودند . این نیاز بنیادی ، به پیدایش مهر درتجربه زیبائی درچهره انسانهاست که اولویت « چهره= رخ = روی » را بر معنی وگفتارونوشتار، معین میسازد .
دیدن مستقیم حقیقت وخدا وگوهر، در زیبائی ِنقش
انسان میتواند با چشم خود ، گوهرنهفته وپری وار ِ زیبای انسان دیگررا ، درچهره اش ببیند وبشناسد . ولی با « نقاب یا روبند » ، این چهره پوشیده وتاریک ساخته میشود . چنانچه دین حاکم درجامعه زال ، « دورنگه بودن چهره » را ، زشت ساخته بود و آنرا « نشان گوهر دیوی » میشمرد . « روی بند » ، چهره حقیقی را میپوشاند . درادیان نوری وفلسفه های نوری ، فضیلت وهنرو تقوا ، نقابیست که هرکسی باید دراجتماع به روی ( چهره ونقش ونگار) خود بزند ، تا نیک شمرده بشود . هرکسی با انعکاس روشنی این ارزشهای معین ساخته شده از خود هست ، که متقی وهنرمند وبافضلت شمرده میشود . این همان بستن نقاب یا روبند است . روی یا چهره ، گرانیگاه زیبائی بود . بستن نقاب ، نادیدنی ساختن کل وجود خود بود . « روی بند = ماسک » ، بُن دروغشدن است . روی بند ، بستن چهره ای غیر ازچهره واقعی برخود است . به عبارت دیگر ، برضد گوهر راستی انسان = زیبائی = حقیقی بودن انسانست .
کاهش دین واخلاق به « روبند وماسک»
این سبب میشود که دین واخلاق ( فضیلت ها ی دینی واخلاقی ) ، « روی بند = ماسک = برقع = پرده = حجاب » انسان میشوند که گوهر زیبای انسان را ازچهره شدن ، بازمیدارند . گوهرانسان درهیچ کرداری وگفتاری واندیشه ای ، پدیدارنمیشود ، بلکه با « فضیلت ها وتقواهای روبند وماسکی » ، دیگران را از دیدن گوهرخود ، باز میدارد . انسان با این فضیلت ها وتقواها ، زیبای مصنوعی ، ازسوی دیگرطبعا ، « بی چهره = بی نقش = بی صورت » میشود ، چون آن زیبائی مصنوغی ، امکان چهره یابی وصورتیابی گوهری را از انسان میگیرد . این « بی روئی = بی صورتی » ، با « زیبائی روبندی وبرقعی وماسکی » ، تاریک ونادیدنی ساخته میشود، وامکان راست بودن ازاو گرفته میشود . انسان ازاین پس ، با دین واخلاق ، خود را بزک میکند ، خود را « زیبا میسازد » . انسان ازاین پس ، در تمامیت وجودش ( اندیشه وگفتاروکردار واحساسات ) به خود، نقاب زده است . داوری اخلاقی ودینی انسانها دراجتماع ، داوری این « فضیلت ها ونیکوئیهای نقابی است » . همه داوریها ، بیدادگری میشوند .
ازسوئی « روبند = نقاب » ، « نقش وصورت » را ، به روبند یا نقاب وماسک میکاهد و آنها را بی ارزش یا گمراه کننده وفریبنده میسازد و از سوی دیگر، روبند ، دیواری، گرداگردِ کرداروگفتارواندیشه واحساس انسان میکشد ، وبدین ترتیب ، « چهره درونی » را ، به خود رها میکند. چهره درونی ، ازاین پس ، ازروبند سوء استفاده میکند و نقاب ، دام تزویر میشود .نقاب ، نقب زنی میشود . انسان با نقاب ، به قصد غارت خزینه ای یا دزدی ازخانه ای یا گشودن حصاری ، راهی در زیرزمین تعبیه میکند تا ازآن راه مخفیانه به آنجا رخنه کند و بدانجا راه یابد . بدینسان روبند ونقاب ، تبدیل به دام میشود . با اینهمانی دادن مفهوم « نقش وصورت » با مفهوم « نقاب » ، مفهوم اصیل نقش وچهره ونگار، ارزش بیواسطگیش را ازدست میدهد و درست ارزش گمراه سازنده واغواگرانه وفریبنده پیدا میکند . با چیرگی معیارهای دینی واخلاقی دراجتماع ، انسان ، در « اعمال نقابی » ، در «افکار نقابی » ، در« گفتار نقابی » در احساسات نقابیش ، ستوده میشود وارج وبرتری اجتماعی می یابد . سعادت نقابی ، شادی نقابی ، انسانها را از سعادت وشادی باز میدارند . « زیبا سازی » ، جانشین « زیباشوی » میشود . « حقیقت سازی » ، جانشین « حقیقت شوی » میشود . هنرسازی ، جانشین « هنر» میشود . وبدینسان « راستی » ازاجتماع رخت برمی بندد . وهیچکس ، جرئت نمیکند این نقابها را ازهم بدرد ، چون این نقابها ، همه « فضیلت های دینی واخلاقی » و مقدس هستند .
خدای ایران ، در نقش ونوا ومزه وبوورنگ پیدایش مییابد
در تورات دیده میشود که یهوه « گفت روشنائی بشود و روشنائی شد و خدا روشنائی را دید که نیکوست و خدا روشنائی را از تاریکی جدا ساخت » . گوهرروشنی درست همین برندگیست که خود را از تاریکی می برد وجدا میسازد . این تجربه ، درست تفاوت با تجربه ایرانی دارد . خدا درست درآغاز، « رنگ ونقش وچهره زیبا » و « آهنگ ونوای خوش نی » میگردد . انسان نخست زیبائی را درنقش وآهنگ کشف میکند و سپس شناخت ( روشنی)،امتداد یابی این درک زیبائیست . درست این، بیانگرآن بوده است که انسان ، بانقش کردن آنچه می بیند ، زیبائی را کشف کرد . انسان با نواختن نی در آنچه میشنود ، زیبائی را کشف کرد . انسان ، با نقش کردن صورت، و با نی نواختن که بُن پیدایش موسیقی هست ، جهان واقعیت را میگسترد و پهن وفراخ میکند . انسان بدین سان ، جهان زیبائی را که « امتداد » گستره واقعیت بود، آفرید . ازهمان واژه « انگارتن = hangaartan» که به معنای انگاردن = انگاشتن ( تصورکردن ) ، تخمین زدن ، قضاوت کردنست » ،میتوان این روند را دید . او در نقش کردن که هنگارتن باشد ، برایند « نیروی تصوررا که انگاشتن » باشد درخود گشود وگسترد . در« نقش ونگار=انگارکردن و درانگاشتن= خیال کردن » ، آگاهی به زیبائی یافت و در امتداد یابی همین تجربه ، به « اندیشیدن = ان + دیسیدن = شکل دادن » و« شناخت = روشنائی » رسید . ازاین رو انسان ، چیزی را « میشناسد » که « نقشش را دیده یا کشیده ویا تصورکرده باشد » . « نقش وصورت وزیبائی » ، گره پیوند مستقیم انسان با حقیقت یا خدا یا اصل ( بن ) هست .
واسطه (= نقاب )
« نقش» را، که زیبائی گوهری میباشد ،
و بنیادِ « شناخت بیواسطه » است ، تحقیرمیکند
جنگ ودشمنی ِ« نقاب وروبند »
بــا
«نقـش و صورت وزیبائی »
من هنگامی اعتماد به چیزی دارم که گوهراورا درنقشش ببینم . گوهرش ، درچهره اش ، پدیدارشود ( راست باشد ) . ولی وقتی همه نقش ها وصورتها وچهره ها ، نقاب وروبند باشند ، من دیگر نمیتوانم به هیچ چیزی اعتماد داشته باشم وبا آن صمیمی بشوم . من صمیمیت واعتماد خود را با همه چیز( با طبیعت ، با خدا با حقیقت ، با حکومت ، با قدرت ) از دست میدهم .
گوهرانسان ( اخو= خو= axv) ، اتصالی وانبازی وپیوندی ویاری است . درحواس وخردش ، با پدیده ها ( نقش ها ) جفت میشود تا با گوهر آنها انبازشود . ازاین رو واژه « گستاخ=vista-axv » که امروزه به معنای « جسارت و دلیری بیش اراندازه » است ، دراصل به معنای « اعتماد وصمیمیت » بوده است . پسوند ویستارتن در ویستا اخو«=گستاخ » همان واژه گستردن است . گوهرانسان( اخو= خو)خودرا درجفت ویار وانبازشدن با پدیده ها ( نقش ونگارها ) میگسترد . او درگسترش بدین شیوه ، باهمه صمیمیست وبه همه اعتماد دارد و ازخودش، یقین دارد . یقین از خود ، واعتماد به دیگری وصمیمیت با دیگری ، پشت وروی یک سکه اند . این گسترش خود دراتصال را ، « گستاخی » می نامیدند . گوهرانسان ، دراعتماد وصمیمیت، متصل میشد و میگسترد . گوهرانسان ، درمحیطش ، در انسانها واجتماع ، درطبیعت ، درخدا که مجموعه همه آنهاست ، میروئید و با گوهر همه ازدرون پدیده ها ( نقش وصورت وچهره ودیسه ) یشان متصل میشد و میآمیخت و بدینسان آنهارا میشناخت . این گونه امکان اتصال یابی با گوهرچیزها ، « یقین » میآفریند . این را « اِ وَر=e-var» میگفتند که همریشه « باور=va-var» امروزه است . این همان واژه آلمانی ( Wahre ) و واژه فرانسوی وانگلیسی (verite - verity) است. چه چیز یقین آوراست ؟ رسیدن به «شیره وافشره وشیرابه گیاه » . یقین ، یافتن پیوند با شیره یا اِسانس یا « رنگ » چیزها وانسانهاست . رنگ ( ارنگ = ار+ انگ= شیره روان ) درایران از« شیره گیاهان ( انگ ) گرفته میشد . نقش وصورت درواقع ، همان « رنگ یا شیرابه وگوهر» بود که درچهره و رنگ آمیزی ونقش ونگاراست که در برگ وشکوفه وگل ومیوه پدیدارمیشود و برگ درخت ، پوشاک وجامه درخت شمرده میشد . رنگ هرچیزی،
وطبعا نقش ونگارو صو رت هرچیزی ،بهترین گواه برگوهرنهفته آن چیزاست .
حقیقت، شیرابه گیاهانست که « رنگ یا وَر » میباشد
درآلمانی « Farbe» که به معنای « رنگ » هست درست ازهمین ریشه « varwer- var» برآمده است ( Duden) . از دیدن رنگ رو، میتوان حال درون را شناخت . نقش و رنگ وصورت ( که دراصل معنای رنگ داشته : سور ، صورتی ) ، پیدایش گوهربودند . همچنین « باور=va-var »، معنای « یقینی داشت که انسان ازآزمایش به شیرابه چیزها =var میرسید ». انسان در چشیدن این شیرابه (var ) و آزمودن آن ، چیزها را میشناخت وبدانها یقین داشت . ازاین رو این عمل به « آزمایش ور » مشهورشد و سپس ، در ادیان دیگر، تحریف ومسخ گردید و به نوشاندن گوگر( سوگند ) کشیده شد . درحالیکه در آغاز، با نوشیدن ویا نوشاندن چند جام باده ، گوهر انسان راپدیدارمیساختند
اسفندیار، درهفتخوانش به اسیری که ازدشمن گرفته وراهنمای خود درهفتخوانش ساخته ، برای آنکه ازآنچه میگوید یقین داشته باشد ، همیشه چند جام می مینوشاند ،تا راه راست را به او بنماید . ولی « بزم بهمنی » نیز،برای سگالش باهم ، « میزدی= بزمی» بود برای مشاوره ، که می مینوشیدند تا در راستی ، اندیشه های خود را بی رو دربایستی برای هم بیان کنند . وزش باد( وابر) وباریدن ( آب) که همان « وای یا باد نیکو» باشند همه را به راستی = بیان حقیقت وزیبائی ، میانگیختند . ازاین رو دربندهش گفته میشود که « وای» «جامه رنگارنگ» می پوشد . بادیست که جام می را میوزاند وبا آن آب ونسیم ، خدا ، همه را بدان میانگیخت که گوهر خود را در نقشها ونگارها وصورتها ، پدیدارسازند . واژه « بهار= van-ghre» ، دراصل به معنای « نای به = وای به= آهنگ نیکو، نسیم » است :
خلایق همچوکشت و تو بهاری بتو یابد شقایقشان، ظهوری
تجلی کن که تا سرمست گردند کنند اجزای عالم ، مست شوری
این شیوه پیدایش یقین واعتماد وصمیمیت در جهان پیوستگی بود.
رابطه ِ یقـیـن و « روشنی »
درجهان « پیوسته بهم »
چیزی برای انسان، روشن میشود و انسان بدان اعتماد میکند و ازآن یقین دارد که ازگوهرهرچیزی ، برای انسان مستقیما پدیدارشود . آنچه از چیزی پدیدارمیشود ، رنگارنگی ونقش ونگاروچهره است . چیزی روشن است که تنوع به هم بسته ( درپهلوی ، همبستک = شکل ) است . این شیوه پیدایش یقین واعتماد درجهان پیوستگی است . همبستگی تنوع وگوناگونی رنگها ، نقش وپدیده وچهره و گونه ( گون = رنگ = شکل = چهره ) ، روشنست ویقین میآورد . این همان « اور= باور» است . رنگارنگی بهم بسته یا نقش وگونه ، روشنی ویقین آوراست ، چون راستی است ، چون گوهر غنی ولبریزهرچیزی ، در رنگارنگی به هم بسته درنقش ونگار، پدیدارشده است . درونش با برونش ( نقش وچهره ودیس ) بهم پیوسته اند ، تحول یکی به دیگری هستند . بیرونش ، تحول یابی درونش هست . نقش وصورت وچهره ودیس ، ازگوهرش ، برآمده ، بردمیده ، جوشیده ، رُسته وبالیده است . یقین ( با- ور) ، در اطمینان به پیوستگی درتحول یابی گوهر به نقش وصورت وچهره ،
به « راستی » هست . انسان به همه چیزها یقین دارد ، چون نقش وچهره ونگارو دیسه اشان ، ازگوهرشان « پدید آمده = زاده شده » ، برآمده ، برشده ، و نقاب به خود نزده اند . « رنگ و ور » ، همان شیره گیاه یا حقیقت است که تبدیل به رنگ ونقش برگ وشکوفه وگل ومیو میشوند .
رابطه یقین و روشنی
درجهان ِبریده ازهم
ولی گونه ای دیگراز« یقین » نیزهست که با مفهوم دیگری از« روشنی » گره خورده است . در دیدگاه ، چیزی کاملا برای او، روشن میشود که آن چیز، ازهمه سو ، ازچیزهای دیگر، بریده شده باشد ، وامکان آمیختگی و اختلاط ودرهم شدگی یا امکان تحول یابی به همدیگر نباشد . این نوع یقین را درپهلوی « تشت= tasht» میگفته اند .« تشت » به معنای مسلم ومحقق وقطعی وروشن وآشکار است . اصطلاح « تشت » ، از واژه « تاشیدن » ( همریشه با واژه تیشه ) ساخته شده است .تشتن و تاشیدن(taashitan=tashtan ) ، هم به معنای « بریدن وقطع کردن » هست وهم به معنای « شکافتن » و هم به معنای « خلق کردن» است . یک نجّار( درودگر) درتراشیدن و بریدن و اره کردن ازهم ، میزوصندلی و در و.... میسازد . خدایان نوری ، خلق میکنند، همه دربریدن ازهم ، خلق میکنند .روشنی ونور، در بریدن وقطع کردن ، خلق میکند .« روشنی» ، خلق میکند ، هرچیزی را « قطعی ومسلم » میکند . یهوه ، هر روزی ، چیز دیگری را خلق میکند . ازاین رو با روشن کردن ، خلق کردن ، شروع میشود . یهوه نیز درسرآغازتورات ، نخست ، روشنی را خلق میکند ونخستین ویژگی روشنی اش ، عمل جدا کردنست ، چون بلافاصله ، تاریکی را ازآن جدا میکند . اهورامزدای زرتشت و میتراسMithras ، روشنیشان می برد ، تیغ وشمشیروخنجراست . « میتراس » ، که خود را « خدای مهر» میخواند، سیمرغ را که خدای مهر( اصل جفتی است ) ، میراند تاخودش ، جانشین او بشود وخود را نیز « مهر» مینامد ،ولی مهراو دیگر ، به معنای « جفتی که باهم یکی میشوند= » نیست ، بلکه مهراو ، « اصل قراداد ومیثاق وعهد » است ، چون پیش فرض قرارداد وعهد ، دو موجود بریده ازهمند ( دوفردند ) . اینکه درادبیات ایران ، هیچکس« مهر= میتره » را به معنای « پیمان وعهد ومیثاق» بکارنمی برد ، بلکه آنرا درراستای معنای محبت وعشق بکار میبرد ، بهترین گواه به وجود ، خدای دیگر مهر هست . زرتشتیان ، این خدای مهر را که خدای قرارداد وعهد وپیمان بود ، پذیرفتند وآن خدای پیشین مهررا طرد وتبعید وافسانه ساختند ، چون « مهر» این خدا ، معنای « یگانه شدن جفت » داشت ، وآموزه زرتشت برضد مفهوم «جفتی= همزادی= دیوی = مری= سنگی » بود .
اساسا خلق کردن ، این معنای بریدن را دارد . دراین جهان بینی ، این روشنی بـُرّنده ، اینهمانی با « یقین » دارد . درپهلوی به شکل وخاصیت ، jadagهم میگویند . این واژه باید از واژه « jada » درسانسکریت برآمده باشد که به معنای « بی جنبش، بی حرکت ، ماده بیجان ، افلیح » است . چنین شکلی که روشن است ویقین میآورد ، دراثر اینکه ازهمه سو « بریده » شده است وازهمه سو« کرانمند » است ، طبعا آن چیزروشن ، بی جنبش و بیحرکت وافلیج وسرد » هست . چیزی روشن میماند، که کرانه ها ومقاطعش، نجنبد. درست دربندهش ( بخش نخست ، ۴ ) ، اهورامزدا ، نخست چنین گونه آفریدگانی میآفریند و ، آنها سه هزارسال به مینوئی میایستند ، که بی اندیشه ، بی حرکت وناملموس هستند ».
دراین جهان بینی است که انسان ، به عنوان « فرد » ، خلق میشود وهمیشه باید « فرد » نیز بماند . « فرد » موجویست کاملا روشن ، چون ازهمه گونه بستگی ها ، بریده شده است . ازاین رو ، ازچنین فردی ، حق ابتکار آفریدن هرگونه بستگی وزناشوئی و انجمن سازی و اتحاد وسازمان ، گرفته میشود . جامعه سازی، انجمن سازی ، حکومت سازی ، زناشوئی ، دوستی .. حق منحصرفرد خود خدای نور هست . معنای « عهد بستن یهوه وپدرآسمانی والله با فرد انسان » ، همین معنارا میدهد . فرد ، باید برای یهوه وپدرآسمانی والله واهورامزدای زرتشت ، کاملا « روشن » باشد . هرقدرت مطلقی ، هرحکومت دیکتاتوری ، « فردیت مطلق » را خلق میکند . هرکسی ، باید برای این قدرتها ، کاملا روشن باشد ، تا قدرت ، بتواند اعتماد بدانها بکند . فرد انسان ، بابستن میثاق وعهد با الله وپدرآسمانی و الله ، که « ایمان » نامیده میشود ، « خلق میشود» .
ولی این اندیشه ، یک نقطه ضعف دارد که غالبا پوشیده میماند . من یقین به هستی خود دارم ، چون قدرت و حق دارم ، به هرچه خواستم بپیوندم ولی حق ، استوار براین حق هست که ازهرچه خواستم بتوانم وحق داشته باشم ببرم وبگسلم . برای بستن چنین قراردادی ، باید نخست حق وقدرت بریدن وگسستن ازپیوندها را داشته باشم . تا چنین حق وقدرتی را نداشته باشم ، نمیتوانم ، با کسی عهد ببندم . چون من این قدرت وحق دربستن این عهد ومیثاق را هنگامی می یابم که قدرت وحق آن را داشته باشم که ازهمه پیوند ها ببرم . ازاین پس ، من به عنوان « فرد» ، هستم ، چون حق دارم ، خود را ازهمه پیوندهای خویشاوندی وقومی وملی ونژادی وطبقاتی وفکری وعقیدتی ببرم ، و بدون داشتن چنین حقی و توانائی ، نمیتوانم با الله یا پدرآسمانی یا یهوه ، عهد ومیثاق وقرار داد ببندم .
پیدایش « فردیّت » در ادیان نوری( ابراهیمی)
معمولا در بستن عهد ومیثاق با این خدایان، بحث از بخش نخست ازقدرت وحق انسان ( که حق وقدرت بریدن ازهمه پیوند ها باشد ) ، فراموش ساخته میشود . وبا بستن قرارداد وعهد ومیثاق ، این حق وقدرت بریدن وگسستن ، که پیش فرض عهد بستن است ، به کلی ازاو گرفته میشود . انسان ، هنگامی « فرد کامل » میشود که یقین به خودش پیداکند ، واین یقین موقعی پدید میآید که انسان درخود ، حق وقدرت بریدن ازهمه پیوند ها را بیابد . « رسیدن به آزادی ازهردینی وعقیده ای » ، با رد کردن محتویات آن دین وعقیده ، ممکن نمیشود ، بلکه با درک آن ممکن میشود که انسان پیش از بستن عهد ( ایمان آوردن ، متعهد شدن ) ، باید این قدرت وحق را داشته باشد که ازهمه ببرد ، تا « فردیتش » ، برایش « روشن » گردد . وقتی اجتماع وحکومت نیز درتئوریهای جدید ، برپایه « قرار داد اجتماعی » استوارشد ، « فرد» باید نخست چنین قدرت وحقی داشته باشد . « فرد » موقعی پیدایش می یابد که فردیتش در امکان بریدن ازهمه پیوند ها ، برایش روشن شود . من هستم ، چون « فردم » . من دربریدن ازهمه ، اوج روشنی را درخود می یابم و فرد میشوم . بدون این بریدن وگسستن، فرد دراجتماع ، وجود ندارد . فردیت دراجتماع ، با چنین حق وقدرتی پیدایش می یابد . البته ، یهوه وپدرآسمانی والله نیز خودشان چنین « فردی » هستند ، و انسانهارا نیز به این صورت ( فرد ) خلق میکنند ، یعنی درفردیت . این خدایان ، هیچکدام ، دریکجا ویک آن ، « یک اجتماع را باهم خلق نمیکنند » ، بلکه « یک آدم » را بطور فرد خلق میکنند، وسایر آدمها درجهان ، فرزند این فرد هستند ، یعنی همه ازاین به بعد ، فردیت را فقط به ارث میبرند . خدایان قدرت ، فقط « فرد » را خلق میکنند تا برایشان همه تک تک ، کاملا روشن باشند و یقین ازدوام حکومتشان داشته باشند . فرد ، روشن است ، یعنی عبد وتابع و بنده و مطیع است . هنگامی « فرد» ، از« عبودیت وتابعیت واطاعت خدا » گریخت ، به « عبودیت وتابعیت ِ حکومت یا حزب یا طبقه یا ... » پناه می برد .
مفهوم « فردیّت » درفرهنگ ایران
درحالیکه درفرهنگ ایران ، انسانها ، تخم ها وبرگها ی گوناگون یک درختند . « فردیت » ، معنای « گوناگونی درپیوستگی وهمگوهری » دارد . همه زندگان ، تخمها وبرگها ومیوه ها وگلها وشکوفه های یک درختند . از تخم خدا ، همه گوناگونیها باهم میرویند . « فردیت » ، بریدگی ازکل نیست ، بلکه گوناگونی وتنوع بهم پیوسته است . انسانها ، نقشها وچهره ها گوناگون یک تخم هستند. نقش ها وچهره ها ، درست ازاصلشان ( ارتای خوشه ) که خدا باشد، رو ئیده اند، ولی این درختیست که ازآن همه گوناگونیها ونقشها وچهره ها و رنگارنگی پیدایش می یابد . درک این گونه گونه بودن درنقشها ی روشن و همگوهر بدن در تخم تاریک ، به کلی با مفهوم « فردیت » درادیان نوری ، فرق دارد . درست تئوریهای ِ « قرارداد اجتماعی » ، همان مفهوم « فردیت ادیان ابراهیمی » را به ارث برده اند . ازاین رو، ما با دوگونه مفهوم « یقین و روشنی » کار داریم . فردیت درفرهنگ ایران ، درگوناگونی ، غنای حقیقت یا اصل یا خدا ، وپیوستگی آنهارا به هم می بیند . نقش وچهره و رنگ وروشنی ، برنده وجدا سازنده نیست ، نقاب نیست ، روبند نیست ، ماسک نیست ، بلکه پیدایش یک گوهر نهفته در گوناگونیش هست ، واین نقشها ، درست به علت همان گوناگونیشان ، مارا به آن گوهر غنی میکشانند . درهرفردی جان ، ارتا یا تخم خود خدا هست که « آکات چیتره = آزادچهره » است .
نقش ، میکـشد وجـوینده میسازد
درنقش ( رنگ ، زیبائی، شکل ) ، کشش وجستجوهست . نقش ، حلقه اتصال وجفت وانبازشدن انسان( تخم ) باخدا( خوشه ) ، انسان با حقیقت ، انسان با اصل است .اصل جفتی وانبازی ، بنیاد پدیده کشش وجستجو هست . هم واژه کشش وجاذبه ( هنجیدن= سنگیدن ) وهم واژه « جویش » ( جوی = یوغ ) هردو از واژه هائی ساخته شده اند که بیانگر اصل جفتی هستند . دو چیز ، ولوآنکه ازهم دور باشند، ازهم بریده وگسسته وجدا نیستند ، با هم جفت وانباز هستند ، هنگامیکه همدیگررا بجویند وبکشند . نقش ورنگ وبو و مزه و آهنگ( نوا)، همین گره ها یا بندهای اتصال هستند که دو جفت را به هم پیوند میدهند . نقش وآهنگ وبوومزه ، انسان را مستقیما وبی هیچ واسطه ای، به جستجوی اصل زیبائی ( خدا یا حقیقت یا اصل ) میکشند و میرسانند . بدین آئین ، انسان با حقیقت وخدا واصل ، یکی میشود . انسان ، فردیست که کل، درگوهراوهست ، وهیچکسی حق ندارد این پیوند جفتی را ازهم بگسلد وبدرد . بدین علت نیز بود که وقتی زال کودک را به علت اصل جفتی بودن، دورانداختند وبه مرگ محکوم کردند ، سیمرغ ( ارتا ی خوشه) اورا پذیرفت و زال ، فرزند خود خدا شد ، وسپس درفردیتش درگیتی ، همیشه با داشتن پرش، در رابطه جفتی با سیمرغ ( کل ) میماند.
بررسی ادامه دارد
|