شبی به یاد ماندنی با یاد و خاطره ستار کیانی
ف. جاوید
•
من که هنوز فضای سنگین شب گذشته را با خود حمل می کردم، همان احساس اینبار با هجومی عمیق تر، در تمام وجودم آشوب بسیاری راه انداخته و سراسر آشفته ام کرد. احساس عجیبی بود. نام فدائی این چه چیزیست که به یکباره یاد همگی رفقای نامی و گمنام را در انسان زنده می کند و آشوبی وجود انسان را می گیرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۱ آبان ۱٣٨۹ -
۱۲ نوامبر ۲۰۱۰
اولین بار که میلی از دوستی در رابطه با شصتمین سالروز تولد ستاررا دریافت کردم،علیرغم شناخت اندکی که از وی داشتم و آن هم محدود به خواندن مطلبی در اینترنت می شد، تمایل عجیبی برای شرکت در آن مراسم در من بوجود آمد ولی بدلیل یکسری مشکلات، شرکت در آن مراسم را غیر عملی تصور می کردم. تا اینکه میل دیگری از رفقا بدست من رسید که برای آخرین بار می خواست از اسامی شرکت کنندگان اطلاع یابد و در ابتدای آن نوشته شده بود: ستار کیانی، عضو کمیته مرکزی سازمان "ما". احساس عجیبی به من دست داد. و این "ما" بدون اینکه خود بدانم، گذشته را درمن زنده کرد و یاد رفقای از دست رفته، بدون نام رفیق مشخصی را در من به صدا درآورد. و از آن به بعد تمایل به شرکت در آن مراسم را بیش از پیش و حتی به شکل یک نیاز در خود احساس می کردم و این احساس و این نیاز باعث شد که در آخرین لحظات، تمایل خود را برای شرکت در آن مراسم اعلام کنم.
و البته هیچ تصوری نیز از تعداد شرکت کنندگان نداشتم ولی می دانستم که خانواده ستار، از نزدیکان و رفقای ستار، برای شرکت در آن برنامه دعوت بعمل آورده بودند.
آن محل در ٣۵۰ کیلومتری خانه ما قرار داست و اشتیاق رسیدن، آن راه را برایم سهل و آسان و مناظر زیبای پائیزی را شاید زیباتر از آنچه بود، در ذهن من فعال میکرد. بعد از رسیدن به محل کمی احساس ناراحتی و نا آشنائی به من دست داده بود و بدنبال رفقای آشنائی بودم که از پاریس به آنجا آمده بودند.
بعد از آشنائی با برادر ستار وارد سالنی شدیم که مملو از جمعیت بود، جمعیتی که هر کدام از کشورهای مختلفی، کیلومترها راه پیموده و برای گرامیداشت آن روز به آنجا آمده بودند و همگی با شور و شوق در حال خستگی درکردن و گپ زدن و نوشیدن بودند. بعد از ساعتی، می بایست به سالن دیگری برای اجرای برنامه از قبل تعیین شده و خوردن غذا می رفتیم. وقتی وارد سالن شدم که تقریبا هنوز تعداد بسیار کمی به آنجا وارد شده بودند و بعد از پیدا کردن میزی که می بایست در آنجا نشست، نگاهی به اطراف انداختم، کمی تاریک، روشن بود و با وجود دستمالهای سفره سفید و شمع های روی میزها و در جای، جای سالن، که روشنائی زیبائی به محیط داده بود، فضائی کم کم وجود مرا در خود حل می کرد و احساس عجیبی به من دست می داد. نگاهم به چهره زیبا و چشمان شیطنت بار ستار افتاد. احساس می کردم که یک لحظه هم از نگاه کردن به من دست بر نمی دارد و نگاهی بسیار جاذب. نگاهی که با خود سخن ها داشت، سخن هائی که دژخیم پلید مجال بازگو کردن شاید حتی بخش کوچکی از آنها را در همان زمان کوتاه و پر از ماجرای زندگیش به او نداده بود. و با نگاهش میخواست قولی از ما بگیرد، قول ادامه راهش، قول وفاداری به آرمان های آزادیخواهانه و انسان دوستانه اش، قول پی گیری آرمان های دمکراسی خواهانه اش ومبارزه پیگیر برای دست یابی به دمکراسی واقعی که تنها با تحقق سوسیالیسمی که ستار به آن اعتقاد داشت، دست یافتنی است. از همان موقع احساس کردم که با یک انسان ویژه ای در این شب روبرو هستم. فضا سنگینی میکرد، به زحمت جلوی اشکهای خود را می گرفتم چون آن را نشانه ضعف می دانستم. ولی آیا واقعا ضعف است وقتی می بینی چه نازنین انسانهائی چون ستار را دیگر نمیتوانیم در کنار خود داشته باشیم؟ چیزی از داخل، کم کم مرا با خود می برد، نمیدانستم به کجا ولی جائی که شاید سالها به دور از آنجا بود. تصویر مشخصی نبود، فقط احساسات بود که بدودن هیچ سخنی مرا باخود به اعماق می برد و هیچ کنترلی هم نمی توانستم روی آنها داشته باشم.
برنامه بعد از مدت کوتاهی آغاز شد، سخنرانی تعدادی از رفقا و دوستانی بود که با او در مقاطعی روبرو شده بودند و به نوعی زندگی کرده بودند. وهر کدام گوشه هائی هر چند کوتاه، ولی عمیق و استثنائی از شخصیت ستار را آنطور که بود، بیان می کرد. با ستار، از لابلای این سخنان بیشتر آشنا شدم، از مغز فعال و شخصیت پویا و جستجوگرش. زمانی عضو سازمان مجاهدین بوده، بعد به سازمان راه کارگر و در آخر به سازمان ۱۶ آذر می پیوندد. و در تمامی این دوران تنها یک هوادار و عضو ساده نبود. بلکه کسی بود که با مطالعه و تحقیق و با دید عمیقی که داشت و به مسائل نگاه می کرد و با تجزیه و تحلیلی که کاملا پایه واقعی داشت، این راه ها را طی کرده بود و در تمام این دوران و این تغییرات، رفقای زیادی را نیز تحت تآثیر استدلالات خویش گذاشته و نقش مهمی در آن دوران در فعالیت های این سازمان ها ایفا می کرده است. من در طی بازگو کردن این خاطرات در این مراسم، از یک طرف جزنی و از طرف دیگر حمید اشرف را در دوران دیگری در ستار بازیافتم.
مغز متفکری بود که امروز بیش از هر زمان دیگری فقدانش را حس می کنیم.
برنامه بسیار متنوع تدارک دیده شده بود ولی در تمام آن مدت آن احساس دست از سر من بر نمی داشت. فردای آن روز را میخواستیم به اتفاق رفقا، به دیدن رفیق فرهاد برویم. رفیقی که ۶ سال پیش او را از دست داده بودیم.
وارد قبرستان که شدیم، من با همسر فرهاد در حال راه رفتن بودم که او گفت این قبرستان به نسبت قبرستان های دیگری که به مناسبت هائی به آنجا رفته است، زیباتر و سرسبزتر است. توجهم به سمت چپ راهی که می رفتیم جلب شد. درختانی در صف های مرتب و تنگاتنگ یکدیگر با رنگهای بسیار زیبای پائیزی زرد و قرمز و ...، لبخند زنان با نگاهی پر جاذبه، نوید آینده ای سرشار از امید و زیبائی می دادند و این پیام را با خود داشتند که بعد از آن سبزی و قبل از اینکه زمستان، زیبائیمان را از دست ما بگیرد، با رنگهائی زیباتر، آخرین جولان خود را می دهیم. این تظاهرات همگانی با آن رنگهای زیبا، کوتاهی زمستان و آغاز بهاری پربارتر و زیباتر از پیش را نوید می داد.
پس از آنکه به آرامگاه زیبا و سر سبز فرهاد رسیدیم، یکی از رفقا دسته گل زیبائی که کارتی با نام "سازمان اتحاد فدائیان خلق ایران" را به همراه داشت، در آنجا قرار داد. وقتی از لابلای گل ها نگاهم به نام "فدائیان" افتاد، چیزی در وجودم منقلب شد. من که هنوز فضای سنگین شب گذشته را با خود حمل می کردم، همان احساس اینبار با هجومی عمیق تر، در تمام وجودم آشوب بسیاری راه انداخته و سراسر آشفته ام کرد. احساس عجیبی بود. نام فدائی این چه چیزیست که به یکباره یاد همگی رفقای نامی و گمنام را در انسان زنده می کند و آشوبی وجود انسان را می گیرد و در عین حال وفاداری به آرمان های آن رفقا و پی گیری هر چه بیشتر تک تک ما را برای ساختن آینده ای که دیگر اثری از نابرابری و ظلم و زور در آن نباشد را در ما زنده کرده و عزم ما را برای رسیدن به سوسیالیسم جزم تر می کند.
پس از بازگشت به خانه، احساس می کردم که علیرغم کوتاه بودن مدت آن سفر، یکی از پربارترین سفرهائی بوده که تا کنون در زندگی برایم پیش آمده بود.
یاد و خاطره ستارها و فرهادها گرامی و راهشان پر رهرو باد.
ف. جاوید
|