یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گفتگوی دو شعر
از منوچهر آتشی و محمد مختاری
در پنجمین سالگرد خاموشی آتشی


منوچهر آتشی محمد مختاری


• منوچهر آتشی، شاعر پرآوازه ی معاصر ایران، در تابستان سال ۱۳۶۷ برای دوست قدیمی و شاعرش، محمد مختاری، شعری سرود به نام "باید به سایه سار بیایی" که در مجموعه ی "وصف گل سوری" به چاپ رسید. مختاری نیز در ماه مرداد همان سال، در پاسخ به آتشی، شعری به نام "در سایه روشن" نوشت، که در مجموعه ی "خیابان بزرگ" در کتاب "سحابی خاکستری" منتشر شده است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ آبان ۱٣٨۹ -  ۱۷ نوامبر ۲۰۱۰



 منوچهر آتشی، شاعر پرآوازه ی معاصر ایران، در تابستان سال ١۳۶۷ برای دوست قدیمی و شاعرش، محمد مختاری، شعری سرود به نام "باید به سایه سار بیایی" که در مجموعه ی "وصف گل سوری" به چاپ رسید. مختاری نیز در ماه مرداد همان سال، در پاسخ به آتشی، شعری به نام "در سایه روشن" نوشت، که در مجموعه ی "خیابان بزرگ" در کتاب "سحابی خاکستری" منتشر شده است.

در پنچمین سالگرد خاموشی منوچهر آتشی در بیست و نهم آبان، و در آستانه ی یازدهمین سالگرد قتل محمد مختاری شما را به خواندن گفتگوی این دو شعر دعوت می کنیم.


برای محمد مختاری

باید به سایه سار بیایی
منوچهر آتشی

در آفتاب، در قلمرو غدر ایستاده ای
بر آستانه ی آن قلعه ی قدیمی متروک

دوری
دور، دور
و من نمی توانم
از چشم های باکره ات برگی بردارم
و روی زخم کاری پهلویم بگذارم

دوری، بر آستانه ی قلعه
و جاده ای که پیش پای تو خوابیده
در آفتاب تند، تپیدن بی آزرمی دارد
(باز است و پاک
اما نهاد نا میمونش
آراسته به مین هائی نامرئی است
و بوته های شعبده گردش روئیده است)
دوری...در آفتاب
باید به سایه سار بیایی، اما
از راه باز و داغ بی آزرم، نه
کوه بلند "باغ سوخته" را دور بزن
-آتشفشان خاموش را هم -
وز دره های خالی بی سایه
تا این پناه ایمن، این بیدهای سبز مجنون بلغز
در سایه سار بیشه ی غمناک عصر...

من آب را پرستش کردم
من باد را
و خاک را
و التهاب نامم معنای آتش است
بگذار بمب های نامرئی
در زیر بال شعبده و غدر جوجه کنند
بگذار نارنجک های پنهان
از غصه بترکند
و دوزخ مهیب لهیب و دود را
به خانه های یکدیگر جاری کنند

ما عشق را در این طرف خورشید
در سایه سار ایمن این بیدهای سبز گذر می دهیم
و تا طلوع ماه وهم انگیز
آوازهای شوریده وار می خوانیم
و بعدها... که خسته شدیم
چاقوی تیزی
و کنده ی تناور گردوئی خواهیم یافت
و تابوتی یگانه از تنه ی سرو.


...
باید به سایه سار بیائی

تهران، ١۳۶۷




برای منوچهر آتشی که گفته بود
"باید به سایه سار بیایی"

در سایه روشن
محمد مختاری

اینجا که ایستاده ام از آفتاب نیز چون سایه
تنها یک سرو فاصله است.
و تخته سنگ های قربانگاه گراگردش   می گردند.

این سو نگاه می کنم از قامتم گذر کرده ای
آن سو نگاه می کنم از خویش دور می مانم.
چون دور می شوم
می بینی از طلب به گَوَن های خفته دست می کشم
و تکه تکه لب و مو و چشم و انگشتم را
از لابه لای خاکروبه   درمی آورم
نخ می کشم به ناگهان می آویزم شان
بر گردن افق.

و غیه می کشم و پای می کوبم
و سایه ای از چشم ها و نیمکت های تماشا
بر پله ها و راهروها
تا غارها فرو می افتد.

باید به انتظار می ایستادم شاید
تا نوبتی که هربار به تأخیر افتاده است
دستان بی قرارم را بلغزانم تا تیغه های باستانی
و تکه ای از جانم را بردارم
انگار که انار ترک خورده ای را از ناربنی.
و پیش رویت بگیرم
تا زیر سروهایی خالی از سبزینه بگردیم.
پس با اشاره ی انگشتی بنشینم
بر سکوی درختان بریده
بر کنده‍ی درختی نیز بنشینه ماه
تا همزبانی مان را از اولین خسوف به یاد آوریم.
و شب به شب مکرر گردد این صدهزار زخم بنفش
و جای ناخن هامان
بر کنده ی درختان بتابد.
پنهان و آشکار است این خوابگردی
دستان یکدگر را می فشاریم
و لابه لای نور بنفش می گردیم
و چون که روی بر می گردانیم
درمی یابیم خود را به سان روز نخستین
که از بازتاب چهره ی خود در آب می رمیدم.

زیر هزار نورافکن می چرخیم
و نور تجزیه امان می کند به آغاز دنیا.
از هم می پاشد طیف گفتارمان
و کش می آید حرف به حرف
گویی دست خواهشی تا جنگل دراز شده باشد.

وهم درون واقعیت ویران مان کرده است
و آنچه می نگرم از پلکی به پلکی در هم فرو می ریزد.
و چشم منزلت خویش را   انگار باید دارد.
زیرا در انتهای دیدارش هنوز
تصویرهایی بر دیوار غار سرک می کشند.

در این حجاب
انگشت های نازک حتی می ترساندت
انگشت از کدام سو چرخیده است؟
می گردم و به مرکز این ویرانی نزدیک می شوم
و تا که می آیم دریابم پرتابم کرده اند.

این سرو در چه فاصله ای ایستاده است؟
می خواهم آن طرف را ببینم
می خواهم از سرانگشتانت
بابونه های کوهی بچینم.

شاید هنوز
طعم گس و غبارگون رگ هامان در آنها نشت نکرده باشد.

ما از پناه نسترن ها آغاز کرده ایم
و این خیابان اکنون تابوتی مدور است
که هر چه می گردیم می پیمائیم
تمکین نمی پذیرد.
ماهی درون سینه ی خود پنهان کرده ایم
و چون که از این پهلو به آن پهلو می گردیم
رویای خاک و ماه به هم می آمیزد.

هر سو نگاه می کنم از آفتابت چون از سایه ات
تنها همین شعاع همین سرو   فاصاه است
یک سرو در میانه ی این تخته سنگ های قربانگاه.

می گردم و به مرکز این دایره
نزدیک می شوم
و دور می شوم

مرداد ١۳۶۷


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست