یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

به یاد ناهید بی بی قشقائی - اشکبوس طالبی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ آذر ۱٣٨۹ -  ۲٣ نوامبر ۲۰۱۰


ناهید را هر کسی به نوعی می شناخت و به نوعی صدا می کرد.
عده ای او را ناهید بی بی و گروهی او را ناهید جان صدا می کردند.
گروهی هم او را به خاطر این که دختر ناصر خان قشقائی بود به شیوه ای دیگر می ستودند و او را تا حد شاهزاده و یا «پرنسس قشقائی» لقب می دادند.
اما من او را یک انسان - انسانی فارغ از تعلقات قومی، انسانی فراتر از چهارچوبهای سیاسی، اجتماعی و مذهبی زمان حاضر یافتم. به همین دلیل در مرگ غریبانه و مظلومانه او از عمق وجود گریستم. هر که او را می شناخت نیز بر تنهایی او اشک حسرت بدیده چکانید. از بچه خان گرفته تا چپ، از مذهبی گرفته تا سکولار، از ترک گرفته تا فارس و از افغان تا آمریکایی همه او را دوست داشتند. همان طور که بود و همان طور که نشان می داد. بدون هیچ رنگ و روغن، آب و تاب، و یا لعاب.
اولین بار در بهار ۱۹۹۰، یعنی بیست سال پیش با او آشنا شدم. تنی چند از دوستان و هم ایلاتی های تحصیل کرده‍ی قشقائی از تورانتو و بوستون به نیو یورک رفته بودند تا او را ملاقات کنند و سپس همگی به همراه او، از نیو یورک به منطقه‍ی واشنگتون آمدند به خانه‍ی ما.
وقتی که من اطلاع یافتم که دختر ناصر خان قشقائی به همراه عده ای از تحصل کرده های قشقائی به منطقه ما می آیند و در خانه کوچکِ مهاجرت زده‍ی ما فرود خواهند آمد، یکّه خوردم که ای دل غافل، ما را با ایلخان زاده‍ی قشقائی چه کار؟
چنین باور کرده بودم یا قبولانده شده بودم که ناهید بی بی در حد یک شاهزاده‍ی رویایی است و حتما با کباده و دبدبه و گارد محافظ و راننده خصوصی و... و ابواب حمعی بزرگی بر خانه کوچک ما در شهر بالتیمور فرود خواهند آمد. کلی دست پاچه شدم و گیج و منگ. هیچ نمی دانستم چگونه باید با این حادثه کنار بیایم. من قشقائی طبقه متوسط، مهاجر و آسیب دیده را چه کار با ایلخان زاده قشقائی؟ به هر حال وقت تنگ بود و حادثه داشت اتفاق می افتاد و چاره ای باید می جستم.
گوشی را بر داشتم و به زنده یاد دکتر محمود گودرزی در واشنگتون پیام فرستادم که ناهید بی بی در راه است. دکتر گودرزی سالها خانواده‍ی خوانین قشقائی را می شناخت و با آنها آشنایی داشت و در روزنامه‍ی «باختر امروز» در آلمان از نزدیک با خسرو خان قشقائی کار کرده بود. او خاندان قشقائی را به شیوه ای دیگر می شناخت (همراهان مصدق). یکی دو ساعت بعد، دکتر محمود گودرزی همراه یکی دیگر از نویسندگان عضو کانون نویسندگان، بر استانه در بودند.
ساعتی بعد، حدود ۱۰ نفر از بر و بچه های فشفائی که در آمریکا و کانادا زندگی می کردند، با دو ماشین وَن نسبتا کهنه در جلوی خانه ایستادند. همگی بچه ها را می شناختم. از معلمین و دانشجویان ایلات قشقائی بودند که دست سرنوشت آنها را به این ور دنیا پرت کرده بود. تنها یکی از آنها جدید بود و برای من ناشناخته. خانمی میان سال، آرام، موقر و ساده. انگار که همین حالا از سرحد چهار دانگه یا کامفیروز و یا فیروزآباد می آید!
گفتم، پس ناهید بی بی؟
دکتر فرخلو چشمکی زد و به آن خانم موقر اشاره کرد. من لحظه ای در جای خود میخکوب شدم. باورم نمی شد. پس کو آن کبکبه و دبدبه خیالی؟ مگر می شود دختر ناصر خان قشقائی تنها، درست مثل یک زن ساده ایلی و بی آلایش از نیویورک تا بالتیمور را داخل یک وَن قراضه، به دیدن یک قشقائی طبقه متوسط بلادیده و آسیب دیده بیآید؟ صدای ریزش برجهای خیالی در ذهنم در مورد این خانواده پر سر و صدای قشقائی به هم می ریخت. اینجا دیگر ناهید بی بی برای من یک شاهزاده، یک ایلخان زاده و یا یک بی بی نبود. او مثل قزبس بود. مثل نگار بود. مثل هزارها هزار زن ایلی و روستائی. درست مثل مادرم بود.
آن شب، در هوای مطبوع بهاری چه حالی داشتیم. تا صبحگاهان حرفها زدیم، خندیدیم، چای خوردیم و درد و دل کردیم. همگی به روش قشقائی ها رختخوابها را در هوای آزاد ردیف چیدیم و در کنار هم دیگر دراز کشیدیم و خاطرات ۴۰-۵۰ ساله‍ی ایل قشقائی را مرور کردیم. از در به دری ها، زندانها، اعدامها، فرارها، سنگرها، مردی ها و نامردی ها سخنها گفتیم.
او می گفت "مرا بی بی خطاب نکنید. همان ناهید کافی است". اما همگی او را ناهید جان صدا می کردیم. چرا که چون جان بود و به ما نزدیک تر از بی بی و خان بود. کار و بار او شده بود غصه خوردن و نگران شدن در مورد این و آن. "فلانی در ترکیه است و احتیاج به کمک دارد. چگونه باید به او کمک کرد. آن دیگری زنی تنها است که با هزار بدبختی خودش را به اینجا رسانده است. نه کاری دارد و نه جایی و نه آشنایی. چطور می شود به او دست یاری داد".
خیلی ها را می شناخت. از سناتورهای قدیمی، وکلای با سابقه، تا نویسندگان و فعالان سیاسی. آماده بود تا به سناتور کِنِدی تلفن کند یا نامه بنویسد و خواهش کند تا کار فلان بچه پناهنده را که کارش در اداره‍ی مهاجرت گیر کرده بود، راست و ریس کند.
از هیچ کس شکایتی نداست. حتی از آن چند جوانک قشقائی که لابد عضو سپاه عشایر بودند و در آن غروب غم آلود فیروزآباد، سینه های خسرو قشقائی را نشانه گرفتند. می گفت "خدا ببخشاید آنها را که نمی دانستند. که اگر می دانستند، چنین نمی کردند".
۵۰ سالی بود که در آمریکا به تنهایی زندگی می کرد. ترکی را چون یک قشقائی حرف می زد،و فارسی را چون یک ایرانی و انگلیسی را همچون یک آمریکایی. خاطرات زندگی کودکی در ایل و حشر و نشر با مردم ساده عشایری، او را به گریه می انداخت و دیدن یک بچه قشقائی موفق در دیار فرنگ، او را شاد و شنگول می کرد.
در گرفتن قناعت داشت ولی در بخشیدن سخاوت. هیچ کس را فراموش نمی کرد. برایش مهم نبود که طرف افغان بود یا ایرانی. قشقائی بود یا شیرازی. مذهبی بود یا سکولار. با خانواده خان بد بود یا خوب. هیچ کدام از اینها معیار نبود. او چون باران رحمت بود که بر همه می بارید، از حنظل تا هندوانه، از جنگل تا کویر. ای کاش من هم مثل او بودم.
ناهید جان، روانت شاد. تو در ما زنده هستی و زنده خواهی ماند.

چه خوب گفت شاعر:
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند

اشکبوس طالبی
بالتیمور، آمریکا


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست