شهلا و فانتزی عشقی ویرانگر
دکتر پریسا ساعد
•
اگر در دنیای واقعی قصه عشق او رنگ باخته بود، در ذنیای ذهنی او هیچ نیروئی حتا مرگ قادر نبود که فانتزی عاشقانه او را از او بگیرد یا در هم بشکند، او اینگونه با پیامی شاعرانه به معشوق میگفت "با عشق تو به پای اعدام میروم،" تا در ذهن خود قهرمانه بمیرد, تا به معشوق اثبات شود که "عشق وهم نیست". نگو که وهم بود داستان عشق ما، عشق که وهم نیست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۰ آذر ۱٣٨۹ -
۱۱ دسامبر ۲۰۱۰
شهلا در محکمهای علنی که قرار است حکم مرگ او صادر شود، در آخرین دفاعیه خود، سرودی عاشقانه میخواند و از عشق سخن میگوید. عشقی بیمار گونه و وسواس گرایانه به یک فوتبالیست مشهور و سرشناس، اما مزدوج.
شهلا متهم به قتل همسر قهرمان ذهنی خود لاله میشود، اما او قادر به ادراک عینیت پر مخاطره پیش روی نیست گویا ذهن پندار باف او از کنه خطری که حیات او را تهدید میکند بیخبر است. در هنگامه های نخست زندانش بر سکوت تکیه میکند، اما پس از ملاقاتی مرموز با ناصر، سکوت را میشکند و برای اثبات بیگناهی ناصر و رهایی او از دایره اتهام مشترک، مسئولیت قتل لاله را خود بعهده میگیرد، و با شرح جزئیات چگونگی آن رخداد در برابر دوربین بازجویان، مهر سیاه مرگ را در یک ایثار شاعرانه بر زندگی خود میزند، اگر چه مدارک و داده ها از صحنه جنایت روایت دیگریست که با اعترافات شهلا همخوان نیستند، اما به نظر میرسد نه قوه قضاییه معلول بدین تضاد اعتناعی میورزد و نه او از خوداگاهی و قدرت سنجشی برخوردار است که از خود به دفاع بنشیند. افسانه وسواس گونه عشق ناصر، گویی او را از دنیای واقعی جدا ساخته است. در هنگامه نهایی دفاعیات خود سخنی نمیگوید که خطری متوجه ناصر شود. بی آنکه به جدیّت محاکمه خود بیندیشد بمانند قهرمان یک رمان عاشقانه به ناصر مینگرد و با رمزو راز، شعری را که در زندان برایش سروده با هیجان به عنوان مدخلی بر دفاعیات خود دکلمه میکند "نگو که وهم بود داستان عشق ما عشق که وهم نیست... در زندان عقربه ساعت نمی پرد، نمیخزد، و من برای هیچ چیز و هیچ کس دیگر عجلهای ندارم، جز مردن، که آنهم بدانم که مردی که بی دلیل شمشیر برایم از رو بست آیا به سوک من خواهد نشست؟... شهلا با جسارت و بی پروایی, چون جانی شیفته به معشوقی که حکم قصاص لاله همسر عقدی خود را با اشد مجازات از دادگاه طلب کرده پیام عشق میفرستد و زیر لب در برابر دوربین فیلمبرداری میگوید "ولی من هنوز دوستت دارم."
بدین سان یک فانتزی عاشقانه ذهنی واقعیتها را به حاشیه میراند و شهلا را در بستر تخیلی وهم انگیز به مثابه ناجی و مقروق، با خود به همراه میبرد.
از اعدام دردناک شهلا و آنچه در زندان مخوف رژیم بر او گذشت سخن نمیگویم که بر همگان آشکار است... اما روانشناسی آنچه در صحنههای دادگاه در ارتباطات کلامی و غیرکلامی او با ناصر مشاهده میشود این پرسش را بر میانگیزد، که انگیزههای ناخودآگاهی او نسبت به چننین رابطه معیوبی چه بوده و چه نیرویی او را به سمت عشقی نابالغ و وسواسگرانه کشانیده است. آیا آنچه شهلا عشق مینامید عشق بود یا عقل باختگی یا جاذبه های کاذب؟ ناصر چه ویژه گی هایی داشت که قهرمان ذهنی شهلا شده بود؟ نیازها و شیارهای روانی-عآطفی شهلا چه بودند؟ آیا مطالبی را که شهلا نسبت به نوع رابطه خود با ناصر مطرح مینمود میتوان عشق نامید، یا توهمی از عشق با کششی ناسالم و وسواس گرایانه؟ آیا بازتابهای حسی، کنشها و واکنشهای عاطفی شهلا در دادگاه نمادی از یک هیئت روان متعادل و انسجام یافته بود؟ یا نصویری از یک ذهنیت مخدوش با عواطفی در هم گسیخته؟
پاسخ به این پرسشها نه ساده است و نه آسان، اما شاید بتوان گفت که شهلا نیز از یک منظر، بمانند بسیاری از دختران جوان به سیندرم تقدیس مشاهیر مبتلا شده بود.. دیدن "آقای گًل" و آشنایی و نزدیکی با فردی سرشناس و محبوب به ذهنیت افسانهای او با ناصر که او را بعنوان یک قهرمان ایدهآل میدید، حیاتی واقعی تر میبخشید. ناصر ار دید او کمال مطلوبی بود که شهلا با در کنار او بودن میتوانست با مکانیسم ناخود آگاه همانندی و درونفکنی، احساس اعتبار و ابراز وجود کند. وابستگی وسواسگونه شهلا به مردی متاهل، معتاد، با دو فرزند، حکایت از نیاز بیش از اندازه شهلا به مهر، توجه، مقبولیت و بحساب آمدن میکند... در فانتزی قدرتمندی که شهلا از رابطه عاشقانه خود با ناصر در ذهن میپروراند، معنای عشق نیز در مفهوم افسانهای خود تجلی میکند یعنی شیدایی، فنا و ایثار. در فانتزی شهلا عاشق کسی است که در عشق خود ثابت قدم است، حتا اگر معشوق به انکارش بنشیند، او همواره در دنیای آرزویی خود به این امید میماند که با ایثار، از خود گذشتگی، و عشقی غیرمشروط کمال مطلوب خود را بسمت خویش همچنان مجذوب و مجاب نماید. "من دیگر برای هیچ چیز و هیچکس عجلهای ندارم جز مردن و آنهم بدانم که مردی که بی دلیل شمشیر برایم از رو بست به سوگ من خواهد نشست. بدین سان به نظر میرسد که اعترافات اولیه و بگردن گرفتن مسئولیت قتل برای اثبات بیگناهی ناصر نیز، نقشی است که او در ذهنیت افسانهای خود برای خویش قائل است و یا حکمی است که به خود میدهد تا فانتزی قدرتمند ذهنی اش را زنده نگهدارد... "نگو که وهم بود داستان ما... عشق که وهم نیست...
شوربختی شهلا اما عدم درک ماهوی او از چگونگی واقیعت بیرونی بود، که شاعرانه نبود، که بسیار مخوف و هستی کش بود و میرفت تا پایانه عمر او را رقم زند. آیا شهلا واقعیت مرگ را آنچنان که اظهار میکرد پذیرفته بود؟
هنگامی که خطاب به قاضی میگوید "مگر نمی خواهید حکم مرگ به من بدهید؟ من در برابر مرگ سر تعظیم فرود می اورم.
بدین ترتیب شهلا با خاموشی و برملا نکردن آنچه که برای ناصر خطرزا بود بسمت اعدام میرفت تا فانتزی عشق خود را در ذهن پایدار نگهدارد.
از منظر روانشناحتئ شاید بتوان گفت که چسبندگی بیش از اندازه شهلا به فانتزی عاشقانه خود، بویژه در اوج ناتوانی و استیصال مکانیسمی بود ناجوداگاه تا او احساس کند که همچنان میتواند در ایفای نقش بازیگران ذهنی خود قدرت کنترل داشته باشد، اگر روزی ناصر کمال مطلوب او بود این شهلا بود که میتوانست این تصویر ذهنی را بشکند و یا دست نخورده در ذهن خود باقی نگهدارد. پس اگر شهلا در برابر ناجوانمردی، بی حرمتی و انکار ناصر واکنشی متقابل نشان میداد، دیگر نمیتوانست تصویر ایده آال خود را در قالب عاشقئ جان شیفته در ذهن خود پایدار نگهدارد. گاه مرگ فانتزی دشوارتر از رویارویی با واقعیتهای تلخ بیرونئ است. برای شهلا نیز گویا اینچنین بود، او واقعیتهای تلخ بیرونی را انکار میکرد تا کنترل خود را در زنده نگه داشتن قهرمانهای افسانه ائ جود از دست ندهد. اگر در دنیای واقعی قصه عشق او رنگ باخته بود، در ذنیائ ذهنئ او هیچ نیروئی حتا مرگ قادر نبود که فانتزی عاشقانه او را از او بگیرد یا در هم بشکند، او اینگونه با پیامئ شاعرانه به معشوق میگفت "با عشق تو به پای اعدام میروم،" تا در ذهن خود قهرمانه بمیرد, تا به معشوق اثبات شود که "عشق وهم نیست". نگو که وهم بود داستان عشق ما، عشق که وهم نیست."...
"...واقعیت این است که فانتزیها گاه قدرت فوق العاده در رفتار و بازتابهای حسی و اندیشگی فرد دارند
اما در فضای بی ترحم ایران که حکومت زن ستیز ولایی، نوک تیز سر نیزه خود را بسمت زن و حیات او گرفته است، چگونه میتوان در اوهام و افساانه پردازئ غوطه ور شد و با واقعیتها قطع ارتباط کرد، همان واقعیت هایی که با اغماض از خطاهای ناصر میگذرد و به او حکم بخشودگی میدهد. حال آنکه اگر ناصر زن بود، بیگمان به سنگینترین مجازاتها محکوم میگشت. اما مردی بالغ، متاهل که به تعهد خانوادگی خود پشت میکند با دختری نوجوان و آسیب پذیر وارد رابطه میشود، اورا به خود وابسته میکند، سالها از او استفاده ابزاری مینماید و در پایان با مظلوم نمایی، اشد مجازات یعنی مرگ شهلا را در دادگاه طالب میشود. بئ گناه شناجته میگردد.
در چنین شرایطی قصهٔ غم انگیز زندگی شهلا را چگونه میتوان توصیف کرد؟ واقعیت این است که او در ارتباط با چنین موجود بی مرام و مسئولیت گریز، نه تنها قربانی بی عدالتی قوانین ناعادلانه و زن ستیز دستگاه قضایئ می شود بلکه پیش از انکه قوانین حاکم حق حیات را از او سلب کنند، او خود کودکانه و داوطلبانه، حکم مرگ خود را برای رهایی مردی که بقول خود او شمشیر برایش از رو بسته بود صادر میکند. یعنی او تنها قربانی یک دادگاه ناعادلانه، یا یک مرد فریبکار و بازیگر نیست که شهلا قربانی پندار بافی های شاعرانه و دور از واقعیت ذهن خویشتن است.
اگر نیازهای عاطفی روانی شهلا در فضایی سالم و محیط امن خانواده و اجتماع تامین میگردید، و او در فضای تبعیض، قربانی بئ عدالتئ ان فرهنگی نبود که در هنجار جمعی اش شقاوت و سبوعیت معیار سنجش عدالت خواهیست، شاید شهلا در رمانهای عاشقانه و یا افسانه پردازیهای دور از ذهن به جستجوی عشقی بدفرجام نمیرفت. همان فرهنگی که در غیبت سخاوت عشق، کینه توزی، انتقام جویی و قصاص را به کودکی می اموزاند تا مسئولیت اجرای حکم اعدام را عهده ور شد، و انگاه جوهر توحش را در کابوسهای شبانه خویش تجربه و سپس در بستر زندگی باز تولید نماید. ان بستری که زنان، کودکان نخستین قربانیان بی دریغ ان میباشند.
در این میان آنچه حائز اهمیت و شاخص است ضرورت هشیاری زنان جوان به پیامدهای ویرانگر مناسبات معیوب میباشد، هر چند که قوانین مسموم و معیارهای بازدارنده فرهنگی زمینه را برای ورود به این ارتباطات ناسالم هموار کرده باشند، بلوغ عقلانی، اخلاقی و عاطفی زنان در انتخاب راه زندگی و روابط سلامت امری است تعیین کننده، جهت دهنده و سرنوشت ساز.
دکتر پریسا ساعد
|