اقتصاد خرد و کلان نئوکلاسیکها: علم یا بلاهت؟
سین ابراهیمی
- مترجم: احمد سیف
•
معروفترین واضعان تئوری های اقتصادی خرد و کلان خودشان ادعای اعتبار علمی داشتن را به حداقل رسانده و به پرسش می گیرند. برای این که بتوانیم تردیدشان را درک کنیم، ما ابتدا مبداء این تئورهای جدید را بررسی می کنیم، بعد به شک و ظن این واضعان می پردازیم و این پرسش را پیش می کشیم که وقتی واضعان این تئوری ها این همه شک و ظن دارند چگونه ادامه آن امکان پذیر است. و سرانجام، هم اندکی در باره نگرش بدیل خواهیم گفت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱٣ خرداد ۱٣٨۵ -
٣ ژوئن ۲۰۰۶
به ادعای خود [اقتصاددانان]، اقتصاد درمیان « علوم اجتماعی» از بقیه علمی تر است. ولی منتقدان غیراقتصاددان، برای نمونه شوماکر می گویند که « برای تهیه ارقام اقتصادی درباره مجهول ها، شیوه کنونی این است که در باره این یا آن، به حدس و گمان دست می زنیم- به عنوان یک پیش گزاره- و بعد برآن مبنا یک برآورد را محاسبه می کنیم. و بعد، این برآورد را به عنوان نتیجه یک « استدلال علمی» ارایه می دهیم، چیزی که برحدس و گمان برتری جدی دارد. از آن عجیب تر این که اقتصاد دان صاحب نامی چون جان کنث گالبریث ادعا می کند که « در باره عمده ترین ومهم ترین پرسشی که در برابر یک دولت در کشورهای صنعتی در برابر حرفه اقتصاددانان قرارد دارد- من واژه هایم را با دقت انتخاب می کنم- اقتصاد از نظرفکری ورشکسته است. حتی می توان گفت که اصلا وجود ندارد».
با این همه، ناراضیانی چون شوماکر و گالبریث که تئوری های اقتصادی دیگر اقتصاددانان را نقد کنند و نادیده می گیرند،به آسانی ممکن است از سوی آن اقتصاددانان دیگرنادیده گرفته شده حتی گفته شود که آنها مسایل شخصی دارند.به این ترتیب، آن چه که بیشتر تعجب بر انگیز و به مقدار زیادی ناشناخته است این که حتی معروفترین واضعان تئوری های اقتصادی خردو کلان خودشان ادعای اعتبار علمی داشتن را به حداقل رسانده و به پرسش می گیرند. برای این که بتوانیم تردیدشان را درک کنیم، ما ابتدا مبداء این تئورهای جدید را بررسی می کنیم، بعد به شک و ظن این واضعان می پردازیم و این پرسش را پیش می کشیم که وقتی واضعان این تئوری ها این همه شک وظن دارند چگونه ادامه آن امکان پذیر است . و سرانجام، هم اندکی در باره نگرش بدیل خواهیم گفت.
اقتصاد خرد
از همان اول کار نظریه پردازی، اقتصاددانان با این پرسش روبرو بودند که چگونه تولید کنندگان و مصرف کنندگان مستقل که هر کدام بدون هیچ توافق و سازشی با یک دیگر به دنبال منافع خویش هستند، معذالک به شیوه ای عمل می کنند که مجموعه فعالیت های شان به صورت یک مجموعه منظم درمی آید.
کارگران قابلیت کارکردن خود را به ازای مزد می فروشند. سرمایه داران هم منابع و کالاهای واسطه و هم چنین قابلیت کارکردن کارگران برای تولید محصولی که آنها بعد به فروش می رسانند، را خریداری می کنند. مصرف کنندگان نیزدرنهایت این محصولات را خریداری می کنند.
اگر در نظر داشته باشیم که شماره بازیگران بی نهایت است و ارجحیت هایشان هم متفاوت است ، آیا امکان پذیر است که این مجموعه که بطور انفرادی عمل می کنند به « تعادل» برسد که در آن هرکس همان مقداری را که می خواهد می خرد و یا می فروشد آنهم به قیمتی که بازار تعین می کند؟ بعلاوه، اگر چنین چیزی امکان پذیر باشد، آیا نتیجه به دست آمده مشخصات خاصی دارد که آن را به عنوان یک سازمان اقتصادی از دیگر سازمان های اقتصادی ممکن بهتر می کند؟ همان طور که مورخ اقتصادی مارک بلاگ توصیف می کند، « چه دلیلی داریم فکر کنیم که کل این فرایند برقرار می ماند؟ بنگاه های تجارتی به عنوان عرضه کننده وارد بازار محصول می شوند، ولی همین بنگاهها به عنوان خریداردربازار عوامل تولید شرکت دارند. خانوار از سوی دیگر، در بازار محصولات، خریدارند ولی دربازار عوامل تولید، عرضه کننده اند. آیا تعادل در بازار محصولات، ضرورتا با تعادل در بازار عوامل تولید هم خوان است؟ آیا مکانیسم بازاررسیدن به حالت تعادل عمومی را تضمین می کند؟ اگر چنین می کند، آیا این تعادل منحصر به فرد است یا این که، چندین ترکیب متفاوت از قیمت ها وجود دارد که مختصات یک راه حل را برآورده می کنند؟حتی اگر یک تعادل عمومی منحصر به فرد وجود داشته باشد، آیا این تعادل پایدار خواهد بود. پایداربه این معنا که اگربه حالت عدم تعادل رسید، نیروهای خودکاری در آن بکار می افتد که نظام را به تعادل می رساند؟»
آن چه از بلاگ نقل کرده ایم دربرگیرنده مشغولیات ذهنی اقتصاددانان تعادل عمومی است.
۱- دریک اقتصاد بنگاههای زیادی وجود دارند که محصول تولید می کنند تا در « بازار کالاها» درمراکز فروش به فروش بروند، جائی که مصرف کنندگان آن کالاها را خریداری می کنند. در ضمن، این مصرف کنندگان خودشان کارگرند و پولشان را درازای فروش توانائی کارکردن خویش در « بازارکار» به جنرال موتور، تلفن بل به دست می آورند. صاحبان کارخانه ها، هم چنین منابع، ابزارها، ساختمان ها، و دیگر « داده ها» ی لازم برای فرایند تولید خود را از دیگر صاحبان که در بازار « عوامل تولید» فعال اند خریداری می کنند. جنرال الکتریک از جنرال موتور خریداری می کند. مغازه دار گوشه خیابان هم از جنرال فوود خریداری می کند.
۲- همه « کالاهائی» که در بازارهای یک اقتصاد خریدوفروش می شوند، اتوموبیل، غذای منجمد، بیس بال، وو قیمتی دارند که می تواند تغییر کند. در هر قیمت مشخص، یک کارگر ارجحیتی دارد که به عنوان یک مصرف کننده، چه می خواهد خریداری کند و یا چه میزان زمان می خواهد صرف کارکردن برای دریافت مزد بنماید. در عین حال، هر سرمایه دار نیز ارجحیتی دارد که چه میزان می خواهد تولید کرده و برای فروش ارایه نماید و چه تعداد کارگر استخدام کند برای چه مدت تا بتواند برای دست یافتن به سود، تولید نماید. تا بتواند مثل هر کس دیگر، براساس ارجحیت هایش مصرف کند.
٣- تعادل در هربازار موقعیتی است که در آن در قیمتی که وجود داردآن چه که خریدار مایل به خرید است مساوی با مقداری است که فروشنده می خواهد بفروشد و در نتیجه، هیچ سو، از مبادلاتی که انجام می گیرد ناامید نمی شوند. مصرف کنندگان براساس قیمت موجود شیر در بازار، کمتر از آنچه که می خواستند خرید نمی کنند و به همین نحو، سرمایه داران نیزبراساس قیمت موجود، کمتر از آنچه که می خواستند، شیر نمی فروشند. به عبارت دیگر، نه کمبود نان در بازار وجود دارد و نه صف های متقاضیان خرید رادیوکه برایشان رادیوئی نیست. مازاد تایر هم نیست، یعنی هیچ گونه تولید مازاد آهن ویا کتاب هم صورت نمی گیرد که بعد، مجبور به از بین بردن مازاد بشویم.
برای درک آن چه که بلاگ می گوید، باید ابتدا بدانیم که بر چه اساسی یک بنگاه تصمیم می گیرد که چه میزان عرضه کند و هرفرد هم تصمیم می گیرد که چه محصولاتی مصرف کندو به چه میزان کار کند. تئوری اقتصادی فرض می کند که هر بازیگر می کوشد« ارجحیت های شخصی» را به حداکثر برساند.
ارجحیت مصرف کننده لذت بردن از مصرف، مشروط به محدودیت بودجه ای اوست که با درآمد او مشخص می شود. مصرف کننده می کوشد آن چه را که اقتصاددانان « مطلوبیت» می نامند به حداکثر برساند که شامل، رفاه شخصی، لذت، و هم چنین کارکردن برای مزد می شود که مزد پس آنگاه صرف پرداخت اجاره، رفتن به سینما، آبجو، صورت حساب بیمارستان، بنزین ، اسباب بازی برای کودکان، و امثالهم می شود.
سرمایه دار هم از سوی دیگر، یک مصرف کننده است که می خواهد مطلوبیت خویش را با خرید سفرهای تفریحی، اتوموبیل، کوکائین، نقاشی، خانه، به حداکثر برساند وراه رسیدن به این اهداف هم این است که بکوشد ثروتی که به عنوان یک سرمایه دار به دست می آورد، را به حداکثر برساند که با حداکثر کردن سود به دست می آید. یک انگیزه دیگر برای حداکثر کردن سود این است که تنها کسانی که درا ین راه موفق می شوند در بازی باقی می مانند، آنها که در این راه موفق نمی شوند، مثل لی آیوکوکا- در این الگو حداقل- پول کافی ندارند تا سرمایه گذاری کرده با حداکثرکنندگان سود- جنرال موتور برای مثال- رقابت نمایند.
دانیل بل که یک نظریه پرداز انقلابی نیست ولی می نویسد« تئوری اقتصاد مدرن بر دو پیش گزاره مشخص درباره رفتار اقتصادی وچارچوب اجتماعی آن استوار است. یکی، ایده به حداکثر رساندن مطلوبیت به عنوان انگیزه اساسی برای عمل و دیگری نیز، تئوری بازارهاست به عنوان یک مجموعه ساختاری که در آن این مبادلات صورت می گیرد. این پیش گزاره ها دراین تز ادغام می شوند که افراد و بنگاهها می کوشند مطلوبیت خود را ( ارجحیت ها، و خواسته ها) در بازارهای مختلف، با بهترین قیمت ممکن، به حداکثر برسانند و موتور و انگیزه همه رفتارها و مبادلات همین است. این همان ایده پشت تعادل عمومی است.
هرمصرف کننده تصمیم می گیرد که چه چیزی را به قیمت معین خریداری نماید و هم چنین تصمیم می گیرد کجا کار کند و برای چه مدت، و به همین نحو، هر سرمایه دار هم تصمیم می گیرد که چه میزان محصول را برای فروش عرضه نماید. ایا سرمایه داران بیشتر یا کمتر ازآن چه که مصرف کنندگان طالب اند به بازار عرضه می کنند؟ یا بیشتر وکمتر از آن کسانی که حاضر به کارند، دست به استخدام می زنند؟و یا این که یک ترکیب مطلوبی وجود دارد که در قیمت های حاکم بر بازارخریدار و فروشنده همان مقداری را می خرند و یا می فروشند که می خواهند؟ و اگریک هم چه مجموعه قیمتی وجود داشته باشد که نتیجه اش این تعادل خوشحال کننده باشد، همان گونه که بلاگ می پرسد، آیا فقط یک مجموعه قیمت تعادل آفرین خواهیم داشت یا تعداد کثیری از آن ها؟ بعلاوه، اگر ما در این قیمت های تعادل آفرین باشیم ولی بعضی از خریداران و یا فروشندگان رفتار عجیبی داشته باشند، چه می شود؟ آیا کل نظام به دست انداز می افتد یا این که ، دو باره به همان حالت تعادلی، و یا با اندکی تفاوت به یک حالت تعادلی دیگر بر می گردد؟
این ها پرسش های مهمی اند. اگر تصویر کلی یک اقتصاد دان تعادل عمومی درست باشد، و اگر نیروهای کار بخواهند با نرخ مزدی که حاکم است بیشتر کار بکنند ولی کارفرماها بخواهند تعداد کمتری را بکار بگیرند، نتیجه اش بیکاری خواهد بود. اگر یک اقتصاد بازار که در آن مالکیت خصوصی عوامل تولید بوسیله سرمایه داران وجود دارد، تعادل وجود نداشته باشد، ما می توانیم شاهد بیکاری و یا رکود باشیم. و اگر در این اقتصاد یک یا تعدادی قیمت ها و مزدهای تعادلی وجود داشته باشد ولی هروقت که عدم تعادل پیش می آید، اقتصاد بیشتر و بیشتر از وضعیت تعادلی فاصله بگیرد، ما می توانیم در انتظار بحران باشیم.
دریکی از نوشته های خویش، کنث ارو و فرانک هان- دو تن از محترم ترین اقتصاددانان مدرن- قضیه را به زیبائی توصیف کرده اند« از آدام اسمیت به این سو، یک زنجیره ای از اقتصاددانان وجود دارند که کوشیدند نشان بدهند که یک اقتصادتمرکزگریز که با انگیزه منافع فردی اداره شده با علامت دهی قیمت ها هدایت می شود، می تواند منابع اقتصادی را به شیوه ای دلپسند اداره نماید به شکلی که به شیوه ای خوب تعریف شده، می توان نشان داد که از دیگر شیوه های اداره منابع اقتصادی، ارجح تر است. بعلاوه علامت دهی قیمت ها، به شیوه ای عمل می کند که این هم خوانی کلی را تضمین خواهد کرد».
مهم است بفهمیم که چنین ادعائی برا ی کسی که به این مکتب اعتقاد ندارد چه میزان حیرت آور است. آز به نیک بختی منجر می شود. این پاسخ خود اقتاع کننده که « یک اقتصاد تمرکز گریزکه با انگیزه منافع فردی اداره شده با علامت دهی قیمت ها هدایت می شود» برهمه بدیل های دیگر ارجحیت دارد برای مدت طولانی حقیقت فرض شده واندیشه اقتصادی حتی غیر اقتصاددانان را چنان اشباع کرده است که وارسیدن جدی این ادعا ضروری است. از آن جائی که این ادعا از سوی سیاست پردازان، مفسران اجتماعی و اغلب اقتصاددانان تکرار می شود در نتیجه مهم است نه فقط بررسی کنیم که آیا این ادعا حقیقت دارد بلکه آیا این ادعا می تواند حقیقت داشته باشد. بخش عمده کاری که اقتصاددانان ریاضی خوانده می کنند نشان دادن واقعی بودن این ادعاست.
تئوری تعادل عمومی از مصرف کنندگان، کارگران، و بنگاه درچارچوب یک بازار رقابتی آغاز می کند. هرکدام از این عناصر، مشخصات متنوعی دارند از جمله این که می خواهند مطلوبیت/یا سود را به حداکثر برسانند. این ویژگی های تاکیدشده با شماری پیش گزاره های اضافی برای این که بتوان وجود ثبات و پایداری تعادل بازار را نشان داد به صورت فرمول های ریاضی بیان می شوند. همان گونه که هان می گوید،« از آن چه تا کنون گفته شد روشن است که تعادل عمومی حداقل پاسخی تجریدی به یک پرسش مهم و تجریدی است. یک اقتصاد تمرکز گریز که فقط برعلامت دهی قیمت ها تکیه می کند آیا می تواند منظم هم باشد؟ پاسخ تعادل عمومی روشن و مشخص است. می شود این اقتصاد را با سه مشخصه توصیف کرد. ولی این البته به این معنانیست که یک اقتصاد واقعی توصیف شده است. یک پرسش نظری مهم و جالب جواب داده شده است ولی این همه چیزی است که انجام گرفته است. این یک دست آورد مهم فکری است ولی روشن است که برای استفاده عملی داشتن هنوز خیلی کار باید انجام بگیرد."
- هر مصرف کننده بودجه ای دارد که با درآمد او مشخص می شود که به نوبه عاملی است از این که برای چه مدت این مصرف کننده براساس مزدهای موجود حاضر است کار بکند. مصرف کننده برای تصمیم گیری در این باره، مطلوبیت درآمد اضافی را بامطلوبیت از دست رفته به خاطر ساعات بیشتری که کار می کند مقایسه می کند. مصرف کننده درآمد خود را بین محصولات گوناگون تقسیم می کند با مشخص کردن ترکیبی از کالاها در هر قیمت مشخص که مطلوبیت آنها را به حداکثر می رساند.
- هربنگاه برای این که تصمیم بگیرد چقدر تولید کند مشخص می کند که چه مقدار تولیدوفروش سود آنها را در هرسطح قیمت، به حداکثر می رساند.
- جمع آن چه درسطوح مختلف قیمت و مزد سرمایه داران عرضه می کنند،عرضه اجتماعی هر کالا را مشخص می کند.
- با حل کردن معادلات تقاضا و عرضه( اقتصاددانان این کار را با مداد و کاغذ انجام می دهند ولی در بازار این کار با تجربه و خطا انجام گرفته و نتایج دلخواه به دست می آید) یک مجموعه از قیمت به دست می آید که بازارها به تعادل می رسند که همان راه حل معروف تعادل عمومی است.
یک پی آمد اضافی این نگرش که موجب محبوبیت آن شده این است که اگر ما همه پیش گزاره ها و مشخصه ها را بپذیریم و یا قبول کنیم که حداقل نشان دهنده واقعیت اند، این نشان می دهدکه هر عاملی با حداکثر کارآئی عمل می کند و هیچ عاملی نمی تواند بهره بیشتری ببرد مگر این که عامل دیگری حاضر باشد که بهره کمتری داشته باشد. به زبان اقتصاددان ها تعادل عمومی، « بهینه پاره تو» است. وقتی ما به تعادل رسیدیم، برای بهره مندی بیشتر تو یا من، کس دیگری در جای دیگر باید بهره مندی کمتری داشته باشد.هیچ ظرفیت تلف شده وجود ندارد وشیوه تولید و تخصیص هم غیر کارآمد نیست- حداقل به این معنا که برای این که کسی وضع اش بهتر شود وضع کس دیگری باید بدتربشود.
برای این که از توان و ناتوانی تئوری تعادل عمومی برای توضیح پدیده ها باخبر بشویم باید ببینیم کسانی که از آن استفاده می کنند در باره حد وحدود آن چه می گویند، به همان صورتی که ما نظریات شان را در باره اصول، دست آوردها و راه حل های « مقوله تعادل» پیشتر به دست دادیم.
هان، که از او پیشتر در باره منافع این شیوه نگرش نقل کرده ایم، می گوید، « این عملی نیست که در چارچوب پیشنهادی ارو- دبرو ( تعادل عمومی) به پرسش های پولی بپردازیم چون، براساس این شیوه نگرش، پول نقشی ندارد و در نتیجه، مرئی نخواهد بود». این سخن یعنی، در بیان جدی تئوری تعادل عمومی، پول بی ربط است و تغییر در عرضه پول- برای نمونه- برمتغیرهای واقعی مثل تولید وسرمایه گذاری تاثیری ندارد.
به همین نحو، به گفته هان، این الگو « نمی تواند بعضی اشکال بی اطمینانی و شکل های خاصی از انتظار بازار را که در تئوری کینزی با اهمیت اند و هم چنین در سیاست پردازی مهم اند، بررسی نماید».
این یعنی این الگو نمی تواند بطور مفیدی به بررسی این واقعیت بپردازد که عوامل اقتصادی به واقع بعضی چیزها را نمی دانند، برای نمونه قیمت های آینده، دردسترس بودن کالا در آینده، تغییر در تکنولوژی تولید، یا تغییر دربازارها را. به عوض، برای این این نتایج مورد نیاز را به دست بیاورد- یعنی اثبات شرایط تعادل- الگو فرض می کند که عوامل اقتصادی حداقل در باره احتمال وقوع همه پی آمدهای ممکن برای اقتصاد، اطلاعات کامل دارند. سرجان هیکس، که اقتصاد دان بزرگی بود می گوید،« آدم باید فرض کند که افراد موجود درالگوی او نمی دانند چه قرار است اتفاق بیفتدو می داند که آنها نمی دانند که چه اتفاق خواهد افتاد، درست مثل تاریخ!» با این همه، اقتصاد دانان دقیقا، پیش گزاره مخالف آن رامورد توجه قرار می دهند. با تجرید از زمان و بی اطمینانی، اقتصاددانان در نظر نمی گیرند که عوامل اقتصادی، اگاهی وتجربه متفاوتی دارند و در برخورد به مقوله تصمیم گیری وقتی که تصمیم گیر اطلاعات کامل ندارد، آنها انتظارات متفاوتی خواهند داشت و انتخابشان با آن چه که الگوی اقتصادی می گوید، فرق دارد.
هان همچنین ادامه می دهد، « در تئوری تعادل عمومی نئوکلاسیکها، وقتی که بیکاری غیرداوطلبانه وجود دارد، تعادل دیگر بی معنا می شود. این باور نئوکلاسیکها که مادام همه کسانی که مشتاق یافتن کار هستندکار پیدا نکنند، میزان مزد سقوط کرده، مقوله بیکاری غیرداوطلبانه را حذف خواهد کرد. در این دنیای الگو وار، زمینه ای برای سیاست های کینزی نیست. در واقع، وقفه کینزی هیچ گونه زمینه منطقی ندارد، وضعیتی که با این واقعیت تاکید می شود که کینز و طرفدارانش هرگز تئوری شان رابطور جدی بنا ننهاده بودند».
در حالی که، بخش پایانی ادعای هان به مناسبات بین تئوری تعادل عمومی و « تئوری کلان» مربوط می شود- نکته ای که بعدا به آن خواهم پرداخت- ولی بخش اولش به همین قسمت ارتباط دارد. در تئوری تعادل عمومی، جائی برای بیکاری نیست. به یقین، برای جامعه ای که بخشی از کارگرانش حتی تا ٣۰ درصد از بیکاری عذاب می کشند، این پیش نگری بسیار جالبی است.
انحصار ناقص و رقابت غیر کامل هم به همین صورت، از جامعه تجرید شده اند و تئوری امکان نمی دهد تا کسی بتواند به سئوالات بسیار جالب جواب بدهد، برای مثال سئوالاتی درباره عدم تقارن اطلاعاتی، قدرت چانه زنی در میان عوامل اقتصادی، چه در پیوند با اندازه، سازمان، برچسب های اجتماعی یا هر چه دیگر.
بعلاوه در چارچوب تعادل عمومی، بنگاه یک مقوله بسیار خاصی است. هیچ گونه هزینه شروع وجود ندارد، هیچگونه ساختار درونی بنگاه وجود ندارد که برکوشش همیشگی بنگاه برای حداکثر کردن سود، تاثیری داشته باشد، و هیچ گاه هم نرخ بازگشت صعودی به مقیاس وجود ندارد. بطور خلاصه، نظریه پردازان تعادل عمومی، نهادها را در حیطه نظری غیر مهم می دانند. درجوامع سرمایه داری، که دولت ها حتی تا ۶۰ درصد کل اقتصاد را در کنترل دارند، چه چیزی را به حداکثر می رسانند؟ این پرسش، به این تئوری البته بی ربط است. یا بازارها خود چگونه روی ارجحیت های مردم یا معیارهای تصمیم گیری برای سرمایه داران تاثیرمی گذارند؟ در اقتصاد خرد نمی توان این پرسش را پیش کشید و یا به آن پاسخ گفت، اگرچه این پرسش، به تئوری ای که از پویائی بازار سخن می گوید معنا می بخشد. نهادها چگونه عوامل اقتصادی را به طبقات با منافع متناقض تقسیم می کنند، و به نوبه، مبارزه بین این طبقات مختلف، چه اثراتی بر تصمیم گیری و ساختار تخصیص، تولید، و مصرف خواهد داشت؟ این جا، این پرسش نیز، پرسشی نیست که تئوری تعادل عمومی حتی بتواند تصور کند تا چه رسد، به این که بتواند در این چارچوب پاسخ بگوید.
البته که آدم می تواند هم چنان ادامه بدهد. علاوه برنادیدن اثرات بازار بر ارجحیت های شخصی، اجتناب ناپذیربودن بیکاری و تورم، ساختار محل کار، و نقش طبقات و مبارزه طبقاتی، این تئوری همچنین اتحادیه های کارگری، نژادپرستی، سکیسیم و در بیشتر موارد، دولت را هم ندیده می گیرد. کالاها و کار به هرمقدار قابل خرید می باشند در حالی که به صورت « lumps » عرضه می شوند. حضور « کالاهای عمومی» و « اثرات جانبی، ( وقتی که مصرف و تولید من نه فقط بر من اثر می گذارد که بر دیگران و حتی همگان، وقتی که باعت تاریکی می شود یا نفت به معادن آب نشر می کند، برای نمونه) بطور منظم مورد بررسی قرار نمی گیرد. طبقه بندی محل کار برای رسیدن به کنترل شدیدتر درازمدت، دربرابر حداکثر کردن سود آنی هم به نظر غیر ممکن می آید اگرچه در اقتصاد ما، حضوری انکار ناپذیر دارد.
درپیوند با این نکته آخر، هاروی لیبنشتاین روایت جالبی از تصحیح خودش از تئورل تعادل عمومی به دست می دهد که به نظر او، در تناقض کامل با انتظارات واقعیت گرایانه ای است که هر نظریه پرداز تعادل باید درباره اقتصاد داشته باشد. او تجربه کارگری را با مدیرش نقل می کند. « صاحب کارخانه هرگز به کارخانه سر نزد بلکه در نیویورک زندگی می کرد و پول ها را جمع می کرد. مدیر آدم خیلی زرنگی بود. من به او گفتم که می توانم تولید را افزایش بدهم و برای این کار یک نظام انگیزه ای درست کردم که برای هر ۵۰% افزایش در تولید کارگران بین ٣۰ تا ۴۰ درصد اضافه حقوق خواهند گرفت. این دخترها واقعا شروع کردند به کار خیلی سخت کردن و بسیار به کارشان علاقمند شدند حتی بعضی از کارگران تا ۱۶دلار در هفته اضافه درآمد داشتند. در میان حیرت دختر کارگر، مدیر این افزایش را دوست نداشت. من نمی خواهم این دخترها فکر کنند که آنها خوب اند. من می خواهم همه کارگران دختر خوب را اخراج کنم. من به آنها حقوقی که فکر کنند آدمهای مهمی هستند پرداخت نخواهم کرد. او عمدا عرضه را محدود کرد و شرایط را برای دختران کارگر آن قدر سخت کرد که آنها روحیه شان خراب شد و کار را ترک کردند.»
این هم روایت، حداکثر کردن سود و تولید کارآمد! کارخانه واقعی و کارخانه های الگو وار ضرورتا یکی نیستند و این را هرکسی که در کارخانه واقعی کار کرده باشد می داند. نهایتا، تئوری نئوکلاسیکها هیچ گروه بندی برای پیش گزاره ای مبتنی بر « از خود بیگانگی»، « قدرت نداشتن»، « مدیریت بر خود»، « کرامت»، « بهداشت و امنیت» و غیره ندارد. آن خط نهائی در تئوری، درواقع شبیه خط نهائی در کارخانه است. یعنی، فقط به واحد تولید شده، مصرف شده ، مبلغ پرداختی و دریافتی، و بخصوص به میزان سود توجه می کند. ولی هیچ نشانه ای از اعضای قطع شده و شکسته شده، بیماری های ششی، روحیه های خراب، کرامت از دست رفته ومهارت های تلف شده در آن نیست.
خوب، با این تفاصیل می رسیم به ارزیابی.
در نوشته ای در باره بحران در اقتصاد، دانیال بل- که اتفاقا منتقد سرمایه داری نیست- در اننقادش از تئوری تعادل عمومی واقعا بیرحم است. بطورچشمگیری، دیدگاههای او- که درزیر نقل خواهم کرد- همان دیدگاه اقتصاددانانی است که او به طور غیر مستقیم به پرسش گرفته است. به نظر او، تئوری تعادل عمومی، « یک کار هنری است و آن قدر هم جذاب است که آدم به یاد یک نقاشی خیلی معروف آپله می افتد که یک خوشه انگور را آن قدر واقعی نقاشی کرد که یک پرنده حتی به آن نزدیک شده و به آن نوک می زد. ولی آیا « الگو» واقعی است؟ به وضوح در بازار کار عدم تعادل وجود دارد. اگر « الگوئی» که بوسیله ارو و دیگران ساخته شده است، هیچ گونه حقانیتی داشته باشد، آن یک حقانیت « افسانه ای» است- منطقی، خیلی قشنگ، خود اتکا ولی یک افسانه است».
ولی این دیدگاه نمی تواند دیدگاه نمایانگر باشد. علما کار خودشان را « افسانه» توصیف نمی کنند. مثل دیدگاه اننقادی شومپیتر و گالبریث که پیشتر به دست داده ام، این دیدگاه هم باید قابل رد کردن باشد. اقتصاددانان شاغل نمی توانند این دیدگاه را قبول داشته باشند. چون در آن صورت، چگونه می توانند درس نامه های شان را برای دانشجویان نوشته و یا دولت را درعرصه سیاست پردازی راهنمائی کنند؟ ارزش گزاری خودشان چیست؟
حالا به این عبارت از اقتصاددانان برجسته لرد کلدور توجه کنید: « جذابیت قدرتمند عادت فکر کردن به شیوه ای که « اقتصاددانان تعادل گرا» به وجود آورده اند به صورت عمده ترین مانع برسرراه توسعه اقتصاد به صورت یک علم در آمده است...فرایند کنار نهادن داربست ها- آن طور که می گویند- یا به عبارت دیگر، رها کردن پیش گزاره های اساسی ولی غیر واقعی، هنوز آغاز نشده است. درواقع، با هردوباره نویسی این فرمول بندی، این داربست هم ضخیم تر و هم غیر قابل نفوذ تر می شود و این عدم امنیت دائما در حال افزایش است که آیا هیچ گونه اساس محکمی در آن زیر هست یا خیر؟»
و اگر این کافی نیست، بنگرید که اقتصاد دان بزرگ پاول دیویدسون چه می گوید. « یک سری مشکلات فرضی در عرضه نظری وجود دارد که الگوهای تعادل عمومی برای شان جواب های دقیقی دارد( اگرچیزی بتواند چنین جواب های دقیقی داشته باشد). ولی این درست به این می ماند که براین نکته تاکید کنیم که اگر مشکلی داریم که هیچ معادلی در دنیای واقعی ندارد، می توانیم برای حل آن مشکل از الگوئی استفاده کنیم که هیچ استفاده عملی در این دنیا ندارد. براساس همین منطق، اگر الگوئی قرار است به دنبال یافتن راه حل برای مشکلات ما در این دنیای واقعی باشد، آن الگو دیگر نمی تواند مشکلات فرضی ما را هم حل کند. الگوهائی که می کوشند برای مشکلات فرضی ما راه حل پیدا کرده، حتی از پیش، تخصیص منابع بهینه را در گذر زمان مشخص نمایند، آن الگوها برای حل مشکلات ما دردنیای واقعی مفید فایده نیستند»
نظر دیویدسون همانند دیدگاه گالبریث کوبنده است ولی شاید او با رئوسای مکاتب مختلف فکری دارد شرط بندی می کند. شاید، نظریه او ذهنی است و در نتیجه، غیر منطقی است. ببینیم رئیس هان خودش چه می گوید؟« نمی شود انکار کرد که چیزی به شدت رسوا کننده در این دیدگاه وجود دارد که این همه آدم دارند برای پالایش تحلیل یک وضعیت اقتصادی کار می کنند ولی هیچ کدام دلیلی ارایه نمی کنند که این وضعیت آیاهیچگاه به صورت واقعیت در خواهد آمد یا درآمده است. این احتمالا خطرناک است».
دربررسی اش راجع به روش شناسی دراقتصاد- برای این که یک قدم به جلو بر دارد- یک اقتصاد دان محترم دیگر، یعنی رئیس هاچینسون می گوید، « آدم نمی تواند به آسانی این همه تجرید را توجیه کند که هیچ گونه کاربردی یا ربطی با دنیا به آن صورتی که هست ندارد. به این معنا که روزی، در این جا یا آنجا، شکلی از کاربرد و یا مربوط بودن ممکن است خودش را نشان بدهد»
خلاصه کنم. تئوری تعادل نئوکلاسیکها « افسانه» است که به خاطر« جنگلی از پیش گزاره ها» « غیر قابل نفوذ» هم هست ، و نمی تواند کمتر تجریدی باشد، احتمالا، هیچ « اساس واقعی» ندارد، تنها برای حل « مشکلات فرضی» از قبیل « مثلث چهارگوش» مفید است، « رسواکننده»، « خطرناک» و « احتمالا غیر قابل توجیه» است. آن وقت، همین تئوری آن چیزی است که دانشجویان اقتصاد برای آموختن اش زحمت می کشندو مرکز ثقل « علم» اجتماعی مسلط است که از این« واقعیت بدیهی» حمایت کند که نظام رقابت آمیز سرمایه داری، به صورت بهینه ای کارآمد است.
به عنوان آخرین نکته، به این عبارت اقتصاد دان معروف جان هیکس توجه کنید« با هرقدمی که ما برای تعریف منجسم تر این الگوی تعادلی بر می داریم، شباهت اش به همان الگوی ایستای ( حتی منجمد) قدیمی تعادل بیشتر می شود و ارتباط اش با واقعیت هرروزه کمتر می شود و از آن بیشتر فاصله می گیرد. در کلاسهای درس برای حل تمرین ها خیلی پربار بود ولی تا آن جا که می شود دید، آنها تمرین های سر کلاس درس اند نه مشکلات واقعی. این ها حتی مشکلات واقعی به صورت فرضیه درآمده هم نیستند از قبیل مشکلاتی از این قبیل که « چه اتفاق خواهد افتاد اگر»، آن هم با این پیش فرض که این « اگر» چیزی است که احتمال دارد اتفاق بیفتد. این تمرین ها، سایه مشکلات واقعی اند که به لباسی درآمده اند که با منطق صرف می توانیم آنها را حل کنیم»
به غیر از پاسخ گوئی به پرسش های جالب در باره یک نظام تعادل غیر واقعی، اقتصاددانان معتقد به تعادل عمومی انتطار دارند که دیدگاه نظری آنها چه امکاناتی برای شان فراهم کند که به واقع برای توضیح روابط واقعی در اقتصادهای سرمایه داری مفید باشد؟ به پاسخ کنث ارو بنگرید. « نکته این بحث این است: جز اساسی تئوری نئوکلاسیکها، این که است که عوامل اگر امکانش را داشته باشند دست به عملیاتی خواهند زد که به نفع شان است و این نمی تواند با یک تئوری کلی در باره قدرت و تناقض نادیده گرفته شود. به واقع، اگر این تئوری ها هیچ گاه قوام بیابند، این خصیصه در آن اهمیت مرکزی خواهد داشت. البته ممکن است تعاریف جامعه شناسانه از « نفع» وجود داشته باشدو یا بسی بیشتر از آن چه نئوکلاسیکها می گویند مجموعه ای از فعالیت ممکن باشد. ولی مشکل است ببینم چگونه می توان به جائی رسید مگر این که در مقطعی به عامل اقتصادی ومنافع اش بپردازیم. در نتیجه، این اصلا روشن نیست که از دیدگاه این تئوری شسته و رفته، چگونه می توان تحلیل تعادل عمومی را نه یک کوچه بن بست بلکه، پله ای برای صعود ندانست».
یک قرن تفکر، مجلدات بی شمار، تحلیل های نامحدود ریاضی پیچیده، و چه میزان ساعت از زندگی دانشجویان که صرف خواندن نوشته های پاول ساملسون و دیگران شده است، تازه رسیده ایم به این جا که کل سهمی که این نگرش به عقل وخرد دارد این که عوامل اقتصاد تمایل دارند کاری بکنند که به « نفع» شان است! آیا این چیزی است که همه « رئوسای» تئوری اقتصادی عرضه می کنند؟ این بنای عظیم و«رضایت بخش» روشنفکری هیچ توانی برای پیش نگری ندارد و هیچ امکاناتی در اختیار فعالان قرار نمی دهد تا » سیاست اقتصادی مفید و عملی» تدوین کنند. این سلطان اقتصادی عریان است و خودش هم این را می داند ولی با تکبر بدون هیچ فروتنی به جلو می تازد؟ ولی این پرسش به جا می ماند که چرا اقتصاددانان این همه انرژی صرف پالودن و تدریس این « افسانه» ظریف می کنند و چرا دانشجویان این وضع را تحمل می کنند؟
یکی دیگر از اقتصاددانان صاحب نام، آ.ک. سن این گونه می گوید: « مشغله اصلی نظریه پردازان تعادل عمومی ارتباط دادن مناسبات الگوی مورد نظرشان با اقتصاد در دنیای واقعی نیست بلکه نگران صحت جواب هائی هستند که به پرسش های خوب تعریف شده، براساس پیش گزاره های از پیش انتخاب شده می دهند که به شدت طبیعت این الگوها را محدود می کند که می تواند در بررسی در نظر گرفته شود».
به این حساب، اگر پرسش ها به این خاطر که توان پاسخ گوئی دارند و یا در عرصه سیاست پردازی صاحب پی آمدند، اعتباری به دست نمی آورند، پس این کیفیت خیره کننده شان از کجا می آید؟ و اگرپیش گزاره های از« قبل انتخاب شده» توانائی نظریه پردازان در پاسخ گوئی به پرسش های جالب و مربوط را محدود می کند، چرا این پیش گزاره های در نظر گرفته می شوند؟ در کوشش برای باز کردن این چیستان، راگنار فریش یک پاسخ احتمالی می دهد که احتمالا بخشی از این رفتار را توضیح می دهد. « مربوط بودن این راههای ذاتی و این تئوری های شبیه به شاهراه- از نمونه هائی که من ذکر کرده ام ( در یک پاراگراف قبلی) چیست؟ اگر بخواهم رک جواب دهم، من فکر می کنم که مربوط بودن این نوع تئوری های با کار جدی و واقعی در عرصه اقتصاد توسعه، در کشورهای صنعتی و غیر صنعتی عملا صفر است. دلیل اش هم این است که نتایج آن چه که از این تئوری ها به دست می آید، در وجه عمده بستگی دارد به ماهیت پیش گزاره هائی که در نظر گرفته می شود. و این پیش گزاره های به تکرار برای این در نظر گرفته می شوند که فرمول بندی ریاضی را ساده کند نه این که با واقعیت عینی هیچ گونه نزدیکی دارند»
آیا این مطبوع است؟ یک بنای عظیمی که ادعای علم بودن دارد، ولی به واقع حرفی برای زدن به آدمهای جدی که می خواهند ببینند اقتصاد ما چگونه کار می کند، ندارد هم چنان وجود دارد چون دست اندرکاران قبل از هرچیز، مجذوب وقار ریاضی آن شده اند. شاید حق به جانب فریش است که این احتمالا انگیزه فعالیت های روزانه بسیاری از اقتصاددانان است ولی اگر چنین باشد، این به نظر می رسد که آخرین عامل در یک زنجیره ای از عوامل است که این ساختار نظری را حفظ می کند یعنی به واقع، نه علت، که پایه و اساس آن همین جذابیت ریاضیات در آن است. یقینا اقتصاددانان اند که می توانند قابلیت های خود را در ریاضی در چارچوب تحلیل واقعی تمرین کنند، یا به گونه ای دیگر بگویم، اگر این کار دشوار باشد، آنها که به واقع به ریاضیات تمایل دارند، به صورت ریاضی دانان صرف در می آیند و بعد، با تظاهری اندکی زیادی ادعا می کنند که به واقع عالم اقتصادهای واقعی اند.
در واقع اگر آدم تاریخچه تئوری تعادل عمومی را بررسی کند، گذر از آن چه که بود- بدون تردید تمایلی برای فهمیدن مناسبات واقعی اقتصادی ( ریکاردو، اسمیت، میل، مارکس و حتی والراس که اورا پدر تئوری تعادل عمومی می خوانند)- به تمایلی که فقط به دلاوری در ریاضیات تظاهر می کند و این البته نکته ای است که باید با چیزی فراتر از یک مشرب طاووسی ریاضی توضیح داده شود.
یک علت احتمالی دیگر از وارونه نشان دادن ادامه دار یک ذهنیت بزرگ به دنباله روی از هدف های بسیار نزدیک بینانه را « رئیس» اجورث مطرح می کند وقتی توصیف می کند اگر اقتصاددانان وجود انحصارات را در کارهای نظری خود جدی بگیرند، « در میان آنهائی که از این نظام تازه( بطور جدی پرداختن به مقوله انحصار. ا.س.) زیان می بینند تنها به یک طبقه می توان اشاره کرد.... یعنی، اقتصاددانان تجرید گرا بیکار می شوند، یعنی کسانی که می خواهند در باره شرایطی که ارزش را تعیین می کند بررسی کنند. تنها مکتبی که باقی می ماند مکتب تجربی است که درمیان بحرانی که هم مشرب ذهنیت شان است، رشد خواهند کرد.
شاید به این خاطر است که بسیاری از اقتصاددانان صاحب نام به حرفه شان به صورتی که هست می چسبند و می کوشند که انتقاد نشده آن را به دیگران منتقل کنند. آنها دارند از شغل خود حمایت می کنند که با مسئولیت های تازه ای که آنها از عهده اش بر نمی آیند، جایگزین نشود. ولی آن چه که روشن نمی شود منشاء این روند است و حتی از آن مهم تر، چرا کسانی که تازه به اقتصاد می پیوندند از این روند جدا نشده و کارهائی با کارآئی بیشتر نمی کنند.
بعضی از اقتصاددانان نو را درنظربگیرید که تازه کارشان را شروع کرده اند. آنها می توانند مثل ما، ارزیابی رئوسای این شیوه برخورد را به تعادل عمومی بخوانند. پرسش این است که چرا این دانشجویان سعی نمی کنند برای سیاست پردازان، اهل تجارت، رهبران اتحادیه های کارگری، و مردم در جامعه بطو رکلی تئوری ای ارایه بدهند که بتواند آن چه را که می گذرد توضیح بدهد و از آن مهم تر، بینشی بدهد که به سیاست پردازی مربوط تر باشد؟ در عرصه های دیگر علمی، محققان جوان و نو آمدگان از این آغاز می کنند که برای رد مفاهیم موجود کاربکنند نه این که فقط برای تثبیت و تائید شان بکوشند. به واقع، نشان رسمی یک دانشمند ، البته نه یک اقتصاد دان، همین است.
اقتصاددانان تازه تربیت شده، به این دلیل اقتصاد ارتدودوکس رابدون انتقاد نمی پذیرند که نمی خواهند فراتر از قدما بروند و یا نمی خواهند راحتی خود را در آموزش همان دروس هر ساله به مخاطره بیندازند. این تازه آمدگان هنوز منافعی ندارند که بکوشند از آن دفاع کنند. آیا آنها به مناصب مهم تری منصوب نمی شوند اگر کشفیاتی کرده باشند؟ وقتی براشتباهات استادان خود دست می گذارند، آیا پرستیژ شان بیشتر نمی شود؟ آیا کارهای شان اگر شامل ایده های بدیع باشد - به جای تکرار همین استفراغ قدیمی ها- چاپ نخواهد شد؟ در واقع، پاسخ همه این پرسش ها، منفی است. ولی سئوال این است که چرا؟
این عبارت را از کارهای استانیلا آندره سکی که در مجلد کلاسیک هاچسون در باره روشن شناسی نقل شده است در نظر بگیرید: « مدل های پیچیده ریاضی که آدم در کتابهای اقتصادی می یابد، احتمالا باعث گمراهی افراد ناآگاه خواهد شد که گمان کنند با چیزی شبیه تئوری های فیزیک روبرو هستند. مهم است اگردر نظر داشته باشیم که حتی در آن شاخه های علوم اجتماعی که فرصت های مناسبی برای اندازه گیری وجود دارد، بسی بیشتر از دیگر حوزه های علوم اجتماعی، شیفتگی به رقم و عدد ومعادله می تواند به صورت بی ارتباطی کاربردی و تظاهرات فریب آمیز به دانائی متجلی شود. مضرترین بازتاب این جریان آخری، (که با تمایل طبیعی به ستایش از خود مساعدت می شود) ادعای اقتصاددانان زیادی است که می خواهند به عنوان حکم در مسایل مربوط به طرح ریزی عمل کنند آن هم بر اساس این پیش گزاره ها( که کفایت شان به این بستگی دارد که فرض شوند نه این که به وضوح در واقعیت پذیرفته شوند) که عوامل قابل اندازه گیری باید مبنای تصمیم گیری باشد. فرض مورد نظر من، اغلب باعت شده است تا اقتصاددانان مشوق و مبلغ مصرف زدگی منحطی بشوند که نه فقط نابود کننده روح آدمی که ویران کننده کره زمین است. آنهم با دمیدن در شیپور آمارهای یک سویه که باعث می شود تا مدافعان زیبائی ها و ارزش های انسانی را به سکوت وادارند.
اصل موضوع این است. هرچه که تمایلات اقتصاددانان خاص باشد ولی به واقع، ریاضی کردن اقتصاد خرد نئوکلاسیکها، یک پیچیده سازی هدفمند است. اولا، به شغل اقتصاددانان با پوشاندن نسخه هایش به زبانی که زبان فیزیک است مشروعیت می بخشد. فیزیک معتبر است و یک شخص معمولی باید نتایج اش را به صورتی که عرضه می شود بپذیرد و همین هم ادعای این اقتصاد جدید است. ثانیا، و حتی مهم تر، این ساختار ریاضی ماهرانه به مصرف گرائی « منهدم کننده روح» و « ویران ساز جهان» با تقبیح اهمیت « ظرافت طبع و عوامل انسانی»درمحاسبات اقتصادی کمک می کند. تئوری تعادل عمومی امکان پذیری یک نظام غیر واقعی را نشان می دهدو آن را به دنیائی که در آن زندگی می کنیم کلیت می دهدتا زمانی که اکثر مردم می پذیرند که « اقتصاد ما کارآمد، قابل دوام، و بهترین نظام ممکن است». تئوری ها یا به دنبال حقیقت اند و یا این که منافع خاصی را نمایندگی می کنند. وقتی تئوری نماینده منافع خاص است، فقط مفاهیمی را بکار می گیرد که از آن نتایج دلخواه به دست آید. یک تئوری اقتصادی، برای نمونه، ممکن است از سود، میزان تولید، سرمایه گذاری، قیمت ها حرف بزندولی مبارزه طبقاتی، از خود بیگانگی، جهت سرمایه گذاری و چانه زنی را نادیده بگیرد. به این ترتیب، این تئوری درخدمت سرمایه داران است و از آن جائی که سرمایه داران اند که حقوق اقتصاددانان را می پردازند و به دانشگاههای شان منابع می دهند، در نتیجه اقتصاددانان و دانشجویانشان که این کار را می کنند، از آن بهره مند می شوند.
به این ترتیب، هرچه که انگیزه یک اقتصاددان خاص باشد، تردستی آن چه که اقتصاد خرد نامیده می شود نه هنر است و نه علم، بلکه تبلیغات است. توضیح تداوم این بازی سرشار از اعتماد دشوار نیست. بزرگان تجاری که به واقع تصمیم می گیرند که در جامعه چه چیزهائی ارزش دارند و یا ندارند، یا چه کسی احترام می بیند و درآمد بالا داردو کی نمی بیند، با ابزارهای گوناگون قاعده وضع می کنند که تئوری تعادل عمومی خیلی هم خوب است و منتقدان آن مشنگ هائی هستند که در حاشیه اند. دانشجویان می توانند این نظرگاه را روی در ورودی کلاس های خود حتی راحت تر ازدرس نامه ساموئلسون بخوانند. آنها می دانند که هرگز اعتباری نخواهند گرفت و ثروتی که قابل حمایت باشد به دست نخواهند آورد اگر دراین بازی به آن گونه که لازم است، شرکت نکنند.یعنی در نگاه اول، حمایت از سرمایه داری و از سرمایه داران و فقط بعد از آن، در چارچوب این هدف غائی، کوشش برای یافتن چند « حقیقت» تازه نه چندان مهم و یا حتی بازسازی همان کهنه ها که برآن اساس می توانند سرانجام حرفه ای شان را بنا کنند.
مشاهده کنید که بنجامین وارد در این خصوص چه می گوید، « اقتصاد نئوکلاسیکی به خصوص برای برآوردن نیازهای بوروکراتها خیلی مفید است.... به بوروکراسی امکان می دهد که به بهترین صورت با غیر خودی ها برخورد کند.... به خاطر طبیعت شدیدا تکنیکی اش و هزینه زیادی که باید برای تولید نتایج « علمی» صرف شود... اگر این تنها راه رسیدن به حقیقت بود.... همه ما با هم درجعبه پذیرش ضرورت همان آزادی است قرار داشتیم. ولی به واقع بخش عمده بعد تکنیکی اقتصاد، اسطوره سازی صرف است که فقط به نفع پروفسورهای اقتصاد قدرتمند و غنی تمام می شود و حامی منافع شان است. تکنیک های به نسبت بسیار ساده، که می تواند از سوی بخش عمده جمعیت فهمیده شود، برای درک این که اقتصاد ها چگونه کار می کنند کافی است.
« مشکل دوم اقتصاد نئوکلاسیکی این است که ساختار تکنیکی بطور اساسی منعکس کننده منشاء فلسفی آن است. این علم جامعه بورژوازی در حال صعود است. به همین خاطر است که درمرکز ثقلش فرد است که مهم می شود و مناسبات تولیدی باید بطور کلی خصوصی شود. برای نمونه یک پیش گزاره اساسی تئوری رفتار مصرف کننده این است که مطلوبیت یک شخص، یک خانوار و یا یک واحد مصرف کننده از مصرف یک مجموعه کالاها از مطلوبیت مصرف دیگران مستقل است. به همین سادگی، سوسیالیسم را خارج کنید!
اقتصاد کلان
اقتصاد کلان بررسی متغیر های کلان درباره وضعیت کلی یک اقتصاد است. تاکید برروی سطح قیمت ها، سطح اشتغال، تولید اقتصادی واقعی و به زبان پولی، مقدار پول در اقتصاد، مصرف کل، پس انداز، سرمایه گذاری و سطح مزدهاست. هدف از اقتصاد کلان، فراهم آوردن شناخت برای تدوین سیاست اقتصادی است. اگر بیکاری از آن چه که ما می خواهیم بیشتر است، چه می توان کرد؟آیا باید پول بیشتری به اقتصاد تزریق کنیم؟ آیا دولت باید بیشتر سرمایه گذاری کندو یا قوانین مالیات را تغییر بدهد؟ یا این که اقتصاد، خودش می داند که با این وضعیت چه کند؟
اگر در اقتصاد خرد، تعادل به معنای « پاک شدن بازار» است، اقتصاددانان کلان از آن برای توصیف یک موققیت باثبات استفاده می کنند، بدون این پیش فرض که بازارها ضرورتا به تعادل رسیده باشند. به واقع، کار اصلی نظریه پردازان اقتصاد کلان پذیرش این احتمال است که اقتصاد اگرچه می تواند« به آرامی عمل کند» ولی ممکن است نرخ بیکاری یا تورم بالا باشد، یا بخشی از ظرفیت تولیدی عاطل بماند. تفاوت دیگر اقتصاد خرد وکلان این است که الگوها را چگونه در نظر می گیریم. در مورد اقتصاد خرد، همان گونه که پیشتر دیدیم، نظریه پرداز دنیائی را توصیف می کند که عوامل اقتصادی و نهادها مصرف کنندگان، کارگران، سرمایه داران، بنگاهها، و بازار- در آن هستند که هرکدام خصلت ویژه ای دارندکه می توان بطور کلی تحت عناوینی چون « رقابت آمیز»، « سودجوئی» « بهینه سازی مطلوبیت» مطرح شوند. برفراز این الگوی توصیفی، نظریه پردازان اقتصاد خرد پیش گزاره های محدود کننده خود را درباره رفتارها و پی آمدهای احتمالی شان وارد می کنند تا شرایط برای استفاده از ظرافت ریاضی دلخواه آماده شود( و نتایجی که کارفرمایانشان می خواهند به دست آید).
ولی درمورد اقتصاد کلان وضع به گونه ای دیگر است. رابطه بین تئوری و هرگونه توصیفی از عوامل و یا نهادها اگرچه با دنیای واقعی تری کار دارند، ظریف تر و مدبرانه تر است. به یک معنا، الگوهای تئوری اقتصاد کلان، بطور ذاتی الگوهای ریاضی اند. توصیف اقتصادی به واقع، نوعی عقلائی کردن آن چیزی است که هست. این خنده دار است اگر توجه کنیم که بر خلاف نظریه پردازان اقتصاد خرد، تئوری پردازان اقتصاد کلان به جد می کوشند واقعیت را توضیح بدهند.
برای نمونه دردرس نامه موفق بنت هانسون در باره نظام های تعادل عمومی، فصلی هم تحت عنوان « نظام کینزی» هست. بعد از یک مقدمه، نویسنده الگو را به دست می دهد. هانسون الگوی کینز به روایت کلاین را انتخاب کرده می نویسد، «با چند تغییر غیر مهم، الگوی کینز به روایت کلاین» این است. بعد، هشت معادله می آید درباره متغیرهای کلانی که پیشتر به آنها اشاره کردم. یک معادله، عرضه واقعی را وابسته به نرخ بهره و درآمد ملی واقعی می داند. معادله دیگر رابطه عرضه کار با میزان واقعی مزد را به دست می دهد و سومین معادله، هم سرمایه گذاری را به نرخ بهره و میزان درآمد مربوط می کند. این هشت معادله، بیانگر نظامی است که همان الگوست و باید مورد بحث قرار بگیرد. می توان این الگو را با افزودن بر تعداد معادله ها، یا متغیر ها، و حتی با تغییر بخش هائی از معادله تغییر داد. بهرحال،ضرایب زیادی وجود داردکه به خصلت های ویژه اقتصاد سرمایه داری بستگی دارد و فقط با بررسی این خصلت ها می توان میزان این ضرایب رادانست.
بررسی این نظام به این واقعیت بستگی دارد که همیشه متغیرهائی در بیش از یک معادله وجود دارند. به سخن دیگر، این معادله ها با یک دیگر به شیوه ای مرتبط اند که یافتن میزان این متغیرها بطور هم زمان که با همه این معادله ها جوردربیاید در حیطه نظری ممکن است،اگرچه لازمه اش این است که همه ضرایب خیلی دقیق تعیین شوند. ولی بدون یافتن پاسخی برای سطح مزدها، تولید ملی، سرمایه گذاری و غیره، اقتصاددانان می توانند در باره خصلت هایش سئوال های جالبی مطرح بکنند. در بررسی ایستای تطبیقی، برای نمونه، می توانیم بپرسم جهت تغییر درسرمایه گذاری چگونه خواهد بود اگر میزان عرضه پول در الگو به خاطر تزریق پول بیشتر از سوی دولت افزایش یابد؟ توانائی در پاسخ گوئی به این نوع پرسش ها، امکان می دهد حتی د رمدل های تجریدی که جزئیات ضرایب نامعلوم و یا متغیرند، مسایل مربوط به سیاست های اقتصادی مطرح شده و بررسی شوند.
هرکدام از معادلات یک نظام کلان، با یک توصیف اقتصادی که چرا آدم باید آن رابطه را باور کند همراه است. ولی این توصیف ها به دشواری بیانیه های استواری در باره چگونگی عملکرد اجزای نهادهای اقتصادندو یا بیانگر فعالیت های بهم مربوط این اجزا که جمع شان معمولا در معادله بیان می شود. به عوض، دراغلب موارد مباحث حمایت گرانه فقط بیانیه ریاضی را به بیانیه لفظی همان متغیرها در سطح کلان ترجمه می کند. برای نمونه، یک بحث حمایت گرانه از عکس العمل تولید ناخالص داخلی به مالیات تازه، نشان نمی دهد که هرواحد، هر مصرف کننده و هربازیگر اقتصادی در سطح اقتصاد خرد از نظر ارجحیت های فردی و شرایط موجود به مالیات تازه چگونه عکس العمل نشان می دهد و نتایج به دست آمده چگونه به صورت یک افزایش یا کاهش در قیمت متوسط، یا مصرف و یا سرمایه گذاری در می آید که به نوبه برتولید ناخالص داخلی تاثیر می گذارد. ولی به عوض آن چه که خواهیم خواند احتمالا چیزی است مثل این« که افزایش مالیات، به افزایش قیمت ها منجر می شود که به نوبه باعث کاهش تقاضا می شود که پس آن گاه..... و بعد..... وغیره». بعضی از داستانها از بقیه چشمگیرتر است و بحث های جدی در باره شکل این معادلات در این نظام کلان همیشه ادامه دارد. ولی هیچ کدام ازا این داستانها یک زیرساخت دقیق اقتصاد خرد ندارد( البته پیشتر دیدیم که اقتصاد خرد نمی تواند به صورت زیرساخت هرآنچه که با واقعیت کار دارد، در آید) و شکاف بین الگوی ریاضی و هرگونه الگوی واقعی توصیفی از اقتصاد همین که اقتصاددانان می کوشند شکل رابطه ریاضی و ضرایب را دقیق تر مشخص کنند، بیشتر می شود.
ویژگی اصلی نظام کینزی درهمه انواع اش این پیش نگری است که اگردولت در تعدیل مالی اقتصاد به درستی دست به اقدام بزند، می تواند بیکاری و تورم را در سطح قابل قبولی حفظ کند. درجهت مخالف آن، اقتصاددانان جانب عرضه که این سالها اهمیت سیاسی بیشتری در امریکا پیدا کرده اند از یک نظام اقتصاد کلان متفاوتی استفاده می کنند و ادعا می کنند که دولت نباید در فعالیت های بازار اصلا مداخله نماید، مگر برای ایجاد یک بخش نظامی عظیم و برای بازتوزیع پول های به دست آمده از مالیات به نفع ثروتمندان و به عکس باید بازار را آزاد بگذارد که نتایج دلخواه خود را به دست بیاورد. متاسفانه از نظرگاه سیاست پردازان و از آن بدتر از نظر بیکاران، مشکلات کنونی اقتصاد ما در نگرش مبتذل کینزگراهاواقتصاد دانان جانب عرضه قابل رد یابی نیست. جالب است که از نظر علم، هیچ انتخابی بین این نظریه ها برای کسانی که دستی در عمل دارند مفید فایده نیست. و از این جا که بحران اقتصاد کلان در برابر ما قد علم می کند.
درواقع، دربهترین حالت، تئوری اقتصاد کلان، نوعی « هنر» است که در آن تحلیل گران با استفاده ازبرآورد، حدس وگمان، پیش داوری به اضافه تجربه شخصی شان از روندهای دنیای واقعی به گزاره پردازی درباره مناسبات ریاضی بین متغیر های کلان دست می زنند با این امید که الگوی شان مثل دنیای واقعی که می خواهند بررسی کنند، عمل خواهد کرد. در بدترین حالت، تئوری کلان، یک بازسازی دلبخواهی است که هدف اش مشروعیت بخشیدن به نسخه پیچی های سیاست هائی است براساس منافع خاص که ربطی به تئوری ندارد.
یا کوششی است صادقانه برای چپاندن داده های آماری بر روی یک منحنی تا بتوانند داده های آماری آینده را پیش گوئی کنند آنهم براساس منحنی موجود و کشاندن این منحنی به حوزه های تازه. و یا، با فریبکاری، تصمیم می گیرند که آنها می خواهند منحنی نشان دهنده آینده به کجا برود و بعد، به عقب بر می گردند و داده های آماری موجود را برای رسیدن به آن آینده، برای حمایت از پیش نگری های خود دستکاری می کنند. با این همه، حتی در دیدگاه صادقانه، ابهام افراطی داده های آماری اقتصادی به حدی است که با منحنی ها نمی خواند و آن چه که باقی می ماند گفتن « داستان هائی» است که پیشتر اشاره کردیم.
حتی اگر تصویر داده های آماری شفاف باشد، ولی همان گونه که کارل پوپر می گوید، « مهم است توجه کنیم که قوانین و روندها بطور اساسی دو چیز متفاوت اند». قوانین بطور سنگدلانه ای به ما می گویند که درشرایط مشخص، پروسه های معینی احتمال دارد اتفاق بیفتد. روندها ولی براین دلالت دارند که گذرگاه توسعه مشخصی رویت شده است و اگر ادامه یابد- همان گونه که در گذشته اتفاق افتاد- ممکن است به این یا آن جهت برود. بدون دانستن این که این روندها چرا وجود دارند و در نتیجه، ریشه شان در رفتار اقتصادی و مناسبات نهادی چیست ما نمی دانیم درچه شرایطی این روندها ادامه خواهند یافت یا متوقف خواهند شد.برای نمونه، ما نمی دانیم که مداخله ما در حوادث اقتصادی برای تاثیر گذاری بر آنها، باشرایطی که به پیدایش این روندها منجر شده است جوردرمی آید یا با آن نمی خواند؟
این واقعیت که اقتصاد کلان ریشه ناکافی در نظریه پردازی خرد دارد به اندازه کافی ضعف قابل توجهی است که نیاز به مداوای جدی دارد. یعنی، نسخه نویسی برای رفع مشکلات رکود- تورمی مدرن تاثیر ناچیزی داردو برضرورت تشخیص اضطراری افزوده است. یک مشکل جدی دیگر درباره نقش اقتصاد به عنوان خدمتکار منافع کسانی که صورتحسابها را می پردازد- سرمایه داران- این است که اگرچه بطور جدی به فهمیدن پدیده اقتصادواقعی علاقمند است ولی اقتصاد کلان فقط برآن بخشی از جامعه سرمایه داری تاکید می کند که جالب است. برای نمونه، به این مسئله نمی پردازد که منافع نسبی سازمان دهی کار و یا اتوماسیون برای کارگران و سرمایه داران چیست. نقش نژادپرستی و تبعیض جنسی را بر میزان مزد و سرمایه گذاری بررسی نمی کند.تئوری اقتصاد کلان چیزی در باره جنبه های غیر کمی اقتصادی ما نمی گوید. چرا سرمایه گذاری در بخش نظامی متمرکز می شود و یاچرا منابع ما صرف بازسازی شهرها یا بنای مدارس بهترو یک نظام بهداشتی نمی شود. چرا بهداشت محیط زیست دارد سقوط می کند. همانند تئوری تعادل عمومی، پی آمدهای انسانی نهادهای اجتماعی، و به خصوص ساختار طبقاتی درتئوری کلان اقتصادی بطور غالب غایب است.
مسایلی مثل آلودگی و اساس طبقاتی توزیع درآمد و سیاست پردازی اقتصادی در فرمول بندی سنتی اقتصاد کلان جائی ندارند. ولی از آن جائی که گفتمان تجریدی و ریاضی است زمینه برای پیش داوری و برای تبدیل متفکران به ایمان آوردگان آماده می شود. همان گونه که پاتینکین درباره انگیزه های نظریه پردازان اقتصاد کلان می گوید، « من زمانی باور می کنم که اقتصاد علم است وقتی از دانشگاه ییل ( جائی که نظریه پردازانش مدافع سیاست های مالی هستند) یک تز دکترای کاربردی بیاید که نشان بدهد از دیدگاه تاریخی سیاست پولی مقدم اند و از دانشگاه شیکاگو( جائی که طرفدار سیاست های پولی اند) کسی دکترا بگیرد که معتقد است سیاست های مالی مهم ترند».
البته پاتینکین می توانست اضافه کند که مهم تر این بود که اگر از هردوی این موسسات کسی دکترا می گرفت که بابررسی کاربردی بی ربط بودن تئوری سنتی خرد وکلان را به مشکلات روزمره زندگی ، نه فقط در باره بیکاری و تورم که در باره کیفیت کار، و مصرف، توزیع درآمد و تاثیر شراکت در بازار بر شخصیت و ارجحیت ها وجهت گیری سرمایه گذاری ها نشان می داد.
اصل مقاله را اینجا بخوانید.
www.parecon.org/writings/neoclasseco
http://www.niaak.blogspot.com
|