یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بنیان پیشرفت جوامع


آرش دکلان


• اگر بخواهیم ایران پیشرفت کند باید این را بپذیریم که دین و تفکرات دینی سمی بسیار خطرناک برای ایران و تمام جهان هستند. سرمان را توی برف فرو نکنیم و حواسمان باشد که در همین غرب افراد زیادی متوجه خطر بسیار جدی تفکرات و ایده­ های دینی شده و از هم­ اکنون برای آن چاره­ اندیشی می­کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱ دی ۱٣٨۹ -  ۲۲ دسامبر ۲۰۱۰


مقدمه
الف)
از همان ابتدا باید با صداقت اعتراف کنم که به خوبی آگاهم که نامی که برای این مقال برگزیده­ ام بسیار فراتر از آن چیزی را می­رساند که قصد مطرح کردن آن را دارم. من اصلاً ادعا ندارم که بنیان پیشرفت را یافته­ ام؛ بلکه برعکس در این مقال می­خواهم به بیان دقیق یک صورت مسئله بپردازم، نه اینکه به آن پاسخ داده باشم، چون اصلاً پاسخی برای بسیاری از سوال هایی که مطرح خواهم کرد در دست ندارم. این عنوان هم بیش از آنکه ناظر بر پاسخ های شسته و رفته و آماده باشد، در واقع بیانگر میزان نادانی و جهالت نویسنده آن است.
نکته دیگری که مایلم به بحث در مورد آن بپردازم این است که آنچه در این مقال خواهد آمد نه یک تئوری دقیق، که یک فرضیه تا حد امکان شسته و رفته است که برای تأیید شدن نیاز به سال ها کار و تلاش خستگی­ ناپذیر دارد که باید به صراحت بگویم که در فرهنگ ایرانی آن را بسیار کم سراغ دارم.

ب) این ترم در دانشگاهی که در آن مشغول به تحصیل در رشته فیزیک هستم (دانشگاه پیر و ماری کوری واقع در پاریس ۶) واحدی با نام "پرسشهای اساسی درباره محیط زیست" برداشته بودم که بسیار آموزنده بود. در خلال گذراندن این واحد دانشجویان به صورت گروهی یا فردی می­بایستی پروژه­ هایی را هم به عنوان تحقیق انتخاب می­ کردند. من هم (متأسفانه به صورت فردی) پروژه مورد علاقه خودم را با موضوع "تأثیرا تغییرات آب و هوایی کره زمین در فاصله ۷۰ هزار تا ۱۰ هزار سال پیش، بر فرهنگ های بشری جوامع هوموساپینس یا انسان مدرن (یعنی گونه خودمان)" انتخاب کردم. علت این انتخاب هم این بود که از مدتها قبل به این نتیجه رسیده بودم که نباید راز پیشرفت آن قطعه بسیار کوچک از جهان را که در ادامه از آن نام خواهم برد، در دوران مدرن جستجو کرد. به دلایل بسیاری معتقد شده بودم که باید وقایعی در گذشته بسیار دور در این جوامع بنیان پیشرفت آنها را ریخته باشد. در مورد دلایل این نتیجه­ گیری بحث خواهم کرد.

آن سرزمین های بسیار محدود (هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر تعداد انسان های ساکن در آن ها نسبت به بقیه جهان) از این قرارند. کشورهای ایتالیا، فرانسه، آلمان، بریتانیا، و چهار کشور اسکاندیناوی به همراه برخی کشورهای کوچک دیگر نظیر سوئیس، هلند، ایرلند و از این قبیل. جز این کشورها چهار کشور پیشرفته دیگر را هم می­توان برشمرد که شامل چهار کشور کانادا، ایالات متحده آمریکا، استرالیا و نیوزیلند می­شود. نکته جالب در مورد این کشورها هم این است که همه آنها عموماً توسط مهاجرین همان کشورهای نامبرده فوق بنیانگذاری شده­ اند و فرهنگ و تمدن آنها ریشه در فرهنگ و تمدن همان کشورهای نامبرده فوق دارد. سوال این است که چرا در تمام جهان تنها این کشورها توانسته­ اند پیشرفت کنند و تمام پیشرفت مدرن جهان، جدای از ریشه­ های تاریخی آن در تمام بخش های جهان، تنها و تنها در این جغرافیای محدود شکل گرفته است؟

برای پاسخ گفتن به این سوال اساسی است که تلاش دارم بدون اینکه پاسخ شسته و رفته­ ای داشته باشم، به طرح فرضیه­ ای بپردازم، اما قبل از آن ناچارم راجع به یک سری مفاهیم بنیادین توضیحاتی ارائه کنم.

در نهایت باید یک توضیح بسیار ضروری ارائه کنم که دیگر در نوشته­ هایم سعی نخواهم کرد همه چیز را به صورت دقیق و شسته و رفته توضیح دهم. به دو دلیل. یکی اینکه من برای خواننده­ ای می­نویسم که با متن ارتباط فعال برقرار کند و در خلال خواندن متن به خودش زحمت فکر کردن بدهد. خواننده تنبل می­تواند از خواندن این متن صرفنظر کند. لذا در این متن ایده­ های بسیار پیچیده را بیش از حدی که ضروری می­دانم بازنخواهم شکافت و فرض را بر این گذارده­ ام که خواننده با بنیان هایی که این ایده­ ها بر آن ها استوارند آشنایی نسبی دارد. دلیل دوم هم این است که از همین ابتدا می­دانم که این بحث بسیار طولانی خواهد بود، افزودن بسیاری از جزئیات این متن را از قالب یک مقاله به کتابی طولانی تبدیل خواهد کرد.

مفاهیم بنیادین

مطلق­ گرایی و نسبی­ گرایی. هیچ گزاره­ای در جهان دارای صحت مطلق نیست. گزاره­ هایی که دارای صحت مطلق هستند بر اساس پیش­فرض هایی استوارند و با پذیرش آن پیش­فرض ها رد کردن نتیجه نهایی مستلزم تناقض خواهد بود. به عنوان مثال با پذیرش اصول موضوعه حساب پئانو ناچاریم بپذیریم که ۲ ضرب در ۲ برابر چهار خواهد بود. این گزاره در یک فضای خاص دارای صحت مطلق است. لذا از خواننده خواهش می­کنم در خلال خواندن این متن دائماً به نویسنده تذکر ندهد که نباید مطلق­ گرا بود. نویسنده به خوبی بر این امر آگاه است و نیازی به یادآوری در این زمینه ندارد. اما آنچه که تذکر در مورد آن را بسیار ضروری و غیرقابل اجتناب می­دانم این واقعیت است که نسبی­ گرایی نمی تواند ولنگار و بی­در و پیکر باشد. نسبی­گرایی ولنگار و بی­در و پیکر به ظاهر مطلق­گرایی را از در رانده اما آن را دوباره از پنجره در جایگاه قدیمی­اش استوارتر می­سازد. به این معنا حتی گزاره­های بسیار دقیق علمی­مان هم دارای صحت مطلق و بی­چون و چرا نیستند. به عنوان مثال همه ما می­دانیم که گرما همیشه از جسم گرمتر به جسم سردتر منتقل می­شود و قانون دوم یا اصل دوم ترمودینامیک هم این امر را ضروری می­داند. اما این اصل بدیهی به هیچ وجهی به این معنی نیست که در هیچ شرایطی و در هیچ زمانی و در هیچ بعدی هیچگاه گرما از جسم سردتر به جسم گرمتر منتقل نمی­شود. همچنان این امکان وجود دارد که در ابعاد بسیار کوچک و در مدت زمان بسیار محدود مقدار بسیاری اندک گرما از جسم سردتر به جسم گرمتر هم منتقل شود. اما این انتقال در ابعاد آنچنان کوچک و در فاصله زمانی آنقدر اندک روی می­دهد که برای ما آنچنان غیر قابل احساس است که وقتی ظرفی آب را بر اجاق قرار می­دهیم تا قهوه­ای درست کنیم یا چای دم کنیم، عملاً می­توانیم مطمئن باشیم که ­آب درون ظرف به جوش خواهد آمد، نه اینکه دمای اجاق زیادتر شده و آب درون ظرف یخ بزند. درست است اصل انتقال گرما از جسم سردتر به جسم گرمتر مطلق نیست، اما این عدم مطلق بودن مانع از آن نمی­شود که مطمئن باشیم که می­توانیم غذای خود را بر روی اجاق بپزیم. هرجایی که در این متن از اطمینان و مطلق بودن امور حرف می­زنم منظورم این نخواهد بود که به هیچ وجهی امکان عکس آن وجود ندارد، بلکه منظورم همان حدی از اطمینان و اطلاق است که در مورد این مثال به بحث گذارده شد. من به دنیال اطمینان مطلق نیست، به دنبال یک اطمینان آماری هستم؛ در همان حدی مکانیک آماری گرم شدن ظرف آب را بر روی اجاق تضمین می­کند برای من کافی است. حتی باید بگویم که درجه اطمینانی بسیار کمتر از آن هم برای من کفایت می­کند، من نمی­خواهم قانونی بیاورم که استثناء نداشته باشد. در علم دقیقی مانند فیزیک هم قانون بدون استثناء نمی­شناسم. در همین دنیای کنونی بسیاری از پرسشهای بسیار اساسی است که علم ما قادر به پاسخ دادن به آنها نیست، اما ما به این دلیل تمام ساختار علم را ویران نمی­کنیم و به دنبال آن هم نیستیم که فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم. مشکلات را یکی یکی و اندک اندک حل خواهیم کرد و هرگاه که لازم بود کل ساختاری تئوری را هم عوض خواهیم کرد و از این بایت اصلاً هم شرمنده نخواهیم بود. اما تا زمانی که تئوری جدیدی ارائه نشده باشد، تئوری قدیمی با تمام نقاط ضعفش جهان ما را توصیف می­کند و حتی بیش از آن؛ تئوری درستی هم است.

لذا وقتی بحث از صحت و سقم چیزی به میان می­آید منطور همین اندازه از دقت در مفهوم صحت است و نه بیش از آن؛ تکرار می­کنم که من به دنبال صحت و سقم مطلق نیستم و آن را نمی­خواهم.

اکنون با این مقدمات می­توانم به بحث اصلی بپردازم.

برررسی چند تئوری قدیمی

درباره راز پیشرفت جوامع تئوری­های بسیاری مطرح شده است. یکی از این تئوری­ها که بسیار سخت­جان هم هست؛ آنقدر سخت­جان که هرگاه راجع به تفاوت بنیادین فرهنگی جوامع بحثی به میان می­آید اولین گزینه دم دست است؛ تئوری هوش است. برخی از تئوریها راز پیشرفت جوامع را به هوش انسانها نسبت می­دهند و معتقدند که انسانها در فرهنگهای متفاوت دارای ضریب هوشی­های متفاوت هستند. بر اساس این تئوری پیشرفته­ترین جوامع آنهایی هستند که متسط ضریب هوشی در آنها بالاتر از سایر جوامع است. این تئوری مورد علاقه تمام نزادپرستهای جهان هم هست. آلمان نازی هم خیلی سعی کرد آن را به یاری شواهد اثبات کند؛ اما تمام شواهد نتیجه­ای کاملاً برعکس انتظار نژادپرستان به دست می­دهند؛ متوسط ضریب هوشی انسانها مستقل از فرهنگ جوامع است. امروزه با اطمینان (همان درجه از اطمیانی که قبلاً راجع به آن حرف زدم) می­توانیم بگوییم که چون ضریب هوشی انسان مستقل از فرهنگ جوامع است، لذا پیشرفت به ضریب هوشی انسانها ربطی ندارد. یک نتیجه بدیهی این گزاره این است که جوامع پیشرفته پیشرفت خود را به برکت هوش سرشار خود کسب نکرده­اند. اما این نتیجه بدیهی خود نتایح بسیار غریب و غیر بدیهی خواهد داشت که که در ادامه به آن خواهم پرداخت. بسیاری از این نتیجه فوراً به این نتیجه دیگر می­رسند که "پس همه جوامع می­توانند پیشرفت کنند." من این نتیجه اخیر را بسیار سطحی­نگرانه می­دانم. درست است که پیشرفت به ضریب هوشی انسانها ربطی ندارد، اما رد کردن یک تز اصلاً معادل پذیرفتن هیچ تز دیگری نیست. ما یک تز را در کرده­ایم اما تز جایگزینی نداریم. هدف از این مقال ارئه یک فرضیه جایگزین است. چه بسا که با رد کردن وابستگی پیشرفت به ضریب هوشی انسانها و با دقت در پارمترهای واقعی، راز پیشرفت در عواملی بسیار اساسی­تر و بسیار بنیادین­تر از ضریب هوشی باشد که نه تنها کمتر از آن در کنترل انسانها نیستند، که اصلاً و اصولاً انسانها بر آنها کنترلی نداشته باشند. ممکن هم هست که چنین نباشد.

تز دیگری که در مورد پیشرفت جوامع پیشرفته جهان وجود دارد و عموماً تز مورد علاقه کشورهای توسعه نیافته و عقب مانده است، این است که تمام جوامع تا زمانی (که عموماً آن را در انتهای قرون وسطای اروپا قرار می­دهند) شبیه یکدیگر بوده­اند و تفاوتها از آن زمان ایجاد شده است. این تز زمانی می­توانست مورد قبول باشد که دقیقاً تئوری کاملی در مورد دلیل پیشرفت جوامع پیشرفته از آن زمان به بعد وجود داشته باشد. فرضیات زیادی در این مورد مطرح شده است. یکی از این فرضیات نفوذ استعمار است. این تز که استعمار جلوی پیشرفت جوامع استعمار شده را گرفته است. اما این تز برای اینکه جدی تلقی شود باید به چند سوال اساسی پاسخ دهد. یکی از مهمترین سوالها این است که در همان جوامع استعمار شده چه شواهدی وجود دارد که نشان دهد که اگر استعمار مانع پیشرفت آنها نمی­شد، آنها می­توانستند تمام دستاوردهای علمی کشورهای استعماری را دارا باشند. اتفاقاً شواهد تاریخی برخلاف این امر را گزارش می­کنند. به عنوان مثال چینی­ها تقریباً هزار سال قبل از اروپائیان قطب­نما را کشف کرده بودند. آنها قبل از اروپائیان دستگاه چاپ داشتند و باروت را هم کشف کرده بودند. اما با اینکه این سه اختراع چهره اروپا را تغییر داد، چین که مدتها قبل از آن این سه اختراع پایه­ای اروپا را که به تعبیر بیکن سنگ بنای تغییر اروپا بود؛ در دست داشت هیچ تغییر اساسی نیافت. ظاهراً شواهدی هم وجود دارد که نشان می­دهد که ماشین بخار تقریباً همزمان و یا حتی اندکی قبل از اینکه در اروپا ساخته شود در هندوستان هم ساخته شده بوده است. اما این اختراع هم نتوانست باعث هیچ پیشرفتی در هندوستان شود. واقعیات تاریخی نشان می­دهند که ماشین بخار مدتها قبل (در قرون اولیه میلادی) در مصر هم ساخته شده بوده است؛ اما برخلاف تأثیری که این اختراع در اروپا گذاشت نه تنها مصر پیشرفت نکرد، بلکه به کلی نابود شد و هیچگاه عظمت گذشته خود را بازنیافت. از تمام این شواهد تاریخی می­توان به چند نتیجه رسید. الف) سبقت در اختراع پیشرفت را تضمین نمی­کند. ب) اختراع کردن چیزهای علمی ربطی به پیشرفته بودن جوامع ندارد. جوامع بسیار عقب مانده هم می­توانند بر حسب اتفاق چیزهایی را کشف یا اختراع کنند، اما این جوامع پیشرفت نمی­کنند. دقیقاً به همان صورت که گرما می­تواند در ابعاد و در زمانهای بسیار محدود جهت برعکسی را طی کند، اما این امر باعث نمی­شود که ظرف آب بر روی اجاق یخ بزند و دمای اجاق زیادتر شود. دقیقاً به همین دلیل است که می­گویم باید راز پیشرفت را در جای دیگری جست. باید قانونی کلی وجود داشته باشد که بتواند این استثنائات را هم تاب بیاورد.

یکی دیگر از تزهایی که در مورد راز پیشرفت جوامع مطرح شده است، تفاوتهای جغرافیایی است. اما این تز از نظر روش­شناختی مادامی­که در این سطح مانده باشد به هیچ کاری نمی­آید. این ایده باید بتواند توضیح دهد که جغرافیا چگونه و طی چه مکانیسمی اثر گذارده است. اکثر ایده­های قدیمی چون تأثیر جغرافیا را از خلال تأثیر آن بر ضریب هوشی انسانها مورد بررسی قرار داده­اند، به همان دلایل فوق بی­نتیجه مانده­اند. اما این آرا یک نتیجه منفی هم داشته­اند. آنقدر بد مطرح شده­اند که تقریباً این شهامت را از بسیاری گرفته­اند که جرأت کنند راجع به این ایده قدیمی حرف بزنند. اما من به این برچسبها کاری ندارم و از این نمی­ترسم که من را متهم به نادانی کنند. من به بررسی تأثیر عامل جغرافیایی خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که جغرافیا نه از خلال هوش، بلکه از خلال عوامل بسیار پیچیده­تری در ساختار فرهنگ و در نتیجه در بنیانهای پیشرفت جوامع تأثیرگذار است. قبل از اینکه به بحث اصلی وارد شوم باید به چند نکته و تذکر مهم در مورد برخی از مفاهیمی که قبلاً در مورد آنها بحث کردم بپردازم.

مفهوم استقلال یک پارامتر از پارامتر دیگر

وقتی که می­گوئیم پیشرفت جوامع انسانی از ضریب هوشی انسانها مستقل است به این معنی نیست که پیشرفت هیچ ربطی به ضریب هوشی ندارد. انسانهای با ضریب هوشی ۵۰ هرگز نمی­توانند تمدن بزرگی بسازند. انسانها باید از حداقلی از ضریب هوشی برخوردار باشند. منظورمان این است که وقتی انسانها از این حداقل ضریب هوشی برای بنیان کردن یک تمدن و فرهنگ برخوردار بودند، آنگاه عواملی دیگر دست اندرکار هستند که دیگر ربطی به ضریب هوشی انسانها ندارد. در جهانی که در آن زندگی می­کنیم همه انسانها؛ مستقل از فرهنگ و جغرافیایی که در آن می­زیند از این حداقل ضریب هوشی برخوردارند. لذا، به این معنی پیشرفت از ضریب هوشی مستقل است. یعنی با اینکه ضریب هوشی کاملاً عادلانه در میان انسانها توزیع شده است، پیشرفت اصلاً توزیع عادلانه­ای ندارد. در نتیجه حتماً باید پیشرفت به عواملی غیر از ضریب هوشی ربط داشته باشد.

استقلال پیشرفت از اختراعات و ابداعات علمی هم به همین معناست. نه ابداع و کشف و اختراع پیشرفت را تضمین می­کند و نه برای اینکه ابداع یا اکتشافی در یک جامعه رخ دهد لازم است که آن جامعه حتماً پیشرفته باشد. به همین دلیل است که می­گویم راز پیشرفت را نباید در لابه­لای کتابهای علمی و آثار تاریخی جست. در همه جوامع می­توان نقاط برجسته­ای را یافت؛ اما همه جوامع پیشرفته نیستند. تنها نتیجه­ای که می­توان گرفت این است که پیشرفت و ابداع و اختراع هم به این معنا از هم مستقل هستند. این نتیجه اندکی شگفت­آور به نظر می­رسد چون هرگاه به جهان واقع نگاه می­کنیم جوامع پیشرفته را صاحب ابداعات و اختراعات بسیاری می­بینیم که سایر جوامع از آنها بی­بهره­اند و حداکثر وارد کننده محصولات این ابداعات و اختراعات در کشورهای پیشرفته­اند. بله این واقعیت دارد؛ اما من کماکان ادعا می­کنم که پیشرفت ربطی به ابداعات و اختراعات ندارد. بدیهی است که باید این ایده را توضیح دهم و توجیه کنم.

پیشرفت به عنوان اثر جانبی و یا Side Effect پدیده­ای دیگر

در علم زبان­شناسی در مورد اینکه ریشه زبان چیست و اینکه چرا زبان پیشرفت کرده است تحقیقات زیادی انجام شده است. یکی از جذاب­ترین تئوری­هایی که در این علم ارائه شده است این است که کارکرد اصلی زبان در زندگی روزمره انسانها چیزی است که آن را gossip یا هرزه­درایی یا چرت و پرت گویی یا حرافی می­نامند. واقعیت هم این است که بخش بسیاری از صحبت انسانها در جهان هم در همین محدوده است و البته فکر می­کنم که ما ایرانیان با این مفهوم آشنایی عمیقی داریم؛ چون به نظر من بیش از هر ملت دیگری چرت و پرت می­گوئیم.

اما اثر این چرت و پرت گویی چیست؟ انتقال تجربه. ما در قالب چرت و پرت گویی، بدون اینکه حتی اندک توجهی داشته باشیم تجربیات خود را به یکدیگر منتقل می­کنیم. ریاضی و فیزیک در واقع زبانهایی خاص هستند که به عنوان زائده­ای در کنار کارکرد اصلی زبان به وجود آمده­اند. در واقع زبان ما برای این به وجود نیامده است که با آن به بیان مفاهیم ریاضی و فیزیک بپردازیم. زبان ما از خلال آفرینش همین چرت و پرت­گویی برای گونه ما اهمیت بسیار اساسی و نقش بقایی عمیقی داشته است. تمام علم ما تنها یک اثر جانبی این پدیده است. شاید این امر غیر قابل تصور به نظر برسد، اما آمار نشان می­دهد که چنین است. بیشتر مردم در جهان وقت خود را به اینگونه انتقال افکار و آرا می­گذرانند و مطالعات بر روی جوامع ابتدایی نشان داده است که چرت و پرت گویی تا چه اندازه در زندگی انسان اولیه نقش بقایی ایفا کرده است. بر همین منوال من فکر می­کنم که آن چیزی که در جوامع پیشرفته به عنوان پیشرفت دیده می­شود، اثر جانبی یک چیز دیگر است. در ادامه به این پرسش که اثر جانبی چه چیزی خواهم پرداخت. به همین دلیل است که نه ابداع و اختراع پیشرفت جوامع را تضمین می­کند، نه برای اینکه ابداع و اختراعی رخ دهد به پیشرفت نیازی هست. هم در جوامع عقب مانده­ای مانند ایران در قرن پنجم هجری ممکن بود که بوعلی­ای بروز کند و زکریای رازی الکل را کشف کند، و هم ممکن بود که چین هزار سال قبل از اروپا قطب­نما را کشف کند، اما این اختراع برخلاف اروپا شکل و ساختار تفکر چینی را در عرض هزار سال آنچنان تغییر ندهد که در اروپا منشأ آثار و تغییرات شد. در حالیکه اختراع باروت شکل شهرهای اروپایی را تغییر داد این واقعه در چین هرگز مشاهده نشد. چرا؟ برای اینکه در اروپا اموری دیگر دست اندر کار بودند که باروت تنها در آن زمینه می­توانست باعث پیشرفت جوامع شود و این امور در چین دست اندرکار نبودند. اما این امور چیستند؟

زمینه اجتماعی تغییرات در جوامع

در پاسخ به این پرسش که چرا همان اختراعاتی که در اروپا منشأ تغییرات بسیار بنیادین اجتماعی بودند در چین این اثر را نداشتند، باید بگویم که پارامترهای اثرگذار، آثار خود را در متن زمینه اجتماعی باقی می­گذارند. اگر زمینه اجتماعی­ای که تغییرات در آن رخ می­دهد متفاوت باشد، واضح است که نوع آثار یک پارامتر یکسان متفاوت خواهد بود. کمتر کسی هست که بداند که حتی زمینه­های علمی مانند فیزیک به فرهنگ و جغرافیای جوامع ربط دارند. یک نکته بسیار جالب تفاوت رویکرد دنیای آلمانی زبان به مکانیک سیالات است نسبت به دنیای انگلیسی زبان. دلیل این تفاوت جغرافیا و فرهنگ این دو کشور است. در مورد اینکه این تفاوتها دقیقاً چیستند؛ چون بحث در مورد آنها نیاز به مباحثات فنی در مورد مکانیک سیالات دارد، به بحث نمی­پردازم. اما دانستن این نکته که حتی علومی مانند فیزیک در جوامع مختلف از رویکردهای متفاوتی مورد بررس قرار می­گیرند بسیار آموزنده است. همین جا باید بگویم که من شک دارم ما در ایران حتی ریاضیات و فیزیک را هم درست درک کرده باشیم؛ با اینکه به نظر می­رسد این علوم مستقل از فرهنگ هستند، اما اصلاً چنین نیست. در ادامه خواهم گفت که چرا.

برخلاف آن تئوری رایجی که معتقد است تمام جهان تا پایان قرون وسطای اروپا به یکدیگر شبیه بوده است و تغییرات بعد از آن نمایان شده است، باید بگویم که من اصلاً با این تز موافق نیستم. اروپا در زمان قرون وسطی سرگرم فراهم آودن زمینه­هایی اجتماعی بود که اهمیت آنها برای پیشرفت بسیار بیشتر است تا خود ابداعات و اختراعات علمی. ابداعات و اختراعات علمی تنها در آن زمینه اجتماعی آثاری خواهند داشت که از آنها با عنوان "پیشرفت" یاد می­شود که در متن زمینه اجتماعی­ای ایجاد شوند که در اروپا وجود داشته است. هیچ جای دیگر از جهان، با اینکه فاقد ابداع و اختراع نبوده است، هرگز نشانه­ای از پیشرفت از خود بروز نداده است. برخی مانند میلانی هنگامی که متعجب می­شوند که چرا با اینکه نشانه­های مدرنیته در ایران قرون چهارم تا ششم هجری بسیار قبل از اروپا موجود بوده است، اما اروپا پیشرفت می­کند و نه ایران، به جای اینکه در مقدمه فکر خود شک کنند، چون شک کردن در آن مایه حقارت ماست، سعی دارند معماهای بی­بنیاد و بی­اساس مطرح کنند. در واقع معمایی وجود ندارد. مسئله این است که برای پیشرفت به شرایط بسیار پیچیده و خاصی نیاز است که در پیچیده بودن و خاص بودن همان قدر نادرند که شرایط به وجود آمدن موجود هوشمندی مانند انسان، از اجداد گوریلش؛ در حالیکه پسرعموهای شامپانزه ما هرگز این شانس را نیافتند. چرا؟ برای اینکه شرایط زیستی آنها تفاوت داشت. البته می­دانم که این نظر برای ایرانیان و البته برای مردمان همه نقاط عقب مانده جهان تا چه اندازه زننده است. اما من اصلاً به این وجه قضیه کمترین توجهی ندارم. اتفاقاً وجه زننده آن را به مثابه هشداری اساسی می­دانم برای اینکه طبق آنچه در ادامه خواهم گفت حالمان به اندازه کافی از خودمان از آن چیزی فرهنگ و تمدن درخشانش می­نامیم به هم بخورد. برای اینکه وقتی به تفاوت فرهنگ خودمان با اروپا نگاه می­کنیم واقعاً شرمنده شویم از اینکه ادعای فرهنگ بکنیم. البته به صراحت بگویم که من عقب­مانده بودن را باعث شرمندگی نمی­دانم و از این بابت احساس کوچکترین شرمندگی­ای هم نمی­کنم. آنچه که باعث شرمساری است ادعای بی­اساس دارا بودن فرهنگ و تمدنی درخشان است در حالیکه همیشه فاقد این چیزها بوده­ایم.

اکنون باید به دنبال آن زمینه­های اجتماعی باشیم که باعث شده است تا یک پارامتر مانند ابداع باروت در زمینه­های اجتماعی متفاوتی مانند چین و اروپا (یعنی آن کشورهایی که از آنها با نام یاد کردم) تأثیرات بسیار متفاوتی داشته باشد.

این زمینه اجتماعی آن چیزی است که قالباً با عنوان کلی فرهنگ از آن یاد می­شود. اما من از عنوان کلی فرهنگ استفاده نخواهم کرد، بلکه به جای آن با تعریف فرهنگ به عنوان "زمینه­ای که در آن زمینه انسانها با هم ارتباط برقرار می­کنند"، سعی دارم تا حد امکان مفاهیم را دقیق­تر کنم.

من فرهنگ را زمینه­ای می­دانم که نوع و نحوه برقراری ارتباط میان انسانها را مشخص می­کند. فرهنگ در واقع به مثابه محیطی است که بر رابطه بین انسانها بند می­زند. برخی روابط را مجاز و برخی را غیر مجاز می­داند. علم و تکنولوژی و هر چیز دیگر نظیر ادبیات و موسیقی و هر اثر هنری و علمی و فلسفی و تفکرات دینی و غیره، همه و همه را اثر جانبی روابط میان انسانها می­دانم. یعنی روابط بین انسانها برای این شکل نگرفته است که آثار بزرگی پدید آید. انسانها برای برآوردن پست­ترین نیازهای خود؛ خوراک، پوشاک، مسکن، درمان و سکس با هم رابطه برقرار می­کنند و هر چیزی که غیر از این در جوامع رخ می­دهد تنها یک اثر جانبی این روابط است. لذا اینکه این روابط چگونه روابطی باشد، آثار جانبی متفاوتی بروز خواهد کرد. نوع برقراری روابط میان انسانها با اینکه قراردادی است، اما این قراردادها اصلاً آگاهانه نیستند. اگر چنین بود انسانهای یک جامعه می­بایست قادر باشند روابط خود را با هم یک شبه تغییر دهند. اما انسانها هیچگاه قادر نبوده و نیستند که فرهنگ جامعه خود را یک شبه عوض کنند. به این معنا ساختار و زمینه برقراری روابط میان انسانها بسیار ناآگاهانه­تر از آن است که در ابتدای امر به نظر می­رسد.

خلاصه­ای از پروژه این ترم

پروژه­ای که قبلاً از یاد کردم برایم بسیار آموزنده بود. اما این پروژه به این دلیل آموزنده بود که من به دنبال یافتن یک چیز خاص بودم و به همین دلیل هم در میان یک لیست بلند و بالا از پروژه­های متفاوت این عنوان را برگزیدم. من قبلاً به این نتیجه رسیده بودم که راز پیشرفت جوامع را نباید در لابلای کتابهای ریاضی و فلسفی و از این قبل جست. قبلاً حدس زده بودم که باید یک چیزی در گذشته بسیار دور و در بدویت انسان اروپایی وجود داشته باشد که بدون اینکه خودش هم آگاه باشد راز پیشرفت او بر این زمینه اجتماعی استوار است. به این دلیل است که لازم می­دانم خلاصه­ای از نتایج این پروژه را بیان کنم.

بر اساس اطلاعاتی که در دست داریم در فاصله بین ۷۰ تا ۱۰ هزار سال پیش کره زمین شاهد تغییرات آب و هوایی بسیار زیاد و اکثراً بسیار ناگهانی بوده است. این تغییرات آب و هوایی عموماً و نه تماماً مصادف هستند با شکستن قسمتهای بسیار بزرگی از یخهای قطبی و روانه شدن آنها در آقیانوس اطلس. این امر به دلیل پائین آوردن دمان سطح آقیانوس مانع برقرار جریانهای موسوم به گلف استریم شده و دمای اروپا را به شدت پائین آورده است. در دورانهایی که دمای این قاره به شدت پائین بوده است انسانها در غارهایی مانند لاسگو و آلتامیرا و کوسگر و شوو و غیره ساکن شده و تمام آثار فرهنگی نظیر مجسمه الهگان مختلف در آلمان و فرانسه و غیره همه متعلق به این دوران است. این نتیجه نهایی پروژه­ای بود که آن را در این ترم پاس کردم و تا همین حد. اما چرا من به این پروژه علاقمند شده بودم؟ برای اینکه به دنبال رد چیزی در لایه­های بسیار زیرین و بسیار قدیمی در فرهنگ اروپایی بودم. در همان زمانها ایران (تمام فلات ایران که امروزه کویر لم یزرع است)، آب و هوا بسیار خوب و بوده و کویر ایران پوشش گیاهی خوبی داشت.

اما این اطلاعات به چه کاری می­آید؟ اینکه پیشرفتهای فرهنگی در اروپای یخ زده حاصل شده است گویای بسیاری از چیزهایی است که تا آن زمان برایم ناشناخته بوده است. در دروان سرما انسانها در غارها زندگی می­کردند. زندگی در غار یعنی یک زندگی دسته­جمعی و تمام آثار هنری هم در این زمانها ایجاد شده­اند؛ چه نقشهای روی غارها و چه مجسمه­های باقی مانده. زندگی در غار یک زندگی دسته جمعی است و نیاز به مدیریت خاصی دارد. در حالیکه در بقیه نقاط جهان، مانند فلات ایران در آن زمان اصلاً به آن حد از زندگی دسته­جمعی نیازی نبود. انسانهای بسیاری از نقاط جهان می­توانستند با گرداوری غذا و شکار زندگی کنند و مطمئن باشند که همیشه غذا دارند. اما زندگی انسان اروپایی در معرض خطر بود و انسان اروپایی برای حفط بقای خود ناچار بود زندگی دسته­جمعی را بیاموزد. در تمام این مدت پنج حاثه سرمایی بسیار مهم رخ داده است و فاصله میان آنها بین پنج تا ده هزار سال است. یعنی انسان اروپایی در عرض ۶۰ هزار سال به تدریج آموخته است که زندگی دسته جمعی چیست. همکاری گروهی چیزی نیست که اروپائیان آن را با فکر تدبیر ابداع کرده باشند. درست است که امروزه با فکر و تدبیر می­توان شیوه­های مختلف مدیریتی را ابداع کرد، اما تا زمانی که روان انسان آمادگی پذیرش همکاری گروهی را نداشته باشد هرگز فکر و تدبیر چاره ساز نیست. نمونه گویای آن این همه گروه اپوزیسیون سیاسی ایرانی و حتی گروه­های غیر سیاسی هستند که مدتهاست در خارج از ایران زندگی می­کنند بدون اینکه در زمینه اجتماعی فرهنگ دیکتاتورمآبانه هیچکدامشان کوچکترین تغییری به وجود آمده باشد. همه اینها متشکل هستند از انسانهای هوشمندی که به خوبی می­دانند باید چه بکنند، اما نمی­توانند آن کاری که می­دانند انجام دهند. چرا؟ برای اینکه همه چیز انسان در بطن آگاهی او وجود ندارد. برای اینکه به نظر من برخلاف این شعار دهان پرکن و بسیار فرح بخش که "انسان موجود مختاری است" باید بگویم که این بر اساس مشاهدات واقعی در رخدادهای تاریخی خود ما ایرانیان یک دروغ شرم­آور است که بوسیله آن ما می­خواهیم دل خودمان را خوش کنیم. ما می­خواهیم دلمان خوش باشد که تغییر ممکن است، اما ما دویست سال است که به اروپا سفر می­کنیم و همچنان مسکل دیکتاتوری داریم. ما نسبی­گرایی را هم به چماقی تبدیل کرده­ایم تا به یاری آن هر فکر نابی را سرکوب کنیم.

در نهایت به نظر من راز پیشرفت اروپا را باید در آن سرمای وحشتناک اروپای ۷۰ تا ۱۰ هزار سال پیش جستجو کرد. این سرما خصوصیات روانی خاصی در اروپاییان به جای گذراده است که می­توانند بر اساس آن یکدیگر را تحمل کنند. آنها حداقل ۶۰ هزار سال نسل اندر نسل این را آموزش دیده­اند. اما ما در تمام این مدت نیازی نداشتیم که یکدیگر را تحمل کنیم. فضای زندگی ما هم آنقدر مناسب بود که در صورت بروز کوچکترین اختلاف می­توانستیم به گوشه­ای دیگر برویم. بعد هم آب و هوا تغییر کرد به جای اینکه سر شود، گرم شد. ما برای خنک شدن نیاز به ساختمانهای بزرگ داشتیم و دوری گزدین از دیگران و نه همکاری جمعی. هیچ زمینه واقعی اجتماعی و جغرافیایی هم وجود نداشت که ما را به آموختن همکاری گروهی وادارد. هنوز هم که هنوز است ما در این زمینه مشکل داریم.

اما مسئله باز هم اندکی عمیق­تر از تنها همکاری اجتماعی است؛ هر چند خود این امر پدیده ساده­ای نیست، بلکه هرگاه توجه کنیم که ما ایرانیان گروه موفق و پایداری نداریم باید به جای اینکه به این فرضیه مهر بدبینی و مطلق­گرایی بزنیم به آن بیندیشیم.

زمینه­های ناآگاهانه فرهنگ (زمینه روابط بین انسانها)

امروزه تئوری­های تربیتی هرچه بیشتر به به اهمیت اساسی نقش سالهای اولیه بعد از تولد پی برده­اند؛ همان سالهایی که عموماً پنداشته می­شود کودک از توانایی لازم برای تربیت شدن برخوردار نیست. عموماً آموزش به کودکان از سن هفت سالگی و در برخی از جوامع بسیار پیشرفته از سن حدود چهارسالگی در کودکستانها و نظایر آن شروع می­شود، اما همه متخصصین تربیت می­دانند که تربیت کودک از لحظه تولد آغاز شده است. تمام تجربیاتی که کودک از لحظه تولد از سر می­گذراند همه بر دهنیت و در مجموع تربیت او تأثیر گذارند. مشکل اما این است که چون در این زمانهای ابتدایی بین ما بزرگسالان و کودک ارتباط کلامی وجود ندارد، از بسیاری از تأثیراتی که ناآگاهانه بر کودک گذراده­ایم ناآگاهیم. اصلاً هم هیچگاه متوجه نمی-شویم که فلان رفتار کودک در سن هفت سالگی که به دلیل آن از کودک خود دلخور می­شویم ناشی از آموزشهای ناآگاهانه ماست. در مورد نقش اهمیت سالهای آغازین زندگی انسان همسر تامس هریس، نویسنده "وضعیت آخر" جمله بسیار مشهوری دارد که نکته­ای را که به دنبال آن هستم بسیار زیبا و گویا بیان کرده است. او می­گوید "کودک تا هفت سالگی تصمیم خود را می­گیرد که برای حل مشکلاتش کتاب در دست بگیرد یا چماق". و ما با دیدن صحنه­های کتک­کاری داشنجویان در ایران متعجب می­شویم. از خودمان می­پرسیم اینها که هستند. اصلاً یادمان رفته است که ما در مدرسه­هایی درس خوانده­ایم که معملمان دانش­آموزان تنبل را به باد کتک می­گرفت. معملم عزیزمان به جای اینکه به خود زحمت بدهد از خود بپرسد مشکل این فرد کجاست کتک را راحت­تر می­یافت. تازه کار به همین جا ختم نمی­­شد. معملمان به من هم یاد داده بود که دانش­آموزان تنبل را کتک بزنم. چون من دانش­آموز درس­خوانی بودم وقتی دانش­آموز تنبلی درسش را خوب نیاموخته بود با چوب نرم و مخصوصی که معلممان مهیا کرده بود در دستان آن دانش­آموز بکویم. من هم که بچه­ای بیش نبودم فکر می­کردم این کار خوبی است و هر چه محکم­تر در دستان آن بیچاره­ها می­کوبیدم. مسئله به همین حد محدود نمی­ماند. این دانش­آموزان هم در راه مدرسه به خانه من را به باد کتک می­گرفتند. من هم عقده به دل می­گرفتم و در نوبیت بعدی عقده خودم را با زدن ضربات محکم­تر خالی می­کردم. بعد بیرون بیشتر کتک می­خوردم و دفعه بعد سعی می­کردم محکم­تر بزنم. برای همین من فقط با دانش­آموزانی دوست بودم که در حد خودم بودند. این معملان محترم نمی­دانستند که اگر سیاسی پیش گیرند که من با دانش­آموزان دوست شوم، هم من می­توانستم از آنها چیزهایی غیر از درس بیاموزم و هم آنها می­توانستند بسیاری از مشکلات درسی خود را از من بپرسند. آنها بدون اینکه آگاه باشند این دانش­آموزان را از درس و ارتباط با هر دانش­آموز درس­خوانی منزجر می­کردند. برای همین است که در ایران همیشه در مورد دانش­آموزان درس­خوان شایعات بی­اساسی وجود داشت. آنها را موجوداتی تصور می­کردند که در زندگی خود هیچ احساسی ندارند و جز به درس به چیز دیگری فکر نمی­کنند. برای همین است که به دانش­آموز درس­خوان می­گویند ­"خر خوان". برای تحقیر کردن این افراد. اگر به تحلیل این مسئله بپردازیم سر جاهای نه چندان مطلوبی در خواهیم آورد. واقعیت این است که من در مدارس مختلفی درس خوانده­ام. در همه این مدارس هم زبانی که دانش­آموزان از آنها استفاده می­کردند با زبان من تفاوت داشت. منظورم این نیست که آنها به زبانی دیگر مثلاً ترکی حرف می­زدند و من به فارسی. نه. منظورم این است که واژگانی که آنها در صحبت با هم به کار می­بردند بسیار رکیک بود و من در خانه آموخته بودم که از این واژگان رکیک استفاده نکنم و آموخته بودم که تنها انسانهای بی­تربیت از این واژگان استفاده می­کنند. تنها مدتها بعد بود که فهمیدم این ادبیات ادبیاتی است که از آن به "ادبیات اوباش" یاد می­شود. در واقع باید بگویم فضایی که ما در آن می­زیستیم فضایی بود آکنده از معلمهای خشن و دانش­آموزانی از خانواده­هایی با فرهنگ مردمان اوباش. این را در شهرهای مختلف مشاهده کرده­ام، چون در شهرهای مختلفی درس خوانده­ام. در دانشگاه هم با این پدیده مواجه بودم.

آیا این مردمان که دانش­جویان را کتک می­زنند حاصل آن شیوه تربیتی نیستند؟ آیا اینها همان اوباشی نیستند که در کودکی از دست معلمان خشن خود کتک خورده و از هرچه دانشجو دانش­آموز درسخوان منزجرند؟ آیا اینها همان افرادی نیستند که رد دوران معصومیت کودکانه خود تا قبل از هفت سالگی به این نتیجه رسیده­اند که باید برای حل مشکلات خود چماق بدست بگیرند؟ آیا با فحاشی به آنها مشکلی حل می­شود؟ آیا با عرب و لبنانی و خارجی خواندن آنها رد واقع درب آن ظرف زباله­ای را که جامعه خودمان است، به شدت نمی­بندیم تا بوی گندش مشاممان را نیازارد؟ من برعکس فکر می­کنم که حتی این افرادی که کتک می­زنند، افرادی که اسلحه به دست می­گیرند و خون دیگرانی نظیر "ندا آقا سلطان" را می­ریزند قربانیان نظام اجتماعی ما هستند. این نظام اجتماعی ما است که حجم بسیار زیادی لمپن تولید می­کند. لمپنهایی که دز دوران معصومیت خود تا قبل از هفت سالگی بدون آنکه توان تصمیم­گیری داشته باشند، به نحوی کاملاً ناآگانه این امر در ذهنشان اینستالیزه Initialized شده است که برای حل مشکلات خود چماق به دست بگیرند. فقط توجه کنیم که ایران تنها ۹ درصد جنگل و مرتع دارد و بیشتر مساحت ایران کویری و خشک است. در فضای خشک و کویری هم البته که بیشتر لمپن رشد می­کند، مگر اینکه شرایط بسیار پیچیده­ای مهیا باشد که در ایران و کشورهای اطراف مهیا نیست.

جغرافیا نه از طریق تأثیر بر هوش انسانها، که از طریق حد و مرز گذاردن بر نوع و نحوه روابط بین انسانها موثر است.

امروزه ما چه می­کنیم؟ وقتی با پدیده­ای به نام احمدی­نژاد مواجه می­شویم به جای اینکه او را تحلیل کنیم با تمام وجود سعی داریم اثبات کنیم که او ایرانی نیست، اینکه او از ما نیست. اینکه ما خوبیم، و این تنها او است که بد است. آیا این نحوه نگرش چیزی غیر از برآمده از فرهنگ یک جامعه اوباش با معلمانی خشن است؟ امروزه بیانیه­ها و اعلامیه­های سیاسی ما نقش کتک را ایفا می­کند. همان چیزی که در یک جامعه اوباش از معملمان خشن­مان آموخته­ایم. می­خواهم بگویم که در جامعه اوباش تفاوت اساسی­ای بین دانش­آموز درس­خوان دانش­­آموز تنبل و درس­نخوان وجود ندارد. درس­خوانها به فرماندهان همان اوباشی تبدیل خواهند شد که در کودکی با ترکه استاد دستان معصومشان را کتک می­زدند.

یک انقلاب کوپرنیکی در زمینه فرهنگ (روابط متفابل بین انسانها)

اینکه رشد علم و تکنولوژی و در نتیجه پیشرفت در جوامع انسانی به ضریب هوشی و کلاً به ذهنیت انسانها ربط دارد، یک تئوری بسیار رایج است. من می­خواهم این را کاملاً برعکس کنم و جایگاه بنیانهای پیشرفت را اندکی از آن بالا به پائین­تر منتقل کنم.

قالباً من به دانشگاهی که در آن درس می­خوانم خیلی توجه می­کنم. چون معتقدم که نباید راز پیشرفت را در لابه­لای کتابهای علمی و تحقیقاتی و فلسفی جستجو کنم. راز پیشرفت را در روابط بسیار عادی دانشجویان با هم می­دانم. اتفاقاً راز پیشرفت را در هرزه­داریی­های آنان جستجو می­کنم نه در کنفرانسهای مهم علمی. مهم­ترین نکته­ای که به آن پی برده­ام مسئله ازادی روابط بین انسانهاست. این آزادی آنقدر مهم است که بدون آن هیچ چیزی در جوامع شکل نمی­گیرد. یادم است که در دانشگاه علم و صنعت که درس می­خواندم اگر یک دانشجوی پسر از یک دانشجوی دختر جزوه می­گرفت، و یا برعکس، این ماجرا برای مدتها نقل گفتگوی محافل بود. در کافه­تریای دانشگاه در خوابگاه و همه جا در تمام آن روز و روزها و هفته­های بعد همه راجع به آن پدیده نادر بحث می­کردند. یک شبانه روز همه­اش بیست و چهار ساعت است. مردمان و داتشجویانی که زمانهایی را که می­توانند به بحثهای مفیدتری بپردازند، به این مسایل اختصاص دهند دیگر زمانی برای اندیشیدن نخواهند اشت. تمام ذهن یک دانشجوی ایران در آن زمان حول این مسئله بسیار ابتدایی دور می­زد که چطور لب فلان دختر دانشجو را ببوسد؛ چیزی که اینجا کسی راجع به آن فکر نمی­کند. در این محیط این نیازها برای برآورده شدن وقت زیادی از انسانها نمی­گیرد و در عوض دانشجویان حتی هرزه­درایی­های خود را هم به این اختصاص می­دهند که فلان کنسرت کجاست و کی است و فلان موقع که درس می­خواندند فلانی چه اشتباهی کرده بود. وقتی روابط بین انسانها آزاد باشد، دیگر جنسیت مسئله نیست و تنها مسئله تشکیل گروهی است برای کار. چون روابط بین افراد آزاد است افراد کسانی را برای دوستی انتخاب می­کنند که بتوانند با او کار کنند. در واقع در متن روابط آزادانه این کار است که مرکزیت دارد. انسانها حول پروژه یا کار دور هم جمع می­شوند و سایر روابط تنها بهانه و به تعبیری پاگردی هستند برای رفع خستگی برای ادامه کار. امری که در ایران در تمام دوران تحصیلم مفهومی نداشت.

بگذارید سوال دیگری را بپرسم. خیلی از ماها فروغ فرخزاد را می­ستائیم. ولی واقعاً چند نفر از ایرانیان حتی روشنفکر هستند که وقتی راجع به زندگی خصوصی او بدانند او را به فاحشگی متهم نکنند. چند نفر از ایرانیان حاضرند که همسرشان زنی باشد مانند فروغ فرخزاد. بگذارید رک و پوست کنده­تر بگویم. اگر بسیاری از همین ما که خود را روشنفکر می­دانیم بفهمیم همسرمان با دیگری رابطه جنسی داشته است چه می­کنیم؟ متمدن­ترین­مان کسی خواهد بود که تنها رابطه­اش را با همسرش قطع می­کند. این در حالی است که شعارهایی مانند فمیسنیسم را هم سرلوحه اشعار خود کرده­ایم. چند نفر از ایرانیان هستند که آلت تناسلی دخترشان را حتی در این دنیای خارجه به بند نکشیده­اند؟ چند نفر از ایرانیان در خارج از ایران هستند که رویشان بشود اعتراف کنند دخترشان دوست پسر دارد. این افراد عموماً از اینکه بگویند پسرشان دوست دختر دارد شرمنده نمی­شود، اما به محض اینکه پای دخترشان به میان می­آید اکثرشان با تمام وجود سعی در پوشاندن آن دارند. همینجا در پاریس، در فرانسه. واقعاً حیرت انگیز است. اما مسئله اصلاً تنها در حد روابط جنسی خلاصه نمی­شود؛ اصلاً مسئله این نیست.

فرهنگی که آلت تناسلی مردمان را به بند کشیده است مانع از برقراری روابط آزاد بین انسانهاست. فرهنگی که مانع برقراری روابط آزاد بین انسانها می­شود حتی اگر گاهی چیزهایی هم کشف یا اختراع کند، این پدیده به اندازه سیر برعکس گرما در ابعاد بسیار کوچک و در مدت زمانهای بسیار محدود، نادر و ناچیز خواهد بود.

در واقع آن چیزی که بنیان فرهنگ جوامع است نه هوش و فکر انسانها که نوع روابط میان آنهاست. جوامعی که روابط آزادانه بین انسانها را نپذیرند، در واقع دارد می­گوید من پیشرفت نمی­خواهم. عدم پیشرفت این جوامع اصلاً امر شگفت­انگیزی نخواهد بود. در واقع انسان نه تنها موجودی اجتماعی است که برساخته دست جامعه انسانی هم هست.

اکنون می­خواهم با ارائه یک نظر کاملاً برعکس خواننده را به شدت غافلگیر کنم. در ابتدا باید بگویم در ایران فروید کاملاً بد فهمیده شده است. فروید هرگز معتقد نبود که تمدن و فرهنگ حاصل آزادی جنسی است؛ برخلاف تمام تبلیغات نادرست بسیاری از ایرانیان از هر دستی، فروید کاملاً برعکس معقتد بود که تمدن و فرهنگ حاصل سرکوب غریزه جنسی است نه آزادی آن. این تزی است که آن را قبول دارم. اما آن چیزی که فروید آن را به دقت و به صراحت توضیح نداده است مفهوم "سرکوب غریزه جنسی" است. بسیاری از ایرانیان به اشتباه گمان می­کنند که در ایران غریزه جنسی افراد سرکوب می­شود. نه اصلاً چنین نیست. اتفاقاً در ایران میزان آزادی جنسی؛ البته برای مردان همیشه بسیار بیشتر از اروپا بوده است؛ چه قبل و چه بعد از اسلام. در خلال بحث همین­قدر به اشاره بگویم که چند همسری و صیغه یک رسم تنها عربی نیست و این پدیده در ایران قبل از اسلام هم یک رسم معمولی جامعه بود. اصولا در یران زمان ساسانیان هیچ حد و مرزی در رابطه جنسی مردان وجود نداشت و مرد حتی می­توانست با دختر خود هم رابطه داشته باشد. به همین دلیل بود که بسیاری از خارجیان بنیان خانواده را در جامعه ساسانی از هم پاشیده می­دانستند؛ در واقع هم چنین بود و هنوز هم هست. خانواده­ای که در آن مرد هرگاه خواست با هر کس که خواست رابطه جنسی داشته باشد، یک خانواده از هم گسیخته هم هست. مسئله اساسی در مورد سرکوب این است که این سرکوب باید بسیار ناآگاهانه باشد. یعنی فرد باید در شرایطی زندگی کند که در آن شرایط به دست خودش غریزه جنسی خودش را خواسته و حتی در بسیاری از مواقع ناخواسته سرکوب کند. نقاشی که تمام فکرش به نقاشی است بسیاری از اوقاتش را به تفکر در مورد هنرش می­گذراند. او بدون اینکه آگاه باشد انرژی جنسی خودش را در هنر نقاشی خود به کار می­گیرد. حال در کنار این امر او باید این آزادی را داشته باشد که در هر رابطه دو طرفه­ای که خواست این غریزه را ارضاء کند. در واقع مفهوم "سرکوب غریزه جنسی" مفهوم بسیار پیچیده­ای است. در اروپای قرون وسطی هم سرکوب غریزه جنسی یک پدیده بسیار پیچیده بود. مردم حق نداشتتند بیش از یک بار ازدواج کنند و طلاق مفهومی نداشت. یعنی لگام سفت و سخت بر غریزه جنسی. طبقه کشیشان هم اصلاً حق برقراری رابطه جنسی را نداشت. اما اینکه شخصی کشیش شود یا نه و یا اینکه در سلک کشیشان باقی بماند یا نه انتخابی بود. در تمام خاورمیانه مردان در برقراری رابطه جنسی آزادی لجام گسیخته­ای داشتند و زنان اگر خطا می­کردند سنگسار می­شدند. در ایران قبل از اسلام هم برخلاف آنچه بسیار دلشان می­خواهد، اینگونه بوده است و رسم سنگسار کردن ربطی به اسلام ندارد.

برای اینکه منظورم را دوباره واضح­تر توضیح دهم باید تکرار کنم که مسئله اصلاً خود رابطه جنسی نیست، بلکه تأثیر آن در سایر روابط انسانی است. رابطه جنسی یکی از حساس­ترین مسائل در جهان انسانی است و تأثیری بسیار عمیق بر روابط انسانی دارد. جامعه­ای که این رابطه را به بند و حصار ازدواج در می­آورد جامعه بسیار شرم­آوری است. برای اینکه عمق این شرم­آوری را درک کنیم، ناچارم که آن را در همان حدی که رکیک است بیان کنم. از این بابت از خواننده عذر نمی­خواهم که تا این حد رکیک آن را بیان می­کنم، چون واقعیت موجود در چنین جامعه­ای در واقع بسیار رکیک­تر از آن است که قلم قادر به بیان آن باشد. در جامعه­ای که رابطه حنسی به بند ازدواج در می­آید، وقتی پسری به خواستگاری دختری می­رود در واقع دارد به پدر دختر می­گوید: "دخترت را می­دهی من بکنم!." قصدم از این بیان رکیک این است که خواننده حالش از جامعه ما به هم بخورد. قصد دارم ببینیم که ما تا چه حد مردمانی رکیک هستیم.

حال پرسش من این است که اصلاً عدم پیشرفت مردمانی تا این حد رکیک جای تعجب دارد؟

برای بازگشتن به بحث اصلی، باید بگویم که علم و تکنولوژی هم مانند سایر جلوه­های اجتماعی برساخته جامعه انسانی هستند. جامعه انسانی حاصل برقرار روابط خاصی میان انسانهاست. جامعه­ای که همواره مواظب آلت تناسلی زنانش باشد؛ در جامعه­ای که در آن مرد خود را در حد یک "آلت بان" که مراقب است هر آلتی در الت تناسلی زنان آن جامعه فرو نرود، در واقع مانعی جدی برای برقراری بسیاری از روابط فراهم می­آید. بسیاری از روابطی که اگر آزاد گذارده شوند به هیچ وجهی در همان حد محدود نمی­مانند و به زودی می­توانند به روابطی بسیار جدی بر روی کارهای جدی و پروژه­های مهم علمی تبدیل شوند، فقط به این دلیل که مردان آن جامعه "آلت بان" هستند و شورت زنان جامعه­شان را به بند می­کشند، هنوز شکل نگرفته از هم می­پاشد. من نمی­توانم تصور کنم که باهوش­ترین افراد این جامعه به پیشرفتی بیش از حد برنده شدن در المپیادهای ریاضی و فیزیک دست یابند؛ یعنی حل کردن مسایل از قبل حل شده. اکتشاف بیش از آنکه پاسخ دادن به یک سوال باشد در واقع طرح یک سوال جدید است. هیچ ایرانی­ای در تمام طول تاریخ نتوانسته است سوال مهم و جدیدی بپرسد که ذهنیت و نگرش انسان را به جهان تغییر دهد. جامعه­ای که از برقراری روابط آزادانه میان زنان و مردان وحشت دارد، نمی­تواند به این حد از پیشرفت برسد.

اما یک سوال مهم که مطرح می­شود این است که آیا وجود روابط آزاد پیشرفت را تضمین می­کند؟ البته که نه. جوامع می­توانند از روابط آزادانه جنسی بهره­مند باشند، اما همچنان پیشرفت هم نکنند. وجود روابط آزاد بین انسانها چیزی را تضمین نمی­کند، اما عدم وجود این روابط آزاد عدم پیشرفت را تضمین می­کند. در واقع به وجود آوردن این روابط در جامعه تنها به وجود آوردن زمینه­ای است که در متن آن ممکن است که پیشرفت هم حاصل شود؛ ممکن هم هست که باوجود آن هرگز پیشرفتی حاصل نشود. برای اینکه وجود روابط آزاد یک شرط لازم است که در عدم وجود آن پیشرفت محال است. اما این امر یک شرط کافی نیست که در صورت وجود پیشرفت را تضمین کند.

در جامعه­ای که روابط بین انسانها آزاد باشد، اتفاقاً انسانهایی منشأ اثرات بزرگی هستند که کمتر وقت خود را به فکر کردن در مورد این مسئله گذرانده­اند. چون شبانه روز بیست و چهار ساعت است. دانشمند رده بالا در یک علم کسی است که بیشتر اوقات شبانه روز خود را در مدت زمان عمرش به صورت خستگی­ناپذیری در راستای تفکر در رشته مورد مطالعه خود می­گذراند. کسی است که خستگی را نمی­شناسد. این شخص نیاز به آزادی دارد. نمی­توان شورت این انسان را به بهانه­های واهی مانند ارزش انسانی به بند کشید و انتظار داشت که او فکر کند.

رک و پوست کنده بگویم که مردمانی که اختیار آلات تناسلی خود را ندارند، محال است که پیشرفت کنند، اما هیچ تضمینی وجود ندارد که از میان انسانهایی که اختیار آلات تناسلی خود را به دست دارند حتماً چیز دندانگیری دیده شود.

به همین دلیل است که خواننده نباید بپندارد که با برقراری روابط جنسی آزاد در کشورهایی مانند ایران همه مشکلات حل می­شود. این پدیده یک گام اول و در واقع اولین گام برای طرح پرسشهای اساسی­تر است.

به همین دلیل است که می­گویم راز پیشرفت جوامع را نباید در مغز آنها جستجو کرد، بلکه اتفاقاً این راز در جایی نهفته است که ما کمتر مایلیم در مورد آن بیندیشیم. به جای سر باید به شورت توجه کنیم. اینکه مردمان چگونه آلات تناسلی خود را کنترل می­کنند، منشأ این کنترل کجاست و از این قبیل است که به روابط بین انسانها و درنتیجه به زمینه­های اجتماعی­ای که در بطن آن تنها و تنها ممکن است و نه تضمینی، که بنیانهای علمی در طی نسلهای متمادی شکل بگیرند.

در واقع برخلاف آنچه بسیاری می­پندارند این آزادی روابط جنسی نیست که پدیده­ای غیرانسانی است، این محدود کردن و به بند کشیدن آلات تناسلی انسانهاست که هر بوزینه­ای هم آن را به خوبی می­شناسد. هر گوزنی هم به گوزن نری که به ماده­اش نزدیک شود شاخ می­زند. درک این آزادی است که انسان را بالغ می­کند. انسانی که این مفهوم را درک نکرده باشد نه می­داند عشق چیست، نه می­داند رابطه انسانی چیست و نه هیچگاه می­تواند حتی این شانس را داشته باشد که شاید پیشرفت کند.

به این دلیل است که می­گویم نباید در کتابهای فلسفی به دنبال راز پیشرفت جوامع گشت. تا زمانی که انسانهای جامعه ما آزاد نباشند، هزارها خروار کتاب افلاطون و ارسطو هیچ مشکلی را از ما حل نمی­کند. این مسئله آنقدر جدی و بنیادین است که دیگر حالم به هم می­خورد از بازخوانی آثار افلاطون و ارسطو توسط انسانهایی که شورت دختران و همسران و سایر زنان جامعه خود را به بند می­کشند و خود را تا حد "آلت بان" به زیر می­کشند.

در نهایت اینکه اگر می­خواهیم جامعه ایران تغییر کند راهش این نیست که خروار خروار گفته­های افلاطون و ارسطو را نشخوار کنیم. من اخیراً در اینجا متوجه شدم که در ایران ما حتی فیزیک را هم درست متوجه نمی­شویم. چرا؟

اصولاً وقتی که سر کلاس درس اینجا استادمان درس ارائه می­کند مثالهای او بسیار زنده و قابل لمسند. چرا؟ برای اینکه مثالهای او بر آمده از متن فلان مقاله تحقیقاتی هستند که بیخ گوشمان و در موسسات تحقیقاتی همان جامعه نوشته شده است. برای اینکه شما مطمئن هستید که وقتی درستان تمام شود، اگر دانشجوی خوبی باشید و در صورت تمایل می­تواند در موسسه­ای کار کنید که هم امکانات بسیاری دارد و هم کارش جدی است. در ایران بسیاری از دانشجویان از اساتیدشان می­پرسیدند که چرا باید فلان مفهوم را درک کنند. اینجا این سوال اصلاً نمی­تواند مطرح شود. چون شما برای ورود به بازار کار مجبور نیستید که فیزیک بخوانید. کسی اینجا فیزیک می­­خواند که به این علم علاقمند باشد و بخواهد محقق و استاد دانشگاه شود و در این زمینه تحقیق کند. پاسخ به این پرسش برای دانشجو از قبل مهیاست. برای همین او تنها بر درسش متمرکز است و ذهنش را در گیر پرسشهایی تا این حد بی­اساس نمی­کند. او به راحتی در برقراری روابط آزاد است و به دلیل همین آزادی این پروژه و کار آینده او است که روابط او را کلاً جهت دهی می­کند. بقیه امور همه در سایه قرار دارند و او به طور کلی بر کارش متمرکز است. از میان انبوهی از دانشجویان که اینگونه می­زیند اصلاً تعجب­آور نیست که تنی چند مانند اینشتین و بوهر و دیراک و فاینمن و غیره هم بروز کنند؛ پدیده­ای که نه تنها در ایران محال است، بلکه هرگز هم دیده نشده است. تکرار می­کنم که در تمام تاریخ هیچ ایرانی­ای هیچ چیز اساسی­ای کشف نکرده است. رازی الکل را ساخت، اما تئوری کلی­ای در مورد ساختار ماده و الکل نداشت. بوعلی پزشک بود اما حاصل کار او به مکتبی در پزشکی تبدیل نشد.

اگر می­خواهیم ایران تغییر کند به جای نشخوار کردن ایده­های این یا آن روان­شناس و زبان­شناس باید پرسشهایی را بپرسیم که هرگز هیچ دانشمند علوم اجتماعی مطرح نکرده است. چگونه ممکن است که پرسشهای مربوط به مشکلات اساسی و بنیادین جامعه ما را مارکس و ماکس وبر و آنتونی و گیدنز و دیگران حتی توانسته باشند مطرح کنند.

اگر می­خواهیم ایران پیشرفت کند باید از ساختن نظریات جعلی­ای مانند بازگشت به دوره معتزله (تز دکتر سروش) و یا نظریاتی مانند این عبارت مسخره و توخالی نظیر فمینیسم اسلامی دست برداریم.

اگر بخواهیم ایران پیشرفت کند باید این را بپذیریم که دین و تفکرات دینی سمی بسیار خطرناک برای ایران و تمام جهان هستند. سرمان را توی برف فرو نکنیم و حواسمان باشد که در همین غرب افراد زیادی متوجه خطر بسیار جدی تفکرات و ایده­ های دینی شده و از هم­ اکنون برای آن چاره­ اندیشی می­کنند. اما حتی روشنفکرترین افراد جامعه ما می­پندارند که باید در مورد دین سکوت کرد. با کمال شهامت باید بگویم که عدم مواجهه مستقیم با دین را بیش از اینکه نشانی از روشنفکری بدانم، ناشی از بزدلی روشنفکران ایرانی می­دانم. تازه یک سری هم خیلی پیشرفت کرده­ اند دین را معادل اسلام می­دانند. انگار که دین زرتشتی خیلی خوب بوده است. انگار هرچه مشکل در ایران است از اسلام است. مسئله دین مسئله این دین یا آن دین نیست. مسئله دین در ایران با مسئله دین در اروپا بسیار متفاوت است. دین برای اروپا یک پدیده وارداتی است. دین همان قدر با بنیانهای اجتماعی اروپا بیگانه است که علم و تکنولوژی با بنیانهای اجتماعی ما. ما جامعه اساساً دینی­ای هستیم. اروپا جامعه اساساً ماتریالی است. در این مقال فرصت ندارم که به این مفاهیم بپردازم و آنها را بیش از حدی روشن کنم. تنها همین حد بگویم که اروپا همیشه در صدد بوده است تا اثباتی عقلانی برای خدا بیابد و در طول تاریخ استدلالات بسیاری برای این امر ارائه شده است. اما رویکرد ما به دین همواره تعبد محض بوده است. تا آن حد که ما حتی استدلال عقلانی، هر چند نادرست بوعلی را هم در زمینه اثبات وجود خدا تاب نیاوردیم. بوعلی که روشنفکر بود رازی خداناپرست را فضول می­خواند، بدون اینکه قادر باشد به استدلالات او پاسخ دهد. اگر می­خواهیم ایران تغییر کند باید از تصورات قالبی دست برداریم و نپنداریم که اروپائیان به همه چیز اندیشیده­اند. آنها به مشکلاتی که جامعه ما با آنها دست به گریبان است نیندیشیده­اند و نمی­توانسته­اند هم که بیندیشند و تئوری­های جامعه­شناسانه آنان هم خوب است که آموخته شود، اما آن چیزی که ما باید یا بگیریم نه تئوری­های آنان که منطق نهفته در پس این تئوری­هاست. اما مگر مغز "آلت بانان" هم می­تواند فکر کند. چه انتظار بیخودی از "آلت بانان".

من این حرف ژان پل سارتر را قبول دارم که می­گوید کافی نیست که نویسنده ­ای آزادانه بنویسد، بلکه او باید مردمانی را خطاب قرار دهد که آزادند که هر چیزی را تغییر دهند. مردمان ایران که اکثر مردان و زنانشان به نظر من "آلت بانان"ای بیش نیستند، آزاد نیستند که هر چیزی را تغییر دهند. به همین دلیل است که با اکراه بسیاری این متن را نوشتم. در واقع به اصرار دوستانی بود که اصلاً دلم نمی­خواهد بیازارمشان چون بسیار دوستشان دارم. اما در کنار آن باید به صراحت بگویم از نوشتن به زبانی که اکثر مخاطبانش "آلت بان" هستند حالم به هم می­خورد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست