•
چند سال باید سپری شود که این شب کذایی حتی تو قصههای مادربزرگها نباشد و تنها بشود بخش از تاریخ شهر تاریخی بم؟!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۵ دی ۱٣٨۹ -
۲۶ دسامبر ۲۰۱۰
تارا بنیاد - خبرگزاری کار ایران: تا آخرین دقایق چهارم دی ماه ۱٣٨۲ به چه فکر می کردند مردم شهر بم. کودکی که با اضطراب امتحان خوابید، نوعروسی که تازه به خانه بخت رفته بود، دخترکی که به نگاه پسر همسایه دل خوش کرده بود و پسری که ثانیهها را برای صبح شدن و دیدن لبخند دختر میشمرد، زنی که تاریخ زایمانش پنجم دی بود، پیرزنی که به آرزوی دیدن اولین نوهاش دل خوش بود، پیرمردی که خودش را می خورد تا کسی از نگرانی هایش سر درنیاورد! چه شب بیپایانی بود این شب، شبی که هرگز صبح نشد و باگذشت هفت سال هنوز دل مردم را میلرزاند.
شبی که اضطراب را به بالین هر شب کودکان آورد و آرزوی دیدن لبخند را به دل همه مردم شهر گذاشت، شبی که نگاههای عاشقانه را کمرنگ کرد و دل نگرانیهای پیرمرد را پررنگ، شبی که پیرزن آرزوی دیدن اولین نوهاش را قبل از پایان شب به گور برد شبی که صبح نشده زندگی مردم یک شهر را لرزاند و اینها را تا در کوچههای بم قدم نزنی، نمیفهمی.
پنجم دی ماه ۱٣٨۲ است ساعت ۵ و ۲۶ دقیقه و ۲۶ ثانیه، تنها در ۱۲ ثانیه امیدها و آرزوهای مردم یک شهر آنچنان تاریک میشود که با گذشت هفت سال هنوز غبار آن، روی شهر نشسته است. چند سال باید بگذرد تا زلزله دی ماه ٨۲ به تاریخ این شهر بپیوندد. به تاریخ شهری که قدمتش پیش از تاریخ است؟ چند سال باید بگذرد که خاطره این شب از یاد این مردم برود؟ چند سال باید سپری شود که این شب کذایی حتی تو قصههای مادربزرگها نباشد و تنها بشود بخش از تاریخ شهر تاریخی بم؟!
در کوچههای شهر بم که پرسه میزنی هزاران سوال این چنینی برایت پیش میآید؟ و اگر غریبهای باشی که شهر را پیش از زلزله ندیده هزاران سوال عجیبتر این که آیا این خانه پیش از زلزله همین شکلی بوده است؟ آیا اعضای این خانه که هنوز حتی آوار برداری نشده چه رسد به بازسازی همه با هم مردهاند؟ آیا زیر این آوار جنازهای مانده است؟ آیا مردم راست میگویند که این همه سگ ولگرد را بوی خون به شهر کشانده است؟
چرا به جای این که پس از هفت سال مردم دست به کمر زده از جا بلند شوند و همچون نخلستانهایشان به ایستند کمر به نابود کردن نخلستانهایشان بستند؟ تنها چیزی که در ۱۲ ثانیه بین چهارم دی ماه ۱٣٨۲ و پنجم دی ماه ۱٣٨۲ تغییر نکرده بود؟!
ششم دی ماه ٨۲ دبیرستانی بودم امتحان بینش اسلامی داشتم، جلوی تلویزیون، کنار بخاری آنقدر گریه کردم از اخبار زلزله تا خوابم برد؛ نه قبل از زلزله هیچوقت گذرم به بم افتاده بود و نه تا سال پیش دل و دماغی برای این سفر داشتم؛ حال یک سال از سفرم به بم می گذرد، از زندگی میان مردمانی که غم سیاهشان کرده است و از کوچهها به جای بوی غذا، بوی اعتیاد میآید، یک سال از بودن در میان مردمانی میگذرد که آخر نفهمیدم این همه مهربانی از مهمان دوستی غریزیشان بود یا از بیکسی؟! یک سال از آشنایی با آن همه مردم عجیب و غمزده میگذرد حالا سوالها برایم بیشتر شده است، باز منتظر یک فرصتم تا به بم بازگردم و ببینم پیرمرد نحیفی که در بازار کانتینرهای بم نعل و زنجیر میفروخت، دو دهنه مغازهاش را در بازار قدیم بم پس گرفته است؟ یا آرزوی پس گرفتن دکان پدریاش را با آرزوی دیدن تنها نوهاش به گور برده است؟ میخواهم بازگردم تا ببینم، کودک هفت سالهای که تنها بازمانده خانوادهاش بود در آستانه هشت سالگی هنوز شب را در آغوش مادربزرگ پیرش میخوابد یا...؟ زهرا آن زن جوان که چهرهای پیر داشت و کودکی دو ساله توانست وام مسکن بگیرد تا از گرمای زندگی در کانتینر در حیاط صاحب خانه نجات یابد؟ برگردم تا ببینم آیا کودک سه ساله زهرا توانست چرخیدن چرخ و فلک پارک بم را ببیند، یا این پارک هنوز منتظر دستگیری پیمانکار فراریاش است برای روشن کردن چرخ و فلکش؟!
حتی دوست دارم، وقتی به بم بازگشتم به سیاهخانه برم، جایی که معتادان زندگی میکردند، معتادان معامله میکردند، معتادان تزریق میکردند، جایی که از چهره پیرزن خمودهای که با عصا از کنار خیابان رد میشد میفهمیدی ۷۰ سال است که معتاد است و از دیدن سیگاری در دست پسر بچه ۱۴ ساله تعجب نمیکردی، میخواهم وقتی به سیاه خانه بازگشتم، علیرضا ۲۰ ساله را پیدا کنم و ببینم حالا که ۱۲ سال سیگاری کشیدنش شده ۱٣ سال هنوز معتقد است که معتاد نیست؟ و به پاتوق معصومه بروم و ببینم هنوز معامله میکند حتی اگر ماشین پلیس از بغل دستش رد شود؟ وقتی به بم بازگردم حتما سراغ مسئولان بهزیستی را خواهم گرفت، تا حال ٣۰۰ بیمار روانی را که پیش از زلزله ۱٣ نفر بودند بپرسم و بدانم آیا ۵۰۰ سالمند تحت پوشش بهزیستی که پیش از زلزله یک آمار یک رقمی داشتند هنوز زنده و سالم هستند و آیا امسال که دیگر کوچکترین کودک هم از ٣ هزار و چهارصد کودکی که در اثر زلزله بیسرپرست شدهاند به سن مدرسه رسیدهاند، به مدرسه میروند؟! آیا درسشان خوب است و آیا کوچکترها که آن ۱۲ ثانیه را یادشان نیست هنوز میخندند؟ اگر گذرم به بم افتاد حتما یک طلوع و یک غروب را در ارگ خواهم بود، خورشید که بالا میآید آرزو خواهم کرد زلزله با تمام خاطراتش به تاریخ ارگ بپیوندد، خورشید که بالا میآید آرزو خواهم کرد عظمتی که حتی پس از زلزله در این ارگ پیر پنهان است به شهر بم بازگردد، خورشید که بالا میآید آرزو خواهم کرد آسمان تا غروب ستارههای مردم این شهر را به آنها پس دهد، تا چین صورتشان باز شود، بوی غذا به کوچههای شهر برگردد، از کنار کودکان که رد میشوی صدای خندهشان تو را به کودکیهایت ببرد و دیگر هیچ آواری در شهر نباشد و دیگر هیچ سرنگ و سوزنی در شهر نباشد و دیگر هیچ معتادی در شهر نباشد و دیگر هیچ فقیری در شهر نباشد و دیگر هیچ... .
|