یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گمشده!
نوزادی در میان آتش و خون


مینا انتظاری


• مجاهد خلق "هُما رُبوبی" فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی و از دبیران محبوب مدارس مشهد بود. همسرش "حسن کبیری" (فرزند ارشد مادر مجاهد معصومه شادمانی) از زندانیان سیاسی زمان شاه و از کادرهای با سابقه مجاهدین خلق بود. در دوران مبارزات سیاسی با ارتجاع حاکم، این زوج دلاور از اعضا و مسئولین بخش اجتماعی مجاهدین در تهران بودند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ دی ۱٣٨۹ -  ۱ ژانويه ۲۰۱۱


 
 
بامداد یکی از روزهای اواخر مهرماه سال شصت، یک ساختمان چهار طبقه در منطقه تهرانپارس، شرق تهران، به محاصره کامل پاسداران جهل و جنایت در میاید. هدف، آپارتمانی داخل این ساختمان بود. با شلیک اولین گلوله ها توسط مهاجمین تا دندان مسلح، "هما" بسرعت نوزاد چند روزه اش را در امن ترین و محفوظ ترین نقطه داخل خانه به امانت میگذارد و با یک بوسه به خدا میسپارد... او بلافاصله با گشودن آتش بر روی پاسداران متجاوز به "مقابله به مثل" و مقاومت جانانه دست میزند. مدت کوتاهی بعد هما و همسرش حسن در اثر رگبار مسلسل و انفجار نارنجک های پاسداران سیاهی وتباهی بر خاک میافتند و سرانجام در لجّه خون گرم خود آرام میگیرند.

وقتی بعد از مدتها تیراندازی و شلیک های مستمر، پاسداران هار خمینی مطمئن میشوند که دیگر مقاومتی وجود ندارد وارد آپارتمان میشوند... حال دیگر صفیر گلوله ها و صدای انفجارها خاموش شده بود و تنها صدای ضعیفی که در این خانه نیمه ویران به گوش میرسید ضجه های دلخراش یک نوزاد چند روزه بود که با فداکاری و هوشیاری پدر و مادرش از تیررس مستقیم دشمن مصون مانده بود. طفلک معصوم هیچ نمیدانست در این دنیای غریبی که به تازگی به آن قدم نهاده چه اتفاقات سهمگینی در شرف وقوع است که شاید کمترینش کشته شدن پدر و مادر جوانش در همان خانه بود... شاید هنوز هم نداند که پدر و مادر واقعی اش چه کسانی بودند و بدست چه کسانی کشته شدند!

هما و حسن

مجاهد خلق "هُما رُبوبی" فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی و از دبیران محبوب مدارس مشهد بود. همسرش "حسن کبیری" (فرزند ارشد مادر مجاهد معصومه شادمانی) از زندانیان سیاسی زمان شاه و از کادرهای با سابقه مجاهدین خلق بود. در دوران مبارزات سیاسی با ارتجاع حاکم، این زوج دلاور از اعضا و مسئولین بخش اجتماعی مجاهدین در تهران بودند. با شروع سرکوب خونین خمینی در فردای سی خرداد شصت، این زوج جوان همانند ده ها هزار تن از دیگر افراد اپوزیسیون آزادیخواه و ضد رژیم، مجبور به زندگی مخفی شدند.

تور اختناق رژیم در همه جا گسترده شده بود و دیو ارتجاع مذهبی از هر سو تنوره میکشید. بخصوص در تابستان و پائیز سال شصت که در هر شبانه روز، هزاران تن دستگیر و صدها تن در زندانها تیرباران میشدند و دهها تن از مجاهدین و مبارزین سیاسی در خیابانها و یا خانه ها به قتل میرسیدند.
البته برای چهره های شناخته شده ای همچون هما و حسن، زندگی و مبارزه تمام عیار در جامعه و فضایی بشدت نظامی-امنیتی شده تحت حاکمیت یک رژیم کودتایی-فاشیستی، بمراتب سخت تر و پر ریسک و خطرناکتر بود.

در آن شرایط خفقان نفس گیر و در دوران پر اضطراب زندگی مخفی، "هما" به کمک یک پزشک انساندوست در اوایل مهرماه زایمان میکند و نوزادش را در میان دلهره و هراس اطرافیان به دنیا میاورد و با لبخندی مظلومانه عزیز دلبندش را در آغوش میکشد. ولی قبل از انکه حتی فرصت کند نامی برای فرزند دلبندش انتخاب کند و یا تولدش را در جایی ثبت کند، چند روز بعد علیرغم علایق بی پایان مادریش، جان خود را فدای مام میهن و رهایی مردم محبوبش میکند... پاسداران جانی این طفل نورسیده را همچون غنیمت جنگی با خود میبرند...

مادر رُبوبی

مدتها بعد از شهادت هما، "مادر رُبوبی" برای یافتن نوه مفقودش از مشهد به تهران میاید و به کمک یکی از بستگانش به هر دری میزند و به مراکز مختلف مراجعه میکند تا شاید خبری و ردی از این عزیز گمشده اش بیابد. ولی نهایتآ تنها جوابی که دریافت میکنند اینست که: "فرزند منافقین معدوم را به یک خانواده حزب اللهی سپرده اند تا اسلامی تربیت شود و دشمن منافقین بشود..." و دیگر هیچ.

شرایط دهشتناک و خونبار سالهای اول دهه شصت را فقط کسانی میتوانند درک کنند و یا تصویر نسبتآ واقعی از آن داشته باشند که خودشان یا نزدیکانشان، در آن دوران، گذرشان به زندانها و دادستانی و یا سپاه و کمیته رژیم افتاده باشد. پدران و مادران داغدار و سوگوار حتی برای یافتن خبری از عزیزان ربوده شده و یا اثری از مزار فرزندان اعدام شده شان، در معرض بدترین توهینها و بیرحمانه ترین بی حرمتی ها قرار میگرفتند و چه بسا خودشان هم روانه زندان و مشمول مصادره اموال میشدند.

کشته شدن هما و همسرش و مفقود شدن تنها یادگار آنان، برای مادر رُبوبی (هِروی) بسیار سخت و جانگداز بود ولی این اولین تجربه تلخ مادر در کوران تحولات سیاسی ایران نبود. او در رژیم سابق نیز به دلیل زندانی بودن دو پسر "مجاهد" و "فدایی" خود، سالها با تحمل رنج دوری آنان، مرتبآ در جلوی زندانهای تهران و مشهد در جمع دیگر مادران حضور داشت و در روزهای ملاقات با فرزندان مبارزش، همواره مونس و همدرد و پشتیبان آنان بود.

اما حالا در دوران حاکمیت پلید آخوندی شرایط برای مادر بمراتب هولناکتر و مصیبتها بسا سنگین تر شده بود. دو پسر مجاهد مادر (حسین و هادی) از همان تابستان شصت درگیر زندگی مخفی و مقاومت قهرآمیز با ارتجاع خونخوار حاکم بودند که نهایتآ با پشت سر گذاردن یک دوره مبارزه طولانی و دلاورانه در داخل کشور به ارتش آزادیبخش ملی می پیوندند... مدتی بعد پسر دیگر مادر نیز دستگیر میشود و مدتها در زندان بسر میبرد.

خلاصه خانه و کاشانه و محیط گرم خانوادگی مادر که در روزگاری نه چندان دور، مأمن و پناه همه آزادیخواهان در مشهد بود به یکباره همچون آشیانه ی بلازده، دستخوش طوفان شد و فرزندان دلبند مادر یا کشته یا زندانی و یا فراری و آواره شده بودند. با این وجود قلب مهربان این مادر بزرگوار همچون همیشه برای فرزندان عزیز و همه رزمندگان آزادی می تپید و از هر کمکی به مجاهدین دریغ نمیکرد.

اواسط سال ١٣٦٦ پاسداران و ماموران سنگدل وزارت اطلاعات، مادر را به جرم داشتن چند تماس تلفنی با پسر مجاهدش، دستگیر و روانه زندان میکنند. همزمان با مادر، دختر دیگر و نوه شش ماهه مادر هم بازداشت میشوند. البته به بند کشیدن همزمان سه نسل، از داستانهای رایج زندان در دهه شصت بود. بهرحال حدود دو سال مادر را در شرایط غیر انسانی تحت فشارهای جسمی و روانی در زندان نگه میدارند. بعد از خلاصی از بند هم او را از هرگونه تماس با فرزندانش در "اشرف" منع میکنند.

مادران، مادران!

کمتر کسی است که نداند در حاکمیت ننگین آخوندی هیچ انسان شریف و آزاده ای روی آرامش و آسایش را نمی بیند، و طبعآ مادر ربوبی و دیگر مادران صلح و آزادی نیز در تمام این سی سال سیاه، از داغ فراق عزیزان خود و در آتش ظلم و ستم این جانیان بیرحم، سوختند و میسوزند. بخصوص در سالهای پر مخاطره اخیر که فرزندان مادر در "اشرف" بسر میبردند و مادر از سال شصت به بعد بی صبرانه منتظر و مشتاق دیدن روی انها بود...

مادر همیشه چشم براه بود و امیدوار و البته دلواپس و نگران. هر سال تابستان بخشی از میوه های روی درخت حیاط خانه را برای فرزندان در سفرش و به امید بازگشت آنان باقی میگذاشت؛ هرچند که عاقبت آن میوه ها سهم پرندگان مهاجر میشد. حتی اتاق پسر کوچکش "هادی" و وسایل شخصی و تحصیلی او را همچنان بعد از سالیان سال دست نخورده و مرتب نگهداشته بود و دائمآ تاکید میکرد: هیچ چیز از جایش نباید تغییر کند، بچه ها بزودی به خانه باز میگردند...
شنیدم که چند ماه قبل مادر ربوبی، این زن دلیر و دردمند، سرانجام در شهر مشهد چشم بر این جهان فروبست در حالیکه همواره چشم براه خبری از نوه گمشده اش و دیدن روی فرزندان عزیزش در غربت و تبعید بود.

هرچند مادر مانند بسیاری دیگر از پدران و مادران زجرکشیده و داغدیده سرزمین مان، شاهد بازگشت پرستوها به خانه نبود و در حسرت در آغوش کشیدن دوباره عزیزان دلبندش یک عمر سوخت ولی بی تردید روح بزرگوار او دوشادوش "هُما"یش و دیگر شهدای راه آزادی، در جشن آزادی ایران زمین، در ایرانی پاک و مبرا از نجاست و نحوست این حاکمان پلید، در کنار همه فرزندان و نوه هایش حضوری بس شادمان و سرفراز خواهد داشت. روح بلندش همیشه شاد باد!
راستی آیا خروش نسل جوان و جلودار ایران در خیابانهای پایتخت و در سراسر این میهن اشغال شده، طلیعه و نویدی از آن روز خجسته و فرخنده نیست؟!

مینا انتظاری

ایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com



اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست