سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تهران ما، تهران آنجا و همشهریان افغانمان
برای نجم الدین و دیگر یاران "نجیب"


سیامک پورجزنی


• چپ ایران باید شرم کند که اگر از "شهروندان" و حقوق "شهروندان" سخن نگوید، از شهروندانی که به حاشیه رانده شده اند، که هزار هزارشان صدمه می بینند و لطمه می خورند. شرم باید کرد اگر دفاعی نباشد از کسانی که صدایی برای دفاع از خویش ندارند، که سکوت برقرار باشد و هزاران تن گرسنه تر از شب قبل بخوابند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٣ دی ۱٣٨۹ -  ٣ ژانويه ۲۰۱۱



نان از سفره و کلمه از کتاب می دزدید
با رویاهایمان چه می کنید؟
سید علی صالحی


تهرانِ "مای" طبقه ی متوسط، تهرانی نیست که به واقع وجود دارد. آن خیابانهای که "مای" طبقه ی متوسط طی می کنیمشان تا به محل کارمان برسیم، تفریح گاههایی که می رویم، پاتوقهایی که داریم و محل جمع شدنهایمان هیچ یک از حوالی "آنجا" نیز نمی گذرد. اما "آنجا" جایی است در همین حوالی. با مترو و اتوبوس و تاکسی سهل الوصول است. وقتی پیاده می شوید آنجا هم مثل اکثر خیابانهای جنوب شهر تهران پر است از مغازه های بدقواره و اجناس بنجلی که تا وسط پیاده رو چیده شده اند و گذشتن از میانشان هنر می خواهد. جویهای کثیف و خانه هایی با حداکثر سه طبقه، آنهم بد قواره و کج و کول. هنوز البته تا رسیدن به قلب "آنجا" ده دقیقه ای پیاده روی نیاز است. کافی است که به یکی از کوچه ها بپیچید. البته نصیحت می شنوید از راه بلدهای "آنجا" که از غروب آفتاب به بعد اینکار را نکنید، تیپ و قیافه تان متفاوت و خاص و بالا شهر مآب نباشد و با خود اشیا گران قیمت نبرید. "آنجا" محله ای از محله های جنوب شهر تهران است. آنقدر دور از متن و آنقدر متفاوت با تهران "مای" طبقه ی متوسط که انگار شهری دیگر دروازه گشوده است و آنقدر سیاه و تلخ و ترسناک که به نامش می آید: دروازه غار!
راه بلد آن همیشه ی تهران، آن بار دختری بود که هنوز غبار زلزله ی بم در ریه هایش سرفه می ساخت. دختری که درس آموز شجاعت بود و انسان دوستی، که درهای خانه ها به راحتی گشوده می شد برایش و امنیت خود و همراهانش برقرار بود با همه ی نا امنی که در آنجا موج می زد. "آنجا" اما در پس کوچه هایش، پشت دیوارهای نیم ریخته و بیغوله هایش تهران واقعی بود. تهران افیون و اعتیاد و فحشا. تهران کودک آزاری و زن آزاری و انسان آزاری. تهران درد، تهران رنج. گورستانی که اخوان حواله اش می داد به مهتاب شهریور. در آنجا بود که می شد حس کرد که نابرابری در ساختار، سطوت شلاق و سلطه ی سرمایه نه فقط درد که پرخاش و خشونت نیز می آفریند تا انسان گرگ برادرش باشد.
هم "آنجا" بود. در همان توده گردیهای گاه به گاه، که غائله ای آغاز شد. پسرکی را کتک می زدند. در یک عصر دلگیر پاییز خاکستری تهران و پنداری که انسان از دیوار می جوشید و آدمهای نو به معرکه افزون می شدند و پسرک زیر دست و پاهای بیشتری مشت و لگد می خورد. که من متعجب از راه بلدمان پرسیدم که چه شده است. جواب را یکی از ایستادگان به تماشا داد:
_ پسره افغانیه...پررو گری کرده حتمن...افغانیا تا کتک نخورن آدم نمی شن...آشغالا
و نگاه کردم، با تعجب و ترس، به راه بلد که منظره اگر چه برایش دردناک بود ولی کمتر از من تعجب زده به نظر می رسید، که با سر اشاره کرد که برویم. در راه برگشت اما تلخی بیشتری در آن غروب دلگیر طعم گرفت که فهمیدم این صحنه ی هر روزه اگرنه، که دیرآشنای این بخش از تهران است:
_ توی این محله ها افغانها مادون انسان محسوب می شند...مردم این محله خودشون فقیرن ولی فقر به جای اینکه متحدشون کنه با افغانیا دشمنشون کرده...اینا فکر می کنن اگر افغانیا رو بندازن بیرون براشون کار پیدا می شه و عامل بدبختی اینها افغانیا هستن...در صورتیکه بچه های افغانیا با اینکه نمی تونن مدرسه برن ولی مودبترین و اخلاقی ترین بچه های اینجا هستن...
و حرفهای استادم زنده می شد. استاد خانه نشین جامعه شناسی انتقادی، مترجم و واژه شناس درجه یک که سالها بود اتاق نشیمن خانه اش کلاس درسش بود:
_ جدال طبقاتی اگر کسانی را نداشته باشد تا آن را درمسیر درست خود بیاندازند و یا آن را صورت بندی کنند به دام چاله منتهی می شود. طبقه مسلط نیز آن را به خوبی می داند و برای همین جدالهای هویتی مانند قومی، نژادی مذهبی را زنده نگه می دارد تا هویتهای طبقاتی به طور مداوم مورد هجمه ی هویتهای کاذب قرار بگیرد...به عنوان مثال سفیدپوستان فقیر ایالات جنوبی آمریکا عموما کسانی بودند که در گروههای محافظه کاری مثل کوکلس کلانها و زیر بیرق پولدارها و کشیشان جمع می شدند و علیه سیاه پوستها دست به خشونت می زدند. علیه سیاهانی که مثل آنها بدبخت بودند. مثل آنها فقیر و فقط رنگ پوستشان متفاوت بود در حالیکه دولت سرمایه سالار آمریکا روی گرده های هر دوی آنها سوار بود.
و بعد لبخندی می زد و می گفت:
_ دوستان! فکر نکنید که من فقط این چیزها رو توی کتابها خوندم...من به خاطر اعتراض به رفتار تحقیرآمیز یک استاد سفیدپوست علیه همشاگردی سیاهم، قید ادامه ی تحصیل در دانشگاه پرینستون را زدم...
از محله که بیرون می زنیم هنوز صدای گرم استاد در گوشم طنین دارد و از اینکه در من زنده است تا آنگونه ببینم که دلش می خواست، منتقد و سختگیر، سرشار می شوم از حق شناسی به آن استاد سه نسل از چپ ایرانی و اینگونه است که سفر به اعماق پایان می گیرد.


حالا، در تهران دودآلود زمستانی آخرین سال دهه ی هشتاد، که قرار است نان از سفره و رونق از زندگی ربوده شود و بهای نان و آب و بنزین در تداوم تعدیل ساختاری به پرواز درآیند. شکاف و فاصله از این چیزی که اکنون هست افزونتر شود. و تا مقدس نماترین دولتهای ایران تقدس هرگونه کرامت انسانی را به آسانی به کالا بدل کرده و آن را "بازاری" کند،

حالا که قرار است در نبود مدافعان واقعی طبقه ی کارگر و زحمتکش، سیاستهای خشن نئولیبرالی با تمامی کراهت خویش به جان و بدن انسانها شوک وارد کند و روان فریدمن و و دیگر شاگردانش از این ارضا شود که سیاستهای سرمایه مدارشان نه فقط در شیلی پس از کودتا که در ایران ضدغرب اجرا می شود،

حالا که قرار است در حضور خاوران و غیاب عموهایمان که جانانه می ایستادند در برابر ظلم و نابرابری و به واقع ایستادند، حاکمان، نان سفره ی فقرا را بدزدند، طبقه ی متوسط را از توش و توان بیندازند و فرودستان را با مشت آهنین سرکوب کنند و در عین حال با ریاکاری اشک تمساح بریزند،

حال که قرار است کسانی که روزی رویابین جهانی دگر بوده اند، در آسیاب لیبرالیسم خرد شوند و به تایید نئولیبرال ترین سیاستها به صفت حمایت از "طرح مردمی و ملی" بپردازند و فرودستان و زحمتکشان را که روزگاری نمایندگی می کردند به فراموشی بسپارند،

حال که قرار است اقتصاددان شجاع شهر ما را به جرم دفاع از فرودستان، به کند و زنجیر بکشند تا عبرت دیگر روشنفکران طبقه ی کارگر و زحمتکش بشود و زبانها به کام درآید و حنجره ها به سکوت خوانده شوند،

بگذارید از همشهریان افغانمان بگوییم. از آنان که صدایی ندارند، از آنانی که چنان به حاشیه رانده شده اند که گرسنگی و فقرشان تاثری برنمی انگیزد، از آنانی که چنان "دیگری" شده اند که انسان بودنشان فراموش شده است، از آنانی که سالهاست شهروندان این شهرند و از حق آموزش به فرزاندانشان محرومند، که سختترین کارها را به گرده گرفته اند و فقط ناهنجاریهای طبیعی هر اجتماع انسانی در رابطه با آنها برجسته می شود، که اگر قرار است بز بنی اسرائیل باشند به یاد می آیند و به صفحات روزنامه ها پا بازمی کنند. که کار می کنند ولی از دریافت مزد کامل آن محرومند. که زندگی می کنند ولی لذت زندگی لحظه ای فراموش شده در زندگی آنهاست. از سرکوب شدن، به حاشیه راندن و فراموش شدنشان.
بگذارید بگوییم از اینکه اگر قطع یارانه برای فقرا زهری است مزمن، برای افغانیانی که از باز کردن حسابی در بانکی نیز محرومند، مرگی است محتوم. گرسنگی اگر مزمن بوده حاد می شود و فقر اگر سرک می کشیده حالا به تمامی بر در- اگر خانه ای در کار باشد!- می ایستد. همه می دانیم که ساختارهایی این چنین سرکوبگر و سیاه با جوامع انسانی چه می کنند. که اعتیاد و فحشا و بیماری و خشونت از کدامین ساختار فرا می روید.
چپ ایران باید شرم کند که اگر از "شهروندان" و حقوق "شهروندان" سخن نگوید، از شهروندانی که به حاشیه رانده شده اند، که هزار هزارشان صدمه می بینند و لطمه می خورند. شرم باید کرد اگر دفاعی نباشد از کسانی که صدایی برای دفاع از خویش ندارند، که سکوت برقرار باشد و هزاران تن گرسنه تر از شب قبل بخوابند، که امیدشان ناامید شود، که دردشان بی درمان گردد... زمان را دریابیم رفقا! که در برابر آن پاسخ گوییم...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست