سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مردی که باید ابرهای باران زا می فرستاد


لسلی سیلکو - مترجم: میرمجید عمرانی


• زیر درخت تبریزی بزرگ پیدایش کردند. پیدا کردنش آسان بود، چون نیم تنه و شلوار له وی اش، آبی روشن رنگ باخته بود. درخت تبریزی بزرگ، جدا از بیشه کوچک تبریزی های برهنه در زمستان که در آبکند پهن ماسه ای روییده بود ایستاده بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱٨ دی ۱٣٨۹ -  ٨ ژانويه ۲۰۱۱


 لسلی سیلکو(آمریکاـ ۰۵.۰٣.۴٨)

میر مجید عمرانی

زیر درخت تبریزی بزرگ پیدایش کردند. پیدا کردنش آسان بود، چون نیم تنه و شلوار له وی اش، آبی روشن رنگ باخته بود. درخت تبریزی بزرگ، جدا از بیشه کوچک تبریزی های برهنه در زمستان که در آبکند پهن ماسه ای روییده بود ایستاده بود. روز پیش یا روز پیش تر از آن مرده بود و گوسفندان بالا و پایین آبکند آواره و پراکنده شده بودند. له ئون و شوهر خواهرش کِن گوسفندان را رمه کردند و به آغل رمه گاه راندند و سپس به پای درخت تبریزی برگشتند. له ئون زیر درخت چشم به راه ماند تا ِکن کامیون را از شن ژرف تا لبه ی آبکند راند. از لای پلک ها به خورشید بالای سر نگاه کرد و زیپ ژاکتش را باز کرد ـ بدون چون و چرا هوا برای این وقت سال داغ بود. اما آن بالاها، در شمال غربی، کوه های آبی رنگ هنوز پوشیده از برف سنگین بودند. کِن سُرخوران صد و پنجاه متری از تپه ی پست و چین چین پایین آمد و پتوی سرخ را آورد.
له ئون پیش از پیچیدن پیرمرد در پتو، تکه ریسمانی از جیب در آورد و پرک خاکستری ای را در موی سپید بلند پیرمرد بست. کِن رنگ را به او داد. او خط سپیدی در پهنای پیشانی چروکیده ی آفتاب سوخته و پاره خط آبی رنگی در درازای استخوان های برجسته گونه کشید و از کار باز ایستاد و ِکن را تماشا کرد که با سر دو انگشت، آرد ذرت و گرده را به باد که پرک خاکستری را می لرزاند میداد. بعد له ئون زیر بینی پهن پیرمرد را زرد کرد و سرانجام، پهنای چانه را هم که سبز کرد، لبخند زد.
ـ پدر بزرگ، برامون اَبرای بارون زا بفرس!
بسته را پشت ماشین باری گذاشتند و پیش از به راه افتادن به سوی ده، آن را با برزنت کلفتی پوشاندند.
از شاهراه به جاده شنی پیچیدند. هنوز چندان از فروشگاه و دفتر پست نگذشته، ماشین پدر پاول را دیدند که رو به آنها می آمد. پدر قیافه های آنها را که شناخت از شتاب ماشین کم کرد و با تکان دادن دست، خواست که بایستند. کشیش جوان شیشه پنجره ماشین را پایین کشید و بلند پرسید:
ـ بابا تئوفیلو رو پیدا کردین؟
له ئون کامیون را نگه داشت:
ـ سلام، پدر. هم الان رمه گاه بودیم. حالا همه چیز رو ِبه راس.
ـ خدا رو شکر. تئوفیلو خیلی پیره. راستش شماها نباد بذارین تو رمه گاه تنها بمونه.
ـ نه، از این به بعد دیگه نمی مونه.
ـ خب، خوشحالم که متوجه این. امیدوارم این هفته تو مراسم نماز ببینیمتون. یکشنبه پیش جاتون خالی بود. ببینین می تونین بابا تئوفیلو رو هم همراه کنین!
کشیش لبخند زد و هم چنان که دور می شد دستی برایشان تکان داد.

۲

لوئیز و ِتِرزا چشم به راه بودند. میز نهار چیده شده بود و قهوه روی اجاق آهنی سیاه می جوشید. له ئون به لوئیز و سپس ِتِرزا نگاه کرد.
ـ زیر درخت تبریزیِ آبکندِ نزدیک رمه گاه پیداش کردیم. بگمونم تو سایه نشسته خستگی در کنه و دیگر بُلَن نشده.
له ئون به سوی پیرمرد رفت. شال سرخ پیچازی را تکانده و به دقت روی بستر گسترده بودند. یک پیراهن پشمی نو و یک شلوار له وی زمخت نو، منظم و مرتب کنار بالش گذاشته شده بود. لوئیز درِ توری را باز نگه داشت و له ئون و ِکِن پتوی سرخ را به درون آوردند. پیرمرد کوچک و چروکیده می نمود و پس از آن که پیراهن و شلوار نو را به تنش کردند پژمرده تر به چشم می آمد.
اکنون نیمروز بود، چرا که ناقوس های کلیسا، زنگ نماز را می نواختند. لوبیا را با نان داغ خوردند و تا تِرِزا قهوه را نریخت، هیچ کس چیزی نگفت.
کِن بلند شد و نیم تنه اش را پوشید:
ـ میرم دنبال قبرکن ها. اما رویه ی خاک یخ زده. فکر می کنم پیش از تاریکی حاضر بشه.
له ئون به موافقت سر تکان داد و بازمانده ی قهوه اش را سر کشید. چندی پس از رفتن ِکِن، همسایه ها و هم تیره و تبارها به آرامی می آمدند تا خانواده تئوفیلو را در بر کشند و خوراکی روی میز بگذارند، آخر گورکنان کارشان را که به انجام می رساندند می آمدند تا غذا بخورند.

٣

آسمان باختر پر از روشنایی زرد کم رنگ بود. لوئیز بیرون ایستاده بود و دست هایش را در جیب های نیم تنه ارتشی سبز له ئون که به تنش بزرگ بود فرو کرده بود. آیین سوگواری پایان یافته بود و پیرمردان شمع ها و کیف داروهاشان را برداشته و رفته بودند. پیش از آن که چیزی به له ئون بگوید، چشم به راه ماند تا جنازه را در ماشین باری گذاشتند. او بازوی له ئون را لمس کرد و له ئون متوجه شد که دست های لوئیز هنوز از آرد ذرتی که دور پیرمرد پاشیده بود گردآلود بود. لوئیز که چیزی گفت، له ئون نتوانست صدایش را بشنود.
ـ چی گفتی؟ نشنیدم.
ـ گفتم که داشتم به چیزی فکر می کردم.
ـ به چی؟
ـ به این که کشیش آب مقدسی برای پدر بزرگ بپاشه تا او تشنه اش نشه.
له ئون به پاپوش های چرمی نویی خیره شد که تئوفیلو برای آیین های رقص تابستان دوخته بود. پاپوش ها زیر پتوی سرخ تقریبا از دید افتاده بود. هوا داشت سردتر می شد و باد گرد و خاک تیره را به پایین جاده باریک ده می برد. خورشید به جلگه درازی که زمستان در آن ناپدید می گشت نزدیک می شد. لوئیز لرزان آن جا ایستاد و سیمای له ئون را تماشا کرد. آن گاه له ئون زیپ نیم تنه اش را بالا کشید و در ماشین باری را باز کرد:
ـ میرم ببینم هستش.

۴

کِن ماشین باری را جلوی کلیسا نگهداشت و له ئون پیاده شد. سپس ماشین را به گورستان پایین تپه راند که مردم آن جا چشم به راه بودند. له ئون دَرِ کنده کاری شده کهن را که نماد بره بر خود داشت کوبید. او به هنگام انتظار، به ناقوس های دوقلوی پادشاه اسپانیا نگاه کرد که واپسین پرتوهای آفتاب، به پیرامون آنها در درون برج می ریخت.
کشیش در را باز کرد و او را که پشت در دید لبخند زد:
ـ بیا تو! چی امروز غروب کشونده ات این جا؟
کشیش به سوی آشپز خانه رفت و له ئون کلاه در دست ایستاد، با لاله های گوشش بازی کرد و اتاق نشیمن ـ نیمکت قهوه ای، صندلی دسته دار سبز و لامپ برنجی را که با رشته زنجیری از سقف آویخته بود، وارسی کرد. کشیش صندلی ای از آشپزخانه بیرون کشید و به له ئون تعارف کرد.
ـ نه، پدر، ممنون. تنها اومدم بپرسم آب مقدس تونو می آرین قبرستون یا نه؟
کشیش روی از له ئون برگرداند و از پنجره به حیاط سایه گرفته و پنجره های سفره خانه ی راهبه های دیر در آن سوی آن نگاه کرد. پرده ها کلفت بودند و روشنایی به زور از درون به بیرون رخنه می کرد. نمی شد راهبه های درون اتاق را که شام می خوردند دید:
ـ چرا بهم نگفتی مرده؟ به هر حال می تونستم مراسم آخرت رو بجا بیارم.
له ئون لبخند زد:
ـ لازم نبود، پدر.
کشیش به دمپایی های تخت در رفته ی قهوه ای و لبه فرسوده ی خرقه خود خیره شد:
ـ برا مراسم خاکسپاری مسیحی لازم بود.
صدایش از راه دور می آمد و له ئون فکر کرد که چشمان آبی اش خسته می نماید.
ـ حالا چیزی نشده، پدر، ما تنها می خواهیم آب فت و فراوانی روش پاشیده شه.
کشیش در صندلی سبز فرو رفت، مجله ی براق فرستادگان مذهبی را برداشت و صفحه های رنگی پر از عکس جذامیان و خدانشناسان را بدون آن که نگاهی به آنها کند، ورق زد.
ـ میدونی نمی تونم این کارو کنم، له ئون. دست کم باید مراسم آخرت و نماز ِمیتی در کار می بود.
له ئون کلاه سبزش را به سر گذاشت و لبه هایش را روی گوش هایش کشید:
ـ داره دیر میشه، پدر، من باید برم.
له ئون در را که باز کرد، پدر پاول ایستاد و گفت "وایستا!". از در اتاق بیرون رفت و بالاپوش قهوه ای بلندی به تن، برگشت. به دنبال له ئون از میان در و از پهنای حیاط تیره و تار کلیسا تا پله های خشتی جلوی آن رفت. هر دو خم شدند تا از مدخل خشتی کوتاه بگذرند. راهی گورستان پایین تپه که شدند، تنها نیمی از خورشید بالای جلگه پیدا بود.
کشیش، شگفت زده از این که چگونه آنها توانسته بودند زمین یخ زده را بکنند آهسته به گور نزدیک شد و آن گاه به یاد آورد که آن جا نیومکزیکو است و تل ماسه ی سرد و سست را کنار سوراخ دید. مردم تنگ یکدیگر ایستاده بودند. ابرهای کوچک بخار از صورتشان بیرون می آمد. کشیش به آنها نگاه کرد و توده ای نیم تنه، دستکش، روسری های زرد رنگ و خارهای خشکی را که در گورستان روییده بود دید. به پتوی سرخ نگاه کرد، ناباور به این که تئوفیلو این قدر کوچک بوده باشد، از خود پرسید که آیا این یک نیرنگ بدکارانه سرخپوستی ـ کاری که در ماه مارس کردند تا محصول خوب شود ـ نبود و فکر کرد که مبادا تئوفیلوی پیر واقعا در رمه گاه بود و گوسفندان را برای شب در حصار می کرد. اما او آن جا بود، رو در روی باد سرد خشک، نگران از درز پلک ها به واپسین پرتوی آفتاب و آماده برای به خاک سپردن پتوی سرخ پشمی در حالی که مردم بخش َاش چهره در سایه داشتند و پشت به زیر آخرین گرمای آفتاب.
انگشتانش ِکرخت شده بود و پیچاندن و باز کردن سرپوش آب مقدس زمان درازی از او گرفت. دانه های آب بر پتوی سرخ افتادند و لکه های تیره ی یخ شدند. او آب بر گور پاشید. آب هنوز به ماسه سرد و تیره نرسیده از دید افتاد. این او را به یاد چیزی انداخت ـ کوشید آن را به یاد بیاورد، زیرا فکر می کرد اگر می توانست به یاد بیاورد شاید این را می فهمید. باز هم آب پاشید، ظرف آب را تکان داد تا تهی شد. آب چون باران ماه اوت که در زیر تابش خورشید می بارید و به گل های پلاسیده کدو نرسیده کمابیش بخار می شد، در روشنایی غروب فرو ریخت.
باد ردای قهوه ای فرانسیس مآبانه کشیش را می کشید و آرد ذرت و گرده ای را که روی پتو افشانده شده بود پیچ و تاب دهان با خود می برد. آنها بسته را به درون خاک پایین فرستادند و رنجی به خود ندادند تا تکه های سفت ریسمان تازه ای را که به دور سر و ته پتو بسته شده بود باز کنند. خورشید رفته بود و بر شاهراه، راهِ رو به خاور پر از روشنایی چراغ ماشین ها بود. کشیش آهسته دور شد. له ئون بالا رفتن او از تپه را تماشا کرد و او که در میان دیوارهای بلند و کلفت ناپدید شد، چرخید تا به کوه های بلند آبی پوشیده از برف سنگین نگاه کند که روشنایی سرخ کم رنگی از باختر را باز می تاباند. حال خوبی داشت، زیرا کار تمام شده بود و او از پاشیده شدن آب مقدس شاد بود. حالا پیرمرد حتما می توانست ابرهای بزرگ غران برای آنان بفرستد.



 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست