یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

از هُـنـر ِ عـُریان شـدن


منوچهر جمالی


• آنچه ازخود ِما، نجوشیده، عاریه است. از «آنچه عاریه ایست» عار داشتن. برای از خود بودن باید همیشه ازنو، زاده شد. لـُخت و عور شدن، ازنو، زاده شدنست.
رابطه «سایه سیمرغ» با «جـامـه انـسـان» چگونه سیمرغ «جامه انسان» میشود؟ سایـه = صورت = جـامه ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۷ خرداد ۱٣٨۵ -  ۷ ژوئن ۲۰۰۶


عریان کندم  ، هر صبحدمی         گوید که  بیا ، من جامه کـَنم
من با صـنـم ِمعـنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش ، درپرده  ستـّاری
زاوصافِ خود گذشتم ، وزخود ، برهنه گشتم
زیرا  برهنگان را ، خورشید ،  زیور آمد
برهنگان ِ ره ، ازآفتاب ، جامه کنید
برهنگاه ره عشق را ،  قـبـا مدهید
------------------------------------
۱- برهنه شدن، برای رابطه مستقیم با روشنائی
امکان ِپیوند یافتن ِمستقیم هرانسانی با بینش حقیقت
۲- برهنه شدن،برای توانائی « ازخودبرون روئیدن »
« مردم »، تخمی شمرده میشد که درگذشتن ازرود یا از جوی، یانشستن کنارچشمه،میروئید و بینش مییافت
درعریان شدن ،انسان میتواند،«از خـود»، باشد
------------------------------
 
همه عقل ها،  خرقه دوزند ، لیکن
جگرهای عشاق ، شد « خرقه سوزان »
 
مولوی ، واژه « خرقه » را، غالبا به معنای « لباس وجامه وپوشاک بطورکلی » بکار میبرد . چرا ویژگی عقل را « خرقه دوزی یا پوشاک دوزی » میداند ؟ چرا، عقل ، میپوشاند؟ کار«عقل » ، که دراندیشیدن ، بیمناکست، آنست که انسان را درزیر پوشاک ها، پنهان کند . مفهوم «عقل » ، با مفهوم « خرد » درفرهنگ ایران، تفاوت بسیار دارد ، که در عرفان وتصوف، هم ، باهم مشتبه ساخته شده ، وگاهی آندو باهم اینهمانی داده شده ، وگاهی نیز، آندو، ازهم جدا ساخته شده اند . دراثر این خِـلـط ، دوپدیده « عـقـل » و « خـرد» ، غالبا هردو باهم ، اصل منفی ، و گاه نیز هردو باهم ، اصل  مثبت شمرده میشوند.
درواقع ، « خرد » ایرانی ، همان مفهوم « چشم ، و بینش ِ چشمی » در عرفانست ، که « معیار بینش حقیقی » درعرفان میگردد ، و رویارو، با « عقل » قرارمیگیرد ، که اینهمانی با « شریعت و آموزه های ادیان نوری » دارد ، و این نکته را ، ادبیات عرفانی ، ازیاد برده است که « خرد » ، غیرازعقلست ، و « چشم » ، همان « خرد » است .  در« خـرد »، درفرهنگ ایران ، خشم ( اصل خشونت وتجاوزخواهی و خونریزی و غلبه خواهی وقهرورزی یا زدارکامگی وآزارخواهی) نیست . « خرد » ، نمیخواهد ، غلبه کند ، و نمیخواهد به قدرت دست یابد ، و نمیخواهد خود را تحمیل کند، و نمیخواهد « ببرد » . اینست که« خرد » درشاهنامه به صورت « کلید » نموده میشود . کلید ، که درکردی « کلیل» است ، به واژه « کال و کالیدن » باز میگردد . « کال » ، درشوشتری ، باسن و تهیگاه است ، و کالیدن ، عشق ورزیست .ازاین رو به ماه شب ۱۴ ، « کلیچه سیم » میگویند ( برهان قاطع )، که به معنای « کلید عشق ووصال » است ( سیم = اسیم = یوغ=یوگا ) . ماه ، که چشم آسمان آسمان است، خرد انسان میباشد . چشم یا خرد، روشنی ماه را دارد ، یا به عبارتی دیگر، میتواند در تاریکی ببیند . ازتاریکی به روشنی رسیدن، باپدیده « زایش و پیدایش » کار دارد  . خرد ، با مهرورزی ، درهای بسته ( کلید دان = قفل ) را میگشاید . خرد، درفرهنگ ایران ، چشم جان (= زندگی درگیتی ) ، و« نگاهدار زندگی درگیتی » شمرده میشود. خویشکاری ِ خرد ، اندیشه به « همزیستی همه مردمان » بدون هیچگونه تبعیضی است . خرد ، تمایز ایمانی و طبقاتی و ملی و نژادی و قومی وجنسی را در نگاهداری « جان »  نمی پذیرد .   ازاینرو بود که ماه و خورشید، که دوچشم آسمان هستند ، دوچشم انسان نیز ، شمرده میشدند . مجموعه چشمهای انسانها ، ماه و خورشید بودند . ازاین رو ، چشم هرانسانی، بخشی ازاین« مجموعه به هم آمیخته چشمها درماه وخورشید» بود. چشم یا خرد ، همگوهر وهمسرشت با ماه وخوشید ( سیمرغ = خدای ایران) بود . به عبارت امروزه ِ ما ، « خرد خدا » ، چیزی جز مجموعه چشمهای انسانها و جانوران نبود . « خرد ، چشم جانست » ، معنای تشبیهی نداشت . درهرانسانی، بخشی ازخرد خدا بود ، که  تبدیل به چشم او شده بود، تا برای نگاهداری جان ، بیاندیشید .خرد خدا ، مجموعه خردهای انسانها بود . وقتی همه انسانها باهم میاندیشند،این خداست که میاندیشد . ازاینرو، کتاب مقدسی که به مردمان ، امرو نهی کند و شریعتش، مکلف سازد ، پوچ وبی معنا و بی اعتبارهست . برای شناخت دقیق ِ فرهنگ ایران ، بهتراست ، این تفاوت میان « عقل » و « خرد » ، محسوس و چشمگیرساخته شود .
 
تـفـاوتِ «عـقـل »  بـا « خــرد »
 
درعقل ، تفکر ، معنای « ترس وواهمه » را هم دارد. انسان ، درفکر کردن ، بیمناکست . فکرکردن ، با ترسیدن ِ ازخطر وازبیمناکی از« ناشناخته بودن آنچه بیگانه است »، آغازمیشود . اینست که عقل ، ازهرچه میترسد ، درآغاز، خودرا ازآن ، پنهان ومخفی میدارد ، و همزمان با روند ِ« خویشتن پنهان سازی » ، میاندیشد که چگونه وبا چه ترفند و حیله ای ، میتواند برترساننده ، غلبه کند ، و درغلبه برآن، وقدرت یابی برآن ، از این ترس ، نجات یابد  . انسان ، از « الاهی » که میترسد ( مانند یهوه و الله ) هم ترس وشرم دارد ( واین ترس آگاهی یا احترام ، درهمان برخورد یهوه با آدم وحوا درتورات ، نمودارمیشود ) و هم همیشه ، درنهانی ، در فکر غلبه کردن برچنین «الاهی » در دلش هست . عقل هر موءمنی ، درهرعملی وهر فکری ، نا آگاهبودانه به فکر غلبه یافتن بر یهوه و الله و ... است .
« ریاکاری » ، ازاین دید گاه ، یک عمل مثبت انسانی ، و « سرکشی و طغیان خفی » اوست . همه مردمان در جامعه ای که شریعت برآن حاکمست ، غرق در ریاکاری هستند ، یا به عبارت مثبت ، همه ، درحال سرکشی و سرپیچی و آزادی جوئی پنهانی هستند .« ریاکار» ، جسارت سرپیچی آشکار ندارد ، ولی بام وشام ، سرگرم سرپیچی نهفته است ، وعقل او ، دراین زمینه ، ازهیچ  ابتکاری ، کوتاهی نمیکند .  بنا براین « دین خوئی » که درواقع ، « ایمان خوئی » میباشد ، ایجاد جنگل ریاکاری ، یا « رشد فوق العاده عقل ، درراستای سرکشی ِخفی از شریعت » میکند . درست عقل موءمن ، در راه گریز از قدرت یهوه والله ، جویای دست یابی و نفی و انکاراین الاه هست .  همین « تعقل ایمانی» است که ناگهان ، درجنبش های « اتئیسم و نهلیسم و.. الحاد وبیدینی » میترکد ومنفجرمیشود .
« خـرد » در فرهنگ ایران ، چنین ویژگی ندارد .  اندیشیدن ، « شید شدن ِ اند » است ( انـد = تخم ) ، گسترده شدن تخم ، یا زاده شدن از زهدان ( َهـنـد = زهدان ) است . خرد ، انداچیدن است . انـداچـه هم ، تلفظ دیگری از « اندیشه » هست . انداچه ( اند + داچیدن ) افشاندن تخم در زمین برای روئیدن است . درواقع ، خرد ، بُن ناگنجای خود ِ انسان را ازانسان میزاید  . انسان ، در روند ِزایش خرد خود دراندیشه ها ، درگیتی ، جشن میگیرد ، وهیچگونه احساس بیگانگی درگیتی وترس از بیگانگی ندارد . این دویژگی متفاوت « عقل » و « خرد » ، بیانگر تفاوت فرهنگ ایران از اسلام و ازفلسفه غربست .
اینکه « عقل ، خرقه دوزاست »  درست گوهر عقل را ، عبارت بندی میکند . عـقـل ، در گفتن ، درصورت دادن ، در فکر کردن، در عمل کردن ، راه چاره، برای تسکین « ترس خود، از پدیده های خارجی که با آن روبرومیشود » می یابد .
 
---------------------------------
برو، خرقه ، گرو کن درخرابات
چو« سالوسان »، چرا در « ژنده » باشی
 
برهنه کن تو « جـزو ِ جان » و، بـنـمـا
زخرقه ، گر به کـُل  ،  بیرون نیائی
 
در غزلیات مولوی و درغزلیات حافظ و سایر شعرا ، « گرو کردن ِ خرقه یا پوشاک و دستار، برای نوشیدن باده ، همان معنای لخت وبرهنه وعریان شدن ، برای یافتن تماس مستقیم با آب را ، دارد ، تا وجودانسان، که تخم است ، بروید . این تصاویر، به فرهنگ پیش از زرتشت ایران ، در رابطه اش با « بینش» ، بازمیگردند، که انسان را تخمی میداند ، که از آبی که شیرابه ( = خور= خور آوه = خرابه ) جهان هستی است ، و اینهمانی با خدا دارد ، آبیاری میشود، و بدینسان روشن و بینا میگردد .
مولوی میگوید ، اکنون که تو نمیتوانی خود را درکلیتش بنمائی ، حداقل« بخشی ازهستی ات » را برهنه کن ، تا جزوی ازجانت را بنمائی .
 
چه جامه ایست که انسان را دربرهنگی، مینماید !
جامه ای که درپوشیدن، مینماید !
هنگامی که پـوسـت ، جامه است
هنگامی که انسان، جامهِ باد( وای به ) را میپوشد
به سرمناره ، اشتر، رود و فغان برآرد
که نهان شدن من اینجا، مکنید آشکارم
 
آن جامه ای ، جامه حقیقی است که اینهمانی با پوست انسان دارد و مانند پوست تن ، « درون نما » است . جامه ای ، جامه حقیقیست ، که انسان راهمانسان که برهنه ولخت است ، بنماید . این چه جامه ایست که درون ِ انسان را ، دیدنی میسازد ؟
پوشاک وجامه وخرقه یا صورت ، باید « درون نما » باشد ، و انسان را لخت  و برهنه بنماید ، نه آنکه پوشنده و تاریک سازنده درون ، و« وارونه سازنده درون » باشد . ماه ، ازنور جمال خود ، جامه دارد . ماه (= سیمرغ ) ، درجامه خود ، که روشنیش باشد ، لخت و برهنه است . انسان باید نور ماه را بپوشد . انسان باید نورماه وخورشیدی ( سیمرغ ) که از درونش، درپوستش ، پیدایش می یابد  بپوشد ، تا نخستین پیدایشش ، ژرفای گوهر اورا بنماید .
عیدانه بپوشیده ، همچون « مـه  عـیـد » ای جان
ازنورجمال خود ، بی  خرقه   پشمینه
ماننده عقل ودین ، بیرون و درون ، شیرین
نی سیر درآکنده ،  اندر دل گوزینه
نه آنکه دل جوز را پـُرازسیربد بو کردن .  پیدایش اندیشه ازخرد، و پیدایش ِ بینش از« دین = نیروی زایندگی انسان » ، درفرهنگ ایران ، روند « زایشی » داشتند ، به سخنی دیگر، همانچه در درون بودند ، در بیرون مینمودند . خرد، نمیاندیشد ، که خود را بپوشاند و تاریک و پنهان سازد ، بلکه درست میخواهد آنچه دربُن وجود خود دارد ، بزایاند و پدیدارسازد . وارونه این ویژگی « خرد » ، عقل ، دراثرهمان « ترس ازبیگانه ، و خود پنهان سازی ، وخود گریزی در زیر واژگونه سازیها » ، همیشه درفکر « بـُردن » است ، و ناگهان به  اصل ِ« تجاوزگر وقهرخواه و غلبه خواه » تحول می یابد .
درپوش چنین خرقه ، میگرد دراین حلقه
مانند دل ، روشن ، در پیشگه  سینه
در جوی روان ای جان ، خاشاک کجا باشد
درجان و روان ای جان ، چون خانه کند ، کینه
 
------------------------------------
تـرس وشرم  از لـُخـت شدن
------------------------------------
 
انسانها، درجامعه هائی که خود را متمدن مینامند ، معمولا شرم دارند ، یا میترسند که درمیان ِ جمع ، جامه خود را بکنند، و بـرهـنـه شوند . اجتماع ، نمیخواهد « هیچکس را آنطورکه ازخودش هست ، ببیند » ، بلکه میخواهد هرکسی را، « انطور که ازاجتماع ، هست » ببیند . اینست که آدم وحوا درباغ عدن ( درتورات ) خودرا ازشرم وترس یهوه، پنهان میکنند ، چون به آن بینش یافته اند ، که یهوه ، نمیخواهد « انهارا آن طور که درخواست خود درخوردن از درخت ممنوعه ، برغم یهوه ، ازخود شده اند  » ببیند . پوشیدن لباس ، نماد آنست که انسان ، به رنگی وصورتی درمیآید که جامعه، یا « مرجع اقتدار» ، می پسندد، یا تاب آنرا میآورد . جامه وپوشاک ، بیان « پذیرفتن مرجع قدرت و بینش حاکم است » . من درجامه ام ، آنگونه دیده میشوم ، که قدرتهای موجود دراجتماع ، میخواهند مرا ببینند . در « ِسـتـر»، چه لباس مرد باشد ، چه جامه زن باشد ، « حکومتِ یک بینش ، یا بینش یک قدرت » دراجتماع ، استوار میگردد . مردمان ، نباید « ازدید خود ، خود را ببینند  » . مردمان ، نباید از دید خود ، دیگران را ببینند . هیچکس ، پدیده هارا روشن نمیکند ، بلکه فقط یک مرکزهست که همه پدیده را روشن میکند ، و با آن روشنی هست که همه مردمان، باید پدیده ها و رویدادهارا ببینند . جامعه ، یا مرجع قدرت، نمیخواهد کسی را با پوستش ( یعنی لخت وعور) ، با آنچه ازخودش روئیده ، ببیند ، بلکه در پوستی که او می پسندد، ببیند . واژه « عور » دراصل ، به معنای زهدان است ( درزبان ختنی + درکردی ، به معنای شکمبه ) است . درکردی به « دیـن » ، « ئـول » گفته میشود، که همین واژه « ئور=عور »  است .  بینش حقیقی ، بینش زاده ازخود است. همچنین واژه «ِ لـُخت » ، از واژه « لوخ » ساخته شده است که به معنای « نی = زن» است . لخت وعور ، به معنای آنست که انسان ، تازه، مستقیم از زهدان وجود خود ، زاده شده است ، ودرخود، هیچ عاریه ای ندارد ، و « لـُخـم = ناب وخالص »  است . « پتی » هم ازواژه « پیت » ساخته شده است ، که دراردوهنوز به معنای « شکم وزهدان » است ، و دراصل به واژه  «  paite = پاده » برمیگردد، که به معنای « نی = زهدان » است( همان فیت وفیتک = سوت است) .
« آزادی ِ پوشیدن جامه » ، بیان « آزادی اندیشیدن ، بیان وجود ِ حق ِ به ازخود بودن » است . اینست که رابطه « جامه » با « پوست » فوق العاده مهم است . چه هنگام ، جامه ، نقش پوست حقیقی انسان را بازی میکند ؟ و چه هنگامی ، جامه ، « حق ازخودبودن » را ازانسان میگیرد، و انسان باید « خود را ، پوست خود » را پنهان سازد ؟ همین رابطه ، به رابطه میان « گوهر هرچیزی – با – صورتش » بازتابیده میشود .
چه هنگامی صورت ، پدیده ِ گوهر است ، و چه هنگامی ، صورت ، پوشنده وتاریک سازنده گوهراست ؟ همین رابطه درفرهنگ ایران ، به رابطه « خدا با گیتی وانسان » بازتابیده میشود . سیمرغ ، هزاران سایه ازخود میاندازد ، به معنای آنست که هزاران جامه میپوشد – یا هزاران صورت درون نما پیدا میکند .  سایه و صورت و لباس ، اصطلاحات گوناگون برای « پیدایش وزایش سیمرغ درگیتی » هستند .  این اندیشه، سپس درهمین مقاله گسترده خواهد شد.
پس « صورت ونقش » = جامه ، میتواند ، هم پوشاننده وهم نماینده باشد . چه صورت وجامه ایست که میپوشاند و حق آزادی – ازخود بودن -  را ازانسان ، میگیرد ، و چه صورت و جامه ایست که مینماید ، و امکان – ازخود بودن -  را به انسان ، میگشاید ؟ و چه جامه ایست که در روندِ پوشیدن ، مینماید . درک این دیالکتیک ، درک رابطه « بهمن با هما » ، درک رابطه « جان با تن » ، درک  رابطه خدا باانسان ، درانسان » است .
دراجتماعی که آزادی نیست ، جامه ولباس وقبا ، این« پوست دروغین» است . « پوست دروغین ، که متناظر با آگاهبود جعلی میباشد » ، جانشین پوست حقیقی، و « آگاهبود راستین » میگردد . انسان ، خود را دیگر، آنسان که هست ، نمی نماید . ولی درعریانی و لخت بودنست که ازسوئی نورآفتاب، مستقیما به تن انسان، به « پوست حقیقی انسان » می تابد ، وازسوی دیگر، تغییر مداوم پوستش ، بیان تحول درون اوست ، که همه میتوانند آشکارا ببینند  .
 
« لباس ِ ماه را پـوشـیدن »
عربان ، به ِگردِ کعبه ، درمهـتـاب، لـُخت میرقصیدند
«  اصل ِ طـواف دراسلام  »
لباس شدن،درعربی، به معنای آمیزش زن با مرداست
 
اهل مکه ، شبها گرداگرد کعبه ، که درآن روزگاران، نیایشگاه زنخدایان بود ، ونام ِ « ابراهیم » هنوز ،  معنای ِ « آو- رام » ، یا « آوا وترانهِ رام =زُهره= هلال ماه » را داشت، لخت میرقصیدند ، تا ماهتاب، به تن آنها بتابد . « بصاق القمر»، که همان « بزاق القمر» باشد ، به معنای آمیزش ماه ، که همان سیمرغ یا عُزّی ( ئوز= نای= خوز) باشد ، با انسانهاست . نورماه ، انسان را بارور وآبستن میکند . در ماه یشت( اوستا ) ، ماه مینگرد ، به معنای آنست که ماه با « نظرش » ، آبستن میکند . همه انسانها ، فرزند خدا یا سیمرغند . همه عربان ، لخت گرداگرد کعبه (= به معنای  بندنی ، یا اصل نوزائی است ) میرقصیدند ، تا ماه یا سیمرغ ، که خدا میباشد ، آنهارا بنگرد ، وخدا ، انسان را که یارش هست، برهنه میخواهد درآغوش بگیرد، تا انسان ، مستقیما ازماه ( سیمرغ ) آبستن شود، تا کودکی را که میزاید ، فرزند سیمرغ ، تخم سیمرغ ، سایه سیمرغ باشد ، تا اوهم ، همگوهر با خدا ، یا بسخنی دیگر، « ازخود» باشد .
انسان ، دراین لخت رقصیدن ، جامه ماه را میپوشید . مهتاب ، جامه ماه بود . انسان ، حق داشت ، ازخودش باشد ، چون ماه = سیمرغ ، بُن انسان بود، و« پوستش » درلختی ، ملاصق تابش ماه بود . اینست که « پوست  انسان » ، اینهمانی با « مُشتری= اهورامزدا « داشت ( گزیده های زاداسپرم ) که همان سیمرغ است . « پوست » ، همان «آن هوما » ، خودی خود هُما، یا سیمرغست . « ازخود بودن » ، ازسیمرغ ، به انسان ، انتقال داده میشد .« آفریده » ، برابر با « آفریننده » میشد .  آنکه ازخودش هست ، آنچه هم میآفریند ، این ویژگی ِ« ازخودش بودن » را خواهد داشت  . « خود» ، هنگامی « خود » است که « ازخود » است ، و وجودش ، عاریه ای ووامی نیست  . ماه یا سیمرغ ، با نگاه مستقیمش، که سپس صوفیها آن را « نـظـر » خواندند، هرانسانی را به بینش ، آبستن میکرد . « نگاه یا نگرش ِ ماه » ، یا روشنائی ماه ، هنوز« جوی آب » یا « بزاق و نطفه ماه » شمرده میشد، که انسان را آبستن میکرد .
آنانکه خاک را به « نـظـر » کیمیا کننند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند  ( حافط )
 درعریانی و لخت و عوربودنست که تری وتازگی آب دریا یا چشمه را میتوان دریافت . درلخت بودنست که میتوان معشوقه خود را درآغوش گرفت . سیمرغ که ماه بود ، با نگاهش ، میتوانست انسان لخت وعور را ، مستقیما،« آبستن به بینش » کند، و ازخاک(= تخمه ) او، کیمیا بسازد . خدا ، پیدایش ِ گوهرانسان ، را بی هیچ واسطه ای میخواهد بـبـیـنـد . اینست که « پوست » درفرهنگ ایران ، درآغاز، اینهمانی با خرّم = مَشتری = سیمرغ یا ارتا داشت ، و سپس الهیات زرتشتی ، پوست را با اهورمزدا اینهمانی داد . و« پوست »  بیانگر «زیبائی » بود . هنوز در تحفه حکیم موءمن، میتوان دید که نام پوست تخم مرغ ، خرّم است.سپهرششم آسمان هم ، پوست شمرده میشد . ولی درواقع ، سیمرغ ، همیشه درخود، سه تا بود . ازاین رو سقف آسمان ، « ساپیته » که واژه « سپید = سـپد = سبد »  ازآن برآمده است ، مرکب از سه سپهربود ۷- کیوان ۶- خرّم = آن هوما ۵- بهرام و این سه باهم ، « بُن جهان هستی وانسان » شمرده میشدند . درواقع ، پوست ومو وپی زیرین پوست ، باهم ، این پوست را تشکیل میدادند . همین « پـوسـت » را ، « جامه  آسمان » میشمردند ( پوست = جامه ) . این بود که لخت وعور وبرهنه بودن ، که با پوست خود بودن باشد ، بگونه ای دیگرهم عبارت بندی میشد .
 
جامه ای که انسان درآن، برهنه میماند !
هنگامی انسان ، جامهِ باد (= وای به ) را بپوشد
 لخت وعور است
وائوتن= بافتن ( گیلکی ) = weave ( انگلیسی )
وائوتن vaotan ، « وای » کردن ، عمل باد را کردن
 بـاد ، مـیـبــافــد و جامه است
بادِ ناگرفتنی ونادیدنی ، جامه میدوزد !
در«افتری» ، به ریسمان و رَسَن ، « لوف » گفته میشود
« لوف» ، همان واژه « لاو love »  انگلیسی
و« پیچه=لـَو» است ، که سن (= سیمرغ ) باشد
درکردی باد به معنای « پیچ» است
و باداک ، پیچه است
 
هرکسی آنگاه لخت وعریان است ، که « جامه آسمان » ، یا «  با هوا = وای به » را پوشیده باشد . هرکسی ، هنگامی عریانست که جامه از« روشنائی خورشید» پوشیده باشد. آنکه جامه خورشید ( آفتاب = تابش آب = آفتابه ) ، یا جامه ماه ( مهتاب ) یا جامه باد ( وای به ) را پوشیده است ، لخت و عوروبرهنه ، طبعا ناب وخالص وراست است  . اینست که درنقوش برجسته میتراس درغرب ، میتراس ، جامه باد را پوشیده است ، چو « کبی = معربش قبا » پوشیده است که درآن، باد ، میوزد . کبی یا قبائی که درآن باد میوزد ، جامه باد شمرده میشود. شاهان ساسانی درنقوش برجسته ،نواری برگیسوانشان دارند که باد ، بدانها میوزد و به حرکت موجی درمیآورد . این نشان آنست که آنها برهنه اند ، ناب وخالص ( ارتا = سیمرغ= ایرج )هستند . همانسان ، بال وپرسیمرغ ( سیمرغ گسترده پر= نسر طائر ) ، بیانگر آنست که گوهرسیمرغ ، باد نیک ، یا « وای به » است . همانسان ، ضمیر انسان ، مرغ چهارپر است ، یا به سخنی دیگر، گوهر باد ( وای به = نای به ) دارد ، یا به اصطلاحی دیگر، سیمرغست . ودرست عطار، درمنطق الطیر، این نکته را با نهایت ظرافت وژرفا بازمیگوید، ودراشعارش بدقت نشان میدهد که سیمرغ درلباس و جامه مرغ ِجان  ، خودش را به وجودهر انسانی ، ارسال میدارد . سیمرغ ، اسکندریست که خودش، با تغییر لباس، رسول ِ خودش میشود . بدینسان « سایه سیمرغ » ، همان خود سیمرغست که صورت دیگر به خود گرفته است تا اورا نشناسند .
پوشیدن « خرقه » و « جامه هزارمیخی » و « مرقع رنگین »، یا « جامه صوف ،که از رشته ها نی، بافته شده بود » در جنبش تصوف درایران  ، معنای « لخت وبرهنه وعور بودن انسان » را داشته است . « جامه سپید پوشیدن » ، نشان پوشیدن« بُن جهان هستی یا بهمن » بود ، مرقع رنگین و جامه سبزو پیروزه ای وهمچنین جامه رنگارنگ پوشیدن ، بیان پوشیدن باد وهوا ( وای به = سیمرغ ) بود . این جامه ها ، درراستای « لخت وبرهنه و عور و پتی بودن »  درک میشد . درشوشتری ، به « بینی » که نی است ( وین = نی )  ، پت میگویند . این واژه ، شکلهای گوناگون به خود گرفته است . ازجمله واژه « بُـت » امروزه ما ، که « اسنفدیار زرتشتی » درآغازدرایران ، و ابراهیم ومحمد پس ازاو ، به شغل افتخارآمیز « بت شکنی » سرگرم بودند، همین واژه « پیت و پیتک ... » است ، چون « وای به » ، همان « نای به » بوده است . واژه « بُت » ، چنانکه ادعا میشود ، هیچ ربطی به « بودا » ندارد .  این « بادِ نی ، یا نوای نای » ، «اصل به هم بافنده اجزاء جهان » و « اصل بیرون آورنده ، یا زایاننده گوهر همه چیزها » شمرده میشده است .  چون « پوست » ، بیان پیدایش وزایش وصورت یافتن خدائی بود که دربُن خود انسان ، هست . بُن انسان ، پوست او میشد .
چون خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سرّ دل خود جلوه چون شجر نکنی
من ، خرقه زخور( آفتاب) دارم ، چون ، لعل وگهر دارم
من خرقه کجا پوشم ، ازصوفی و از شالک
آسمان ، چون خرقه ، رقصان و، صوفی ( نی نواز) ناپدید
ای مسلمانان که دیده است  ، خرقه ، رقصان ، بی بدن
خرقه رقصان ازتن است و جسم ، رقصان زجان
گردن جان را ببسته ، عشق جانان در « رسن »
آن را که منم خرقه ، عریان نشود هرگز( خدا، خرقه میشود)
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد
« رسن و ریسمان » هم که درغزلیات مولوی آفتاب یا ماه فرومیاندازد، تا « انسان یوسف گوهر» را ازچاه برهاند ، همان نقش « جامه خورشید را پوشیدن » را دارد .
« وای به » ، «اصل به هم آمیزنده همه اضداد گیتی» بوده است . وای به ( سیمرغ ) ، میان انگره مینو و سپنتا مینو هست، و آن دو را به هم میآمیزد ( یوغ = جفت = وصال = اسیم = یار..... = عشق ) . دراثر اینکه میان دوچیز، نا دیدنی وناگرفتنی است ، میتوان اورا فقط درنیروی آمیزش آن دوچیز به همدیگر» دید . درحقیقت ، ما بجای « سه تا » ، همیشه « دوتا » می بینیم . سومی ، ازنظر، غایب ، ولی درعمل، حاضراست . « عشق » یا « وای به = سیمرغ » این اصل میانست، که همیشه در« کوه قاف ، دربند وگره نی » میان دوچیزاست . این اندیشه در دین زرتشتی ، سرکوبی شد ، و بدینسان ، دوتا گرائی ( ثنویت dualism ) ، و جنگ همیشگی میان خیروشرّ ، یا جنگ میان ِ اندیشه خیر واندیشه شرّ، پیدایش یافت ، که برضد فرهنگ ایران بود .  الهیات زرتشتی ، « وای به » را ازاین کلیت ، انداخته ، و پشتیبان اهورامزدا ، و برضد انگره مینو ( اهریمن ) کرده است . « وای به » که سیمرغ، یا هما یا ققنس یا سمندر... باشد ، همه را بدون استثناء ، باهم میآمیخته وپیوند میداده است .
برای « وای به » ، مسئله تفاوت  دینی  و مذهبی و ملـّی و حزبی و طبقاتی و نژادی ، بی اعتباربوده است . کافروموءمن ، « اشون » و« دروند » به معنای الهیات زرتشتی ، خودی و غیر خودی ، درون گروه و بیرون گروه ، و اغیار واحباب .... نمیشناخته است . اینست که « موسیقی » ارزش و اعتباری برتراز« واژه وحرف و گفته » داشته است . چون موسیقی ، به زبان همه ملت هاست . مولوی در باره « بانگ رباب » میگوید :
خوش کمانچه  میکشد ، کان تیراو    در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی وعرب، گر عاشق است
همزبان اوست ، این بانگ  صواب
واین نای به = وای به است که دربُن هرانسانی، مینوازد و میسراید ، تا دراثر پیوند دادن همه اجزاء ضمیر، جان به هرانسانی ببخشد
بیزارم ازآن گوش ، که آواز نی ، اشنود
. آگاه نشد ،  از خرد و دانش ِ نائی
این موسیقی وآهنگ و طنین وترانه است که باید تبدیل به دانش وخرد بشود . از درون این نوا و آهنگ باید ، دانش، زاده بشود .
هرایرانی، از درون نوا و آهنگ وطنین غزلیات حافظ و مولوی و عطاروعراقی .... که عیسی وزُهره ( رام ، مظهر سیمرغ ) را برقص میآورند ،.... بینش آنها را درمی یابد ، نه از تفسیرات و تاءویلات آنانیکه در روانشان، هیچگاه رام یا زهره، ننواخته است و نمی نوازد .
واژه « َ سماع » که معرب واژه « سما = سم » هست ، به معنای « هم آهنگی و ترانه و سرود » است . وای به = نای به ( نای = سامان ) در درون هرانسانی، میسراید ، تا ۱-  وجود انسان راسامان بدهد و بیاراید و نظام بدهد ( هماهنگ بسازد ) و ۲- آنچه را درگوهراوست ، آشکارسازد ، به پوست برساند ، اورا برقصاند و به حرکت بیاورد . این سیمرغست که درنواختن موسیقی وجشن درونی ، خودش هم « ُمرسِـل = فرستنده » است، وهم « رسول= فرستاده » . اوخودش هم هماست ، هم سایه اش ، هم صوفی آسمانست وهم خرقه آسمان ، هم معناست وهم صورت ، هم جانست وهم پوست ( جامه ) .
درهرگوشی ازاو سماعیست     هرچشم ازاو، دراعتباریست
پنهان یاری ، به گوش من گفت     کاینجا ، پنهان، لطیف یاریست
اوبـُد ، که به این طریق میگفت    کز تعبیه هاش، دل نزاریست
اوبود ، رسول خویش ومرسل      کان لهجه، ازآن شهریاریست
گرد ترشان مگرد زین پس     چون پهلوی تو، شکر نثاریست
وای به = نای به ، به هم میبافد (= وائوتن ، جامه ولباس میآفریند ) ، هم آهنگ میکند ، و جان وزندگی ، دراثر این سنتزوآمیزش، آفریده میشود ، ونو به نو، رستاخیزبرپا میکند . « وه ن » که درکردی به معنای « بافت + نخ پشمی » است ، و « وه نه »، به معنای « بافته » است ( شرفکندی )، دراصل به معنای « عشق » است ( یوستی ) ، و « ون » همان درختی است که سیمرغ ، فرازش می نشیند که معربش « فان = فنا » است .
به « موافقت » بیابد ، تن و جان ، سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و زمطربان در آموز
به میان ِ بیست مطرب ، چو یکی زند مخالف
همه گم کننند ره را،چو ستیزه شد ، قلاوز( پیشرو= رهبرارکستر)
تو مگو ، همه بجنگند و ، زصلح من چه آید ؟
تو یکی نه ای ، هزاری .  تو چراغ خود ، برافروز
« روان » که درانسان ، همان « رام = زُهره » خدای موسیقی و شعر و رقص است ، « سپهبد وجود انسان » شمرده میشود ، چون همه وجود انسان را نظام میدهد و میآراید . در بندهش بخش نهم پاره ۱٣٣ میآید که « هرچیزی را نظم زمانه از باد است » . وای به ، یا باد نیکو ، دراثر سرود و ترانه و نوایش ، همآهنگ میکند و نظم میدهد .  به همین علت است که سیمرغ یا هما یا ارتا ( ارز= ایرج ) ، که رهبری، با کشش آهنگ موسیقی باشد ، اصل جهان آرا (= سیاست ) بودند . نوای نای ( وای به ) ، اصل آفرینندگی است ، چون اصل هم آهنگ سازنده است .اینست که مولوی میگوید :
انبان بوهریره ، وجود تو هست و بس
هرچه مراد تست ، درانبان خویش جوی
هریره ( هر+ ایره = نای + سه )، نام سیمرغ یا « وای به= نای به » بوده است . انبان ابوهریره ، نای انبان سیمرغ بوده است، و با این نوا و آهنگ ، هرچه میخواسته است ، میآفریده است . موسیقی عشق ، جهان را آفریده است، وهمیشه جهان را ازنو میآفریند . این نقش بزرگ موسیقی را ، در آفریدن نظام اجتماعی نشان میدهد .
در بندهش ( بخش نهم ، پاره ۱٣٣ )  دیده میشود که ویژگی باد، یا « وای به » ، آنست که دروزیدن به هرچیزی ، گوهرآن چیز را بیرون میآورد . : « چون به هرکشوری آید ... به هر آئینه ای وزد ، سرد و گرم ، خشک ، همه یکی است .  چون برگـَند گذرد ، گندگی ، چون بربوی خوش گذرد ، خوشبوئی ، چون برسرد، سردی ، چون برگرم ، گرمی و به هرچیزی گذرد آن گوهر را آورد » .
 ازاین رو هست ، که جامه ای که « وای به » میپوشد ، هفت رنگ است. گوهر چیزها ، گوناگون ، رنگارنگ است .« گون » به معنای « رنگ » است . این جامه هفت رنگ وای به ، نشان آنست که همه رنگها و گوناگونیها را از گوهر چیزها ، میزایاند . جامه وای به ، درست ، همان گوهر ناب چیزهاست. به همین علت ، صوفیها ، مرقع رنگین میپوشیدند . جامه وای به ،« نمیپوشاند» ، بلکه درپوشاندن ، اورا لخت وعور و پتی میکند، گوهر او را بیرون میآورد  .
اینست که گوهرهفت سپهر را، درهفت رنگ سپهر ، پدیدارمیسازد . سپهرها را دروزیدن ، رنگین میکند . رنگارنگ بودن سپهرها ، نشان هماهنگی کثرت در کیهانست . « وحدت » در فرهنگ ایران ، فقط درراستای « همآهنگشدن کثرت » فهمیده میشد . وحدت ، با امر ِ الاه ِ توحیدی ، وایمان به آن ، خلق نمیگردد ، بلکه دراثر همآهنگ شدن همه افراد و طبقات وملل و نژادها .. پیدایش مییابد.
این وای به ، رنگین کمان را ، هفت رنگ میکند . ازاین رو ، رنگین کمان را « کمان بهمن » یا « سَـن + ور= زهدان سیمرغ » نیز مینامند .گوهر وجود زن ، درهفت رنگ بزکش ( هفت درهفت : حنا + سرمه + وسمه + سرخی + سفیداب+ زرک + غالیه ) ، آشکارمیشود. زیبائی زن ، در رنگارنگیش نمودارمیشود . این رنگارنگی ، بیان راستی ونابی وبی ریائی وجود اوست . گوهروجود انسانها را، در گوناگونیشان،درهفت کشور، یا درهفتاد مذهب.... آشکار میسازد. نام دیگرسیمرغ ، سیرنگ است .
 
صورت  ،« پوست » است،  یا « زره » ؟
چگونه مفهوم « صورت » ، تغییر ِمعنا میدهد
 
« پوست » در فرهنگ سیمرغی ( زنخدائی ) ، معنای « زیبا » داشت . در گزیده های زاد اسپرم ، سپهرششم  که ازآن خرّم یا سیمرغ بوده است ، به اهورا مزدا نسبت داده میشود ، ولی یک نکته را نگاه میدارد .  ویژگی « پوست » را زیبائی میداند . « سریره » دراصل ، معنای « زیبائی » دارد . و سریره ، نام سیمرغ یا بُن هستی است . نی نهاوندی را « زریره » مینامند . زریره و سریره ، یک واژه اند، و پیشوند « زر= سر »  به معنای « نی » هستند، و پسوند « ایره » به معنای « سه » است . موسیقی و ترانه و رقص وشعر، گوهر ِ زیبائی را مشخص میساختند . درواقع ، آنچه درمیان و گوهرجان( وای به = نای به ) میباشد، در فراز ، درپوست هم هست . آسمان علیین که « گرزمان = گرو+ دمان » و پوست است ، به معنای « نای شادی آور» است .  میان ، میدان میشود . بُن وریشه ، همان « بروآسمان » میشود . ازآنجا که بُن ، گوهر « ضدخشم » دارد ، طبعا ، « بر» هم ، همان گوهرضدخشم را آشکارمیسازد .« ترس و تهدید و خشم » ، درفرهنگ ایران ، اصل یا بُن ِ زشتی است . طبعا ارزشهای وارونه « ترس وتهدید و خشم » که « کشش با آهنگ وترانه وموسیقی » باشد  ، گوهرو بُن ِ زیبائی را معین میسازد . سیما ، باید شادی آورو خندان باشد . واژه « سیما = سیم = اسیم » به معنای عشق و وصال است .  پوست ، باید جاذبه داشته باشد . پوست ، باید شادی زا باشد . پوست باید ، خرّم کند . ازاین رو پوست تخم مرغ ، خرّم نامیده میشود( تحفه حکیم موءمن ) .
 
تغییر مفهوم ِ « روشنی »
و « تغییر پوست به زره »
 
 مفهوم« روشنی » در میترائیسم ، دگرگونه میشود ، وروشنی ، اینهمانی با « تیغ برّان » می یابد . به عبارت دیگر، روشنی ، خنجرو شمشیرو دشنه واسلحه تجاوزگرانه میگردد . روشنی درفرهنگ سیمرغی ، گوهر « آب وماه » بود ، که اصل عشق بودند . آب ، اصل آمیزش است. پرتو آفتاب ، تابش آب ( آف= آب ، تاب = تابش ) بود . بینش و روشنی ، از « نوشیدن باده ازجام  جم » ، پدید میآمد . به عبارتی دیگر، گوهر بینش و دانش ، آمیزندگی و عشق بود . با تغییر مفهوم « روشنی » ، مفهوم « پوست » و طبعا مفهوم « اسمان و سپهرها » نیز تغییر کرد . آسمان و سپهرهای فرازین ، زره پوش شدند . جایگاه دفاع و محافظت ازمهاجمین شدند . به عبارت دیگر، « صورت و پوشاک » ، نقش دفاع کردن و حفظ کردن از دشمن را دارد . بیرون ازخود ، بیمناک است ، و دربیرون ، اصل ِ زدارکامه است ، و « پوست = صورت= جامه »  باید درون را حفظ کند، و ازبیم برهاند . اینست که درالهیات زرتشتی ، آسمان فرازین( پوست ) ، بارو و دژ و« زره و گـُورد » برای کارزار میشود . زره وجامه رزمی ، باید « پوست وصورت انسان » گردد . این تحول مفهوم ، از« پوست » به « زره و جامه جنگی » ، معنائی برای سراسر ِ رفتارو گفتارو اندیشه های انسانها داشت . ظاهر و نمودار انسان ، باید ازاین پس، گوهر انسان را ناپیدا و ناشناختنی سازد وحتا وارونه بنماید ، و ازسوی دیگر، باید دیوار وسدّی برای بازداشتن خطرها ازدرون خود گردد ، وازسوی دیگر باید اسلحه برّا وترساننده شود  . « خود» ، تبدیل به « قلعه و حصن وبارو» برای « دفاع » میگردد . اینست که کل اندیشه و گفته و کرده ، یا به طورکلی ، « صورت » ، نقش « پوست زنده و چسبیده ببدن » را از دست میدهند ، وازاین پس ، باید هویت و مقاصد انسان را بپوشانند و مهاجم را ازهجوم بازدارد . انسان دراجتماع ، باید وجودی « سربسته و در درون خزیده » بشود . انسان ، لاک پشت میگردد . انسان ، ارتشی میگردد . انسان، مرد رزم وجهاد میگردد.   این تحول درالهیات زرتشتی ، با تغییر گوهر روشنی ، پدیدار میشود . در بندهش ، بخش دوم پاره ۱٨ میآید که : «  او – اهورامزدا -  آفریدگان را همه در درون آسمان بیافرید ، دژگونه باروئی که آن را هرافزاری ( اسلحه ای) که برای نبرد بایسته است ، درمیان نهاده شد .......  مینوی آسمان ، چونان گـُرد ارتشتاری که زره پوشیده باشد ، تا بی بیم ، ازکارزار رهائی یابد – آسمان را بدانگونه ( برتن ) دارد . » 
همچنین ، دربخش یازدهم ، پاره ۱۷٣ میآید : «  آسمان مینوی آسمان است که چون گوردی برتن دارد .او این آسمان را حفظ کند تا اهریمن را بازتاختن  نهلد » . « گورد » درکردی ، معنای شمشیر نیز دارد . البته ، رد پای اندیشه های سیمرغی نیز دراین متون زرتشتی ، باقی مانده است ، که درست تصویرنخستین را مینماید .
مثلا در بخش ۲۱ گزیده های زاد اسپرم پس از عبور زرتشت ( دراصل جمشید بوده است ) از رود وه دایتی ، بهمن ، پدیدارمیشود . تخم انسان در اثرآبیاری شدن ، میروید و روشن میشود و به بینش میرسد . ازاین رو ،  بهمن پیدایش می یابد . بینش بهمنی، این ویژگی را دارد که در تشخیص دوچیزازهمدیگر با روشنی اش ، آن دو را، ازهم نمی برد و پاره نمیسازد . نماد این روشنی بینش ، ۱- جامه بی بریدگی و درز ، و۲- فرق درتارک سراست . این ویژگی بینش بهمنی ، درالهیات زرتشتی ، از بینش اهورا مزدا ، حذف میگردد ، چون روشنی اهورامزدا ، تیغ برّنده و جدا سازنده هست . مفهوم « ُگزیدن وبرگزیدن » درالهیات زرتشتی ، بر پایه این گونه « بُرش ، و ایجاد کافی تهیگاه میان دو بُرش » ممکن میگردد . انسان میتواند به آسانی فرق نیک وبد را بشناسد و برگزیند . نیک وبد ، دوپدیده کاملا ازهم بریده و متضاد درگوهرند و شناختن آندو ازهمدیگر، چون بدینگونه ازهم گسسته اند، بسیار آسانست . این ویژگی ، در تصویر اصلی بهمن ( درفرهنگ سیمرغی ) نبود . برگزیدن ، نیاز به بریدن نداشت . به هرحال ، رد پای اندیشه اصلی دراین پاره میماند ، و میآید که : بهمن « ۴-  جامه ای که مانند ابریشم پوشیده داشت که هیچ بریدگی درآن نبود ، چه خود ، روشنی بود » . بهمن، جامه روشنی پوشیده  است که بی بریدگی است .  روشنی ، جامه ایست که درپوشیدن، انسان ، برهنه میماند . بهمن و ارتا ( هما ) ، جفت جداناپذیر ازهمند، که بیان « اصل بیصورتی هستند که کشش به گرفتن صورت دارد ، ولی برغم همه صورتهائی که میگیرد ، بی صورت میماند » . فرق « الله و یهوه وپدرآسمانی » ،  با « بهمن » ، اینست که که یهوه و پدرآسمانی و الله ، بیصورت هستند ، و فراسوی وجود خود ، چیزهای باصورت خلق میکنند ، وصورت با بیصورت ، بکلی ازهم جدایند . ازاین رو اندیشه « صنم شکنی » و « ضدیت با نقش خدایان » پیدایش می یابد.. آنها ، برغم خلاقیتشان، همیشه بیصورت میمانند. اینست که صنم شکن وبت شکن هستند .  ولی بهمن، اصل بیصورتیست که خودش تبدیل به همه صورتها میشود ، و لی همزمان باصورتگیری ، همیشه درصورتها نهفته میماند . این اندیشه درمنطق الطیر عطار، در داستان « سایه سیمرغ »  بسیار شفاف بازتابیده میشود. « بُن » درفرهنگ ایران ، « ناپیدای پیدا شونده » ، و « پیدای ناپیداشونده » ست که در غزلیات مولوی ، دراندیشه « جفت بودن نمودن و نهفتن » بازتابیده شده است. سراسر « اصل جستجو » در فرهنگ ایران ، بر این سراندیشه استوار است . طبعا ، مسئله ای بنام سکولاریته ، دراین فرهنگ وجود ندارد . صورتها ( پدیده ها ) ازهم مشخصند ، ولی پیوسته به همند ، واین ویژگی بهمن، درفرهنگ سیمرغیست . همین اندیشه در برداشت الهیات زرتشتی از هفت امشاسپدانشان ، میماند . در بخش ۲۲ گزیده های زاداسپرم پاره ۹ میآید که :  «  و آسمان را به مانند جامه ای پوشیده داشت ( اهورامزدا ) و شش امشاسپند همقد او پیدا بودند ، بدان گونه  در دنبال هم که هریک ، اندازه انگشتی از دیگری آشکاربود » .  همچنین دربخش ۱۰ درپاره ۱۹  درباره زرتشت میآید »:  « آنگاه او قبائی ازهفت پوست پوشیده داشت که فره هفت امشاسپند درآن بود » . قبائی هفت لا از هفت امشاسپند ( اهورامزدا ،یکی ازآنهاست ) بیان آنست که هفت امشاسپند ، برغم آنکه ازهم بازشناخته میشوند ، ولی بهم پیوسته اند ، ویک هستی اند . درواقع مانند رنگین کمان نورند ، که برغم رنگارنگی، یک کمانند . این همان سراندیشه « بیصورتی است که هفت صورت، یا هفت رنگ پیدا میکند، وبرغم مشخص بودن ازهمدیگر، به هم پیوسته اند » . این ویژگی بینش بهمنی درفرهنگ سیمرغیست که الهیات زرتشتی برضد آن میجنگید .
 
درمیترائیسم وزرتـشـتـیـگری
بُن انسان وبُن اندیشیدن او ،
« ترس » ، و« نیازبه ایمنی » میگردد
انسان ، صورتاندیش وصورتسازمیشود
« صورت » دراندیشه و گفتاروکردار ، ابزارجنگست
انسان، نباید برهنه (= راست =پوست=خرّم) باشد .
 
با تبدیل شدن « آسمان به زره و بارو و افزارکارزار، برای بی بیم ساختن درون آسمان » ، ابزارجنگ و مسئله بی بیم سازی و دفاع ، برترین و بنیادی ترین مسئله » میگردد . آسمان ، بدین سبب « مینو » نامیده میشود، چون « بـَریست که بُن است » . با چنین کاری ، درواقع ، بنمایه هستی انسان و اجتماع ، اندیشیدن به ترس و بیم میگردد . انسان دربنش ، از زندگی درجهان و اجتماع محیط زندگی اش ، بیمناک میشود . بُن انسان ، تحول می یابد . بُن انسان درفرهنگ سیمرغی ، مهراست که نمادش ۱- بافتن وجامه و۲- خانه ساختن است . با میترائیسم ، بُن انسان ، « اندیشیدن در ترس و نیازبه یافتن ایمنی » است ، که نمادش خود وزره و آلت جنگست . این اندیشه به اهورامزدا و آغازآفرینشش با « آسمان زره پوشیده » در دین زرتشتی انتقال داده میشود . درفرهنگ سیمرغی ، کار ِ « نخستین انسان که جم بوده است » ، رشتن وبافتن وجامه ساختن است .در میترائیسم ، نخستین کار، یا به عبارت دیگر، خویشکاری جم ( بُن انسان ) ، اسلحه سازی میگردد . این اندیشه در شاهنامه بازتابیده شده است .
درواقع ساختن آلت جنک و خود وزره ، کاراول نخستین انسان ( بُن انسان ) میگردد ، وجامه سازی ( مهر درطیف شکلهایش ) کار دومش . « مهر» ، تا بع « نیازبه ایمنی» میگردد . انسان خدائی و حکومتی میخواهد که درآغاز، او را از ترس ، ایمن سازد . اورا بی بیم سازد . مهرورزی ، تابع وفرع این نیازمیگردد . اینست که قدرتی پیدایش می یابد( شهریاری ) ، که آفزیدن مهر( موبدی ) کاردومش هست . که همان اندیشه « خلافت وامامت وولایت فقیه » میباشد . این اندیشه ، چنین درشاهنامه بازتابیده میشود : جمشید
منم گفت با فرّ ه ایزدی      همم « شهریاریّ » و، هم « موبدی »
بدان را زبد ، دست کوته کنم     روان را سوی« روشنی» ره کنم
نخست ، آلت جنگ را دست برد   درنام جستن به گردان سپرد
سپاهیان دراجتماع،اولویت وامتیاز مییابند و کارزار، معیارارزش کارمیگردد. هرکاری و عملی وگفته ای و اندیشه آنقدر ارزش دارد که گوهر جهادی یا رزمی داشته باشد .
به فرکیان نرم کردآهنا     چو خودوزره کرد وچون جوشنا
چو خفتان وچون درع برگستوان   همه کرد پیدا بروشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج    بپیمود و وزین چندبنهاد گنج
دگرپنجه اندیشه جامه کرد     که پوشند بهنگام بزم و نبرد
زکتان وابریشم وموی قز      قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموخت شان رستن ( ریسیدن ) و تافتن
بتاراندرون ، پود را بافتن
چوشد بافته ، شستن و دوختن   گرفتند ازاو یکسر آموختن
« بُن یا مینو» همان تخمیست که هم پایان، وهم آغازاست . وقتی آسمان و روشنی ، که بُن و مینواست ، تیغ میشود، درانسان و اجتماع نیز« بُن» باید، « تیغ = شمشیرو خنجر ودشنه وآلت کارزار» گردد . بُن انسان ، « خشم اندیش = ُدژ اندیش» میگردد که همان واژه  « دشمن » است . جمشید ِ « بهمنی » ، تبدیل به « جمشید دشمن = دژ اندیش » میگردد . اینست که اندیشه وگفتار وکردار، زره پوش ، جوشن پوش میگردد ، و فطرت انسان، ارتشی و سپاهی و جنگی میگردد . اینست که اهورامزدا نیز، همه انسانهارا به کردار ِ « همرزم با خود » میآفریند . اهورامزدا ، سپهبد جنگ با اهریمن و شرّ میگردد. خویشکاری وفطرت ِ انسانها، « رزم برای خدا » میگردد که دراسلام ، جهاد نامیده میشود . اندیشیدن و گفتن و کردن ، همه سپاهی وارتشی اند . جنگجوئی ، نهادِ اندیشه ، نهادِ گفته ، نهادِ کردار میگردد . این نهاد ومعنا ، ترس و نیازبه دفاع ، صورتیابی زندگی را دراندیشه ها و گفتارها وکردارها معین میسازد . هیچ اندیشه ای و گفته ای وکرده ای ، دیگر پوست انسان ، نیست ، بلکه همه آنها ، زره وخفتان ودرع و برگستوان انسانند . این تحریف ومسخسازی اسطوره نخستین جمشید درفرهنگ ایران یا فرهنگ سیمرغی بود . البته درهمه این مسخسازیها ، صورت نخستین، بشیوه ای باقی میماند ، چون مردم ، فرهنگ نخستین را که تراویده ازخود آنهاست ، به آسانی رها نمیکنند . اینست که هراسطوره ای ، مخلوطی از دوره ها گوناگونست .
 
قدرتیابی « آسمان »  بر « زمین »
چیرگی سپهبد( شاه ) و موبد ( آخوند )
 بر « مردم »
« آسمان » ، اصالت را ازهمه، میرباید
و سلب اصالت از مردم= زمین   میکند
قیام مردم ِ زمینی ، برضد آسمان ( شاه وآخوند)
 
تغییر مفهوم « روشنی» از« صفاو درون نمائی آب، و یوغ شدن با بزر، برای پیدایش و رویش وروشنی »، به « تیغ برّان وسوزان » ، ناگهان به « آسمان »، به « فراز» ، اصالت داد .
 بُن وبر، پیش ازاین ، « جفت = یوغ » بودند ، ولی ازاین به بعد ، آسمان و روشنی آسمانی ، بُن یا مینو میشود ، واصالت و اولویت ، از زمین و برزیگران و کشاورزان و پیشه وران ، گرفته میشود . این روشنی برنده و سوزنده است که اصالت می یابد . به سخنی دیگر، شاه که نقش سپهبد را داشت و موبد ( آخوند ) ، اصالت می یابند . خدا درآسمان ، ارتشتارهم میشود ، و خودرا دیگر، جفت زمین ، جفت برزیگرو دهقان نمیداند، بلکه اوست که معین سازنده اجتماع وروستایان وبرزیگران میگردد . این سلب اصالت از برزیگران و دهقانان و طبقه پائین ( زمینی ) و دادن اصالت به موبد و شاه ( سپهبد ) ، ایجاد بریدگی اجتماعی و سیاسی میکند، که هزاره ها باقی میماند .
در داستانی که در گفتاربعدی آورده خواهد شد ، دیده میشود که ملت، کاملا ازاین آگاهست که ، « شاه و موبد » ، اصالت و اولویت را ازاو« به وام گرفته اند و دزدیده اند » . ملت میداند که اگر، به یاد قدرتهای حکومتی و دینی آورده شود که سرچشمه ِ نیروی آنها ، ملت است ، آنها ازمیدان ، خواهند گریخت . ملت میداند که او، سرچشمه نیروهاست، و بهترین راه برای بیرون راند ن  خدا وشاه و موبد ازمیدان، آنست که به آنها ، نشان داده شود که آنها وجود خود را مقروض ملتند ، خدا و آسمان ، پرورده زمین هستند .  این « زمین » است که « آسمان= خدا وسپاه »  را میآفریند . آنها فراموش کرده اند که سرچشمه اشان کجاست ! البته تا آسمان وزمین ، جفت هم شمرده میشدند ، و آسمان در زمین ( روشنی درتاریکی ) ، و زمین درآسمان( تاریکی در روشنی ) بود ، هردو باهم آمیخته بودند . همین اندیشه ، مفهوم « بیصورت صورت پذیر» را درهمه جا معین میساخت .  
 
 
پیدایش ِ دو مفهوم گوناگون از« صورت »
صورتی که میپوشاند – و- صورتی که مینماید
بهمن ، بیصورتیست صورت پذیر(= ُهما= سیمرغ )
ُجـفـت بودن ِ « نهفتن ونمودن » پیآیندِ سرشاری
مولوی و «اندیشه بیصورتِ صورتپذیر »
دریای بیصورت ، و امواج ِ صورتها
 
این جای گزینی ِ زره و گورد ، بجای پوست یا بجای ِ « جامه روشنی وجامه بادی » ، ایجاد دو مفهوم گوناگون و متضاد « صورت » کرد ، که درتاریخ تفکرات انسانی، این تضاد و تنش هنوز زنده باقی مانده است .  سراندیشه فرهنگ سیمرغی یا « بهمنی+ همائی» ، بربنیاد « گوهریست که برغم آنکه ناپیداست ، ولی علاقه، به نمودن وافشاندن ِ خود درصورتها، ویا تبدیل یافتن خود به صورتها » دارد . بُن هستی ، خودش تحول به صوورتها می یابد ، ولی درصورتی که میگیرد، بازناپیدا ونهفته میشود . وهمین اندیشه است که فرهنگ ایران را ، بر« اصل جستجو» میگذارد ، نه بر « خدائی که پیش آگاه وهمه آگاه » است . این اندیشه در غزلیات مولوی ، غالبا مفهوم « صورت »  را معین میسازد . بحسب نمونه :
اگر یکدم  بیاسایم ، روان من  نیاساید
من ، آن لحظه  بیاسایم ، که یک لحظه نیاسایم
رهاکن ، تا چو خورشیدی ،  قبائی پوشم ازآتش
درآن آتش ، چو خورشیدی ، جهانی را بیارایم
من میخواهم خورشیدی باشم که « قبائی = کبی ازآتش پوشیده ام » . قبا که درکردی « که وی » میباشد ، دراصل به معنای پوست « که وه ل » بوده است .  قبا ،« پوست آل» ، پوست سیمرغ است .  « که وه ل » ، مرکب از « که وه + ال »  است که به معنای « پوست زنخدای زایمان یعنی سیمرغ یا خرّم» است . ماه وخورشید ، دوچهره ودو پیدایش سیمرغند . مولوی میخواهد ، قبا یا جامه آتشین خورشید را پوشیده باشد که با چنین آتشی ، میتواند جهان را بیاراید (جهان آرائی = سیاست وجهانبانی ) . اصل « نا آسوده بودن درآسایش » ، گوهرانسانست . جامه خورشید ، پوستی است که درظاهر، آسوده، و درواقع ، جنبان و نا آسوده است . تحولیست بظاهرساکن .
« صورت » تا موقعی که « افسرده و منجمد ویخ بسته » نشده است ، پوست است و جامه ایست که بیان برهنگی ولختی است ، ولی به محضی که صورت ، در اندیشه و گفتارو کردار، یخ بست و افسرد و ثابت و سفت شد ، زره پوش وخفتان جنگ میگردد . تاصورت ، پوست است ، این خردِ ماست که میاندیشد ، ولی این عقلست که صورت را میافسرد، وآنها را سفت و ثابت میسازد .
ورفسردی درتکبر، آفتابی را بجو
درگداز ِ هرفسرده ، شمس باشد ، ماهری
آفتاب حشر را ماند ، گدازد هرجماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ گوهری
تا بداند اهل محشر، کاین همه یخ بوده است
عقل جزوی ، لنگ مانده برسر یخ ، چون خری
« خرد » ، میاندیشد ، چون « پوست یا صورت » ، برای او « مشیمه » ، « یاوره » است . واژه « اوستا » درختنی ، معنای حقیقی خود را نگاه داشته است . اوستا ، به معنای « جنین در زهدان و مشیمه » است . اگر این مشیمه وزهدان ، ویژگی پوست بودن را ازدست بدهد ، و بارو و« دژ با دیوارهای نفوذ ناپذیر» گردد، زندان و قفس میگردد . مولوی ، رابطه « صورتی که زهدان و مشیمه » است با « معنای  اندیشه »  ، دراین غزل بیان میکند . این اندیشه زنده است که باید تاروپود صورت بشود . صورتی که معنا درآن افسرده و منجمد شده و یخ بسته ، تا ازسرنگدازد و آب نشود ، گوهرضد معنا دارد . مولوی، خطاب به « تو » که « جان جان » یا « گنج مخفی » که« بهمن » است میکند و میگوید :
ای از « تو » ، خاکی ، تن شده .  تن ، فکرت و گفتن شده
وزگفت و فکرت ، بس « صور » ، در غیب ، آبستن شده
هرصورتی ، پرورده معنیست ، لیک ،  افسرده ای
صورت چو معنی شد ، کنون ، آغازرا ، روشن شده
صورت باید همیشه  امکان آبشدن و معنا شدن ( مانا ، بهمن= مان من ) داشته باشد ، تا پوست ، تا جامه درون نما ، تا جامه ای که همان برهنگیست ، بوده باشد
یخ را اگر بیند کسی ، وانکس ،  نداند « اصل یخ »
اصل صورت، معنی، یا« جان جان، شیرابه متحرک = دریا»ست
چون دید کآخرآب شد ، دراصل یخ ، بی ظن شده
اندیشه جز زیبا مکن ، کو تارو پود صورتست
زاندیشه احسن تـَـنـَد   ، هرصورتی احسن شده
معنا ( مان ِ من = بهمن ، جان جان ) دراثر ویژگی « بیصورتی بودن که همیشه دراندیشه صورتشدن است، و همیشه درهرصورتی که می یابد ، درآن صورت، یخ نمی بندد و انجماد نمی یابد ، اینست که « اصل تعدد و کثرت » است . یک سیمرغ ، صدهزاران مرغ میشود . این صد هزاران مرغ ، که « سایه های سیمرغند » ، صورتیابیهای یک اصل هستند .  این اندیشه را مولوی ، درمورد « پیدایش گنج نهفته درهرانسانی ، درصورتهای گوناگون ، و ندانستن اینکه انسان ، کدام یک از این صورتهاست » پیاده میکند:
بیا کامروز، بیرون از جهانم      بیا کامروز،  من ، ازخودنهانم
گرفتم دشنه و ازخود ، بریدم     نه آن ِ خود ، نه آن ِ دیگرانم
غلط کردم ،  نبریدم من ازخود    که این تدبیر، بی من، کرد جانم
این ازخود بریدن ، کارمن نیست ، بلکه این بهمن یا جان جان که دراثر غنایش دریاست ، چنین کاری را بی من میکند
ندانم ، کآتش دل ، برچه سانست
که دیگر شکل ، میسوزد زبانم
به صد صورت ، بدیدم ، خویشتن را
به هرصورت ، همی گفتم :  من ، آنم
همی گفتم ، مرا صد صورت  آمد
ویا صورت نیم ، من بی نشانم
که صورتهای دل ، چون میهمانند
که می آیند و من ، چون خانه بانم
این غنای جهانی بُن هر انسانی ( بهمن = جان جان = مان مان = گنج مخفی= دریا )  ، رابطه انسان را با صورت، معین میسازد . انسان ، برای آشکارساختن این غنای دریائی خود ، هرلحظه ، صورتی دیگرمیسازد . خرداو ، هر لحظه ، صورتی دیگر به اندیشه خود میدهد ، درصورتی دیگر، اندیشه او میزاید ، ولی انسان ، دراثر این غنایش ، هم « صورت ساز» و هم « صورت سوز » ، هم بتگر وهم بت شکن است . هم صورتسازیش ، آمیزش با بُن خودش هست، و هم صورت گدازی اش ، آمیزش با بُن خودش هست .
صورتگر نقاشم ، هرلحظه  بتی سازم
وانگه  همه بت هارا ، در پیش تو ( جان جان) بگدازم
صد نقش برانگیزم ، با روح درآمیزم
چون « نقش ترا بینم » ، در آتشش اندازم
بررسی رابطه معنا ( مانا = جان جان = بهمن ) با صورت ، که بنیاد فرهنگ سیمرغی ایرانیست، در غزلیات مولوی ، گستره بی نظیر خود را می یابد، که نیازبه دفتری جداگانه هست . مقصود ازاین بررسی کوتاه ، روشن ساختن آنست که چرا « بهمن + سیمرغ » ، صدهزاران صورت، و بالاخره « همه صورتها» میشوند ، چگونه سیمرغ یا هما ، تحول به همه جانها وهمه انسانها می یابد . سایه انداختن سیمرغ ، عبارت بندی همین « تحول بُن جهان ، به همه انسانها » است . سیمرغ ، خوشه ایست که درهمه انسانها، افشانده میشود ، و تخم سیمرغ ، درتن هرانسانی است . هرانسانی ، آبستن به سیمرغ ، آبستن به بهمن ، آبستن به « ارکه جهان »  است .
 
 
 
سیمرغ ، صدهزاران سایه درگیتی میشود
سیمرغ ، سراسر ِ مرغان ِ جهان میشود
لباس شدن = سایه شدن = صورت ونقش شدن
رابطه « جامه »  با « سایه »
سیمرغ جامه ای میشود که درپوشاندن ، مینماید
جستجو ، بینش در« آنچه درپوشیده ها، پدیدارمیشود» است
سیمرغ ، یا « وای به » ،
خودش ، جامه یا بافته ِ درون نما  هست
خودش ، پوست لخت ِ هرانسانیست
 
 
اندیشه « سایه انداختن سیمرغ برخاک » که همان « داستان سایه هما » است ، در منطق الطیرعطار، بسیارروشن وچشمگیر، وبا ظرافت بیان شده است .  سایه انداختن سیمرغ ، یکی از بنیادی ترین اندیشه های فرهنگ ایران را ، آشکارمیسازد . خدا در تحول یافتن به کثرت ( صدهزاران مرغ ضمیر) درهمین ویژگی «جفت بودن ِ نمودن ونهفتن »   ، اصل جستجو و آزمایش دربینش میشود . خدا ، مرکز انحصاری همه آگاهی و « جایگاه روشنی بیکران » و « مجموعه کل علوم » نیست ، بلکه ، « اصل همیشه جستنی وهمیشه آزمودنی واصل جوینده وآزماینده درهرانسانی » است . به همین علت ، منطق الطیرعطار ، روند جستجوی مرغان ضمیر مردمانست که سیمرغی را میجویند که هریک ازآنها ، آبستن بدان هست . یا مصیبت نامه ، « روند جستجوی سالک درهمه پدیده های هستی» میشود . این شاهکاربی نظیرعطاراست که سراندیشه جستجورا که بنیاد فرهنگ ایرانست ، درپوشش عرفانی ، در منطق الطیرو درمصیبت نامه نگاه داشته است .
خدا، خودش ( حقیقت ، خودش ) ، اصل ِ جستجو و آزمایش درهرانسانی است، واین بنیاد فرهنگ ایرانست . انسان برای آن حقیقت را میجوید ، چون خودش آبستن به آنست . این نیازبه زایش حقیقت ، اورا آرام و راحت نمیگذارد . هرانسانی ، همیشه « درد زایمان حقیقت » را دارد ، ولو آنرا نداند . « حس کنجکاوی » درهرانسانی ، همین خارش همیشگی درهرانسانی است که ناگهان تبدیل به درد زه میگردد . ادیان نوری ، الاهان خود را معلم و آموزگار وبصیر وعالم و « مرکزانحصاری معلومات » و پیش آگاه میدانند ، که انسان ها ، نیاز به آنها دارد . وازهمین مرکزیت دانائی و پیشدانی در آنها ، آنها ، حقانیت به حاکمیت برانسان می یابند . این تفاوت کلی و بنیادی ِ فرهنگ سیمرغی ایران ، با همه این ادیان است .
« بهمن وهما » ، اندیشه ِ « جفت بودن ناپیدائی ، که همیشه پیدامیشود ، و  درحین ِ پیداشدن ، همیشه ناپیدا میشود » است . این شیوه « صورت و شکل ونقش یابی بُن ِ هستی که بهمن » است ، بنیاد « اصل جستجو و آزمایش » است . دراین راستا ، فرهنگ ایران ، هم با دین زرتشتی ، و هم با ادیان ابراهیمی درتضاد است . دردین زرتشتی هم ، اهورامزدا، همه آگاه و پیشدان و اصل روشنائی میگردد . سیمرغ ، مانند یهوه و پدرآسمانی و الله ، معلم و هادی و حکم دهنده ونهی کننده نیست ، بلکه « اصل جستجو و آزمایش » درهرانسانی  است . تصویر « سایه انداختن سیمرغ » ، بیانگر این بنمایه فرهنگی ایرانست .
عطار، درزیرحکومتِ خونریز ِ شرع اسلام ، نمیتواند اندیشه را دریک جمله، بیان کند ، بلکه آنرا درچهاربخش، ازهم پاره میکند ، تا راه گریز، برای او باقی بماند .
۱- همه مرغان ، سایه سیمرغند
۲- همه مرغان ، صورت یابی سیمرغند
٣- همه مرغان ، لباس سیمرغ را پوشیده اند
۴- سیمرغ ، اسکندریست که خودش ، شکل مرغها را میگیرد
    وخودش ، خودش را به جهان میفرستد.هم مرسل هم رسولست.
با جمع بندی این چهاراصطلاح ، میتوان شناخت که ۱- سایه و۲- لباس( جامه ) و٣-  صورت و۴- « تحول سیمرغ ازفرستنده به فرستاده » ، باهم برابرند .
درآغاز، مرغان ازهدهد می پرسند که ما ، چه نسبتی با سیمرغ داریم . درواقع آگاهی یافتن ازاین « نسبت » ، اصل مسئله جستجو هست . آنها میخواهند « رابطه خویشی خود را با سیمرغ » بدانند : در اسلام ، انسان ، « ازمنسوبان الله » نیست . انسان ، نسب از الله ندارد و ازگوهروتبار اونیست . مرغان میگویند :
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان     نی پرونی بال ونی تن نی روان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع    گررسد ازما کسی باشد بدیع
این فقط محمد است که میتواند به معراج برود . پیش ازاو هم ، این فقط زرتشت بوده است که به معراج همپرسی با اهورامزدا رفته است ، و سپس الهیات زرتشتی ، آرزوی ِ « رفتن  معراج به آسمان » را در داستان کیکاوس ، برای همه انسانها ، جز گناهان کبیره ساخته است . مرغان ضمیر انسانها ، یک پرسش بنیادی دارند
نسبت اوچیست باما ، بازگوی    زانکه نتوان شد به عمیا رازجوی
گرمیان ما واونسبت بدی   هریکی را سوی او رغبت بدی
اوسلیمانست وما، مورگدا     درنگر، او ازکجا ، ما ازکجا
آرمان ما « رسیدن به سیمرغ » است. ازهمان کاربرد واژه « رسیدن و رسا » که ریشه ای ژرف درروان ایرانی ازفرهنگ ایران دارد، نسب ، معین میگردد . رسائی ، شیرابه و عصاره هرچیزیست . وقتی دوچیزدارای یک شیرابه اند ، به همدیگر میرسند و میآمیزند . معمولا واژه « خرداد» که خدای خوشزیستی و خوشباشی و آرزوها و امیدهاست ، دراوستا و گاتا ، به « رسائی » ترجمه میگردد، و ازآن، « کمال » فهمیده میشود . خرداد ، با « آب » اینهمانی دارد که به مجموعه « شیرابه و خونابه جهان هستی » اطلاق میشده است. سیمرغ « آبه = آوه » است . طیف معانی « رسا » ، در سانسکریت باقی مانده است که معنای ژرف « رسیدن » را در روان ایرانی مشخص میکند ( به کتاب نقد آرزو درگیتی ، ازاین پژوهشگر، مراجعه گردد ) .
« رسیدن به چیزی » ، روبروشدن با چیزی ، یا دیدارچیزی ازمقابل نیست ، بلکه « آمیحتن با چیزی » است . هدهد باید برای مرغان ، تفاوت تصویر« سیمرغ » را با « الله » که نا رسیدنیست ، چشمگیر و مشخص سازد . « یارسیمرغ شدن » ، جفت سیمرغ شدنست، و مرغان میخواهند که « جفت سیمرغ » شوند ، و الله ، سلطانیست که یارگدا نمیشود .
گشته موری درمیان چاه بند      کی رسد در گرد  سیمرغ بلند
این ببازوی چو مائی کی شود     خسروی ، یار گدائی  کی شود
هدهد، درپاسخ میگوید که رابطه مرغان ضمیر با سیمرغ ، « عشق » است . البته « عشق »  با « ایمان » تفاوت کلی دارد و  مشتبه ساختن عشق با ایمان، هرچند کاری متداول است، ولی فاجعه آفرین میباشد . ایمان ، عشق نیست. عشقی هم که تابع ایمان باشد، عشق نیست. اینها دوگونه بستگی با گوهر متفاوتند .
عـَـشق که معرب واژه « اشک = اشه = اشیر= شیره » است وهمچنین « مهر» که مشتق ازواژه«مـِت» است که واژه«آمیختن و آمیزش»ازآن ساخته شده اند،باهمگوهری وهمسرشتی کاردارند.عشق با« مواصلت با محبوب » کاردارد، نه با« تعظیم واحترام ازسلطان از دور » .
هدهد آنگه گفت ای بیحاصلان    « عشق » کی نیکوبود ازبددلان
ای گدایان چند ازاین بیحاصلی     راست ناید عاشقی و بد دلی
« بد دل بودن » ، داشتن ایمان به « محال بودن رسیدن به سیمرغ و آمیخته شدن با اوست » . « عشق » باید این « محال » را که دراندیشه ، از « ایمان به الله ورسولش » ایجاد شده ، بزداید .
اینست که نشان میدهد که پیدایش سیمرغ درگیتی ، همان پیدایش آفتاب درگیتی است . سیمرغ ، در آشکارشدن ، خود را ، هم در نورش و هم در سایه اش ، برگیتی « نثار» میکند و « میافشاند » . البته آفتاب ،« سیمرغ آتشین» خوانده میشود( برهان قاطع ) . « آفتاب » که « آبه + تاب = آوه + تاب » باشد ، اساسا به معنای « تابش سیمرغ » است ، چون سیمرغ ، همان آوه = آبه = آپه است . مهراب و رودابه و سهراب و سودابه و آپادانا ( آپه + دان = نیایشگاه سیمرغ )، همه با نام او کار دارند .  
تو بدان آنگه که سیمرغ از نقاب    آشکارا کرد رخ ، چون آفتاب
صد هزاران سایه برخاک افکند    پس، نظر برسایه پاک افکند
حتا « سایه ای که میافکند و نثارمیکند » ، جفت « نظر» اوست
«سایه خود » کرد بر عالم « نثار»
گشت ، چندین مرغ ، هردم  آشکار
دراثر« نثارسایه خود » البته سایه که دراصل، به معنای « تخم وبذرماه » است ، خودش ، افشانده و پاشیده و نثارمیشود . ازاین بذرها ، مرغان ضمیر درهمه انسانها ، پیدایش می یابند .
صورت مرغان عالم سربسر
سایه سیمرغ دان ، ای بیخبر
اینجا ناگهان ، آشکارمیکند که سراسر مرغان عالم، که « مرغان ضمیر و مرغان جان » همه انسانها وجاندارانست ، سایه یا « نثار» یا « بذرهای خودافشانی سیمرغ » هستند .
با دانستن این اندیشه است که دانسته میشود که « نسب، یا پروز، و بُن همه مرغان ، سیمرغ » است .
این بدان ، چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت ، « نـسـب » کردی درست
هدهد ، پاسخ به پرسش مرغان « درباره نسب، و اصل ، وپروز» و تبارو بُن ِ مرغان جان وضمیر » میدهد . تصویر ضمیر انسان دراین فرهنگ ، چنین است که مرغ ضمیر، درآشیانه تن ، در روزبسرمیبرد و شبهادر روءیا ، یا درروند بینش واندیشیدن ، یا در روند شادی ورقص و آواز( حال = آل )، به سیمرغ که جانانست می پیوندد و بازمیگردد . « فروهر= فره ورد»، اصل معراجی درانسان شمرده میشده است .
 
معراج ، دراصل « رسیدن جان، به اصل خود که جانان » باشد بوده است . معراج ، یک کار استثنائی برای برگزیدگان نبوده است . دربُن ِ هرانسانی ، فروهری   هست که مرغ چهارپرضمیر است، و ارتا فرورد یا سیمرغ ، مرغیست که از مجموعه همه این مرغها ، یک مرغ شده است . همه جانها دراو باهم، نه تنها گردهم میآیند ، بلکه باهم میآمیزند و« جانان » میشوند .
این آمیختن همه جانهارا به همدیگر و جانان شدن را ، درتصوف فناشدن ازخود ، و بقا یافتن دریک سیمرغ ، تاءویل کرده اند . اینست که هرجانی ، کشش گوهری به چنین وصالی وآمیزشی دارد . ازاین رو، همه مرغان میخواهند بدانند که « چه نسبتی با سیمرغ دارند » . مسئله جستجو ، مسئله  طرح « نسب » یا طرح « بُن » است . آیا نسب همه به سیمرغ میرسد ؟  پرسش « نسب» ، پرسش اصل و نژاد و خاندان و رگ وریشه و پیوند وخویشاونی و « قرابت به رحم » و تبار و بُنه و« پروز » است .  بقول منتهی الارب ، « نسب ، یاد کردن نژاد کس را » هست . « نسب » را درایران ، پروز و بُن میگفتند . بُن ، همان « وَن » است که درختیست که سیمرغ، فرازش نشسته است و واژه « ون » ، به معنای « عشق » است ، و معربش « فان = فنا » است . جستجو ، جستجوی بُن است .« پروز » ، باز همین نکته  را بسیار روشن میکند . « پروز» ، همان واژه « پرویز و پیروز » است ، که دراصل « اپر+ وج= vej + apar » میباشد . درگفتارپیشین این واژه، بررسی شد . پیشوند « اپر= پر» ، به معنای « نخستین ، پیشین »  است .« پروج = پروز » ، هم به « خوشه پروین » گفته میشود، و هم پرویز ، به « خورشید» گفته میشود . خورشید ، پرویز فلک است . علت هم اینست که خورشید ، درست یکی ازچهره های سیمرغ ( = صنم ، خورشید خانم ) است . و پروین « مرکب از سیمرغ یا ارتا + بهمن » است . پس مقصود از پرسش نسب ، اینست که اصل ما چیست ؟ اصل ما ، سیمرغ یا ارتافرورد است . بسیج ساختن ِ کشش به جستجوی سیمرغ ، با چنین « بینش به همگوهری انسان با سیمرغ »، انگیخته   میشود .
چون بدانستی که « ظل » کیستی    فارغی، گرمُردی وگرزیستی
آشکارشدن سیمرغ درسایه ، اینهمانی با « نثار، یا خود افشانی آفتاب و سیمرغ و خدا » دارد . صورت مرغان ، همان سایه های  سیمرغ ، همان « نثاریا خودافشانی سیمرغ » ، همان « آب + پاشی » آفتاب است .
پیشوند ِ واژه « آشکار» ، « اشه » است . « اش » نام ِ چشم است . « اشه » همان « ارتا » هست . خورشید وماه ، چشم آسمان هستند . آشکارشدن خورشید یا سیمرغ ، چیزی جز تحول یابی خود چشم ( خورشید ) یا « ارتا = هما » به تابش وسایه نیست .
گرنگشتی هیچ سیمرغ آشکار    نیستی سیمرغ ، هرگز سایه دار
باز اگرسیمرغ ، میگشتی نهان     سایه ای هرگزنبودی درجهان
هرچه اینجا، سایه ای پیدا بود   اول، آنچیز، آشکار آنجا بود
دیده سیمرغ بین گر نیستت     دل ، چو آئینه منور نیست
همین روند سایه افکندن و صورت یابی مرغان، در روند « نثار= خودافشانی آفتاب = سیمرغ = خدا » ، بُن مرغان ضمیر را نشان میدهند . ولی این « اندیشه خود افشانی خدا » که همان جوانمردی باشد ، در تصویر « الله » و « پدرآسمانی » و « یهوه »، انکار میگردد . درفرهنگ سیمرغ ، ابراهیم وعلی وحاتم طائی نمونه و پارادیگم جوانمردی نیستند ، بلکه خود خدا یا سیمرغ ، اصل جوانمردی است ، چون خوشه ایست که خودش را میافشاند. این الاهان ، خود را نمی افشانند ، بلکه فراسوی خود ، مخلوقات را جدا ازگوهرخود ، خلق میکنند . اینست که عطار، باید نشان بدهد که انسان وجان ، پیوند مستقیم با سیمرغ دارد .اینست که داستانی میآورد که درآن ، « دل » را « آئینه جمال سیمرغ » میداند .
دل بدست آر و جمال او ببین     آینه کن جان ، جلال او ببین
پادشاه تست ، درقصرجلال      قصر، روشن ، زآفتاب آن جمال
هست « راهی» سوی هردل شاه را
لیک ره نبود ، دل گمراه را
پادشاه خویش را در دل ببین     عرش را در ذرّه ای حاصل ببین
هر « لباسی » کان به صحرا آمده است
« سایه سیمرغ زیبا » آمده است
دراینجا بخوبی دیده میشود که « لباس » ، اینهمانی با « سایه » داده میشود . سیمرغ ، جامه ِ سایه اش را پوشیده است . سیمرغ ، صدها هزارصورت به خود میگیرد و صدها هزار رنگ پیدامیکند و صدها هزار لباس میپوشد ، و خودش ، رسول وفرستاده خودش میشود،تا دردل هرکسی، خانه وآشیانه کند.هرمرغی ، سیمرغیست که جامه ای ازسایه او پوشیده است . این خود سیمرغست که خود را درجامه های گوناگون به دلها فرستاده و با هرانسانی ، پیوند مستقیم دارد . اینست که برای روشن ساختن این نکته ، بلافاصله داستان اسکندر را میآورد  که :
چون رسولان ، آخر آن شاه جهان
جامه پوشیدی ورفتی خود ، نهان
پس بگفتی ، آنچه کس نشنوده است
گفتی :  اسکندر چنین فرموده است
درهمه عالم نمیدانست کس
کاین رسول ، اسکندر رومیست ، بس
سیمرغ ، هم ، فرستنده ( مرسل ) و هم فرستاده ( رسول) است . سیمرغ ، لباس خودش را عوض میکند و با لباسی دیگر، خود را به همه دلها ، میفرستد . این تحول خود خدا ، به ضمائر انسانهاست. درفرهنگ ایران ، اندامهای گوناگون انسان ، بخشهائی از خدایان گوناگون بودند . خدایان ، هرکدام ، بخشی از وجود خود را میافشاندند و نثار میکردند، و ازاین بخشها ، تک تک انسانها ، باهم ترکیب و ساخته و پرداخته میشدند . الهیات زرتشتی ، این اندیشه را مسخ ساخته است . بدینسان که بخشهای وجود انسان ، را « همانند » ساختارگیتی و خدایان میداند . اندیشه « تشبیه » را، جانشین اندیشه « همگوهری » میسازد .  با اندیشه « تشبیه وهمانندی » ، همگوهری انسان وگیتی با خدایان را از بین میبرد .
دل وجگر، میان انسان شمرده میشدند . دل ، بخشی از ارتا یا سیمرغ بود ، و جگر، بخشی ازبهمن بود . خود واژه « دل » به آن گواهی میدهد . دربندهشن ( بخش چهارم ) یک بخش ازچهاربخش بُن ضمیر، « آئینه » خوانده میشود . موبدهای زردشتی ، « آئینه » را دربندهش ، بجای واژه « دین » دریسناها گذارده اند . « آیئنه» هم که « آدینک » باشد ، همان واژه « دین » است . « دین » ، به معنای « بینش زایشی » است ، وهنوز درکردی ،« دین » ، هم به معنای « دیدن » و هم به معنای « آبستن » است، و دراوستا، « دین » به مادینگی و زایندگی اطلاق میگردد . درفرهنگ ایران ، بینش و دانش و معرفت ، همه با روند « زایش و رویش » کار داشتند . ازاین رو ، درهادخت نسک دراوستا ، دین ، که دراصل بینش زایشی بوده است ، خدائیست که همچند همه زیبایان زیباست، و درالهی نامه ، عطار آن را « پری زاده در صندوق » مینماید، و صندوق ( سن + دوخ = زهدان سیمرغ ) همان زهدان میباشد . دین ، که« اصل زایندگی بینش» باشد ، ازنامهای سیمرغ بوده است . دربندهشن( بخش چهارم ) ، آئینه انسان (= دین انسان ) ، « خورشید » شمرده میشود، و آئینه جانوران بی آزار،« ماه » شمرده میشود . ولی دراصل ، این « ماه است که خورشید را سایه از سیمرغ ، چون نبود جدا      گرجدا گوئی ازو، نبود   روا
هردو، خودهستند باهم، بازجوی   درگذرازسایه ، وانگه رازجوی
میزاید » . ماه ، دینی ویا بینشی است که خورشید را میزاید . خدا ، ماهیست که خورشید میشود، وهردو باهم، سیمرغند . سیمرغ شب =ماه ، سیمرغ روز = خورشید میگردد . بینش درتاریکی ، بینش در روشنائی میگردد . بدینسان عطار، این اندیشه فرهنگ ایران را، ازسر در عبارتی که درجهان اسلامی ، مفهوم باشد ، بیان میکند . اصطلاحات « سایه» و لباس ( جامه ) و « صورت » ،  اصطلاحاتی برابرند، که باهم این تحولات سیمرغ را نشان میدهند
سایه از سیمرغ ، چون نبود جدا      گرجدا گوئی ازو، نبود   روا
هردو، خودهستند باهم، بازجوی   درگذرازسایه ، وانگه رازجوی
ازسایه وصورت و لباس بگذرتا به راز برسی
چون تو گم گشتی چنین، درسایه ای
کی زسیمرغت بود ، سرمایه ای
گرترا پیدا شود یک فتح باب    « در درون سایه، بینی آفتاب »
دردرون سایه و لباس و صورت » میتوان آفتاب را دید . اینها ، فقط پوست درون نما ، هستند .
سایه درخورشید ، گم بینی مدام     خودهمه خورشید بینی، والسلام
« صورت »،خودش، پوستی است که « برهنگی معنا و گوهر » را مینماید. عطار، درست واژه « لباس » را اینهمانی با « صورت » و « سایه » سیمرغ میدهد .  در عربی « لبس » که ریشه لباس است ، به معنای « پوشانیدن چیزی به آمیختن چیز دیگری به وی » است ( ترجمان القرآن جرجانی ) . لبس ، آمیختن تاریکی به روشنائی » است . « لـُبس » ، برخورداری گرفتن از زن زمانی است( لغت نامه دهخدا ) . ازاین رو هست که گفته میشود : مرد، لباس زن است( و زن ، لباس مرد است ( لباس المراء + لباس الرجل ) .
سیمرغ میخواهد ( در داستان سام وزال و داستان رستم واسفندیار) پرخودرا بر انسان « بمالد = به مرزد » ، وبااو همآغوش بشود ، تا « لباس انسان » ، تا « جفت انسان »، تا « سایه انسان » تا « صورت انسان » گردد  .
هاگ (= حق) که تخم است ، رابطه مستقیم ، با آب (هم آفتاب وماه که تابش آب هستند، وهم ابرسیاه بارنده  = خدا=آوه) میجوید ، تا ببالد وبشکوفد، وگوهرخود را بنماید ، و ببالد و توانائی پرواز و معراج پیدا کند . حقیقت هرچیزی که « نیروی ناگنجا در درون آنست »، دربرهنگیش شناخته میشود . و هرانسانِ نیز ، لخت وعور، زائیده میشود. زایش گوهرانسان ، « راستی» یا «حقیقت» است . خود واژه « جامه » ، که دراصل « یام yam » است ، همان واژه « جام » و همان واژه « یان » است . هدیه دادن جامه خود به کسی درشاهنامه ، فوق العاده اهمیت دارد ، چون بیان « خویشاوندی = هم نسبی » است . سیمرغ ، پر خود را به زال می بخشد . پرمرغ ،مانند جامه ،  نشان خویشاوند بودنست . کیخسرو ، جامه خود را به رستم میبخشد . این بیان آنست که من ورستم با هم ازیک زهدانیم . درهمین راستا ،دارا به اسکندر درهنگام مرگ میگوید ما هردو ازیک پیراهنیم ، یعنی ازیک زهدان برآمده ایم .
زیک شاخ ویک بیخ و پراهنیم    ببیشی، چرا تخمه را برکنیم
برزویه طبیب درشاهنامه ، از انوشیروان میخواهد که جامه خود را به او ببخشد . رد پایه این اندیشه ، در کردی در واژه « جامه دانه » باقی مانده است. « جامه دانه » ، به معنای « زهدان » است ، که همان واژه « چمدان »امروزه ما باشد . ازیک جام  باهم نوشیدن نیز ، همین معنارا داشته است . ازاین رو آنرا « دوستگانی » مینامیدند . ازآنجا که زهدان ( ور) ، معنای خانه ومحل سکونت هم داشته است ، واژه « جامه » این معنارا هم داشته است ، چنانکه نویسنده واژه نامه گویش افتری( همادخت همایون ) ، درباره معنای واژه « کیمه » مینویسد که « کیمه جامه ایست که ازنی و علف میسازند و پالیزبانان درآن می نشینند و محافظپالیز و زراعتند » .  به همین علت جامه = جام = یام ، همان « یان yaone  » است ، چون یان ، هم به معنای « خانه » و هم « به هم پیوستگی » است . زهدان ، اصل به هم پیوند دهنده است . یک شهر، یک «ور= زهدان » است ، چون محل سکنای همه ، و خویشاوند بودن ِ همه است . به جام وکدوی شراب ، جامه گفته میشود . به آفتاب ، جامه سحرگفته میشود . زمین ، جامه خورشید است . در بخش چهارم بندهشن پاره ٣۲ میآید که «  سپهر... جامه کبود پوشید ... جامه واستریوشی داشت . زیرا نیک بخشی به جهان، خویشکاری اوست » . این به معنای آنست که سپهر، جامه کشاورزان وبرزیگران ( بزرکاران ، گندم کاران ) را پوشیده است . به عبارت دیگر، سپهر و برزیگران باهم خویشاوند هستند ، وازیک جامه وزهدانند . هنگامی انسان عور و برهنه است ، سیمرغ ( آسمان ، سپهر، باران ، آفتاب ) میتواند با انسان همآغوش شود .
 
هنر عریان شدن
یا هنر گسستن از اندیشه ها و آموخته های ِعاریه
 
« عریان شدن ، لخت وعورشدن ، برهنه شدن » ، انداختن چیزهای عاریه ای ازخود است . در فرهنگ ایران ، واژه « خود » ، به معنای « ازخود بودن » است . چیزی ، « خود» است که « ازخود » باشد . چیزی خود است ( هست = است = تخم درزهدان )  که ازخود ، میروید . ازخود ، میزاید . ازخود ، روشن و پیدا میشود . ازخود ، به بینش میرسد . ولی اجتماع ،  به ما ، جامه اندیشه وعقیده و مذهب و ... خود را میپوشاند . در اثر خوگرفتن به این پیراهن یا جامه ای که همیشه به تن داریم ، آن را با « خود » مشتبه میسازیم .  این تکانخوردگی ناگهانی که این جامه و قبا و پیراهنی که ما، درجامعه با آن زیست میکنیم ، « خود » نیستیم ، و این « جامه و پیراهن و قبا » ،  خویش ما نیست ، و عاریه ایست ، و بجای افتخار بدان ، باید ازان « عار» داشت ، نخستین گام درراستای « خود بودن ، و ازخود زاده شدن » است .  مولوی میگوید :
ای « سایه معشوق » را ، « معشوق خود »  پنداشته
ای سالها ، نشناخته تو « خویش » را از « پیرهن »
تا « جان با اندازه ات » ، بر « جان بی اندازه زد »
جانت ،  نگنجد در بدن ،  شمعت ، نگنجد در لگن
تو « سایه وصورت معشوق » را ، خود معشوقت گرفته است . آنچه معشوق تو در تو هست ، این پیراهن و جامه وصورت نیست . معشوق تو « جان بی اندازه ات » هست ، که با این پیرهن وصورت و سایه که « جان با اندازه ات » هست ، مشتبه میسازی . این صورتها ، عاریه ای هستند، و تو باید ازهرچه عاریه ایست ، عریان و لخت شوی ، تا « خودت ، ازخودت »  بشوی .  این نه تنها مسئله آنست که اجتماع و مذهب و مسلک و آموخته ها به تو جامه ای عاریه ای پوشانیده اند که تو خودت را با آنها اینهمانی میدهی ، بلکه جان خودت هم ، ازخودت ، هرلحظه ، صورتی و سایه ای و پیراهنی و جامه ای دیگر، میسازد . جان خودت هم ، همیشه پوست تازه میآفریند . مسئله ، تغییر دادن مرتب جامه ، یا پوست انداختن همیشگی ، بیرون آمدن پی درپی ، از پوست و جامه است .
ای کارجان ،  پاک ازعبث ،  روزیّ ِ جان ، پاک  از حدث
هرلحظه  زاید صورتی ،  درشهر جان ، بی مرد و زن
 
فرق  میان پدیده « تـزلـزل »  وپدیدهِ  « تحـوّ ل »
« تزلرل روشنفکران دینی وسکولار» درایران
بیان « تحوّل یافتن » آنها نیست
 
امروزه درجامعه ما ، تزلزل افکار و روانها را، با « تحول جان و روان »  با هم مشتبه میسازند . بسیاری ، در افکار و احوالشان متزلزلند ، و لی میانگارند که « تحول می یابند » . سیل ورود افکارگوناگون از غرب ، آنها را چنان ازجا میکند ، که یک روز به این فکر و آموزه، سراسیمه می چسبند ( ازاسلام راستین ، آنرا درمیآورند ) و فردا ، که ازاین فکرو آموزه ، کنده شدند، وسیل آنها را ربود ، به فکر و آموزه ای دیگر، چنگ میزنند، تا خودرا و ایمان خود را نجات بدهند . این تزلزل روانی ، به هیچ روی ، « تحوّ ل روانی و اندیشگی » نیست . آنچه را « پـُوپـِـر » ، رد کردن بوسیله یک متفکر نامیده،  وروش تفکر زنده نامیده ، در روند تحولات غرب ، به شکل « رد کردن » و « رهاکردن و ول کردن و پشت کردن به یک آموزه فلسفی و سیاسی و اجتماعی » روی نمیدهد ، بلکه به شکل « تحول یافتن اجتماع، یا اندیشمندان کارگذار، در اجتماع ، ازیک آموزه به آموزه دیگر » روی میدهد .  نه تنها یک متفکریا روشنفکر، یک فکر را نیمه شب رها میکند ودور میاندازد ، وفردا صبح ، به فکر دیگری میچسبد ، بلکه منش وروان یک لایه وقشر اندیشنده اجتماع ، اززهدان یک آموزه ، در آموزه دیگر ، زاده میشوند . این « تحول یابی » ، بکلی با « تزلزل روانی » میان روشنفکران دینی و سکولار درجوامع ما ، فرق دارد .
« تحول یابی» ، همیشه با « رویش یک پوست ازخود » ، و سپس با « انداختن آن پوست ازخود » و « روئیدن پوست تازه ، صورت تازه ، پوشیده جامه ای تازه ازخود بافته » کار دارد . ولی این کار، مشروط به آنست که درآغاز، از جامه عاریه ای  که با آن دراجتماع ، ارج واعتبار یافته است ، عار داشته باشد و ازخود دور بیندازد و « لخت و لخم » بشود ، تا دریابد که « ازخود» شده است ، و ازاین پس، با « تحول خود » سروکار دارد . کسیکه هنوز« جامه عاریه ای پوشیده » و هنوز تفاوت این« جامه عاریه ای»  را با « پوست خودش » نمیشناسد ، یا با این جامه عاریه ای ، پوست خود را ، هم ازچشم دیگران ، هم ازچشم الاه مقتدر و حاکم برجامعه ، وهم ازچشم خود میپوشاند ، لخت و عریان نشده است ، تا بدون شرم و ترس ، پوستش ، شروع به تحول کند .
 
جم ، « خرد بهمنی= آسن خرد » دارد
به این علت میگفته اند که او ، جام جم دارد ،
چون باخرد بهمنیِ خودش ، میاندیشیده است.
ازخودش، به حقیقت میرسیده است
 با روشنائی خودش ، جهان را میدیده است
ضحاک ، وارونه جمشید، نیاز به آموزگار دارد
چون خرد بهمنی ، یا جام جم را ندارد
دانشش ، عاریه ایست .
دانش عاریه ای ، اهریمنی است
 
« خود» که « خوا یا خایه و هاگ و هسته وارپ» باشد ، ازخودش میروید ، ازخودش، روشن میشود ، ازخودش ، « عـَرف = ارپ = عـَرفان » میشود ، ازخودش ، نگاه میشود ( استونتن از است = هسته ) . این اندیشه درنخستین انسان ِ فرهنگ زنخدائی ، جمشید ، بازتابیده میشود . لحن روز دوم باربد ، که روزبهمن است، آئین جمشید است . به سخنی دیگر، بهمن ، دین جمشید است . بهمن ، بینش زایشی جمشید است . درهزوارش دیده میشود که « جام » ، مانمن ، یا « مینوی مینو » نامیده میشود که « بهمن » باشد . جمشید ، دارای جام ( بهمن) است . بهمن ، که ارکه یا تخم کل جهان جان است ، دربُن هرانسانی هست . طبعا انسان، با چنین بهمنی ، بینش به همه گیتی دارد یا میتواند داشته باشد  . ازاین رو گفته میشد که جام جم یا جام کیخسرو ، جام گیتی نما ، جام جهان بین است . انسان ، ازخودش ، از بُن بهمنی ( جان جانش ، گنج مخفی اش ) میتواند بدون توسل به واسطه ای ، جهان را ببیند . انسان درفرهنگ سیمرغی ، جمشیدی بود . این اندیشه در دوره ضحاک که همان میتراس ( مهراس = مرداس ) باشد ، واژگونه ساخته شد . بُن بهمنی ازانسان ، تبعید شد . میتراس در نقوش برجسته اروپا ، سرش را برمیگرداند ، تا نورخورشید را که « تیغ نور» است ، و مرغی ، حمل کننده این نوراست ، بگیرد . نور، هم تیغ برنده میشود ، وهم نیاز به واسطه ( مرغ ) دارد، و هم از« فراسوی وجود ِانسان » است . بینش ، ازاین پس ، عاریه ای میشود .  چنین بینشی ، نزد سیمرغیان ، آزارنده واصل تبهکاری بود ، چون نورش ، تیغ برنده ای بود که جان را میآزرد . به همین علت ، آموزگار بینش درداستان ضحاک ، اهریمن زدارکامه است .  نخستین آموزگار در شاهنامه ، اهریمن است . آموزگار، انتقال دهنده بینش عاریه ایست ، ازاین رو اهریمن است . این نشان میدهدکه فرهنگ ایران ، دانش وامی را ، دانش عاریه ای میدانست و ازآن ، روبر میتابید . « وام کردن بینش » ، این نیست که ما ، یک مشت معلومات از دیگری ، وام میکنیم ، بلکه درواقع ، ما خرد خود را ، به کنارمی نهیم و سترون میسازیم ، و با عقل دیگری میاندیشیم . وام کردن هرفلسفه ای ، اندیشیدن با عقل دیگریست . « وام کردن بینش دینی » ، چیزی جز سترون ونازا ساختن خود نیست ، چون بینش دینی ، بینش زایشی ازخود است . ما دیگرنازاشده ایم ، و دینی، عاریه ای داریم . وام کردن بینش دینی ، به معنای نابودساختن دین ( نیروزایندگی بینش ) درخود است . بدینسان، انسان ، اصالت خود را ازدست میدهد . چون اصالت انسان ، بستگی به نیروی زایندگی و آفرینندگی او دربینش ودر گفتارو در کردار دارد .
« اندیشه به ، گفتاربه ، کرداربه » به معنای داشتن اصالت در اندیشه و درگفتارو درکردار بود . یک اندیشه و گفتار وکردار، باید « ازخود » باشد ، تا « بـِه »  باشد .
به محضی که انسان ، اصالت بینش ِ خود را از دست بدهد ، تابع میشود، و دیگری ، براو غلبه میکند وبراو قدرت می یابد . دیگری به من بینش ، بشرط تابعیت واطاعت ازخود میدهد . چون اوباید ضمانت آنرا داشته باشد که این بینش ، کرده میشود . اینست که با آمدن میتراس = ضحاک ، اهریمن که آموزگاراومیشود ، ازاو« پیمان تابعیت » میطلبد . این پیمان تابعیت ، دربرابر وام دادن بینش ، اندیشه ایست که درهمه ادیان نوری مشترکست و از میتراس = ضحاک ، به آنها به ارث رسیده است . بینش عاریه ای ، بینشی است که انسان را تابع وام دهنده بینش میسازد . درشاهنامه میآید که : اهریمن
همانا خوش آمد ش  گفتار اوی    نبود آگه از زشت کرداراوی
بدو داد هوش ودل وجان پاک    پراکند برتارک خویش خاک
چو ابلیس دو آن که او دل بباد    برافکند، ازآن گشت بسیارشاد
فراوان  سخن گفت زیبا ونغز
جوان را ( ضحاک) ز دانش تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی     که آنرا جز ازمن نداند کسی
جوان گفت برگوی وچندین مپای   بیاموزمارا توای نیک رای
بدوگفت : پیمانت خواهم نخست   پس آنگه ، سخن درگشایم درست
جوان نیکدل بود، پیمانش کرد     چنانکه بفرمود ، سوگندخورد
بدین سان ، پدیده « ایمان » به بینشی که خود را دین مینامید و بینشی عاریه ای وقرضی بود ، درتاریخ ادیان آغازشد .
نخستین چیزی که اهریمن ، پس ازاین پیمان، از ضحاک میخواهد ، ربودن قدرت ازپدرش و کشتن پدرش و بدست آوردن قدرت برجهان است .  البته پدرش ، کسی جز مادرش، سیمرغ ، خدای مهر و دایه همه انسانها نبود ( مرداس = میتراس ) . این همان اندیشه است که درقرآن ، به شکل « شق القمر» بیان میشود .
دست یافتن به « بینش عاریه ای » ، با پیمان تابعیت از دهنده بینش آغازمیشود ، و نخستین عمل برای درستی پیمان ، قطع رابطه مهری با خداوند مهراست، که دربُن هرانسانی ، و زهدان زاینده و آفریننده هرانسانی است که « دین » خوانده میشد . پس « نخستین ذبح وقربانی برای ایمان » ، نابود کردن زهدان آفریننده بینش درخود است .  هربینش عاریتی ، نخستین چیزی که ازانسان میطلبد ، قربانی وذبح مقدس ِ اصالت خود بدست خود است . هربینش عاریتی ، خودکشی است . امروزه ما درعاریه گرفتن اندیشه هایمان ازغرب ، مشغول خودکشی و « قربانی کردن خود » هستیم و به این خودکشی ، افتخارهم میکنیم .
 
چرا درفرهنگ ایران ،
حقیقت ( راستی) همان صداقت( راستی) است
 
مسئله بنیادی فرهنگ ایران،« پیدایش ِ گوهر هرجانی وهرانسانی، مستقیم ازخود ِ آن جان ویا ازخودِ آن انسان » است . حقیقت هرچیزی ، میبایست ازبُن خود ِ هرچیزی، زائیده و تراویده و پدیدارشود . ( حق = هاگ = تخم ) . حقیقت باید ، « پدیدارشدن ِ بُن هرانسانی که تخمست » ازخودش ، باشد . انسان ( مردم = مر+ تخم ) ، هنگامی بُن خود را زایانید و رویانید ، حقیقت را برای خود و دیگران ، ازخود ،آشکارو پدیدارو روشن ساخته است . اینست که راستی ، اینهمانی با حقیقت داشت .
گرانیگاه  مفهوم ِ« حـقـیـقـت » درفرهنگ ایران، به اصطلاح روزما، صــداقـت (= راستی Wahrhaftigkeit ) به معنای حافـظ بود(که میگوید : به صدق کوش ، که خورشید زاید ازنفست ) که پیدایش ِ گوهر خود فرد انسان باشد ، نه ایمان به آموزه ای یا بینشی در فراسوی فرد ِ انسان . گرانیگاه ِ معنای « حقیقت » درفرهنگ ایران ، « راسـتـی= ارتا » ، یا « زایش ِ گوهرانسان ازخودش » ، یا بسخنی دیگر، « زایش سیمرغ= ارتا ، یا خدا، ازانسان » بود .
 
« خدا » ، درفرهنگ ایران ،
« اصل تحـوّل خود، به خودی دیگر» است
خود، به گیتی( به آبادی)، تحول می یابد
هما ، سایه می اندازد ( سایه = تخم )
 
« خدا، چیزی دیگرمیشد »، ولی همیشه در « دیگرشدگی هایش» ، همان گوهر خدائی را داشت . خدا، « سایه » میشد ، ولی سایه هم ، گوهر خدا را داشت . خدا ، « سرود و آهنگ » میشد ، و سرود و آهنگ وترانه ، همان گوهر خدا را داشتند .
به همین علت هست که « نای » ، با « آواز وسرود و آهنگ نی یا بینش» وبا « شیرابه نای» ، اینهمانی داشت . نای، باد یا سرودو آواز و بینشش بود. مثلا واژه « روخ » که درایران به معنای نی است ، درعبری ، به شکل « روح » ، معنای « باد» را نگاهداشته است ، ودر فارسی « روح » که همان « روخ » باشد معنای « پرده موسیقی» را یافته است . ازاینرو « سوف= صوف »که دراصل،« نی» بوده است ، دریونانی ، معنای « بینش» دارد ( فیلسوف = دوست ِ بینش ) یا « ئوز=هوز» که نی باشد درفرهنگ ایران ،درشکل هوزان ، درکردی ، معنای شاعرو بسیار دانا را دارد  .  نای ، شیرابه و نیشکرش بود . خدا، سرود وباد وبینش میشد . خدا ، شیرابه و اشه ومان و ژد میشد .
خدا ، حرکت و رقص و تحول (گشتن = وَشتن= رقص= نوشوی ) میشد ، ولی آن« رقص و گشت وگذر» هم ،« گوهرخدا »را داشت . خدا، گیتی میشد ، وگیتی ، اینهمانی با خدا داشت . خدا ، انسان میشد، و هرانسانی کرامت وارج خدا را داشت ، چون هرانسانی « آبستن به خدا» بود .
پس « سایه ای » که هما میانداخت ، خودِ « هـمـا » میشد .
 اینست که در« تـبـری » ، به « سایه » ،« سـایـنـه»  میگویند ، و ساینه ، همان « سا ینا= Saena » یا سیمرغ است .« سایه سیمرغ» ، همان خودِ «سیمرغ» است . هلال ماه درآسمان( ماه= مانگ ) ، گاوزمین ( مانگ ) میشد . ارتا ،  ارض میشد ، ارتا ،  Erde + earth میشد . درهزوارش دیده میشود که « خاک » ، « اورا awra » نامیده میشود . سیمرغ یا «آسمان ابری » ، اینهمانی با « خاک » می یابد . سایه سیمرغ ، اینهمانی با سیمرغ دارد .« آفریده» ، همگوهر و همسرشت با « آفریننده» است .
ازاین رو به « آبادیها وشهرها » ، « نسا» ، میگفتند ، که واژه ِ« نی + سایه= نسا » باشد. البته به سایه هم نسا گفته میشود  . هرآبادی (= نسا ) ، سایهِ نی ، یعنی « سایه سیمرغ و هما» است ، یا به سخنی دیگر، هما ، خودش درآنجا فرود آمده ، و به زمین نشسته است ، و تبدیل به شهر و شادی و مدنیت شده است .
 
 
 
برای چاپ و انتشار
« پژوهشهایم درباره غزلیات مولوی
و ریشه  اندیشه های مولوی درفرهنگ سیمرغی ایران
که فرهنگ اصیل ایران است »
نیاز به یاری مالی هست
اگرعلاقمند  به یاری هستید
با ایمیل زیر ، مستقیما با من رابطه بگیرید
manujamali@yahoo.de
 
 
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست