آداب شکار شهربندان (۶)
اکبر کرمی
•
خوشبختانه گفتمان دینی در پیوندی که با جهان مدرن یافته است – با همه اتهام های ریزو درشتی که به آن زده می شود – گنجایش آن را دارد که به نقد استبداد و دیکتاتوری هم بنشیند؛ همین نکته ی ظریف به من و وکلایم فرصت می داد که دفاع خود را در پهنه ی درون دین نگاه داریم و با سازوکارهای دینی به مقابله ی موثر با دادستان و قاضی پرونده برویم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۴ بهمن ۱٣٨۹ -
۲۴ ژانويه ۲۰۱۱
ص) حدود دو ماه از بازداشتم می گذشت که برای نخستین بار امکان دیدار خانواده برایم فراهم آمد. پانزده دقیقه فرصت داشتیم تا یک دنیا درد دل و غم و غصه را با هم تقسیم کنیم. دخترم رنوکا، در شرایط عادی وقتی کنار من بود خودش را به من می مالید، مرا بو می کشید، حرف می زد، بحث می کرد و بعد به چشم های من زل می زد تا من یک دل سیر ستایش و نازو نوازشش کنم؛ حالا اون فقط پانزده دقیقه وقت داشت تا بابابی را ببینه، آن هم تو یک اطاق گرم و کثیف! اونم تو یک جمع شلوغ و زیر نگاه آزار دهنده ی سربازان گم نام امام زمان!
تازه توانسته بودم بعد از آن همه فشار روانی خودم را - تا حدی - پیدا کنم، ارتباط شکننده ای با بیرون از زندان برقرار کنم و کمی بر بی پناهی کشنده سلول های انفرادی غلبه کنم که بازجوها بازی تازه ای شروع کردند و کارت تازه ای را به زمین زدند.
بازجوها با همدستی بازپرس پرونده، آقای رضایی به خانواده من القا کرده بودند که من مرتد هستم، نماز نمی خوانم و پرونده بسیار سنگینی دارم! و چون خانواده و وکلایم هیچ گونه دسترسی به پرونده و نتایج بازجویی ها و تحقیقات نداشتند، بازپرس رضایی که - به ظاهر – در کسوت سربازی امام زمان، از دروغ گفتن هیچ ابایی نداشت، به خانواده ی من گفته بود که دکتر در بازجویی هایش همه ی این اتهام ها را پذیرفته است و کارش با کرام الکاتبین است!
همه ی این ها باعث شد، ملاقاتی که قرار بود مرحم دردهای من باشد، سوهان روح من شد و مثل خوره به جانم افتاد و باری شد روی بارهای گذشته. من به جای ملاقات عزیزانم با مرده های متحرکی روبرو شدم که برای تلقین شهادتین بر سر میت خود حاضر شده بودند! چهره های گچی و ترس خورده ای که اشک و آه فراوانی را در خود پنهان کرده بود.
هنوز شیرین زبانی ها دخترم تمام نشده بود که پرس و جوهای برادرم و همسرم در مورد بازجویی ها شروع شد. برادرم که از اسلام شناسان بنام و روحانیان برجسته ی حوزه ی علمیه ی قم بود، با تشریح عنوان ارتداد و شرایط احراز فقهی آن، دست و پا می زد که در آن فرصت اندک مرا در درک خطری که در همسایگی ام لانه کرده است، آگاه کند. بی اعتمادی عمیق ما به قضا، قاضی و فرایند قضاوت در دادگاه های جمهوری اسلامی، آن راز مگویی بود که به نگرانی های هر کدام از ما دامن می زد، در حالی که هیچ کدام به یکدیگر چیزی نمی گفتیم و تلاش داشتیم، کار خودمان را خوب انجام دهیم.
من به خانواده ام اطمینان می دادم که در اساس طرح چنین اتهام هایی برای من بی وجه و بی معناست؛ در حالی که خوب می دانستم در بی دادگاه های جمهوری اسلامی، به چه بهانه هایی می توانند دام های مرگ خود را بگسترانند و با طعم غلیظ تفکر در سایه ی تکفیر به خوبی آشنا بودم.
برادرم و همسرم هم خوب می دانستند که هنوز من هوشیارم و به ظرایف فقهی و حقوقی آشنا؛ با این همه، ترسی که در کلام و سیمای آنان موج می زد و نگرانی آن ها از شرایط وخیم دادگاه ها و بازداشت گاه های جمهوری اسلامی، آن قدر بود که برای پنهان کردنش دایم حرف بزدند و مثل یک جسد مرا تلقین به شهادتین کنند.
در چشم به هم زدنی، ملاقات تمام شد. باید از رنوکا و مهربانی بی دریغش جدا می شدم و تا ملاقات آینده، روزها را شماره می کردم. از همسرم و برادرم با اشک و آه جدا شدم و با کوله باری سنگن دوباره به بند بازگشتم.
همیشه پس از تمام شدن مقاله هایم و نیز با به سرآمدن بسیاری از مصاحبه هایم سرمایی سخت سراسر وجودم را فرامی گرفت، سرمایی از جنس ترس و وحشت. سرمایی که بارها و بارها در سلول های جمهوری اسلامی تجربه کردم. حالا آن ترس و آن سرمای درون، دوباره قاطع و برنده آمده بود و به سختی می توانستم پنهانش کنم!
ق) ۱۹/۱۲/٨٨ بود؛ حدود سه ماه از بازداشت من می گذشت که برای اولین بار حضور سنگین مرگ و دژخیمی آدم کشی قانونی و اعدام را از نزدیک تجربه می کردم و رعشه هایی را که دها متر آن طرف تر در جان و بدن قربانیان بخت برگشته جاری بود حس می کردم!
صبح زود، پیش از صبح گاه و پیش از گشودن کامل چشم هایم نجوای رئیس اطاق – که مردی میان سال بود – خبر از توزیع دوباره ی مرگ در زندان مرکزی قم می داد.
صبرعلی، یکی از زندانیان سابقه دار را کنار کشید و در حالی که از اضطراب و نگرانی ملتهب بود و می لرزید، گفت:
- صفدر را صبح بردن برای اعدام.
- نه!
خبر خیلی زود، در همه ی بند پخش شد و جای خالی صفدر هی بزرگ و بزرگ تر شد.
پس از صبح گاه، خبرهای تکمیلی با حضور ناباورانه ی صفدر در بند - در حالی که بسیار دمق و گرفته بود – دست به دست می شد و تصویر جنایت هر لحظه تکمیل و تکمیل تر.
موضوع اصلی، اعدام دو تن از زندانیان مواد مخدر قم، به نام های حمید عینوی (منصوب و متولد روستای عین) و قهرمان زینالی بود. مساله ی عجیب و تازه ی این آدم کشی های تکراری! حکم قاضی پرونده بود که تاکید کرده بود که این اعدام ها باید در ملاعام انجام بگیرد؛ و چون امکان اجرای این احکام در پهنه ی عمومی، بیرون از زندان فراهم نبود، اعدام در زندان و پیش چشمان یک صد تن از محکومان به مرگ انجام گرفت و "صفدر" بخت برگشته هم یکی از آن صد تن بود. ترس عجیبی همه ی وجودش را فراگرفته بود و فشار سهمیگنی را تحمل می کرد. وقتی به سراغش رفتم و از حال و هوای اعدام و اعدامی ها پرسیدم، آن اندام ها درشت و ورزیده تقریبن می لرزیدند و توانی برای صحبت کردن نداشت!
جمهوری اسلامی و تکنیسین های حقوق بشری آن، یک بار دیگر توانستند فشارهای نهادهای بین المللی و حقوق بشری را دور بزنند!
قوه ی قضاییه یکبار دیگر و به ظاهر دور از چشم جهانیان و فشارهای بین المللی، به وظیفه دینی و شرعی خود عمل کرد و حکم الهی ای را که روی دست هایش مانده بود به اجرا درآورد! چه احساس مسئولیت عمیقی! و چه ایمان باشکوهی در توزیع مرگ لانه کرده است! فرمان مرگ، باید در اولین فرصت و در همان شرایطی که شارع مقدس مشخص کرده است به اجرا در آید! چه وسواسی دارند این ها برای تحقق خواست خدا در توزیع گشاده دستانه ی گرد مرگ!
با همه ی مقاومتی که به خرج دادم، بازهم چند قطره اشک در چشمانم شکوفه کرد و دلم را با خود برد به خانه ای که در آن هنوز به انتظار بازگشت حمید و قهرمان نشته اند!
"تودیگر سایه ی فرزند را بر در نخواهی دید"!
با التماس دعای یکی از زندانیان، که محتاج پکی به سیگار بود، به خود آمدم و دیدم در کمال تاسف، زندگی هنوز ادامه دارد و چه بد ادامه دارد.
ساعت ۱۱ صبح همان روز، با قلبی اندوهگین و چشمانی اشک بار به ملاقات عزیزانم رفتم. ننگ آدم کشی قانونی – که در چند قدمی ما و به نام خدا انجام گرفته بود – هنوز روی دوش هایم سنگینی می کرد که در اطاق ملاقات حاضر شدم و عزیزانم را در آغوش کشیدم.
اشک هایم را پنهان کردم و قلبم را نیز!
ملاقات در چشم به هم زدنی تمام شد و مثل همیشه حسرت ماند و ساعات طولانی انتظار تا ملاقات آینده.
ما هیچ، ما نگاه!
ما هیچ، ما کجا؟
خاطره ی آغوش های مهربان و لبخند های شیرین هنوز گرم گرم بود و "ادامه ی زندگی" حتا در زندان، منطق شفاف و پرزور خود را به من تحمیل می کرد که "مهرداد" – به قول زندانی ها "هم جرمم" – به دیدنم آمد.
مهرداد کریم پور از کسانی بود که در حوادث به خاک سپاری آیت الله منتظری دستگیر شده بود و تازه از سلول های مخوف و بدنام زندان لنگرود قم به بند عمومی منتقل شده بود. مهرداد مثل بسیاری از جوانان جان و دل سوخته ی این کشور، سری پرشور و دلی پرآشوب داشت؛ ترکیبی از آرزوهای بزرگ و ناامیدی های ریشه دار. در چشم های درشت و نافذش - وقتی از آزادی و برابری می گفت - می شد غم بزرگ محرومیت از هر دو را به عریانی دید؛ با این همه، به آینده بسیار امیدوار بود و به جنبش سبز سخت دل بسته بود؛ با شجاعت وصف ناپذیری از رویاها و آرزوهایش می گفت و آزادی را با تمام وجودش به انتظار نشسته بود.
مهرداد، خوشحال از این که با خانواده ام ملاقات کرده ام به دیدنم آمد و کلی خوش و بش کرد. چای نوشیدیم، چند دست شطرنج بازی کردیم و از ننگ آدم کشی قانونی هم، گفت و گو کردیم. حضور مهرداد در زندان مرا از سکوت درد آور آن ناکجا آباد، تا حد بسیاری نجات داده بود و هم زبانی ما بهانه ای بود که باعث می شد، ساعاتی طولانی را با هم و در کنار هم سپری کنیم. از هر دری صحبت می کردیم و برای زخم های یکدیگر مرحمی بودیم. درک مان و سهم مان را از آزادی، حقوق بشر، دمکراسی و دین در آن جا- جایی که گور آدم های هنوززنده نامیده می شد – با هم تقسیم و مبادله می کردیم! آن روز داشتیم از ضرورت برچیدن مجازات های خشن و غیر انسانی و همچنین "لغو مجازات اعدام" می گفتیم که بلندگوی زندان، مهرداد کریم پور را به نگهبانی زیرهشت فراخواند.
مهرداد از من خداحافظی کرد و رفت.
رفت و تنها خاطره ای ماند ...
بچه های اطاق داشتن غذای نهار را تقس (تقسیم) می کردند که مهرداد برگشت. اومد کنار تخت و درحالی که به تخت طبقه ی سوم چسپیده بود، خودش را بالا کشید و آهسته به من که خم شده بودم تا نجوای او را بشنوم، گفت:
- دکتر جان منا دارن می برن پلیس امنیت! هیچکس در جریان نیست، ممکنه شکنجه بشم، در جریان باش، هر کاری لازم شد انجام بده؛ و اگر ازم خبری نشد، ی جوری خانوادم را خبر کن.
براش آرزوی سلامتی و موفقیت و پایداری کردم و بهش دلداری دادم.
- مساله ای نیست، نگران نباش! هیچ غلطی نمی توانند بکنند!
مهرداد رفت و من دوباره با کوله باری از درد و نگرانی، تنها شدم و به حرف های مفت خودم خندیدم! یعنی چی؟ هیچ غلطی نمی تونن بکنن؟! آن ها با ما مثل ی میت هر کاری بخوان می توانن انجام بدن!
هُل عجیبی به جانم افتاد و دلم سخت لرزید.
سفره تازه جمع شده بود که خبر مرگ مهرداد رسید!
به همین سادگی و به همین وحشتناکی!
مهرداد رفت و تنها خاطره اش ماند...
رنگ پریده و پر حسرت
برای همیشه آن چشم های درشت و قشنگ بسته شدند! برای همیشه آن قلب مهربانی که برای آزادی و برابری می تپید، از حرکت ایستاد و دو دختر کوچک و نازنینش را تنها گذاشت! مهرداد برای همیشه ساکت شد! و دولت مهروز زندان بان اعظم، نفسی به راحتی کشید.
دولت مهروز کاهن اعظم سرش به سلامت باد!
«حفظ نظام از اوجب واجبات است»، دیگر چه اهمیت دارد که دختران مهرداد چگونه می توانند بخوابند؛ چگونه خواب شان خواهد برد، وقتی جای خالی بابا هر لحظه بزرگ تر و بزرگتر می شود؟ و مادری که «دیگر سایه ی فرزند را بر در نخواهد دید» در این نظام، که نظام زندان بان اعظم است، چه محلی از اعراب دارد؟
مهرداد کریم پور و داود عیوضی که هر دو در مراسم خاک سپاری آیت الله منتظری دستگیر شده بودند و در زندان مرکزی لنگرود قم دوران بازداشت یا محکومیت خود را سپری می کردند در شرایطی بسیار مشکوک و پر حرف و حدیث، برای همیشه خاموش شدند تا هزینه حضور موثر در پهنه ی عمومی باز هم بالا تر رود.
پیام خیلی روشن بود: به کاهن دست نزنید!
زندان بان اعظم، هیچ مقاومت و هیچ نام زنده ای را تحمل نخواهد کرد.
تکنسین های تباهی در دولت مهرورز زندان بان اعظم ایران، "نظام" را که نامی است مشترک بر همه ی شهروندانی که در این آب و خاک می زیند، به گونه ای تعبیر می کنند که در آن هیچ کس، جز کاهن اعظم نمی ماند؛ در نتیجه، همه ی اعضای این مجموعه ی بزرگ، یا ذوب در ولایت و خودی می شوند و از شان انسانی خود می گذرند، یا به مقام شامخ و غیر خودی شهربندی مشهور می شوند. "حفظ نظام" که بنا بر قاعده، نباید چیزی باشد، جز حفظ "حقوق تک تک شهروندان" و حفظ "حق حاکمیت بر سرنوشت خود" باز هم، در دستان تکنیسین های خبره و متکلم جمهوری اسلامی، به گونه ای ورز می خورد که به چیزی ضد خودش تبدیل می گردد. به این ترتیب، عجیب نیست اگر "حفظ نظام" که ایده ای مترقی است، به "حفظ کاهن اعظم" که ایده ای فاشیستی، ویرانگر و ماقبل مدرن است، تقلیل و تبدیل شود.
ر) سرانجام پس از شش ماه و پانزده روز بازداشت موقت، یعنی در تاریخ ۱۹/ ٣/ ٨۹ با دستانی دست بند خورده و با حفاظت کامل به دادگاه انقلاب قم منتقل شدم. دادگاه و قاضی هیچ حساسیت و دقتی - حتا برای حفظ ظاهری بی طرفی خود - به خرج نمی دادند؛ در حالی که مرا با دستانی زنجیرشده و لباس های زندان و دمپایی در دادگاه حاضر کرده بودند، نماینده دادستان با کت و شلوار رسمی در دادگاه حاضر شد. اگر اصرار و پافشاری من و وکلایم نبود، حتا قاضی حاضر نبود و نمی خواست اجازه دهد - دست کم - در هنگام محاکمه دستان من باز شود.
دادگاه غیرعلنی و حتا در غیاب خانواده ام برپا شد. قاضی پرونده در شروع دادگاه، با اصرار و بی تابی فراوان، یکی از وکلایم را مجبور به استعفا و خروج از سالن دادگاه کرد؛ و به این ترتیب، دادگاه با حضور قاضی، منشی، نماینده ی دادستان، دو تن از وکلایم و من (به عنوان متهم) به طور رسمی کلید خورد. دادرسی در فضایی و شرایطی که هیچ گونه نشانه ی امیدوار کننده ای از یک دادرسی بی طرفانه در آن دیده نمی شد، آغاز شد.
معاون دادستان در کیفرخواستی طولانی و تکراری، اتهام های مرا خواند.
اتهام های من در این دادگاه عبارت بودند از:
۱. توهین به مقام رهبری
۲. تبلیغ علیه نظام
٣. داشتن صدها فایل صوتی و تصویری غیرمجاز در رایانه ی شخصی مطب
رئیس شعبه ی دوم دادگاه انقلاب قم، سیدی معمم به نام موسوی بود که از هیچ فرصتی برای لبخند دریغ نمی کرد. پیش تر، در گفت و گو با زندانی ها متوجه شده بودم که او فرزند سید محترمی از بیماران خودم بود. پدر آقای موسوی، مادرش و بسیار از اعضای خانواده اش از بیماران مطب من بودند؛ هم من آن ها را خوب می شناختم و هم آن ها مرا. موسوی که از لهجه اش به آسانی می شد فهمید آذری است، به طور کامل به حرف های من و وکلایم گوش داد و لوایح ما را به پرونده افزود.
وکلایم با دقتی کم نظیر، غیرقانونی بودن دادگاه انقلاب، عدم صلاحیت دادگاه در رسیدگی به اتهام ها، غیرقانونی بودن نحوه ی بازداشت و بازداشت موقت مرا مطرح کردند و غیر علنی بودن دادگاه، فقدان دلایل کافی و مستند، نبود هیات منصفه و ...نیز به چالش کشیدند.
اما قاضی با همان خنده ای که چیزی کم از ریشخند همه ی قانون و وکالت در ایران نبود، همه ی تلاش های ما را نایده گرفت و با تاکید بر صلاحیت دادگاه، وارد رسیدگی شد.
در دفاع از اتهام نخست، بر این نکته تاکید داشتم که من شهروندی خوب و متهد به قانونم و تمام فعالیت هایم در چهارچوب قانون صورت گرفته است. نه تنها هیچگاه فعالیتی در جهت تبلیغ علیه نظام نداشته ام، که به طور وارونه با انتقادهای خیرخواهانه ی خود، همواره تلاش داشته ام که با آسیب شناسی به هنگام مسایل، کشورم را از انحراف از قانون اساسی پرهیز دهم.
جریان های محافظه کار و مخالف اصلاحات، همواره تلاش کرده اند و می کنند که مخالفان و منتقدان خود را ابتدا به مخالف نظام تبدیل کنند و بعد به مخالف اسلام و خدا. از همین رو، من تلاش داشتم نشان دهم که "نظام" امری فربه تر و فراتر از افراد، جریان ها و دسته بندی های سیاسی است و نباید گذاشت این فرایند بیمار و بدخیم، جامعه را با تقسیم کردن به خودی و غیر خودی، با بحران روبرو کند.
در مورد توهین به مقام رهبری، تاکید کردم که هیچ گاه در نوشته ها و گفت و گوها و سخنرانی های خود از مرز اخلاق، ادب، نقد علمی و آکادمیک فراتر نرفته ام، و فعالیت های خود را چیزی بیش از حضور موثر در فرایندهای تصمیم سازی اجتماعی و عقل سیال جمعی نمی دانم.
خوشبختانه گفتمان دینی در پیوندی که با جهان مدرن یافته است – با همه اتهام های ریزو درشتی که به آن زده می شود – گنجایش آن را دارد که به نقد استبداد و دیکتاتوری هم بنشیند؛ همین نکته ی ظریف به من و وکلایم فرصت می داد که دفاع خود را در پهنه ی درون دین نگاه داریم و با سازوکارهای دینی به مقابله ی موثر با دادستان و قاضی پرونده برویم. از همین رو، من با اتکا به مهمترین دستاویزهای فقهی و قانونی در توجیه و تبیین شرایط نکبت بار موجود، به دفاع از خود و اقدامات فرهنگی و سیاسی ام پرداختم.
دستاوردهای فقهی آیت الله خمینی - با همه ایرادهایی که به عملکرد ایشان در پهنه ی سیاست می توان گرفت – این گنجایش را دارد که به حاکمیت دینی امکان می دهد به تقابل سنت و دین سنتی با جهان جدید، پایان دهد و این تنازع را به نفع مناسبات تازه تغییر دهد. دستاوردهای فقهی ای هم چون "ولایت مطلقه ی فقیه"، "حفظ نظام از اوجب واجبات است" و "فقه مصلحت" بر خلاف ظاهر رماننده و تنفرانگیزشان - در دستان یک ولی فقیه با کفایت، سالم و دانشمند و جریانی که درک قابل فهمی از منافع ملی (یا حتا اسلامی) داشته باشد - می توانست به نهادینه شدن سیاست در پهنه ی قدرت در مفهوم هابزی و ماکیاولیستی آن کمک کند. آنچه خمینی در پهنه ی سیاست و در هماوردی با رقبای سنتی خود تقریر و کلید زد، سکولاریزمی بود که از دل دین بیرون آمد. این چشم انداز با همه ی نکبتی که به بارآورد، در آستانه ی مدرنیته ایستاده بود، درک نوینی از سیاست و قدرت داشت و به جهان جدید راه یافته بود؛ و اگر می توانست از پلشتی فقر اندیشه ی لایه هایی از هواداران خامش به سلامت بگذرد، شاید با سرنوشتی دیگر پیوند می خورد و می توانست راهی به رهایی باز کند. افسوس، این درخشش در تیره گی بنیادگرایان اسلامی فرو رفت و جز بدنامی و نفرین نیافرید.
اگر مردان جمهوری اسلامی نمی توانند و نمی خواهند از سرمایه های بادآورده ی دینی و تاریخی دست بکشد، نه علقه های دینی آن ها، که امکانی است که دین به آن ها می دهد تا سیاهی ها و تباهی های خود را در سایه ی آن قرار دهند. میراث خمینی و حکومت دینی ای که او در مناسبات فقهی ترسیم کرد، همه ی امکانات لازم برای عبور از دوره ی گذار را دارا بود. این که در دوران ولی فقیه دوم تلاش شده است از همه ی آن باید ها و نباید ها، شوربختانه عبور شود بی دلیل و بی سبب نمی تواند باشد.
استبداد، حتا در چهارچوب مناسبات فقهی ای که آیت الله خمینی ترسیم کرد، به راحتی امکان مانور ندارد و از همین روست که ولی فقیه دوم و مردانش به دریدن آن چهارچوب ها خیز برداشته اند. این توضیح البته به این معنا نیست که آیت الله خمینی خود به آن چهارچوب ها وفادار بود؛ بلکه به طور وارونه، به نظر می رسد خمینی نیز اندیشمندی با پرنسیپ و وفادار به دریافت های فقهی خود نبود و هر وقت تحت فشار قرار می گرفت، به آسانی از همه ی آن ها می گذشت.
به عبارت دیگر، می خواهم بگویم باید بین نقد سیاسی رفتارهای آیت الله خمینی و مرده ریگ فقهی او تفاوت گذاشت، هم چنان که باید بین نقد سیاسی غرب و دستاوردهای فلسفی آن تمایز گذاشت.
به باورمن، با همه ی ایرادهای ریز و درشتی که به قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران وارد است، سهم رهبران بی کفایت و سیاست مدران ناکارآمد در رقم خوردن این انبوه فاجعه و جنایت به مراتب بیشتر از سهم ناکارآمدی های حقوقی و قانونی است. به عبارت دیگر، بخش اعظم جنایاتی را که در کارنامه ی جمهوری اسلامی ایران ثبت شده است، باید برآمد فقر اندیشه دانست تا فقر قانون.
در این تحلیل، به باور من، نکته ی مهمی لانه کرده است. تغییر مناسبات واقعی و اجتماعی، به مراتب مهمتر از تغییر مناسبات قانونی و حقوقی است. مردمی که نمی توانند و نمی خواهند به این مهم دست بیازند، البته از رسیدن به آن مهمتر هم باز می مانند؛ و تازه اگر شرایطی فراهم شود که مردم بتوانند به ترمییم مناسبات حقوقی و قانونی موفق شوند، بازهم بدون تغییر مناسبات واقعی و حقیقی قدرت و اجتماع، همیشه این خطر هست که دوال پای استبداد و دیکتاتوری با چهره ای تازه و نو نوارشده از راهی تازه به پهنه ی قدرت بازگردد و به بازتولید خود بپردازد.
همچنان که در زیست شناسی از درهم تندیدگی شکل و رفتار یک سازه صحبت می شود، به نظر می رسد، در پهنه ی سیاست هم لازم است توسعه نایافتگی را به ترکیبی درهم تنیده از فقر اندیشه و فقر نهادهای قانونی و مدنی ترجمه کرد.
هنوز قاضی آذری شعبه ی دوم دادگاه انقلاب در حال لبخند زدن بود، که من برخواستم و به عنوان دفاع پایانی در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود به ریاست دادگاه گفتم:
جناب رئیس، پس از حدود هفت ماه بازداشت موقت غیرقانونی و تحمل انواع تهمت ها، اتهام های بی اساس، فشارهای سنگین روانی و بودن در شرایط بسیار ناگوار و وحشتناک، اکنون در برابر شما ایستاده ام و به شما پناه آورده ام که بین من و کسانی که بر من جفا کرده اند داوری کنید!
دادگاه تمام شد و ختم جلسه به طور رسمی اعلام شد. دوباره دست های من زنجیر و به دست یک سرباز نگهبان دستبند خورد.
تا رسیدن ماشین زندان، باید بیرون از سالن دادگاه منتظر می ماندیم. سربازهای نگهبان با هدایت مافوق های خود به شدت مواظب بودند که کسی به من نزدیک نشود. دخترم در حالی که هراسی عمیق بر سیمای کوچک و مهربانش نشسته بود از دور به تماشای من ایستاده بود؛ او که همیشه مشتاق آغوش های بی دریغ من بود، اکنون از ترس سربازان امام زمان تنها می توانست مرا نظاره کند و نگران من باشد و دل کوچکش بلرزد.
پدر با دستانی در غل و زنجیر!
و برای او قلم، کلمه، کتاب و اندیشه در زنجیر!
به او اشاره کردم که به سمت من بیاید؛ سخت ترسیده بود، کمی این پا و آن پا کرد و در آنی، صف سربازان را شکست و با تمام وجودش به طرفم دوید. دست های دستبند خورده ام را بالا بردم و او را با تمام وجود در آغوش کشیدم. من او را بوییدم و بوسیدم و او مرا میهمان شعر پریای شاملو کرد.
"از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد"
با آن که تلاش بسیاری می کردم که چشم هایم خیس نشود، اما نشد؛ هم قلبم شکست و هم سد اشک هایم.
پاییز همیشه هوا بارانی است!
بلاخره ماشین زندان رسید و سربازها مرا از ساختمان دادگاه و دستان مهربان دخترکم بیرون کشیدند. تعدادی از دوستان و خانواده ام بیرون از ساختمان دادگاه منتظر دیدن من بودند. در حالی که سربازها در صدد بودند مرا به سرعت از ساختمان به ماشین منتقل کنند، خانواده و دوستان با من احوالپرسی می کردند. چند نفر هم مشغول عکاسی و فیلمبرداری از من بودند که دستهایم را به علامت پیروزی بلند کرده بودم. با یورش سربازان گم نام امام زمان به جمعیت و تلاش آنان برای دستگیری و ارعاب کسانی که در حال فیلمبرداری و عکاسی بودند، سر و صدای فراوانی به پا خواست و جمعیت با سربازها و نگهبان ها درگیر شدند. سربازها با عجله مرا به داخل مینی بوس کشیدند و ماشین زوزه کشان به سمت زندان به راه افتاد.
|