افسانه ی بیست و یکم
افسانه پنجم و ششم
افسانه جنگجو
•
نفسم او را پس می زد، ولی آتش درد به درونم می کشید. او در خونم بود، در ذره های وجودم بود، که مثل موریانه مرا از درون می جوید. واپسین اشک هایم را برای جنازه ام می ریختم، که داشتم در تابوت اتومبیل سفیدم به سوی مطب حمل می کردم. غروب مرا به یاد نخستین روز چشمانش می انداخت که وحشت گم شدن در آن را داشتم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱٣ بهمن ۱٣٨۹ -
۲ فوريه ۲۰۱۱
افسانه پنجم
جمع دوستانم وقتی دانستند من و داریوش از هم جدا شده ایم، تلاش شان بر این بود تا مرا از تنهایی ام بیرون بیاورند. پارتی می دادند، پیک نیک دسته جمعی به راه می انداختند. در این جمع ها از دوستان داریوش هم که با او پیوند کاری داشتند، بودند. حدود سه هفته گذشت و در این میان من که دیگر بی قید و آزاد بودم، پارتی ها را به خانه خود کشاندم. گاهی سایه اتومبیل او را از پشت پنجره ی خانه ام کنار درختی تنومند می دیدم، وقتی پرده را کنار می زدم با پدیدار شدن سایه ی من، او ناپدید می شد. چند بار تلفن کرد و من هر بار بازی های بچگانه در می آوردم؛ خودم را شاد وخندان نشان می دادم واز دوستانم می خواستم که سر وصدا راه بیندازند. خودم خواسته بودم به خانواده اش برگردد، اما به طرز احمقانه ای از حسادت می سوختم، واز اذیت کردن او فرو گذار نبودم. یکبار هم که تلفن همراهم زنگ زد وشماره او را دیدم، از دوست کارگردان خواستم پاسخ تلفن ام را بدهد، اما او قطع کرد. پس از چند ساعت دوباره تماس گرفت. این بار شدیداً دعوا کردیم و او سوگند یاد کرد : که دیگر نام ام را هم نخواهد آورد.
او به قول خود وفا کرد وتلفن من از سوی او بی صدا ماند. دیگرهیچ چیز درپیرامونم راضی ام نمی کرد. از دوران نوجوانی خوشگذرانی های بیهوده را دوست نداشتم وتنها چیزی که اندکی مرا متقاعد می کرد با آن جمع باشم، هم صحبتی با دوست کارگردان بود. درباره ی هنر و سینما بحث وگفت وگو می کردیم و او تلاش می کرد در برابر من متفاوت تر از دیگران باشد. موفق هم شده بود. اما این چگونگی تنها در قالب دوستی و همفکری بود. او شدیداً این موضوع را رعایت می کرد، اگر تا صبح هم در پیوند با موضوعی بحث وگفت وگو می کردیم، شخصیت مردانه ی او آرامش مرا بهم نمی زد. در نگاه و حرکات او یک دوستی کامل بود. خلاء دوری داریوش را هیچ چیزی پر نمی کرد. به ویژه درفضای خانه ام که بی او خالی از انرژی و تحرک بود. اما من یاد گرفته بودم که همیشه خود را از شرایط سخت و دشوار بیرون بیاورم و اینبار هم تمام قوایم را جمع کرده بودم، تا روی پای خود بایستم و تسلیم بازی دلم که مرا به سوی او می کشاند نشوم؛ واورا فراموش کنم. شهر بی او برایم خالی بود ومن خالی تر. وقتی به کارگردان دلیل بی قراری خود را گفتم، پیشنهاد کرد که چند روزی به یک سفر بروم، تا شاید دور از محیط خودم بتوانم او را فراموش کنم. به زادگاهم، تبریز بازگشتم، هیچ کس به اندازهی خانواده ام به من آرامش نمی داد، بویژه تنها برادرم که بهترین رفیق من بود. شب دوم بود که در خانه پدریم در حیاط خانه، دور حوض جمع شده بودیم ومن از درخت آلبالو، یک سبد آلبالو چیده با ولع می خوردم. مادرم که همه ی حواسش به من بود، گفت:"سردی می کنی دختر! زیاد نخور".
از مادر آش ترش خواستم و او که از بودن من در جمع خانواده شاد بود، با اینکه دیر وقت بود، برایم آش ترش درست کرد. و من چند کاسه پشت سر هم خوردم. برادرم که هرگز مرا در آن حال ندیده بود خندید وگفت: "آبجی انگار از قحطی فرار کرده ای"؟
مادرم سرش را تکان داد و گفت:"مرا یاد دوران حاملگی و ویارش می اندازد، فقط چیزهای ترش دوست داشت، هوس های عجیب و غریب می کرد"! همه یک صدا خندیدند. با خواهرم به سوی مرکز خرید، عرض خیابان را می پیمودیم، ناگهان دیدم که روی شیشه ی یک داروخانه با ماژیک سیاه نوشته شده،" بی بی چک، تست حاملگی"، نظرم را جلب کرد. از خواهرم خواستم تنهایی به خرید خود ادامه دهد و او با شگفتی پذیرفت. من با بی بی چک به خانه بازگشتم، مادرم در آشپزخانه بود. دور از چشم او دستور العملش را خواندم وفوری انجام دادم. چشمان خودم را باور نداشتم! عرق سردی همه ی وجودم را فرا گرفت. صدای مادرم را که شنیدم، فوری لیوان را زیر میز کناری پنهان کردم. تنها لبهای مادرم را می دیدم که تکان می خورد. درون گوشهایم صدای خش خش طوفان بود. مادرم دستش را روی پیشانیم گذاشت، سوختم. او به سوی آشپزخانه دوید و بی درنگ با لیوان آب که پراز قند بود برگشت. زیر لب غرولند می کرد: " نباید آن همه آلبالو را با آش ترش می خوردی".
نمی دانستم در کجای این کره ی خاکی قرار گرفته ام، درونم می سوخت. با خود فکر می کردم : حالا با این نطفه ای که در درون تن بیچاره و تب دارم است، چه باید بکنم؟
دوست نداشتم مادر و بقیه خانواده ام از این موضوع خبر داشته باشند، برای همین با نخستین پرواز به تهران بازگشتم وبه دوستم میترا تلفن کردم. او وقتی از ماجرا با خبر شد، خودش را به من رساند. میترا بر این باور بود که من زودتر باید از شر این جنین خلاص شوم. با وحشت به او گفتم :"من قادر نیستم دست به چنین جنایتی بزنم، بی داریوش هم می توانم بچه ام را بزرگ کنم، همیشه می خواستم یک بچه فقط مال خودم باشد، این نطفه در درون من ریشه دوانده و هیچ ربطی به آدم های بیرون از من ندارد".
میترا گفت: "افسانه! من احساس تو را می فهمم، اما فکرش را بکن، او اگربفهمد تو بارداری، تو را حبس می کند و می تواند شکا یت هم بکند، آنوقت تکلیف تو با زن وبچه های او چه می شود؟ تو در کنار یک هوو با دوتا بچه؟! اجتماع و جامعه هم تو را محکوم به خیانت در حق یک خانواده می کنند. ازآن گذشته در این جامعه یک بچه بی ازدواج. ولدوزنا! چگونه می توانی بدون پدر برایش شناسنامه بگیری، با هویت او چه می کنی"؟! همه ی حرفهای میترا درست بود، اما من نمی توانستم این کار را بکنم. گفتم:"می دانم خیلی سخت است شاید هم کار غیر ممکنی باشد! ولی من پاره ی تنم را زیر چاقو نخواهم برد".
میترا گفت: "لازم نیست که کورتاژ کنی، حالا که بیشتر از چهل روز ندارد، با یک آمپول فشار به خونریزی می افتی و انگار نه انگار که همچین چیزی بوده است".
گفتم : " من که نمی خواهم خودم را گول بزنم، اوازآن لحظه ای که شکل گرفته من حسش می کنم و گناه چیزیست که من از لحظه ی تولدم با خود می کشانم، ترسی از آن ندارم. حتا می توانم تمام گناهان جهان را به گردن بگیرم. چون در نهایت ذات هستی باید ببخشد که خواهد بخشید. اما با عذاب وجدان نمی شود آرامش داشت و آن گرفتن حق زندگی از موجودی ست که ریشه حیات او به عمق من چسبیده است. من چگونه این ریشه را از خود جدا کنم؟ خاک را که این همه حقیر می شماریم اجازه می دهد علف هرزه هم در وجودش زندگی کند، آنوقت من، چگونه میوه ی عشق و لحظات والای زندگی ام را بسوزانم؟ تنها موجودی که تنها مال خودم خواهد بود. تو بودی اینکار را می کردی"؟!
میترا با تاسف سرش را تکان داد وگفت : "اصلاً دلم نمی خواهد جای تو باشم! به خدا تو دل شیر داری".
دوباره بی بی چک گرفتم و دهها بار آزمایش کردم. با این همه باز هم راضی نشدم به بیمارستان رفتم و آزمایش خون دادم. اما اینبار آن پاکت لعنتی واژه ی متفاوتی را در خود حک کرده بود. نفربعدی که رازم را دانست، کارگردان بود که با شنیدن پاسخ پرسش اش که می خواهم بچه را نگه دارم یا نه، چشمانش چهار تا شد و مانند میترا آغاز کرد قصه های واقعی را بررسی کردن، که پاسخ اجتماع و خانواده را چه می دهم، از این حرفها... و آغازبه شماردن واقعیت ها. اونیز نگران خانواده ی داریوش بود، وبرآن بود این موضوع می تواند ریشه ی خانواده ی لرزان او را برای ابد بسوزاند و یک زن بدون همسر با دو بچه ی بی پدرآواره می ماند در آن سر جهان. گوشم بدهکار این حرفها نبود، تنها نگران هویت بچه ام بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید. به مادرم تلفن کردم و پس از توضیح حاشیه ها از او خواستم که شناسنامه بچه ام را به نام خود وپدرم بگیرد. از پشت خط تلفن، لرزش صدایش را حس کردم، نمی دانم چرا با خود فکر کرده بودم مادرم به آسانی خواهد پذیرفت.
مادرم گفت: "افسانه ازتو بعید است، چطور یک همچین چیزی را از من بیچاره می خواهی؟! تو دو تا بچه داری که حاضر نیستند تو را ببیند، تازه نسبت به گذشته اوضاع کمی آرام تر شده، فکرش را کرده ای که با این کار آنها را برای همیشه از دست می دهی؟ بچه هایی که به خاطر بی حجابی تو حاضر نیستند بگویند تو مادرشان هستی. فکر خواهرهایت را کرده ای که با این کار تو شوهرانشان طلاق شان می دهند وبچه ها یشان را هم از آنها می گیرند؟ ازاین همه که بگذریم جواب آن بچه را چه خواهی داد، اگر از پدرش بپرسد به او چه خواهی گفت"؟
با عجز گفتم: " شما که این تجربه را داشته ای، شما که با سن کم و در یک خانواده ی کاملاً مذهبی و سنتی توانسته ای مرا به دنیا بیاوری، شما که با همه جنگیده ای، شما چرا چنین چیزی را از من می خواهید و مرا نمی فهمید؟! چرا باید شوهرهای خواهرم به خاطر من آنها را طلاق بدهند"؟
مادرم نالید: "چقدر راحت حرف از ایستادگی می زنی، در حالی که سی سال است که من از خانواده رانده شده ام، هر سال شب عید چشم به در دوخته ام تا کسی از افراد خانواده در خانه ام را باز کند. یادت نیست که خود تو که با عشق بزرگ شده ای و گل سرسبد خانواده پدری بوده ای، با داشتن پدر، مادر وعشق چگونه با شنیدن جمله ای ما را به باد سرزنش می گرفتی"؟
امیدی که پیش از تلفن به مادرم در من بود، با حرفهای او تبدیل به یأس شد. سردر گریبان چند روزی را گذراندم، نه روز را می فهمیدم و نه شب را. به حرفهای مادرم می اندیشیدم، راست می گفت، من از زمانی که دانستم قصه تولد من با دیگر همنوعانم متفاوت است سخت رنج می بردم. درهمان سن کم تمام کتابهای مذهبی و قوانین الهی را که در باره کودک پیش از ازدواج، فتواهای وحشتناک داده بودند، زیر و رو کردم، تا شاید چیز دلگرم کننده ای بیابم. در نهایت به این باور رسیدم که مرا در آتش جهنم خواهند سوزاند. یکبار آخوندی درخطبه ای پای منبر می گفت :" کودکی که بی عقد وقوانین شرعی ازدواج به دنیا بیاید نمی تواندآدم خوب ومفیدی برای اجتماع باشد وبالاخره به دست او قتل یا جنایتی صورت می گیرد".
و من با شنیدن این سخنان از پدر و مادرم بیزار می شدم. در همهی دوران نوجوانی تلاش می کردم هیچکس را آزار ندهم. پول هفتگی خود را خرج مستمندان می کردم و راه مدرسه تا خانه را پیاده می پیمودم، برای اینکه پول اتوبوس را هم بخشیده بودم تا دختر خوبی باشم! سرانجام در سن شانزده سالگی، با درد نخستین زایمانم که بند بند استخوانهایم را از هم باز می کرد و پوست تنم از درد حجم می گرفت، باور کردم هر گناهی هم که درازل مرتکب شده باشم با این درد بخشوده شده است. حتا با باور عشق، درعشقبازی که در آن لحظه، خود را در ملکوت و آسمان می دیدم وبا تقدس با موجود بیرون از خودم یکی می شدم، ایمان آوردم که من ثمرهی یک عشق بزرگ آسمانی هستم. پدر و مادرم را می ستودم که در یک تقدس تن و جان با عشق بی انتهای خود مرا بوجود آوردند و با یاد آوری آن شب بارانی و نفس های عاشق داریوش که ذره ای در آن هوس جنسی نبود، بیشتر به باور نیمه ی دیگر خود رسیدم. در آن لحظه ی با شکوه من و او تن نبودیم یکی بودیم، یک نفس، در پروازی از عشق. در تصمیم خود پا بر جا بودم و هیچ نصیحتی را نمی پذیرفتم. پس از یک هفته خودم را در خودم زندانی کرده بودم وبه راه چاره ای می اندیشیدم، به این نتیجه رسیدم که برای نگهداری میوه ی درونم حاضرم که زندانی باورها و اعتقادات داریوش باشم و نیز تسلیم اینکه زن دوم او بشوم، تا بچه ام نام پدرش را به ارث ببرد.
غرورم را زیر پا گذاشتم، غیر از زندگی بچه ام به هیچ، به خودم هم فکر نمی کردم. با او تماس گرفتم، اما او پاسخ تلفن های مرا نمی داد. از برادرش خواهش کردم او را پای تلفن بکشاند. صدای داریوش، لبخند را روی لبهای مرده ام نشاند. گویی آوای ناجی خود را می شنیدم که نبض زندگی میوه عشقم، در نفس او بود. به آرامی سلام دادم، او خود را به آن راه زد که یعنی مرا نشناخته است و من به ناچار خودم را معرفی کردم.
با خشم و تمسخرگفت: "تعجب نکن که نشناختمت، چون فکر نمی کردم بعد از این همه خوشگذرانی هنوز این شماره تلفن یادت مانده باشد، اما می بینم که فکر روز مبادا را هم کرده ای".
به او گفتم : "حق نداری با من اینطور صحبت کنی، برای اینکه گناه خودت را حس نکنی، مرا پیش داوری می کنی".
دوباره با همان خشم پاسخ داد: " نه من تو را پیش داوری نمی کنم، اما تونگذاشتی حتا چهل و هشت ساعت از جدایمان بگذرد، که پریدی بغل دیگری! حالا چه شده که دوباره یاد من افتاده ای؟ باید بگویم که دیگر خیلی دیر شده و من کاملاً برگشته ام پیش خانواده ام. تو حق داشتی، من و تو برای هم ساخته نشده بودیم" .
می لرزیدم ولی با خود فکر می کردم، حالا مسئله فرق می کند. به او گفتم: " تو داری اشتباه می کنی، چون من در این مدت خواستم از تو فاصله بگیرم اما ...".
او ادامهی حرفم را اینطور به پایان رساند: "اما چی؟ نتوانستی تحمل کنی وشروع کردی به عیاشی تا راحت تر بتوانی فراموش کنی؟! من هیچ ایرادی به تو نمی گیرم، براینکه احمق بودم معصومیت تورا باور کردم، غافل از اینکه تو منتظرفرصت بودی تا آدم های لومپن را دور خود جمع کنی".
با فریادی از درون، گفتم: "برایم مهم نیست که تو در بارهی من چه قضاوتی می کنی، اما مسئله مهمی پیش آمده که باید با تو حرف بزنم".
او خیلی امرانه پاسخ داد: "افسانه خانم، اصلاً در باره ی سرکار هیچ پیش آمدی برایم اهمیت ندارد، چون تو برای من مرده ای".
به شدت خشمگین شدم وفریاد زدم: "خیلی خٌب، پس باید بچه ای را که از تو در دلم دارم بگذارم داخل شیشه، و برایت بفرستم، چون تولیاقت پدر شدن را هم نداری".
اینبار خیلی امرانه تر ازپیش فریاد زد: "با این ترفندهای زنانه نمی توانی مرا وارد دنیای دروغین خود کنی. اگر هم حامله ای، برو وپدر بچه ات را پیدا کن، البته اگر شمارش مردهایی را که در این مدت یک ماه با آنها بوده ای داشته باشی"؟!
دیوانه شدم. جنونی آنی هستی ام را دربرگرفت. گوشی تلفن را ازجا کندم و به دیوار کوبیدم و درکمتراز یک چشم بهم زدن، همه ی چیزهایی را که او لمس کرده بود و برایم مقدس بود شکستم، پاره کردم. ازدستم خون می آمد، از تمام وجودم خون می ریخت. ترک خورده بودم، غرورم، موجودیتم زیر تازیانه ی دست مردی بود که آماده بودم با یک اشاره اش هستیم را فدایش کنم، واو مرا از یک زن تن فروش کنار خیابان پایین تر آورده بود. مردی که می خواست جهان را تغییر دهد اما ...
آنقدر داد زدم ومشت بر زمین کوبیدم، تا از خستگی نیمه بیهوش افتادم. نفرت همه ی هستیم را فرا گرفته بود و خونم را مسموم می کرد.
دیگر توان جنگیدن با خودم را نداشتم. شاید دو روز بود که پاسخ تلفن را نمی دادم ودر تاریکی خانه خودم را حبس کرده بودم. ریشه ی گیاهانی که از خاکِ گلدان جدایشان کرده بودم، روی گبه ی رنگی به من دهن کجی می کردند. گویی با تمسخر، فاتحانه به باورهای من می خندیدند ونعره می زدند: " دیدی ای کودک احمق، عشقی وجود ندارد. دیدی همه چیز ساخته وپرداخته ی ذهن خیالپرداز توست! تسلیم شدی؟ خود را به ظلمت سپردی"؟!
به سختی خودم را به سوی آشپزخانه کشاندم. بدنم کرخت بود وانگاردر بخشی ازمغزم صدای داریوش را کار گذاشته بودند، که پیوسته جمله ی پایانی را تکرار می کرد:" برو پدر بچه ات را پیدا کن ... برو پدر بچه ات را پیدا کن ... برو پدر بچه ات... ".
چشمانم به ریشه های روی زمین بود که با قهقهه همانند ریسمان شیطانی مرا به درون تاریکی می کشاند. به جهانی که بی تفاوتی فرمان می راند و از جان آسمانی عشق در آن خبری نبود. وسوسه اهریمن در جانم طنین اندازبود. گلدانها را پراز آب کردم، با اشکهایم گیاهان روی زمین را نوازش دادم و در بستری از خاک خواباندم.
با خود گفتم :هیچ موجودی نمی تواند باور مرا به عشق از من بگیرد. دوست کارگردان پشت در آپارتمان با نگرانی انگشت اش را روی زنگ گذاشته بود. فرار از این وضعیت ممکن نبود. به ناچار در را باز کردم، بی هیچ پرسش یا پاسخی مشغول به جمع کردن یادگاری های یورش که انگار قوم تاتار بودند شد. پیشنهاد داد وان آب گرم بگیرم و من بی هیچ کلامی به سوی حمام رفتم. بدنم درد می کرد. شیر آب گرم را باز کردم تا وان پر آب شود وبه بدنهی وان تکیه داده بودم، که نگاهم در جا مسواکی به مسواک سبز رنگ او افتاد. او را می دیدم که خمیر به مسواک خود می مالید وآغاز می کرد به حرف زدن با من وهرازگاهی هم مسواکش را دور دندانهایش می چرخاند. های های گریه ام بلند شد. می پرسیدم : "چرا ؟چرا؟ چرا؟" وهیچ پاسخی نبود، تنها یک هیچ، یک هیچ بزرگ بود.
دوست کارگردان پرسید: " آیا با اینکه داریوش همچین رفتاری کرده است، حاضری این نطفه را حفظ کنی"؟
نمی دانستم چه باید بکنم. وقتی تصمیم می گرفتم هیچ خدا بنده ای نمی توانست مرا از آن بازگرداند. پس از سقط آن نوزاد دختر، در بیست ویک سالگی، که خیلی فقیر وبی کس بودم سخت کار کردم. ازدلارفروشی آغاز و به مزون لباس رسیدم. دوره وکلاس های گوناگون را برای قوی کردن شخصیت وقدرتم گذراندم. دستیارپزشک زنان که بودم او استاد دانشگاه بود. پایان نامهی لیسانس مامایی و تز پزشکان زنان ومامایی را، او امضاء و مهرمی کرد.
من کارهای تایپ این گواهینامه ها را انجام می دادم که یک گواهینامهی لیسانس مامایی برای خودم صادر کرده بودم ودرمواقع ضروری ازآن استفاده می کردم. مثلاً برای اجارهی آپارتمان ویا مراکزی که به عنوان یک دختر تنها می رفتم، با دیدن کارت شناسایی ام فکر هیچگونه مزاحمت را به خود راه نمی دادند. ازدروغ بیزار بودم، برای همین جریان را به رئیس خود گفتم واو که بسیار سخت گیر بود، از من خواست کارت جعلی خود رانشانش بدهم. با دیدن کارت صادر شده به دست من شگفت زده شد وبا دست آرام به شوخی به سرم کوبید و گفت: " الحق که یک دختر تبریزی هستی! کاری ندارم ولی اگر لو رفتی من اظهار بی اطلاعی خواهم کرد".
هرگز تسلیم هیچ آدمی نشدم. یک روز رئیسم خسته به مطب آمد وگفت:" دستیارهم بود، دستیارهای قدیم، موقع خستگی یک ماساژی به آدم می دادند".
من با شنیدن این جمله روپوش سفید خود را از تنم بیرون آوردم وکلید مطب را روی میز به سمت دکتر پرت کردم وازآنجا بیرون آمدم. او که هاج واج مانده بود، به سمت آسانسور دوید وگفت: " کجا می روی؟ با این همه مریض که در اتاق انتظار نشستند چه کنم"!؟
دکمهی آسانسوررا فشاردادم وگفتم: " دستهای من برای ماساژ دادن به شما خیلی کوچک است! من امضا ی شما را تقلید کردم که از هر لات وآسمان جُل توهین نشنوم، حالا که حاضر شدم از کار منشیگری تا دستیاری وبچه داری شما را با شندرقاز حقوق انجام بدهم، توقع دارید فلان جایتان را هم ماساژ بدهم؟! متاسفم. این کار از من برنمی آید؛ اگر از این کارها بلد بودم پشت پاهایم از سگ دو زدن واریس نمی گرفت ".
او که سرخ شده بود دستش را به سویم درازکرد وگفت:" شوخی کردم،اصلاً منظوری نداشتم"!
من که اصلاً در این روابط شوخی پذیرنبودم خودم را در پایین راه پله ها یافتم. پیشنهاد یکی از بستگان مادرم را که شرکت تجاری داشت و مدیر دفتر می خواست پذیرفتم.
من، تنها زن جوان، با شش هفت مرد در سنین متفاوت، در دو شهر دیگرهم، شعبه داشتیم. گاهی افرادی از آنها هم برای بازدید یا کار مهمان شرکت تهران بودند. مشکل من هزار برابر بیشتراز کار پیشینم بود. عادت دیگری هم داشتم از شکایت کردن بیزاربودم واختلافاتم را خودم حل می کردم.عزمم را جزم کردم برای روبرو شدن با قصه های گوناگون. روزهای نخست در محیط کاری داستانی داشتیم، یکی برایم چای می آورد، آن دیگری غذا سفارش می داد، خوش مشرب ترین برآن بود که من می توانم در محیط بسته بی روسری هم کار کنم، آزادتر باشم و خیلی چیزهای دیگر...
چای روی میز سرد می شد، چون من فقط در لیوان خودم چای می خوردم که همیشه در کشوی میزم بود. غذا یخ می کرد، چون من غذای بیرون نمی خوردم و از خانه ناهار می آوردم، روسری من سفت بر سرم چسبیده بود، چون هر محیطی قوانینی دارد ومن، تو نبودم و از تو هم بدم می آمد. دختر خاله ی کسی محسوب نمی شدم وباید شما خطاب می شدم. من خانم تبریزی بودم نه افسانه جان.
وقتی تیرها به سنگ می خورد، از خود راضی لقب می گرفتم، برای خودم نرخ بالا می بردم ودهها لقب دیگر. درکمتراز سه ماه با همه در حد ظرفیت شان رفیق شده بودم وشناخت آنها برایم احترام و امنیت آورد. رئیس موسسه غالباً در سفر بود و همیشه چک سفید امضاء شده از سوی او داشتم که در مواقع ضروری از آن استفاده می کردم. در آنجا کار یاد گرفتم و راه چگونه پول در آوردن را. در بیست وسه سالگی، آپارتمان شیک با اتومبیل کوچک مرا آسایش می داد. هر کجا که می رفتم درهر محیطی قرار می گرفتم، نگاههای پرازتحسین وتمجید به سویم بود. زیبا بودم، پر از انرژی. تا زمانی که سکوت می کردم کسی متوجه حضورم نمی شد. اما وقتی در باره ی موضوعی گفت وگو ویا بحث می کردم، همهی نگاه وتوجه ها را ازآن خود می کردم. از زندگی خصوصی ام کسی باخبر نبود، به جز افراد خیلی نزدیک. با برخورد آزاد و راحت من، مردها گمان می کردند که خیلی زود صاحب تن یا جان من خواهند بود. اما هنگامی که نزدیک می شدند یا جیزبود، یا این که کاملاً می سوختند.
از هر طبقه ای پیشنهاد ازدواج یا دوستی داشتم وگاهی با دوری کردن یا پاسخ رد دادن، این افراد بیشتر جری می شدند ودست به کارهای احمقانه می زدند. مثلاً تولدم سوئچ اتومبیل می فرستادند که پس فرستاده می شد، ویا کلکسیون اشیاء قیمتی که از بچگی جمع آوری کرده بودند و از هر چیزی بیشتربرایشان ارزش داشت را می فرستادند. نامه های پر سوز وگداز که در من اثری نمی گذاشت. اما، پیش می آمد که یک نگاه، یک انرژی از سوی فردی روزها مرا درگیر خود می کرد. اما، وقتی متوجه می شدم آن شخص ازدواج کرده است، یا نامزد دارد، راهم را دور می زدم وبی خیال می شدم. در برابر پرسش اطرافیانم که چرا تنهایم، می گفتم :"مرد رویاهای مرا، از من زرنگترها ربوده اند".
آینده ی بچه هایم ونگرش آنها در پیوند با سالها تنهایی من، مهم ترین دغدغه ی زندگی من بود وحالا با شنیدن جمله های رکیک از پدر بچه ای که در بطن خود داشتم ودر عمرم از هیچ آدمی نشنیده بودم و به هیچ خدا بنده ای هم اجازه نداده بودم که چنین برخوردی با من داشته باشد چه باید می کردم؟!
دوست کارگردان که مرا غرق درخود دید، پرسش خود را دوباره تکرار کرد. هیچ پاسخی نداشتم.
با دوستم میترا تماس گرفتم و خواهش کردم آمپول را برایم پیدا کند. میترا دستیار یک پزشک جراح زیبایی بود، بیشتر ساعات روز را کار می کرد. نام ومشخصات آمپول را گفت وخواهش کرد که خودم تهیه کنم واو قول داد که برایم تزریق کند. دکتر داروخانه با شگفتی به سرا پای من نگاه کرد وگفت :" این آمپول برای زایمان گاو به کار می رود. البته انسانیِ این آمپول وجود دارد اما نه در داروخانه ها"!
با خواهش فراوان، دکتر بیعانه گرفت وقرار شد آمپول گاوی را برای من تهیه کند. البته دربارهی خطرات آن فراوان توضیح داد. من می خواستم از تاثیر آن مطمئن باشم که گفت : " کمترازنیم ساعت، پس از تزریق آمپول به خونریزی می افتید، با دردی در حد درد زایمان".
خانه میترا بودم. آمپول را به سرنگ کشید وزیر چشمی نگاهی به من انداخت. آمپول را در یک پیش دستی با پنبهی آغشته به الکل رها کرد وبه سوی من آمد. می لرزیدم. در آغوشم گرفت وگفت:" عزیزم، تو داری می لرزی، می خواهی کمی مشروب بخوری؟ آرام می شوی".
منتظر بودم تا بغض متورمم که تلاش می کردم آن را فرو بدهم با های های گریه بیرون بریزد. درمیان نفس های تنگ به شماره افتاده ام، گفتم:" باورم نمی شود همه ی این حوادث کار سرنوشت باشد. حتماً اشتباه خودم است. اما نمی دانم کجای کارم ایراد دارد. احساس می کنم بهم تجاوز شده، به تنم، به جانم، به تمام موجودیتم".
میترا مرا روی صندلی نشاند وگفت :"افسانه به تو قول می دهم درست ترین کار را می کنی، آخر فکرش را بکن تا کی باید به خاطر یک آدم جسم و روح خود را از بین ببریم"!؟
به سوی کاناپه رفتم وهمانطور که دمر دراز می کشیدم، پاسخ دادم :" حاضرم، برو و آن آمپول فشار گاوی را بیاور و به من گاو بزن، تا زمانی که من هستم، هیچ گاوی نیاز به این آمپول نخواهد داشت".
بازوانم زیر سینه وچانه ام روی استخوان دست های کوچکم بود. چشم به گلدانی که روی پیشخوان آشپزخانه گل های آفتابگردان را در درون خود حیات داده بود داشتم. گل هایی که با نفس مسموم من، دانه های زردش، دانه دانه روی سنگ سرد پیشخوان آشپزخانه می ریخت. محلول آمپول با سوزش تلخ، به گوشت سفت تنم وارد شد و آن تلخ زهر را حس می کردم، که در خونم می چرخد تا فضایی برای بیزاری در جان عاشقم تهی کند.
در کمتر از نیم ساعت، محتویات معده ام را که گویا در آن آتش گداخته گذاشته بودند، در درون کاسه ی توالت بالا آوردم. انگار جنین لحظه های فضای دروغ از چشم، گوش ودهانم بیرون می ریخت. ران های سفیدم از آشوب دلم که درد را دیگر برای خود حقیر می شمرد سرخ بود. سرخ به رنگ عشقی که پدرم به من هدیه داده بود. در حمام براق وسفید میترا بوی گس ماهها تردید پیچیده و در کاشی های به رنگ قهوه ای کرم، تکه های هستی من پاشیده می شد. خمپاره ی مرد جنگ وسیاست هستی مرا نشانه گرفته بود. شاید به این دلیل که من برای این انقلاب وجنگ قربانی نداده بودم!
سه روز بود خونریزی و درد داشتم. دوست کارگردان تماس گرفت و پیشنهاد داد برای رهایی از فکر وناراحتی از خانه بیرون برویم .
در رستورانی بالای یک رودخانه در درکه، به جمع دوستانی پیوستیم که دو نفر از آنها آماده ی ازدواج می شدند. دختر خانوم بیست ویک ساله ای که نامزد یک بازیگر جوان شده بود و تا چند وقت پیش معشوقه ی شهردار تهران بود، که کارهای آقای شهردارچند صباحی بود جنجال سیاسی به راه انداخته بود و دادگاه محاکمه ی او، محاکمه ی دزد بود به قضاوت قاتل. گویا از همان حسابی چکهای خوش آب و رنگ برای معشوقه اش می کشیده که پیش ازآن میلیارد، میلیارد تومان مردم را به آن واریز کرده بود. اینگونه بود دخترک دیوان اشعارش را هم عاشقانه به او تقدیم کرده بود و حالا درست در روزی که نطفه ی یکی از هم مسلکان آقای شهردار، برای بقا در وجود من می جنگید، معشوقه ی او نیز که هم سن دخترش بود آماده ی ازدواج با دیگری می شد. عروس آینده از لباس عروس، سفره ی عقد، سالن زیبایی واتومبیلی که برای گل زدن انتخاب کرده بود سخن می گفت. نامزدش با اشتیاق وعلاقه گاه او را تائید وگاه با چشمکی به حاضرین او را تکذیب می کرد. دختر جوان لبخند شیرین وملیحی داشت، با چشمان شاد و ریز. دخترک همچنان با هیجان از مراسم عروسی اش سخن می گفت، که من از جمع فاصله گرفتم.
درتوالت خشتی رستوران که از سقف ودیوارش خاک فرو می ریخت و از درز درِ چوبی آن باد با زوزه ای وهم آلود به درون حمله ور می شد، من تک تک، لخته های خون وجودم را در دستمال وارسی می کردم، شاید همان نطفه ی چسبیده به درونم را بازیابم!
به جمع که بازگشتم، هنوز مقاومت می کردم تا شاید در بازی خوشبختی شرکت کننده ی برنده ای باشم. دوست کارگردان متوجه من شد و به بهانه ای مرا از آن جمع نجات داد. ده روز گذشت وآزمایش بعدی ثابت کرد که جنین نیز با من به این زندگی نکبت بارم چسبیده است. خونریزی قطع شده بود وبه اجبار آمپول دوم را تهیه کردم. میترا نمی توانست بیاید قولی هم نداده بود. این طور که پیدا بود، حوصله دردسررا نداشت و نمی خواست مسئولیت چنین کار خطرناکی را هم به عهده بگیرد. آمپول دوم را خودم روبروی آینه به خودم تزریق کردم. حس می کردم که آینه ازدست من به تنگ آمده است. جنین لحظه های بارانی به بطن من چسبیده بود و با تمام قوا با من برای ادامه ی حیات می جنگید.
به فاصله ی ده روز این دومین بار بود که درد زایمان حقیقی را تحمل می کردم. خون بدنم به تحلیل رفته بود و سستی آن اجازهی هیچ فعالیتی را به من نمی داد. اما در همهی این لحظات دوست کارگردان همراه من بود. او تنها فردی بود که مرا می فهمید.
به مادرم گفتم: قصه ی بارداریم اشتباه بوده است و من از اول هم حامله نبوده ام. شاد شد، خداحافظی کرد تا آش نذری خود را برای فقرا آماده کند.
اما بی بی چک مثبت بود. به پزشک مراجعه کردم. همان پزشک هفت سال پیش واتاق معاینه با همان آینه. او که در این سالها از من بیخبر نبود و در این سالها پشتکاروپیشرفت مرا دیده بود، باور نمی کرد که من دوباره با خودم چنین بازی خطرناکی کرده ام. روی صفحه ی مانیتور حرکات جنین که من تنها سایه اش را می دیدم، دیده می شد. پزشک بر آن بود، جنین کاملاً سالم است و شگفت زده بود که چگونه با تزریق دو آمپول فشار و خونریزی شدید جنین در حالت طبیعی باقی مانده است. نمی دانم چرا اما ازپزشک پرسیدم : "اگر کورتاژ نکنم وبچه را نگه دارم احتمال خطر وجود دارد"؟!
پاسخ او وحشتناک بود:" این یک ریسک بزرگ است، چون احتمال نارس به دنیا آمدن در ماه های پایانی وجود دارد".
با این جمله حس دردی ژرف شناخته شده در درونم برانگیخته شد ودر رگهایم دوید. ناگهان لرزم گرفت.
پزشک توضیح داد که به علت پائین بودن فشارخون من، به هنگام کورتاژ حتماً باید بیهوشی عمومی صورت بگیرد، که برای اینکار هم متخصص بیهوشی آن هم با هزینه ی بالا لازم است.
به او گفتم :" پس از هفت سال باز
همان افسانه تکرار می شود. تنها با یک اختلاف، اینبار مشکل مالی ندارم"!
پزشکم دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت:"چرا پدر بچه را جلو نمی اندازی تا هزینه ها را بپردازد"؟
گفتم: " نه نه، نمی خواهم او برای اینکار پولی بدهد، این مشکل من است نه او".
گفت: " بازهمان دخترعجیبی هستی که بودی! باورت می شود بیشتر خانوم ها با این کار پولدار هم می شوند. گوش طرف را برای بارداری نبوده یشان می برند، چه رسد به بوده! اما، تو دختر محکم وبا اراده ای هستی، نمی دانم چرا شانس نداری و انتخاب درستی نمی کنی"؟!
پاسخ دادم :" فکر می کنم، زمانی که داشتند شانس تقسیم می کردند، من به دنبال نیمه ی خود بودم و سهم من نصیب عاقلان شد".
غروب خونین وغم انگیزی بود. در اتوبان مدرس به سرعت به سوی سرنوشت می راندم. آهنگ پخش با من ناله سر داده بود. من در کوچه های بارانی می راندم، وبا آن آهنگ به او می اندیشیدم، به شبهایی که تا بامداد چشم براه اوبودم. آتشی که درونم را می سوزاند خاموش کردنی نبود. نفسم او را پس می زد، ولی آتش درد به درونم می کشید. او در خونم بود، در ذره های وجودم بود، که مثل موریانه مرا از درون می جوید. واپسین اشک هایم را برای جنازه ام می ریختم، که داشتم در تابوت اتومبیل سفیدم به سوی مطب حمل می کردم. غروب مرا به یاد نخستین روز چشمانش می انداخت که وحشت گم شدن در آن را داشتم.
پزشک با متخصص بیهوشی ودستیارش چشم براه بودند. پزشک از اینکه همراه خود کسی را ندارم حیرت کرد، وخواست که کسی را خبر کنم؛ چون پس از به هوش آمدن چند ساعتی گیج وخواب آلود خواهم بود. با دختر عمویم تماس گرفتم، آمد. متخصص بیهوشی بالای سرم پرسید : "با این چشمهای جذاب و زیبا درکدام شهر به دنیا آمده ای"؟
تنها یادم است که گفتم : " خاکهای سرخ...".
دیگر چیزی نفهمیدم...
گیج ومنگ صداهایی از هرسوی می شنیدم. پزشکم تلاش می کرد مرا از دیار فراموش شد گان که دوست تر می داشتم اش بیرون بیاورد. چشمانم را که گشودم از مسجد پشت اتاق معاینه، صدای اذان مغرب می آمد. "الله واکبر،الله واکبر،الله و اکبر".
باور داشتم که خدا بزرگ است. باور داشتم که خدا یگانه است وهیچ شریکی ندارد. دراین باورها غرق بودم که دستیارپزشک در یک کیسه ی زباله ی سیاه عصاره ی هستی مرا با خود بیرون برد. پزشک به او تاکید کرد که آن کیسه را جایی بگذارد که با مطب فاصله ی زیادی داشته باشد. چه قانونی بود که حتا خون یک جنین مرده هم، انسانهای پیرامونش را به وحشت می انداخت. روزی هزاران مطب خصوصی در نقاط گوناگون این کشور دختران جوان و نوجوان را کورتاژ می کردند وپول هنگفتی به جیب می زدند. اما چون این کارغیر قانونی بود هر کسی نرخ خود را می گرفت. برای هزینه های کارشان هم چک نمی پذیرفتند، که مبادا کسی ردشان را بگیرد. یک کیف پر از هزار تومانی سبز رنگ، به رنگ نخستین برگ سبز درختان بهاری، یکی از سه رنگ پرچم ایران، رنگ عمامه ی مقدس سیدی که صدای اذان او، تابوت پلاستیکی و سیاه نوزادم را بدرقه می کرد. پول سبز را می دادم و درد سرخ می خریدم.
پزشک با دستیار بیهوشی مرا با صدای اذان تنها گذاشتند. اذان در گوشم مارش عزا می نواخت ومن داریوش را نفرین می کردم. در عمرم هرگز مرگ کسی را نخواسته بودم. اما نخستین بار بود در زندگیم که تا این حد نفرت سراپای وجودم را فرا گرفته بود. دختر عمویم رانندگی نمی دانست. به دوست کارگردان تلفن کردم. گویی مویش را آتش زده باشند، به فاصله ی ده دقیقه خودش را رساند. هنوز نیمه بیهوش بودم، پاهایم کشیده می شد.
بی اعتنا به اعتراض من، مرا در آغوش گرفت و به سوی اتومبیلم برد. در اتاقم، از دختر عمویم و از او خواستم مرا تنها بگذارند.
نمی توانستم دردم را به تنهایی به دوش بکشم. به داریوش تلفن کردم، درشگفت بودم از این که پاسخ داد!
گفتم "چند ساعت پیش بچه ات را تکه تکه از وجودم بیرون کشیدند، مطمئن باش به چهل روز نمی رسد، که تو تقاص این گناه را با جان خود پس خواهی داد".
نمی دانم صدای گرفته و لرزانم بود، یا خشم آمرانه ام که باعث شد او چند بار تکرار کند : " نه نه این نمی تواند واقعیت داشته باشد، ممکن نیست تو چنین کاری کرده باشی".
تلفن او را قطع کردم. بی درنگ زنگ زد. پاسخ ندادم. به شماره ی خانه ام زنگ زد. دختر عمویم پرسش او را که چه اتفاقی برای افسانه افتاده است داد. گویا باورش شده بود که پس از یک ساعت دوباره تلفن کرد. صدایش گرفته بود، گفت: "قسم می خورم، باورم نشد توباردار باشی، هنوز هم نمی توانم بپذیرم".
گفتم :" تو با کمال نامردی مرا محکوم به فحشاء کردی، حالا چطور می توانی به این راحتی برایم قسم بخوری"؟
نالید :" افسانه خیلی وحشتناکه، بگو هر مجازاتی تعیین کنی من آمادهی پذیرفتنم؟ بگذر اشتباه خود را جبران کنم".
گفتم :" تنها لطفی که می کنی، سایه نحس ات را از زندگی من بیرون ببر. نمی خواهم دیگر صدایت را بشنوم، هر چند که مطمئنم توتقاص این کارت را پس خواهی داد".
با صدای بریده و لرزان، گفت :" افسانه، تو را به خدا بچه هایم را نفرین نکن، می دانم با تو بد کرده ام. اما به حرفهایی که می زدم ایمان نداشتم. فقط از دست دادن تو برایم غیر قابل تحمل بود. نمی توانستم تو را در کنار دیگری ببینم، از اینکه بلافا صله دیگری را جایگزین من کنی ، حسادت وجودم را می سوزاند. من عصبانی بودم مخصوصاً با آن ...".
حرفش را بریدم، فریاد زدم : "خفه شو، توهیچ حقی در زندگی من نداری".
تلفن را قطع کردم. سرم را در آغوش دختر عمویم رها کردم. نوازش هایش مرا دلداری می داد. در میان گریه های بیقرارم پیوسته، چرا؟ چرا؟ می کردم. به زمین وزمان کفر می گفتم ونفرین می کردم. دختر عمویم، گفت:" افسانه نکن، نفرین نکن، نفرین دو سر دارد، یک وقت می بینی مرغ آمین شنید، برای خودت هم خوب نیست ".
فریاد زدم :" آخر دیگر چه چیزی دارم که از دست بدهم؟! دیگر زندگی چه بازی تلخ تری می تواند برایم رقم زند؟! باشد اگر تلخ ترازاین هم برایم بخواهد من آماده ام به هر مجازاتی".
دوست کارگردان با مهربانی از من پرستاری می کرد. آپارتمانم را تغییر دکوراسیون داده بود، تا من فضای متفاوتی داشته باشم. فکر می کردم : در این روزگار تلخی وبی هم نفسی چه هدیه گرانبهایی از آسمان تیره وابری زندگی ام گرفته ام، گویی باران آرامش بود در کویر هستی من. از پشت پنجره به گل های باغچه که باران بر تن نازک و لطیف شان با شدت شلاق می زد خیره بودم وبه جریان زندگی می اندیشیدم که صدای زنگ تلفن رویایم را ربود. صدای داریوش بود که با خواهش گفت :"قطع نکن. نمی توانم آرام باشم، خواب وخوراک ندارم، خواهش می کنم اجازه بده که برایت ویزا بگیرم تا چند ماهی به انگلیس بروی واستراحت کنی، خواهش می کنم افسانه، خواهش می کنم این اجازه را به من بده تا جبران کنم. این موضوع متعلق به هر دوی ما بود".
گفتم :" ببین، من خیلی آرام تر از چند روز پیشم. دوست ندارم مثل آدم های تحقیر شده باشم که وقتی درمانده می شوند فحش می دهند و داد و بیداد می کنند. اما هیچ چیز نمی تواند دردی را که در درونم است از بین ببرد. نه سفر انگلیس، نه هدیه، نه هیچ چیز دیگر. فقط تنهایم بگذار. ما زندگی مان را کردیم، عمر پیوند ما در مطب پزشک به پایان رسید؛ میان یک کیسه ی زباله سیاه. در آن لحظه چشمم غیر از سیاهی هیچ چیز دیگری نمی دید. آن دقایق مثل پرده ای ابدی در ذهنم حک شده است. چیزی به نام ما وجود ندارد".
او که بریده بریده نفس می کشید و پیدا بود صدایش در گلو خفه شده، تلفن را قطع کرد. باران آسمان ورم کرده با باران چشمان پف آلوده ام، آتش درونم را کاهش می داد. اما، صدای اذان مغرب دوباره آن سیاهی را پیش چشمانم می آورد. آرامشم مبدل به خشم ونفرتی بی پایان می شد، با صدای بلند او را نفرین می کردم...
زنگ درخانه ام بود که مرا از سیاهی که در آن غلت می خوردم بیرون آورد. صدای مردی خسته بود که می گفت بسته ای دارم. بیرون رفتم راننده تاکسی جعبه ی سیاه رنگ را تحویلم داد. از سوی داریوش بود.
جعبه ی که درون آن سه تاری بود و کاغذی که برآن نوشته بود.
آشنایی با توبرای من یک اتفاق نبود، یک هوس نبود. افسانه باورکن که تو بزرگترین هدیه عمر وزندگی من بودی وبا ساز انگشتان توبود، که من جادوی زندگی شدم و از تو تقاضا می کنم این ساز را جایگزین عشق من در آغوشت کنی. ای کاش می تواستم همه ی غزل های دنیا را به تو هدیه کنم، تا بدانی که تو زیباترین غزل زندگی وعمر من بودی و خواهی بود. هر لحظه مرا می نواختی، به دستهایت ایمان داشته باش... تا همیشه ها فدای تو: داریوش.
کارگردان دوباره مرا درگیر کارهای هنری، که مدتی بود از آن دور شده بودم کرد. کلاس بازیگری را آغاز کردم. برادرداریوش با من تماس گرفت، باورش نمی شد او با من چنان رفتاری کرده باشد. به او گفتم :" داریوش، تقاص این گناه را پس خواهد داد".
چند روزی از این ماجرا گذشته بود که برادرم به خانه ی من آمد و فضای زندگی ام با او دگرگون شد. تلاش می کردم به خاطر او هم شده است شاد و پر انرژی باشم. دوست کارگردان هم بیشتر وقتها همراهم بود. نمی دانستم او در زندگی من چه نقشی دارد. خیلی وقتها فراموش می کردم او یک مرد است. پروندهی او را از باقی مردها جدا گذاشته بودم. او رفیقی مهربان و با معرفت بود که وقتی به وجود نازنین اش نیازداشتم، بی درنگ خود را می رساند. درکمتراز یک ماه معاشرت با من، جای اشیاء خانه ام را بهتر از من می دانست و اگر چیزی را پیدا نمی کردم، به او تلفن کرده جای آن را، از او می پرسیدم. به همراه برادرم و دوست کارگردان، در جمع دوستانی بودیم، که همگی از سوی عروس آینده و نامزدش برای شام به فرحزاد دعوت شده بودند. تلفن همراهم زنگ زد، برادر داریوش بود که با عجز، گفت : "افسانه خواهش می کنم خودت را برسان، شدیداً به وجود تو نیازدارم". نمی خواستم حرفش را باور کنم، فکر می کردم که دیگر زندگی او هیچ اهمیتی برایم ندارد. اما چند دقیقه ای نگذشت، در حالی که برادرم در کنارم بود، به سوی محل کار او می راندم. وقتی زنگ در را فشارمی دادم، همهی حواس پنجگانه ام، که حسی ششم هم به آنها دستوری بالاتر می داد با من به جنگ بودند، که اینجا چه می کنی؟! برادر داریوش که با خوشرویی در را برایمان گشوده بود، فرصت نداد که پاسخی مناسب برای این احساسم بیابم وگفت :" چند روزی است که خودش را در اتاق حبس کرده، نه پاسخ تلفن کسی را می دهد و نه کسی را ملاقات می کند. وحشتناکتراینکه، یک گالن چهار لیتری عرق سگی کنارش گذاشته است. حتا جرأت نمی کنم در اتاق او وارد شوم فقط تو می توانی افسانه، فقط تو...".
دراتاق را باز کردم. گوشه ای روی زمین نشسته بود، پاهایش را در آغوش گرفته بود وسرش را روی زانوانش نهاده بود. تلویزیون مراسم عزاداری داشت. اتاق تاریک بود و تنها نور شمع روشنی از سقاخانه ی خشتی من، برچهره ی او آوار می شد. عکس های خانوادگی و دوران جنگش از درون پاکتی بزرگ روی زمین پخش شده بود. زیر سیگاری بزرگ کریستالش پر از ته سیگار بود و تعفن دود مانده ی سیگار در آن فضای بسته مشامم را می آزرد. سرش را بلند کرد و با دیدن من دوباره گوشه ی سمت چپ لبش با خنده ای تلخ بالا پرید وگفت : افسانه... آه افسانه، تو... بالاخره آمدی"؟!!!
در برابر مردی شکست خورده راست ومحکم ایستاده بودم. با سردی گفتم :" این چه بساطی ست که برای خودت راه انداخته ای؟ پس آن مردی که می خواست جهان را فتح کند کجا رفته است"؟!
انگار حرفهایم را نشنید، گفت : "بیا افسانه، بیا اینجا بنشین و تسلی بده غرور شکسته ام را، بیا که دیگر می روم، اما با تو وداع نمی کنم، زیرا نیمه ی من در تو خواهد ماند و هر نفسم تو خواهی بود".
گویی بر سر خاک عزیزانش نشسته بود. عکس ها را تک تک در می آورد، چهره ی آنها را نوازش می کرد. عکسها هم از آتش اشکهای او تاول می زد با ورم بالا می آمد. چون پوستی که آتش بر آن افتاده باشد.
گفتم :" متاسفم، کمکی از من ساخته نیست، برادرم هم بیرون منتظر من است، باید زودتر بروم"!
نالید و گفت :"خواهش می کنم بنشین، اشاره ای به صفحه ی تلویزیون کرد و گفت این مراسم برادرم است، همانی که به جای من شهید شد. آن شب او به جای من به ماموریت رفته بود".
با گریه ای که اشکها و آب بینی اش را درهم آمیخته بود، ادامه داد:"از مرگ می ترسید، فرار کرده بود. اما من به زور چک ولگد او را برگردانده بودم. آه ...خدای من! چرا من دل کسانی را می شکنم که بیش از همه دوستشان می دارم"؟!
نگاهی به سرتا پا یم کرد و با لحنی که گویا خود را به تمسخر گرفته بود، گفت: "سیاه پوشیده ای! به پیشواز عزای من رفته ای"؟!
پاسخ دادم :" فکر می کردم اگر ببینمت می خواهم با همین دست های کوچکم، که روزی آنها را امنیت خود می دانستی، جانت را بگیرم. اما حالا می بینم که تو مستحق دلسوزی هستی نه انتقام".
گفت :" به تو حق می دهم، من کثیف ترین رفتار ممکن را با تو داشتم، با تو، با تو که عشق ومهرت را به من بخشیدی ودر قلبت را برایم گشودی. من سزاوار بدترین و زشت ترین کلماتم ".
نمی خواستم او را در آن حال عجز ببینم، دلم برایش می سوخت در کنارش نشستم. اما وقتی دستش را به سویم دراز کرد، چندشم شد و با وحشت خود را پس کشیدم.
باز با آن حال اسفبار گفت : " افسانه، من چیزی از تو نمی خواهم، می دانم که اصلاً چنین اجازه ای هم ندارم، اما دستهای مهربانت را از من دریغ نکن و برای یکبار هم که شده مرا نوازش کن. می دانی تو به آرزویت می رسی ومن به زودی خواهم مرد"!
گفتم :" تو نماینده ی مجلس خواهی شد و وضعیت این مردم را تغییر خواهی داد".
گفت :" مسخره ام می کنی؟! باشد باور نکن، توهرگز مرا باور نکردی".
به دستهایم خیره شده بود. می لرزید، پتو را دور خودش پیچید و سرش را روی زانوانم گذاشت. مانتوی سیاهم از شوری اشکش لک شد. دستم را به آرامی بر موهایش کشیدم و نوازشش کردم. می نالید و چون طفل از مادرجدا مانده زار می زد. همانطور که او را با دست های سردم نوازش می کردم، آرام آرام در وجودم آرامشی گمگشته را باز می یافتم که ناگهان صدای لالایی خودم را که برای پسر او زمزمه کرده بودم، از لبهایم شنیدم ودوباره کابوس آن غروب سیاه بازگشت.
از جایم بلند شدم وبی اعتنا به خواهش های او بیرون رفتم. با برادرم دست داد و او را به درون اتاق کشاند. ازحال پدرم پرسید. برآن بود که پدرم مرد بزرگی ست، می گفت :" باید قدر او را بدانید چون وقتی آدم چیز با ارزشی را قدر نمی داند، خدا هم آن را از اومی گیرد و آدم تازه وقتی که آن چیز را از دست می دهد، ارزشش را می فهمد. یعنی زمانی که دیگر خیلی دیر شده است. خیلی وقتها می خواهی از خودت هم فرار کنی، اما خاطرات... خاطرات مثل دارکوبی بر تنه ی ذهنت می نشیند و به عمق افکارت می کوبد، تا هرگز نتوانی از خودت، و آنچه هستی، بگریزی".
برادرم که پیش ازآن، او را ندیده بود و نمی شناخت با شگفتی به او گوش می داد وسرش را به تایید تکان می داد.
هنگامی که با برادرم بیرون آمدیم، جریان خودم و او را با حذف غروب سیاه تعریف کردم. پس از گذشت دو روز، از برادرش حال او را پرسیدم. از مصرف بی رویه الکل به خونریزی معده افتاده و کارش به بیمارستان کشیده بود. روز بعد تنها به دیدنش رفتم. روی میزکارش یک پاکت پراز دارو وآمپول بود و او از درد به خود می پیچید. خواستم برای تزریق آمپول به درمانگاه برویم. شاد شد که به او توجه دارم و هنوز برایم مهم است. راستش را بخواهی خودم هم در دوگانگی عجیبی بسر می بردم. از او بیزار بودم. اما از وضعیت روحی ش معلوم بود که درد این افسانه او را نیز آزار می دهد. چون طفلی می دیدمش که نیاز به پرستاری دارد و این حال او احساسی مادرانه را در وجودم بیدار می کرد که در برابرش مقاومت ناپذیر می شدم.
به پرستار اجازه نمی داد آمپولی را که در دستش بود تزریق کند. باورم نمی شد با وحشت به آمپول نگاه می کرد و می نالید. از پرستار خواهش کردم بگذارد آمپول او را من تزریق کنم. عجیب اینکه داریوش بی هیچ اعتراضی تسلیم دستهای من شد. در راه بازگشت از درمانگاه کنار خیابان پارک کرد، پیاده شد و پس از دقایقی با دو لیوان آب طالبی بازگشت. سرگرم نوشیدن بودیم که یک دوره گرد چاق با قد کوتاه و دماغ عقابی در کنار اتومبیل مان ایستاد وآغاز کرد با دست ولبهایش صداهای متفاوت را تقلید کردن. صدای پرنده، جنگل ،جنگ، توپ و تانک...
داریوش با تمام ضعفی که داشت با او شوخی می کرد و از ته دل ریسه می رفت. برای نخستین باربود که با چنین آدمی وقت می گذراند. پول زیادی به او داد به راه افتاد. روی پل پارک وی، همانطور که رانندگی می کرد، با آرامش کامل و با چشمان مست و خمار به سمتم برگشت و پرسید :" بمیریم با هم، در کنار هم"؟
گفتم :" دوباره شروع کردی، می دانی که من از مرگ ترسی ندارم "؟!
با شنیدن این جمله دیوانه وار به سوی پل سرعت گرفت. احساس کردم که براستی می خواهد بمیریم. فرمان را برگرداندم وفریادزدم :" دیوانه شده ای؟! من نمی خواهم بمیرم، من بچه ها و خانواده ام را دارم، وحتا این زندگی خالی و تاریک را که درهر نفس جز تلخی ورنج برایم چیز دیگری ندارد، دوست دارم ."
در سکوت به سوی شمیران می راند. زیر درخت تنومند توقف کوتاهی کرد به پیرامونش نگاه می کرد و دستش را که از پنجره اتومبیل بیرون آورده بود برای درختها و گلها تکان می داد وبا آنها خداحافظی می کرد. می گفت :" وجب به وجب این کوچه را می شناسم، این درخت ها و گل ها همدم وشاهد تنهایی و شبگردی های من بوده اند".
زیرلب زمزمه کرد:" بعد از این دل تنگ خواهم بود، دلم برای خیلی چیزها تنگ خواهد شد".
پرسیدم :" مثل اینکه سفری طولانی پیش رو داری"؟!
سکوت کرد.
دوست کارگردان برآن بود نباید او را ببینم، چون با دیدن او آرامش من به هم می ریزد. تا آنجا که ممکن بود از او دوری می کردم، اما نیرویی مافوق اراده ام با تلفنی از او مرا باز به سویش می کشاند.
یکی از دوستانم که بازیگربود، با خواهرش شام مهمان من بودند. داریوش او را می شناخت وچند بارهم با او ملاقات کرده بود.
آن شب داریوش به خانه ام زنگ زد. وقتی فهمید مهمان دارم تلفن را قطع کرد. اما، نیم ساعتی طول نکشید که دوباره تماس گرفت وگفت :" فکر نمی کنم مهمانی داشته باشی که نتوانی پاسخ تلفن مرا بدهی"؟!
به او اخطار دادم که بازیهای گذشته را آغازنکند. خواست که از پنجره به کوچه نگاه کنم، وقتی نگاه کردم، دیدم که اتومبیلش پایین پنجره ایستاده است. از دوستانم عذر خواهی کردم وبه برادرم گفتم که از آنها پذیرایی کند. در اتومبیل با حسرت نشسته و به در خانه ام زل زده بود. گویی درخاطراتی غرق بود که ازآنجا داشت. در اتومبیل او نشستم، حرکت کرد. در کوچه پس کوچه های شمیران دیوانه وار می راند. از پخش آهنگ خلوتمان در فضای اتومبیل جاری می شد و خاطرات جانم را می خراشید. همان آهنگی که برایش ترجمه کرده بودم و او نوشته بود که هراز گاهی آن را زمزمه می کرد. پیاده شد و به سوی سوپر مارکت رفت.
خواننده معروف ترکیه می خواند:
دیروز باز هم،
تک و تنها خیابانها را پرسه زدم در راهها.
در کوچه های خیس از باران، تهی از تو.
در چشمم اشک، در دلم غم،
تورا فراموش نکردم.
فراموش نکردم، نتوانستم فراموش کنم چه می شود مرا بفهم.
گفته بودی فراموش کردن آسان است، گفته بودی عادت خواهم کرد.
حال که اینگونه است تو مرا فراموش کن.
سالها از هر دوی ما خیلی چیزها گرفت.
تو خانه ای جدید می ساختی و
مرا تکه تکه می کرد.
در چشمم اشک، در دلم غم،
تورا فراموش نکردم.
فراموش نکردم، فراموش نکردم، نتوانستم تورا فراموش کنم چه می شود مرا بفهم.
گفته بودی فراموش کردن آسان است، گفته بودی عادت می کنم!
حالا که اینگونه است، تو مرا فراموش کن ...اما از من نخواه.
در چشمم اشک، در دلم غم ترا فراموش نکردم.
با به پایان رسیدن شعرخواننده، که بیشتر حرف دل من بود تا او، رسیدیم.
گفت :"می توانم چند لحظه بالا بیایم"؟
گفتم :" می دانی چه کسی آن بالاست؟! فکر می کنند که ما دیگر رابطه مان را تمام کرده ایم، اگرنیایی بهتراست".
پیاده شدم و در حین پیاده شدن، گفت :" تو گفتی درِخانه ات همیشه به روی من باز است". پاسخ اش را ندادم. کلید را در قفل چرخاندم، نمی دانم چرا اما پشت سرم در را نبستم. بالا رفتم. صدای پایش را می شنیدم که به دنبالم می آمد. دوست بازیگرم از دیدن او شاد شد و او چای پس از شام را با ما نوشید.
در آشپزخانه بودم و با خواهر دوستم گفت وگو می کردیم که به صدای داریوش برگشتم. دوستم می گفت که داریوش از پشت سر با حسرت وعشق مرا نگاه می کرده است.
دوستم ازفعالیت های کاندیداتوری او پرسید و او حرف هایی زد و در نهایت گفت که مطمئن است که انتخاب خواهد شد. به او گفتم : "ممکن نیست توانتخاب شوی، اگر انتخاب شدی من نامم را عوض می کنم"؟!
با حیرت، گفت :" تو که سق ات سیاه است، اما اگر انتخاب شدم اسم ات را چه می گذاری"؟
گفتم: "چه می دانم، مثلاً ننه ستاره! چطور است "؟!
داریوش مرا تایید کرد: " افسانه را بیشتر از خودم باور دارم، حتماً ننه ستاره نخواهد شد"!
همه خندیدند و او در فکر فرو رفت.
از او خواهش کردم که دوستانم را برساند و او با نگاهش به من می گفت که می داند دلم می خواهد هر چه زودتر خانه ام را ترک کند. وقت خداحافطی، با لبخندی تلخ گفت :"من برمی گردم و دیگر هرگز تورا ترک نمی کنم".
با او دست دادم و او باز دستانم را بویید وبوسید.
خرید عجیب وغریبی کرده بود. آبجوی اسلامی، سیگار برگ، دهها بسته آدامس، خلال دندان، چند بسته خرما وشمع های سفید بلند.
از برادرم خواستم بیرون برویم، نمی خواستم دوباره برگردد. ساعت دوونیم بامداد برگشتیم. روی پیام گیر تلفنی بارها پیغام گذاشته بود، که به سوی شهر ابدیت می رود.
چند بار زنگ زده ومرا به نام خوانده بود. درواپسین پیغام صدایش گرفته بود و با حزن ،می گفت :"افسانه، مطمئن شدم که از من بریده ای، دوستم نداری و مرا نمی خواهی، اما من تا یک ساعت دیگر هم منتظر تلفن تو خواهم بود. به امام زاده صالح آمده ام برای دعا ... تو وخودم و... افسانه جوابم را بده ...باشد اذیتت نمی کنم ...افسانه، من یک لحظه هم بی تو نبوده ام، نزیسته ام، اگر دوست داشتی به من زنگ بزن".
افسانه ششم
خورشید به خون نشسته بود، در مراسم خاکسپاری او من ضجه می زدم. آنها با خاک گور را می پوشاندند ومن ناله می کردم. اما نه برای مادر بزرگ، برای نگین انگشتریم که با خود می برد. انگشتر طلای سفید که نگین برلیان قطورش در کف دست مادر بزرگ جا مانده بود. انگشتربدون نگین در انگشت ازدواج من بود. به پدرم التماس می کردم که قبر را بشکافند و برلیان قیمتی مرا از مادر بزرگ پس بگیرند. بقدری ناله و فریاد کردم که تسلیم شدند. همچنانکه بیل می زدند و خاک قبر را که خیس بود از هم می گشودند، از بوی خاک نم زده از خواب پریدم. ساعت شش صبح، روز ششم از ماه ششم بود. از خوابی که دیدم نگران شدم، نگران پدرم بودم که مریض بود ومادر بزرگم که چنان برلیانی را پیش خود نگه داشته بود. دوباره خودم را خواباندم، اینبار در خواب و بیداری صدای برادر داریوش را می شنیدم که پیوسته مرا صدا می کرد. به صدایی که از پیغام گیر تلفن می آمد اعتناء نکردم. حوصله این که دوباره برای تیمار کردن او بروم را نداشتم. شنبه بود و روز تولد حضرت علی. روز عید که من به همراه برادرم با دوست کارگردان وبقیه بیرون از شهر رفته بودیم. شب در کنار رودخانه جاده چالوس، رستوران پامچال دور میز کنار آب به ماه که نگاه کردم، وحشت همه ی وجودم را فرا گرفت. ماه به شکل قرص کامل بود وانرژی داشت که مرا می لرزاند. دوست کارگردان مرا تکان داد وگفت :"افسانه، حالت خوبه؟ چیزی تورا نگران کرده است"؟!
سرم را به علامت نفی تکان دادم ویاد خوابم افتادم. البته که روز با مادرم صحبت کرده بودم واو خیال مرا آسوده کرده بود. یاد داریوش دلشوره ی عجیبی در دلم به راه انداخت. از جمع فاصله گرفتم و به تلفن همراه او زنگ زدم، در دسترس نبود. گمان کردم از برگشتن من نومید شده و به خانواده اش برگشته است. با این خیال بود که آرام گرفتم. صبح روز بعد با صدای جارو برقی که برادرم با آن آپارتمانم را می روفت بیدار شدم، وبا همان چشمان بسته شماره ی دفتر کار داریوش را گرفتم.
خودش تلفن را پاسخ داد. خیلی سرد برخورد کرد.
پرسیدم : " کسی آنجاست؟ نمی توانی صحبت کنی "؟!
گفت : " سلام افسانه خانوم، من داریوش نیستم"!
دوستش خود را معرفی کرد. او را بارها در محل کارش دیده بودم. داریوش او را تنها دوست دوران کودکی وهمرزم جنگ خود معرفی کرده بود. صدایش خیلی شبیه صدای داریوش بود. چند بار هم از پشت ایفون فریبش را خورده بودم.
گفتم : "ببخشید مزاحم شدم حالش خوب نبود، نگرانش شدم! فکر می کنید چه وقت برمی گردد"؟
سکوتی طولانی در گوشم پیچید. با تعجب پیوسته الو الو می کردم که از قطع نشدن تلفن مطمئن بشوم.
سرانجام، او با صدایی که تاسف ژرفی در آن بود پاسخ داد : "دیگر هرگزنگران نخواهید بود، او به سفری بی بازگشت رفته است"!!!
گیج شدم. گمان کردم خود داریوش است، می خواهد سربه سرم بگذارد ومرا اذیت کند. با صدای لرزان و خنده ای عصبی گفتم: "ببین داریوش، من حالم خوب نیست! لطفاً شوخی نکن، واقعاً دارم می ترسم".
گفت :"افسانه خانوم، من داریوش نیستم، اما ای کاش بودم واین حقیقت تلخ تنها یک شوخی بود. من که روزهای سخت و تلخی را با او گذراندم پذیرفتم که او رفته است".
فریاد زدم : "دروغ است، دروغ ...".
با گریه ادامه داد :"متاسفم، دیروز ساعت شش صبح در جاده ی... تصادف وحشتناکی کرده که جسدش را هم به سختی شناسایی کردند. ماشین پژو تکه تکه شده است".
چشم که گشودم برادرم بغلم کرده بود وهمه ی تنم خیس آب بود. تلفن همراهش خاموش بود. یعنی او خاموش شد؟! دیگر آن چشمان به رنگ غروب، برای ابد غروب کرد؟!
یعنی نفرین من که خود نفرین شده ی تقدیر بودم، درکمتراز چهل روز او را با خود برد!؟ باورم نمی شد درست سی و شش روز از آن غروب سیاه می گذشت. راست می گفت که او را باورنکردم، ولی او می دانست که خواهد رفت. زیر سرٌم بودم وبرادرم با دوست کارگردان بر بالینم. هفته ها گنگ وگیج در بسترعزا خاموش می نشستم. آرزو می کردم همهی این حوادث تنها یک خواب باشد، اما نبود. من از همان غروب سیاه که سیاه پوش شدم، سیاه پوش ماندم.
به دیدن برادرش رفتم. مشت بر سرش می کوبید. مرا سرزنش می کرد که تو او را نفرین کردی وتو گفتی به چهل روزهم نمی رسد. در اتاقش سرم را در کمد لباسهایش فرو کردم، اما هر قدر بیشتر می بوئیدم، عطش دلتنگی ام بیشتر می شد. واپسین پیغام او را که روی نوار ضبط شده بود، روزی دهها بار گوش می کردم.
دوست آشوری را همراه مرد جوانی، که بادیگاردش بود و در شب آشنایی مان با او در هتل شرایتون برخورده کرده بودم، ملاقات کردم. او را بارها دیده بودم، اما هرگز با او وارد صحبت نشده بودم. دوست آشوری با همان مهربانی همیشگی که هر گاه می دیدمش محبت خود را نشان می داد، برآن بود بود که برای همیشه دوست من و در کنار من خواهد ماند.
مرد جوان بادیگارد، که از نخستین روز تصادف وشناسایی جسد در آنجا حضورداشت، یک اعلامیه از مراسم وعکس او را به همراه شعری که در آن نوشته شده بود به من داد.
گفت :" داریوش ساعت سه بامداد به همسرش تلفن می کند، می گوید برای او شوهر خوبی نبوده است و ازش می خواهد که او را حلال کند. در ساعت شش صبح با سرعت صدوپنجاه در اتوبان اتومبیلش چپ می کند واو سعی در پریدن، که زیر چرخهای اتومبیل می رود و وقتی می خواستند پیکرش را بشویند... خیلی وحشتناک است ...".
از او خواستم همه چیز را بگوید.
ادامه داد :" به جای ملافه ی سفید در یک نایلون سیاه پیکرش را پیچیدند، چون دست و پایش قطع شده بوده است".
حالم بهم خورد. بی هدف، گنگ وگیج، در خیابانها راه می رفتم، تا خودم را در برابردفتر کارش یافتم. تنها ساختمان سبز رنگ خیابان صداقت.
به اینجا که رسیدم، اشکهایم با سرفه های پی در پی مرا با خود می برد. به سرعت به سوی دستشویی دویدم، نشسته با ساز که حال مرا دید، بی هیچ کلامی از سر راهم کنار رفت. سرم زیر تلنگرهای آب سرد روشویی کرخت شده بود و تن تب زده ام آرام آرام بسردی می گرایید. یک فکر در مغزم چون فرفره ای می چرخید و همه ی خاطراتم روی آن مرور می شد. وقتی کمی آرام ترشدم، او که گویا تمام این چند دقیقه را پشت سرم ایستاده بود، یک حوله ی کوچک روی سرم انداخت و گفت : "فهمیدم که کاری از دستم ساخته نیست، برای همین کنار ایستادم تا حالت جا بیاید".
تا اتاق همراهیم کرد و مرا روی لحاف سبزرنگی که بر زمین پهن کرده بودم خواباند.
می خواستم سرخاکش بروم. اما برادرم با دوست کارگردان ما نع من شدند وبه خاطر اینکه آرام شوم مرا به بهشت زهرا بردند. بر سر مزارها آواره بودم. با او حرف می زدم که چرا درچنین شرایطی مرا در یک عذاب ابدی جا گذاشته است. کنار یک مزار تنها، در زیر خاک یک شئیی براق به من چشمک می زد، آن را برداشتم. وحشتناک بود، ترس همه ی هستیم را فلج کرده بود. با شوک به خود سیلی می زدم که آیا براستی بیدارم. سوگند می خورم که تا آن لحظه تجربه های عجیب زیاد داشتم، که جرأت بازگفتنشان را به خود نیزنداشتم، اما انگشتر بی نگین درکف دستم همان انگشتر خواب من بود. خشک شده بودم. یک انگشتر نقره ای که اصلاً استفاده نشده بود. با یک شکاف درمیان آن، نگین اش افتاده بود. همان نگین که مادر بزرگم در مشتش به خاک برده بود. بین خیال و واقعیت سرگردان بودم که برادرم دستش را روی شانه ام گذاشت. آنها که خوابم را می دانستند با چشمان از حدقه درآمده به انگشتر در کف دستم نگاه می کردند و من می لرزیدم. اینگونه پیش آمدها تنها در فیلم های تخیلی بود. نمی خواستم، غرق در ... یا : بر زمینه ی سنت و فرهنگ مان، مرده پرستی کنم. پذیرفته بودم او رفته است. حتا اگر با معجزه ای هم بازمی گشت زندگی در کنار او نا ممکن بود. زندگی پیش می رفت و من نمی توانستم از آن باز بمانم. تلاش می کردم به زندگی برگردم، اما محیط خانه ام نیز سرشار از نفسهای او بود. درنخستین حرکتم برای رهایی از روح حاکم او، آپارتمانم را خالی کردم وبه آپارتمان خودم که پیش از آن اجاره داده بودم، نقل مکان کردم. در گوشه ی اتاق کارم، یک سقاخانه کوچک انگشتر بی نگین را در خود غرق نور شمع کرد.
اسباب و اثاثیه خانه ام را تغییر دادم. لباسهایی را که برای او می پوشیدم هم به افراد شهرک کاروان بخشیدم. خانواده ای که زن بینوای شهرک کاروان را در کنار بچه هایش سر پناهی داده بودند، از ایران رفتند و زن جوان را با بچه هایش نیز از ایران با خودشان بردند. بیشتر وقت خود را صرف کمک به خانواده های آنجا می کردم. صندوق کمک توسط آدمهای خیر گسترش پیدا کرد.
شبها کابوس رهایم نمی کرد و جرأت تنها ماندن را نداشتم. دوست کارگردان تنهایم نمی گذاشت وتقریباً هم خانه شده بودیم. با هم خرید می رفتیم، با هم خانه را تمیز می کردیم و در بارهی همه چیز با او مشورت می کردم. او را ناجی خود و خودم را مدیون او می دانستم.
یک روز ظهر با برادر و زن برادر دوست کارگردان به باغ میوه ی دایی او رفتیم. دایی با اینکه نخستین باربود که او را می دیدم با من خیلی صمیمی و گرم برخورد کرد. دایی درحالی که توت ها را با تکان دادن درخت روی نایلونی می ریخت، اشاره ای به من کرد و گفت :" دو هفته پیش که اینجا بودید هنوز میوه ها نرسیده بودند".
من شگفت زده به حاضرین نگاه کردم و گفتم : "شما اشتباه می کنید، من پیش از این اینجا نیامده ام "!
اندکی که دقت کرد، حرف مرا پذیرفت، و توضیح داد که به دلیل شباهت اتومبیل ما با اتومبیلی که دوهفته پیش آنجا بوده، دچار این اشتباه شده است. دوست کارگردان که برای آوردن ظرف داخل ساختمان رفته بود این مکالمه را نشنید و زن برادرش با نگاه معنی داری به من از دایی پرسید: "اسم آن خانوم چی بود"؟
دایی که اندکی خاله زنک هم تشریف داشت، با پوزخندی اسم آن خانوم را گفت و افزود که او بازیگر هم هست. زن برادر دوست کارگردان به هوای پیاده روی مرا از جایم بلندکرد وبا خاله زنکی، گفت : " برادر شوهرم با این دختر بازیگر بین خودشان نامزد کرده و حدود یکسال است که با هم رابطه دارند، ولی غیرازخانواده ی نزدیک کسی در جریان نیست. اما پدر شوهرم از آن دختر خوشش نیامده و اجازه ی ازدواج به پسرش نداده است".
با اینکه دوست کارگردان هیچ حرفی در باره ی خودمان به من نزده بود، اما سخت ناراحت بودم، به ویژه که بی اجازهی من از اتومبیلم استفادهی اینگونه کرده بود.
زن برادرش ادامه داد :"من یک زنم واحساس تو را می فهمم، مواظب باش که بازیچه ی دست برادر شوهرم نشوی".
گفتم : " پیوند ما فقط دوستی ست، نه چیز دیگر".
اما در همان حال با خودم در جنگ بودم، که چرا او با من که اینقدر با او یگانه و رو راست هستم، صادق نیست و واقعیت را از من پنهان کرده است.
زن برادرش به او طعنه زد که می داند با چه کسی دو هفته پیش آنجا بوده است و او با کمال ناباوری انکار کرد. سکوت کرده بودم ودر راه بازگشت هم کلمه ای بر زبان نراندم.
شب به بهانه ی رفتن به خانهی خواهرم، او را ترک کردم، ولی خانه خواهرم بیش از یکساعت دوام نیاوردم. البته خانواده ام به این رفتارهای من عادت داشتند. شوهرخواهرم نام مرا افسانه ی سلام خداحافظ گذاشته بود. اما، اینبارفرق داشت. وقتی تنها شدم خشمم به اوج خود رسید. با خود فکر می کردم: من همهی زندگیم را با او تقسیم کرده ام، حتا بیشتر ساعات روز اتومبیل ام دست اوست. وقتی احساس می کردم نیاز به محیط آرام دارد تا بنویسد یا فکر کند، آپارتمانم را برای او خلوت می کردم و به بهانه ای بیرون می رفتم . او به خاطرادعای یک دختر گریمور که شکایت کرده بود که او بکارتش را برداشته ، ممنوع از کارکردن بود و من تلاش می کردم تا با ارتباطاتم، به او کمک کنم. پس چرا او مرا ازخود نمی دانست وموضوع به این مهمی را از من پنهان کرده بود.
هنگامیکه از او خواستم ماجرای نامزدیش را بگوید،گفت :"آن خانوم یک دختر بسیار خوب ونجیب است، از خانواده ای فقیر، که در خارج از تهران زندگی می کنند. من فقط به او کمک می کنم تا در این جامعه بخاطر بیکاری به چنگ گرگها نیفتد. این قصه را عروس خانوم ما که خدای شایعه پراکنی ست، ساخته. آن روز هم برای این که او پرروتر نشود، من به دروغ گفتم که آنجا نبوده ایم، دیر وقت بود، من اورا رساندم و سر راه هم سری به دایی زدیم ...همین".
با خیال آسوده نفسی کشیدم و او را باور کردم، چون به خود من هم خیلی کمک کرده بود و دوستان او برآن بودند که او فرشته ی کاریابی است. می گفت :"چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است".
دراین باره من نیز با او هم اندیشه بودم.
روزعروسی دوست دخترِ شهردار و بازیگر جوان بود. مدیریت این عروسی با من بود. لباس سیاهم را درآورده ویک لباس شب نقره ای بلند با یقه ی باز پوشیده بودم. پس از مدتها که آینه را نگاه کردم، از اینکه دوباره خود را زیبا وخواستنی می یافتم، لبخندی بر لبهایم نشست.
پیش آمد دیگری که رخ داد، این بود که، من با لعیا آشنا شدم. او از تبریز من بود، دختری قد بلند و زیبا با موهای بلند قهوه ای تا کمرش را می پوشاند و چشمانی جذاب که هیچ تعریفی نمی شود برای آنها آورد. من با او وهمسر هنرمندش که نقاش بود و از دوستان نزدیک کارگردان هم، خیلی گرم تر از دیگران بودم.
شب عروسی، کارگردان از من جدا نمی شد. چنانکه همه دوستان ونیزغریبه ها از ما می پرسیدند که چه وقت شیرینی عروسی ما را خواهند خورد. او با شوخی گفت :" زودتر از آنکه فکرش را بکنید".
دوست کارگردان که در عمر خود مشروب نخورده بود ونیز مزهی الکل را هم نمی دانست، مرا که از مستی روی پایم بند نبودم، روی بازوان خود به خانه آورد. حالم بهم خورد، به حمام رفتم و در را از پشت قفل کردم. از مستی وبی حالی کف حمام افتادم. او بالای سرم بود و دوش آب ولرم را روی سر من گرفته بود. کمی به هوش آمدم ، چشمم به قفل در حمام که افتاد. با همان مستی با صدای بلند قهقه سر دادم و او از ترس اینکه ممکن است همسایه ها پلیس خبر کنند، به سرعت مرا به اتاقم برد و مانند پدر یا مادری که با یک بچه لوس و مریض روبرو است تلاش می کرد مرا با آرامش خود آرام کند. از آنشب من و او به شوخی زن و شوهر شدیم. احساس می کردم دوستم دارد و گویا تازه او را می دیدم، با قدی بلند، موهای پرپشت جو گندمی، با چشمان همیشه خندان و دستهای کشیده ومهربان. به تنها چیزی که فکر نکرده بودم، ازدواج با او بود. مردی کاملاً سنتی که در بازی روشنفکران هم شرکت می کرد. گمان می کردم ازدواج با او که به من در زمان بارداریم با دوستی خود کمک کرده وشاهد همه ی مسائل من با داریوش بوده است، غیر ممکن است. اما بی او تنها بودم و به هیچکس به غیر از اواعتماد نداشتم.
یک شب دوستانی را که تازه عروسی کرده بودند با بقیه دوستان پا گشا کردیم. لعیا و همسرش نیز بودند و آنشب تا صبح دوستان در خانهی من بزن و بکوب داشتند.
صبح که بیرون می رفتیم، من زودتر رفتم تا اتومبیل را از پارکینگ بیرون بیاورم، یکی از همسایه ها اعتراض داشت که چرا مهمان ما زنگ آنها را به اشتباه زده است. من با کمال ادب از او عذر خواهی کردم. ولی همسایه با پرویی از پیوند من با دوست کارگردان پرسش کرد، که چه نسبتی با من دارد و چرا به خانه ی من رفت آمد می کند. من باز با آرامش و ادب تلاش کردم او را که با صدای بلند فحش می داد آرام کنم. ولی او همچنان داد می زد و می گفت :" اینجا خانواده زندگی می کند، جای روابط نامشروع نیست".
دوست کارگردان که وارد پارکینگ شده بود و شاهد مکالمه ی من و همسایه شد، ناگهان به همسایه پرید که چه طرز برخورد با یک خانم است. همسایه او را هول داد و گفت :" مردتیکه تو اینجا چه کار داری که از این زن فاحشه هم طرف داری کنی"؟
دوست کارگردان هم او را هول داد و گفت :" فاحشه هفت پشتت است، پدر سگ تو چه حقی داری که به همسر من فحش می دهی".
آنها با هم گلاویز شدند و در یک لحظه همه چیز بهم ریخت. حین دعوا عینک کارگردان به زمین افتاد و او که بدون عینک جایی را نمی دید، زیر مشت و لگد همسایه دهانش پر از خون شد. من با دیدن این صحنه مانند ببر زخمی به همسایه حمله کردم و از گوشهی پارکینگ یک میله ی آهنی را برداشتم که او با دیدن میله پا به فرار گذاشت و بیرون از درب پارکینگ تعادلش را از دست داد و به زمین خورد. من میله را کنار انداختم و با دستهایم گلوی او را گرفتم و سرش را در جوی آب فرو کردم، از زور خشم داشتم خفه اش می کردم. همسایه ها او را دست وپا زنان، ازچنگ من بیرون کشیدند.
مرد همسایه رنگش کبود وتمام چهره اش از چنگالهای من زخمی شده بود. البته دوست کارگردان هم دندانش شکسته بود. ترسیدم از فکر اینکه برای دندان شکسته او داشتم همسایه را می کشتم.
زن برادرش به خانواده اش خبر داده بود که او با یک زن بیوه که دوتاهم بچه دارد زندگی می کند. او برآن بود برای اینکه روی زن برادرش را کم کنیم، باید من با پدرو مادرش آشنا شوم. یک شب در فرحزاد شام را با آنها بودیم. محیط بسیار سرد و سنگین بود. پدرش با سن بالای شصت، تیمسار بازنشستهی ارتش بود، که بیشتر عمرش را درجبههی جنگ گذرانده بود ومادرش معلم و خیلی متعادل تر ازهمسرش نشان می داد. یک خواهرهفده ساله هم داشت که با پوستی به رنگ گل وچشمان چون غزالش مرا می نگریست. پدرش تنها به من نگفت گورت را از اینجا گم کن، با رفتار بسیار سردش مرا نگاه هم نمی کرد. گویی غیر از خانوادهی خودش کسی آنجا نیست.
عروس که راضی به نظر می رسید، با اینهمه رفتارش بامن، متفاوت از دیگران بود. دوست کارگردان که بر خورد خانواده اش را دید، خیلی زود از من خواست که آنجا را ترک کنیم. من پیشنهاد دادم که او می تواند بماند. اما او پیش از من به راه افتاد. رفتار آنها تاثیر زیادی درمن نداشت چون مرا نمی شناختند، به آنها حق هم می دادم. به خاطر این موضوع با خانواده اش قهر کرد و آنها هم خیلی زود تهران را ترک کردند. از طریق دوست کارگردان با دختر جوان نوزده ساله ای آشنا شدم که، پدر ومادرش افغانی بودند و خود در ایران متولد شده بود. قصهی تلخی داشت. او را در یازده سالگی مادرش به پسر خواهر خود شوهر داده بود که پس از مدتی از این ازدواج فرار کرده بود. خانوم کارگردانی که انگلیس تحصیل کرده بود او را کشف کرده وبرای فیلم خود نقش نخست را، به او داد بود که آقای کارگردان برنامه ریز آن فیلم سینمایی بود. دختر افغانی، شعر می گفت و با هوش و با استعداد بود. احساس نزدیکی به او می کردم، با اینکه درشهر ری زندگی می کرد به دیدنش می رفتم. پدرش را وقتی بچه بود از دست داده بود. مادرش هم زن بسیارمذهبی بود با خواهر بزرگتر از خودش که در شاه عبدالعظیم در یک خانه کوچک آجری زندگی می کردند. دختر افغانی، قدی بلند داشت با چشمان سرد وصورت رنگ پریده ومهتابی. فرو رفتگی های گونه هایش انگارره به چاهی عمیق داشتند و او در آن دست وپا می زد تا خود را نجات دهد. من شاهد تلاش او بودم که چگونه با تدریس و سختی فراوان از شهر ری به تهران می آید، تا هزینه تحصیل خود را دربیاورد. با اینکه سن کم و تجربه تلخی داشت ولی باز درکوچه پس کوچه های عشق، به جستجوی خود بود، گرچه این موضوع را از دیگران پنهان می کرد. زندگی عجیب با او به جنگ بود.
چند هفته ای از رفتن خانواده ی دوست کارگردان نگذشته بود که پدرش برای نجات او از چنگال من به تهران بازگشت. از او خواهش کردم پدرش را به خانهی من دعوت کند که او دعوتش را رد کرده بود. اما یک روز پدرش که مطمئن بود او پیش من نیست تماس گرفت وخواست مرا ببیند. خیلی راحت پذیرفتم. به دیدنم آمد.
از ازدواجم پرسید واز بچه داشتنم. از جنگ گفت، ازجبهه ای که عمری در آن جنگیده و به وطنش خدمت کرده بود. عاشق پسر کارگردانش بود. پسر برگزیده اش بود. گمان می کرد آینده ی روشنی در انتظار اوست. این سرباز پیربرآن بود که پسرش یک روزجایزهی اسکار خواهد گرفت. گفت : "او اگر از حالا خود را درگیر زندگی زناشویی کند از آینده اش باز خواهد ماند".
به این آقای قد بلند و مو جوگندمی گوش دادم، هنگامیکه سخنانش به پایان رسید، از خودم گفتم. از کل زندگیم و از ماجرای داریوش و باردار شدنم. گفتم: "من مدیون دوستی و محبت پسرشما هستم و غیر از دوستی میان ما چیز دیگری نیست".
پدرش که شنیده بود من با زرنگی پسرش را مجذوب خود کرده ام، با خیال آسوده چایی وشیرینی خود را خورد و برای اینکه دلگیر نشوم بیشتر توضیح داد وگفت :" در دروازه را می شود بست، اما دهان مردم را هرگز! هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، این همه حرف وحدیث پشت سر شما هست".
من باز سخنان او را تائید کردم.
خواهش کرد موضوع آمدنش بین خودمان بماند، پذیرفتم. نفس آسوده کشید وبلند شد تا به قول خودش زحمت را کم کند که ناگهان دستش را به قفسه ی سینه اش گذاشت و خم شد. رنگش به سفیدی گرائید و دانه های عرق برپیشانیش نشست. فوری او را کف اتاق روی فرش نشاندم، با خواهش من دراز کشید. بی درنگ به اورژانس تلفن کردم، آمبولانس آمد. چون در این فاصله روی صورتش دستمال خیس می کشیدم، اندکی آرامتر شده بود. نوار قلبی گرفته شد و پزشک پس از معاینه ی کامل مرخص اش کرد.
پیشنهاد کردم که اگر نمی خواهد دوست کارگردان از آمدنش به خانه ی من آگاه شود، او را به خانه ی پسر بزرگش برسانم. اما، در کمال شگفتی من خواهش کرد که به خانه خودم ببرم اش. وقتی دوست کارگردان پدرش را درخانه من دید با شگفتی نگاهی به من کرد، پیش از آنکه چیزی بپرسد، پدرش پیش دستی کرد و توضیح داد، به دیدن من آمده بوده که حالش بهم خورده و من مانند فرشته نجات به دادش رسیده ام. پدرش چند روزی پیش ما بود و ما از او پرستاری می کردیم. با محبت این پدر بیشتر وبیشتر به او نزدیک شدم و پس از یک هفته دوستان نزدیک وصمیمی برای هم بودیم. هر کجا در جمع دوستان قرار می گرفتیم، پدرش در کنار خود برای من جا باز می کرد. وقتی من وارد می شدم به پای من بلند می شد وهمه اطرافیان را با رفتار خود وادار به احترام می کرد.عروس وپسربزرگش و دوستان من وخود دوست کارگردان در حیرت بودند که چگونه دل این سرباز پیر را فتح کرده ام. من هم در پاسخ می خندیدم و می گفتم :" مهرهی مار کار خودش را می کند". وقتی نظرش را در بارهی چیزی می خواستند که نیاز به نظر جمع بود، مثلاً کجا برویم، چه برنامه ای بچینیم. در کمال احترام و تواضع می گفت :"هرچه دخترم بخواهد".
خیلی زود من از شما به دخترم تبدیل شدم. دخترم اینجا بفرمایید. دخترم چه میل دارید؟ دخترم نظرت چیست؟ دخترم برویم یا بمانیم؟
با این رفتار پدر، پسرش نیز برق شادی در نگاهش بود. من عادت به شب زنده داری داشتم، صبح زود نان تازه با میز صبحانه با دستهای مهربان بابا آماده بود. بابای من بود ومن ازشادی بودنش در پوست خود نمی گنجیدم. دست من وپسرش را در دست هم گذاشت، ما را به هم سپرد و رفت. پیوسته تلفن می کرد. در مدت کوتاهی دانسته بود وقتی ناراحت می شوم صدایم می گیرد و سرفه می کنم. آن هنگام حتماً باید زیردوش بروم تا آرام بگیرم.
وقتی صدایم گرفته بود از پسرش می پرسید:" چه چیزی باعث ناراحتی دخترم شده است"؟!
خواهرش هرازگاهی با من گفت وگو می کرد، می گفت :" بابا عکس های شما را آورده همه را قاب کرده و در اتاق ها گذاشته است".
یاد یکی از عکس هایم افتادم که در آن لباسی سفید به تن داشتم، با شالی به گرد سرم، همانند زنان عشایر. بابا با شگفتی دستی بر آن کشید بود وگفته بود :" اینجا کاملاً شبیه به مادرم هستی، خیلی بچه بودم که مادرم را از دست دادم، اما از او همیشه همین تصویر را دارم".
و من به شوخی گفته بودم: "خوب، بابا به جای دخترم، به من ننه بگویید".
بابا یک ماه نشد که دوباره بازگشت واینبارپرسید :"چرا با هم ازدواج نمی کنید".
دوست کارگردان از اوپرسید: "چرا افسانه را اینقدر دوست دارید"؟!
پاسخ داد :"به هزارویک دلیل ...یکی اینکه افسانه صادق ترین موجودیست که تا به حال دیده ام. حتا مادرت که با او چهل سال زندگی مشترک دارم، صداقت افسانه را ندارد".
باورم نمی شد زندگی شلوغ وپرماجرای من تاثیر منفی دردل سرباز سخت جنگ نگذاشته بود! پرسش بابا را باید با زمان پاسخ می دادیم. این زمان چهار ماه طول کشید. من و دوست کارگردان خیلی به هم عادت کرده بودیم. نمی دانم شاید هم دلبسته بودیم. او که شادی پدرش را می دید، بیشتر با من مهربانتر می شد. همیشه می گفت :"هیچ کس در زندگیم به اندازهی پدرم برایم مهم نیست".
دوست کارگردان در یکی از مناطق دور افتاده تهران آپارتمان کوچک نیمه کاره ای داشت که ساختن آن به پایان می رسید. یک روز باهم برای بازدید آنجا رفتیم. داشتند رنگش می زدند. حادثهی عجیبی رخ داد. او برای پرسشی از سرایدار به طبقه پایین رفت. نقاش ساختمان با همان لهجه ی آذری از من خواست که حواسم را نسبت به دوست کارگردان جمع کنم وادامه داد :"چند باراو به همراه دختر بازیگری برای سر زدن به آپارتمان آمده است."
دیگر هیچ شکی نبود که او با دختر بازیگر پیوندی دارد. احساس بدی داشتم، پس چرا باید به من دروغ می گفت. او تنها کسی بود که خودم را مدیونش می دانستم. با او روبرو شدم. خواستم هرچه را که هست به من بگوید برای اینکه من پیش از هرچیز با او رفیق ام. به او گفتم که هیچ دروغی از دید من پوشیده نمی ماند و من برایش احترام قائلم و به همین دلیل است اگر دنبال موضوعی را نمی گیرم. او شدیداً ناراحت شد وگفت :"من با آن خانوم یک دوستی ساده دارم. خوب نیست تو که قرار است همسر آینده ی من باشی، اینقدر به روابط من با دیگران حساسیت نشان بدهی. من با خانمهای بازیگر سر و کار دارم. این شغل من است. تو یا مرا باور داری یا نداری، حالت سومی وجود ندارد".
راست می گفت، اما من نمی توانستم با این همه دلیل نسبت به این بازیگر چشم پوشی کنم . خسته تر ازآن بودم که زندگی خود را بر پایهی دروغ بنا کنم. در بارهی دختر بازیگر پرس و جوکردم. او از خانواده ی بسیار فقری بود. در کلاس های بازیگری آرام و متین رفتار می کرد وکاری هم به کار کسی نداشت. یکی از دوستان نزدیکش برآن بود او یکبار ازدواج کرده واز مردها بیزار است. کسی هم نمی دانست که او با کارگردان چه پیوندی دارد. البته دلیل مهم اش شاید این بود که، آن دختر خیلی سنتی و مذهبی بود. آنچه بیشتر مرا آزار می داد، او با اتومبیل من این دختر خانوم مذهبی را می چرخاند. برای اینکه خودم را از چنگال شک و تردید نجات بدهم دست به کار بسیار احمقانه ای زدم، چون فکر می کردم هیچکس به جز این دختر نمی تواند پاسخگویی پرسش های من باشد. با او تماس گرفتم وگفتم :"دوست صمیمی کارگردان هستم و از اطرافیان شنیدم که با کارگردان قرار ازدواج دارید و چندین بار با اتومبیل من در جاهای گوناگون دیده شده اید".
او با احترام کامل با من برخورد کرد، گفت :" نام شما را از ایشان شنیده ام، ما دوستان خوبی برای هم هستیم، اما، متاسفانه در محیط سینما شایعه سازی بسیار است. والله چیزی جز خواهر و برادری بین ما نیست".
از آن دختر خانوم عذر خواهی کردم وبا شرمندگی از کارگردان هم. به خودم قول دادم که دیگر به او شک نکنم.
یک روز گفت:" افسانه! بابا خیلی دلش می خواهد که ما با هم ازدواج کنیم."
با خنده پاسخ دادم : "من که نمی خواهم زن بابای توبشوم . من بابا را خیلی دوست دارم وبرایشان احترام قائلم اما مهمّ این است که من وتو چه می خواهیم؟!"
او نگران بیکاری و مسائل مالی بود. خیال او را از این جهت آسوده کردم ،پرسیدم :"یعنی تو، با گذشتهی من مشکلی نداری !؟ لحظاتی که از من دیدی وشاهد بودی، تو یک مرد سنتی هستی و می دانم برای تو مهم است که با یک دخترباکره ازدواج کنی چه رسد به زنی که ماجراهای او را شاهد بوده ای ؟!..."
او گفت که هیچ مشکلی با گذشته ی من ندارد واصلاً به دختر باکره فکر هم نمی کند، تنها نیاز به زمان بیشتری دارد تا مطمئن شود. فکر می کردم او حق دارد. ما به زمان بیشتری نیاز داشتیم تا بدانیم کجای تن وجان هم قرار گرفته ایم. شش ماه از دوستی ما می گذشت که پدرش اصرارداشت یا باهم ازدواج کنیم و یا از هم جدا شویم.
گفتم :" بابا ، من و او در شرایط بغرنجی با هم آشنا شده ایم واو همیشه سایه ی آن خاطرات تلخ را با خود خواهد داشت".
بابا برآن بود، من جوانم و متوجه نیستم، عمر مثل برق می گذرد و او که عمری به خاک وطن خدمت کرده است اجازه نمی دهد پسر هنرمندش با جان وآبروی اجتماعی من بازی کند.
بابا پیوسته پیگیر موضوع ازدواج ما بود. نامه های جداگانه به من و او می داد، تلفن های جدا گانه می زد. در نامه های بابا، من تنها فرشته ای بودم که شایستگی پسر او را داشتم. می نوشت دخترم دل خودتان را به دریا بزنید یا غرق می شوید و یا به ساحل می رسید. بابا به من اطمینان می داد که خوشبخت خواهم شد. نه تنها دلم بلکه همهی خود را به دریا زدم.
مراسم نامزدی من وآقای کارگردان در حضور پدرومادرش ومادر وبرادر من انجام گرفت. بابا درشت ترین شاخه از گل مرغ عشق را که برای خواستگاری هر دختری با احترام می بردند برای من آوردند. مهریه پیشنهادی مادرم خیلی سنگین بود. بابا با آن مخالفتی نداشت. او می خواست حتا آپارتمان کارگردان بخشی از مهریه ام باشد. مادرش جا خورده بود و خودش با شگفتی به بابا نگاه می کرد. مادرم با لبخند رضایت تائید کرد. دخالت کردم که اصلاً چنین چیزی را نمی خواهم ،گفتم :"اگر فردا در خیابان با اتومبیلی تصادف کنم و بمیرم آپارتمان او به وارث من می رسد و من اصلاً چنین چیزی را نمی خواهم. این دوراز انصاف است. من مطلقاً به این چیزها اعتقاد ندارم".
مادرم با خشم گفت :"خوب، اگر اعتقاد نداری پس چرا نظر ما را می خواهی؟ چرا ما را در این چله ی زمستان به اینجا کشانده ای"؟!
درنهایت بابا با سیصد سکه ی طلا کار را تمام کرد. دوحلقه ی ساده ی نامزدی درانگشت ما نشست. قرارعقد وعروسی برای روز تولد من گذاشته شد.
تازه از ماجرای داریوش کمی بیرون آمده بودم که پاکتی دریافت کردم. در آن نامه ای بود با نوارکاست، و اعلامیه از داریوش که عکسی از او بر آن چاپ شد ه بود.
همان عکسی بود که پیش ازآن، از او داشتم. این شعرهم زیر آن آمده بود.
دیگر نه ترانه حریف دلتنگی ام می شود،
نه گریه های تنهایی .
نمی آیی ؟؟؟
رفتی تو ومن ...عجب منی ! بیچاره !
در خاکیِ خاطرات خود ، آواره.
پشت در بسته ی نگاهت آخر
تا کی بزند خون دلم فواره ؟
ویاداشتی کوتاه از برادر داریوش، که نوشته بود.
افسانه ی عزیز:
این نوار کاست را در یک جعبه بسته بندی کرده بود تا برای تو بفرستم. بعد از مرگ او این بسته گوشه ای فراموش شده افتاد بود. کنجکاوی باعث شد آن را باز کنم تا از محتوایش خبر داشته باشم. نمی خواستم به دست تو برسد، شاید دلم می خواست در عذاب وجدان بمانی . افسانه، صدایت هنوز درگوشم می پیچد که او رانفرین می کردی. داریوش، بعد از رفتن تو، هرگز آن کسی که با تو بود، نشد. رفتن تو او را کشته بود، چون او ساعتها می نشست، سیگار می کشید وموزیک گوش می کرد. صدها جلد کتاب خریده بود که خود را در دنیاهای دیگر فراموش کند. او بین عشق تو و دو کودک معصوم خود آواره بود. افسوس نه آنها را داشت ونه تورا. وقتی خبر سقط جنین تو را شنید درخود شکست. شبها صدای گریه او را می شنیدم که با صدای نوحهی رزمنده گان جنگ ادغام می شد. او آخرین حرفهایش را به تو زد، تنها به تو. او تنها بازمانده ی وجودش را، یعنی صدایش را، نه به پدرومادرش، نه حتا همسروکودکانش ، تنها برای تو گذاشت.
گریهی نوزادی که گویا هنوز به محیط بسته ی هواپیما عادت نکرده بود، چون بانگ جرس کاروانی که خفتگانش را برای راهی شدن فرا می خواند، مرا از نا کجا آباد خاطراتم بیرون کشید و باعث شد که بی اختیار این بیت حافظ در میان لب های به خواب رفته ام جاری شود : مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
|