پری رویی که مهری خانمِ کاشانی در جانِ خویش دارد
اسماعیل خویی
•
در جان شاعر یا نویسنده ،یا هر هنرمندی به طور کلی، پری رویی هست که می خواهد و می کوشد تا در آیینه ی جان های دیگر به زیبایی ی خویش دست یابد. این نیازی ست که همه ی جان ها ی آفریننده را، بیرون از خویش، به جست و جوی همدل و هم زبان و هم نگاه و هماندیشه و همراه وا می دارد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۰ بهمن ۱٣٨۹ -
۹ فوريه ۲۰۱۱
"ز خاقانی این منطق الطیــر بشنو:
که چون او معانـی سرایـی نیابـی
لسان الطیور از دمش یابی، ار چه
جهان را سلیــمان لـــوایی نیابـی.
سخـنهاش مـوزون عـیار آمد، آو خ
که ناقـد به جز ژاژخـایــی نـیابـــی.
بلی، ناقـد مشـک یا دهُـنِ مصری
به جز سیر یا گـندنـایی نـیابی... "
خاقانـی
آری.
و پیشکش می کنم این شعر را به نویسندگان و شاعرانی، از همروزگارانم، که نبوده گرفـتنِ من یا ناسـزاگفـتن بـه مـرا بخشی از هویتِ سخن شناسانه ی خود ساخته اند.
بنگریدم: این منم!
بنگرید:
سرو توت نخل سیب یاس شابلوط به ترنج اناربن هلو صنوبری،
گل فشانِ جاودان به برگ و بار نوبری،
ایستاده سرفراز
زیرِ چترِ آسمانِ باز،
پنجه های خوشتراشِ برگهایش آسمان نواز،
بازوان و سینه ی فراخِ او گشوده بر شکوهِ بی کرانگی؛
و ایستاده، همچنین،
سر به زیر:
سایه گسترانده بر زمین،
در این
خامُشای آفتابگیر و،
نرگسانه، کرده آیینه ی جلالِ خود
زلال آبگیر.
بنگریدم:
این منم!
بنگرید و جامگانِ رشک
بر تنِ رسانه ی نهانگزای خویش بردرید.
بذرم از شما نبود اگر شکفت.
ریشه م از زلالِ اشک خویش آب خورد.
ساقه م از نسیم آهِ خویش برشکفت.
تاجِ گل به سر کس از شمایم ارمغان نکرد.
گَرده ای محبت ام کس از شما به سر نبیخت.
قطره ای صفا کس از شما به پای من نریخت.
هرگزا،
جز به قصد زخمهای جانگزا زدن به پیکرم
و مگر به تیغه ی روانگزِ نکوهش،
از شما کس ام هرس نکرد.
یاد ِ من
به بارشی نوازش
از شما
هیچگاه
هیچکس نکرد:
از من،
از خود من، است
کهکشانی از شکوفه و جوانه
که م ز پای تا به سر شکفت.
و از شما
دیده ی شکوفه های من ندید
هیچگاه
جز نگاهِ دم به دم
باز هم
خیره تر ز کین و تیره تر ز خشم:
هر چه یال و بال و برگ و بارِ من
بیشتر شکفت.
آری،
اینک،
این منم:
سرو توت نخل سیب یاس شابلوط به ترنج اناربن هلو صنوبری،
گل فشانِ جاودان به برگ و بارِ نوبری،
ایستاده رو به روی تان:
دستهای شاخسار،
پر ز میوه های آبدار،
مهربان،
دراز کرده
از چهار سو
به سوی تان.
بنگرید:
بنگرید و جامگانِ رشک
بر تنِ رسانه ی نهانگزای خویش بر درید.
و آن زمان که آفتابِ منطقِ نیاز
دیرمان یخِ عناد و کین درونِ سنگِ سینه آب کردتان،
و مجاب کردتان
کز گذشته های بی حفاظ خویش
بگذرید،
پا نهید پیش و
سفره و بساط آز خویش
زیر چتر سایه ام بگسترید و
دستها بر آورید
وز رسیده های نوبرانه ام
خوش
به کام
بر خورید.
باغبا
نان تان و
آبیا
ران تان،
کوچک و بزرگِ کشتکا
ران تان،
تا که بوده ام،
با دو چشمِ رشک و کین به من نگاه کرده اند؛
وی بسا که،
بارها و بارها،
کوشش و تلاش من تباه و
روز و روزگارِ من سیاه کرده اند.
بارها و بارها،
به بهانه ی هرس،
تیشه ام زدید:
نه به شاخ و برگ،
نه،
بل، به ریشه ام زدید.
بانگِ طبلِ تندر
از خروشِ طعن و لعن تان
به دامن سکوت می گریخت :
" این سترونک،
این سر سپاه بی بران
انگلی است
راهجو به سوی ریشه ی تناوران:
تا که با هزار چنگ و چنگک و دهانک مکنده،
کامجو،
تَنَد بر آن.
این نهال نیست:
این وبالِ باغِ ماست.
و بدا به حالِ باغِ ما!
کاین شریرِ هرزه روی
برگ و بالِ هرزه پوی اگر به چارسوی گسترد،
سایه زار هستن اش
مایه ی زوالِ باغِ ماست."
هیچ کشت ورزِ کاردانی از شما
یارِ من نبود.
هیچ آبیار و باغبانی از شما
پروریدگارِ من نبود.
هیچ باد
هرگزم نداد
مهربان پیامی از شما.
هیچ بارشی سرود خوان نشد
به سوی من
از گلوی ناودانکی ز بامی از شما.
هرگزم نبود و نیست هیچ وامی از شما.
تا شنیده ام،
نا سزا شنیده ام
از شما.
و نهفتی از دروج و دشمنی
داشته است
آنچه ها که دیده ام
از شما.
من،
ولی،
هنوز و تا همیشه با شمایم،
ار چه هیچگاه
از شما نبوده ام.
( همچنان - وز آن- که از خدایم،
ار چه هیچگاه
با خدا نبوده ام. )
ای همه شما!
هر که هر کجا!
ناشناس و آشنا!
بنگرید:
سرو توت نخل سیب یاس شابلوط به ترنج اناربن هلو صنوبری،
گل فشانِ جاودان به برگ و بارِ نوبری،
ایستاده سرفراز،
زیرِ چترِ آسمانِ باز
پنجه های خوشتراشِ برگهایش آسمان نواز،
بازوان و سینه ی فراخ او گشوده بر شکوهِ بی کرانگی،
پرکشیده با نگاه تا گُمای گسترای جاودانگی...
بنگرید.
بنگریدم:
اینک،
این منم،
که تندباد
لانه می تَنَد
به شاخه های توسنم.
بنگریدم:
اینک،
این منم!
اسماعیل خوئی
۲۰ دسامبر ۲۰۰۳ _ بیدرکجا
* * *
"پری رو تابِ مستوری ندارد:
در اربندی، ز روزن سر بر آرد."
از کار مهری خانم کاشانی، چون یک شاعر و نویسنده، نمی توانم به روشنی و روشنگرانه سخن بگویم، مگر در پرتو پاسخ گفتن به پرسشی که از سال ها پیش اندیشه ی مرا با خود درگیر می داشته است:
-چاپخش کردنِ کتاب در این بیدرکجای پهناور و بی در و پیکر چه انگیزه ای دارد و چه معنایی؟!
- یا زیر سانسورِ فرهنگ ستیزِ اسلامی در فرمانفرمایی ی آخوندی؟!
این دومین بخش از پرسش، یا پرسش دوم،مرا باز می گرداند به میهنِ آخوند زده؛ ومن ، اینجا اکنون، به آن نخواهم پرداخت: هر چند پیشاپیش گمان می کنم بسیاری از آنچه هایی که خواهم نوشت روشنگر انگیزه و معنای چاپخش کردنِ کتاب زیر سانسورِ فرهگ ستیز اسلامی در فرمانفرمایی ی آخوندی نیز خواهد بود.
نخست ببینیم چاپخش کردنِ یک کتاب در هر کجایی از این بیدرکجا چه روندی دارد و چگونه کاری ست :
شاعر یا نویسنده کار خود را دنبال می گیرد، شعرهای خود را می سراید یا داستان (های) خود را می نویسد و، همین که دانست هنگامِ آن است که دست به کارِ چاپخش کردن کتابی از خود بشود- و، البته، اگر همانند من باشد که جزبه روی کاغذ آوردن تراوه های جانِ خویش، هیچ کاری ازم ساخته نیست - نخست دست به دامانِ دوستی می شود که دستی در واژه زنی ی کامپیوتری دارد،و برای دوستان خود کارِ "بی مزد ومنت"نیز انجام می دهد، تا متنِ کتاب اورا واژه زنی و بارها به یاری ی خودش غلط گیری کند.
صفحه آرایی ی کتاب نیز با همین دوست خواهد بود - اگر این کاره نیز باشد- یا با دوستِ دیگری که او هم از " بی مزد ومنت " کارکردن برای "به ویژه دوستی چون تو" رویگردان نیست.با "مزد ومنت" ، این هر دو کار البته زودتر و بهتر پیش می رود. باری.
اکنون، هنگامِ آن است که کتاب چاپ شود.نیکبخت کسی ، چون خودم ، که دوستِ چاپخانه دار بزرگواری همچون زنده یاد ستار جانِ لقایی را داشته باشد که، در زمینه ی چاپ، هر کاری ازش بخواهی ، با خوش رویی وباز هم البته بی مزد و منت انجام دهد. اما وای بر شاعر یا نویسنده ای که از مهر و گشاده دستی ی چنین دوستی بر خوردار نباشد. او دو راه بیشتر در پیش نخواهد داشت : یا باید برود به سراغ یکی از چند ناشری- با فاصله های نجومی از یکدیگر- که در این بیدرکجا داریم؛ و یا باید خود دست به کار، یعنی دست به جیب ، شود.
نخستین راه، با واژه های حافظ بگویم ،"بر همه کس آشکارنیست" ؛ و شاعر یا نویسنده ی به ویژه نوپارا بسیار کم پیش می آید که از دست به جیب کردن معاف بدارد، و بر آیندهایی دارد که به هیچ روی کمتر از دومین راه جان گزا و نومید کننده نیست: وفشرده یا بر آیند همه ی آن ها این است که شاعر یا نویسنده در می یابد، با شگفتی و خشماندوه، که چاپ شده بودن ِ کتاب اش چندان تفاوتی با چاپ نشده بودنِ آن ندارد.
می ماند دومین راه، که می رساند شاعر یا نویسنده را، سرانجام، به لحظه ای که هزینه ی چاپ شدن کتاب را به چاپخانه پرداخته است و نسخه های چاپ شده اش را، به یاری ی با باز هم بی" مزد ومنتِ" آشنا یا دوستی ماشین دار، به خانه ی خویش برده است.
این، با واژه های اخوان جان بگویم،"آن لحظه ی عالی ی خوبِ خالی"ست که، در آن ، شاعر با نویسنده ی ما، سرمست از کتابمند شدنِ خویش ، تازه ، در می یابد مشکل تازه ی خود را و در می ماند که با این همه کتاب چه باید کرد؟!
چیزی که بشود آن را"دستگاه پخش کردنِ یا پراکندنِ کتاب های فارسی" نامید، در این بیدرکجا ، نداریم.
به جای آن، در برخی از شهرهای "میزبان" مان، شب های فرهنگی " را داریم، "شب" های شعر، موسیقی، سخنرانی و مانندهای اینها را؛ که، در هریک از آنها ، چند تایی از جوانان فرهنگ دوست "میزِ کتاب" می گذارند. شاعر یا نویسنده به هر یک از اینان پنج تایی یا ده تایی از کتابِ خود را می سپاردبرای فروش. اما، هر بار که چشم اش به یکی از این" میز"ها می افتد، شمارِ کتاب ها را همانی می یابد که در آغاز بوده بود. وهمچنین هست، تا روزی که با شادی می بیند کتابی از او بر میز دیده نمی شود. این شادی ، اما، بسیار زود گذر است:
-" ببینیم ، فلانی ! انگار کتاب ها سرانجام فروش رفت؟!"
-"نه ، آقا! (یا خانم!) کتاب های ات فروش ندارند. صدبارآوردم شان و بر میز به نمایش گذاشتم . هیچ کس یک بار هم یکی شان را بر نداشت نگاهی به ش بیاندازد. من هم بایگانی شان کردم. بار کشی ی بیهوده ای بود. هر وقت خواستی بیا پس بگیرشان!"
ما، در این بیدرکجا ، "کتاب خوان"و به ویژه" کتاب خر" کم داریم" ، بسیار کم، نزدیک به هیچ. تا دل تان بخواهد ، اما، "کتاب خواه "داریم:
دوستان و آشنایانی که نسخه ی امضا شده ای از کتاب تازه چاپ شده ی شاعر یا نویسنده را"حق مسلمِ" خود می دانند، بی آن که، "حق مسلمِ" شاعر یا نویسنده نیز بدانند که چشم به راه باشد تا از ایشان واکنشی ببیند بر کار خویش.
-"هی ، ببینیم ، فلانی !کتاب را خواندی؟"
این پرسش ، در چندین و چندمین بار نیز، با همان پاسخِ آغازین رویارو می شود. و پاسخ همچنان همین خواهد بود، تا شاعر یا نویسنده از رو برود و دست بردارد از پرسیدن:
-"نه، به جان خودت!مگر فرصت می کنم؟ گرفتاری هام، که می دانی ، یکی دوتا که نیست!"
آری.
و چنین است که نویسنده یا شاعرِ پرتاب شده به بیدرکجا ، دیر یا زود – وبسی زودتر از دیر- خود را در همسایگی یا در کنارِ "زباله دانی ی تاریخ" می یابد."زباله دانی ی تاریخ" ، برای او، دیگر تنها یک تصویر نمادین نیست ،نه!پاره ای ست از واقعیتِ روز مره در زندگانی ی فرهنگی ی او.
بدین می ماند که شاعر یا نویسنده نسخه های کتابِ تازه از چاپ در آمده ی خویش را ، در کوله باری ، بر دوش بگیرد و، سوار بر اتوبوسی ، در خیابان های شهر میزبان خویش بگرددو، در هر ایستگاه، چند تایی از آنها را به خیابان پرتاب کند، با این امید که رهگذرانی آنها را از زمین بر گیرند و بخوانند.
امیدی پوچ وپرت!
چرا که رهگذران ایرانی هستند و فارسی نمی دانند.
و این یعنی یگانه کسانی که ناگزیرند خم شوند و کتاب ها را از زمین بر گیرند همان ، همانا، جاروگران شهرداری اند. و اینان چه می توانند کرد جز این که با نگاهی سر سری به کتاب ها، و در یافتن این که چیزی از آنها در نمی یابند،به زباله دانی بیندازندشان؟!
بی گناهانه ، البته ، وبی هیچ گونه بد خواهی یا ، یعنی ، انگیزه ای برای سانسور کردن یا گرایشی به فرهنگ ستیزی.
من یکی که، پس از در آوردن ِ بیش از سی کتاب در بزرگ شهرهای گوناگون اروپا و آمریکا، دیگر چند سالی ست که به راستی از رو رفته ام و هیچ شور وانگیزه ای برای دفتر بندی کردن و به چاپ سپردن شعرهای فراوانی که در پنج شش هفت هشت سال گذشته سروده ام در خود نمی یابم.
هیچ به شگفت نمی آیم ، اما، از این که می بینم دوستانِ شاعر یا نویسنده ی جوان ام، در این فضای فرهنگی ی بی پژواک نیز، به هر دری می زنند ، با هر کس و ناکسی خوش و بش می کنند و هرهزینه ای را به جان و دل می پردازند، تا برسند به آن لحظه ی بهشتی و فراواژه که چشم شان برای نخستین بار به دیدار نخستین کتابِ تازه از چاپ در
آمده ی خویش روشن گردد.
من، خود، هرگز از یاد نمی برم شب هایی را، در مشهد ، که قراربود در فردای هر یک شعری از منِ دوازده سیزده ساله در روز نامه ی "آفتابِ شرق"، یکی از روزنامه های شهر زادگاه ام ، چاپ شده باشد. تا صبح خواب ام نمی برد؛ و، روزنامه که به دست ام می رسید، و چشم ام به شعر خودم که می افتاد ، جهان از میان برمی خاست ، سر وصدای برادران و خواهران ام بدان سوی مریخ باز پس می نشست؛ ومن، بی خویش وسرمست، ساعت ها خیره می ماندم در شکل چاپ شده ی شعرم ، بی که بخوانم اش یا ببینم شعرهای شاعران دیگری را که در این سوی و آن سوی و بالا وپایینِ آن چاپ شده بود.
و اکنون در می یابم که نامِ نخستین دفترکِ شعرم که در هفده هجده سالگی ام، و به کوشش توانفرسای خودم و به یاری ی یکی از دایی های نازنین ام و به هزینه ی تنی از همکلاسی های مهربان وبزرگوارم– گیرم به نامِ "انتشارات نادری"!–ازچاپ در آمد، چرا می بایست "بی تاب" باشد.
این بی تابی ، این شوریدگی و بر انگیختگی ،در جان شاعر از کجاست و چراست؟!
این پرسش بازم می گرداند به نخستین پرسش ام در آغاز این "آغازه".
و پاسخِ آن به فشردگی، یعنی به" لفظ اندک ومعنای بسیار" ، این است :
"پری روتابِ مستوری ندارد"
در جان شاعریا نویسنده ،یا هر هنرمندی به طور کلی، پری رویی هست که می خواهد و می کوشد تا در آیینه ی جان های دیگر به زیبایی ی خویش دست یابد. این نیازی ست که همه ی جان ها ی آفریننده را، بیرون از خویش، به جست وجوی همدل و هم زبان و هم نگاه و هماندیشه و همراه وا می دارد.جانِ آفریننده نیازمندِ جان های دیگر است.خدای دین ها، آفریدگار جهان، نیازمندِ نیایش است از سوی انسان. جانِ هنرمند، آفریننده ی جهانِ هنر، نیازمندِ ستایش است از سوی دیگران.
این نیاز ، بر آمده از گونه ای "ناتوانی "یا "کمبود"هم که گرفته شود،باز ، نمود خجسته ای ست. این نیاز ریشه دارد در گوهره ی اجتماعی ی هنر. آشکار می کند این نیاز که هنر، به گوهر، نمودی ست اجتماعی. خدا بی انسان خدا نیست. خدا با-و در- انسانِ نیایشگر است که خدا می شود.و هنرمند با- و در برابرِ –دیگرانِ شناسنده وارزشگزارست که هنرمند می گردد.
"رابینسون کروزوبا فرای دی" ("جمعه")است که به انسانیتِ خویش باز می گردد. و هنرمند در تنهایی همچون زیبایی ست که هیچ آیینه ای در برابرِ خویش نیابد.
و چنین است که شور و شیدایی ی شاعر یا نویسنده ی جوان، در پیوند یا به چاپ رساندنِ سروده ها یا نوشته های خود، نه تنها نشانه ای از خامی یا خود نما بودنِ او نیست، بل ، که برآیندی ست گریز ناپذیرو گزیر ناپذیر از آفریننده بودنِ جان او، و نمایانگر این که او ، در کارِ خویش، راستین است و درست کردار وصمیمی . درست همچون عاشقی، در اندازه های مجنون ، که از دیوانگی گریزو گزیری ندارد.
باری.
و اما، مهری خانمِ کاشانی نه جوان است و نه نو خاسته ای در پهنه های شاعری و نویسند گی.
واز آزمونِ دلسرد کننده ی چاپ کردن کتاب در بیدرکجا نیز- نزدیک بود بنویسم ،چنان که بسیارانی در این گونه جاها می نویسند -"برخوردار" است."برخوردار"؟!نه. درست اش "رنج دیده" است، یا واژه ای همانند این.می خواهم بگویم او این آزمون تلخ را نیز، تا کنون، پشت سر نهاده است. دو سه سال پیش، دفتری از شعرها و گرد آورده ای از داستان های کوتاه اش را از چاپ در آورد.
خودش یا" انتشاراتِ گردون"؟چندان فرقی نمی کند .و چندان مهم هم نیست.
مهم درسی ست که او آموخت در آشنا شدن با فضای فرهنگی ی بیدرکجای ما و بی پژواکی ی گورستانی ی سرد و درد انگیزش.
نسخه هایی از کتاب ها را برای بسیارانی فرستادو ، در نشست های ادبی ی ماهانه ای که در خانه ی خویش برگزار می کند،به چندین و چند تن از دوستان و آشنایان فرهیخته ی خود هدیه کرد.
نزدیک به هیچکس ، امّا ، سخنی در ستایش یا نکوهشِ او نگفت و ننوشت.
شاعر یا نویسنده ی ما، اما ، دلسرد نشد:نزدیک بود بنویسم: از رو نرفت؛و، با امکاناتی که دارد، چند تنی از شاعران و نویسندگان ِ نام و نشان دار و باشنده در لندن را به نشستی ویژه ی بررسی ی کتابهای خویش فرا خواند .خود من نیز تنی از همینان بودم.
سخنان بسیاری گفته شد: برخی بیرنگ و بو، برخی با رنگی از ستایش و برخی با آهنگی از نکوهش . نکته این است ، اما، که آن سخنان بسیار تنها گفته شد.ندیدم که متنِ هیچ یک از سخنرانی ها در جایی چاپ شود. و این سخن فروغ جان فرخزاد که"تنها صداست که می ماند" تنها در جهان شعر است که درست وپذیرفتنی است. در جهان واقعیت ، صدا باید ضبط شود تا بماند. گفتار باید نوشتار شود؛ و نوشتار باید به چاپ برسد و منتشر شود. وگرنه هیچ چیز از هر چه هایی که در ستایش شاعر یا نویسنده، اینجا و آنجا، بر زبان این و آن می آید، به خودی ی خود، هیچگاه، در گستره ی فرهنگ، سنگ یا خشتی نخواهد شد در ساختن پایگاهی استوار و ماندگار برای او.
و، تازه، هرگز از یاد نمیبرم سخنی را که، در همان نشست ، وپس از سخنرانی ام ، یکی از نام و نشان داران در گوش من گفت:
-"خیلی لی لی به لالای اش گذاشتی، خویی جان! نکن! باد نکن اینها را!
بزرگ شان نکن! و گرنه به زودی میرسد روزی که ببینی خدا را هم دیگر بنده نیستند . و ، اول از همه، خودت را انکار می کنند."
آهسته ، با خودم گفتم:
-"شگفتا!"
شنید-پرسید:
!”ها؟” -
گفتم:
” -"هیچ!
هیچ! چه باید گفت ، چه میتوان گفت، یا "بزرگی" که از آینده و از آیندگان می هراسد: و میخواهد که"کوچکانِ"امروز همچنان کوچک بمانند، مبادا بزرگی ی فردایی شان بزرگی ی امروزین او را به سایه برد و از درخشش بیندازد؟!
چه باید گفت،آری، چه میتوان گفت با هنرمند ، شاعر یا نویسندهای، که از تاریخ، از فردا، از تکامل بیمناک است: چندان که در آیینه ی این همه، پیشاپیش ، انگار مرگِ خویش را به چشم می بیند،کوچک و کوچک تر شدن، دور و دورتر شدن و، سرانجام، ناپدید شدنِ خود را .
ونه، به گمان من، به نادرستی!
آینده آنانی را که میخواهند و می کوشند تا پیشگیرش باشند،با جاروی تکامل ،از پیش پای خویش می روبد و به" زباله دانی ی تاریخ" می افکند.
مهری خانم کاشانی اینگونه"بزرگان "را خوب می شناسد. میدانم که می شناسد: از گفت و گوهای فراوانی که با او داشته ام: از گفت وگو های فراوانی که با او داشتهام : و از گفت و گوهای فراوانی که او با دیگران داشته است.
و همین شناخت است ،گمان می کنم، که او را ، اکنون که در میدان است، خشمگین و پیگیر وسرسخت میدارد در ویراستنِ شعرها و داستان های خود و رده بندی و آماده کردن شان برای چاپخش شدن.
و من خجسته مییابم این همه را برای این بانوی شاعر و نویسنده، که میتوانست زودتر از این نیز به میدان آمده باشد.و، اگر آمده بود،اکنون با او چنان رفتار نمی شد که با نو خاستگان می شود.
زبانزدی انگلیسی داریم، اما، که می گوید- و به درستی که:
"دیر به از هرگز است در همه کاری."
باری.
"خرد چشم جان است ، چون بنگری."
این سخن فردوسی ،البته ،درست است، اما تنها در جهان اندیشه . در جهانِ شعر، چشم جان همانا"خیال " است . خیال است که جان شاعر را از"بینش شعری" بر خوردار می دارد.
و با همین "بینش " است که شاعر میتواند در جهان و انسان ، ودرجهان انسان، شاعرانه بنگرد و این همه را شاعرانه ببیند و شاعرانه در یابد.
خانم کاشانی از بینشِ شعری ی سرشاری برخوردار است. جهان و هر چه در اوست ، انگار ، تا از گذرگاه خیال نگذرد، در اندیشه ی او باز نمی تابد.
پیش از این نیز گفتهام این را که فیلسوف با مفهوم ها میاندیشد ، شاعربا تصویر ها یا انگاره ها. نکته این است ، اما، که شاعر نیز می اندیشد. و چنین است که شعر مهری خانم – دور و در امان از بیماریهای فراگیری که شعر امروزین و به ویژه جوان ما را به هذیان گویی و پریشان سرایی دچار می دارد - نه بازی کردن پوچ با واژه هاست ونه(هاه هاه!) "معنا گریزی" می کند - سرشار است از رخشه های تصویری که چشم جان را خیره میکند واز نکتههایی که اندیشه ی ما را به در نگیدن و کاویدن وا می دارد.
مهری خانم کاشانی جانی شاد وشنگ دارد: چندان که پنداری در رنج ها و غمهای خویش نیز با لبخند می نگرد.گویی خوش نمیدارد که مارا با غم های خویش اندوهگین کند.
طنز نرم و رام و آرام و نوازشگری که فضای درونی ی شعرش را گرم ومهربان می دارد، به گمان من، از شخصیت گشاده دل و گشاده دست و مادرانه ی او ست که برون می تراود. طنز او، میخواهم بگویم، شگردی سبک شناسانه، یا- بهتر بگویم –"سبک سازانه" نیست که آگاهانه، و چون عنصری بیرونی، به شعر او"افزوده" شده باشد- نه! طنز او خود اوست. بخشی از خود بودنِ اوست.
نیما یوشیج، در جایی ، یاد آور میشود که نثر او خواهر شعر اوست.
داستان نویسی ی خانم کاشانی نیز، به درستی و آشکارا، خواهرِ سرایندگی ی اوست. همه ی ویژگی های شعرش را در نزدیک به تک تکِ داستان های اش نیز میتوان باز یافت. کمتر داستانی از اوست که، جای جای ، چهره ی ما را به لبخندی بر نگشاید و دل و جان مارا گرم نکند. و داستانی از او نداریم که خیال مارا به دوردستان پرواز ندهد و اندیشه ما را به در نگیدن و کاویدن در خودو
پیرامون خویش برنیانگیزد.
من از مهری خانم ، تا کنون، داستان بلندی نخوانده ام. بسیاری از داستانهای کوتاه اش را، اما، میتوان فصل هایی گرفت از داستان بلندی که همان ، همانا ، زندگانی ی خود او باشد ،در میهن و در این بیدرکجا . واژه ی "فصل"، در این جمله، میتواند گمراهکننده باشد. بی درنگ بیفزایم که نمیخواهم بگویم که هر یک از داستان ها، همچون فصل های یک کتاب ،به داستانهای پیش و پس از خود چنان و چندان"وابسته" است که تنها با خواندن آنها، برای خواننده، چنان و چندان که شاید و باید فهم پذیر می گردد.نه، به هیچ روی.
هر داستان، برای خواننده ، یک کلِ ناوابسته و در خود تمام است.
با این همه ، یگانگی ی سبک نوشتار،از یک سوی، ویگانگی ی جهان یعنی زمینه ی اجتماعی ی زندگانی ی نویسنده، از سوی دیگر ، بسیاری از داستانها را از درون به یکدیگر پیوند می دهد.
خانم کاشانی زندگی نامه نویس خویش نیست.
چنین نیست، به هیچ روی، که او زندگی نامه ی خود را، تکه تکه، به شکل داستانهای کوتاه، یکی پس ازدیگری ، به روی کاغذ آورده باشد. نه! او نویسنده ای مردم دوست و انسانگراست. و نویسندگان مردم دوست وانسانگرا ، همه، از این "ویژگی" بگویم یا خصلت یا خلق و خو یا بینش برخوردارند که در زندگانی ی دیگران، و به ویژه پیرامونیان خویش، با همدلی و همدردی و نیکخواهی، چنان و چندان ژرف می نگرند که مرزهای روانی و اجتماعی ی میان ایشان و دیگران انگار از میان برداشته می شود.
ایشان دیگران را از آنِ خود میکنند ، خود می کنند: یا که خود دیگران می شوند. و چنین است که"منِ" هر یک از ایشان منی همگانی می شود. و چنین است که هر چه هایی را که هر یک از ایشان از دیگران میگوید انگار از خود می گوید. وچنین است که نوشتههای داستانی ی هریک از اینان ، در کلیت خویش، چنان می نماید که گویی زندگی نامه ی شخص نویسنده است.
نثر خانم کاشانی نثری فروتن، بی پیرایه و امروزین است. او همان گونه می نویسد که سخن می گوید.نثرِ او، از همین رو، نثری ست که با آن میتوان، به آسانی و چالاکی، از زیباییها و زشتی های زندگانی ی انسان ایرانی در این روزگار سخن گفت: و، بدین سان، "خویش کاری" ی یک نویسنده ی مردمی و انسان گرا را به انجام رساند. این خویشکاری دو سویه ی کلی دارد:
آگاهی بخشی
و
آفرینش زیبایی.
آگاهی بخشی یعنی (کوشش به) زدودن غبار روزمرگی و خو کردگی از آیینه ی وجدان خواننده، تا او چشمان خویش را بمالد و باز کند و در آنچه هست از نو بنگرد و آن را چنان که هست در یابد.
و آفرینش زیبایی ، برای شاعرو داستان نویس، یعنی(کوشش به) پدید آوردن بافتارها و ساختارهای نو و هنرمندانه در هریک از شعر ها یا داستانهای خویش.
این از تواناییهای هر شاعر و داستان نویس خوبی ست که زیبا سخن می گوید:نه تنها از زیبایی که از زشتی نیز.
و مهری خانم کاشانی ، بی گمان ، هم شاعر خوبی ست و هم نویسنده ی خوبی.
وخوشا و شادا که روز به روز بیشتر و بهتر نیز کار می کند.
خستگی و دلزدگی از جان نازنین اش دورباد!
اسماعیل خویی
پانزدهم ژانویه ۲۰۱۱
بیدرکجای لندن
|