سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

افسانه ی بیست و یکم
افسانه ی هفتم و هشتم


افسانه جنگجو


• روز تولدم بود. مهمان زیاد نداشتیم، حدود پنجاه نفراز دوستان نزدیک وخانواده درجه یک. دوست نداشتم مراسم تجملی باشد، او کار نمی کرد. نمی خواستم در نخستین پله زندگی احساس شکست بکند. همه‍ی غذاها را از شب پیش آماده کرده بودم. کوفته تبریزی با دو تا جوجه در شکم آنها ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۴ بهمن ۱٣٨۹ -  ۱٣ فوريه ۲۰۱۱


 افسانه هفتم
صدای خواننده ازمجاری هدفون، مرا در آسمان به رقصی آسمانی می خواند و از مولانا   می گفت که: " خام بدم، پخته شدم ، سوختم ... دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم "
آرام آرام با خلسه ی بالهای نای او اوج می گرفتم و می اندیشیدم، مگرعشق چیزی جز دوباره زنده شدن است. مگر جز این است که من مرده بودم!
شبی دیگر و او که همچنان سه تار می زد و من که اینبارافسانه ی متفاوتی برایش داشتم، از ساده دلی های افسانه و ناباوری زندگی.
روز تولدم بود. مهمان زیاد نداشتیم، حدود پنجاه نفراز دوستان نزدیک وخانواده درجه یک. دوست نداشتم مراسم تجملی باشد، او کار نمی کرد. نمی خواستم در نخستین پله زندگی احساس شکست بکند. همه‍ی غذاها را از شب پیش آماده کرده بودم. کوفته تبریزی با دو تا جوجه در شکم آنها، توی قابلمه چشم به دست های داماد داشتند تا سزارین کندشان، و غذاهای دیگر. لباس بلند کرم ساده ای برتن داشتم. موهایم را زیر تاج گل کوچکی جمع وسنجاق کرده بودم. ازآرایش بدش می آمد وهمینطور از ناخن بلند. آرایشم عبارت بود از رٌژ کم رنگ وریمل مژه هایم. خانه ام گل باران بود وشمع ها در گوشه کنار روشن بودند. یک شال سفید دست دوزی، با گل های ابریشم برسر داشتم، که برای نخست وزیر پاکستان دوخته شده بود وهدیه سفیر پاکستان بود به خواهرم. بابا با چشمان پراز تحسین وتشویق نگاهم کرد وگفت :" دخترم بالاخره به آرزوی دیرینه ی خود رسیدم. مثل فرشته های آسمانی شده ای."و افزود "مگر نه، افسانه ؟!"همسرش که همنام من بود با لبخند مهربانی تایید کرد وهلهله کنان نقل و سکه بر سرم پاشید. روبروی دوست کارگردان که تا ساعتی دیگر همسرم می شد قرار گرفتم. خشنود به نظر می رسید.
گفت: "زیباتر شده ای"!
کت شلوار یشمی پوشیده بود، با کراوات. دستم را گرفت، به جمع ملحق شدیم. مادرم اشک در چشمانش حلقه زده بود. دوستانمان یکی پس از دیگری تبریک می گفتند. حال غریبی داشتم، سنگ شده بودم. می خواستم دستم را تکان بدهم، اما انگار یک ساعت طول می کشید. روح داریوش را با همه ی هستیم حس می کردم. دلم می خواست بخندم، اما یک نیروی غالب در دل و جانم مانع من بود، که درمغزم می کوبید وطنین صدایش را می شنیدم:" نه نکن، نه، نکن،..."!
خواهرم دست سردم را در دستش گرفت، درگوشم گفت :" خیلی ملیح وزیبا شده ای خودت را نباز، رنگ وروی ات پریده"!
لبخند تلخی زد واز من فاصله گرفت. نشستم. احساس می کردم کالبدم را ترک می کنم. مثل یک پر پرنده بودم که اگر فوت می کردند از پنجره که کنارش روی کاناپه نشسته بودم بیرون می پریدم. تمام مغزم در دست نیروی مافوق من بود. عاقد با کت وشلوار که ترجیحم این بود لباس آخوندی نداشته باشد، با کلی مقدمه چینی، گفت :" عروس خانوم اجازه دارم صیغه‍ی عقد را جاری کنم"؟
به پیرامونم نگاهی انداختم، همه را تار می دیدم. پرده ای جلوی چشمانم بود. به زور نیرویم را جمع کردم تا سخن بگویم. نگاه همه به من بود. عاقد دوباره پرسش خود را تکرار کرد: "عروس خانوم اجازه می فرمایید صیغه‍ی عقد را جاری کنم"؟!
پاسخ دادم :" خیر! صیغه ی عقد را جاری نکنید". همه چشم هایشان گشاد شد وبابا رنگش بی درنگ پرید.
برق رفت و به یکباره همه جا تاریک شد. او مرا در آغوش گرفت و در پناه امن تاریکی در حالی که سر انگشت موهایش چهره ام را نوازش می کرد، لب هایش شعر سکوت را بر لب هایم وصله کرد. سوزش عشق روی گردن ام جان می داد و گرمای دستانش از گودی کمرم عبور می کرد و در این سو وجودم را بر سیلان گرم سینه اش می دوخت. می نالیدم از زخمه های بوسه اش بر پستان هایم و ناله های عاشقانه ی سازش را در زخمه های او لمس می کردم. چون پیچکی در هم می پیچیدیم و درهم جاری می شدیم، تا در انتهای تاریکی از نور وجودمان دوباره زاده شویم...
عجیب بود که احساس خستگی نمی کردم. پس از این همه تکا پو نشاطی بی انتها را در هستی ام باز یافته بودم که ناگهان نورلامپ ها چشمانم را گزید. سرم را در آغوش او که هنوز در کنارم آرمیده بود فرو بردم واز تیرباران نورهای خیره کننده گریختم. موهایم را بوسید و مرا سخت تر به خود فشرد وبا خنده ای با شیطنت پرسید:"افیون چرا اجازه ندادی که عاقد صیغه را بخواند"؟!   
پاسخ دادم:" نشسته با ساز...!؟ حالا...! نه..."!؟
اما خودم هم می دانستم که توان مقاومت ندارم. پس با خنده سرم را تکان دادم وگفتم:" باشد کودک بی تاب من، باشد...".
راستش را بخواهی، انگار وزنی بی نهایت وسیال همه ی هستیم را دربرگرفته بود. فشار دستان یخ زده اش را برگلویم احساس می کردم. گویی نه، نفسگاهم را که واژه هایم را به بند کشیده بود. برای گریز از آنجا سبک بودم وبرای ماندن سنگین. در دلم به او التماس می کردم رهایم کند. او را به جان خودم سوگند دادم، تا مرا به من ببخشد واجازه بدهد زندگی آرامی را آغاز کنم و به همسر آینده ام بله را بگویم.
:" تورا سوگند به روح آنان که دوست می داری"،عاقد باصدای امرانه گفت :"عروس خانوم ... صدای مرا می شنوید!؟ منتظریم".
مادرم با خشم صدایم کرد. خواستم سخنی بگویم، صدایم گرفته بود، سرفه ام گرفت. نمی دانم ازکدام سوی لیوان آبی به دستم دادند. آب دهانم را که تلخ بود قورت دادم.
گفتم : "چه عجله ای دارید؟ اجازه بدهید، من حرفهایی برای گفتن دارم".
عاقد وبابا با هم نفس راحتی کشیدند. دیگر مثل پر پرنده نبودم، رفته بود. دستهای کوچک خود را در هم گرفتم، گفتم: " امروز روز تولدم است. پدرم علی که به من زندگی دادند نتوانستند اینجا باشند. ازایشان اجازه گرفته ام، اما تولد دومم را مدیون پدر شوهرم علی ... هستم که با مهربانی و با احترام شان پشتیبان من بودند، و در این چند ماه از من حمایت کردند. مادرم می گوید مهریه پشتیبان من است، ولی اینطور نیست، پشتیبان من نام بابا... ست. پشتیبان من این فامیلی، نام این مرد بزرگ است، که تمام عمر به بشریت خدمت کرد".
بغض گلویم را می فشرد، همه گریه می کردند.
ادامه دادم :" من امشب زندگی جدیدی را آغاز می کنم. من امشب متولد می شوم! مهریه ام را به پدر، مادرو شوهرم می بخشم، تنها صد وده سکه را که برایم عدد مقدسی ست، به نام حضرت علی پایه زندگیم قرار می دهم".
زندگی مشترک ما در آپارتمان من که همه چیز برای عروسی مان با دست های من تغییر کرده بود آغاز شد. صبح شبی که عروسی کردیم، وقتی چشم گشودم احساس می کردم جهان متعلق به من است. همه ی هستی ام ساز خوشبختی را می نواخت. هم چنانکه به سقف نگاه تازه و متفاوتی داشتم، صدای تلفن، او را هم که در کنارم به خواب رفته بود بیدار کرد. بهارمست، دوست او بود، ناخدای کشتی، که از بندرعباس با همسرش برای تبریک به ما زنگ زده بودند. دوستانی فوق العاده برای ما بودند. عکس ما را در جلد نخست آلبوم خانواد گی شان داشتند. او شادی مرا نداشت، اما با شوخی وخنده می گفت که خودش هم باور نمی کند که مرد زن وبچه داری شده است.
من باورم شده بود.

یک هفته پس از عروسی مان یک شب با یک گونی سبزی به خانه آمد. من این کار اورا شوخی تلقی کردم، اما، گفت : "از این پس همه ی کارهایمان را خودمان انجام می دهیم، چون من بیکارم و نمی توانم کیلویی چند هزار تومان بدهم، بیرون سبزی پاک کنند".
حرفی نزدم گمان می کردم : موضوع بیکاری برای او که همیشه روی پای خود ایستاده است، حالا آسان نیست. آپارتمان ما آشپزخانه ی "اوپن" داشت که بوی هجده کیلو سبزی سرخ کرده تا چند روز مشامم را آزار می داد. هنوز بوی سبزی درفضا سبز بود، که یک روزبا دو کیسه کله پا چه ی پاک نکرده در دست وارد شد. همه را در حمام پاک کرد ودر یکی از کشوهای فریزر جایی داد. وقتی درآن کشو را باز می کردم، چشمان بی پلک و ازحدقه در آمده ی کله های پاک شده و خون آلود زهره ترکم می کرد. از رفتار او پس از ازدواج در حیرت بودم. شب چهارشنبه سوری بود که قرار شد با هم برای خرید کلی برویم. ناگهان سر از سرزمین عجایب درآوردیم. با شگفتی گفتم:
" اینجا کجاست"؟!
با کنایه گفت : " سرکارخانوم ده سال است در این شهر زندگی می کنید نمی دانید اینجا کجاست!؟ خٌب، بازار تره باراست دیگر. از این به بعد سوپرمارکت بالای شهر تعطیل. از اینجا خرید خواهیم کرد".
در آن شلوغی با بودن او هم در پیشم، متلک می شنیدم وازدود وبوی مواد غذایی سرگیجه گرفته بودم. او در راه بازگشت با ناراحتی گفت : " از این به بعد زندگی لوکس تمام شد، تولد جدید تجربه های جدید را هم می طلبد".
به بابا تلفن زدم واز دگرگون شدن او گفتم. برآن بود که نخستین تجربه‍ی زندگی مشترک او است و می خواهد ثابت کند که آقای خانه است. دوست کارگردان که اکنون آقای خانه شده بود، براستی یک مرد کاملاً ناشناس بود. او کوچکترین شباهتی به یار پیشین من نداشت. انگار نه انگار من ماهها با او زندگی کرد ه ام. یک روز که از کارگاه بازیگری به خانه آمدم تمام اسباب اثاثیه میان هال بود. او برای شب عید خانه تکانی می کرد. در گوشه ای چشمم به چمدانی که مدارک و لوازم شخصی خود را گذاشته بودم افتاد؛ که درب آن نیمه بازبود.
پرسیدم : "چیزی می خواستی؟ در این چمدان باز است."
با تشر گفت : "دنبال سند ازدواج مان بودم برای وام قرض الحسنه، نمی دانستم درآن چیزهایی دارید که نمی خواهید کسی ببیند"!
با دلخوری، گفتم :"این حرفهای کنایه آمیز چیست می زنی؟ چرا پس ازازدواج این چنین تغییر کرده ای"؟!
او باصدای که برایم تازگی داشت، بر سرم فریاد کشید وگفت :"خانوم جان، لطفاً کوتاه بیایید، شما هنوز نوار کاست صدای معشوقه ی گذشته ی خود را لای هزار زرورق حفظ کردید وانتظار دارید من ساکت و آرام مثل گذشته صدایم را در نیاورم"؟!
روی زمین چمباتمه زدم ونالیدم : " نگو تو ر ا بخدا، او استخوان هایش هم پوسیده، چطور می توانی این فکر را بکنی"؟!
به سویش رفتم. در آغوش کشیدم اش و او را مطمئن کردم که اشتباه می کند. خانواده اش برای تعطیلات عید به تهران آمدند و با خواهش من پیش ما ماندند. من که سالها تنها ومجرد زندگی کرده بودم و اندکی برایم مشکل بود، از صبح زود بیدار می شدم، میز صبحانه می چیدم وناهاروشام آماده می کردم. با بودن خانواده ی او احساس خوبی درخانه ام داشتم. دوست کارگردان پیش از عروسی با من با دو خاله ی بیوه ی خود زندگی می کرد واز زمانی که با من بود باز هفته ای دوروز به آنها سر می زد. او لوازم شخصی و لباس های خود را هم به خانه من نیاورده بود. برای عید دیدنی با پدر مادرش در خانه خاله بودیم که او بدون هماهنگی و مشورت با من برای ناهار روز بعد، بیست نفر مهمان دعوت کرد. برای ناهار حتماً می بایست کوفته تبریزی شهر مان را می پختم. همه جا تعطیل بود. وقتی اعتراض کردم که چرا با من هماهنگ نکرده ای، او در کمال ناباوری پیش پدر، مادر و خواهرش آغاز کرد به فریاد کشیدن وسخنان نامربوط زدن. با خشم فرو خورده به او گفتم که مواظب رفتارش باشد. هم چنانکه که به سوی یخچال می رفت، گفت:" خیال کردی مریم مقدسی، یا شاهزاده خانوم شهر آفتاب، که همه غلام و کنیز حلقه بگوش ات باشند؟! نخیر این خبرها نیست، من با بقیه فرق دارم این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست".
پدرش دهان او را گرفت وبه درون اتاق هلش داد. با چشمانی پر اشک به پندهای مادرش گوش می دادم و تدارک ناهار فردا را می دیدم. به یک ماه پیش می اندیشیدم و در دل آرزو می کردم به چنین روزی در یک ماهه پیش برمی گشتم، به زمانی که نام او هنوز در صفحه ی تاریک شناسنامه ام ثبت نشده بود.
پدرش اورا مجبور به عذر خواهی کرد. با خود می اندیشیدم باید دیوی که در درون او خانه کرده است را بیرون کنم، وبه جای آن تخم عشق بکارم. روزهای سختی را می گذراند. از سویی بی کاری واز سوی دیگر، پایان نامه ی فوق لیسانس اش که نیاز به یک کارگاه داشت تا با دوستان بازیگرش تمرین کند. پیشنهاد دادم در آپارتمان خودمان تمرین را آغاز کنند. با ناباوری پرسید:"مطمئنی چون حداقل به یک هفته تمرین نیاز داریم".
هر روز سه وعده غذا در اختیارشان بود و یکی از این آقایان هم که از شهرستان آمده بود ، پیوسته سیگار می کشید، رویه ی مبل و پرده را سوزانده بود. ولی دوست کارگردان، نیازبه آرامش داشت تا کار خود را انجام دهد. دردانشگاه نمایش گذاشت. در پایان با تشویق استادانش روبرو شد. مرا به هیچکدام از استادانش که بیشتر دوستان او بودند به عنوان همسرش معرفی نکرد و نیز به دوستان دوران دانشگاه خود حرفی از ازدواج مان نزد و در خاتمه ی این پروژه، پایان نامه ی خود را به پدر مادر و خاله هایش تقدیم کرد. درواپسین صفحه ی کتابش، نام همه دوستانش برای سپاس گذاری آمده بود. من دنبال نامی ازخودم می گشتم و او در پرسش پدرش که نام افسانه نیست، به آسانی پاسخ داد : "فراموش کردم".
با فشار واعتراض پدرش نام من هم در صفحه سوم اضافه شد که دیگراهمیتی برایم نداشت. یک شب که در خواب عمیقی بودم، انگار زلزله به جانم افتاد. با تکان های شدید از خواب پریدم. او بالای سرم نشسته بود. سرم را به علامت پرسش تکان دادم. گفت :" در خواب با معشوقه ی مرده ات عشق بازی می کردی، صداهای عجیب غریب در می آوردی".
فریاد زدم :" کثافت چی از جانم می خواهی؟! از بالای سرم گورت را گم کن".
از ترس بیدار شدن درو همسایه مرا به حال خود رها کرد.
از خرید به خانه برمی گشتیم و من به صدای موسیقی در حال پخش گوش می کردم که او پخش را خاموش کرد. وقتی با اعتراض نگاهش کردم، گفت :"مزاحم سیرشما در گذشته ی مشعشع تان شدم"؟
و دوباره پخش را روشن کرد. خاموش کردم و به او گفتم: " تو اگر خیال کردی با این زورگوی ها مرا تسلیم خودت می کنی سخت در اشتباهی. تا حالا هم به تو فرصت دادم تا بدانم چه مرگت است، اما مثل اینکه تو در این نقش آقای خانه سخت گیرکرده ای، گویی به مذاقتان خوش آمده؟! یا مثل آدم زندگی ات را بکن یا...".
پرسید : "یا چی ...؟ از من هم جدا می شوی؟ من چندمین شوهرت خواهم بود"؟
می لرزیدم. پاسخ دادم: " اگر صد بار هم ازدواج کنم وآن آدم بی لیاقت باشد، باز جدا می شوم. اما تو مشکلت با یک آدم مرده است! ... بقدری بیچاره و ذلیل شده ای که خیال می کنی من با گذشته زندگی می کنم. نه آقا، من با همه ی وجودم با تو شروع کردم ...و آن لحظه که به تو بله گفتم، مثل نوزادی بودم که تازه به جهان آمده است، اما تو این را نفهمیدی و مرتب مرا محکوم به گذشته ای کردی که خود شاهد مشکلات آن بودی. تو که همیشه حرفهای انسان دوستانه می زدی ونگران خانواده ی او بودی، ببین خودت که یک ماه است ازدواج کرده ای چه به روز خانواده ی خودت آورده ای؟! من همانی هستم که با آن همه عشق از او کندم واگرخیال می کنی به خاطر استخوان های پوسیده ی او می نشینم از تو،... توسری بخورم سخت در اشتباهی"؟!
او که خون به چهره اش دویده بود، جمله ی پرسش آمیزی را مطرح کرد وگفت:" بله همان که شما جان تان را برایش دادید، همان که با یک بچه در دل تورا رها کرد و رفت ... همان آقا، کلی درباره ی تو بد می گفت! اینکه چند بار ازدواج کرده ای و به زور او را به رختخواب خود کشانده ای، نمی توانست باور کند که بچه‍ی او را حامله باشی"!
او همانگونه که آب دهانش بیرون می ریخت، تند تند حرف می زد و متوجه نبود که ...
"خدای من او چه می گفت"!؟ یعنی این مردی که من با او ازدواج کرده و در زندگی و دل خود راهش داده ام، پیش از مرگ داریوش و زمانی که من باردار بوده ام با او حرف زده بود؟! یاد جمله ی برادر داریوش افتادم، زمانی که او را نفرین می کردم و می گفتم که او بچه ی خودش را انکار کرده ...وای خدای من، باید همان باشد، برادرش گفت :" افسانه تو ساده دلی، همه را باور می کنی اما دوستان خودت به او تلفن می کردند ودر باره ی تو بد می گفتند، که داریوش آنها را به باد فحش می گرفت".
وای خدای من، چه گناهی کردم که باید اینگونه مجازات شوم.
گویا متوجه اشتباه خود شد. سکوت کرد و دادوبیداد من هم او را به سخن نیاورد واکنون که همه ی صحنه ها را کنار هم می گذاشتم متوجه می شدم چرا او همیشه از قصه ی داریوش فرار می کرد. او حرفهایی به داریوش زده بود که آن مرد متعصب را به جنگ من کشانده بود. یعنی زمانی که من از دوری داریوش می سوختم و درد می کشیدم، کافی بود از خانه من یک تلفن به اوشود تا ماجرا در چشم او شکل دیگری بیابد. هزاران پرسش در ذهنم بود که او به هیچکدام پاسخ نمی داد.
از کلاس های بازیگری برای نقشی در یک سریال تلویزیونی معرفی شدم. درسالن شرکت سینمایی نشسته و منتظر ملاقاتم با کارگردان بودم، که ناگهان نام آشنایی مرا به سوی خود کشاند. دختری قد بلند ولاغر اندام با چشمان درشت سیاه و مژه های بلند و ابروهای به هم پیوسته با لب و دهانی که از خجالت جمع شده بود، منتظرملاقات با کارگردان بود. همان دختر بازیگری که با دوست کارگردان ارتباط داشت و من با او صحبت کرده بودم. نام من هم توجه او را جلب کرد، به من سلام داد و با هم آغاز به گفت وگوکردیم. وقتی به او گفتم که با کارگردان ازدواج کرده ام، او بهت زده و با وحشت چشمان درشت اش را به من دوخت و اشک از آنها آغاز کرد به فرو ریختن. با او بیرون آمدیم. راز رابطه ی خودشان را با فهمیدن قصه ی ازدواج ما افشا ء کرد وگفت :"اویک سال ونیم است که به من قول ازدواج داده است. اما به خاطر محیط سینما نمی خواست این موضوع جایی درز پیدا کند، تا بتوانیم در کنارهم وبدون فهمیدن کسی، وقتی زن وشوهرشدیم کار کنیم".
پرسیدم :" پس چرا وقتی به تو تلفن کردم واقعیت را به من نگفتی "؟!
پاسخ داد:" چون پیش از شما به من گفته بود، اگرچنین کسی زنگ زد، در باره ی خودمان به اوچیزی نگویم. در باره شما گفته بود که فیلم نامه نویس هستید و سرمایه گذار فیلم آینده اش که اگر بدانید اجازه نمی دهید...".
دیگرصدای دختر جوان را نمی شنیدم، خیابان دور سرم می چرخید وخود را بدام افتاده ی یک دروغ می دیدم. از خودم می پرسیدم:" چرا با من ازدواج کرد"!؟
این دختر بازیگردر همان فیلم که دختر افغانی بازی کرده بود. هم نقش فرعی داشت. من از دختر افغانی در باره‍ی او اطلاعات می گرفتم و در ته دلم احساسی شبیه به حسادت به این دختر را داشتم. دختر افغانی شب در خانه ما بود. او همیشه با روسری به جمع ما می آمد، ولی به اصرار کارگردان در خانه ما روسری خود را برمی داشت، چون کارگردان که ده سالی با اوتفاوت سنی داشت
" دخترم" صدایش می کرد. آنشب من در آشپزخانه داشتم شام را آماده می کردم. کارگردان در برابرم روی کاناپه نشسته بود و دختر افغانی هم گوشه ای، برس در دست، موهای بلندش را که تا به کمرش می رسید شانه می زد. کارگردان روی کرد به او و گفت:"بیا ببینم که بلد نیستی موهایت را هم شانه بزنی".
دخترک با کمی ناز وخجالت با نگاهی به من پاسخ داد : "ای وای نه ... شما برایم نامحرم هستین".
کارگردان به سویش رفت و برس را از دستش گرفت ودخترخود را از کمر به عقب خماند و آبشارسیاه گیسوانش را به دست او سپرد.
نمی دانم ازاینکه موی بلند نداشتم بود، یا برای بی احترامی همسرم که خودم را به بهانه ی رفتن به دستشویی در جلوی آینه یافتم. آینه از زخم درون من عرق کرده بود ودخترک در آینه کدر شده بود و به من دهن کجی می کرد و می گفت : "چیست که مرتب موهایت را کوتاه می کنی؟ بگذار بلند شود تا به کمرت برسد، تا شایسته نوازش و عشق او باشی، مگر نشنیدی که او از زن مو کوتاه خوشش نمی آید و زن، بی موی بلند، برای او اصلاً زن نیست".
تصمیم گرفتم بگذارم موهایم بلند شود.
می خواست آپارتمان به پایان رسیده اش را بفروشد. ازآژانس املاک با اوتماس گرفتند. او بی هیچ مشورتی با من، مرا با خود به آنجا برد. جلوی در چند نفر برای بازدید از آپارتمان چشم براه دوخته بودند. احتیاج داشتم به دستشویی بروم. به ناچار پیاده شدم و تا طبقه ی چهارم به سختی پله ها را طی کردم. از آنجا که بیرون آمدم، آنها وسط هال کوچک آپارتمان مشغول گفت وگو بودند. برای اینکه دخالتی نداشته باشم به اتاق خواب رفتم و سر گرم شدم به تماشای شهر که در غروب فرو می رفت. وقتی برگشتم، درکمد دیواری نیمه باز بود و گوشه ی ملافه ای بیرون زده بود. داخل کمد... دو تا پتو، یک جفت دمپایی زنانه، جعبه دستمال و دوتا بالشت بود. چندشم شد، با دیدن این وسایل درآپارتمانی که تازه کارش به اتمام رسانده بود وهنوز هیچ کس در آن زندگانی نمی کرد، حالم از خودم بهم می خورد، یعنی او تا به این حد...!؟
پله ها را، دوتا دوتا می پریدم، که او خودش را به من رساند، جلوی اتومبیل را گرفت و سوارشد. آن وسائل متعلق به یکی از دوستانش بود که نمی توانست به علت رازدار بودن چیزی در باره ی آنها بگوید.
چون رازبود، من هم توضیح نخواستم، ولی در اتاق خوابم را به رویش قفل کردم! قفل اتاق را شکست. فریاد زد وگفت:"تو دیگر قبه ازدواج برایت شکسته... ولی من یک بار ازدواج کردم، تا پایان هم پای این ازدواج می مانم، توهم مجبوری خودت را به این زندگی عادت بدهی".
با بی تفاوتی گفتم:" اگر این را باور داشتی مثل آدم زندگی می کردی"!
خیلی جدی برابرم ایستاد وگفت : "افسانه، فکر طلاق را از سرت بیرون کن، من طلاق بده نیستم".
وقتی مقاومت مرا دید، اندکی رفتارش را تغییرداد ودیگر بی دلیل از خانه بیرون نمی رفت. گاهی دو سه روزبه من می چسبید و درخانه می ماند. می خواست بچه دار شویم، از این خواست مو بر تنم راست می شد.
به او اعتماد نداشتم، خیلی زود به پزشک مراجعه کردم و چاره ای برای اینکه بچه دار نشوم اندیشیدم.
او از این موضوع خبر نداشت وتلاش می کرد یک روز خبر پدر شدن اش را از من بشنود.
برای دو کار، یکی سینمایی ودیگری سریال تلویزیونی، نزدیک به برگزیده شدن بودم و او که این را اصلاً انتظار نداشت خیلی حسادت می کرد. به اصرار خود او کلاسهای بازیگری را به پایان رسانده بودم و حالا مانع من بود. برای فیلم سینمایی انتخاب من قطعی شد. آن شب جنجال به راه انداخت و دوباره به استخوان های پوسیده ی داریوش بند کرد. تمام لوازم شخصی مرا برداشته بود، از جمله عکس و نواری که از داریوش داشتم. وقتی از او در باره ی آن عکس پرسیدم، با طعنه گفت:" نگران نباشید یادگار زندگی گذشته ی مشعشع تان را در جای امنی مخفی کرده ام و در موقعیت مناسب، پس خواهم داد".
از او خواهش کردم دلیل این رفتار مسخره و تغییر فاحشی را که کرده برایم بگوید، گفتم : " پیش از ازدواج رفتارت بقدری صمیمی ودوستانه بود که در دلم به همسر آینده ات حسادت می کردم و با دیدن رفتار پدرت با خانواده اش، برادرت با همسر مریض اش که سالها از او نگه داری کرده بود و اجازه نمی داد او با قلب بیمارش پله ها را بالا برود و مثل مادر او را در آغوشش حمل می کرد، این احساس در وجودم قوی تر می شد. وقتی این سعادت نصیب خودم شد، در پوست خود نمی گنجیدم وجهان را متعلق به خود می دانستم. ولی به یک هفته نرسید که آرزوهایم نقش بر آب شد، با یک آدم غریبه روبرو شدم".
سرش را پایین انداخته بود و گوش می کرد. احساس کردم زمان مناسبی ست ادامه دادم :
"همیشه تو را ناجی خود می دیدم که ترس وظلمت را از من دور کردی، معرفتی که از تودیدم در هیچ آدمی نبود، باعث شدی ایمانم و باورم به ازدواج وعشق که در درونم محو می شد، دوباره در دشت سوخته ی دلم ریشه دواند. به من جرأت دوباره ساختن و ساخته شدن دادی، چرا؟ چه چیزی تورا از مهربان بودن با من باز می دارد؟ چرا با آن امضاِء فرسنگ ها از من دور شدی؟! مگر مجبور بودیم ازدواج کنیم"؟
اوکه با سخنانم آرام گرفته بود با واپسین جمله ام دوباره با خشم دستش را روی پیشخوان آشپزخانه کوبید و گفت:" مانند دختر بچه ها وانمود می کنی که اینکار را نکرده ای"؟!                                        هم چنانکه که به سمت پنجره می رفت ادامه داد:" تو را دوست داشتم، فقط کمی فرصت می خواستم تا مسائلم را حل کنم، اما تو با سیاست زنانه پدرم را مجذوب خود کردی تا به من فشار بیاورد"!
با ناباوری گفتم :" تو خیلی بی انصافی، چطور می توانی این حرف را بزنی؟ بابا به خاطر حرف مردم به من هم فشار می آورد! چه سیاستی می توانست باشد غیر از صداقت"؟
او که گل های گلدان را آب می داد تا از تشنگی نمیرند، ادامه داد: " افسانه تو پدر جدی ومحکم مرا، که در مدت چهل سال از گل نازکتر به مادرم نگفته بود، چنان مجذوب و اسیر خود کردی که مرتب تو را به رخ اش می کشید ودقایق طولانی مثل مسخ شده ها جلوی عکس تو می نشست و با خدای افسانه ایی خود راز ونیاز می کرد. تو می توانی این را بفهمی که زندگی پدرو مادرم داشت از هم می پاشید؟ آنروز که پدرم تنها به دیدن تو آمده بود کار خود را کردی، تو هر مردی را که اراده کنی به زانو در می آوری حتا مردی مثل پدر مرا، مگر غیر از این است؟ مگر این را در جمع خودمان ثابت نکرده ای"؟!
دیوانه شدم. او چطور می توانست درباره ی من و پدرش اینگونه داوری کند. مثل دیوانه ها به او پریدم. نمی خواستم او با ذهن مسموم خود باور مرا نسبت به پدرش که از پدر خودم بیشتربه من احترام گذاشته بود، آلوده کند. از همه چیز پیرامونم چندشم شد، احساس می کردم زندگی در این شرایط پرسه زدن در لجن زارمتعفنی ست که تحمل گند آب هایش از توان من بیرون است. زورم به لوازم خانه ام می رسید. آغاز کردم به شکستن آنها را. او مچ دستم را گرفت و مرا گوشه ای پرت کرد.
مادرم پای تلفن نصیحتم می کرد. می گفت :" دخترم شوهر که پیراهن تن نیست، هر روز عوض کنی؟ باید صبور باشی، این زندگی هنوزدر اول راه است، مرا ببین که چطور سالها ست می سوزم و می سازم. اگر گل هم بیابی خار خواهد داشت! تا کی می خواهی جوانی ات را درخانه ای تنها به هدر دهی"؟!
گوشم با مادر بود، اما نه به راستی می شنیدم ونه حوصله پاسخ دادن داشتم. اصلاً چه باید می گفتم؟ اینکه شوهرم مرا محکوم به از راه بدر کردن پدرش می کند یا احترامم را جلوی دوست و آشنا نگه نمی دارد و یا...
نه اینها چیزهایی نبود که مادرم مستحق شنیدنش باشد. انصاف نبود به او بگویم روزی دهها بار دخترش را می شکنند و او شکسته هایش را دوباره بند می زند، تا با پررویی به زندگی لبخند بزند، هرچند به زوروبه شکل ساختگی.
"تست گریم" داشتم وباید ظهر آنجا می بودم. دیرشده بود، آماده ی رفتن که شدم او از پشت یخچال صدایم کرد تا ظرف بزرگ آب را که با کوچکترین حرکتی می ریخت از دستش بگیرم و درحمام خالی کنم.
گفتم : " دیرم شده است، نمی توانم و باید ساعت دوازده آنجا باشم".
ظرف را در ظرفشویی آشپزخانه خالی کرد وگفت :" کسانی که منتظرت هستند اذیت می شوند، نه! مخصوصاً که خودتان را برای کارگردان آراسته اید و حتماً در اولین فستیوال بهترین بازیگر نقش اول خواهید شد، البته اگر از اتاق خواب کارگردان با موفقیت عبور کنی، که تو هم در این کار حرفه ای هستی ".
دیگر خشمگین نشدم ودردم هم نیامد، چون روبروی خود یک آدم مرده را می دیدم. لاشه ی ازدواجم را که درانگشتم بود در آوردم و به سویش پرت کردم. گفتم :" تولیا قت نداشتی این چند ماه هم زیاد بود، مردی که این حرفها را بزند لیاقت این حلقه را ندارد. من کثیف تر از آنی ام که گفتی، اگر تا یک هفته ی دیگر از شر تو خلاص نشوم".
با پوزخنده گفت : " برو تا موهایت مثل دندان هایت سفید شود، حتماً طلاق می گیری"!
از راه پله ها صدایش را می شنیدم :" من ذره ذره جا نت را خواهم گرفت، عشق جاودانه ی من"!
در اتومبیل خود نشستم. اشک نمی ریختم، اما، از درون می سوختم. به دفتر سینمایی تلفن کردم و انصراف خود را از آن نقش اعلام کردم و به اصرارشان هم بی توجه ی ماندم.
در دفتر کار وکیل ام بودم. وکیلم پسرعموی حجت السلام کله گنده ا ی بود.
او گفت :"غیر ممکن است در یک هفته بتوانی طلاق بگیری".
گفتم :" دراین شهر غیر ممکن خود غیرممکن است".
از داخل کیفم دسته چکم را در آوردم. مبلغی را برآن نوشتم و روی میزاو گذاشتم. با دیدن مبلغ چک، چشمان وق زده اش برروی چک یخ زد. با حیرت پرسید :" یعنی تا این حد این موضوع برایت اهمیت دارد که این مبلغ را می پردازی!؟ راستش ندیده بودم یک خانوم برای گرفتن طلاق پول هم بپردازد. حتماً داماد بعدی...".
حرفش را قطع کردم وگفتم :"به شما اعتماد دارم اگر در این شهر یک نفربتواند این کار را انجام دهد، خود شمایید".
از دفتر وکیل بیرون آمدم. پیش لعیا رفتم .
وکیل از دوست کارگردان با این تهدید که آپارتمان او را برای مهریه من به اجرا خواهد گذاشت واز او که دو دل ومردد بود، برای فرم طلاق امضا گرفت. وقت دادگاه برای سه روز بعد بود که وکیل از او خواست تا وقت دادگاه خانه را ترک کند. من که از شب پیش او را ترک کرده بودم وبه خانه لعیا رفته بودم، پدرش را در خانه منتظر دیدم. از بابا که دیگر نمی توانستم درست در چشمانش نگاه کنم خواهش کردم در مسائل ما دخالت نکند، که عمرزندگی ما به پایان رسیده است.
او وسایلش را جمع کرد که یک چمدان هم نشد. به پدرش التماس می کرد جلوی مرا بگیرد. بابا خواست حرفی بزند، روی به آقای خانه گفتم :" تو حتی وسائل شخصی خودت را به این خانه نیاوردی، هیچوقت مرا از خودت ندیدی وازدواج مان را جدی نگرفتی، حالا چطور می توانی با آن همه توهین وتحقیردر چشمان من نگاه کنی وادامه ی زندگی با مرا بخواهی؟ دیگر نمی توانم ادامه بدهم...".
او بیرون نمی رفت. گفتم : "باشد...! حالا که تو نمی روی من می روم".
با گفتن این جمله به سرعت بیرون آمدم و سوار اتومبیل ام شدم.
از دراتومبیل ام آویزان بود که حرکت کردم. از آینه اتومبیل می دیدم که دست اش پشت سرم آویزان مانده است.
فریاد می زدم به زمین و زمان ناسزا می گفتم، خدا خدا می کردم. روی پل گاندی ایستادم حالم بهم خورد. نمی توانستم رانندگی کنم. درتمام روزهای ازدواج مان تنها یک ذره محبت می خواستم. پیاله ی نگاه درمانده ام، عشق او را نیاز می کرد. هنگام ی که در خواب بود با او حرف می زدم، می بوسیدم اش تا شاید نیمه ی خفته ام را در او بیدار کنم. ولی نمی دانستم که تب بوسه های من هم یخ ناباوری را در روح او آب نمی کرد. روی پل گاندی مثل دیوانه ها خدا را داد می زدم :" آیا سهم من از این جهان توهمین است"!؟
یک لحظه جنون آنی به مغزم حمله کرد که، از آن بالا خودم را به پایین پرت کنم. با خود گفتم :"اگر من در این جهان نباشم چه چیزی ازآن کم می شود؟ بی شک هیچ".
دستم را روی نرده ها گذاشتم که بالا بروم، صدای او بود، به جرأت می توانم بگویم که صدای داریوش بود :"ارزشش را نداشت نه !؟ گفته بودم که بودن وسوسه ای تهی ست، اما تو باور نداشتی. مگر تو نمی گفتی عاشق هر نفس زندگی هستی و تلخ کامی اش را چون گسی شراب مزمزه می کنی !؟ دیدی تو هم کم آوردی و زیستن قیمت گزا فی داشت"؟!
فریاد زدم : " نه...".
نمی دانستم کجا باید بروم و این نخستین بار نبود که با وجود داشتن خانه و کاشانه آواره بودم. خانه ای را که به بهای خون دل بنا کرده بودم، به میل خود رها کرده بودم، تا آقای ما در آن بیاساید. وضعیت غریبی بود، لعیا تماس گرفت وخواهش کرد پیش او بروم. در را باز کرد و مرا در آغوش کشید در میان های های گریه، گفتم : "تمام شد، دیگر تمام شد".
وقتی همسرش که دوست صمیمی او بود پرسید : "چه اتفاقی افتاده است"؟
مثل یک گرگ وحشی سینه ی او را به مشت گرفتم وگفتم :"از همه ی شما بیزارم... بیزارم...بیزارم...".
او که فهمیده بود حال روحی مساعدی ندارم هیچ نمی گفت، تا اینکه پس از چند ضربه که به سینه اش زدم از شرمندگی اینبار به گریه افتادم و خودم را در آغوش او رها کردم.
بابا روی پیامگیر تلفنی پیغام گذاشته بود که از آپارتمان من رفته اند.
به خانه ام برگشتم که دیگر هیچ حسی را در من برنمی انگیخت وباور داشتم که تنهایی تنها تکیه گاه من شده است. از دفتر سینمایی تماس گرفته بودند برای بازی در سریال تلویزیونی. من تست دوربین را با شال سفید عروسی ام اجرا کردم.
قرار دادم را بستم و باید دو روز دیگر برای فیلمبرداری کار به یکی از شهرهای شمال می رفتم.



افسانه هشتم
دردفترکار وکیل قرارگذاشته بودیم تا از آنجا به دادگاه برویم. دوست کارگردان کت شلوار یشمی عروسی اش را پوشیده بود. حلقه ی ازدواج در دستش برق می زد. خواهش کرد که با ما بیاید.
وکیلم گفت: "ترافیک سنگین است؛ بهتراست که با یک اتومبیل برویم".
با اتومبیل وکیل روانه‍ی دادگاه شدیم. صبح که با اتومبییل خود طرح ترافیک را رد کرده بودم، پلیس ایست داد. وقتی می خواست برگ جریمه را بنویسد همکارش صدایش کرد. دستم را از پنجره بیرون آوردم گفتم:"جناب عجله کنید من به طلاقم نمی رسم"!
با شگفتی برگشت سرش را از پنجره اندکی داخل کرد و گفت:" ببخشید به چی نمی رسید" !؟
با خنده ای تلخ پاسخ دادم :"به دادگاه می روم که طلاق بگیرم، اگر طولش بدهید ازاین سعادت بی نصیب می مانم".
او که گمان کرد سر صبح دارم سربه سرش می گذارم، جریمه را به سویم گرفت وگفت :"خیر پیش، امیدوارم دستم برایتان آمد داشته باشد".
هم چنانکه برگه ی جریمه را نشان اش می دادم با پوزخند پاسخ دادم :" از صبحانه معلوم است که شام چی داریم"!
جریمه ام را از دستش بیرون کشیدم. اکنون سرچراغ قرمز چشم در چشم هم بودیم. من درصندلی عقب اتومبیل وکیل در فکر خود غرق بودم، که جناب پلیس لبخندی زد و سرش را تکان داد، نمی دانستم در سرش چه می گذرد.
سیم سازش با صدای بد آهنگی پاره شد و دستش را خراشید. نگاهی به من کرد و گفت :" گویا دل ساز من نیز از این افسانه ی تو به درد آمد که اینگونه سینه اش را از غم درید".
گفتم : "چه دل کم طاقتی دارد این ساز شما"!
وقتی که مشغول بند زدن دل شکسته ی سازش شد، تازه من متوجه شدم که دستش خونی شده است. همانطور که سازش را درست می کرد من هم دست خون آلود او را گرفتم ومشغول زخم بندی آن شدم وبا هم کارمان را به سرانجام رساندیم. سازش را که کوک کرد گفت : "خب من حاضرم".
گفتم :" کجا بودیم ...؟ آهان! دادگاه...".
دادگاه با معماری قرون وسطایی خود از دوربی شباهت به قصرجادوگران قصه ها نبود. زنان سیاه پوش به همراه کودکان گریان درطول راهروهای کم نوردادگاه منتظرحکم وبی خبر از فرجام خود ایستاده بودند. مردانی هم با چهره های خشمگین که زیرلبی می شد فحش های رکیکی را شنید که با تهدید رو به همسران شان می دادند. زنانی که پشت سربازی یا برادری پناه گرفته بودند. وکیل درطبقه دوم برایمان وقت ملاقات گرفته بود. پژواک برخورد پاشنه ی کفش هایم با پله های مرمرین بر سرم آوار می شد وطنین اش فضا را می شکافت. دقایقی نه چندان طولانی، انتظار، و سپس نوبت به ما رسید. رئیس دادگاه با عمامه ای سیاه، پنجاه وچندساله می نمود. ابروهای پرپشت وپیوسته اش، بالای آن چشمان پف کرده که نشان ازمصرف کردن تریاک را می داد، مرا به یاد قصاب محله های کودکی ام می انداخت. قصابی که، هر وقت خطایی از من سر می زد، مادرم می گفت:" هر آتشی می خواهی بسوزان، اگر نگفتم سلاخ بیاید پوستت را مثل گوسفند بکند"؟
در انتهای سالن، خانوم منشی با چادر و مقنعه ای سیاه، پای کامپیوتر نشسته ومشغول تایپ کردن بود. از نیم رخ اش تنها دماغ عقابی او دیده می شد. گویا من و آقای کارگردان می دانستیم جایگاه مان کجاست. هر دو روبروی آقای قاضی که پشت میز عدالت یک پله بالاتر از ما نشسته بود. نشستیم. قاضی پس از مرور پرونده رو کرد به ما و گفت :" چرا می خواهید از همدیگر جدا شوید"؟
نگاهش از او به من و از من به او پرید. اما سپس رو به او کرد وگفت:" خب، جوان بگو ببینم دردت چی است"؟
اوکه خیلی مودب، آراسته و مظلوم نشسته بود، در کمال احترام و تواضع گفت:"حاج آقا، من ازدواج نکرده ام که هنوز مُهر شناسنامه ام خشک نشده زنم را طلاق بدهم. سه روزپیش خانومم عصبی از خانه خارج شد و فردای آن روز آقای وکیل، فرم طلاق را برای امضاء جلوی من گذاشتند. باور بفرمایید که هنوز خودم هم نمی دانم به چه دلیلی اینجا هستم".
حاج آقا، نگاهی عاقل اندر سفیه به آقای وکیل، که گوشه ای دست به سینه ایستاده بود کرد وگفت : "شما وکلا هم که بخاطرمنافع خود تان دست به هر کاری می زنید، نه !؟ حتا اگرهم نابود کردن پایه های زندگی خانواده گی هم باشد باز شما از خدا بی خبرها به خاطر پول از آن ابایی ندارین."
وکیلم خواست توضیح بدهد، که حاج آقا دست بلند قانونی اش را به علامت سکوت بالا برد وسپس از او که همچنان در نقش مظلومیت و بی خبری خود غرق بود پرسید: " جوان! کار شما چی است "؟
او که با حرفها ورفتار قاضی جرأتی یافته بود، نفس حبس شده درسینه اش را رها کرد و گفت: " حاج آقا بنده کارگردانم و در همین رشته دارم دکترا می گیرم. اما از بد روزگار چند وقتی ست که بیکارم ".
حاج آقا، که گویا فراموش کرده بود من شاکی پرونده هستم ونخست باید سخنان مرا بشنود، دوباره از او پرسید: " جز این خانوم، ازدواج دیگری هم داشتی"؟
اوگفت:" نخیر حاج آقا، همین یکی برای هفتاد پشتم کافیه. با همین یکی سر از اینجا درآورده ام، وای به اینکه ازدواج دیگری هم می کردم ".
حا ج آقا انگار یادش آمده بود که من هم آنجا هستم، رو به من کرد وگفت:" شما چی ازدواج ..."؟
پیش ازاینکه پرسش را کامل کند، گفتم :" بله بارها..."!
حاج آقا با نگاهی که تمسخردر آن موج می زد، پرسید: " بچه هم دارید "؟
پاسخ دادم : " ازاین آقا خیر، اما من از ازدواج اولم دوتا بچه دارم ".
نمی خواستم او با آن قیافه حق به جانب این پاسخ ها را علیه من بدهد و مرا بیشتر از خودش منزجر کند.
حاج آقا که با نگاه هیزش از دید زدن من هم حذر نمی کرد، دست هایش را روی میز به هم قلاب کرد. دست های زمخت که سیاهی رعب آوری روی آنها سایه انداخته بود وناخن هایی که گویا آبستن همان کثافاتی بود که پس از نماز صبح به خورد ریه هایش داده بود.
پرسید: " خٌب، پسرجان می خواهی چه بکنی "؟
او که دیگر کاملاً حاج آقا را در جبهه ی خودش می دید، خیلی مطمئن گفت: " من عاشق زنم هستم، با وجود مخالفت اطرافیان و درگیرشدن با پدرومادرم با او ازدواج کرده ام، اما ایشان به زندگی مجردی عادت کرده اند، وگرنه در همه ی خانواده ها مشکلات هست. با هر دعوایی که نباید به دادگاه رفت وتقاضای طلاق داد. اگر اینطور بود که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شد ومردم مثل پیراهن زن وشوهر عوض می کردند".
نگاهی به وکیل کردم. مثل مجسمه ای ایستاده بود وگویی سالهاست که در آن حال یخ زده است. حاج آقا که پیوسته سخنان او را با کله ی گنده اش تائید می کرد، با اندکی مکث و تفکر با خشم به من نگاهی انداخت. وقتی از نوک پاهایم که کفش رو بسته و شلوار بلند پوشیده بودم، راه نفوذی نیافت، نگاه هرزه اش روی اندام هایم چرخی زد و زیر چانه ام که پائین بودن گره روسری فرصتی در اختیارش گذاشته بود، متوقف ماند. با دیدن نگاه چندش آورش، فوراً گره روسریم را بیشتر از حد معمول سفت کردم. اوکه متوجه این حرکت من شد، گفت :" خانوم خجالت نمی کشی که می خواهی ازهمچین جوانی، با این تحصیلات عالی واخلاق خوب طلاق بگیری؟ طلاق گرفتی، می خواهی چه کنی؟ بیفتی درکوچه ها به هر کاره گی؟ برو خدات را هم شکرکن که شانس در خانت را زده واین جوان عاشقت شُده. سرت را بینداز پائین و زندگی ات را بکن".
همان طور که مرا نصیحت ودرواقع تحقیر می کرد، در پرونده ی ما هم چیزی می نوشت گفت: " جلسه ی بعدی دادگاه تان را برای سه ماه دیگر می نویسم. خانوم، توهم در این مدت سعی کن که این قضیه را از دل شوهرت درآوری، که یک وقت با این موقعیتی که دارد به سرش نزند سرت هوو بیاورد "!
با وحشت به وکیلم اشاره کردم و او سرش را به علامت اینکه از دستش کاری ساخته نیست، تکان داد. به سرعت فکری به مغزم خطور کرد. نمی شد حاج آقا را که فرشته عدالت زیر دستانش جان می داد، دست کم گرفت، و روسری برایش گره زد. بنابراین، من آن دخترک خسته را، که در جست وجوی نیمه اش، سراز آن اتاق تنگ و سیاه در آورده بود، ازوجودم بیرون کردم. در کلاس بازیگری نمایشی اجرا کرده بودم که با تشویق استادم روبرو شد. اما، حال خودم از آن نقشی که بازی کردم، بد شد. دراین لحظه فکرمی کردم که باید همان نقش را ایفا کنم؛ هرچند به بهای تحمل حالت تهوعی که به من دست می داد. با صدایی که دیگر متعلق به آن دخترک خسته نبود، با لوندی یک بازیگر زیبا، گفتم : " جناب حاج آقا، شما حق دارین، همه این حرفها درسته، اما مطلبِ مهمی هست که نمی توانم پیشِ این آقایون بگویم... خواهش می کنم فقط چند دقیقه بهم اجازه بدین... بعدش هرچی شما دستور بفرمایین".
او نگاهی به من وآقایان انداخت و سپس با دست اش به آنها اشاره کرد که بیرون بروند. به خود نهیب زدم آغازکن دیگر. دختر طناز، با درون تب دار، شروع به گریستن کرد و، در حین اشک ریختن، روسری سفت را، که مانند حلقه ی دار بر گردنش فشار می آورد، شل کرد. اشک ها از آتش فشان درونش سر ریز می شد. آتش فشانی که به جای خاموشی، با هر قطره ی اشک، شعله ورتر می شد.
هرچه لوندی وعشوه گری بود، درنگاه بازیگر، جمع کردم و اندکی به سوی حاج آقا خم شده، قطره ای هم بر چهره ی او ریختم. برق نوری که از پستان هایش برچهره ی حاج آقا می پاشید حاکی از بُرد بود.
چهره ی خود را درقاب شیشه ای، که با رنگ طلا برروی میز حاج آقا نام الله را در بر داشت پیرمی دیدم. اما، دخترک عشوه گر، برخلاف من، بازی ی نفرین شده ی زندگی اش را پیش می برد.
حاجی، فاتحانه، دستی بر ریش خود کشید و سینه ای صاف کرد و گفت: " خُب، بگید ما بدانیم مشکل چی ست"؟
در این میان، صدای نفس های به شماره افتاده ی بازیگر تبدیل به آه های پی در پی شده بود. گفتم : " آخه چطور بگویم، شما که نمی دونین ، آخه اون..."
حاج آقا که نرمترشده بود، از جعبه ی دستمال کاغذی روی میزش، دستمالی بیرون کشید ودرحالی که آن را به من می داد، نوک انگشتانم را با سرانگشتانش لیسید و گفت : " بگو، گریه نکن، آخه حیف این چشمها نیست ... منم قول می دهم کمک کنم ".
گفتم : "حاج آقا! اون با من مشکل داره و هنوز نتوانسته در مورد مسا ئل ...".
حاج آقا، مثل شاگرد ها ی باهوش و عجول کلاس، توی حرفم دوید. می خواستم بگویم با گذشته ام کنار نیامده است، که او گفت:"آااااهان ... حالا فهمیدم این جوان مشکلات فنی دارد... شما با او مشکلِ رختخوابی دارید جانم چرا زودتر نگفتی ... حق داری دختر به این خوشگلی، از پستان هایت معلوم است که شهوتی یم هستی... این جوان چی می فهمد زنی ی تو را...".
باورم نمی شد این آدمی که روبرویم نشسته، فرشته ی عدالتی که روزانه دهها دختر و زن را به داوری می گیرد، زیرآن نقاب حاج آقایی، چنین چهره ای داشته باشد. گذاشتم داوری خودش را داشته باشد. به خودم نهیب زدم: " آرام باش! این تنها یک بازی ست". اما در قالب بازیگرهم برایم غیرقابل تحمل بود، و جلوی اشک های خود را نمی توانستم بگیرم. او که از اشک ریختن من بیشتر لذت می برد، با هیجان گفت:"جانم اون مرواریدها را حرام نکن ... من اینجا برای شنیدن دردهای شما نشسته م دیگر ... حالا من اگر طالاق تورا بگیرم نمی شود که بی صاحب باشی" .
پاسخی ندادم ، فقط اشک می ریختم . ادامه داد :" من که نمردم! نمی گذارم یک مو از سرت کم بشود ... قربا ن آن گردن بلوریت بروم دختر... آن روسری را هم شلش کن"!
گره روسری را پائین تر بردم .
با ترس گفتم:" آخه حاج آقا! منشی تان تمام حواسش به ما هست.
او در حین جمع و جور کردن خودش سرفه ای کرد و با صدای بلندتر که منشی هم بشنود،
گفت:" این جوان به درد شما نمی خورد. حالا مال و منالی دارد تا من نفقه ی شما را بگیرم؟ مهر یه ات را هم که بخشیدی! هرچند مهم نیست، از حلقومش می کشم بیرون".
سرش را به سویم خم کرد و آهسته گفت:" اصلا کجا زندگی می کنی؟! گردن بلوری، جایی برای ماندن داری؟ اگر نداری یک کلبه خرابه ای در پاسداران هست، خودم هر شب حالی بهت می دهم که خاطره ی این چند ماه یادت برود و از این حال و هوا بیایی بیرون... اصلاً این وکیل چقدر پول ازت گرفته؟ می خواهی از حلقومش بکشم بیرون"؟
گفتم :" نه، اون هیچی نداره، حاج آقا!... مهریه هم نمی خواهم، خونه ی خودم هستش، وکیل هم مثل شما بخاطر خدا، دلش به حالم سوخت ... نه چیز زیادی ام نگرفته".
به سویم خم شد وآهسته گفت : "من اون زبان حاج آقا گفتن تو را بخورم... تو می توانی به من سید بگویی میدانی که... سیدا چطوریند ؟؟!!! عین فولادِ گداخته است. میایی دیگه نه"؟!
پرسیدم :" حاج آقا اگر طلاق ندهد چی"؟!
با تکبر بادی به غبغب انداخت و گفت :" اوسگ کی باشد ...الان حکم طلاق ات را صادر می کنم ، ببینم چه غلطی می خواهد بکند! اصلاً می خواهی حکم جلبش بدهم برود چندی ماهی آب یخ بخورد"؟
با تشویش گفتم:" نه، نه، آقا سید؛ فقط زودتر می خوام از دستش خلاصم کنید. من که غیر از شما کسی رو ندارم".
باز نزدیکتر آمد وگفت :"من فدای آن شیرین زبانی ات دختر! بس کن دیگر! از حال می روم ها... بالاخره فردا میایی یا نه"؟
با شگفتی گفتم : "شما بگویید، معلوم است که میام. ولی ، سه ماه عده طلاق چی می شود ..."؟!
با بی حوصلگی گفت: "جانم این فکرها چی می کنی؟! من کفارش را می دهم، خودت را نگرانِ این چیزا نکن."
گفتم : " خب، شما بهتر میدانید اگر از نظرِ شرعی مشکلی نیست ... می آیم، همین جا باید بیایم "!؟
گفت : " تو بیا ... کاری می کنم...".
سپس، با یک حرکت کریه، زبانش را از دهانش بیرون آورد و لبهایش را لیسید.
با دلهره گفتم : "اون بیرون خیلی منتظرشدن، یک وقت شک نکنند"؟
پرسید :" خیلی خب... فقط من تو را گم نکنم؟ این شماره تلفون خونه ت، نه! موبایل داری"؟
با وحشت پاسخ دادم: " نه آقا سید، ندارم".
گفت:" فدای سرت که نداری خودم برایت میگیرم...".
یادم افتاد که در پرونده ی طلاق شماره ی تلفن خانه ی من، با آدرس خانه ی خاله ی او، نوشته شده بود. البته دوست کارگردان این کار را کرده بود که، اگرمن طلب مهریه کردم، او بگوید که با خاله اش زندگی می کند. اینجا هم خوشبختانه این کار او به نفع من تمام شد. جناب حاج آقا دوباره خودش را مرتب کرد وعمامه را که طی عشق بازی ذهنی اش روی میز گذاشته بود، تا من موهای صاف سیاهش را بیبنم، دوباره به سر گذاشت وبرای واپسین بارهم تلفن خانه را با من چک کرد. صاف و محکم نشست ودکمه را فشار داد. دوست کارگردان به همراه وکیل داخل شدند. با نگرانی به حاج آقا نگاه می کرد. او که از سه روزه وقت دادگاه گرفتن من در حیرت بود انتظارحرکت دیگری را هم داشت.
حاج آقا رو کرد به آقای وکیل وگفت :"حق با شما بود، این دو نفر نمی توانند باهم زندگی کنند، ادامه ی این زندگی خطرناک هم هست، بیا جوان، بیا این حکم را امضا کن".
وکیل با حیرت به من نگاهی انداخت ومن سرم را پائین انداختم. دوست کارگردان هم، که بهت زده گاهی به من وگاه به حاج آقا، نگاه می کرد، با لکنت زبان و بغضی در گلویش گفت : "جناب... جناب حاج آقا! آخر شما که گفتید به ما سه ماه فرصت می دهید؟ خواهش می کنم...خواهش می کنم این فرصت را به ما بدهید، من مطمئنم که می توانم زنم را راضی کنم".
حاج آقا، که با غضب قلم را برای امضا به سمت او گرفته بود، گفت:"آقا جان دادگاه که جای این جیگول بازی ها نیست، بفرما امضا کن. یادت هم باشد که این خانوم حکم جلبت را دارد و اگر اذیتش کنی می فرستم ات جایی که عرب نی نداخته باشد".
اودر حالی که ازبغض رنگش به کبودی گراییده بود قلم رااز دست حاج آقا گرفت ولی به جای امضا، آغاز کرد به گریه کردن والتماس. حاج آقا با خشم گوشی تلفن را برداشت وگفت :"مثل اینکه شما قصد اذیت داری... بهتراست بیان ببرنت".
او اوضاع را خیلی خراب تر ازآن دید که تصور می کرد وهم چنانکه مثل بچه ها آب دماغش را بالا می کشید، برگه ی طلاق را امضا کرد. حاج آقا با خشونت قلم را از دست او گرفت وبا اشاره ای به وکیل گفت : "همین حالا به اتفاق خانوم واین آقا می روید محضر، تا صغه ی طلاقشان را جاری کنند".
وکیل که تا آن موقع یک کلمه هم سخن نگفته بود، همانطوردست به سینه، گفت : "حاج آقا! گمان کنم حالا نزدیک اذان ظهرباشد و تمام محضرها تعطیل. درضمن امروز روز دانش آموز است و بنده هم باید به مدرسه ی پسرم برای جلسه اولیا بروم".
حاج آقا با تشر گفت:" آقای محترم، حالا وقت انجام وظیفه ی شماست، حتماً منزلتان هستند و به مدرسه ی پسرتان می روند. اصلاً صبر کن ...".
گوشی ی تلفن را برداشت شماره ای گرفت. وکیل، که فکر کرد حاج آقا حکم جلب او را هم به خاطر پول هنگفتی که از من گرفته است صادرمی کند. فوراً گفت :" بله حاج آقا، عیالم حتماً اینکار را انجام می دهند، با او تماس می گیرم و الساعه امرتان را اطاعت می کنم".
حاج آقا بی توجه به او، حالا که موفق به تماس تلفنی خود شده بود، لبخند پیروزمندانه به لب داشت وبا خودکارش بازی می کرد و هم چنانکه نگاهش هنوز به گردن من بود، با صدای آن سوی سیم گفت:"می دانم وقت نماز شماست، ولی این مسئله کمترازعبادت نیست، کار این بنده ی خدا را راه بیندازید... بلی ... دست شما درد نکند. نخیر همشهری ی ما هستند، باشد حالا می فرستم خدمت تان. پس تشریف دارید؟ خدا شما را اجردهد، التماس دعا داریم ...یا علی".
حاج آقا، با لبخندی به من و اشاره ای به وکیل، گفت:" درست شد، تشریفی می برید به این آدرس، منتظر شماست. سلام ما را هم برسانید".
رو به من کرد وگفت:" خواهر؛ شما هم ... مواظب خودتان باشید که دیگر درتله ی این جوان های یک لا قبا نیفتید".
وبا اشاره دست، همه ما را مرخص فرمود .
آقای وکیل بی درنگ عقب عقب از اتاق خارج شد، دوست کارگردان بدون خداحافظی بیرون آمد ودست به دامان من شد. مثل ابر بهار اشک می ریخت، به من التماس می کرد که یک فرصت دیگر به او بدهم، طول سالن را به دنبالم می دوید و از پشت مانتوی بلندم را گرفته بود. خانمی که گوشه ی سالن ایستاده بود وگویا درطول مدتی که من دراتاق، حاج آقا را به رویای یک عشق بازی غرق می کردم، دوست کارگردان با اودرد دل کرده بود، به سوی من آمد وگفت:" دخترم چرا می خواهی از این جوان که عاشق توست جدا بشوی؟ مثل اینکه خوشی زده زیر دلت"؟!
با چادر سیاه که بخشی از لب هایش را با آن پوشانده بود و آن بخش چادر از بوی نفس هایش خیس شده بود، ادامه داد:" آن گوشه را نگاه کن، دخترم آنجاست که با چهارتا بچه، دامادم سرش هوو آورده است. طفل معصوم با وجود هوو هم زندگی اش را ترک نکرده بود. حالا هم شوهرش بدون خرجی گذاشته رفته و بچه ها ی قد و نیم قد رودست من و پدر فلج ش موندن. برو این آقا رو بزار سرت حلوا حلواش کن".
به گوشه ای که آن خانوم اشاره کرد نگاه کردم. تا آن لحظه اصلاً متوجه شلوغی سالن نشده بودم. چهره های خسته، عده ای باخشم ونفرت وعده ی دیگر با چشمان گریان در گوشه و کنار باهم حرف می زدند یا با قهر از هم کنارِ گرفته بودند. اما درگوشه ای که دختر این خانوم ایستاده بود، سه زن با پوشش ها و قد و وزن متفاوت در هم فرو رفته بودند و پچ پچ می کردند. دخترکه تقریباً بیست وهفت ساله می نمود و ابروان پیوسته ای داشت، بر فراز یک نگاه به گود نشسته، گویی دربرق کم نور چشم اش میان ظلمت چاهی درواپسین لحظه ی زندگی فریاد رسی را می طلبید. دانستم باید دختر این خانوم باشد. آن سه زن به ما نگاه می کردند، حتماً آنها هم برآن بودند خوشی زیر دل من زده است. مادردختر که دید دارم به زنها نگاه می کنم، گفت :" وسطی دخترِ سیاه بخت منِ ... سمت راستی رو می بینی؟ به یک مرد پیربا اختلاف چهل سال شوهرش داده اند. حالا پیرمرد مرده واین وارث بیچاره را لخت وعور از خانه بیرون کردند... اون قد کوتاهِ، مادرمرده! دو تا هم بچه داره، شوهرش خواهرشانزده ساله یی زن خودش را آبستن کرده".
خانومی که پرونده همه را می دانست، داشت ادامه می داد که دخترش اشاره کرد نوبت آنهاست. اوهم چنانکه واپسین پندش را به من می داد، پشت سردخترش به سوی همان اتاقی که ما ازآن بیرون آمده بودیم روانه شد. از تصورِ سرنوشتی که در آن اتاق انتظار آن نگاه بی پناه را می کشید بر خود لرزیدم. دیگر صدای دوست کارگردان را هم که التماس می کرد انگار از راه دورمی شنیدم. آن سالن با آن دیوارهای بلند قرون وسطایی، دور سرم می چرخید. وکیلم خواهش کرد عجله کنیم. او می خواست وظیفه پدریش را هم انجام دهد. از آن شهر، با آن فضاء دود آلود ومردمی خشمگین که به دنبال یک لقمه نان می دویدند، تا از گرسنگی نمیرند حالم بهم می خورد. از خودم هم حالم بهم می خورد. می دیدم که نیروی تغییرهیچ چیز را در پیرامونم ندارم. دختران و زنان بی گناه کشورم را به نام اسلام به پرتگاه سقوط می کشاندند، ومن به دنبال نیمه ی خیالی خود بودم وهیچ کاری نمی کردم. نمی توانستم هیچ کاری بکنم. غرق چاه عمیق افکارم بودم که وکیلم اعلام کرد رسیدیم. او به عاقدی که پول صیغه ی طلاق را می خواست، گفت :"من پول همراهم نیست".
وکیلم خواست دست ودلبازی کند که اجازه ندادم ویک دسته اسکناس سبز، به رنگ عمامه ی برخی سیدها، روی میز گذاشتم. ایشان هم به سفارش حاج آقای دادگاه، فوری صیغه طلاق را به عربی جاری کردند.
این کلمات هیچ حسی را در من برنمی انگیخت، گویا از درون یخ زده بودم. نگاهم از گردی حلقه انگشتری اش وارد زمانی شد، که او را چشم براه می نشستم، پرخاش وتوهین هایش را می شنیدم واین که چگونه کوچک ترین پس اندازش را از من پنهان می کرد. ازخانه که بیرون می آمد حلقه ی ازدواج ش را از دستش بیرون می آورد؛ گاه فراموش می کرد ودر جیبش جا می ماند. اکنون او با آن حلقه ی مسخره روبرویم نشسته بود؛ حلقه ی طلا به من دهن کجی می کرد. و او با چشمان پر از تمنا نگاهم می کرد. امضاء حماقت خود را که چند ماه پیش به امید تولدی دیگر زیر سند ازدواج گذاشته بودم، با یک امضاء پس گرفتم. روی میز، نان شیرینی هایی از عقدی فرخنده به چشم می خورد؛ بی آنکه کسی تعارف کند، یکی برداشتم کام تلخ خود را شیرین کردم.
عاقد که از رفتار من شگفت زده بود، گفت : " ببخشین، من خجالت کشیدم تعارف کنم، فکر کردم موقع طلاق یک وقت خدایی ناکرده سوه تفاهم پیش نیاید".
گفتم :"حاج آقا ازدواج سوءتفاهمه، اما طلاق یک تصمیمه که در این تصمیم نه پدری است، نه دیگر کسانی که دخالت کنند".
آقای وکیل، به عنوان گواه طلاق، امضایش را داد ورفت وما به همراه هم از ساختمان بیرون آمدیم. خیابان شلوغ بود. مدرسه ی پسرانه تعطیل شده بود. پسران شاد وشیطان آغاز به آموختن کرده بودند، به امید این که درآینده قاضی، وکیل، کارگردان یا دکتر، مهندس شوند. آری به آیندگان سرنوشت ساز ایران نگاه می کردم وآرزوهای بزرگ شان را می دیدم. جالب تر آن سوی دیگر خیابان، مدرسه ی دخترانه تعطیل شده بود. دخترهای هفت، هشت ساله، با مانتو و مقنعه ی بلند با همدیگر یا تنها درگوشه ای راه می رفتند. بعضی ازآنها پوشیده به مقنعه ای بودند که تا مچ دست شان آویزان بود. در دل دعا می کردم که ای کاش یک روز ناچار نباشند آن را، برای قاضی، یا ... بالا بزنند.
دوست کارگردان هم که غرق در افکار آشفته ی خود بود، جمله ای درباره ی بچه ها گفت که درست نشنیدم.
گفتم :" من باید بروم اتومبیلم را بردارم، من که نتوانستم خوشبخت ات کنم ... ولی".
میانِ حرفم دوید و گفت :"افسانه، چی گفتی قاضی ازاین رو به آن رو شد!؟ می خواست سه ماه دیگر فرصت بدهد"!!!
پرسیدم:" خیلی دلت می خواهد که بدانی "؟!
پاسخ داد :" معلوم است ..."!
- "خودت چه فکری می کنی"؟
از ترس سرش را به علامت منفی تکان داد.
- "عینک ات را بردار".
هر وقت دروغ می گفت از او می خواستم بدون عینک درچشمانم نگاه کند و حالا به خاطرِ اینکه به من ثابت کند راست می گوید، عینک اش را برداشت.
روبرویش صاف ایستادم و با دست راستم کشیده ای در گوشش خواباندم. اوکه اصلاً انتظار چنین حرکتی را از من نداشت، دستش را جای سیلی داغ من گذاشت. بغضم را فرو خوردم و گفتم :" تو مرا محکوم به فریب دادن پدرت ... عشق بازی با یک مرده ... کردی. تو به من این را یاد دادی، اما من با داشتن این همه مشکلات در زندگی ام هیچگاه از زن بودنم برای پیش برد کاری استفاده نکرده بودم، تا امروز... امروز در آن اتاق سرگین زده به خاطر رهایی ازتعفن زندگی دروغین تو، من خودم را به آن قاضی تریاکی دادم. فردا می روم پیش اش، حالا اگر مردی برو پاسخ آن کثافت را بده! تو ایمان مرا دربرابر فرشته بی دادگر قانون کشتی".
نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم به راه افتادم. انگار با کشیده ی من به زمین میخ کوبش کرده باشند. تازه بیدار شد و به دنبالم دوید وگفت: " افسانه، فکر نمی کردم ترکم کنی، آخر همیشه چسبیده به هم بودیم و فکر می کردم همیشه برجای خود منتظر من می مانی، تو را دوست دارم و به تو هم یاد خواهم داد تا دوباره دوستم داشته باشی. تورا به جان بچه هایت یک فرصت دیگر به من بده و بگذار که اشتباه خود را جبران کنم"!!!
با خشم وفریاد به سویش برگشتم وانگشت ام را تا نزدیک چشم اش بردم و گفتم :" ببین اسم بچه های مرا نیاور، آنها در این زندگی کثیف جایی ندارند، من به خودم اجازه نمی دهم اسم شان را بیاورم، چه رسد به تو... تو هیچی برای من نیستی. یک سال فرصت داشتی مرا بشناسی، اما تو یک یاخته از مرا هم نشناختی، والا می فهمید ی دیگر یک لحظه هم به سوی دندان گنده ای که کشیدم و دور انداختم بر نخواهم گشت. حالا اگر بویی از غرور برد ه ای، برگرد و دیگر به دنبالم نیا ".
نشسته با ساز :" به همین آسانی تمام کردی "؟!
انگشتانش را بی هدف روی سیم های ساز می رقصاند و با حیرت در چشمانم خیره بود.
دیگراز بی خوابی توان سخن گفتن نداشتم، اما بی گناهی آن چشمان براق که از کنجکاوی کودکانه ای دودو می زد، مرا وادار به ادامه دادن می کرد :
اینسو و آنسوی جاده چالوس کاملا سبز بود ومن با دل پر خون پیچ وخم جاده را در می نوردیدم. در یک غروب تبدار به متلی در زیباترین نقطه ی کلاردشت رسیدم. گروه فیلم برداری چشم براه بودند. یک فلت یک خوابه با خانم گریمور به من دادند و قرار شد من در اتاقی که نسبتاً بزرگ بود بخوابم، وخانوم گریمور در هال وروی روی کاناپه بخوابد. خیلی زود با محیط آشنا شدم. ساعت شش صبح گریم می شدم و تا غروب سر صحنه ی فیلمبرداری بودم. در نخستین صحنه خبر شهید شدن همسرم را می گرفتم. خوشبختانه آمادگی اشک و ضعف را داشتم. اما درصحنه بعدی که در آن خاطرات همسر مرحومم را به یاد می آوردم، باید عروس می شدم. لباس سفید پوشیدم و همان شال سفید را برسرم انداختم. سخت بود، اما من دردناک ترازآن را زندگی کرده بودم وباز باید خاطره ی بچه دار شدنم را به یاد می آوردم. در کمترازچند روز بیشترین خاطرات زندگی ام را جلوی دوربین، عزا دار و غمناک دوباره زندگی کردم. من برای بازیگری شیوه ی خاصی نداشتم، برای برانگیختن ارتعاشات درونم به خود فشار نمی آوردم، چرا که زندگی من پر بود از همین گونه فراز و نشیب ها. من ژرفای درونم را بیرون می ریختم که این خود به من آسیب می رساند. گاهی همانند پلنگ زخمی می غریدم و گاه موجی از غم جانم را در سکوتی شگرف فرو می برد. روح جنگجویم سرشاربود از انرژی. اما، با سکوت در روزنه ها را به روی خود می بستم و جان خود را از طبیعت هم پنهان می کردم. وقتی از این فضا بیرون می آمدم، تنها رفتن در دل جنگل و زیر آسمان از باران خیس شدن مرا به من باز می گرداند. در خلسه یی ولنگار می چرخیدم و خیس می شدم در آنچه از طبیعت مرا نوازش می کرد. نسیم ی، بارانی، یا حتی تند باد و تگرگ را هم دوست می داشتم. درنزدیکی اقامتگاه ما در دل جنگل روستایی کوچک بود. درست چسبیده به آن روستا در کناردرختی تنومند که دویست سالی از عمرش می گذشت، اتاقکی کوچک ساخته بودند با روکشی از کاهگلی سفید، که در آن مقبره ای عجیب بود. مقبره ای که ساکنان روستا آن را از آنِ امامزاده ای می دانستند. زیر درخت جویباری در سطحی پائین تربه دل جنگل می تاخت. کسانی که آن حوالی درگذشته بودند در بیرون از اتاقک امامزاده، در خانه ابدی خود خفته بودند و هرشب آن جویبارکه گویی در جست وجوی مادرش تا دریا روان بود، برایشان لالایی می خواند. درخت کهنسال قصه ی آدم ها یی را می گفت که تازه به آن جمع پیوسته بودند. آنجا مکان امن و آرامشم بود. هر روز پس از ساعت ها کارآنجا می نشستم و افکارم را در تقدس زلال آن چشمه تطهیر می کردم. هر شب شمع روشن می کردم و روزهای پنجشنبه سرتا سر آن اتاقک را شمع می چیدم.
نخستین بار که این کار را کردم روستائیان شایعه کردند معجزه شده است وبه آنجا هجوم آوردند. اما از دیدن من شگفت زده شدند، زنی جوان با ظاهر تقریباً آراسته، آنجا و در آن وقت شب چه می کند.
خیلی زود با آنها رفیق شدم، به خانه هایشان می رفتم، دردهایشان را می شنیدم وماست وپنیری را که فرآورده ی دست خودشان بود با قدرشناسی وسپاس می خوردم. درست درهمان تاریخی که بچه ام را از دلم کندند، با دست های خودم برای او در کنارآن درخت پیر مزارها، مزاری کوچک از گیاهان و گلهای وحشی ساختم. هرشب ساعت های طولانی، با مزار خا لی ش که عطر وحشی گلهای جنگل آن را در خود گرفته بود، حرف می زدم. وقتی به متل برمی گشتم که شب از نیمه گذشته بود. کم کم نجواهایی به گوشم می رسید که افراد، غیابِ من را بهانه ای کرده بودند برای افسانه پردازی. خانم گریمور که زیاد هم دل خوشی از من نداشت، به افراد گروه از جمله کارگردان که خانم صیغه او بود، و به آسانی در آپارتمان ما رفت و آمد می کرد، گفته بود من هر شب فقط نزدیک های صبح به ویلا برمی گردم. با این روش پیش گیری های لازم را انجام می داد تا مبادا دوست پسرمحرمش را ازچنگش در آورم. خبر غیبت های شبانه ی من به گوش تهیه کننده فیلم هم رسیده بود. او به بهانه اینکه " راش ها" را دیده و من " میکاپ" داشته ام و حالا ایشان نمی توانند این سریال را با آرایش غلیظ من به پخش بدهند، پشت خط تلفن، داد وبیداد می کرد. من که اصلاً حوصله ی این حرفها را نداشتم، ازاو خواستم اگر مشکلی دارد به خانم گریمور بگوید. اما تهیه کننده صدایش را از دفعه پیش هم بالا تربرد وداد کشید :" خانوم محترم چه می گویید؟ خانوم گریمورگفته اند که شما خودتان آرایش می کنید".               
با خونسردی گفتم : " من سرصحنه هیچ لوازمی نمی برم، فکر می کنم سوء تفاهم پیش آمده است"!
صدایش را باز هم بلند ترکرد که :" شما اگربیرون از کارتان آنجا دوستان یا تفریح خاصی دارید به ما مربوط نمی شود، اما نباید به کار لطمه بزنید. من شنیده ام شما روزها خسته وخواب آلود هستید".
با صدایی که اصلاً انتظارش را نداشت گفتم :"آقا مگر با کنیز زر خریدتان حرف می زنید که این طور فریاد می کشید!؟ هر چه من احترام شما را دارم شما بیشتر توهین می کنید. من به عنوان کسی که با شما قرار داد بستم به تعهدم عمل می کنم، زندگی خصوصی من به احدی ربط ندارد. اگر از کار من راضی نیستید همین حالا برمی گردم تهران، من که بازیگر حرفه ای نیستم این کار برایم مهم باشد".
اما آقای تهیه کننده که حرف مرا باور نکرده بودند با همان توپ وتشر ادامه داد. گوشی تلفن را قطع کردم در یک چشم بهم زدن با همه وسائلم در اتومبیل ام بودم. خانم گریموربا شادی شاهد این صحنه ها بود وتلاش می کرد خیلی عادی برخورد کند. حرکت که کردم درآستانه در مدیر تولید جلوی اتومبیلم ایستاد. انگارمویشان را آتش زده باشند، فیلمبردار وکارگردان هم آمدند. هر چه آنها اصرار و خواهش می کردند، نمی پذیرفتم. درنهایت فیلم بردار که با داشتن سن نه چندان زیاد، موهایش یک دست سفید شده بود با شوخی وخنده مرا به موی سفیدش سوگند داد که از خر شیطان پائین بیایم و من به ناچارخر شیطان را به طویله فرستادم.
تهیه کننده برای عذر خواهی تلفن هم نکرد. افراد گروه گذشته از احترامی که برایش قائل بودند از او حساب می بردند. مدیر تولید گفت:"او آنقدرمغرور و یک دنده است که اگر اصرار کارگردان به خاطر نقش تان نبود، حالا یا کار را تعطیل کرده بودیم ویا کاررا با یک بازیگر دیگراز سر می گرفتیم".
در دهکده ای که لوکیشن اصلی فیلم برداری را داشتیم یک روز صبح در باریک راه جنگلی متوجه زنی قد بلند شدم که سرتا پا سیاه پوشیده بود. با تیپ شهری، که شال سیاه برسرخود پیچیده بود. کلاه آفتابگیر بر روی آن بر سر داشت با عینکی سیاه و عجیب تراز آن چوب دستی بود که دردست داشت وسگ سیاه که درکنارش برزمین می دوید. این زن بی توجه به پیرامونش با سگ خود از کنار ما گذشت. گروه فیلم برداری از کارگردان گرفته تا مسئول تدارکات هاج و واج از پشت سر، او را تماشا می کردند.
من از زن صاحبخانه درباره ی او پرس و جو کردم که پاسخ داد:"حدود دوسال است یک خانه کاه گلی در قسمت جنگلی روستا خریده است و با سگ اش آنجا زندگی می کند. معلو م نیست چه کارِه است. خانوم جان ازشما چه پنهان ما ازش می ترسیم! با سگ خود در جنگل و رودخانه ها راه می رود و با هیچکس هم حرف نمی زند. بعضی ها می گویند، جادو گر است، خیلی ها هم فکر می کنند به دنبال گنج است ... والله خدا عالم است، ما زیاد نزدیکش نمی شویم".
من به او نزدیک شدم و عجیب بود که با من خیلی گرم و مهربان وارد گفت وگو شد.
نام او شهلا بود. سالها در انگلیس زندگی کرده بود. تنها چیزی که از خود گفت اینکه عاشق طبیعت و جنگل بود. شهلا چهل و دوسال داشت و چشمان سیاه جذابش دل هرمردی را می توانست برباید، اما او زن پیچیده و عجیبی بود که اجازه نمی داد کسی به او نزدیک شود. پس از چند روز آشنایی با او مرا به خانه اش دعوت کرد.
وارد حیاط که شدم از صدای پارس سگ سیاهش کمی عقب نشینی کردم که شهلا او را آرام کرد. در جهان دیگری بودم و گویی خواب می دیدم ویا رویایی که درفیلم های کارتون ی می شد دید. دیوارهای بیرون اتاقش را که کاهگل سفید بود با گلهای مگنولیا وبا رنگ های گوناگون آراسته بود. چاهی با چرخ چوبی در گوشه ی حیاط بود که برآن نیز گل های بنفش با زمینه ای زرد نقاشی کرده بود ودرهرسوی آن گلدانهای گوناگون چیده بود. شاخه های آویزان یکی از گلدانها را تا کنار چاه کشانده بود. سطل سیاه او هم از این رنگها بی نصیب نمانده بود.
آفتاب مستقیم به کلبه او می تابید. او بی شال و کلاه بود واکنون می شد دید که موهای سیاه بلندش رااز پشت بسته است. تارهای سفید در زیرنور آفتاب نقره فام می درخشیدند. چشمانش باهمان گیرایی به هرسو می نگریست، جدی وبا اعتماد.
دعوت کرد به درون برویم، اما من محو تماشای محیط بودم. حالتی داشتم که انگار به فضا پرتاب شده بودم. کوزه، که ازفشار آب درونش عرق کرده بود، چسبیده به در بود. به اتاق شهلا وارد که شدم در سوی چپ مجسمه ی سفید از مسیح دیدم، با شمع در پیرامونش و دربخش راست یک قاب از مریم مقدس با زنجیر که صلیب بر آن آویزان بود. پایین دیوار اتاقش نیز نقاشی بود از گل و بوته ی سبزونارنجی وسرخ و آبی هم در آن به چشم می خورد. گلیمی کف اتاق را پوشانده بود. پشتی هایی از پارچه های ترمه ی نخ دوزی زمین سرد را آذین می بست. نور طلای آفتاب را دو پنجره ی کوچک چوبی از حریر زرد می گذراند و بردیوار روبرومی تاباند. نظیر خانه شهلا را هیچ جا ندیده بودم، حتا در فیلمها. این زن کی بود و از چه جنسی که من مشتاق کشف او بودم!
برایم غذا پخته بود. آش ترش با قورمه سبزی، که خیلی هم خوشمزه بود. ساعت ها با هم گفت وگو کردیم و از مردمی سخن می گفت که در جهل خود غرق بودند. او مرا پس از شام و کلی درد دل به همراه سگ اش تا پای اتومبیل ام رساند وبه من گفت :" من با غریبه ها سخت کنار می آیم، اما فکر می کنم تو غریبه نیستی و می توانی روی من حساب کنی".
از دیدن شهلا شاد بودم.   
پاسخ تلفن هیچ کس را به غیر از مادرم ولعیا نمی دادم. مادرم تماس گرفت وپس از کلی گفت و گو، گفت: " شوهرت تلفن کرد. خیلی پشیمان شده، خب، یک فرصت دیگر به او بده. من قربانت بروم مردم که نمی گویند شوهرش بد بود، می گویند هوسبازاست، هر روز مرد عوض می کند، راستش را بخواهی من هم که مادرت هستم، خیلی به تو حق نمی دادم، اما وقتی که گفت تورا خیلی آزار داده، تازه خیالم راحت شد...".
اجازه ندادم مادرم ادامه دهد گفتم :"مامان، آن آدم برای من تمام شده، اصلاً از اول هم اشتباه از من بود".
مادرم مرا خوب می شناخت. این بود که سخنم که تمام شد، دیگر او هم ادامه نداد. گرچه خود هرگز لباس سفید عروسی را به تن نکرده بود، باور می داشت که دختر با همین لباس سفید به خانه بخت می رود و با کفن سفید از آنجا به گور؛ و از تکرارکردن طوطی وار این چرند هم هرگزخسته نمی شد.
دو روز تعطیل داشتم به تهران آمدم. دلم برای گلدان های خانه ام تنگ شده بود وبرای عروسک های اتاق خوابم. روی پیام گیرتا جا می گرفت پیغام بود. می ترسیدم گوش کنم، نمی خواستم هیچ صدای ناخوشایندی آرامش مرا با گیاهان وعروسک هایم به هم بزند. پس از گذشت هفته ها، در خانه ی خود حمام می کردم و در رختخواب خودم می خوابیدم. ازشادی آنجا بودن ندانستم که چه وقت خواب چشمانم را ربود.
با صدای چندش آور کسی از خواب پریدم. تمام تنم می لرزید، بی درنگ به سوی در ورودی رفتم. اما در بسته بود وصدای حاج آقا از سالن به گوش می رسید. صدای چندش آور اوکه درتمام هستی ام زلزله انداخته بود، از پیام گیر که صدای زنگش را بسته بودم می آمد.
:" من سیدم ... حسینی... کجا رفتی ما رو قال گذاشتی بی معرفت ... با من تماس بگیر نمره ی من...".
دیوانه وار به تلفن حمله کردم ودستگاه بی جان را زیر مشت ولگد گرفتم. فحش های نشنیده ونگفته ی عمرم را می دادم وبا خشم به زمین و زمان می تاختم. زانوانم را در آغوش کشیده بودم و زار می زدم.
ناگهان از دیدن خودم در آینه روبرو جا خوردم. من در آینه با چهره ی ترک خورده ی خود روبرو شدم. آینه در یک جنجال میان من ودوست کارگردان ترک خورده بود. اکنون من تمام قد روبروی خودم ایستاده بودم ومی دیدم که به دو نیم شده ام. آینه نمی توانست مرا دوپاره ببیند. اما من، هردو نیمه ی خود را در آینه می دیدم، هیچ نیمه ای بر آن دیگری نمی توانست چشم ببندد. دختر بچه ای که بر روی سنگ فرش جاده های تهی سرگردان می گشت، او در نگاهی به خداحافظی می رسید که با نگاه دیگر سلام کرده بود. به سوی آینه رفتم رو در روی خودم ایستادم. مدتها بود اینچنین با خودم روبرو نشده بودم. دیگر نه به گذشته چسبیده بودم و نه به آینده کار داشتم. اکنون را در آینه زندگی می کردم. رو به آینه گفتم: " ببین خانوم کوچولو، تو از سیزده سالگی جنگ را شروع کرده ای و در همه ی مراحل زندگی هم از پس خودت برآمده ای، پس برای من نازک نارنجی بازی در نیاور، چون هیچ کس نمی تواند تو را بشکند غیراز خودت. با خودت روبرو شو، این عروسک های خیمه شب بازی کوچک تر از آن هستند که بتوانند اشک تو را دربیاورند. تو آزادی وحق انتخاب داری، اطرافیانت دوستت دارند و به تو احترام می گذارند. پس چرا از خودت فرار می کنی؟! اینها واقعیت های جامعه توأند. اگردوست داشتی می توانستی درهمان ازدواج اول بمانی و هم چنان مشت ولگد نوش جان کنی و مثل میلیونها زن دیگردر این خاک وبوم جیک ات هم درنیاید!؟ تو آنقدر نیرومند ی که می توانی حاجی احمقی را دست بیندازی که با داوریش میلیونها نفر نفس می کشند یا نمی کشند. یا آن وکیل به ظاهر مومن ومتعهد رابخری. آخربی شعور خانوم، این دیگرفریاد ولوس بازی دارد؟ نه جانم خنده دارد. حالا خودت را ببوس و با خودت آشتی کن".
سبک و آرام شده بودم. دست ورویم را شستم وهم چنانکه داشتم برای خودم صبحانه حاضر می کردم به پیغام ها گوش می دادم، البته از پیام گیرم هم کلی عذر خواهی کردم. در آن ماشین هیچ چیز نبود که مرا ناراحت کند. نه حرفهای سکسی، نه التماس، نه صدای دوستانی که از شنیدن طلاق ما اظهار تاسف کرده بودند.
به شمال برگشتم .


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست