سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

افسانه ی بیست و یکم
افسانه ی نهم و دهم


افسانه جنگجو


• ترانه با صدای بسیاربلندی پخش می شد. ترانه شاد بود، اما من غمگین بودم و داشتم به دوستم می گفتم چرا غمگینم. دوستم چند ساعت پیش، شاهد مکالمه‍ی تلفن من و دوست کارگردان بود. بازهم التماس های او که می خواست ببخشم اش. دوستم نظرش این بود که باید به آدم ها فرصت داد تا اشتباه خود را جبران کنند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱ اسفند ۱٣٨۹ -  ۲۰ فوريه ۲۰۱۱


 
افسانه نهم

با بلوز شلوار آبی آسمانی که ابریشم آن تنم را نوازش می داد، آماده خواب بودم. خواستم پرده اتاقم را که تا نیمه باز بود بکشم که ناگهان چشمم به آقای تهیه کننده افتاد. یک لحظه هر دو در جای خود خشک شدیم ومن پرده را کشیدم.
پایان هفته بود. گرداگرد امامزاده را با نور شمع منور کردم ومشغول مدی تیشن با روش خود بودم، که کسی صدایم کرد. برگشتم. آقای تهیه کننده بود که با احترام ایستاده بود. گویا مدت طولانی آنجا بوده است. از جایم برخاستم. بیشتر از او من درشگفت بودم که چگونه سر از مخفی گاه من درآورده بود، چون کیلومترها از متل فاصله داشت. فکرکردم باید برای مجازات من برای آن روز گفت وگو پای تلفن، وشب پیش بی حجاب رفتنم با لباس خواب پای پنجره آمده باشد.
اما هیچ کدام بحث آن روز پای تلفن را به روی هم نیاوردیم. من درباره راز پیدا کردن پناهگاه خود پرس وجو کردم. ولی او گویا اصلا"سخنان مرا نمی شنید. تنها چیزی که نظر او را جلب کرده بود، این بود که آنجا می تواند لوکیشن بیشتر صحنه های فیلم برداری باشد. مطلب مهّم دیگر اینکه به نظر او هیچ کس تصورش را هم نمی کند من شب ها ناپدید شده باشم، تا به گورستانی بروم. از او پرسیدم که براستی آنجا را تنها یک گورستان می بینید!؟
پاسخ داد:" شما چیزی جزاین می بینید"!؟
بهتردانستم هیچ نگویم. به محل پارک اتومبیل هایمان رسیده بودیم که یکی از روستایی ها پس از سلام و احوال پرسی، ما را به چایی تازه دم دعوت کرد. آقای تهیه کننده با شگفتی دعوت آن مادر پیر را پذیرفت. چایی در یک محیط کاملاً خانوادگی صرف شد. عروس وپسرننه طوبی به همراه دوپسر شیطان و یک دختر لوپ گلی با او زندگی می کردند. بچه ها دوروبرمن حلقه زده بودند و دفترهای درس ومشق شان را با شوروشوق به من نشان می دادند. ننه طوبی آنهارا دعوا می کرد که مزاحم من نباشند و خیلی آرام با خنده ی با مزه ای می گفت :" در این زمانه بچه ها هم می دانند به چه کسی باید نزدیک بشوند، آن دفعه به آنها جایزه داده اید، بدعادت شده اند ودیگر رهایت نمی کنند"!!!
دیوانه صداقت آن آدم ها بودم، در کنارشان شاد و رها می خندیدم. قانع و خشنود از آنچه که داشتند و آن مختصر را هم با اطرافیان تقسیم می کردند. آقای تهیه کننده با چشمان موشکافش از پشت عینک پنسی خود ناباورانه به من و افراد دوروبرم نگاه می کرد. بماند که او هم با دوستان من خیلی گرم وصمیمی برخورد کرد.
از آنجا که بیرون آمدیم، آقای تهیه کننده پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم ومن موافقت کردم. در حین راه رفتن آغاز به گفت وگو کرد وگفت :" اولین بار که شما را دیدم با آن شال سفید بلندتان، که خیلی متین وموقر وارد شدید، راستش نگاهتان، رفتار وطرز برخوردتان به قدری سنجیده و درست بود که درهمان برخورد من شما را برای این نقش برگزیدم و به خانم م گفتم که اگر این خانوم واقعاً همینی که دیدم باشد کار پیش خواهد رفت والا...! راستی بچه ها از زن سیاه پوش مرموزی صحبت می کنند که دوست شماست! نکند این گورستان را هم از دوستی با او کشف کردید".
با خنده پاسخ دادم : " راستش را بخواهید نه، هنوز شهلا هم از این گورستان خبر ندارد. وانگهی، او مرموز نیست فقط زیادی خودش است. برای همین با قالب های اجتماعی جا نمی افتد، این است که او را پیچیده واسرارانگیز می بینیم. می دانید که او خانه ای را که درآن زندگی می کند خود ساخته و آراسته است، همانگونه که دوست دارد؛ نه آنگونه که دیگران می خواهند. لباس با سلیقه خود می پوشد و با خواسته ی خود تنها و آزاد زندگی می کند و بی آزارترین زن در پیرامون ماست، که کاری به زندگی هیچکس هم ندارد".
گفت:"درست مثل شما، نه"؟!
پاسخ دادم :" نه، من نمی توانم به اندازه ی او رها باشم، چون من درگیر روزمره گی زندگی ام. آن نوع زندگی جرأت و جسارت خاصی را می خواهد. مثلاً کندن از کارهای قالبی، مثل همین بازیگری"!
پرسید:" یعنی اگربه شهلا خانوم پیشنهاد بازیگری بدهیم نمی پذیرد"؟
پاسخ دادم :" با شناختی که از او پیدا کرده م، ناراحت هم می شود".
گفت:" بازیگری حرفه ی جذابی ست، کسی از گرفتن چنین پیشنهادی ناراحت نمی شود. از بچه ی چهارساله گرفته تا پیرزن هشتاد ساله".
سپس رو کرد به من وگفت:" می توانم به شما اعتماد کنم"؟
گفتم:" نمی دانم، که منظورتان چیست؟! اما اگر می خواهید راز یا موضوعی را بگویید که دیگری نفهمد نگویید، بقول مادرم" دل من صندوقچه نیست". اما برای شنیدن درد دل آماده ام".
او خیلی عجیب زیرچشمی مرا نگاه کرد و گفت : "دقیقاً می خواستم رازی را بگویم. شما بطور وحشتناکی رک هستید. اما موضوع یک راز واقعی هم شاید نباشد. من و خانم م نگران پروژه بودیم، چون سرپروژه پیش آقای کارگردان با همین خانم گریمور آشنا شدند، این پیوند خیلی به کارما لطمه زد. برای همین من در این پروژه ترجیح دادم که این خانوم هم باشند تا دوباره ایشان درگیری عاطفی با بازیگر یا افراد گروه پیدا نکنند. شما هم که گفتید متاهل هستید، خیال مرا کاملاً راحت کردید. اما غیبت های شبانه شما، غذا نخوردن تان با افراد گروه ودیدن یک اتاق لباس درآپارتمان شما، که می گفتند هر روز با یک مدل بیرون می آیید، مرا به اینجا کشاند. باید مرا ببخشید تعقیب تان کردم تا مطمئن شوم".
پرسیدم :"حالا ازچه چیز مطمئن شدید"!؟
پاسخ داد: " می دانید من انتظار نداشتم شما دریک چنین جایی باشید. در گورستان به عبادت وبا مردم روستایی به معاشرت وبا زن سیاه پوش به دوستی. درتهران به من گفتند که شما متاهل نیستید وفکر کردم دروغ گفته اید تا این کاررا بگیرید. اما امروز من یک شناخت دیگری ازشما پیدا کردم".
خندیدم وگفتم :"حتماً مرا خادم گورستان شناخته اید"!؟
مودبانه عذر خواهی کرد .
گفتم :" باید چند موضوع را برایتان روشن کنم، من اگربا گروه غذا نمی خورم دلیلش این نیست که غذاها را دوست ندارم. بلکه چند وقت است که خامخواری می کنم وغذاهای اینجا بیشتر گوشتی است و پختنی. اما در باره ی متاهل بودنم هم دروغ نگفتم، چون زمانی که برای انتخاب بازیگر به دفتر شما آمدم متاهل بودم. ولی درکمتر از دوهفته زندگیم کاملاً از این رو به آن رو شد. درست همان فردای روزی که با شما قرار داد بستم از شوهرم طلاق گرفتم".
او با تاسف ونگرانی گفت :" متاسفم! نکند به خاطر کارما بوده است"؟!
گفتم :" اگر اینطور باشد که مسخره است، یعنی تا به این حد بازیگری را برای آدم ها جذاب می بینید"؟!
گفت :" ببخشید، واقعاً سوال نسنجیده ای بود، برای اینکه جا خوردم، امیدوارم از بدیمنی دست من نبینید".
با تردید گفتم:" مثل اینکه خیلی خرافی بنظر می رسم؟! نه نگران بدیمنی دست تان نباشید چون من ازطلاقم راضی ام. در زندگی جریاناتی پیش می آید که تقدیر برای انسانها رقم می زند وما هر کاری هم بکنیم نمی توانیم از آنها بگریزیم. هر آغازی پایانی هم دارد، هریک ازما در زندگی دیگری مسافری بیش نیستیم".
او گفت :" یعنی شما به سرنوشت بیشتر از نیروی خودتان اعتقاد دارید"؟
گفتم :" چند سال پیش اگر کسی این پرسش را از من می کرد بی درنگ می گفتم نه، چون اصولاً آدمی هستم که خلاف جریان زندگی شنا می کنم و اجازه نمی دهم مرا به هرکجا که دلش خواست ببرد. اما من هم که اینگونه فکر و زندگی کرد ه ام، خیلی وقتها دستم ازتغییر تقدیر کوتاه است وسرنوشت با جبرخود بازی را می برد".
او گفت :" این نوع زندگی کردن اگر فقط درمحدوده ی فکر آدمی هم باشد باز کار ساده ای نیست و نگاه آدم را به زندگی نگاهی جنگجویانه می کند. بگذریم، من فردا به تهران بر می گردم، شما کاری آنجا ندارید"؟
با شوخی گفتم :" یعنی فقط این همه راه را آمده بودید تا گورستان مرا ببینید؟ البته شما را می فهمم، اما برای من شاید این هم یک نوع خلاف جهت شنا کردن باشد".
نگاهی به ساعتم انداختم، او با احترام بازهم برای این کارش عذر خواهی کرد و از یکدیگر خداحافظی کردیم.
آقای تهیه کننده سفارش کرده بودند کسی در کارهای من دخالت نکند وتا آنجا که ممکن است وسائل آسایش مرا فراهم آورند.
دوست کارگردان رد مرا گرفته بود. از کلاردشت تلفن کرد که می خواهد به دیدن من بیاید. خواهش کرد که این اجاره را به او بدهم، می خواهد در حد نیم ساعت تنها مرا ببیند وبرود. برایش سوگند خوردم که اگر سایه اش را در محیط کارم ببینم بی درنگ کار را رها کرده به تهران برمی گردم و آنوقت من می دانم با او. می دانست که اهل شوخی نیستم. برای همین دوباره تماس گرفت واین بار با عجزوناله گفت که به تهران برمی گردد، اما بی من نمی تواند زندگی کند و برای دوباره بدست آوردنم آماده است از جانش هم بگذرد.
به اوپاسخ دادم اگر می خواهد، می تواند فدای سرم شود، من حرفی ندارم. اما هیچ اتفاقی در تصمیم من تاثیرنخواهد گذاشت.
لعیا دوستم تلفن کرد وگفت :" افسانه، من از رفتارهای او با تو خبر دارم، از صبر تودر حیرت بودم، اما خیلی پشیمان است. بیشتر وقت ها درخانه‍ی ما هست ومثل بچه ها بهانه ی تو را می گیرد، اگر می شود یک فرصت دیگر به او بده"؟
بغض داشت خفه ام می کرد. نمی توانستم حرف بزنم. گفتم :"کاش می توانستم، کاش که می شد، باور کن دیگر نمی توانم".
او هر وقت غمگین می شدم با مهربانی به زبان بچه ها با من حرف می زد. خیلی زود متوجه حال من شد و با همان زبان به من گفت :"جونم...نی خای نخ...اه به ما چه حالش بده...مخواس قدر بدونه مگه نه؟ جون دلم ببخش، حق نداشتم همچین پیشنهادی بدم. تو به فکر خودت باش ... تنها خودت".
دو ماه از فیلم برداری گذشته بود، در این مدت من چند بار به تهران رفته و برگشته بودم . دوست کارگردان همچنان برای برگرداندن من تلاش می کرد. در این میان پدرش را هم واسطه کرده بود که من خیلی با احترام از سخن گفتن با او سرباز زدم. همه چیز در محیط کاری با بودن زندگی گروهی خوب پیش می رفت. من کلبه جنگلی خود را با همان شیوه ی پیشین پیش می بردم، تا اینکه تهیه کننده ی محترم تقدس آنجا را هم از من گرفت. سرزمین آرامش من تبدیل به لوکیشن فیلم برداری شد. تنها چیزی که مانع اندوهم می شد، هیجان وشادی روستائیان بود، ازتماشای صحنه فیلم برداری.
بازیگر جدیدی وارد گروه شده بود. مردی تقریباً چهل وپنج ساله که از لحظه سلام ومعرفی تلاش می کرد خیلی خودمانی برخورد کند. مثلاً تو، به جای شما و... . از شانس بد من، نقش مرد روبروی مرا داشت که در قصه هم باید عاشق من می شد. با همه قوا تلاش می کردم رفتار بی ادبانه او را هنگام کار نادیده بگیرم، تا به دلیل یک گروه بیست و چند نفری متشنج نباشند. صحنه ای سر مزار داشتیم، که من بر سر خاک شوهر شهیدم اشک می ریختم.
این صحنه مرا به یاد داریوش می انداخت. او را می دیدم با آن رقص دیوانه وارش که می خندید ورهایم نمی کرد. صحنه ی بعدی را تمرین می کردم که ناگهان صدای بازیگر مرد را از پشت سرم شنیدم. داشت آهنگ زن ایرانی را پشت سر من خیلی آرام زمزمه می کرد. طوری که تنها من وبازیگر کودک صدایش را می شنیدیم، اوکه دختر هشت ساله ای بود، با حیرت بازیگر مرد را نگاه می کرد و من همچنان صبوربودم. پیرمردی که نقش پدر بزرگ را داشت، خیلی صمیمی اجازه خواست تا موضوعی را مطرح کند. در باره ی مرد بازیگر بود، گفت :" شما را مثل دخترم دوست می دارم، دختر با تدبیر وعاقلی هستی. با اینکه دراین حرفه اولین کاره ت است اما خوب از عهده اش برآمده ای و اجازه نداده ای که کسی سربه سرت بگذارد. من از نوجوانیم در این حرفه بود ه م وبا قدیمی ها کار کرده ام .آن موقع که حجاب و این حرفها نبود هم تا می توانستند از زنها سوهءاستفاده می کردند. کم پیش می آمد که کسی مقاومت کند. آخراین کار لعنتی کار جذابیست، و وقتی وارد شدی دیگر نمی توانی از آن دل بکنی، برای همین در همه جای دنیا زن هایی که دراین رشته احساس طرد شدگی می کنند، دست به خودکشی می زنند".
پدربزرگ یک نفس حرف می زد و من نمی دانستم مطلب مهم همین چیزهای ست که می گوید، یا...
درهمین افکار غرق بودم که نفسی تازه کرد وگفت:"از پوشش ورفتارت معلوم است که نیاز مالی نداری و این خیلی مهم است. اما این بازیگری که نقش مقابلت را دارد، بد جوری از فکرش گذشته که با شما رابطه نزدیکتری داشته باشد. حواست را جمع کن، این آدم ها امروزعاشق شمایند و فردا مجنون رقیبتان".
گفتم :" از شما سپاسگزارم، ولی شما این را از کجا فهمیده اید"؟
پاسخ داد : " چند بار دیدم که دور و بر شما می پلکد. دیروزهم سر صحنه ی طلوع آفتاب که شما با چادر نماز سفید آمدید جلوی پنجره، رو کرد به جمع مردانه‍ی ما و گفت :" اگر این لعبت بداند که با این چادر چقدردلرباتر و سکسی تر می شود، دیگر هرگز چادررا به زمین نمی گذارد".
پرسیدم: " کسی هم غیر از شما بود و این حرف او را شنید"؟
با پوزخند گفت: " کارگردان، گروه فیلمبرداری ومتاسفانه من. البته آقای فیلم بردار به او گفت که " اگربه گوش شما برسد مرده و زنده اش را با هم دفن می کنید"، ولی او با پررویی جواب داد که اشکالی ندارد اگردررختخواب شما باشد ..."!
از پدر بزرگ تشکر کردم. اونقش پدر شوهر مرا داشت. ترجیح می داد که من وبچه ها آقا جان صدایش کنیم، ولی ما به او پدر بزرگ می گفتیم.      
به شوخی گفتم :" پدر بزرگ این مسئله را عنوان نکردید تا لقب آقا جان را از من بگیرید "؟
هم چنانکه به سوی سالن غذا خوری می رفت با خنده گفت :" مرا باش که از گرسنگی ضعف می کنم... خوبی به شما زن ها نیامده ... شما می توانید مرا پدرجد هم صدا کنید".
شهلا گاهی برای دیدن من سر صحنه فیلمبرداری می آمد. بی آنکه داخل شود توسط بچه ها مرا به بیرون صدا می کرد و گاهی تنها در حد سلام واحوالپرسی باهم مکالمه ای داشتیم که او با لبخند دور می شد.
با اینکه بازیگر روبرویم فضا را برایم تنگ و خفقان آور کرده بود، اما من هنوز آرامش خود را حفظ کرده بودم، تا آن روز...
آن روز هنگامی که از سر صحنه برگشتم، دیدم که حفاظ توری اتاقم را با چاقو دریده اند. همه سر صحنه بودند، جزاو که در متل، روز استراحت خود را می گذراند. مدیر تولید را خبر کردم وبلافاصله آن حفاظ را تعمیر کردند.
همان روزبه آقای تهیه کننده تلفن کردم وپرسیدم که کی به کلاردشت می آید.
نگران شد، توضیح دادم که مسئله ی مهمی نیست واو که سر مونتاژ کاربود نتوانست زیاد گفت و گوکند. اما مجدداً تماس گرفت و توضیح بیشتری خواست. خیلی مختصر به داستان اشاره کردم وگفتم که کسی از آن موضوع خبر ندارد. حرف های مرا شنید وخداحافظی کرد. صبح که آماده رفتن به سر صحنه بودیم، اتومبیل آقای تهیه کننده، مقابل آپارتمان کارگردان بود.
مدیر تولید با شگفتی می گفت که بی خبر آمده است، خدا به دادمان برسد. به شوخی گفتم :"اگرازخدا اینقدرمی ترسیدید، تا به حال ششدانگ بهشت را به دست آورده بودید"!
گفت : " آی گفتید خانوم ... یکی از آقای تهیه کننده می ترسم یکی هم ...".
پیش از او گفتم: "حتماً خانمتان".
گفت : " دقیقاً، اما، ازخانومم می ترسم که هیچ، بلکه وقتی صدایم می کند زهره ام آب می شود".
آقای تهیه کننده ظهر آنروز سرصحنه فیلمبرداری آمد و ازمن خواست موضوع را با جزئیات توضیح بدهم. از او خواهش کردم که شب یک جلسه به همراه کارگردان، فیلمبردار، شریک کاری خودشان، بازیگرنقش پدر بزرگ و بازیگر نقش مقابل من تشکیل بدهند تا ازهمه چیزبی پرده و رو دررو گفت وگو کنیم. او می خواست نخست همه چیز را بداند، اما من پیشنهاد دادم اگرمی شود به من اعتماد کند و اوسرش را به علامت تائید تکان داد.
شب، پس از شام، من دور یک میزگرد با شش مرد مهم سینمای کشورم جلسه داشتم. تهیه کننده آغازکرد به سخن گفتن و پس از تعارفات معمول گفت :"من سعی کردم در این گروه کسانی را جمع کنم که مثل افراد یک خانواده در کنار هم زندگی کنند. این اساسی ترین نیاز یک کار گروهی ست والا کارموفق نمی شود. اما شب گذشته احساس کردم، خانوم افسانه که یکی از اعضای مهم این پروژه هستند ومن هم احترام فوق العاده ای برایشان قائلم، گویا با مشکلی روبرو شده اند. سرکار ازمن خواستند به همراه شما جلسه ای داشته باشیم، تا مشکل را که حتماً لاینحل هم نیست حل کنیم. حالا من ازایشان خواهش می کنم که خودشان دنباله ی حرف را بگیرند".
رو کردم به آقای تهیه کننده و گفتم : "ببخشید، اگر من با شما تماس گرفتم، تا شما با داشتن مشکلات کاری مجبور شوید شبانه به اینجا بیایید، دلیلش این بود که من با شما قرار داد بستم واگر خاطرتان باشد، تنها خواهشم این بود که محیط آرامی داشته باشم. اینکه شما حالا اینجا هستید نشان می دهد که به کاروتعهدتان نسبت به افراد گروه پایبندید. باعث افتخار من است که در مجموعه ی شما باشم".
با تواضع تمام گفت : " سرکار محبت دارید، هر کاری که می کنیم وظیفه ی ماست".
به تک تک آقایان نگاهی انداختم وگفتم :" من شما آقایان را اینجا جمع نکرده ام تا جا نماز آب بکشم"!
همه با شگفتی به یکدیگر نگاه می کردند که جریان چیست!
گفتم :"هرزنی بخواهد با یک مردی پیوندی داشته باشد حتماً با حرکات، رفتار و نوع خندیدن و حتا صحبت کردنش این را به آن مرد نشان می دهد. یک زن نرمال مردِ زندگی اش را دارد و من هم آن مرد را دارم. بیرون از آن فضا، بقیه برایم اگر رفیق وخانواده باشند که جایگاه خود را دارند، ببخشید، قصد توهین ندارم، اما باقی مثل اشیاء دوروبرم هستند".
روبه آقای بازیگرکردم وگفتم:" ولی شما آقا، شما چه رفتار و حرکتی از من دیده اید که به خودتان اجازه داده اید پشت سرِمن حرف بزنید؟ من مزاحمت ها یتان را نادیده می گرفتم چون اصلاً دراندازه ای نبودید که ببینم تان، اما شاید من رفتاری کرده م که شما به خودتان چنین اجازه ای داده اید"!؟
همه به سوی او برگشتند. واو که گمان نمی کرد سوژه ی جلسه باشد، با رفتار عجیب وغریب وخنده وتمسخر رو به من کرد و گفت :" خانوم خواب دیده اید خیر باشد! من فکر می کنم شما شدیداً دچار سوءتفاهم هستید. من غیراز دیالوگهایم، با شما دو جمله هم خصوصی رد و بدل نکرده ام، آن وقت شما...".
تهیه کننده، با اخطار به او گفت :" خواهش می کنم مودب باشید، خواب دیدی خیر باشد چیه آقا؟! حتماً ایشان برای اثبات حرفشان دلیلی دارند ".
و رو به من کرد و گفت: "می شود بگویید چطور به این نتیجه رسیدید"؟
گفتم :" ایشان از همان روز اول، اطلاعات شخصی افراد گروه را پیش من بازگوکردند و متوجه شدم که درروابط کاری ام هم با ایشان باید مرز مشخص تری داشته باشم، البته حالا این موضوع چندان مهم نیست. اما ازآن روز نوع نگاه و رفتارشان به من احساس عدم امنیت می داد. درضمن سر صحنه هم پیوسته پشت سرم متلک می گفتند، که بخاطر متشنج نشدن جو گروه تحمل می کردم. چند روز پیش هم حفاظ اتاقم را پاره کرده بودند. چرا این حوادث حالا وپس از ورود ایشان به جمع رخ می دهد"!؟
او با صدای بلند گفت :" آقای ... یعنی چه! من با بچه های صحنه شوخی دارم، به این خانوم چه ربطی دارد"؟!
تهیه کننده رو به او گفت: "خواهش می کنم آرام باشید".
و رو به من ادامه داد:
"اما خانوم اینها که گفتید دلیل نمی شود که ایشان مزاحم شما شده باشند"؟
پیش از آنکه من چیزی بگویم، بازیگر مرد با فریاد گفت:"شما ما آدم های سرشناس و شناخته شده را جمع کرده اید تا به سوتفاهم این خانوم که اصلاً سوابق شان را نمی دانیم جواب بدهیم؟! نه آقایون من نیستم، همین امشب جمع می کنم و از اینجا می روم".
تهیه کننده با خشم پاسخ داد: " شما می توانید پس از اتمام جلسه هر کجا که خواستید بروید. اما فعلاً شلوغش نکنید. ما دو نفر شریک هم می دانیم چه کار می کنیم، لازم نیست شما راه وروش نشان مان بدهید".
و رو به من ادامه داد: " سرکار خانوم شما هنوز به من جواب نداده اید"؟
رو کردم به پدربزرگ وگفتم :" می شود آن حرفهایی را که به من زدید در جمع هم مطرح کنید"؟
پدر بزرگ اندکی خود را جمع وجور کرد وبا سرفه ای قفسه‍ی سینه اش را صاف کرد و گفت: " راستش همینطور که اشاره کردید اینجا همه اعضا ی یک خانواده هستیم وتوهین به هریک از افراد خانواده توهین به همه ست. این درست است که خانوم افسانه، دختر سرد و مغروری ست، در جمع شرکت نمی کند و با کسی هم صمیمی نمی شود. یعنی رابطه ش با همه کاری ست. حتا آقای کارگردان هم نتوانست نظرش را در این باره تغییر بدهد. اما انصافاً احترام همه را دارد. من، چهل سالی ست که دراین حرفه بوده ام، هیچگاه دراین مسائل دخالت نکرده م، چون رابطه خصوصی افراد به خودشان مربوط است. اما این موضوع با مزاحمت و آزارواذیت فرق دارد، خانوم حق دارند، من دیده ام که این آقا چند بار مزاحم شان شدند".
جمع بهم خورده بود و بازیگر با نگاه کینه توزانه ای پدر بزرگ را می نگریست.
شریک تهیه کننده که زیاد هم دل خوشی از من نداشت، گفت :" می شود یک نمونه مثال بزنید"؟
پدر بزرگ با تشر گفت : " آیا لازم است اراجیف ایشان را در حضور خانوم بیان کنم"!؟
پیش ازآنکه بقیه پاسخ بدهند، گفتم :" پدر بزرگ من نظرم را در باره ی افراد بیرون از زندگی ام گفتم، شما نگران حضور من نباشید. چون وقتی پشت سرم این بقول شما "اراجیف" گفته شده است، چه اهمیتی دارد که حالا من بشنوم یا نه"؟!
پدر بزرگ تائید دیگران را هم گرفت وگفت : " در حضور آقای فیلم بردار، کارگردان وبچه ها ی دیگری که نزدیک بودند، ایشان به خانوم که از پنجره با چادر نماز صحنه بازیش را اجرا می کرد گفت : این زن اگر بداند با این چادر چقدر سکسی می شود، هیچوقت چادرو زمین نمی گذارد، که آقای فیلم بردار هم گفت : "اگربفهمد ..." و او پاسخ داد بابا خیلی هم دلش بخواهد... دارد ناز می کند، شما زن ها را نمی شناسید. دوباره از یک تپه بالا می رفتیم. خانوم جلوتر از او بود. از پشت نگاهشان کرد وگفت:" امشب به همه سور می دهم اگر با کون بیفتدد..." که من به او گفتم: خجالت بکش. آقایان بازهم می خواهید بشنوید"؟!
تهیه کننده از فیلمبردار وکارگردان هم تائید گرفت. از کارگردان انتقاد کرد که چرا همان هنگام به این موضوع رسیدگی نکرده است. کارگردان هم پاسخی داد که منطقی بود وهم ثابت می کرد که مدیر موفقی نیست.
بازیگر که دیگر در دفاع از خود حرفی برای خود نداشت، سرش را پایین انداخت. رنگش به سرخی گرائیده بود و دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود .
تهیه کننده رو کرد به من و گفت :" من از طرف جمع از شما معذرت می خواهم، این کوتاهی ما بوده است و حالا شما هر تصمیمی بگیرید ما تسلیم یم".
گفتم : " من یک برادر بیشتر ندارم که هم نام شماست. من به پشتوانه ی شما اینجا هستم، اگرمن خواهر شما بودم و این اتفاق برایم می افتاد، شما چه تصمیمی می گرفتید"؟
گفت : " پرسش سختی ست، مگر نه آقای کارگردان"؟
کارگردان گفت : " منظورتان کار و صحنه های بازی آقای بازیگر است، اگربه یاد داشته باشید یک مینی بوس بازیگر را به دره فرستادیم. می توانم بی ایشان هم کاررا جمع و جور کنم. اما این بستگی به تصمیم شما دارد".
شریک تهیه کننده گفت : " من گمان می کنم، نباید این موضوع را تا این حد کش بدهیم، ایشان باید از خانوم عذرخواهی کنند، صحنه های بازیشان را هم کوتاه تر کنید. اخراج بازیگر به این دلیل بازتاب جالبی در جامعه سینماگران ندارد".
تهیه کننده با ناراحتی و گره ای که به پیشانی اش انداخت بود، گفت:" اگر لازم باشد پروژه را تعطیل می کنیم، ما که نباید عزتما ن را زیر پا بگذاریم. این کاربرای کودکان است، اگر پشت صحنه اخلاقیات رعایت نشود، چطور می توانیم با وجدان راحت این سریال را پخش کنیم تا پیغامی برای نسل خودش داشته باشد؟ شما آقای بازیگر، شما خودتان چه حرفی برای گفتن دارید؟ تصمیم من، حذف شماست".
باورم نمی شد. بازیگر در نهایت خفت گریه می کرد. با صدای لرزان گفت : " تمنا دارم این کار را با من نکنید. اگر بیرون از اینجا بفهمند که مرا بخاطر مزاحمت به بازیگر نقش مقابلم اخراج کرده اند، دیگر هیچ جا به من کارنمی دهند ... ممنوع التصویر می شوم... حماقت کردم ...می دانم که مقصرم، اما آبرویم را نبرید ... خانوم، شما را اشتباه فهمیدم... شما را قسم به جان هر کسی که دوستش دارید مرا ببخشید ...".
تهیه کننده که نمی خواست بیشتر از این خفت وخواری او را ببیند گفت : " خانوم نظرشما چیست؟ چه تصمیمی دارید"؟!
من که هرچقدربیشتر وارد اجتماعات بزرگ می شدم، آنجا خلاء بیشتری می دیدم، گفتم :" اگر من در کوچه وخیابان ایشان را می دیدم به عنوان یک الگو وسنبل اجتماعی ازایشان امضا می گرفتم، تا به دوست وآشنا نشان بدهم که با یک چنین آدم معروفی برخورد کرده ام . از کودکی ام وقتی بازیگری را می دیدم که کارهای ناممکن را ممکن می کند، باورم می شد که واقعاً آن آدم دارای آن ویژه گی هاست. اما امشب و درگرد این میز من درس بزرگی برای زندگی ام آموختم. این درس را مدیون اشتباه ایشان هستم. همه ی ما اشتباه می کنیم، مهم درسی ست که از اشتباها تمان می گیریم. من هیچ مشکلی با ایشان ندارم".
تهیه کننده گفت :" یعنی شما نقش روبروی ایشان را بازی می کنید"!؟
گفتم :"عدم شناخت ما را دچارمشکل می کند، گمان می کنم حالا دیگر این مشکل حل شده و می توانم با خیال راحت با ایشان کار کنم. از شما وهمه آقایان ممنون. شب تان بخیر".
همه آقایان به پا خواستند و من جمع را ترک کردم.

یک هفته تعطیل بودم، به تهران بازگشتم. دوست کارگردان تلفن کرد وگفت:" افسانه، باور کن به خاطر خودم نیست، تلفن کردم این پسراز دوری تو حسابی قاطی کرده است. تورا خدا بیا او را ببین، مجبور شدم به لیلا بگویم که به دیدنش برود. به او گفت که من افسانه ام اما او فهمید که دروغ می گوید و حالش بدتر شد، به دیدنش می آیی"؟
در راه به سوی خانه‍ی خاله‍ی دوست کارگردان، به پسرتمام خنده فکر می کردم. به نخستین روزی که او را دیدم. همراه دوست کارگردان به دیدن خاله اش رفته بودیم که پسری تقریباً چاق را دیدیم با چشمان گرد وخندان وقدی متوسط که درهمان برخورد نخست، با آن صورت تمام خنده اش پی می بردی مشکلی دارد.
دوست کارگردان او را نشانم داد و گفت که دلش می خواهد او سوژه‍ی فیلم آینده اش باشد. همچنانکه از اتومبیل ام پیاده می شدم، برگشتم، روبرویم یک صورت تمام خنده بود، با وحشت جیغ خفیفی کشیدم.
آن چهره تمام خنده، با خنده های بریده بریده که داشت تبدیل به ریسه می شد و با صدای متفاوت که باز هم صدای خنده بود، و با صدای نامفهوم ازآن می شد به سختی چند واژه را فهمید گفت : "نترسین من ...".
و باز خنده را سر داد. دندان های جرم گرفته و زردی داشت که خیلی تو ذوق می زد. ناخن های بلند وصورت پر از ریش اش او را زشت و ترسناک می کرد. پیوسته با انگشت اشاره مرا نشان می داد و می خندید. دوست کارگردان برآن بود که او از من خیلی خوشش آمده و برای همین است که آنگونه ذوق می کند. وقتی پس از چند دقیقه از او جدا شدیم، دوست کارگردان گفت :" مغز این آدم در حد یک بچه ی چهارساله رشد کرده است. بیچاره تازه فراموشی هم دارد. اما گاهی رفتارهای خیلی عاقالانه وعجیبی ازاو سر می زند و واژه هایی بکارمی برد که ما هم آنها را نشنیده ایم".
روزهای نخستِ آشنایی من و دوست کارگردان بود، دورانی که من خودم دست کمی از پسرتمام خنده نداشتم. برای اومسواک وخمیر دندان و ناخن گیرخریدم وگفتم :"اگر پسر خوب وتمیزی باشی بازهم برایت هدیه می خرم".
اما او هیچکدام از آنها را نپذیرفت. وقتی دلیلش را پرسیدم، با همان چهره‍ی تمام خنده اش گفت : " من مردم و باید من برات بخرم".
با حیرت به دوست کارگردان نگاه کردم واو اشاره ای به من کرد، یعنی من که قبلا گفته بودم او چه جور آدمی ست. با تلاش زیاد اورا راضی کردم تا هدیه ها را بپذیرد. دیگر با او دوست شده بودم. صورتش را اصلاح می کرد، دندانهایش را برق می انداخت ودر روی یک پله از مغازه ی نانوایی می نشست. و وقتی اتومبیل سفید کوچک مرا می دید، با خنده به استقبالم می آمد. یک روز در اتومبیل نشسته بودم و با مجله مد سرگرم بودم. تمام خنده بیرون کنار پیاده رو ایستاده بود، سر به سر او گذاشته بودم که دوست کارگردان سر رسید. عجله داشت و باید جایی می رفتیم. به خاطر اینکه زود ازدست اوخلاص شود، گفت :" افسانه، چند تا عکس از دخترهای خوشگل نشانش بده برویم."
من همانطور که مجله را ورق می زدم یک صفحه از مدل های لباس زیر گشوده شد، با دیدن این صفحه گفت: وای! وبی درنگ تی شرتش را بالا به چهره اش کشید. چهره اش پنهان شد وشکم اش بیرون افتاد. وقتی او را مطمئن کردم که مجله را بسته ام تی شرتش را آهسته از گوشه ی چشم اش پائین آورد.
باز یک روز دیگر با او بودیم. اتومبیل عروسی که با گل تزیین شده بود از مقابل مان گذشت. او ذوق زده دست می زد و عروس، عروس می کرد. دوست کارگردان گفت :" اگر افسانه عروس ات شود برایش گل می گیری"؟
بی انکه بیاندیشد بی درنگ گفت : " براش گلخونه رو گل می گیرم".
و وقتی دوست کارگردان بیشتر سر به سرش گذاشت ودرباره ی من پرسش کرد، گفت : " نه اون عروس نیست...افسانه اس... ".
همه ی نام ها را فراموش می کرد، البته به غیر از نام من. کاغذی به من داد که خودش روی آن نوشته بود. افسانه آمد. ماشین آمد. در ماشین آمد. این سه جمله بهترین هدیه ی زندگی من بود. برای اینکه بیشتر به من وابسته نشود کمتر به دیدنش می رفتم. اما او هر روز سراغ مرا می گرفت ودرپای پله چشم براه می نشست. او تغییر کرده بود، دیگرهمیشه نمی خندید غمگین می شد وحتا گاهی گریه می کرد. افسانه ی من وتمام خنده، سوژه ی گفت وگوی پیرامونمان شده بود. یک روز که آفتاب بخشی از چهره ام را سوزانده بود، تمام خنده با خنده ی نگرانی پرسید : " صورت تو خونی شده ست"؟
من هم به شوخی به دوست کارگردان اشاره کردم وگفتم :" این من و زده است".
تمام خنده بی درنگ، کشیده محکمی در گوش او خواباند. جای هر چهار انگشت اش برچهره او ماند. ما جا خوردیم، من گفتم : "تو نباید همه چیز را جدی بگیری، من شوخی کردم، حالاببین زدیش با تو قهر کرد".
باقیافه ای خیلی جدی که تا به آن لحظه ندیده بودم گفت : " به شوخی هم کسی افسانه رو نزند".
سپس خندید وگفت : " منم شوخی زدم ...آشتی کن، شوخی زدم".
دوست کارگردان باخنده فحش رکیکی داد وگفت : " این دیوث.... از من و تو عاقل تراست، ما را ...انداخته است".
با ازدواج ما او به من افسانه عروس می گفت و با طلاق من فهمیده بود من دیگر عروس نیستم و چند بار هم از چشم براهی خسته شده بود وبه پنجره دوست کارگردان سنگ زده بود و با داد وبیداد گفته بود که افسانه عروس را کشته اید. به جای من یکی از دوستانمان که اتومبیلی شبیه اتومبیل مرا داشت رفته بود او را آرام کند، اما، او حالش بدتر شده بود. به آنجا رسیدم، برایش هدیه برده بودم، صحنه غم انگیزی بود. دوست کارگردان با تمام خنده، هر دو روی پله نشسته و دست شان را زیر چانه گذاشته به خیابان زل زده بودند. من با خود فکر می کردم که چرا زندگی من پر از قصه های احمقانه است. با دیدن من، هر دو به سویم آمدند. شگفت انگیزبود. تمام خنده دامان مانتوی مرا گرفته بود و گریه می کرد و اما دوست کارگردان از خوشحالی دیدن من می خندید.
از حرفهای تمام خنده، من هم گریه می کردم. پیوسته دامن مرا می بوسید و با گریه
می گفت:"افسانه عروس نمرده ... افسانه عروس آمد... افسانه آمد".
هر سه گریه می کردیم. من دیوانه با آن دو دیوانه سوار اتومبیل شدیم رفتیم به جایی که تا می توانیم دیوانگی کنیم. دربام تهران بودیم و تمام شهر زیر پایمان بود. در آن بلندی بر روی چمن ها می غلتیدیم وهرچه فریاد داشتیم بر سر خدا وشهر می کشیدیم.
به دوست کارگردان، گفتم : "ممکن نیست هرگز دوباره زن ات بشوم، اما من همه بدیهای تورا بخشیده ام، می دانی چرا؟ برای همان لحظه ای که مرا بیهوش از پله های مطب دکتر، در آغوشت پائین آوردی. مهم نیست نیت تو هرچه بوده است. اما درآن لحظه تنها پناه وپشتیبان من بودی" و( با گریه ادامه دادم ): " هرگز تن و جانم را به تو نخواهم داد ولی تا زمانی که زنده ام آن لحظه را هم فراموش نخواهم کرد".
او گفت: "افسانه، مگر تو نمی گفتی زندگی ارزش سخت گرفتن را ندارد؟ من خام بودم و اولین ازدواجم بود. هرگز فکر نمی کردم مرا تنها بگذاری، اتفاقات هم بی تاثیر نبود. فقط یک فرصت دیگر به هردومان بده".
گفتم: "مگر مردم ده بار ازدواج می کنند تا قدر هم را بدانند! تو باورهای مرا به بازی گرفتی، به من دروغ گفتی، نه یکبار، بلکه بارها. زمانی به من بله گفتی که به دختر بی گناهی قول ازدواج داده بودی. به همسر لعیا همه زندگی خصوصی مرا بازگفته بودی. گفته بودی که محال است یک دخترباکره چشم و گوش بسته را بگذاری و با من ازدواج کنی ... و خیلی چیزهای دیگر. اصلا نمی توانم، خواهش می کنم این و آن را واسطه نکن، هیچ کس از تو به من نزدیک تر نیست که بخواهم حرف او را بیشتر از توبپذیرم. بابای تو قول خوشبختی به من داد، آیا شد؟ دیگران نمی دانند ما تا کجا پیش رفته ایم، نسخه ای که آنها را شفا می دهد ممکن است برای ما مرگ زا باشد. برخی ازدردهای آدم ها مانند بعضی چیزها درچهره هاشان همانندی هایی دارد. اما این حقیقت آنان را به یکدیگر نزدیک نمی کند. بگذار با فاصله واحترام زندگی کنیم".
گفت:" من روزی به تو ثابت می کنم که تورا به خاطر تو دوست داشتم".
گفتم: " تو خودت را به خودت ثابت کن، من و تو تمام شده ایم".
به کلاردشت برگشتم. از شهلا نامه ای در متل داشتم. او به سفر رفته بود. من شبی که با تهیه کننده جلسه تشکیل داده بودم، روزش به شهلا گفته بودم اگر توانستم شب به دیدنش می روم که نرفتم. خانه او کیلو مترها دور از متل ما بود، حتی نمی شد به او خبر داد.
نوشته بود:
خانم افسانه، باسلام
من فردا عازم بابلسر و از آنجا رهسپار مشهد خواهم شد.(دیشب)چهارشنبه شب، طبق قراری که باهم داشتیم خیلی منتظرماندم، ولی نیامدید. امیدوارم مورد نگران کننده پیش نیامده باشد و اگر پیش آمده باشد امیدوارم رفع گردد. اگر پیش نیامده باید گفت : وفا به عهد شرط حرمت به دل است. تا زمانی که شما و دیگری اسیر خودتان باشید، طبیعت، زمان، آدم ها، مکان ها وامیال آدمی تصمیم می گیرند.
تا زمانی که ما دربند جامعه وارزش های پوسیده و مخرب آن باشیم، همیشه اسیرهستیم و ناچار برای بقاءجامعه باید فرمانبردارآن شویم. وقتی حرفی به زبان می آید، با دل، کردارو اندیشه باید یکی باشد.
کردارهاست که اعتبار واصالت اندیشه را تضمین وثابت می کنند. اندیشه ی درست ولی بدون کردارچون اسبی زیباست ولی لنگ و بی پا! که سودمندی ندارد.
وقتی کردار، دل، اندیشه یکی باشد، اینجاست که مسئولیت فردی و تعهدات سنگین معنا می پذیرد. آدمی چه در جامعه چه در خارج از آن خودبخود به دلیل ذات مسئولیت پذیری در تمامی شرایط مسئول خواهد شد، حتی در قبال یک سوزن! این همان چیزی است که من به ندرت درحول زندگیم با آن مواجه شده ام. هویت آدمی، یعنی درست وبجا عمل کردن با اندیشه و ذهنی میزان وتمیز.
آنگاه که قائم به ذات خودمان نیستیم، اسیروبرده ایم، اسیر همه چیز، خودمان، دیگران، امیال خودمان، پندارها و دنیا وطبیعت و اشیاء.
آنگاه که اسیریم همیشه سرگردان وسرگشته ایم در دست اربابان حقیرخود، تفاله ای بیش نخواهیم بود. به ما فرمان می دهند و برایمان تصمیم می گیرند و ما را به جاده ی تنازع بقاءخویش با وعده های پرافسون، با چشمان بسته هدایت می کنند. جسم مان را طعمه می سازند، لاشه کرده پرتش می کنند. دل، اندیشه، افکارمان را می دزدند ،تسخیرمان می کنند
تا فرمانبردارشان باشیم. (یعنی بی هویت از خویش بیگانه شویم) دنیا، جامعه فاسد یعنی تنازع بقاء. یعنی زندانگاه بزرگِ دل و آزادی بزرگ. هرکجا که مجموعه و جامعه است، فساد است. زیرا قرارداد است، تقلید است، اطاعت است. برچشم ها چشم بندها می بندند، دست بسته، چشم بسته وادار به حرکت می نمایند! و آنجا که«تک »است وآزادی، تعالی است و عشق و خدا. همه چیز زنده ونوین است و خدا، خدایی زنده به حضورفعال، که بر ضد خدای مرده و راکد دروغ جامعه و جامعه های دروغین، به عصیان با عشق و آزادی و تعهد برمی خیزد. شرط حرمت به دل هوشیاریست و هوشیاری تعهد به همراه دارد.
مرا درکمرکش های کوه و صحرا نباید یافت، بلکه در تعهد، مسئولیت و سرعت انرژی ها باید یافت.
آن نوع انرژی هایی که اسارت، بردگی وارزش های کهنه جامعه دروغین را بسرعت درهم می پاشد، با این درهم شکستگی به قدرت و توانمندی خویش می رسد.
وقتی به انتظار می نشینم براساس یک وعده، این حرمت من به دلم است و خدا، و به دیگری و کل بشریت که احساس همان نیرومندی تعهد است.
انتظار بسوی تاریکی، باران، وصدای پارس سگ این همان حرمت من به دلم است و به تعهدی که در برابر آن قراردارم، حتی برای یک دقیقه.
من سفرها را درست طی می کنم و این انسانها هستند که در سفرها به بیراهه ها می زنند و به مقصد نیز نمی رسند! زیرا اسیرو برده ی خویشتن اند! و به همین دلیل جا می مانند، در اول یا نیمه راه... زیرا با زنجیر به پا، به دل، به اندیشه بسته نمی توان به سفرپرداخت!
آزادی، قدرت، تعهد، هوشیاری، استقلال ذهن و جان وجسم شرط پیروزی هرسفر است.
باید بیاموزیم به دل، جسم واندیشه خویش حرمت بگذاریم. حرمت ما، ما را به آزادی وعشق و مسئولیت می کشاند. آنچه خداوند از ابتدا خلق کرد آزادی است وقانون اللهی، آزادی است. باید بیاموزیم که خویش وخویش ها را محدود کرده، برخویش مسلط باشیم، تا به دریای هستی عشق و آزادی پا بگذاریم. سخن کوتاه، از هدایای دلنشین شما باز سپاسگذارهستم، به دل شما حرمت می گذارم، امید است دل شما، در عرصه ها ومیدان ها همیشه بحضور باشد و در پیچ وخم جاده ها گم نگردد!!!
یک هفته مشهد هستم. آخر هفته ی دیگر کلاردشت خواهم بود.
                               هدیه من به تمامی بشریت
                                                    پیام آزادی است با ظهور " مسیح بزرگ "
از شهلا تنها این نامه برایم باقی ماند و من او را هم در خودم گم کردم.   
کار فیلم برداری به پایان می رسید. از این موضوع هم خوشحال بودم وهم غمگین. به امام زاده رفتم واز دخترم که بخشی از طبیعت آنجا بود، خداحافظی کردم وهمین طور از تمامی نیروهایی که در آنجا به من انرژی داده بودند. اما قول دادم که به زودی برمی گردم.

پسردایی داریوش، خلبان پروازهای خارجی بود. با من تماس گرفت و قرار ملاقات گذاشت. پیشنهاد کاری داشت. قرار شد من درپیوند با کار پیشنهادی تحقیق وفکر لازم را بکنم، سپس با او تماس بگیرم.
پس از چند روز موافقت کردم. برای این کار که مدیریت اجرائی یک نشریه درون پروازی بود، باید برای کارهای تبلیغاتی به منطقه آزاد کیش رفت و آمد می کردم. اما حادثه ای رخ داد که دوباره رنگ زندگیم برگشت. سریال تلویزیونی پخش شده بود و برای مجموعه بعدی در حال پیش تولید بودند که من پیشنهاد مجدد برای بازی را رد کردم. آنها دستمزدم را که مبلغ کمی هم نبود، با بهانه های گوناگون نمی دادند.
من به همراه دوستم که در کلاس بازیگری با هم آشنا بودیم، از مهمانی برمی گشتیم وخواننده ترانه ای را می خواند که من هنگام ازدواج با دوست کارگردان آن را گوش می کردم واز اینکه به زودی خوشبخت ترین زن جهان خواهم بود درپوست خودنمی گنجیدم. ترانه با صدای بسیاربلندی پخش می شد. ترانه شاد بود، اما من غمگین بودم و داشتم به دوستم می گفتم چرا غمگینم. دوستم چند ساعت پیش، شاهد مکالمه‍ی تلفن من و دوست کارگردان بود. بازهم التماس های او که می خواست ببخشم اش. دوستم نظرش این بود که باید به آدم ها فرصت داد تا اشتباه خود را جبران کنند. در فکر بودم که آیا می توانم دوباره با او از نو بسازم، که خود را جلوی هتل شرایتون یافتم. خواستم به دوستم بگویم که اینجا محل آشنایی من وداریوش بوده است که ناگهان صدای انفجاری جهان را برسرم ریخت. چشم گشودم در بیمارستان بودم و چهار پنج نفر دکتر وپرستار گرداگردم را گرفته بودند. پاهایم بی حس بود و قدرت حرکت نداشتم. اما در هیچ جای تن خود زخمی نمی دیدم. هیچ کس پاسخ درستی به من نمی داد. دکتر برآن بود تا نتیجه ی عکس ها نیاید نمی توانند نظر قطعی بدهند. سراغ دوست خود را گرفتم. یکی از پرستارها گفت :" او مجروح شده، اما نگران کننده نیست.
داد و بیداد فایده ای نداشت. پزشک مرا که بیشتر از خودم نگران حال دوستم بودم، مطمئن کرد که او کمتر ازمن آسیب دیده است. گویا تنها سرش به جایی خورده و اندکی زخمی شده بود. از توضیحات آنها اینگونه پیدا بود که دوساعت بیهوش بوده ام. شب را در بیمارستا ن بخش ویژه مغز واعصاب بودم، وچون هیچ شکستگی در بدنم نبود نگران ضربه‍ی مغزی بودند، یا هر چیز دیگری که نمی گفتند. به علت نگرانی وبی طاقتی من، به دوستم اجازه ملاقات مرا دادند. او که مثل دیوانه ها بود. مرا بغل کرد و درحالی که نمی دانستم می خندد یا گریه می کند، گفت: "افسانه، اینها می گفتند که تو زنده ای، من باورم نمی شد. خدا را شکر ...معجزه شده ...نمی دانی چه وحشتناک بود.
و او باز می خندید. با ناراحتی گفتم : " خب، برای چه می خندی"؟!
او که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت : " من خیلی که می ترسم اینجوری خنده ام می گیرد...هنوز باورم نمی شودکه تو زنده باشی"!
گفتم : " تو چیزی دیدی؟ من که هیچ چیزی یادم نیست"؟!
گفت : " خب، معلوم است که چیزی یادت نمی آید، تومرده بودی".
در دلم گفتم : " خدایا شکر تو، یک آدم درست و حسابی هم دوروبرم نیست"! دخترک پاک دیوانه بود.
اوبا هیجان ادامه داد :" تو داشتی یک چیزی می گفتی که یکدفعه انگار موشک بارانمان کردند. با اتومبیلی شبیه اتومبیل خودت که از خیابان فرعی به خیابان اصلی می پیچیدی کوبید به تو و درب داغانت کرد. دریک لحظه شیشه جلو خرد شدو تو مردی. من رویم را برگرداندم و فقط سرم شکست. بعد آمبولانس آمد، تو را بیرون کشیدند، مردم می گفتند دختر به این جوانی جابجا مرده است".
از رفتار وحرکات دوست خندانم خسته شده بودم، به او گفتم اگر می خواهد می تواند برود به خانه. تنها کسی که خبرش کردم لعیا بود. او در فاصله ی کوتاه خود را به بیمارستان رساند واز قدم خیر او پزشکان بیهوش شدن مرا، یک شوک عصبی تشخیص دادند . با شنیدن اینکه اصلا" مشکلی ندارم با پای خودم از تخت پائین آمدم و اعتراض هیچکس را گوش نکردم. دکتر به لعیا سفارش کرد که چند روزی باید استراحت کنم، چون احتمال شوک عصبی و یا سرگیجه وجود دارد. در دل عزا گرفتم، چون لعیا زیادی نگران من بود و حالا هم که قرار شده بود استراحت کنم، حتا پشت در توالت می ایستاد مبادا سرم گیج برود. درخانه لعیا بودم، او نگران اینکه اتومبیلم کجاست بود. نمی دانستیم آن را کجا برده اند. لعیا، پس از کلی تلفن بازی، دختر همسایه را پرستارمن کرد و خود به دنبال اتومبیل رفت. لعیا وقتی برگشت از دوست خندانم نیز خنده دارتربود. او باچشمان گشاده از حد و نفس به شماره افتاده پرسید: که آیا براستی خودم راننده گی می کردم. رفتار این دو نفر مرا به شک می انداخت. لعیا برآن بود دیگر باید قید اتومبیل خود را بزنم. اما به نظرش رسید که می تواند با همین بهانه دست مزد مرا از تهیه کننده بستاند.
گوشی تلفن را برداشت وبعد از سلام واحوال پرسی، گفت که من تصادف وحشتناکی کردم ودر بیمارستان بستری ام. لعیا با آقای تهیه کننده صحبت می کرد وچنان در باره ی تصادف من حرف می زد، که من تصور کردم مرده ام و اکنون روح من است که این همه را میبیند. گوشی تلفن را که گذاشت با شیرینی خاص ادای تهیه کننده را در آورد و گفت : " تا دو ساعت دیگر زنگ می زنم تا چکتان را آماده کنند و بروید بگیرید".
گفتم : "دوست خوش خیال من، آنها به این آسانی پول مرا نمی دهند. گفت : " اگر از حلقوم شان کشیدم بیرون چی"؟
گفتم :" شرط همان پول، چون نمی بری".
تلفن موبایل من زنگ خورد. ازصفحه مانیتور پیدا بود آقای تهیه کننده است. لعیا گفت که پاسخ ندهم. اما تا تلفن من قطع شد، تلفن خودش زنگ زد. او با پوزخند لبخندی زد وگفت : " چک با پای خودش آمد جانم".
وقتی از آن سوی گوشی صدا را شنید، اندکی گوش داد و دست پاچه شد وگفت : " بله ...بیمارستان ...هستین ...نه آوردمشان خونه ...خونه ما...!؟ اختیار دارید، نه خواهش میکنم...".
لعیا به شدت هول شده بود و نمی دانست که چه خاکی به سرش بریزد.
من که از خنده روده بر شده بودم وشانه هایم را به علامت خود کرده را تدبیر نیست بالا انداختم.
بالاخره خود را از شر تهیه کننده راحت کرد و گفت :"آخیش! عجب آدم سمجی تا مطمئن نشود در حال مرگی پولی نخواهد داد، حالا چیکار باید کرد"؟!
گفتم : " خواهش می کنم مرا در این بازی دخالت ندهید".
گفت: " افسانه، من اگر این پول را نتوانم از اینها بگیرم نامم لعیا نیست".
گفتم : " خب، از قرارمعلوم هوس نام دیگری به سرت زده است، چون اینها پول بده نیستند جانم".
او خواست حرفی بزند که تلفنم زنگ زد.
پاسخ دادم. آقای تهیه کننده گفت :"خوشحالم صدای شما را می شنوم، اکنون بیمارستان بودم، فهمیدم مرخص شدید. خیلی نگرانم، می توانم بیایم زیارتتون"؟!
من خواستم بگویم نه.
گفت: " هم اکنون در راه خانه سرکارخانوم... هستم".
لعیا با دست پاچگی در حالی که زیر لب غر می زد آغاز کرد هرسو را جمع و جور کردن.
تهیه کننده شخصیت رسمی و خشک داشت، اما در رفتارهایش همیشه یک شرافت اصیل بود. من راستگویی این آدم را دوست داشتم.
به خاطر رسیدن به اهداف خود، به آدم ها دروغ نمی گفت و با شخصیت کسی بازی نمی کرد. برای او انسان به راستی یک انسان بود. چیزی که ازاو مرا ناراحت می کرد، رفتارمالی او با بچه های گروه بود. هیچوقت حقوق آنها را به موقع نمی پرداخت.
او که تصادف مرا جدی نگرفته بود، پیشنهاد داد، به همراه خود او، برای باز دید اتومبیل برویم. جالب بود لعیا مخالفت نکرد وگفت:"ا گر قول می دهید صحیح وسالم دوستم را برگردانید موافقم، چون بد نیست خانوم ببینند چه دسته گلی به آب داده اند".
او از لعیا تشکر کرد و باخنده گفت : "البته یک وقت فکر نکنید که متوجه نشدم پای تلفن با چه زبان غلوآمیزی صحنه تصادف را باز سازی کردی".
لعیا با شیطنت خندید وگفت : "بله خودتان متوجه خواهید شد. به امید دیدار".
باورم نمی شد که من از آن اتومبیل سالم بیرون آمده ام. در کنار اتومبیل ام که یک بخش کامل از بدنش زخمی عمیق برداشته بود ایستادم. آینه بغل ترک خورده بود وشیارهای عمیق در آن چهره ام را به صد بخش تقسیم می کرد. لب هایم کج و موج در آینه لبخندی تلخ می زد. چشمانم در رنگ های قهو ه ای و سفید غرق در رنگ لجن بود، که دیگر نه طلوعی در آن پیدا بود ونه غروبی. ابرهای آسمان هم ازپشت سرم برآینه شلاق باران را فرو آوردند و من از رویای دختر تکه تکه شده در آینه بیرون آمدم. سرم را به آسمان که اکنون چهره ی من را نشانه گرفته بود بالا بردم و آغوشم را به پهنای بی کرانش گشودم، تا جان دوباره زاده ام را غسل تعمید دهد. اما همچنان نگران چهره ی زخمی و تکه تکه شده ی دخترک در آینه بودم. تهیه کننده که با حیرت من را در کابوسم رها کرده و از هجوم باران در اتومبیل خود پناه گرفته بود، از دورمرا می نگریست.
در راه بازگشت اوهم پرسش لعیا را تکرار کرد، " که آیا براستی من درآن اتومبیل بوده ام"؟! دخترک سفید آهنی ام درون پارکینگ اوراق بود ومن همه ی مسیر برگشت را با بهت به داریوش فکر می کردم. دیگر نام ا ش هرچه که بود خرافات یا هر چی! او همانطور که خود می گفت، روحش با من بود. با اتفاقات رخ داده، هستی نامرئی او را کاملاً حس می کردم. اما من یک روح نبودم، یک زن بودم. زنی که از زن بودنش خیلی هم خشنود بود ودر جامعه ای می زیست با قالب های جعبه ای، با کالبدی زندگی می کرد فرا آزادی. محکوم بود زندگی واقعی خودش را نیز، چون یک نقش، بازی کند. نمی توانست با آن همه مشکلات خودش را اسیر خاطرات وگذشته کند. تنها چیزی که از گذشته با او می زیست، لب های پدربود که از تولد او سخن می گفت. از زمانی که دانسته بود ثمره ی یک عشق ممنوعه است در درونش درژرف ترین زوایای دلش گرمای یک عشق را می پروراند، که نیمه ی دیگر سیب بود. او از همان زمان نیمه دیگر را در خود به انتظار نشسته بود. آنقدر ازخود می داد تا مطمئن شود اینبار همان نیمه ی دیگر است که با او کامل می شود وبه اوج می رسد. او این اوج را در بچه دار شدن، خانه داشتن، از صبح تا غروب کار کردن وسپس خستگی روزانه را با یک هم آغوشی به پایان رساندن نمی دید. وقتی فکر می کرد خودش نیز نمی دانست چه می خواهد، تنها چیزی که می فهمید صداقت ودرستی بود.
او درعشق به دنبال یگانگی بود. اما، این یگانگی را درافراد نمی یافت وپس از چندی می دید اینها آن نیمه‍ی به انتظار نشسته اش نیستند. حالا ناگزیر بود به روال زندگی عادی تسلیم شود، اما خوب می دانست که در زندگی او روال عادی وجود نخواهد داشت.
دامنه‍ی دوستی من با آقای تهیه کننده ژرف تر شد. او در کارهایی که برای مجله انجام می دادم، عکاس به من معرفی کرد. خودش نیز درپیوند با کارهایش با من مشورت می کرد. من نمی دانستم چرا آدم سختی مانند او که شدیداً پایبند اصول خانواده است و موقعیت خیلی خاص در اجتماع خود دارد ریسکِ دوستی با مرا به جان می خرد. من دوستانی داشتم که همسر داشتند. مثل دوست خلبان که با همسرش هم آشنا بودم و گاهی برای شام به منزل شان دعوت می شدم.   
آقای تهیه کننده هر روز برای احوال پرسی به من تلفن می کرد. برای کارهای تبلغاتی مجله به کیش رفته بودم وچنان سرگرم کار بودم که فرصت پاسخ دادن به تلفن را هم نداشتم. شب بود. تلفنم زنگ زد، تهیه کننده بود. تعجب کردم آن وقت شب تماس گرفته است. او نگران بود و کمی هم دلخور از اینکه چرا تلفن هایش را پاسخ نمی دهم؟! به او توضیح دادم، چون باید تا پایان هفته درتهران باشم، در حال حاضر ناچارم کارهای اینجارا جمع وجور کنم. دلیل اینکه باید درتهران باشم این بود که از کلاس های بازیگری برای یک نقش در سریال انتخاب شده ام وتست گریم دارم. او گفت که فکر نمی کرد من دوباره به کاربازیگری بازگردم. من سخن او را تائید کردم وگفتم :"این نقش به خود من نزدیک است، یک زن با حس مدیوم بودن که حوادث را پیش از وقوع پیش بینی می کند. این برای من جذابیت دارد".
او نظرش این بود که با چند تا کار دیگر دل کندن از سینما برایم خیلی سخت خواهد بود. زیاد به نظرش توجه نکردم. از او خواهش کردم اگر برای دیدن راش های بازی من پیش اورفتند به آنها اجازه این کار را بدهد. وقتی دانستم او فهمیده است کدام پروژه را می گویم، خیلی خوشحال شدم. چون تهیه کننده از دوستان خیلی نزدیک آن دفتر سینمایی بود ومطمئن بودم او سفارش مرا خواهد کرد.
از دفتر سینمائی خواسته بودند هر چه زودتر خودم را برسانم و من کارهای خود را رها کرده به تهران بازگشتم. خوشبختانه از همه تست ها موفق بیرون آمدم و انتخاب شدم. وقتی این خبر را پشت تلفن با شادی و ذوق به تهیه کننده دادم خیلی سرد تبریک گفت و سپس موضوع گفت وگوی مان را عوض کرد. خواست با اوبه دفتر یکی از دوستانش برویم که قراربود فیلمی را با اوبسازد . به دنبال من آمد. به دفتر دوست اش رفتیم، هنگامیکه مرا معرفی کرد شگفت زده شدم، به کارگردان مرا مشاور فیلم نامه اش معرفی کرد. سکوت کردم. دوست او هم با حرارت طرح فیلم نامه را برای ما تعریف کرد. یکی از چیزهایی که در تهیه کننده به چشم می خورد، شور وشوق او به کارکردن بود. او در همه حال به کار فکر می کرد. درباره کار سخن می گفت ودر چشم انداز کار بود که به همه چیز نگاه می کرد. در راه برگشت بودیم، از او پرسیدم: که چرا مرا مشاورانتخاب فیلم نامه اش معرفی کرد!؟
گفت : " به اعتقاد من تو قدرت تشخیص بالایی داری، سر مجموعه ما گروه را مدیریت می کردی، زمانی که گفتی دیگرنمی خواهی بازی کنی شاد
شدم، شخصیت توبازیگرنیست، هیچکس قادرنیست تورا مدیریت کند. همچنانکه خودت می گویی، همیشه خلاف جهت رود شنا می کنی و هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند پیش گیرت باشد. بازیگری یعنی نخ زندگیت باید دست کارگردان ودراختیارپروژه باشد؛ ودر چنین مواقع توکیف دستی ات را برسرکارگردان وتهیه کننده می کوبی ودرمی روی، همان کاری که با من کردی.
پرسیدم : " طوری درباره ی من می گویید که انگار خیلی ساله مرا می شناسید، مگر شما چه از من می دانید"؟!
با نگاهی که معنی آن را در ذهنم نمی یافتم، پاسخ داد : " آنقدرمی دانم که مشاور روانم باشی".
من به فکر فرو رفتم و در سکوت سنگینی که در طول راه درون اتومبیل را فرا گرفته بود، به در خانه رسیدیم.
می دانستم چرا با او سرد خداحافظی کردم.
آماده ی رفتن به جلسه ای بودم که با همکار خلبان داشتیم. تلفن از سوی دفتر سینمائی بود. لبخند به لب، گمان می کردم دعوت خواهم شد به بستن قرار داد. اما صدای پوزش آلود دستیار کارگردان، که مرا از کیش به تهران کشانده بود و اکنون می کوشید به من بفهماند که از قرار داد خبری نیست، لبخند را از لبانم ربود. احساس بدی داشتم، شکست در موقعیتی که اصلاً دوست نداشتم به این کار ادامه بدهم. تنها دلیل خاص بودن نقش نظر مرا تغییر داده بود. اما خیلی سریع به خود آمدم و در نهایت آرامش بر سرملاقات خود رفتم. پسر دایی داریوش هم از اینکه من برای این نقش برگزیده نشده بودم شاد شد وآن را برای خود به فال نیک گرفت. آقای خلبان وهمسرش مرا دوست داشتند. او وهمسرش تلاش می کردند مرا راضی کنند که باز به ازدواج فکر کنم. در یکی از سفرهای کیش، مرد جوان خلبانی را به من معرفی کردند که برای کار عکاسی از هواپیما وکادر پرواز با او هماهنگ بودم. در یک غروب دل انگیزِ ساحل جزیره ی کیش، خلبان جوان از دور با لبخند به من نزدیک شد و از من خواست در کنار ساحل راه برویم. با توجه به جذابیت و متمایل بودن این مرد جوان برای دوستی با من، از او فاصله گرفتم. نیاز به زمان داشتم تا زخم های کهنه‍ی جانم را درمان کنم. در زندگی شلوغ من جای برای ماجرای عاشقانه ای تازه نبود. احساس سنگینی می کردم، نمی توانستم از رختخواب بیرون بیایم. فکر اینکه به من توهین شده است آزارم می داد. هیچوقت درشرایط دشوار خودم را نمی باختم، در آنگونه لحظه ها با نیروی تمام می ایستادم، ولی در خلوت خود با خود می جنگیدم.
تلفن زنگ زند. تهیه کننده بود. اصلاً حوصله هیچ کس را نداشتم، ولی او پشت سرهم زنگ می زد. پاسخی که دادم او را قانع نکرد، تنها پس از چند دقیقه پشت در آپارتمانم بود. از دیدن من در آن حال سخت شگفت زده شد. هنگامیکه دلیل آشفتگی مرا دانست، اوهم برای من ناراحت شد وگفت : " واقعاً تا این حد این کار برایت مهم بود که تا این حد بهم بریزی "؟!
هم چنا نکه به سوی آشپزخانه می رفتم تا چایی دم کنم، گفتم :" اصلاً مسئله کار نیست، شاید نمی توانم توضیح بدهم".
گفت : " افسانه ... "؟
شگفت زده شدم، تا به آن لحظه مرا به نام صدا نکرده بود. او همین طور مرا نگاه می کرد و با نگرانی در پی واژه بود تا حرف خود را بزند.
گفتم : "چی شده؟ نمی خواهد نگران من باشید، آنقدر که خراب نشان می دهم نیستم".
گفت : " توباید موضوعی را بدانی، اما پیش ازآن باید بگویم که اصلاً فکر نمی کردم تا این حد حالت بد بشود".
مسئله ای را که به فکرم رسید نمی خواستم باور کنم! با ناباوری به او نگاه کردم وگفتم :" در باره این پروژه می خواهید چیزی بگویید"!؟
او با شرمندگی گفت : "افسانه، من فکر نمی کردم برای تو اینقدر مهم باشد ... برای همین ....برای همین خواستم تورا برای اینکار نگیرند ... به آنها گفتم کار ما هنوز ادامه دارد و اگر...".
نفسم به شماره افتاده بود، با صدایی که پر از خشم اما خیلی آرام گفتم :" شما کی هستید ... شما چه فکر کرده اید؟! فکر کرده اید می توانید از جانب من برایم تصمیم بگیرید؟ برا ی چی اینکاررا کردید"!؟
نشسته با ساز: " نمی خواهد ادامه بدهی جانِ دلم نبایست اینقدر جدی بگیری. داشتی خوب پیش می رفتی بازهم با گذشته در گیرشدی".
سرفه هایم قطع نمی شد. او مرا بغل کرد به حمام برد. دوش آب ولرم آرامم کرد و با لبخند به او خیره شدم. به علت شتابش کلید برق را نزده بود. مهتاب از پنجره برشانه های عریان او می تابید.
پرسیدم :" تو از کجا فهمیدی بایست اینکاررا بکنی!؟ یعنی موقع سرفه ام من را زیر دوش بیاوری؟ بگو، بگ و بگـــــــــو"؟
درآغوشم گرفت و با همه وجودش مرا بوئید. گفت:" باید خشکت کنم، حوصله مریض داری ندارم".
آری...
آن روز از تهیه کننده خواهش کردم تنهایم بگذارد. نپذیرفت. ووقتی چایی را که برایش درست کرده بودم، تعارفش کردم با شرم وناراحتی نگاهم کرد و گفت که " روزه " است.
از او خواستم که دلیل واقعی قرار نبستن شان با مرا بگوید .
او گفت : " می دانی یک دلیل نیست! خیلی چیزها درکار است".
گفتم : "هر چه هست حتما مربوط به من است، اگر اینطور باشد، می خواهم بدانم. حق من است که بدانم. چون شما نمی توانید در چند ماه آشنایی وکار با من، به خودتان اجازه بدهید در زندگی خصوصی من دخالت کنید. برای من تصمیم بگیرید و بدون مشورت با من درمهم ترین جریان زندگی من سرک بکشید".
گفت :" پس خواهش می کنم تا زمانی که حرفهایم تمام نشده است چیزی نگو".
با لبخند تمسخر آمیز پرسیدم: "حتماً این هم یک دستوراست"؟!
پاسخ داد : "من که خواهش کردم".
ادامه داد:"روزی که به دفتر کارم آمدی نمی توانستم در چشمانت بنگرم، با شکوه ونورانی بودی وپس از رفتن ات هم از جلوی چشمم کنار نمی رفتی، باورم نمی شد روزانه دهها بازیگر به آن دفتر می آمدند ومهم تر از همه من زنم را و زندگی ام را دوست داشتم و به آنچه که داشتم راضی بودم. آن روز و روزهای دیگر این حالت وجود داشت. ولی معنی تصویرزنده ای را که در پیش چشمانم بود درنمی یافتم. شال سفید، گلهای دست دوزی رنگی که سایه اش روی چهره ات افتاده بود ورنگ های سرخ وسبز آبی برشیارهای گونه ات باغی ازعشق بود. خاطره ی آن لحظه در مغز و روحم ریشه دوانده. می دانستم که این تصویر را با تقدس می بینم نه چیزدیگر. چشمانت می آمد از درونم می گذشت، مثل همان لحظه ای که آمدی. چه شب ها یی که با خود خلوت کردم و لبخند معصوم تو را دیدم که به سختی جلوی دوربین سعی می کرد خندیدن را بازی کند. خیال می کردم خلاء مرگ پدر در چهل سالگی ام این چهره و چشمان را برای من بوجود آورده است. ولی تو مثل میلاد یک ستاره بودی در دل تاریکم، جان و دلم را با فروغ خود روشن کرده بودی. نتوانستم هنرپیشه دیگری را برای بازی کردن آن نقش جایگزین تو بکنم و نظر خودم را به همه تحمیل کردم. در همان موقع درگیر مراسم فوت پدرم هم بودم، روزها که غروب می کرد با هر سپیده به امید اینکه آن تصویر ناپدید شده باشد چشمانم را می گشودم. اما باورم نمی شد، باز آن چهره با آن فروغ بی گناهش که سرشار از نیرو بود رهایم نمی کرد. زمانی که به من خبر دادن تو هر روز پس از صحنه فیلم برداری تا پاسی از شب بیرون می مانی، ناخود آگاه خشمگین شدم و سپس آن تلفن ودعوای لفظی. شبی که از جلوی پنجره ات می گذشتم، پیش از آنکه پرده را بکشی، تنها برای یک لحظه نگاهت در نگاهم گره خورد. ... و آن گورستان ... آن صحنه که گنگ و گیج شده بودم ... خانواده های روستایی... تو بودی و کلاردشت و یک دنیا مهربانی وعشق. به تو رشک می بردند، پشت سرت حرف می زدند ... اما تو خم به ابرو نمی آوردی ... راه خودت را می رفتی. آن شب در آن جلسه جادوی اعتماد بنفس تو، تک تک ما مردها را برجای خود میخکوب کرد. کم آوردیم و من آن شب آرزو می کردم که ای کاش می شد که همه هستیم را می دادم و آن مردی که می گفتی داری من باشم. خیالت مثل ریشه در خاک وجودم راه برده بود. یک روز آمدی دفتر دستمزدت را بگیری، وقتی گفتیم اصلاً هیچی پول نداریم، یک دسته تراول چک در آوردی روی میز گذاشتی. تو در هر قدم مرا حیران و شیدای خودت می کردی. برای همین چیزها بود که بازیگری را برای تو کم می دیدم. این همه بزرگی در تو باعث شد، من دست به چنین کاری بزنم. حالا هرچه که بگویی همان می شود. ولی من تنها یک جمله دارم برای تو، هر شرایطی که تعیین کنی مهم نیست، نمی توانم بی تو نفس بکشم، می خواهم جفتم باشی، می خواهم با من ازدواج کنی"!
باورم نمی شد. گویی در خواب بودم، گفتم : " من هم به شماعلاقمند بودم، اما درمعنایی متفاوت. می دانید چرا؟ چون درست درهمان روز، من هم در شما یک مرِد حقیقی دیدم، شما آن روز با همسرتان پای تلفن با مهربانی واحترام گفت و گومی کردید؛ وپس از تلفن هم در غیبت اوبازهم در شما یک مرد، مردی متعهد به تمام باورها واعتقادات خودش را یافتم . حالا با آنکه همسر وفرزند دارید به من پیشنهاد ازدواج می دهید! چه چیزی از من می دانید آن زندگی کجا می رود؟ بچه هایتان را چه می کنید"!؟
پاسخ داد : " چند ماه است این را از خودم می پرسم. تو هرچه بوده ای مهم نیست، اگر شیطان هم بودی، مهم همین های ست که دیده ام".
گفتم : " شما در هر جمله ای که می گویید، واژه ی "کار را به کار" می برید. من اینطور زندگی نکرده ام و نمی کنم. من برای دلم و برای لذت بردن از زندگی کارکرده ام و می کنم. شما میعادگاه آرامش مرا تبدیل به لوکیشن کردید. پول مرا ندادید تا اتومبیل داغانم را دیدید که نیاز به تعمیر داشت. اما اگر می گفتم پولم را بدهید که نیاز به مسافرت واستراحت دارم بی شک نمی دادید. زیرا به نظرتان ضروری نمی رسید. من می توانم سوگند بخورم شما در زندگیتان یک شاخه گل هم برای دل خودتان نخریده اید. اما من با گلها زندگی می کنم. شما می دانید گل نرگس کدام گل است؟ من با یک شاخه گل نرگس از بستر مرگ بلند می شوم. شما رنگ راستین آسمان را می شناسید؟ لابد می گویید آبی؟ در حالی که من در آسمان آبی دهها رنگ دیگررا هم می بینم. من با بوی خاک باران خورده مست می شوم، می توانم ساعتها به صدای شر شر باران و چشمه گوش بدهم. شما اصلاً برای خودتان خلوتی دارید تا تنها یک ساعت دور از دغدغه کاری از آن خودتان باشید؟ به جرأت می گویم نه، چون ندارید. چطور می توانید این پیشنهاد را به من بدهید؟ اگرتنها تنم را می خواستید اینهمه شگفت زده نمی شدم".
او با حیرت به حرفهای من گوش داد و گفت: " من هرگز ازدیدگاهی جنسی به تو نگاه نکرده م ...هرگز. همه اینها که گفتی درست است، به اضافه یک چیزدیگر، که به آن اشاره نکردی. و آن اینکه من اصلاً به این چیزها فکر هم نکرده بودم؛ حالا برای دیدن اینها باید چه کنم"؟
پرسیدم : " دارید مسخره ام می کنید"؟
پاسخ داد : " قسم می خورم که هیچوقت جدی تر از حالا نبوده ام".
گفتم :" کافی ست که کمی ذهنتان را از کار دور کنید و به طبیعت برگردید. به هر چیزی که نگاه می کنید بکوشید معنای آن را دریابید، یا دست کم معنایی برایش بسازید. اگر معنای هر چیز یا روح آن را پیدا کنیم، بیشتر از آن لذت می بریم. مثلاً من از دیدن اتومبیل ام گریه کردم، شما فکر کردید برای پول گریه می کنم. اما، من با آن زندگی کرده ام و او زخمی شد تا من نشوم. شاید به نظرتان من دیوانه باشم! راستش هستم و همین جنون است که تاکنون مرا در این جهان نگه داشته است. اما، پیشنهادتان. من آن را جدی نمی گیرم و البته نمی گویم حق ندارید عاشق شوید، چون عشق بخش بزرگی اززندگی خود من بوده است. اما حق ندارید برای آدم های دیگر که زن و بچه های شما باشند، تصمیم بگیرید و زندگی آنها را زیرورو کنید. لطفاً برای من هم تصمیم نگیرید".
به سویم آمد. درچشمانم خیره شد. من هم درسفیدی به سرخ نشسته ی چشمانش خیره ماندم. اشک در آنها حلقه زده بود. دستش را برای خداحافظی آورد. از روی کاناپه بلند شدم وگفتم : "درست نیست باهاتون دست بدهم، چون روزه هستین ... امروز بیست ویکم ماه رمضان است، یعنی سه شب پیش حضرت علی در محراب نماز به دست ابن ملجم ضربت خورده است. امروزبرای من هم روزخاصی است".
درنهایت ناباوری من. دریک چشم بهم زدن لب هایم را درمیان لبهای خشک وروزه دارش اسیرکرد و پوست صورتم ازگرمای اشک هایش خیس شد.
گفت :" بگذار من هم در محراب عشق، ضربت تورا بر وجود و روح ام بخورم وبا لب های مقدس تو افطارکنم"!
غیبش زد ومن ندانستم چه شد. اما گویی ازدل او آتش سوزانی برجانم شعله انداخت وبرجای خود میخکوبم کرد.
با خستگی خمیازه ای کشیدم و خاموش ماندم.




افسانه دهم

نشسته با ساز، نگاهی به من انداخت و گفت:" افیون، حق نداری این قصه را اینجا رها کنی. حالا که سرفه نمی کنی، حالت هم که خوب است لطفاً ادامه بده، آخر این آدم ازهمه برایم جالب تراست وبا خنده ادامه داد : " خیلی تخم می خواهد یک آدم با این اوصاف چنین پیشنهادی بدهد، جان من تعریف کن ".
خودم را لوس کردم و گفتم :" بابا جان، متهمم را هم که بازجویی می کنند، یک چکه آب در حلقومش می ریزند".
آری...
او چند تا ویژگی مهم داشت که نمی توانستم او را از خود دور کنم، یا رفتار بدی داشته باشم. متولد ماه داریوش بود و همان روز تولد او. به عشقش ایمان داشتم، درست و راستگوبود. به من احساس امنیت می داد. بچه جنگ وجبهه که خیلی زود ازدواج کرده بود. اگر به او پاسخ رد می دادم، آن نیروی سرشارازعشق را به کینه وانزجار تبدیل می کردم.
نشسته با ساز میان حرفمم دوید وگفت : "چرا فکر می کردی مردی قوی مثل او یک چنین اتفاقی برایش می افتد؟! چون اینطورکه معلوم است تا حالا او با قدرت در مقابل تو هم که از نگاه اول عاشقت بوده ایستادگی کرده بوده .
گفتم : خب، همین احساس واقعی او نگرانم می کرد. اگر او از آن دسته مردهایی بود که زن های زیادی را تجربه کرده اند، همان دم به من پیشنهاد ازدواج نمی داد. میان عشق و نفرت چندان فاصله ای نیست، به ویژه در اینگونه آدم ها. اما می دانستم راه درازی برای آرام کردن اودر پیش رو دارم.
به او گفته بودم هرگز زنش نخواهم شد، اما دوستی ومهر خود را از او دریغ نخواهم کرد. او هم به امید روزی که من بپذیرم، تسلیم شد. آدم دیگری شده بود. از ساعتهای کاری برای خلوت خود پیش خرید می کرد. چهره اش نیز دگرگون شده بود. او با باران راز ونیازمی کرد. گل ها را نوازش می داد، و دردریافت جانِ زندگی خیلی فراتر از من پیش می رفت. من هرروز صبح با زنگ تلفن او از خواب بیدار می شدم. آلو که می گفتم " می گفت : " صبح ها صدایت مثل مخمله".
کارهای من در پیوند با مجله زیاد شده بود. ناچاربودم دوباره به جزیره کیش برگردم. او دیوانه شده بود و پیوسته اصرار می کرد که کار را رها کنم. اما، به او هم زیاد اجازه دخالت در کارهای شخصی خود را نمی دادم. یک روز که با او تلفنی گفت وگو می کردم، صدایی عجیب وغریب می آمد. گفت: فرودگاه است وتا دو ساعت دیگر پیش من خواهد بود. سخت جا خوردم. به عکاس پروژه که آشنایش بود، گفتم که اوبه آنجا می آید. برای عکاس یک آپارتمان نزدیک آپارتمان خودمان کنار ساحل گرفته بودیم. فکرکردم بهتراست اوهم پیش آقای عکاس برود. در فرودگاه بدنبالش رفتم. او آمد. از آمدنش هم خوشحال بودم وهم نگران. هم برای موقعیت او وهم خودم. پیش دوست عکاس اش رفت. دو دختر بازاریاب با من دریک آپارتمان بودند. از او خواهش کردم که روزها همدیگررا نبینیم. شب برای شام بیرون رفتیم. پس از شام برای رفتن کنار اسکله، سوار تاکسی شدیم. هنگام پیاده شدن، راننده تاکسی چند برابر نرخ معمول را از ما خواست و او خیلی راحت تقدیم کرد. من با اعتراض از راننده پول را پس گرفتم و بعد از کلی جر وبحث، فقط به اندازه ی حق خودش به او پول دادم. تهیه کننده، ازاین کار من ناراحت شد و گفت :" می ارزد که به خاطر چند هزار تومان با یک راننده دهن به دهن شوی و وقت مان را هدر دهی"؟
پاسخ دادم :" مسئله پول نیست، او نباید ما را احمق فرض کند. اگر او به حق خودش راضی نبود. به این دلیل بود که از سخنان ما حس کرد با هم رودر بایسی داریم واو هر چه بخواهد شما خواهید پرداخت، که همین هم شد".
او سرش را تکان داد و گفت : " آدم از پس زبان تو برنمی آید".
دم اسکله او دوباره از ازدواج گفت. پا فشاری بیش از حد او مرا خشمگین کرد. واپسین حرفش این بود که فردا از آنجا خواهد رفت و دیگر هرگز به سراغ من نخواهد آمد. با رنجش از هم جدا شدیم.
ساعت نهٌ صبح بود که تلفن کرد پاسخ ندادم. پس از یک ساعت در آپارتمان ما را زدند. یکی ازدخترها در را باز کرد و برگشت، گفت : "با شما کار دارند".
او بود. وحشت کردم. با چه جرأتی اینکار را کرده بود. بیرون آمدم، در حالی که از خشم چهره اش بر افروخته شده بود گفت :" افسانه، حالا که این را می خواهی آتش به همه‍ی هستی ام می زنم. تو مرا جدی نگرفتی! خیال می کنی همینطور می خواهم لحظه هایم را بگذرانم".
گفتم: " تو با این رفتارمی خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ خب، برو بزن، چرا مرا تهدید می کنی؟!
گفت : " من هیچ چیز را نمی خواهم ثابت کنم، به جز اینکه عاشق توام وبی تو نمی توانم زندگی کنم ... می فهمی"؟
او با بغض از من فاصله گرفت وبا گام های بلند به سوی ساحل رفت. به دنبالش دویدم. اوبه پهنای چهره اش اشک می ریخت. من به غلط کردن افتاده بودم. به او گفتم :" خواهش می کنم، مردم نگاه مان می کنند! حالا آرام باش. تا باهم حرف بزنیم".
او داد زد. طوری که چند نفری که آن نزدیکی ورزش می کردند به سوی ما برگشتند.
گفت : " چه اهمیتی دارد مردم بشنوند ... مگر تو نمی گفتی روح هر چیزی را حس کنم؟ مگر تو نمی گفتی دیوانه ی جنون خود هستی؟ خب من هم روح هر چیزاز طبیعت را در تو می بینم. افسانه من مجنون توام، بی تو دنیا را به آتش می کشم".
نخستین روزی که او را دیدم و همینطور روزهای بعد، تصور اینکه یک روز اشک های او را شاهد باشم برایم باور ناکردنی بود.
در هواپیما کنار هم نشسته بودیم. غروب آفتاب بود. ابرها هم مبهم و سرگردان دورسرمان می چرخیدند. واتاب ارغوانی آسمان را درآینه ی غبار گرفته ی ابرها می دیدیم. هزاران رنگ در هم آمیخته در دل سرخ آسمان، مثل شراره های آتش در هم می لولیدند. اما، ماه سرد وبی اعتناء در سینه آسمان آرمیده بود. از پنجره افق را نشانم داد وگفت :" ببین ماه چه قرص و مطمئن در سینه ی سوزان وگداخته آسمان نشسته است. از هیچ چیز نمی ترسد. عشق یعنی همین استوار بودن، نرمیدن، نترسیدن، مثل ماه بودن".
گفتم :" تو چرا آسمان را نمی گویی که از عشق سینه اش تب کرده و با سوختن وشعله ور شدن رها و آزاد می شود، اما اوبه خاطر ماهی که در سینه دارد شعله ور نمی شود، که مبادا ماه خاکستر شود و چراغ اش که به شب های زمین روشنی می بخشد، خاموش شود. آسمان هم کم عاشق نیست".
او با نگاه پرتمنایش مرا نوازش وبا اشک هایش شستشویم می داد. تا آن زمان مردی را ندیده بودم که برای خاطر عشق، این همه پاک و صمیمی درونش را در آسمان چشمانش زندگی کند. همسرش از رفتاراو به دگرگونی های درون او پی برده بود. هرگز درباره ی همسرش بد نمی گفت و اعتراف می کرد که او را خیلی دوست دارد. زندگی آرام وروزمره ای داشت و حالا سایه من آن فضای روشن را تاریک کرده بود.
ازاوپرسیدم : " اگر تصمیم به ازدواج داشته باشیم باید از همسرت جدا شوی. می شوی"؟
او پاسخ داد :" من به او خواهم گفت که چنین تصمیمی دارم. اما پیشنهاد طلاق به او دادن از من بر نمی آید".
گفتم : " تو به زنی که پانزده سال با تو زندگی کرده است، و برایت دو بچه مثل دسته گل آورده، با کم وزیاد تو ساخته تا به اینجا برسی وآقای تهیه کننده ای که هستی بشوی، خیلی راحت می گویی عزیزم من تورا خیلی دوست دارم، ولی حالا عاشق زنی شده ام که هزاران ماجرا در زندگی اش داشته و بی او نمی توانم زندگی کنم. پس بیا با هم دوست باشیم، تا من دوشیزگی تورا، و پانزده سال زندگی ات را به پای او بریزم. مردی که عاشق من شده، این است؟ یک مردِ بی اراده که نمی تواند میان فضای خصوصی اش، با فضای خانوادگی تعادل ایجاد کند! آن خلوتی که من می گفتم این نبود که تو از صددرصد کار و خانواده بزنی و خودت را به یک احساس بسپاری. عشق زندگی می دهد، عشق مهربانی می آورد وهیچ چیزی را ویران نمی کند. من اگر زن توباشم شش ماه دیگر همه چیز عادی می شود، تازه آن زمان عذاب وجدان شروع می شود ومی فهمی که با بچه هایت، خودت و حتا با من چه کرده ای. همین را این رامی خواهی"؟!
به حرف هایم گوش سپرده بود. من، خوشنود از سخنرانی اخلاقی خود، پیروزمندانه به چشمانش خیره شده بودم.
او پوزخندی زد وگفت :" افسانه این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. من چهل سالم است. زن و دختر ندیده هم نیستم که عاشق ناز و کرشمه های یک زن بشوم، خانه وآشیانه ام را خراب کنم. من یکبارِ دیگردر چهل سالگی به دنیا آمده ام. همه ی عادتهای چهل ساله ام فرو ریخته اند. خیلی از ارزش هایم ضد ارزش شده اند و جایشان را به چیزهای دیگری داده اند. ریشه های تو در اعماق من است، می فهمی یعنی چی"؟!
با اشک ادامه داد : " دخترم بزرگترین عشق هستی ام است. ولی حالا فراموش می کنم که...".
او ادامه نداد و هر دو گریستیم.
شب سال نو بود و او می خواست آغاز سال میلادی را درکنار من باشد. دستبند طلا که نگین های برلیان آن را زینت می داد، برمچ دستم بود.
تهیه کننده که همیشه از جای جای آپارتمان من تعریف می کرد، دست بردستم کشید و گفت : " افسانه یک سوال دارم، خواهش می کنم راستش را بگو"؟!
گفتم : " نمی دانم تا پرسش چی باشد، ولی اگر ناچار باشم دروغ بگویم خوشتردارم که اصلا چیزی نگویم. با این همه، اگر می خواهی، بپرس"؟!
به دستم خیره شد وپرسید : " این دستبند را همیشه در دست خود داری و هرگز ندیدم که از دست خود دربیاوری، حتا در سرصحنه کارگردان خواست که آن را درآوری، ولی تو درآستین ات پنهانش کردی. آیا این هدیه داریوش است به تو، که از خودت جدایش نمی کنی"؟!
در کوچه صدای جاروی رفته گر می آمد. خش خش برگ های خشک زمستانی که خبر از رفته ها و تازه آمده ها می داد. به تهیه کننده گفتم : " دستبندم را از دستم درآر."
با حیرت گفت :" نه نمی خواهم آن را درآوری، تنها دلیل مهم بودنش را پرسیدم."
خودم دستبند را از مچ دستم باز کردم. به سوی پنجره رفتم و سرم را با نیمی از تنم از پنجره بیرون بردم . رفتگر را دیدم که برگهای زرد ونارنجی را که به مسیر جویی می کشاند. صدا یش زدم :" آقا ...آقا "؟
رفتگر سرش را با خستگی به سوی صدا که از آسمان نازل می شد بالا آورد.
گفتم :" خسته نباشید، می دانید که بیرون از ایران همه جای جهان سال نو شده است. یعنی عید مسیحیان"؟!
رفتگربا لهجه ی شیرین افغانی گفت: " تشکر می کنم ،سلامت باشید، نه خواهر ما را چه به جهان...!
پرسیدم:" زن دارید"؟!
رفتگر که می خواست هرچه زودتر از دست برگریزان خلاص شده به خانه اش برگردد، با بی حوصلگی گفت :" ... نامزد دارم که بزودی عروسی می کنیم".
دستبند را از بالا به پایین انداختم و گفتم :"این هدیه سال نو من، به عروس آینده توست، از سوی من به او بده ... خوشبخت باشید."
چشمان رفتگرهم چنان شگفت زده خیره ماند به آسمان پر ستاره. خستگی و شگفتی اش تبدیل شد به شادی و لبخند، وبر چهره من پاشید.
تهیه کننده، که هاج واج خیره مانده بود به من، گفت :"من از دست تو چه کنم؟! تو آدم را بیچاره می کنی، افسانه"!   
همه چیز ظاهراً عالی بود، اگر او احساس نمی کرد که دارد مرا از دست می دهد. تصمیم گرفته بودم آرامشی به او بدهم تا نگران از دست دادن من نباشد. اندکی امنیت خاطر یافته بود. اما یک بیماری تازه جای نگرانی حسادت آمیزش را گرفته بود. او وقتی برای چند ساعت از من بی خبرمی ماند حسابی در هم می ریخت. کار مجله جدی ترین دل مشغولی من بود.
با همکار خلبان منزل یک آقای کارگردان وکاریکاتوری ست جلسه داشتیم. حالا چرا منزل این آقا ؟
چون این آقا سال ها درآلمان زندگی کرده بود و اکنون یک خانه ی ویلایی در باغ های شمیران گرفته بود، که قرارهای ملاقاتش را درآنجا می گذاشت. قرار بود جشنواره ی ... در کیش برگزار کند که از همکار خلبان یاری می خواست.
پس از گفت وگوهای کاری، از من خواست که برای مهمانی بعد از ظهربمانم. گفت :" گروه بازیگران تاتر"شمس پرنده" برای تمرین به آنجا خواهد آمد. یکی از دوستانش هم که با پروژه ی سینمایی خود مشکلی دارد، که من شاید در گشودن آن بتوانم به او کمک کنم. همکار خلبان از من خواست که در آنجا بمانم وخود رفت، تا به گفته ی خودش، به اهل و عیالش برسد .
از بی خوابی کلافه شده بودم. اما نشسته با ساز، انگار یک افیون قوی و انرژی زا مصرف کرده باشد، با چشمان گشاد و بیدار وبا سازش در آغوش، همچنان به من گوش می داد. به او گفتم : "براستی که! خسته نشده ای"!؟
شانه هایش را مثل پسر بچه های لوس بالا انداخت و گفت :"من افیون می نفسم، چرا باید خسته باشم"؟
گفتم : "لوس بازی هم حدی دارد، من دارم از بی خوابی غش می کنم، نمی خواهی بخوابی"؟
گفت : "آخر نمی دانی چقدر از این تهیه کننده خوشم آمده است".
و ناسزای طنز آمیز همیشگی اش را به لب آورد.
گفتم : "نشسته با ساز جانم، بی ادب نشو دیگر، من هم حالا جریمه ات می کنم وقصه ام را می گذارم برای ...".
با دلخور ی میان حرفم پرید و گفت : " تو که اصلا نمی خواستی ادامه بدهی، پس بهانه نگیر. اصلا نمی خواهد جزئیات را بگویی، فقط بگو با این آدم چه کردی؟ امیدوارم نکشته باشی اش"؟!
چپ چپ نگاهش کردم. سرش را با لوس بازی به روی شانه ام گذاشت و گفت :" قهرنکن، شوخی کردم، خب من چی کار کنم،از قرار معلوم بوی الرحمانش بلند شده است".
گفتم : " برای اینکه روی ات را کم کنم، همان کسی بود که آن شب مهمانی درباره استدیوی موسیقی اش با تو گفت وگو می کرد. اما من قصه ام را به شرطِ چاقو نمی فروشم، هنوز شب دراز است و قلندر بیـدار".
او با خنده گفت:" اگر قلندر همین طور بیدار باشد که مادر شب را شبستان می کند".
ساز را بر داشتم و مثل دسته بیل به دست گرفتم تا بر سرش بکوبم، گفتم :"امشب چته ...مزه می پرانی"؟!
ساز را میان زمین و آسمان گرفت وگفت :"مخلص خودتان، شبتان و قصه هاتان هم هستیم. با این یک قلم جنس شوخی نفرمایید".
به او گفتم :" چرا این ساز را اینقدر دوست داری؟ چون این ساز، ساز من است و جان مرا دارد"!؟
او با خنده ای خوش آیندی گفت :"نه افیون، با این حرفها نمی توانی مرا خر کنی که دو ماه دیگر بیایم و بگویم یا زنم بشو، یا آتش به زندگیم می زنم".
من با دلخوری لب هایم را به نشانی رنجش و قهر جمع کردم. عروسکی را که هنگام خواب هر جای جهان که بودم بغلش می کردم، در آغوش گرفتم و پشت به او درازکشیدم.
او ملافه سبز کم رنگی را که روی صورتم کشیده بودم کنار زد وگفت :"افیون کوچولوی من نمی خواهد چشمانش را به روی من باز کند"؟
با دلخوری گفتم : " من با تو قهرم، به این آسونی هم آشتی نمی کنم".
او با خنده های پدر بزرگانه‍ی خود چنگال هایش را به سویم گرفت و گفت : " اگر آشتی نکنی با اینها می قلقلکانمت".
آغازکرد به قلقلک دادن من. من همانطورکه نگاهش می کردم، کوچک ترین حسی نداشتم از قلقلک شدن. با شگفتی پرسید : "راست راستی هیچ حسی نداری، چطور ممکن است"!؟
شکست که خورد برخاست رفت.
هنگامیکه بازگشت، خنده ای خفیف تر برلب داشت و سینی پر ازچند گونه خوراکی در دست، گفت:"من که تسلیم نمی شوم. اگرمی توانی باز هم مقاومت کن"؟!
به راستی که نمی توانستم مقاومت کنم، وبا گرسنگی به سوی سینی غذا یورش بردم. او سینی را پس کشید و گفت :" اول بوسِ آشتی وسپس بی حرف پیش ادامه افسانه. سومی را هم بعداً خواهم گفت."
در دل خود گفتم : حالا گرسنه هستم و کاری با تو ندارم، اما سیر که شدم من می دانم و تو.
وباز گشتم به افسانه :
میزبان، کاریکاتوری ست، در سکوت چشم براه مهمان عزیزی بود. به خاطر بودن من با او تماس گرفت که زود تراز سایرین بیا ید. تا مشکلی را که میزبان می گفت با من در میان بگذارد.
در بالکن وسیع که رو به باغ پر از درخت میوه بود نشسته بودیم ومی، می نوشیدیم. البته با این شرط که هیچ یک از ما از این شرابخواری باهمکار خلبان سخنی نگوید؛چرا که اینکار، به چشم او از گناهان نابخشودنی بود.
اتومبیل مرسدس سفیدی از خم کوچه به سوی ساختمان پیچید. میزبان با خوشحالی گفت :"ایشان آمدند، نمونه اتومبیل شان در ایران وجود ندارد، تنها ویژه ایشان طراحی شده است".
با خود اندیشیدم یعنی چی! این حرفها چیست که می زند! چی را به کی می خواهد ثابت کند !؟ بی درنگ از این فکر گذشتم و بزرگ نمایی هایش را به پای سر مستی اش گذاشتم.
آقایی بود با قدی نسبتاً بلند، شانه های پهن، و غبغبی آویزان که گردن او را کوتاه نشان می داد. موهای جوگندمی پرپشتی داشت. اوازلحظه ای که از اتومبیل خود پیاده شد، وهمچنانکه داشت بالا می آمد، نگاهش با آن چشم های درشت و تیز بین به ما بود. صدایش امرانه اما پر از احترام بود. در همان برخورد نخست متوجه شدم که او رفتار با یک خانوم را حتما ًطی تجربه های بسیار یاد گرفته است. از کفش تا کراوات اوهمه از فرآورده های کارخانه و کارگاههای نام دار وگران فروش اروپا بود. جالب توجه اینکه او از خانواده های شناخته شده ی تبریز بود. خیلی زود گفت وگوی ما کشید به محله های کودکی او و مردان بزرگ آذربایجان، که به باوراو، بیشتر آنها ازاجدادش بودند. او با من درپیوند با فیلمی گفت وگو کرد که درآن سرمایه گذاری کرده بود تا در باره ی فرآوردهای تولیدی اودر صحنه هایی تبلیغ شود. ولی سازندگان این کار را نکرده بودند. از شنیدن نام فیلم مو برتنم راست شد. با خود فکرکردم این بار سرنوشت می خواهد مرا به چه بازی بگیرد!
او که متوجه شد من به هم ریخته ام با ذکاوت تمام پرسید : " آیا آن پروژه ویا آدم هایش را می شناسید"!؟
دوست نداشتم به کسی که زادگاهش سرزمین ممنوعه ی من است دروغ بگویم. البته به هیچ کس دروغ نمی گفتم. فکرمی کردم کسانی که دروغ می گویند، برای ترس از دست دادن چیزی یا به خاطر به دست آوردن چیزدیگری دروغ می گویند، وترس برای من معنایی نداشت. هر قدر در خودم دنبال یک ترس می گشتم پیدا نمی کردم. نه از خانواده، نه پیرامونم، نه ارتفاع، نه سرعت، نه تاریکی، حتا مرگ نیز مرا به ترس نمی انداخت. تنها وحشت من از دست دادن کسانی بود که دوست شان داشتم.
گفتم : " برنامه ریز ودستیار اول کارگردان آن فیلم، همسر پیشین من است".
این بار میزبان هم با شگفتی مرا نگریست و گفت: " چه تصادف جالبی"!
او می خواست بداند که پیوند من با همسر پیشین ام آیا در حدی است که این مشکل را دوستانه حل کنیم. من راه خیلی آسانتر از آن که فکر می کرد پیشنهاد کردم که قانونی ترهم بود. گرم گفت وگو بودیم که میهمانان دیگر یکی پس از دیگری سر رسیدند. میزبان همشهری مرا مرد اول ایران معرفی کرد. دلیل اول بودن او را ندانستم. مرد اول ایران، از من خواست که بعداً در باره ی آن فیلم بیشتر گفت و گوکنیم. میزبان مرا به بالکن صدا کرد. اومی خواست در منقل مرغ کباب کند. اما، هنوز گوشت و مرغ کباب در یک ظرف بزرگ چشم به دست قوی کارگری بود که آنها را به سیخ بکشد. به میزبان گفتم: "اگر خیال می کنی که من با این دستان کوچکم یک چنین کاری را انجام می دهم، سخت در اشتباهی. به گمانم کاریکاتور دستانم را دیده ای که این خیال را کرده ای نه خود دست هایم را"؟!
او با صدای بلند خندید وگفت :" وای بر من! راست می گویی دست هایت خیلی ظریف است. ولی من چون با تو راحت تر بودم تو را صدا کردم، ببینم چه خاکی به سرم بریزم؟ حالا نمی شود از این جوان ها مخ یکی را بزنی بیاید و اینها را سیخ کند"؟
هما ن طور که به سوی سالن می رفتم تا به قول او مخ بزنم، گفتم : "اگر جوان ها مخ داشتند که حال و روزمن این نبود".
با خنده سرش را تکان داد وگفت : "عجب موجود عجیبی هستی"!
در سالن همه تقریباً مشغول خوردن وآشامیدن بودند. با صدای بلندی که همه را ساکت کرد، پرسیدم: "آهای ملّت! کدام قهرمانی می تواند گوشت کباب سیخ بزند"؟!
همه با نگاهی پرسان به یکدیگر نگریستند و من برآن شدم بیشتر توضیح بدهم.
مرد جوانی که از بدو ورودش با چشمان هیز خود مرا می پایید، چند بار هم پرسش های مسخره واحمقانه ای کرده بود وپاسخی هم نشنیده بود، دستش را بالابرد. چند نفردیگر هم پس ازاو دست شان را بالا بردند. مرد اول ایران، به چهره ی ایشان نگاهی انداخت و تشویق شان کرد به انجام دادن این کار. به یکی گفت : "شما قویتری" به آن دیگری:" شما از چشمانت پیداست که این کاره ای ! "وبه سومی : " شما، خارج از ایران بوده ای و حتما این کار را بهتر از بقیه انجام می دهی".
من دست به کمر ایستاده بودم وبه تک تک مهمان ها نگاه می کردم. دو تا از دخترها خواستند کمک کنند که رد کردم.
مرد اول ایران گفت: " خانوم اینطور که شما پیش می روید امشب از شام خبری نیست، بابا این همه داوطلب داریم".
خیلی جدی گفتم :" من درگزینش خود وسواس دارم جناب"!
و سپس دوباره به تک تک آدمها نگاه کردم وسرانجام انگشت اشاره ام را به سوی او گرفتم . با شگفتی نگاهی به حاضرین انداخت واینبار هم با سر هم با دست اشاره به خودش و از من پرسید :"م م مــــــــن "!!!؟
گفتم : "بلــــــــــه ، شما حتماً می توانید".
او گفت : " مثل اینکه واقعاً آن پرنده اقبال بر شانه ی من نشسته است"!
میزبان کنار منقل ناشیانه دود به راه انداخته بود و پشت به ما مشغول آتش بازی بود. با شنیدن صدای من که گفتم :" آقا جان من مخ نمی زنم اگرهم بزنم ، مـــــــــــخ مخ ها را می زنم"برگشت.
او بهت زده، به تته پته افتاده و رو به مرد اول ایران، گفت : " قربان شما چرا ؟! نه بابا بفرمائید من خودم انجام می دهم".
پیش از اینکه مرد اول ایران پاسخ او را بدهد، گفتم :" آقای هنرمند چه فکر کرده اید؟ مردهای دیار من که سوسول نیستند".
مرد اول ایران هم خیلی راحت کت اش را از تنش در آورد روی صندلی انداخت و سپس دست هایش را به سوی من گرفت، تا دکمه ی سردستش را در بیاورم و آ ستین ها را بالا زد، آغاز کرد به کار. انگار سالهاست که این کار را انجام می دهد.
سپس به من اشاره کرد وگفت :" این بچه ها سیگارهای مرا می کشند، اگر تمام شود، من سیگار دیگری نمی توانم بکشم".
من سیگار او را از روی میز ربودم ودر جیب پشت شلوار جینی که پوشیده بودم گذاشتم. همه دور میز نشسته بودند واز خوبی کباب تعریف می کردند. همان جوان پررو باصدای بلند پرسید :" شما با ایشان نسبتی دارید"؟
گفتم : " چطور مگر شباهتی می بینید"!؟
نگاهی به مرد اول ایران و به من کرد وگفت : " نه شباهت زیادی ندارید، فقط شما خیلی حافظ منافع ایشان هستید، سیگارشان را برداشتید و پنهان کردید"!
مرداول ایران گفت :" چون من سیگار دیگری نمی کشم، سیگار مرا برداشتند. البته با هم نسبتی هم داریم، می توانید حدس بزنید"؟
او با پرویی ادامه داد وگفت : " دخترتان که فکر نمی کنم، البته اگر خیلی جوان ازدواج کرده باشید چرا، خواهرتان هم شاید باشند".
گفتم: " زیاد به مغزتان فشار نیاورید، می گویم :" ایشان دایی من اند".
مرد اول ایران هم تائید کرد و سرانجام از دست جوانک راحت شدیم. پس از شام من از میزبان خواهش کردم برای من تاکسی خبر کند. میزبان گفت که تا صبح برنامه دارند واصرار داشت که من هم بمانم. اما من نگران "آنی" سگم بودم که از صبح بدون غذا در خانه تنها بود، ومنتظر گوشت کبابی که پیش از همه به خواهش من، مرد اول ایران، برایش کنار گذاشته بود. مرد اول ایران گویا پذیرفته بود دایی من باشد، چون با صمیمیت تمام پیشنهاد داد مرا برساند و من هم پذیرفتم.
در راه خانه با زبان آذری گفت وگو می کردیم و شاید به همین دلیل پای خود را اندکی فراتر از گلیم خود گذاشت وپرسید : " آیا کسی در زندگانی شما هست "؟!
پاسخ دادم :" کسی را دوست دارم ولی او همسر دارد".
مرد اول ایران با روحیه ی واقعی یک دایی مرا نصیحت کرد:" مرد زن دار به درد نمی خورد، و مفت گران است. باید به دنبال پیوند جدی تری باشی که آینده داشته باشد ".
از مهربانی او سپاسگزاری کردم وبا شتاب از اتومبیل پیاده شدم، تا با استخوان های مرغ به داد سگم آنی برسم.
ازخواب با صدای زنگ تلفن پریدم. خانم منشی، از پای تلفن نام عجیب غریبی را برد، که می خواست پیوند تلفنی با من برقرارکند. منگ خواب بودم، اما افکارم را جمع کردم. تازه یاد شب گذشته افتادم. منشی ارتباط تلفنی را پیوند داد. مرد اول ایران، با پوزش ازاینکه مرا ازخواب بیدار کرده است برای ناهار به دفتر کارش دعوتم کرد. او با اصرارمی خواست که بپذیرم.
با شوخی گفت:" موضوع مرگ و زندگی درمیان است".
با خودم گفتم :" افسانه خانوم، بخت ات باز شده است ،همه می خواهند با تو مشورت کنند."
باز تلفن زنگ زد. اینبار تهیه کننده بود. می خواست ناهاررا با هم بخوریم. ماجرای شب گذشته را بی کم وکاست برای او تعریف کردم. از این حادثه راضی به نظر نمی رسید. اما از ترس اینکه شاید من ناراحت بشوم مخالفتی نکرد. خواهش کرد پس از ملاقاتم با مرد اول ایران به دیدنش بروم و من پذیرفتم.
ساختمان شش طبقه، که درآن برای دیدن مرد اول ایران، باید ازهفت خان رستم می گذشتم. در طبقه ی همکف مردی موقر با یونیفرم نشسته بود. گویی منتظر بود تا مرا به طبقه ی دوم رهنمایی کند. درطبقه ی دوم بر روی یک قاب طلایی که از دیوار آویزان بود، نوشته شده بود، ریاست. نگهبان دررا برایم گشود. راهرو پهنی پدیدارشد که کف آن را یک قالی تمام ابریشم دست باف تبریز زینت داده بود. لوستر تمام کریستال، در روز روشن با نور خیره کننده اش از سقف حلقه آویزشده بود. اما، رنگ بر پوست دیوارها مرده بود، یک پاراوان مشبک حصار شده ازگیاهان چسبی، خانم منشی را درپشت خود حبس کرده بود. از بدو ورودم در آن محیط همه چیز را اغراق آمیز یافتم. گویا، خانم منشی، همه ی تعلیمات لازم را برای ورود من گرفته بود. با لبخند، با دست اشاره به در اتاقی کرد و گفت :" ایشان منتظر شما هستند ".
در وهله ی نخست، بیشتراز هر چیزی آدم ها با رفتار غیرعادی شان نظرم را جلب کردند. در هر جمله دو ویا سه بار تکرار بله آقا بود. و تعظیم کردن تا زانو، که من نگاهم را از آنها برمی گرداندم. نمی دانم چرا خجالت می کشیدم. مرد اول ایران، در نهایت احترام از من استقبال کرد. در گرد ما چند نفر دست به سینه آماده ی فرمان بردن ازاو بودند. غذا را سفارش دادند. میز شاهانه ای چیده شد. یکی از دست به سینه ها دستمال سفید را به عنوان پیشبند بر روی سینه مرد اول ایران بست و قاشق چنگال به دستش داد. آن دیگری به سوی من آمد که با دست اشاره کردم، نه. او چشم به من داشت تا آغاز کنم. اما، من با کمال پررویی ولی خیلی آهسته گفتم : " اگر این همه آدم دست به سینه گرداگردم باشند که نمی توانم غذا بخورم".
او از رک بودن من تعجب نکرد و بی درنگ آنان را مرخص کرد. با خیال نه چندان آسوده ناهار را کوفت کردم، تا از آنجا پا به فرار بگذارم. اما، چشمت روز بد نبیند!

" نظرت در باره ی چند ساعت خواب عمیق چیست "؟!
با گفتن این جمله به نشسته با ساز نگاه کردم. دراز کشیده بود ومن پاهایم را عمود بر روی سینه اش گذاشته بودم. با چشمان براق مرا نگاه می کرد. تن هامان یک صلیب درست کرده بودند. پاهای مرا به هم چسباند و شال ام را دورش پیچید و گفت:" دو شب است که مرا تشنه به چشمه می بری و تشنه بازمی گردانی! خیال کرده ای. اگر توانستی تکان بخوری، می توانی خواب عمیق هم داشته باشی. به گمانم این افسانه ها را فی البداهه می سا زی وهر کجا که کم می آوری می گویی خسته شده ام".
همچنانکه که تلاش می کردم پاها یم را از چنگالش نجات بدهم،با خنده گفتم : " چه فرقی به حال تو دارد؟ تو که عاشق گوش دادنی و یک چانه مفت هم گیر آورده ای".
موهایش به روی چشمانم ریخت ودرکنار گوشم گفت: " امشب شب بلندی ست، به خاطر امشب ادامه بده".
فکر کردم:" چرا بلند"؟!...
پرسیدم :" چرا ؟ چرا؟ بگو چرا این حرف را زدی ..."؟
گفت: " امروز دقیقاً همان روزی ست که مسیح بکارت مادرش را درید، تا پا به هستی بگذارد ومن نیز درهمین روزتصمیم گرفتم که دیگر با ریه های خودم اکسیژن هوا را تنفس کنم. هرچند که دیگر انسان ها اکسیژن چندانی برای خود ودیگر موجودات باقی نگذاشتند، ونیز با چشمان خودم به سپیدی برفی که می بارید بنگرم".
وسپس با لبخند ادامه داد : " تازه افیون توخودت گفته بودی، یادت نیست؟ گفتی تولد داریوش وتهیه کننده در یک روزاست، فکرکن ؟! خب، امروز دیگر، یعنی حالا ساعت دوازده و بیست ویک دقیقه است. بیست و یک دقیقه از تولد آنها ومن گذشته وهمچنین ازسخت ترین روزهای نخستین بارداری تو... پس به احترام آنان، من وروزهایی که بکارت دختری بی گناه، آبستن پیشامدهای بزرگی شد، افسانه را ادامه بده. ببین پاهایت را هم باز کردم، آزاد هم که شده ای دیگر چه می خواهی"؟
پرسیدم: " می خواهی افسانه تهیه کننده را به پایان برسانم و مرد اول ایران را ادامه بدهم"؟
با بی حوصلگی گفت:" تورا به جان مرد اول ایران، اینکاررا نکن. تا کنون اگر یک مرد در این افسانه بوده باشد، آن هم همین رفیق، تهیه کننده است. در ضمن فکر نمی کنم به این آسانی هم بتوانی از دستش خلاص شوی، مگر اینکه مرگ موشی یا افیون افسانه ای به او بدهی".
با کف دستم محکم به پایش زدم و گفتم :" تو تن ات بد جور می خارد ها! در نهایت، این افیون افسانه ای نصیب خودت خواهد شد".
با ادای داش مشتی ها گفت:" ما خیلی وقتِ مُردتیم، افیون افسانه ای."
با لبخندی از سر شیطنت گفتم :" حالا که اینطور شد ببین چطور سررفیق تهیه کننده ات را به طاق می چسباندم".
به هر روی...
: مردد بودم، او سرا پا اصراربود ومن انکار. جانم با یاد تهیه کننده در جنگ.
یک روز که دیگر اصرارهای او را پایانی نبود و من خودم نیز براستی نمی دانستم که باید چه تصمیمی بگیرم، به او گفتم :" کسی در زندگی من است که اگر بتوانی او را قانع کنی، من تسلیم خواسته ی تو خواهم شد ".
تهیه کننده پذیرفت. من قرار دیدار با لعیا را در خانه خودم گذاشتم.
تهیه کننده تا لحظه ی ورود ش نمی دانست کسی که برای رسیدن به من باید از سدش عبور کند کیست. با دیدن لعیا، لبخندی از رضایت بر روی لبانش نقش بست. اما،هنوز چند دقیقه ای از گفت گومیان آنها نگذشته بود که، صدای خشم آلود لعیا برسر او آوار شد. ورو به او گفت: "برای من این پرسش مطرح است. شما در برابرهمسرتان قسم خوردید که هرگز او را تنها نگذارید. این تعهدی ست که ما در برابر پیوند زناشویی داریم. اما، حالا با یک وسوسه همسرتان را جا می گذارید. چطورمی توانم فکر کنم که به افسانه وفا دار خواهید ماند؟ شما انتخابتان را کرده اید، برای عشق تازه جرأت فراوان کافی نیست، لازمه ی این عشق دست کم این است که آرامش بخش باشد. افسانه، بقدر کافی از رابطه های گذشته اش رنج برده است. آیا شما می توانید آرامش و شادی را به او بازگردانید؟! افسانه برای انتخاب شما از خیلی چیزها از جمله دوستی با من باید بگذرد...".
نشسته با ساز،هاج وواج نگاهم می کرد. با آن نگاه شگفت انگیزش گفت:"اما تو هرچه هم بگویی من این آدم را بیشتر از اینها باور کردم، به این راحتی کوتاه نمی آید".
با خنده گفتم :" حق داری، اما تقصیر خودت بود که مرا ناگزیر به پراکنده گویی کردی و باعث شدی از روند اصلی قصه دور بیفتیم. البته که تهیه کننده، به این آسانی میدان را خالی نکرد. اما دنباله ی افسانه ی او را بجای خود خواهم گفت. اگر بی تابی نکنید واجازه بفرمایید، افسانه را، همانگونه که رخ داده است بازگو کنم".
پاسخ داد:" تورا به جان هرکسی که دوست می داری بدون رساندن جانم به لبم افسانه شو...
مرد اول ایران، از من کارت شناسایی ام را خواست. شگفت زده شدم. اما او چنان امرانه رفتار می کرد که بی اختیار اطاعت کردم.
مرد اول ایران گفت : " من به این نتیجه رسیده ام که ما این پروژه ی سینمایی خودمان را به شما واگذار کنیم تا بروید حق ما را بگیرید".
پرسیدم :" یعنی چه! شما دیروز با من آشنا شدید، امروز می خواهید یک پروژه ی میلیونی را به من واگذار کنید؟! من اگر باغبان بودم باغچه ی خودم ویران نبود".
پاسخ داد :" شما به اینکه به چه دلیل دارم این کار را می کنم کاری نداشته باشید، به این فکر کنید که چگونه پول ما را زنده کنید".
گفتم : " نه من نمی توانم چنین مسئولیتی را بپذیرم، اگر حادثه ایی برای من رُخ دهد... صدها اگر دیگرهم که مانع من می شود تا این مسئولیت را به عهده بگیرم".
او برافروخته، گفت :" ببینم یک سوال از تو دارم"!؟
حیرت کردم که این چه طرز سخن گفتن است! خواستم اعتراض کنم که پرسید :" تو دیشب الکی قمپز در کردی که من دایی توام"!؟
با ناباوری گفتم :" خب، دیشب فرق می کرد من خواستم روی آن جوانک را کم کنم".
او گفت :" توچنان از صمیم قلب، این جمله را بیان کردی که من خودم هم شک کردم که آیا ، واقعا هستم یا... حالا هم باید روی این سینمایی ها را کم کنی".
خواستم باز حرف بزنم که گفت :" ساکت باش و گوش کن. تو دیروز سیگار مرا نجات دادی، امروز فیلمم را و همین است دیگر. از یک سیگار شروع می شود. دیشب فهمیدم که بدت هم نمی آید با این آقایون بجنگی. می توانی از وکیل های من هم استفاده کنی. اما به آنها بگو که این پروژه را خریده ای".
در اتاق را زدند وبا اجازه ی او مرد تقریبا هفتاد ساله ای به درون آمد. اورا وکیل ویژه‍ی خودش معرفی کرد که" نماینده ی مجلس زمان شاه بوده بود". وکیل قرار داده تنظیم شده ای را تقدیم کرد و خواست هر دو نفر امضاء کنیم.
گیج شده بودم. پیرامونم چه می گذشت. اما در نهایت با یک پروژه‍ی میلیونی که دوست کارگردان کار کرده بود، با راننده مرد اول ایران، به سوی دفتر تهیه کننده در راه بودیم.
وقتی برای تهیه کننده ماجرا را تعریف کردم، باور نکرد. اوراق را از کیف خود در آوردم روی میز او گذاشتم. با خواندن آن قرار داد لبخندی برلب هایش نشست و با چشمان شگفت زده، رو به من کرد وگفت :" افسانه، این قرارداد یک فیلم است! چرا این کار را کرده است !؟ واقعاَ او را دیروز شناخته ای"؟
گفتم :" خب، دروغم چیست این پرسیدن دارد"؟!
با خوشحالی گفت :" حالا می فهمی که من چرا مجنون توام؟ تو به آدم ها امنیت واعتماد می بخشی وهر کسی تورا می بیند در همان نگاه اول پی به بی نیازی تو می برد".
نمی خواستم بحث در باره ی مرد اول ایران، کش پیدا کند. بنابراین به او نظرم را در باره تازه ترین فیلم نامه ای که داده بود بخوانم، گفتم. به فکر فرو رفت، او را نگران کرده بودم چون دو راوی اصلی فیلم نامه را که هر یک نمادی بود ازیک شخصیت قدرتمند درکشور را حذف کرده بودم. به گمانم با بودن آنان قصه خیلی شعاری می شد. از اینکه خیلی هم کور نشده بود تاهرچه را می گویم بی چون وچرا بپذیرد، شاد بودم. ولی به او گفتم با بودن آن دو شخصیت اجازه نخواهم داد این فیلم را تهیه کند و او خندید. نمی دانستم خنده اش چه معنایی دارد.
او به دنبال پیش تولید پروژه جدیدش رفت. من پیشنهاد اورا برای شراکت رد کردم و توضیح دادم که به هیچ عنوان نمی خواهم با او وارد مسائل مالی بشوم.
در میان آن آشفته بازار، با کارمجله و فیلم واگذارشده به من و آغاز شدن کار تهیه کننده، که قرار بود من برایش کمکی باشم، تلفنی شد که سوژه جدید ی را به همراه خود داشت. زمان داریوش می خواستم بانک اطلاعات فیلم تاسیس کنم، تا همه ی اطلاعات و سرویس دهی برای کارهای سینمایی پیش از فیلم نامه تا پایان پروژه را داشته باشیم. اما، به علت مرگ داریوش، این طرح کنارنهاده شد. درابتدای کار تهیه کننده ی ایرانی دیگری نیز که در امریکا تحصیل کرده وتا هالیوود هم پیش رفته بود، با من تماس گرفت. او خواهش کرد باهم جلسه ای داشته باشیم. من به او توضیح دادم که آمادگی پذیرفتن کار جدید را ندارم.
با اصرارگفت :" در پروازی تصادفی با مجله درون پروازی با نام شما روبرو شده ام، گمان می کنم در این باره بتوانیم با هم همکاری داشته باشیم".
گفتم :" آن زمان، شما یعنی ... شما که نه، ولی آقای کارگردان چند بار مرا به دفتر کارشان کشاندند ولی من نتوانستم نظرشان را
تامین کنم".
گفت :" باید بگویم من هم با کارگردان مشکل دارم، برای همین جلوی پروژه را گرفته ام تا مشکلاتمان حل شود".
با خلبان دردفتر مجله قرار داشتیم. من با پالتو پوست مشکی بلند، چکمه ودستکش، روسری سیلک ابریشم، جلوی آینه خود را به طرزاغراق آمیزی زیبا یافتم. غالباً آرایش نمی کردم. اما اینبار، در آینه مژه های برگشته و ریمل زده ام به چشمان قهوه ایم سایه ی از لوندی انداخته بود. لب هایم کمی رنگ پریده بود، اما با خال پررنگ شده ی پشت لبم دلرباترمی نمود.
تهیه کننده جلوی در پارکینگ خانه ام چشم براه من بود، تا مرا به جلسه برساند. در راه بگو مگومان شد. او می گفت، با این همه آدم که دور وبرم هستند می ترسد مرا ازچنگش بربایند. بیشتر از همه از همکار فرنگی خود ناراحت بود که مجرد بود و شرایط سنی خوبی داشت. مرا تهدید کرد که نباید با این شخص کار کنم وخیلی راحت گفت :" افسانه من نمی گذارم کسی که سالها از این خاک دور بوده و یللی تللی هایش را کرده است بیاید و خیلی راحت با عشق وزن زندگی ام قرار شام بگذارد".
با تندی به او گفتم : " ببین، تو ماجرای زندگی مرا می دانی، اینکه تابه حال چند مرد آمدند ویرانم کردند. من هم به نام عشق این فرصت را به آنها دادم. اما دیگر اجازه نمی دهم آدم نازنینی مثل تو هم به من بگوید که چه کار بکنم چه کاری نکنم. سوم اینکه من زن زندگی تونیستم. من یک دوستم که اگر این فشارها ادامه داشته باشد، آن هم نخواهم بود. حالا هم جلسه مهمی دارم و اجازه نمی دهم با روانم بازی کنید".
او گفت :" فکر کرده ای به همین راحتی با گفتن اینکه ما دوستیم می توانی راه خود را بکشی و بروی"!؟
گفتم :" خیلِی خب، خودت خواستی، دیگر دوست هم نیستیم، می خواهم بدانم چه کسی مانع من می شود"؟
پیاده شدم ودر اتومبیل را به هم کوبیدم. وقتی جلوی در رسیدم و زنگ آپارتمان را زدم، او هنوز نرفته بود. جلسه با حضور هفت نفر برگزار شد. برنامه ی کاربررسی طرح انتشاردومجله ی دیگر بود. از من خواستند که در این دومجله هم فعالیت داشته باشم. من دیدگاه خودم را داشتم که همکار خلبان اشاره کرد و خواست در باره ی آن بعداً تصمیم بگیریم. ناگهان صدای زنگ تلفن ام، نگاه جمع را متوجه من کرد. پوزش خواستم و تلفن ام را روی لرزنده گذاشتم. دیگر حواس من به گفت و گوی پیرامونم نبود، زیرا تلفنی که در جیبم گذاشته بودم تا مزاحم کسی نشود، شدیداً مزاحم خودم بود. به بهانه ی دستشویی بیرون رفتم. تهیه کننده بود. چندین بار پیغام گذاشته و تهدید کرده بود. به تلفن ام که پاسخ دادم او با صدای لرزان گفت :"من پائین ساختمان منتظر توام و اگر نیایی همه زنگ ها را می زنم تا پیدایت کنم، به جان خودت اینکار را می کنم".
گفتم :" با این کارها نمی توانی مرا بترسانی، اما اگربه هتل شرایتون بروی تا نیم ساعت دیگر آنجا می بینمت، این دوستی را با این حرکات بچگانه خراب نکن".
برای نخستین بار بود از او یک چنین حرکتی می دیدم. صدایش خیلی بد ونشان از این بود حال خوشی ندارد، برای همین از حاضرین عذرخواهی کردم وهم چنانکه همکار خلبان از رفتن بی موقع من دلخوربود خداحافظی کردم. درهتل شرایتون چشم براهم بود. باورم نمی شد مست بود. بدتراینکه با یک بطری ودکا در کیف اش آمده بود. می گفت : "می خواهم همه ی دنیا بدانند که من مجنون توام. دیگربرایم هیچ چیز اهمیت ندارد، مگر می خواهند چه کنند؟ می گویم عاشق شده ام، اگر عاشق شدن جرم است ببرند اعدامم کنند".
او تعادل نداشت. با نگرانی پیرامونم را نگاه می کردم تا آشنایی آنجا نباشد. از او خواهش کردم آنجا را ترک کنیم. خانواده اش درمسافرت بودند واو با لجاجت می گفت :"می خواهم همه ی عالم را خبر کنم، وقتی تونباشی می خواهم دنیا نباشد".
او را به هر سختی بود از آنجا بیرون آوردم. دور وبرمان پراز مامور بود ومن باورکردم او براستی دیوانه شده است. به دلیل مستی او خودم رانندگی می کردم. درکنار آدمی نشسته بودم که کوچکترین ریسکی در زندگی نمی کرد. اما اکنون مست، با مشروب الکلی در کیف اش در هتل شرایتون قصه های مستانه سر داده بود. اگر در همان نخستین روزهای آشنایی به من می گفت یک روز چنین حرکتی خواهد کرد باورم نمی شد. دچار دوگانگی شده بودم که آیا عشق من این بلا را سراو آورده است، یا شخصیت حقیقی او همین بوده است. نگران خانواده ی او وهمچنین خودم بودم. درهر جمله که بیان می کرد عشق و جنون نهفته بود و در پاسخ من که چه چیزی باعث شده او تا به این حد تغییرکند.
می گفت: " چشمان تو... چشمان تو مرا مجنون کرده است. می خواهم ثابت کنم نه به اندازه ی من می توانی جنون داشته باشی ونه می توانی مثل من مجنون پیدا کنی".
به او گفتم :" باید به خانه ات بروی و استراحت کنی، تا درفرصت دیگر باهم گفت وگو کنیم".
مستانه قهقه ی زد و گفت : " من بی توجایی نمی روم، مگر اینکه به من قول بدهی که زنم خواهی شد".
گفتم : " ببین دیگه داری مرا عصبانی می کنی جوجه بسیجی"!
خندید وگفت :"حالا چرا جوجه بسیجی"!؟
گفتم: " چون در جبهه یاد گرفته اید که با داشتن زن وبچه می توانید به زن دیگری هم پیشنهاد ازدواج بدهید. حالا می روی به خا نه ات یا نه"؟
گفت : " نه نمی روم، هر کاری دوست داری بکن".
خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم :"مطمئنم که پشیمان می شوی آقای تهیه کننده گی! او خیلی بی تفاوت بی انکه پاسخی بدهد، از کیف خود قوطی ودکا را درآورد وسرکشید. به زورقوطی را ازدستش گرفتم واز پنجره اتومبیل به بیرون پرت کردم. ازسربالایی که از در خانه ی او هم می گذشت بالا رفتم. هوا تاریک شده بود وبیرون از فضای اتومبیل سرمای سخت سوزی بود وبرف چرکی از چند روز پیش به زمین یخ بسته بود. شیشه های اتومبیل را پائین کشیدم. صدای باد وبوران گوش را می آزرد. کوچه پس کوچه های شمیران را یکی پس از دیگری پیمودم. چند کوچه بالاتر از منکرات بزرگ شمیران، در یک کوچه باغ، کناردرختی عریان، روبروی ساختمان متروکه پارک کردم. درکوچه هیچ چراغ روشن نبود. تنها نورماه بود با ستاره هایی که در آسمان به سماع تابناک خود سرگرم بودند و هرازگاهی در دل آسمان پاک، با جرقه ای چشمک زده ناپدید می شدند. در آن کوچه چشمه ای بود، از همین رو من آن را کوچه چشمه نام نهاده بودم. در دو قدمی محلی که شیب سر پا یینی داشت و اتاقک سیمانی کوچکی آن را حائل بود نگه داشتم. چراغ های اتومبیل را نور بالا زدم، کوچه در روشنایی بی شرمی فرو رفت. چشمه گویی متهمی بود که در تاریکی چراغ اعتراف بر چهره اش گرفته باشند. اما چشمه با خشم و غرور همچنان می غرید و از دل زمین فرا می جوشید. سنگ ها را کنار می زد. پایین رفتم و با تحکم به او گفتم :" پیاده شو آقای تهیه کننده گی"!                                                   
اطاعت کرد و به چشمه که هم چنان دل زمین رامی شکافت نزدیک شد. چشمه با فروغ مهتاب، که با روشنایی چراغ اتومبیل آمیخته بود، درخشش چشم نوازی یافته بود. مستی اش پرید وبی درنگ خطررا درکمین خود احساس کرد.آن کوچه تاریک و خلوت چسبیده به منکرات بود وبا نورافکن ها جلب توجه هم می کرد. او پرسید : "اینجا کجاست؟ چرا اینجا آمده ایم"؟!   
با بانگ بلند گفتم :" اینجا چشمه ی جنون است، اگر مجنون به جای کویر اینجا را پیدا می کرد در این وقت زمستان واین ساعت شب، با این هوای یخبندان، با جنون عشق، خودش را به این چشمه می سپرد".
به سویش رفتم. راست در چشما نش نگریستم و خیلی جدی پرسیدم : "حالا تو مجنون زمان، که مدام لافِ عشق می زنی، آماده ای تا برای آن از خانواده، ازکار وهمه چیز خود بگذری؟! جرأت داری خودت را به این چشمه بزنی"؟!
او دیگر کاملاًهوشیار شده بود. با وحشت و نگرانی از سررسیدن منکرات و در و همسایه پرسید : " تو حتماً شوخی می کنی؟ جدی که نیستی، چه دلیلی وجود دارد که اینکار احمقانه را بکنم"!؟
گفتم : " چه دلیلی غیر از جنون، دیوانگی. صددرصد جدی ام واصلا شوخی ندارم. یا خودت را به این آب می سپاری تا من ازعشقت مطمئن شوم، یا دیگر هرگز لاف جنون نمی زنی".
نگاهی به چشمه، نگاهی به پیرامون ونگاهی به من کرد وگفت :"این دیوانگی محض است، اگر ما را اینجا بگیرند کارمان ساخته است".
گفتم :" عشق یعنی همین، بی حسابگری، بی سایه، عریان وصمیمی. توکه نمی توانی خودت را به آب، این مایه زندگی بزنی چگونه می توانی همه چیز را به آتش بکشی و خاکستر کنی؟! فکرمی کنی آتش زدن به هستی خیلی آسان است؟ درقالب حرف همه چیز آسان است اما...".
او که از ترس داشت قالب تهی می کرد، گفت :" خواهش می کنم بگذاراز اینجا برویم ..."
پیش از آنکه حرفش به پایان برسد، به درون آب پریدم. چند ثانیه ای با همان روسری وپالتو پوستی که در تن ام بود زیر آب بودم. وقتی سرم را از آب بیرون آوردم، سرما تا مغزاستخوانم نفوذ کرده بود. با دستهایم آب را به هوا می پراکندم وفریاد می زدم : "حالا چی؟ حالا می آیی"!؟
او که مات ومبهوت، زبانش ازسخن گفتن بند آمده بود. با سرگفت:" نه" ! من از سرمای آب می لرزیدم وتنها ی تنها از عشق خیس می شدم، و دلم در سینه هم چنان آتش فشانی بود از عشق. یا شاید دلم را در کف همان رودخانه می دیدم که سنگ می شد، چون برای عشق زمان مناسبی نبود و برای باختن نیز. توان سخن گفتن نداشتم. بیرون نمی آمدم. دیوانه وار هُرم ماه را به درون ام می کشیدم تا یخ نزنم.
آتشی دیگرگونه برافروخته بودم که مرا منجمد می کرد، ولی او را می سوزاند. او که می لرزید به حرف آمد وگفت:" خواهش می کنم بیرون بیا، قول می دهم ..."با بغض ادامه داد :" دیگر تکرارنمی شود، بخدا کم آوردم بیا بیرون از اینجا برویم".
از آب بیرون آمدم. روسریم یخ بسته و به گوش ها وگونه هایم چسبیده بود. آب داشت در چکمه هایم شلپ شلپ صدا می کرد. پالتوپوست سیاه، سرمای بیرون را با هر تارمویش، چون سوزنی که یخ بسته باشد، بر تن ام تزریق می کرد. آنگار داشتم کیفر گناه کشتن بره ای را می دیدم که این پالتو روزی پیکر او را گرم می داشت. سوار اتومبیل شدم او رانندگی می کرد. بخاری اتومبیل، با بیشترین گرمای خود نیز، کمکی به من نمی رساند. چانه ام می لرزید. صدای نفس های او را می شنیدم و می دانستم که دارد اشک می ریزد. مرا به خانه ام رساند. زیر پتوها خواب سرانجام چشمانم را بست. هنوز کبوترهای داخل کانال کولر که همدم ویار من در شب های سرد زمستان بودند، بیدار نشده بودند ومن چشم نگشوده بودم که نخستین تلفن او به صدا درآمد: می خواست به دیدنم بیاید، با یک بغل گل نرگس پشت درآپارتمان به انتظار اجازه ورود از من بود.
بی هیچ مقدمه ایی گفت: " افسانه، من درهر قدم از زندگی از توچیز تازه ای یاد می گیرم. من از تو دیدن را، ازتو بخشیدن را، خندیدن را، لمس کردن ودرک طبیعت را یادگرفته بودم. اما دیشب بزرگترین هنر را به من آموختی، عاشق بودن را. من دیشب فهمیدم در هیچ چیز به گرد توهم نمی رسم. تو عاشقی، ولی نه عاشق من، نه عاشق دیگری، توعشق را زندگی می کنی. توبه خود عشق، عشق می ورزی. تو با هیچ مردی نمی توانی زندگی کنی، یک بار این را به تو گفته بودم در ساحل جزیره کیش بودیم و تواز حرفم رنجیدی. اما اینک به تو می گویم که این را مطمئن شده ام".
با بی حوصلگی گفتم : " اگربه اینجا آمده ای با این واژه ها مرا ناراحت کنی باید بگویم همه کسانی که از من تعریف می کنند وقتی به این مرحله می رسند از من بدشان می آید و می دانم ...".
او گفت : "خواهش می کنم اجازه بده حرفم را تمام کنم. من این را که تونمی توانی با هیچ مردی زندگی کنی باور دارم، چون یک مرد برای تو کم است. برای فهمیدن تو، برای کشف تو، مهم تراز همه برای پاسخ دادن به عشق بی دریغت در این زمین مردی نمی یابی. دیشب تا سحر نخوابیدم. من چه چیزی دارم که به تو بدهم!؟ غیراز اینکه زنجیر به پای ات ببندم تا تنها مال من باشی. تو متعلق به آدم ها نیستی، توالهه ی عشقی که باید عشق را زندگی کنی، تا مرا وامثال مرا به این جایی برسانی که اکنون هستم. من خودخواهانه به توپیشنهاد ازدواج دادم، بازهم خواهم داد. اگر دهها سال بگذرد، در هر برشی اززندگیم که تورا بیابم بازهم خواهم خواست که همسرم باشی. من تا نفس داشته باشم پشت تو خواهم بود. اما، دیگر تورا آزار نخواهم داد. می دانی من دیگر باور دارم که شوهر کارگردان تو حق داشت حسادت کند، چرا که کم آورده بود. به داریوش هم حق می دهم که خودش را کشت، او هم کم آورد. آدم با تو کم می آورد".
سخنان او دلم را می فشرد. اشک می ریختم. او را در آغوش کشیدم وگفتم :" تودر باره ی من غلو می کنی، من آرامش تورا به هم ریخته ام".
او دست و پیشانی مرا بوسید وگفت : " افسانه قسم می خورم، آرامشی را که توبه من داده ای هرگز در چهل سال گذشته ی زندگی ام تجربه نکرده بودم. من با عشق توبزرگ شده ام و در این چند ماه به اندازه‍ی چهل سال زندگی کرده ام. می توانی این را باور کنی؟! باور می کنی"؟
با اشک هایم به او آری می گفتم.




 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست