سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به مناسبت حضور گوگوش در ونکوور- مه ۲۰۰۶
گوگوش تاریخ چند نسل است


مهین میلانی


• و گوگوش وارد می شود. کمتر هیاهوست و بیشتر بهت و حیرت و... شگفتی از دیدار مجدد. هوایی گنگ و خفه از ته گلوی جمعیت خارج می شود. نورپردازی های سفید رنگ هرمی، گوگوش، کودک ِ مادر بزرگ را در هاله ای از عشق و محبت و قدرشناسی و صمیمیت در بر می گیرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ خرداد ۱٣٨۵ -  ۱٣ ژوئن ۲۰۰۶


 
mm۰@shaw.ca
www.mahinmilani.blogspot.com
 
گوگوش تاریخ چند نسل است
یادگار ایران است
یادگار زمانی که خانواده جمعا پای تلویزیون می نشست
یادگار خانه ی پدری در دوران بچگی، نوجوانی
گوگوش هنوز دختر بچه ی زیبا و شیرین همه ی ایرانیان است
ازبچگی با او بزرگ شدیم. بچه های بی مادر را او نمایندگی می کرد، دخترهای قرتی را، دخترها ی احساساتی را، نمونه ی زیبائی و دلربائی پسران او بود.
و گوگوش که ۲۱ سال بعد از انقلاب در ایران ماند، حالا بوی ایران است. نسیمی از زمان های خوش ایران قبل از انقلاب.
۲۱ سال در ایران بعد از انقلاب را در کشور به سر برد تا بتواند به طور قانونی خارج شود. می خواست وطن باشد، برای وطن باشد، نمی خواست از واقعیت فرار کند. نه یک فرد سیاسی بود و نه ادعایش را داشت. اما حسی، آن حسی که او را به تک تک مردم متصل می ساخت، او را درآنجا میخکوب کرد.
اما نتوانست. امیدهایش براینکه شاید تحولاتی، فضایی برای تنفس، به جایی نرسید. آوازه خوانی که از کودکی برروی صحنه بوده است، که آواز نفس بوده است چقدر می تواند صبر کند. آواز دمی است که بازدم می خواهد و این بازدم از تماشاچیانی است، از مردمی که دوستش دارند واین مردم را از او گرفته بودند.
 
وقتی چند سال پیش در تورنتو برروی صحنه رفت، تاریخ را بر روی صحنه برد. تمام درد و رنج و غم سالهای بعد از انقلاب را. اگرچه اغلب آوازها همان که در گذشته، اما نفسی که از درون بر می آمد چند نسل سوخته بعد از انقلاب را آواز بود. بهترین سال های زندگی یک زن خواننده در خلاء می گذرد. خلائی که سال ها روی هم رسوب می کند و آنگاه:
 
کسی به یاد مریم های پرپر
کسی تو فکر کوچه کفترا نیست
به فکر عاشقای در به در باش
که غیر از ما کسی به فکر مانیست
کمک کن جاده های مه گرفته
من مسافرو از ما نگیرند
کمک کن تا کبوترهای خسته
رویخ بستگی شاخه نمیرن
کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم
کمک کن تا برای هم بمیریم
 
در آن اولین شب اجرا پس از سال ها گوگوش به نظر من یک اسطوره آمد. با آرایشی بسیار ساده، موها در پشت سرجمع، با دستانی لرزان و دلی تپنده، تو گفتی به ملاقات یار می شتابد. لحظه شماری برای دیدارش کرده است.
اودروطن که عشق مادری را مانند هرکودک دیگری تجربه نکرده بود، عشق میلیون ها مردمی را داشت که او را چون فرزندی گرم در آغوش می گرفتند. واو با آوازهایش حرمان و هجران و رنج هایش را با مردم در میان می گذاشت.
وقتی پا برروی صحنه می گذارد، در مقابل ۱۵۰۰۰ نفر در تورنتو کنترل از دست داده است.
اما کم کم  خود را باز می یابد. حس می کند باز همان دختر کوچولویی است که زمانی با پدرش برروی صحنه می رفت و حالا دختر کوچولوی همه ی این جماعت است. خودش را برایشان لوس می کند. ناز می کند. می داند نازش را می خرند و می خواند:
 
ما به هم محتاجیم
مثل دیوونه به خواب
مثل گندم به زمین
مثل شوره زار به آب
 
و گوگوش، آوازش، حرکات شکسته ی دستش، عمق پرمعنای نگاهش، یعنی آن غم و درد و رنجی که حاصل سال ها خفقان برای کسی است که آواز خواندن یعنی نفس کشیدن، یعنی راه رفتن:
 
مثل زندگی
مثل عشق
تو همیشه جاری هستی
تو صراحت طلوع و نفس هربیداری هستی
مثل خورشید
مثل دریا
روشنی و باصراحت
توصمیمیت آبی
واسه شستن جراحت
 
من تو رو نفس کشیدم
مثل حس کردن گندم
یا حضور یک صدایی.
 
نیت کرده بودم بنویسمش. اما می بایست با او زندگی می کردم. روح و حال جدیدش را بزیم. چه نیازی به نوشتن وقتی خودت را و گذشته ات را می بینی در ویدئو.
می خوانی اش. با او آوازهایش را زمزمه می کنی. سال هاست حتی آنها را گوش نکرده ای. غریبی آشناست. خود غریبت را زمزمه می کنی. می گریی اش. بارها به خودت عهد کرده ای که جلوی رویت را ببینی. گذشته گذشته است. ولی مگر می شود؟
 
برخی گفتند کنسرت گوگوش یک سرش به جمهوری اسلامی بنداست. خواسته اند جهت حرکت های مردمی را تغییر بدهند چنین برنامه ای را علم کردند. برخی گفتند آمده است پول جمع کند برود و خبرنگارها چند تا سئوال کلیشه ای که وضعیت سیاسی- اجتماعی ات چه می شود؟
اما مردم گوششان به این حرف ها بدهکار نبود. توی هر شهری کنسرت داشت، با اشتیاق بلیط های صدو پنجاه دلاری خریدند. رفتند. مردم می رفتند تاریخ ِ در خلاء ِ خود را در فریاد آواز خوان محبوبی مرور کنند که از کودکی صدای لطیف ترین احساساتشان بود. تاریخ ِ سال هایی که آواره ی این دیار و آن دیار شدند و گاهی در بهترین شرایط جا و مکان خود را نیافتند و همواره حسی غریب نفس را در سینه هایشان حبس می کرد، قلبشان را از کار می انداخت و ضربان نبضشان را متوقف می ساخت.
برای من نیز گوگوش هنوز همان هنرپیشه ی نه- ده ساله ای بود که سبب شد تا پدرو مادرش دوباره به هم پیوند بخورند، همان خواننده ی محبوبی بود که ادا در نمی آورد، خودش بود، جسم و روحش یکی بود با آوازش. احساسش در صدایش، درحرکاتش و درنگاهش منعکس می شد و گرمای صدایش از رنج و غم و آرزوهایی بود که از کودکی در وجودش می جوشید:
 
ما بی تفاوت به تماشا ننشسته ایم
ما خود دردیم
 
جای همه خالی
 
صحنه با ستون ها و سرستون های سفید و کرم رنگ تخت جمشید آرایش شده است و نور پردازی سرخابی و سفید در زمینه ی سورمه ای مه آلود و نوای فلوت پدروی ونزوئلایی لرزه بر اندامت می اندازد. نمی دانم از شوق دیدار گوگوش است یا نوا واقعا نوایی است که مو به تنت راست می کند. پس از نوای ترکیبی موسیقی هندی- ایرانی فلوت، ریتم شکسته و تند موسیقی جاز حرکت زنده تری به فضا می دهد. سه  " بابک " با گیتارو جاز و کی بورد غوغا می کنند. خبر از وقوع حادثه ای دارد، ندایی است یا هشداری یا فریاد اعتراضی.
و باز تک نوازی فلوت و موسیقی شرقی وانتظار برای دیدارش.
وگوگوش وارد می شود. کمتر هیاهوست و بیشتر بهت و حیرت و... شگفتی از دیدار مجدد. هوایی گنگ و خفه از ته گلوی جمعیت خارج می شود. نورپردازی های سفید رنگ هرمی، گوگوش، کودک ِ مادر بزرگ را در هاله ای از عشق و محبت و قدرشناسی و صمیمیت در بر می گیرد.
لباسی بسیار ساده برتن دارد، با موهایی که در عقب جمع شده اند. هنوز در ۵۰ سالگی زیباست. دوربین فیلم برداری مکث می کند برروی قیافه های پر از ملاطفت و اشک آلود جمعیت. این دیدار مجدد زیباست. و هم غمناک و دردمند.
چه حوادثی را یاد آوراست؟  
چه زندگی های خاطره انگیز و هم مشقت باری را در خود جمع دارد؟
 
گوگوش از شدت هیجان نمی تواند صحبت کند. دستان لرزانش را پیش می آورد و به جمعیت نشان می دهد.
پس از لحظاتی خود را کنترل می کند و جلوی دوربین قرار می گیرد و به جمعیت ۱۵۰۰۰ نفری در تورنتو می گوید:
 
متشکرم
ازهمه تون متشکرم
به نام ایران و ایرانی
سلامی چو بوی خوش آشنائی
 
ای خدا جای همه ی ایرونی ها اینجا خالیه
جای همه ی مردم ایران
همه ی فارسی زبونا
تاجیکا
افغانا
مردم ایران
من سلام همه ی پدرو مادر ها رو از ایران برای شما دارم و آرزو می کنم یه روزی همه با هم بریم ایران.
 و سپس خیلی کوتاه و درپایان می افزاید:
به دلیل از دست دادن پدرهنرمندان ایران، نمایندگان همه ی روشنفکران و بزرگ ترین شاعر معاصر ما احمد شاملو یک دقیقه سکوت کنیم .
 
 
 
من اون پرنده گنگ و خسته...
 
کنسرت آغاز می شود و گوگوش حالا با هیبتی کاملا نو کنسرتش را آغاز می کند. دیگر از رقص به معنای چاشنی آواز خبری نیست. اگرچه حرکاتش کاملا ریتمیک هستند و هماهنگ با موسیقی و شکلی از بسیاری رقص ها را متناسب با ریتم موسیقی دارند، ولی جلوه ی بسیار نوینی را عرضه می کنند که کاملا یگانه است.
با انگشت اشاره به نوازندگان و گروه ارکستر نقشی شبیه رهبر ارکستر را بازی می کند؛ به صورت مجازی اش و تتمه ی آواز. پس از ۲۱ سال برنامه ای را ارائه می دهد که کاملا نو است و د رحالی که اغلب خوانندگان خارج  از کشور هنوز اداهای ۱٨ سالگی گوگوش را هنگام آواز تقلید می کنند، حالا گوگوش ۵۰ ساله متناسب با حال و هوا و احساس و روح و تمام زندگی گذشته آوازش را فریاد می کند؛ در واقع خودش را فریاد می کند. برروی صحنه نیامده است من وتو را خوشحال کند گرچه خود می داند که چه محبوب  است؛ حال و روحش را رها می کند، از خود خالی می کند و همین است که گوگوش گوگوش است.
 
صدا همان صداست به اضافه ی سال های رنج و درد، سال های خاموشی. صدا درگلو خفه شده بود، خاموش مانده بود و حالا این صدا فریاد است.
 
باور کن، صدامُ باور کن
صدایی که تنهاست
باور کن قلبمُ باور کن
قلبی که کوهه اما شکسته است.
 
دستانش می لرزند
بغض گلویش را گرفته است
 
من اون پرنده گنگ و خسته
هرپرپاکم روی یک سنگه
هریه پری که رفته بود
حالا واسه خاک رختی قشنگه
 
چهره دردمند است. حرکات  دستانش شکسته اند. از مچ، از بازو، به سرعت قطع می شوند، هوارا می برند. اشاره است. پاسخ است به چیزی. واکنش است. واکنشی که در وجودش خانه کرده و حالا بیرون می زند.
 
تیکه تیکه های قلب منه
که بارون می شه و می باره
تیکه تیکه های قلب منه
که بارون می شه و می باره
روی
روی هر شاخه ی بید
وسط خاک اسیر توی باغچه
روی خاک خشک گلدون
کنار میله ی زندون
می باره وای می باره
 
ساعت ها جلوی نوار ویدئو می نشینم. اشکم سرازیر است. کاریش نمی شود کرد. خودم را در او می بینم. این همه سال ماند بلکه فرجی. نمی شد نفس کشید. همه اش ملاحظه. همه اش رعایت. همه اش نکند کاری کنی که گیر بیافتی. از در و همسایه بیشتر می خوردی تا مامور کمیته. از خواهر تنی بیشتر حقارت می دیدی تا مامور منکرات، اقوام تورا بیشتر طرد می کردند تا غریبه ها. غریبه ای در وطن.
ولی دست کم بازما دستمون یک کم باز بود. یک جورهایی می نوشتیم. اما زن که نباید هیچ مردی در اسلام صدایش را بشنود، اگر خواننده باشی یعنی باید خفقان بگیری، به معنی تمام کلمه. سلب آزادی به معنای کامل.
 
من نمی دانم قضاوت چیست
اگر می خوانم
چه جرم است
 
درتن خوش سبز این ملک قدیمی
که قدیمی ترازتاریخ است
خواندن از کی می تواند جرم باشد
که زرتشت با شور آن سرزمین را کشت.
 
و حالا می خواند و می داند که صدایش فقط از آن ِ خود نیست. صدای ملتی است که صدایش جرم است اگر بلند شود.
 
به من رخصت بده ای حبس گریه
گریه ات را من بخوانم
 
کاش بتوانم توضیح دهم آن شدت ضربه ای که باکف دست راست می کوبد بردست چپ مشت کرده اش با ریتم جاز یا دست هایی را که به پهنا تا آنجا که بتوانند در هوا پرتاب شوند به شدت به طرفین باز می کند وسپس به هم می آورد و کف دست هایش را به هم می کوبد. گاهی به شدت پایش را در جا به زمین می کوبد یاسرش را توی گردن فرو می برد و سپس ازچپ و راست و جلو، و از بالا و پائین وگاهی نقش رقصنده ی هندی می شود، نه، مارهندی. با آن نرمش زیبای بدن.
 
اما نمی توانم بنویسم. دوباره می نشینم به تماشایش. آشنای دیرین است. غریب بوده است. در وطن غریب بوده است. هم چنان که من بوده ام و ما؛ ولی غریبه نیست. می نشینم به هم دردی اش. با او زمزمه می کنم. می خوانمش. با آوازش حرف می زند. درد دل میکند. با او زندگی می کنم هرلحظه اش را.
 
من باشما همیشه عاشقم
 
ترانه های اولیه را با صدایی  بغض آلود و هیجان زده می خواند:
" این هیجانی که دارم و از صدام معلومه، همه اش از عشقه که دست از سرم برنمی داره. یک کمی هم آروم نمی گیرم مثل بچه ی آدم بخونم" .
ولی کم کم خود را باز می یابد. کودک گم گشته خود را درمیان قبیله باز یافته است. پدرش را، مادرش را، خواهرش را و برادرش را. هیجان زده می گوید:
 
من میلیون ها خواهر دارم مثل پنجه ی آفتاب
من میلیون ها برادر دارم سبز و سرخ
محرم وعاشق
من کوه دارم شمرون
من حس دارم سرد
من عشق دارم گرم
من با شما همیشه جوونم
من باشما همیشه عاشقم
 
لرزش صدایش کاهش می یابد. حرکات دست و بدنش متعادل تر می شوند. میل به شیطنت در حرکاتش و نگاهش دیده می شود. شیطنت و خود شیرینی دختر پنج ساله برای والدینی که دوستش دارند. برایشان مزه می ریزد، ادا و اصول در می آورد. می داند دوستش دارند و حالا یواش یواش صدایش بازتر می شود، رساتر می شود، قوی تر و راحت تر می خواند.
 
خواننده ی توانائی است. بازیگر توانائی نیز هست. اعتمادش به نفس در این اولین برنامه بسیار بالاست. اگرچه در برنامه های بعدی، این مهمترین را آشکارا کم دارد. حالا می داند کیست و چیست ولی این را هم می داند که کجاست.
 
من زورقی شکسته ام
اما هنوز طلایی
 
آنگاه زورق شکسته را ناخدایی می خواهد
 
طوفان حریف من نیست
وقتی تو ناخدایی
بالاتر از شب هایی
از هرچه بد رهایی
 
گویی حرف می زند. آوازی درکار نیست. با تو درد دل می کند. با دوستی قدیمی یا جفتی قدیمی، همان گونه که خود می گوید. آمده است بریزد بیرون هرآنچه در دل نهفته است.
 
ای شکل ساده ی عشق
توهدیه ی خدایی
باتو نفس کشیدن
یعنی غزل شنیدن
رفتن به اوج قصه
بی بال و پر پریدن
ای تکیه گاه گریه
ای هم صدای فریاد
ای اسم تازه ی من
کعبه تو رو به من داد
 
اما این " تو" کیست که:
 
بی تو باید مرد و پژمرد
زیر خاک باغچه پوسید
تو بگو جز تو کدوم روز ناجی لب تشنگی بود
جز تو آغوش کدوم باد سایبان خستگی بود
 
ولی خودش هم نمی داند این " تو " چه جور چیزی است.
 
تو بزرگ ترین سئوالی
که تا امروز بی جوابه
تورو باید از کدوم شب
از کدوم ستاره پرسید
از کدوم حال و کدوم شعر
پرسید ودوباره پرسید
تورو باید از کدوم گل
ازکدوم گلخونه بویید
تورو باید با کدوم اسب
از کدوم قبیله دزدید
غایب همیشه حاضر
تو رو باید از چی پرسید
از ته دره ی ظلمت
یا نوک قله ی خورشید
 
آن زلزله ای که قلب من لرزاند...
 
اکنون سال ها از اولین اجرایش در تورنتو می گذرد. در GM Place ، محل اجرای بزرگترین کنسرت ها و بازی ها در ونکوور، ۵۰۰۰ نفر آمده اند او را ببینند. تعدادی هم از سیاتل و کالگاری خود را رسانده اند.
همان آوازها را می خواند. حالا آوازهای شادترش را بیشتر می خواند. به خواسته ی مردم حالا رقص هم  درکنار آواز هست اگر چه بدنش نرمی آن زمان ها را ندارد و با لباس هایی که به هیچ رو مثل آن زمان ها آلامد نیست و زیبا نیستند ولی برشور این شب به یاد آن دوران می افزاید. به نظر می رسد موهای بورش مصنوعی باشد. آن ها را بالای سرش جمع کرده است و درمیانه ی برنامه بازشان می کند به نشانه ی رفتاری casual . فرم موها لخت و زیبا نیستند. مثل زنی که چند ساعت چادری بر سر دارد و حالا چادر را از سر برمی دارد. آشفتگی موها پریشانی ِ وحشی ِ زیبا نیست. به گمانم همان منظر چند سال پیش در برنامه ی تورنتو با موهای مشکی ، بی هیچ آرایشی و با موهای بسته ی ساده در پشت سر بسیار زیباتر بود.
می گفتند صورتش را جراحی کرده است. با فیلم هایی که از او در نوار" تهمت " از پشت صحنه دیده بودم وبا تصاویری که درپرده ی پهنی در GM Place از نزدیک او را نشان می دادند، چنین به نظر نمی آید. اندکی اگر دقت شود گرد سال های رفته را در چهره اش می بینی. نگاهش را نمی دانم زیرا به نظر می رسید لنز رنگی بر چشم هایش داشت.
 
درمجموع حس خوبی از این کنسرت ندارم. گمان می کنم خودش نیست. تصور می کنم فضای لوس آنجلس او را جور دیگری گم گشته کرده است. درچهره اش چیزی کم می بینم. آن اعتماد به نفس همیشگی را کم دارد. یک جور نگرانی. آیا سن و سال است که هر روز بالاتر می رود؟ گمان نکنم. مگر ما " مادونا " را که هم سن و سال اوست نداریم. یا " شِر "،  یا " پاتریسا " که مظهر عشق فرانسوی برروی صحنه است و این ها همه بالای پنجاه سال را دارند.
به نظرم می رسد که خود را هنوز باز نیافته است. به دنبال main stream   لوس آنجلس به شکلی دارد جزئی از آن جماعت می شود. آوازهای سی چهل سال پیش برای ما خاطره است. تاریخ است. حتی اگر سال ها بعد نیز خوانده شوند. مگر ما " استارمانیاک " را در فرانسه نداریم که هرهفته هنوز از کانال فرانسوی پخش می شود و خوانندگان امروزی اغلب ادیت پیاف و موستاکی و دیگر هنرمندان قدیمی را اجرا می کنند واغلب سلیقه های خود را برآن می افزایند؟ مگر فرزندان باب مارلی گاهی آوازها ی پدر را نمی خوانند؟
اما بعد از آن چه . نباید گامی به جلو برداشت؟ خود گوگوش در مقام قدردانی از مهرداد آسمانی که هم با او درصحنه هم آواز بود و هم آهنگ های ترانه های جدیدش را ساخته است گفت آهنگ هایی که مهرداد برایم ساخت با آوازهای قبلی خوانایی دارد. آیا این درجا زدن در نقطه ای بسیار دورافتاده نیست؟ چه چیز زندگی حالای گوگوش با آن زمان خوانایی دارد. چه چیز حالای هرکدام از ما و بشریت با سی سال گذشته خوانایی دارد. امروز امروز است و حرف و هنر امروز را می طلبد با حرف های نو، با ارائه ی شکل هایی نو از احساسات آدم ها که گاهی همان است و گاهی تغییر می کند.
ترانه ی  “ You are beautiful “  جیمز بلنت آواز مردی است از لبخند دختری زیبا در مترو که دیگر او را نمی بیند. این قصه، قصه ی کهنه ی عشق است ولی تازگی بیان و اجرا است که این ترانه را زبانزد همگان می کند.
 
" آی مردم، آی مردم" آواز جدیدی است از گوگوش. ولی چه می گوید در آن جز استغاثه ی زنان ایران که مورد ستم واقع شده اند و شکایت و گله گزاری. این گله گزاری ها سال ها و بلکه قرنهاست در تاریخ ادبیات و هنر ما تکرار شده اند. آیا آنچه زن ایرانی و بسیاری از مردان ما نیاز دارند این نیست که خود را باور دارند و بدانند هیچ کس جز شخص شخیص خودشان حتی در پیشرفته ترین دموکراسی ها نمی تواند آن ها را به مقامی که می خواهند برساند و باید که خود دست هارا بالا زنند؟ کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
هنرمندی چون گوگوش که حرفش آویزه ی گوش هزاران مردم می شود و آوازش زمزمه ی زیر لب روزو شب، اگر چنین ترانه هایی سر دهد گمان نمی برید آنگاه چقدر می تواند حتی برد سیاسی - اجتماعی داشته باشد بی آنکه بخواهد مدعی باشد یا  خود را قیم مردم بداند؟
و آنگاه در این صورت نیست که " وطن " در ما جاری می شود؟ ما خود می شویم دنیایی، وطنی .
 
گمان من اینست که گوگوش هنوز در خارج از کشور خود را بازنیافته است. روزی خواهد رسید و شاید لازم باشد کسی یا کسانی دست ها را بالا زنند و او را در این زمینه یاری رسانند.  او نیاز دارد خودش را بخواند خارج از هرگونه مسائلی که رنگ شعارو show off بیابد و مثلا پرچم ایران بالا رود.
 
زیرا گوگوش خود به تنهایی مظهرو قربانی  بسیاری از اتفاقاتی است که در پنجاه سال گذشته  در قبل و بعد از انقلاب با دگرگونی هایی عظیم رخ داد، آن گونه که نادر نادر پوردر شعر تاریخی اش سرداد:
 
آن زلزله ای که قلب من لرزاند / گفتن نتوان که با دلم چون کرد.
همان که  بر من و تو نیز رفته است.
 
گوگوش کافی است خود را بخواند. خود واقعی اش را تاهمه چیز را باز گفته باشد. و آنقدر قابلیت دارد که من به جرات می گویم روزی در سطح همان ها که دربالا نامشان را بردم، درجهان شناخته شود، در سطح سلیون دیون، همان که در اولین کنسرت گوگوش به شگفتی سئوال کرده بود این کیست که ۱۵۰۰۰ نفر برای دیدارش شتافته اند.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست