در فرهنگ ایران این انسان است که به خود صورت می دهد
منوچهر جمالی
•
درادیان ابراهیمی ، این یهوه وپدرآسمانی والله هستند که به انسان، صورت میدهند. ولی درفرهنگ ایرانی ، این انسانست که درسراسرزندگی خود ، به خود، صورت میدهد یا خود را می نگارد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۷ اسفند ۱٣٨۹ -
۲۶ فوريه ۲۰۱۱
خدا،طرح ِاصل زیبائی،درگوهرانسانست
که اودراندیشه وکردارش،نقش میکند
.................................................
«بانوگـُشسپ،نخستین نقاش جهان»
درادیان ابراهیمی ، این یهوه وپدرآسمانی والله هستند که به انسان، صورت میدهند. ولی درفرهنگ ایرانی ، این انسانست که درسراسرزندگی خود ، به خود، صورت میدهد یا خود را می نگارد. درفرهنگ ایران ، انسان در گوهرنهفته خود، ناگهان به طور آذرخشی ، نگاره، یا طرح زنخدای زیبائی را می بیند، و بایک دید عاشق زیبائی این گوهرنهفته خود میگردد، و آنگاه درسراسرعمرش میکوشد این طرح وانگاره را،دراندیشه ها ودرگفتارها و درکردارهای خود ، نقش کند و به خود ، صورت بدهد . انسان میخواهد که خدای زیبائی (= هوپری= آتش جان ) درگوهرخود را بکشد ، ولی درپایان ، او صورت خود را درپیش چشم خود می یابد . این انسانست که خودش ، نقش خدای زیبائی شده است که یکبارفقط طرحش را با یک چشم به هم زدن ، دیده بوده است . سراسر زندگی انسان، یک پرده نقاشی( پرنیان یا پرند ) است و انسان، نقاشیست که اصل زیبائی را آذرخشگونه درگوهرخود ، یکبار ناگهان دیده ، و اورا چنان برانگیخته است که میخواهد این زیبائی را در اندیشه وکرارو گفتارواحساسات خود ، واقعیت بدهد .
چرا اصل زیبائی ، طرح است ؟
چرا ، زنخدای زیبائی ( هوپری= پری زیبا = مهترپریان ) ، طرح وانگاره یا شالوده است ؟ درفرهنگ ایران ، بنیاد هستی ، باد( وای) یا «هوای ازخود جنبده» ، یا « دم » است، که هم اصل مهر( به هم بستن ، به هم بافتن ) وهم اصل آشکارسازنده ازگوهر، یا بذرجانهاست . باد یا وای( دم ) که میوزد ، گوهرچیزهارا میافروزد و پدیدارمیسازد، وبه تموّج ( تاختن= تاجیتن ) وحرکت درمیآورد و بدینسان ، نقش ورنگ وبوی نهفته درآنها، آشکارمیشوند . این روند آفرینش بود . این سراندیشه برضد ادیان نوری بود که مفهوم خدای خالق را داشتند . ازاین رو به این نامها ، معنای وارونه اش را دادند . « دَم = ا َ+ دَم = ادم » ، عدم یعنی نیستی، وفقدان ، ومرگ ونابودی شد . ولی درعربی ، هنوز« ادم » به معنای « گور » است که دراصل معنای « رستاخیز وتکون یابی » داشته است . « هوا= hva» که به معنای « ازخود بودن » هست ، اصل منفی وشرارت وتکبر ، ازمن درآوردن ، شده است که اصل همه بدیهاست . و« باد » ، « بد وبدی » شده است . این باد یا وای یا دم ، به هرچه بوزد و آنرا بیانگیزد و به تموج آورد ، سربرمیافرازو میایستدوهست میشود . آتش جان انسان که « فرن= پران » است به معنای « باد » است که همان « وای = دوای » باشد، و نام دیگرش ، « هوپریان » است که « خانه ِ پری زیبا چهره » باشد .
وای که دوای ( دوتای جفت به همست ) ، به شکل « وی =vi » هم سبکشده است که هم به معنای « مهر» است و هم به معنای « بافتن » است . وای ، اصل به هم بستن وبافتن همه چیزهاست . بافتن تارباپود ( نرینه با مادینه ) که جامه و پوشاک و کرباس وپرنیان وپرند وفرش ( گستردنی) باشد ، همه ، پیکریابی همین باد یا وای یا دمند . واژه های بافتن ، همه ازهمین « وی » ساخته شده اند .
باد ، یا وای ، نه تنها جامه یا کرباس یا پرنیان می بافد ، بلکه نقش ونگار نیز در همین تارو پود میشود . اینست که باد ، دربندهش جامه رنگارنگ پوشیده است . باد، یا « وی » که « میگسترد » ، هم درآسمان فرش وباغ رنگارنگ میشود ، وهم درزمین فرش رنگین وطاوس میشود . زرتشتیان ، آسمان را جامه اهورامزدا میدانند . باد ، درنقوش میرائی ، قبای میتراست که در وزیدن ، برخیزیده وباز است . درکردی ، به قبا ، « که وی = که وا» گفته میشود و به پوست ، « که وه ل » . اینست که باوزش وای ، برگوهرانسان ، رخساره خدای زیبائی ( هوپری = دین ) را درخود ، آذرخش وارمی بیند . « وای » دروزیدن ، درتازش ، مواج میکند و موج ، صورتهای رمنده وگریزنده و آنی هستند، و نمیشود آنهارا گرفت . اینست که نیاز به بینش آذرخشی هست که از« لحظه » عکس میگیرد . ولی همین بینش آذرخشی از این خدا که « بیدخت = وی + دخت = دختر ِوای » نام دارد ، وخود را دررام یشت ، « موج = خیزابه = کوهه » مینامد ، انسان را شیفته زیبائی او میکند . اوست که اصل زندگی ( نام وی دخت ، جی = زندگی ) است و انسان ، عاشق خدای زیبائی درگوهرخود میگردد ، و میکوشد که این زیبائی گوهرخود را که درآنی کوتاه دیده ، دراندیشه وگفتاروکردار خود ، دراجتماع وجهان ، نقش کند ، وهنگامی این نقش خدای نهفته زیبائی درگوهرخود را درجهان ، نگاشت ، آنگاه درآن نقش است که زیبائی خود ونقش خود را می یابد . با نقش کردن خدای زیبا ونهفته درگوهر خود ، درکارها وگفتارها واندیشه ها واحساسات خود دراجتماع ، زیبائی خود را کشف میکند و به خود ، صورت میدهد .
خدای نهفته درگوهر هرانسانی که « اصل زیبائی است » و« دین» خوانده میشود ، طرح وشالوده یا « انگاره اصل زیبائی» است ، ودر یک دید آذرخشی ( = آذرگشسپ) چشمگیرمیشود، وانسان با تمام هستیش، عاشق این خدای زیبائی نهفته درخود، میگردد ، واین عشق ازآن پس ، اورا رها نمیسازد، تا این طرح سحرانگیززیبائی را در کردارها وگفتارها واندیشه های خود ، بنگارد یا نقش کند . خدای نهفته زیبائی، طرحیست که درپرنیان ( جامه ، پرده ، پرنیان ) گفتارواندیشه وکرداراو بارها ازنو، نقش میشود، وآن طرح اصل زیبائی نهفته ، نقش یا صورت آشکارانسان میگردد .
دین = زنخدائی که اصل زیبائیست، درهادخت نسک
وداستان سرتاپک هندی درالهی نامه عطار
و داستان بانوگشسپ ودیدن اصل زیبائی درسرپوش شاه پریان
این فلسفه ایرانی ازخدایش بود که رابطه تنگاتنگ با زندگیش داشت ، واین فلسفه ژرف ، در« هادخت نسک ، اوستا » ، و در« حماسه بانوگشسپ نامه » و در« بندهش» ودر« داستان سرتاپک هندی درالهی نامه عطار» باقی مانده است . ازآنجا که درهادخت نسک و در بندهش » ، این اندیشه با یزدانشناسی زرتشتی سازگارساخته شده ، طبعا مبهم وپریشان ومغشوش ونادیدنی ساخته شده است . ولی با اندکی ژرفکاوی انتقادی ، میتوان پیوند این سه روایت را باهم یافت وازنو، آن سراندیشه را بازساخت .
به خوبی دیده میشود که اخلاق و ارزشهای والای زندگی دراین سراندیشه ، صورتدهی به اندیشیدن وگفتن وکردن در اجتماع ، ازدرون گوهرخودانسان ، و از« اصل زیبائی » درفطرت خود ِ او سرچشمه میگیرد . انسان به خود ، پس ازبرق زدن چنین بینشی دراو، به نقش دادن این طرح ازاصل زیبائیست می پردازد . صورت او ، مانند ادیان ابراهیمی ، ازیهوه والله وپدرآسمانی به او داده نمیشود . به عبارت دیگر، صورت او ، قالبی نیست . قالب ، ابزارشکل دادن به موادیست که درآن ، ریخته وسفت ومنجمد شود . پیش فرض این ادیان آنست که انسان را میتوان ، تبدیل به « ماده شکل پذیر» کرد ، و درقالبی ریخت که این خدایان « صورت » میخوانند.حقیقت وگوهرانسان ، درفرهنگ ایران، روان ومتموجست ، و اساسا نمیتوان بدان ، « شکل قالبی » داد . « صورت » دراین ادیان، ابزارشکل دادن به ماده شکل پذیرنده انسانیست . درواقع ، هرگفته واندیشه وکرداری ، باید آنقدر تغییرداده شود وگداخته شود ، تا بتوان دراین قالب، ریخت و شکل سفت وثابت بدان داد . به این صورت درآمدن ، آرمان اخلاقی ودینی واجتماعیست . غایت این ادیان، ریخته گری انسان درقالب ، و دادن چنین صورتی بدوهست .
درفرهنگ ایران ، اصل زیبائی (= خدا که اصل زیبائی درگوهر همه جانهاست ، نه ایده ای درفراسوی گیتی ) ، طرح وانگاره یا شالوده درگوهر انسانست ، نه آنکه درکتابی وآموزه ای وشریعتی ، بطورروشن وواضح ؛ مشخص ومعین شده باشد .
انسان ، گوهرخود را درسلسله ای از نقشها درزندگی می نگارد
این طرح ِاصل زیبائی را ، انسان با تجربه ِ تکان دهنده شخصی، درمی یابد ، وسراسروجودش به مهرورزی به آن ، انگیخته وبسیج ساخته میشود . پس ازرویداد این تجربه (= Pathos=Passion) است که انسان میکوشد با ابتکار، به این طرح ، درگفتاروکردار واندیشه واحساس خود صورت بدهد ، ودراین صورت دادنهای نوین به آن طرح ، می بیند که هرکدام صورتی ، تا چه اندازه به آن زیبائی واقعیت داده است . انسان ، نقاش اندیشه ها وکارها وگفتارهای خود در زندگی میگردد . آن طرح ، همیشه اورا ازنو میانگیزد که باز ازنو، صورت تازه دیگر بیافریند .
1- با بینشی آذرخشی از اصل زیبائی درخود
به « گفتاروکردارواندیشه خود» ، صورت دادن= آب روان
2- با انطباق دادن خود با صورت قالیی
یاخودرا، ماده ناب( هیولا) ساختن ودرقالب ریختن= سـبـو
اخلاق : گستره زیبائی ، یا گستره حقوق جزائی
درروند « صورت های نوبه نو به یک طرح دادن ، هیچ صورتی ، نفی وحذف وطرد نمیگردد ، بلکه مجموعه ای از« امکان پذیری طرح ، در تنوع صورتها » میگردد .
درانطباق دادن مداوم خود ، با « مقیاس وملاک وقاعده ثابتی» ، انسان همیشه « احساس تقصروگناه » میکند ، ولی درصورت دادنهای گوناگون به طرح ، همیشه « احساس ابتکار وآزادی » میکند. پیش فرض ِ« خود را درقالب صورتی ریختن » ، آنست که قدرت وحق صورت دهی به خود را که درخود هست ، همیشه ازگوهروفطرت خود ، بگیرد و حذف کند ، و خود را بگدازد تا « هیولا= ماده اولیه بیشکل ولی شکل پذیر» بشود . این روند استحاله گوهرروان وتازان انسان ، به هیولا، یا « ماده کاملا شکل پذیر= لوح کاملا ساده » ، که درهرعمل وفکر ِاطاعتی، انجام میگیرد ، و شکل را می پذیرد ، و روانی و تازش را به کل از دست میدهد ، برترین اکراه است ، چون دگرگون ساختن ، فطرت انسان میباشد .
درفلسفه ِ دادن صورتهای تازه به تازه به یک طرح ، اخلاق ودین ، گستره « زیبائی » میشود . ولی در « اجراء کردن قواعدی که تنها ضابطه همه اندیشه ها وکردارهاست ، اخلاق ، درگستره « جزا و قانون وفقه » فرومیرود .
درصورت دادن به طرح ، انسان ، خودش را درکردارو گفتارواندیشه هایش میجوید ، و درک آزاد شدن میکند . ولی در« انطباق دادن خود، با صورتی که قانون نهائیست ، انسان ، باید خودش را گم ورها کند . این فلسفهِ« ازخود گذشتگی مداومست » ، وآن ، فلسفه خود را درهزاران صورت یافتنست .
درروند صورت دادن به طرح ، انسان به خود، محتوا ومعنا میدهد ، ولی درنطباق دادن خود با قانون ومعیارنهائی ، انسان باید گام به گام بی محتوا وبی معناشود ، تا ماده بی شکل ، برای گرفتن شکلی ازخارج شود . درصورت دادن به طرح ، او جهان امکانات را درخود میگشاید .
پیدایش « انسانی که فقط ، وسیله است »
هرطرحی ، میتواند درصورتهای فراوان وبسیار، پیکربیابد . ولی درانطباق دادن خود با صورت قالبی ، قانون وقاعده ثابت نهائی ، انسان ، تبدیل به « وسیله » بشود . انسان ، ازخودش ، غایت زندگی را نمی یابد ونمی گذارد ، بلکه « وسیله » برای رسیدن « غایت های دیگران » میشود .
با انطباق دادن خود با قاعده نهائی ، نفی زندگی درخود ، غایت نهانیست . در صورت دادن به طرح ، غایت ، زیستن درجستجوی زیبا کردن اندیشه وگفتاروکردار واحساس خود است .
در انطباق دادن خود با قاعده ثابت نهانی که صورت باشد، انسان در تلاش ِ حذف نیروی آفرینندگی ازخود به دست خود هست . درصورت دادن به طرح اصل زیبائی درگوهرخود، انسان درتلاش پروردن نیروی آفرینندگی درخود است .
درانطباق دادن خود با قاعده وصورت قالبی ، عمل وفکروقول ، تبدیل به « راه واحد وتنگ وباریک » میشود . در صورت دادن به طرح اصل زیبائی ، راههای تنوع ، گشوده میشوند .
درصورت دادن به طرح ، هدف انسان درزیستن ، شناختن اصل زیبائی در تنوع و رنگارنگی است ، شناختن اصل زیبائی ، درتموج وتازه شوی و روانی زندگیست . درانطباق دادن خود با صورت قالبی ، کشف حقیقت در« تنگنای ثبوت و تغییر ناپذیری » است .
چگونه از« حقیقت » ، که « آب روان » است ،
« سبو= صورت قالبی » میسازند ؟
درفرهنگ ایران ، « ابـر= آبکش= پـری کا » ،
جامه ِ باد( وای = اصل جنبش ) وآب هست ، نه « قالب آب »
درفرهنگ ایران ، « آنچه ازخود می جنبد ومیرود ومی تازه ومی گردد » ، « اصل هستی » هست . این را هوا = یا « وای = باد » یا « خدا » می نامیدند . « وای » که باد باشد ، اصل ازخود روان وازخود جنبان بود . ازاین رو، وای ، هم نام پرنده ( وای = واز= باز) بود که چون دوبال دارد ، ازخود پروازمیکند و « وای » دراصل « دوای = دوتای بهم بسته » بوده است که دوپا یا دوبال یا دواسب درگردونه باشد ، بیان جنبش وآفرینندگیست . معنای دیگر وای ، « هوا= hva» است که به معنای « ازخود = قائم به ذات خود » میباشد ، و معنای دیگرآن « خدا » هست ، چون « خدا » درفرهنگ ایران ، « اصل » است ، یعنی بُن همه چیزهاست .
از واژه « وای = وی » ، هم واژه « حرکت کردن وتحول » ساخته میشود ، و هم واژه « بافتن » ساخته میشود، و خودش معنای « پوشاک وجامه » را هم دارد وهم معنای« گستردن = vi-startan » را ساخته میشود ، ودرشاهنامه به فرش ، گستردنی میشود . گستاخ که « ویستا+ اخو» باشد، بن زندگی یا همان اصل جانست که خود را به هم بافتن ، میگسترد . ازاین رو« وای= هوا یا باد » درآسمان ، فرش وجامه میشود ، و آسمان وابر، جامه اوست ، ودرزمین « فرش زمین » میشود ، چون درعشق ورزی با زمین ، خاک( = تخم ) را تحول میدهد وسبزورنگارنگ میکند ، و خود ، جامه رنگارنگ زمین ر ا میپوشد ، ودرآب رودها ودریا ها ، با امواجی که پدید میآورد ، جامه امواج را میپوشد . اینست که « وای = باد = ابر» یا همان « غین » یا شاه پریان در داستان بانوگشسپ ، خودش در« سرپوش پرنیانش » ، جامه خودش هست .
اینست که اصل آفریننده جهان درهرجانی ، روان وجنبان وتازانست و خودش ، پوست وجامه وفرش وپرنیان وکرباس میشود ، و همیشه جامه اش را مانند پوستش ، نو وتازه میکند ، وهیچگاه ، صورت منجمد وقالب نمیشود . « وای » که نامهای دیگرش « فرن = پرن = پران ، اسو= اهو ، باد ، دم » است و درتخم ( اخو ) هست ، تحول به جامه می یابد و خود را با جامه های نو، میپوشاند و هیچگاه ، صورت به معنای « آنچه سفت ومنجمد وبیحرکت وثابت » باشد ، نمیشود . ویدخت = بیدخت، که دختروای یا مهترپریان یا سیمرغ باشد ، در داستانهای ایران، همیشه با آهو( اسو= باد= جنبش شتاب آمیز) اینهمانی داده میشود . درداستان بانوگشسپ ، خود سیمرغ یا مهترپریان ، با گور وبا ابر( غین= غیم ) اینهمانی داده میشود .
سبـو و آب روان
این سراندیشه بنیادی ، سپس درعرفان ایران، راه خود را بازمیکند ، ودر تقابل مفاهیم 1 – کوزه وسبو ، با 2- آب روان وآب جو ورود وسیل ودریا ، به عبارت آورده میشود . حقیقت وخدا واصل ، آب روان وپیوسته و تازنده ( مواج ) هستند، و متضاد با « صورت قالبی » یا « آنچه منجمد وتحول ناپذیر» است ، میباشند. در« تحول ناپذ یری و لایتغیر ماندن حقیقت » ، همان انجماد وبی بودی ومردگی دیده میشود . برای رسیدن به حقیقت وخدا یا اصل ، باید کوزه وسبو را شکست و دورانداخت . البته «صورت » به معنای آنچه خشک وسفت وتغییرناپذیراست، راستاهای گوناگون داشت . یکی « کتاب=نوشته=سرنوشت » بود . آنچه نوشته بود، تغییرناپذیر بود . این معنی را بارها درویس ورامین وشاهنامه میتوان یافت . ازاین رو محمد به فکرداشتن « کتاب » افتاد . بدینسان ، جهان بینی اصیل ایرانی برضد چنین گونه کتاب ونوشته ای بود . کتابی که محتویات تغییرناپذ یر دارد ، درست برضد این « اصل همیشه ازخود روان وتازان » بودنست . ازاین رو، فرهنگ ایران و تصوف ، « کتابی » نیست . چنین کتابی ، « صورت به معنای ماده ایست که دریک قالب ریخته وسفت ومنجمد شده است » . راستای دیگر، صورتی بود که یهوه والله وپدرآسمانی به« انسان » میدادند . انسان را درقالبِ سفت ِ اندازه های خود ( امرونهی ها واحکام وشریعت خود ) صورت میدادند .دراین راستا بود که عرفان ،حقیقت ومعنا واصل انسان را ، آبی شمرده میشمرد که دراین کوزه ها یا سبوها نمیشد ریخت . شریعت وکتاب ، برضد طبیعت انسان، به انسان ، صورت اجباری میداد . شریعت وفقه وامر ونهی وزهد ، چنین صورتی دانسته میشد . « زهد » ، درست همان صورت خشک ، برضد « فطرت روان انسان » بود . راستای دیگراین مفهوم صورت ، قوانین شرعی حاکم براجتماع وحکومت بود که « ضد زندگی » شمرده میشد . این بود که « سبو وکوزه » این گونه صورتها بودند که برضد « زندگی وحقیقت واصل وخدا ، شمرده میشدند » .حقیقت واصل انسان ، این کوزه وسبو نبود بلکه آن آب روان وتازان وجوشنده بود
بشکن سبو وکوزه ، ای میر آب جان ها
تا واشود چو کاسه ، درپیش تو دهان ها
مارا به مشک وخم وسبوها ، قرار نیست
مارا کشان کنید ، سوی جویبارها
زهی سرچشمه ای ، کز فر جوشش
بجوشد هر دمی ، از « عین جان »، آب ( عین=چشمه )
سبو بدست ، دویدم به جویبار معانی
که « آب گشت ، سبویم » ، چو آب جان ، به سبو شد
به جانی ما ، جهانی را بگیریم
سبو بدهیم و دریائی ، ستانیم
آن آب ، باز آمد به جو ، برسنگ زن اکنون سبو
سجده کن ، چیزی مگو، کاین بزم سلطانیست این
چون سبوی تو درآن عشق وکشاکش بشکست
برلب چشمه ، دهان می نه و خوش میکش ازاو
درسروستان،با دهان،آب ازجوی نوشیدن را« مِهر،هشتن» میگویند
ازسنگ ، سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هرلحظه ، سبو آید ، تازان به سوی خاره
گوید که اگر زین پس ، او بشکندم ، شادم
جان ، داد مرا آبش ، ... یکباره وصد باره
ای کوزه گرصورت ، مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس ، کو آب روان دارد
بالاخره درمی یابد که :
موج دریای حقایق که زند بر کـُه قاف
زان زما ، جوش برآورد ، چو ما ، کاریزیم
جان ، کاریزی ( فرهنگی ) شمرده میشد که یکراست به دریای سیمرغ وصلست ، و این دریا ، مستقیما بیواسطه درهرجانی ، موج میزند ومیتازد و روان میشود . این عبارت بندی دیگری ازهمان دور رود جفتی هست ( اروند + وهرود ) که ازابر( پری کا = غین در داستان بانوگشسپ ) می بارند، وباهم درهمه جانها ، می تازند ( موج میزنند ) و فرشگرد ( ازنوسبزوتازه شوی همیشگی درگیتی ) وخشنودی وشناختاری میآورند . وای که « جامه ابر» ، پوشیده بود ، جامه تازه موج را میپوشد . او فقط تغییر جامه یا پوست میدهد . او یک پوست می اندازد وپوستی دیگر ازجان او میروید .اوبرضد صورت قالبی ومنجمد هست .
رابطه مفهوم « عـدم » با « دَم = وای =هوا= باد»
مفهوم « عدم » که زمانهاست ، معنای « نیستی = نبود= فقدان» به خود گرفته است ، یکی از بزرگترین علتهای ناشناخت ماندن فرهنگ ایران شده است . چون « عدم » ، درست ، « نیستی » نبود ، وجهان از « نیستی » ، پیدایش نمی یابد وریشه در« نیستی وفنا » ندارد . الاهان نوری که خود را « خالق » میدانستند ، برضد مفهوم « دَم = وای = هوا » بودند، که « اصل ازخود، آفریننده وجنبان» و « اصل مهر» میباشند . « عـدم » ، همان مفهوم « دَم = اَ + دَم » است . « دم = دام » ، یا « وای = هوا = باد » ، اصل آفریننده هستی ازخود، بود، و با « مهر=همآفرینی = انبازی» اینهمانی داشت . ازاین رو ، « دم = دام » مستقیما وبی هیچ واسطه ای، با « زندگی وجان » و « هستی وآفرینش » ، اینهمانی داده میشد . « هستی ووجود وجهان آفرینش » ، « دم یا دام » است .
این همان اندیشه است که « وای = بادنیکو= هوای ازخود جنبان » ، اصل هستی است ، و همه جهان ازآن مستقیما پیدایش می یابد وآفریده میشود . این اندیشه ، با شیوه خلاقیت« یهوه والله وپدرآسمانی یا اهورامزدای خالق » ، درتضاد بود . اینست که دربندهش ، دیده میشود که اهورامزدای زرتشت ، نخست ، « زمان = زم + آن » را میآفریند ، و « زَم = دم » ، همان « رام = وی دخت= دختروای » است ، که هم خدای زمان ، و هم خودش « جی » زندگیست ( درفرانسوی ، la vie است که همان vi=vaay باشد ). جهان ، از « دم= وای = باد= هوا » است .« دم» یا وای یا هوا ، ازخودش ، تحول به همه چیز می یابد( vihistan). دم ، دردمیدن ووزیدن ، ازخودش ، خون = damiaaمیشود ، ازخودش ، زمین = damik میشود ، ازخودش زمان=daman=dammanak میشود ، ازخودش رود = damaaمیشود ، ازخودش ، دریا = damdamyaaمیشود . وای ، یا دم یا هوا ، اصل همه چیز است . آنچه درمتون پهلوی به «آسمان علیین» و« عرش خدا » یا « آسمان » ترجمه میکنند و « گرزمان » نامیده میشود ، دراصل « گرو+ دمن » است و « گرو= غرو= نای » است . خودِ واژه « دَم » هم ، معنای نفیر، یا نای بزرگ را دارد . « گرزمان = گرودمن » ، که برترین آسمان باشد ، درواقع به معنای « نای دمنده = نای جان آفرین = نای هستی بخش = نای زندگی آفرین = زهدان هستی آفرین » است .
هستی وزندگی وزمان وآب وزمین وآتش وآواز ...... همه تحول یابی مستقیم وبی واسطه ِ « دم = هوا = وای » هستند . دم ، وقت وزمان وهنگامست . دم ، آوازو نوای دمیدن نای وشیپوراست . دم ، زندگی و جان وروانست . دم ودمگه ، کوره آهنگران وزرگران ومسگران را برمیافروزد ( باد، آتش افروز است . ازاین رو سیمرغ وبهمن ، آذرفروز خوانده میشدند ) . دم ، دهانست . گفتن ، دم زدنست . ابوریحان ، درالتفهیم مینویسد که « زُهره ، دلالت بر بوئیدن و آلات دم کشیدن میکند » . زُهره ، همان « بیدخت = وی دخت = دختروای ، یا همان رام جید = رام نی نواز» هست که اینهمانی با « سوراخ چپ بینی = وی نی = ni+vi » دارد .« بینی= وینی » هم ، به معنای « دونای جفت باهمست » ، وهم به معنای « نای ِوای » هست . سوراخ راست بینی ، به بهرام نسبت داده میشده است .
همدم = بهرام ورام ( بیدخت= وی دخت )
بینی ، بنا بربندهش ( بخش سیزدهم ) ، دودمه است ، دو دم به هم چسبیده است که « همدم » باشد . این همان معنای « وای = وی » هست که اصل به هم پیوند دهنده ، یعنی اصل مهرجهان هستی است . ازدم کشیدن ویا دم هنجیدن دونای بینی همدم است که انسان، زنده است . «رام » که خودش دراوستا « اندروای» هست . دربهرام یشت ، دیده میشود که بهرام ، نخست به باد نیکو، یا به وای ، تحول می یابد . بنا براین « وای » ، دورویه به هم بسته یا همدم دارد که یکی ویدخت یا رام باشد ودیگری ، بهرام است . هوا یا وای ، ازخود هست ، چون « دوای » « دو اصل به هم چسبیده » هست . اصل واژه « وای » ، « دوای = دوتا باهم » بوده است . دیو هم ، که نام « خدا» بوده است ، همین معنی را دارد ( دوا = دیو ) .
خدایان نوری ، با معنای نیستی به « دم = ا+ دم = عدم » دادن ، هم اصل ازخود بودن و هم اصل مهر( همدمی = همجانی = همبغی= انبازی) را درجهان هستی ، ازبین بـُردند . فرهنگی که اصل آفریننده کل هستی را ، « مهر= همآفرینی » میداند ، برضد « قدرت وحکومت » است ، وحکومت را به کردار « برترین سازمان قدرت دراجتماع » نمی پذیرد . آنچه میآراید وسامان میدهد ، همآفرینی = همپرسی است ، نه قدرت . اینست که فرهنگ ایران ، همیشه برضد سیاست وحکومتِ قدرتی بوده است .
ازاین رو فرهنگ ایران ، « همآهنگی فرهنگی » را شالوده « ساماندهی وآرایش اجتماع » میدانسته است ، نه « وحدت سیاسی را ، که « تمرکز ومنحصرسازی قدرت درحکومت » باشد . این اصل « همدمی » در « وای = هوا = دم » که تحول به همه گستره ها زندگی درجهان می یابد ، امروزه ، معنای بسیارتنگ صمیمیت دو فرد را باهم گرفته است . ازاین رو ما ازفرهنگ خود ، بیگانه وغریب شده ایم . این همدمی ، بنیادِ کل هستی ، وطبعا کل اجتماع انسانی بوده است . این همدمی ، اصل باهم زیستن انسانها باهمدیگر، وبا طبیعت وبا جهان است . این معنای ژرف همدمیست که درادبیات ایران ، همه جا حضور دارد . باد یا وای که خدا باشد ، دروزیدن ودمیدن ، همدم همه جانها میشود :
ای صبحدم، خوش میدمی وی باد ، نیکو همدمی ( مولوی )
کنون که شاهدگل را به جلوه گاه چمن
به جرنسیم صبا نیست همدم جانی – حافظ
به دور لاله قدح گیروبی ریا میباش
به بوی گل ، نفسی همدم صبا می باش – حافظ
خدا( وای = هوا = باد = دم ) ، اصل همدمی وهمجانی وهمزیستی درهمآفرینی بود . اینست که « آرمان زندگی » درفرهنگ ایران ، همدمی بود :
چو ماهی باش در دریای معنی که جزبا آب خوش، همدم نگردد
ملالی نیست ماهی را زدریا که بی دریا ، خود او خرّم نگردد
به همین علت است که سراسر جهان هستی ، ازدید فرهنگ ایران ، دریا ئی بود ، وانسانها ، ماهیان این دریا هست که با دریا همدمند .
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جزبا عاشقان ، همدم نگردد ( مولوی )
توئی محرم دل ، تو ئی همدم دل بجزتو که داند ره دلگشائی
برافکن برو سایه ای ازسعادت که مسجود قانی وجان همائی
ای آنکه پای صدق برین راه میزنی
دو کون با تو است ، چو تو همدم منی
هیچ ازتو، فوت نیست ، همه باتو حاضراست
ای از درخت بخت ، شده شاد ومنحنی
این همدم اندرون ، که دم میدهدت
امید رسیدن ، به حرم میدهدت
اصل مهر وجنبش ، تبدیل به« عدم= نیستی » شد
با اینکه « دَم = ا- دم » که دودم وهمدم یا مهربود ، تبدیل به « عدم= نیستی ونبود وفقدان» شد ، کوشیده شد که فرهنگ ایران ، مسخ وتحریف ساخته شود ، وراه شناخت آن ، به کلی بسته وتاریک وپریشان ساخته گردد . با تبدیل « ا- دم = دم = وای »، به « عدم = نیستی » ، درواقع ، انکاراصل عشق وجنبش، به عنوان « ریشه وبن جهان هستی واجتماع » بود .
جهان هستی ، با اراده و قدرت ، ازخدایان نوری ، خلق شده است . « زمان وزندگی ، زندگی درزمان یعنی درگیتی که رام یا بیدخت » بود ، ازهمدمی = همزیستی = همبغی= همآفرینی ، نجوشیده است . با داشتن چنین مفهومی از« عدم » است که نه تنها ما « عرفان ایرانی » را نمیتوانیم بشناسیم ، بلکه با چنین معنائی درذهن ، از عرفان ایرانی میگریزیم ، که حلقه پیوند مستقیم با فرهنگ باستانی است . ولی « عدم » ، هنوز دراشعارمولوی به همان معنای « ادم = دم » بکار برده میشود .
عدم ، دریاست ، وین عالم ، همه ، کف
سلیمانیست ، وین خلقان ، چو موران
زجوش بحـر، آید کف به هستی
دو پاره کف بود ، ایران وتوران
ازایم بحـرنـد ، زشتان ، گشته نغزان
ازاین موجند ، شیرین گشته ، شوران
هرچند دراشعارمولوی « کف » و« موج » دوپدیده نسبتا حدا ازهمند ولی همیشه به هم بسیار نزدیکند . مولوی میگوید ، عدم ، دریا هست ، و همه عالم ، کف این دریا میباشد . دریا درعرفان ، اینهمانی با جانان دارد . به موج ، « کوهه » یا « خیزابه » یا « اشترک » گفته میشود. و« اشترکا » که همان واژه است ، درست به معنای « عنقا= سیمرغ » است ( برهان قاطع ) .
خدا، موجست ، خیزابه وکوهه است . واژه « کوه » درپهلوی « kaapet = kaawed = kaufa » است که به آسانی ازآنها میتوان شناخت که همان « کف ، کفیدن ، کـَفـتـن » است . وای یا باد نیکو، دروزیدن یا دمیدن در دریا (dray+aap =damdamyaa ) آب را را میراند وبه تازش ( تموج ) میآورد ، به عبارت دیگر، آب ، می کفد ، میکوهد به فرازوبلندی میرود وگشوده میشود . دریا که «dray+aap» باشد به معنای « آب با آهنگ » است وآهنگ نام موج است ، پس دریا ، اساسا به معنای « آب مواج » است . هرچیزی ، دردمیده شدن وبه موج وبه حرکت آمدن ، هستی می یابد وزنده میشود . چنانچه با همین هم روشی وهم حرکتی ِ ماهیان دریا با امواج هست که ماهیان ، آبستن میشوند . دم ، مانند « دمه = آتش افروز » ، به هرچه بوزد ، جان را درآن میافروزد . به کوزه سفالی ، kapaarih میگویند ، چیزیست کفیده ، برآمده ، بلندشده وبرخاسته. به سقف خانه و چینه دیوارو آسمان،اشکوب=ashkop گفته میشود ،به غنچه که دهان بازمیکند شکفتن= اشکفتن میگویند. که دراصل kaftan+ ska(a ) بوده است . واژه « سکا = اسکا » همان واژه « sky» انگلیسی است ودرسغدی به معنای بلند وبالاهست . اشکفتن واشکوب ، به معنای « بالا آوردن ، به طرف بالا وبلندی بازشدن » است . به همین علت نیز به قی کردن ، شکوفه کردن گفته میشد ه است . در سانسکریت به تموج = kup میگویند . پس دم = ا َدم ، دردمیدن ، دریا= تموج آب ، کوهه میشود ، میکفد ، میشکوفد ، هستی پیدا میکند . امواج دریا ، جامه وپوشاک آب هستند ، چون بیان ترو تازگی آب هستند . چنانچه باد در دمیدن درآسمان ، فرش در آسمان را میگسترد ( فرشگرد = تازه وسبزشوی آسمان وهوا است ) و در وزیدن برزمین ، فرش میگستراند ، یا به عبارت دیگر« فرشگرد = سبزوتروتازه شوی زمین » ، طاوس = مرغ فرشگرد میشود .
دریا ، دَم = ا َدم هست ، وکفش یا موجش ، عالم هستی است . هستی ، تموج وجنبش ورقص وتری وتازگیست . ازجوش بحر، کف( کوهه = خیزابه = اشترک ) هستی می یابد . رام ، مادرزندگی وزمان یا ویدخت ( دختر وای ) ، دررام یشت ، خود را « موج = کوهه = کف » میداند . ایران وتوران ، دوپاره ازاین امواج هستند . ازتموج بحراست که زشت ، زیبا وشور، شیرین میگردد . این کف یا موج بودن ایران وتوران ، دلیل زیبائی وزنده بودن آنهاهست . درگرشاسپ نامه اسدی توسی این اندیشه میآید که « هوای جنبان » ، اصل کل هستی ، یا سربرافراختن وجنبش همه چیزهست و بالاخره درپایان ازهمین هوا یا دم، از« کف آب » ، زمین میخیزد .
هوا درهمه ، زور وسازآورد سرهرنگون، زی فراز آورد
اگرچندشان ( گیاهان ) زآب ، خیزد بسیج
هوا چون نباشد ، نرویند هیچ
زگیتی هوا ، بـُد نخستین پدید خدا اندرو، جنبشی آفرید
اسدی این نکته را ازیاد برده که هوا = وای ، ازخود، می جنبد، خودش اصل یا خداست .
چو جنبید سخت ، آن هوای شگفت ببُد باد و، زان باد، آتش گرفت
...... ودرپایان
کف وتیرگی ، هرچه زآن آب خاست
« زمی گشت » ، اینک که در زیرماست
چرا دریا، خطرناک وضد زندگی شد؟ ( درداستان نوح)
این همبستگی «1- جنبش و2- مهرو3- زندگی یا هستی » به همدیگر، درادیان نوری که خدا، « کمال روشنی یا نور= نورثابت وتغییرناپذ یروساکن » میگردد ، «مفاهیم گشتن وتغییریافتن وتحول یافتن وجنبش» ، پدیده های منفی وخطرناک و« ضد زندگی » میگردند . درست دریا ، جایگاه ازبین بردن زندگی وهلاک میگردد و یهوه والله ، طوفان را میفرستند تا جهان بشریت را برای گناه ایمان نیاوردن ، ازبین ببرند . فقط ایمان به این روشنی یا آموزه ثابت است که زندگی را ازطوفان خطرناک تغییرو تحول وفساد میرهاند .
درفرهنگ ایران ، همه چیزها
« جامه روشن » دربردارند ،
و هیچ چیزی، «صورت سفتِ منجمدوتنگ» ندارد
« وای=vaay » ، درفرهنگ ایران، « اصل پیوند دهنده کل هستی به هم= مهر » و « اصل جنبش ازخود » درهمه چیزها هست . وای ، اشکال گوناگون درتلفظ ونگارش به خود میگیرد 1- وی= vi، 2- ویس = vis و3 – باوbaav و4- « وا= vaa» . این اصل پیوند دهنده ازخود( مهر)، واصل ازخود جنبش دهنده ، درشکل « وی= vi» سه معنی دارد : 1- رفتن وپروازکردن 2- بافتن 3- مهرورزیدن . وای ، اصل ِ بافتن ِجامه بود ، خودش تبدیل به «جامه روشن »میشد ، خودش تبدیل به جامه ای میشد که جام ( شیشه = آبگینه ) ، درون نما وشفاف بود . همین معنا درتلفط دیگرش که « ویس = vis» باشد ، شکل به خود یافته است . ویس ، به معنای « جامه ولباس » هست . البته «جامه » دراصل ، بافته هنوز نادوخته بوده است . هوا یا وای ، که درتخم یا بُن همه چیزها هست ، جامه آنها میشود ؟ این چه معنائی داشته است ؟ چرا نمیگویند که « شکل وصورت همه چیزها » میشود ؟ درفرهنگ ایران ، این « جامه روشن شدن ِاصل پیوند وجنبش درهرچیزی » ، مفهومیست که متناظر با مفهوم « صورت ونقش وشکل » در ادیان نوریست . البته شناخت تفاوت این دو ازهم ، شاخصه برای شناخت فرهنگ ایران است . هوا یا دم یا باد درهرچیزی ، که اصل پیوند دادن وجنبیدنست ، « هستی ووجود » به آن چیز میدهد ، و آن چیز را به « کمال = سرشاری وپری » میرساند . درسانسکریت ، به باد وهوا که همان « وای » باشد ، هم « وا » وهم « باوbaav » گفته میشود . اینست که درپهلوی به هستی ووجود ، « bavanih » میگفتند . « vanh» دراوستا به معنای « به خود جامه پوشاندن » است . پس « باو+ ون » به معنای ، وای است که به خود جامه میپوشاند . نام سلسه فرمانروایان باوندیان درشمال ایران و « نوباوه= نوجوان » به این ریشه باز میگردد .
« وَن » معنای « تابیدن ودرخشیدن » هم دارد . جامه ای که وای به خود میپوشاند ویا بدان تحول می یابد ، روشن وشفاف ودرون نماهست . bavishn به معنای « بودگی، شدگی، حالت وجود داشتن ، بوش » هست . همین ریشه « باو » درشکل « باوندکbavandak » به معنای « پروسرشار، تمام ، کامل » است . به آگاهی کامل، bavandak aakaasih میگویند ، به کامل وتمام کردن bavanda kenitan میگویند و به « اندیشه کامل وسرشاروپـُر داشتن واندیشه پاک ونیت نیک داشتن bavandak menishn میگفتند . باید درنظر داشت که « کمال » درفرهنگ ایران ، هم سرشاری وهم اندازه بود ، و درست این واژه « باو » درگویش دوانی، معنای « اندازه » دارد . و معنای دیگر« باو= وای » که مهرورزیست ، در ham-bavishnباقیمانده است که به معنای مقاربت و باردارشدنست ، و به رابطه زن ومردی گفته میشو د که بدون ازدواج باهم زندگی میکنند ، و بالاخره معنای جنبشش دراین اصطلاح bavishn ravishnih نمودارمیشود که به معنای استمراروجریان هستی است .وای یا « باو» ، اصل جفتی ( انبازی = همبغی ) است ، ازاین روهست که « پری = فـری » میباشد ( آتش جان= هوپریان= هوپری+ یان ) و این اصلست که « می آ- فری- ند» .آفریتن=aa-fri-tan ، از ریشه « فری » جفتی = مهر= انبازی ساخته شده است . آفریننده درآفریدن با آفریده ، پیوسته است ، همگوهر وبرابر با آفریده است . دو واژه جامه وجام ، نیز که حاوی اصل « وای» هستند ، نه تنها تاروپود در خود هستند ، بلکه اصل پیوند دهنده چیزها به همند . جامه ، درون تن را با برون ، به هم می بافد . جام ، روشنی را ازیکسو، بسوی دیگر، می پیوندد و انتقال میدهد . جامه وجام ، صورتی نیست که دیواروسد وحائل وجداسازنده ازهم باشد، بلکه پیوند دهنده وخویشاوند کننده دوسو هست .
« وای = وی = هوا= دم = باو» ، همه چیزها را به هم می بند و درپهلوی ، به چهره وصورت یافتن ، « همبستن= hambastan» گفته میشود .«باو» یا وای درجامه بافتن ، شکل وصورت میشود ، چهره می یابد . « پوست» ، جامه است که همه چیزهای درون تن را به هم می بندد وشکل میدهد ، ولی ما همه برآیندهای دیگراصل « وای= وی = جامه وجام » را امروزه فراموش میکنیم . ما میانگاریم که جامه که « به هم بافته باشد » ، فقط تاروپود درجامه یا خودش را به هم می بافد ،وازآن پس ، خویشکاریش تمام میشود . درحالیکه « وای= باو= وی » ، اصل به هم پیوند دهی همه هستی » ازهمه سوها هست . جامه ، تنها پیوند یابی تاروپود درجامه نیست ، بلکه جامه یا جام ، درون خود ِ شکل ( = همبسته ) را با بیرون جامه یا جام ( یا شکل ) به هم می پیوندد . مثل مفهوم « صورت قالبی ِمنجمد یا سبو وکوزه » نیست . «جام چراغ» یا «جامه فانوس» ، روشنی شعله را از درون جام یا جامه ، به بیرون میرساند ، درون را به بیرون متصل میسازد .
« جام جم » ، مانند خود « انسان = جم= ییما » تنها پیوند گوهری خودش نیست ، بلکه پیوند یابی درون خودش با بیرون ازخودش هست . شکل وصورت ، ایجاد درونسوی ( سوبژکتیو) بریده از برونسو ( اوبژکتیو ) نمیکند . درفرهنگ ایران، برونسو ودرونسو، ازهم شکافته شده نیستند .
جامه وجام ، اصل پیوند این دو باهمست . جام جم ، درون جام یا آبگینه را بابیرون جام ( جهان ) پیوند میدهد . ازاین رو درجام جم ، میتوان جهان را دید ، چون گیتی با این جام ، به درون انسان ، متصل میشود . جامه = پوست ، درون را با بیرون ، خویش میکند . جامه ، واسطه نیست ، بلکه « میان » به معنای « جفت کننده دوچیزدرخود » هست .
« پوست » درفرهنگ ایران ، پـُراز روزنه یا سوراخ ( سوخرا= سوفرا= نای = مجرای زایش ) است ، و آتش جان ( هوپری = فرن = باد ) ازاین روزنه های زایش که درهمه جای پوست پخشند ، میگذرند و روشنائی را ازحواس میزایند وبا گرمیشان با جهان بیرون جفت میشوند . حواس ، روزنه های زایش روشنی وگرما باهم درپوست هستند . جامه نیز چنین چیزی است . حواس ، همین جفت شوی جامه تن یا جام تن ، با گیتی است . آتش جان ، ازروزنه های حواس ( پوست ) درروشنی گرمش ، با گیتی جفت وانبازومتصل میشود .
«شکل » درفرهنگ ایران ، پوستِ پـُر از روزنه یا کانال های ارتباط آتش ِجان( پران = هوپری ) با جهان بیرونست . این اندیشه درهمان واژه « آفریدن = آفریتن = ا- فری- تن » ، بیان شده است . آفریدن ، « پری = فری » شدنست . « هوپریان = فرن یا پران که همان وای باشد = آتش جان » ، اصل جفتی وانبازی وهمآفرینی وپیوند است . درآفریدن ، آفریننده با آفریده اش ، جفت وهمگوهروپیوسته است . این همان « وای یا دم یا هوا » است که درشکل = پوست وجامه ، با جهان ، هم پیوند می یابد وهم روشن وگرم میشود . هوا یا دم که آتش زندگی باشد ، ازتخم ، جوانه میزند وسبزمیشود ، یعنی رنگارنگ میشود ، و درفرهنگ ایران ، این رنگارنگ شدن وسبزشدن ، معنای « روشن شدن » را داشت . هروجود ( باوه ای ) ، درشکلش که « جامه ایست که وای می بافد » ، روشن وگرم ( تابان ، پرتو) میشود . ازاین رو اصطلاح « جامه روشن » درفرهنگ ایران پیدایش یافت . وای ، دربندهش ، یاجامه سبز یا جامه رنگارنگ دارد . اینست که جامه = پوست ، اصطلاحی بود که برای ایرانیان ، متناظر با « صورت وشکل » در ادیان نوری بود . به عبارت دیگر ، شکل وصورت ( جامه روشن ) ، اصل پیوند همه هستیها با همدیگربود ، نه اصل بریدگی . با آمدن میترائیسم و اهورامزدای زرتشت ویهوه والله وپدرآسمانی ، معنای صورت وروشنی باهم ، به کلی تغییر میکند . روشنی ، تیغ برنده میشود . اصلا، خود واژه « تیغ » ، معنای « نور» را دارد . این الاهان ، همه در بریدن وارّه کردن و چاک کردن ( شق کردن ) ، خلق میکنند . درجهان ِ« وای= دم = باو » ، آتش جان از درون جامه تن ( صورت ) ، درجفت شدن با گیتی ، روشن میشد ، ولی درروند خلاقیت این الاهان ، همه چیزها ، دراثر بریده شدن وچاک ( انشقاق) وتراشیده شدن ، شکل می یابند ، و با بریده شدگی ازهمه چیز، روشن وقطعی میشوند . انسان ازچیزی یقین دارد که ازهمه چیزها ازهمه سو بریده شده است . انسان ازخودش ، روشن نمیشود و شکل نمی یابد ، بلکه ، خالق ، به او شکل وصورت میدهد واورا درقالبی میریزد و اورا بدن وسیله روشن وبا اندازه میکند .
انسان دراثر اینکه ازهمه سو، چاک ( شق ) میشود و بریده وتراشیده میشود و ازهمه ، جدا ساخته میشود ، دراثر این بریدگی ها ، روشن میشود .صورت با روشنی برنده کار دارد . اینست که خالق ، تاشیتار=taashitaar یا برهنیتار= brehenitaar خوانده میشود . اودر تراشیدن ، شکل میدهد وایجاد میکند . چیزی قطعی وروشن وآشکارستtaasht= که ازهمه سو، تراشیده وبریده است . ما امروزه « برهنه شدن » را به معنای « لخت وعریان » شدن می فهمیم ، درحالیکه « برهنیتن = brehenitan » که برهنه شدن باشد ، دراصل به معنای « بریده شدن ازهمه چیزها و شکل معین ومشخص و قالبی یافتن » بوده است . برغم اینکه روشنی نزد زرتشت ، معنای تیغ برنده دارد ، ولی هنوزدراذهان زرتشتیان ، « جامه روشن » ازفرهنگ کهن زنخدائی ، باقی میماند ، و جای خود را به « شکل وصورتی » که همگوهر با این روشنی برّنده هست ، نمیدهد . مثلا درگزیده های زاد اسپرم ( بخش 22 – 9 ) میآید که « اورمزد ..... آسمان را به مانند جامه ای پوشیده داشت و شش امشاسپند هم قد او پیدا بودند » . جامه اهورا مزدا چنان شفاف وروشن ودرون نما ست که میشود شش امشاسپند را از درون این جامه دید. هفت لا جامه ، نهان وتاریک نمیکند ، بلکه همه جامه ها وقبا ها ، شفافند . همچنین درگزیده های زاداسپرم ( بخش 21 ) درباره بهمن میآید که « جامه ای که مانند ابریشم بود ، پوشیده داشت که هیچ بریدگی و درز درآن نبود ، چه خود ، روشنی بود » . بهمن که پیش از زرتشت ، اصل خرد واندیشیدن وبزم وشادی هردو باهم درهمه انسانها بوده است ، درپیدایش ، جامه ای ازاو میروید که روشن است ، یا به عبارت دیگر، شکل وصورتش ، چنان شفاف وروشن است که ازبرون ، درون او را میتوان دید که البته همان سراندیشه « جام جم » است که دراصل « خرد بهمنی » بوده است .
بررسی ادامه دارد
|