یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

افسانه ی بیست و یکم
فسانه یازدهم و دوازدهم


افسانه جنگجو


• گلدان گل های نرگس را، که ظهر آن روز به سال گرد آن شب سیاه بارانی خریده بودم، با خود به آشپزخانه بردم. تا قند درون آب آن بیندازم بقای بیشتری داشته باشند. نشسته با ساز، با نگاه خود ساز در آغوش مرا دنبال می کرد، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ اسفند ۱٣٨۹ -  ۲٨ فوريه ۲۰۱۱


 افسانه یازدهم
گلدان گل های نرگس را، که ظهر آن روز به سال گرد آن شب سیاه بارانی خریده بودم، با خود به آشپزخانه بردم. تا قند درون آب آن بیندازم بقای بیشتری داشته باشند. نشسته با ساز، با نگاه خود ساز در آغوش مرا دنبال می کرد، گفت: "افیون جان، تا کارم به التماس نکشیده ازآن کاپوچینوی افسانه ا ت برایم درست کن".
به سویش برگشتم، به او چشم غره ای رفتم. گفتم : "کلفت بابات برده بود توی بازار برده ها فروختنش".
سپس زبانم را به علامت اینکه خودتی نشانش دادم.
او با خنده سرش را تکان داد وگفت : " بابا خارجی... پلیز. لوطفن. خواهش. دیگر چه زبانی می خواهی؟ مثل اینکه تا اشکم را در نیاری یک کاپوچینوی خارجکی به من نمی دهی"؟
از آشپزخانه داد زدم :"خاموش".
او هم با ملودی سه تار با آهنگ بلند تر گفت : " اووووکـــــــــــــی یعنی شاراپ".
به گل های نرگس خیره شده بودم که در گلدان به من لبخند می زدند، به همراه صدای ساز او، مرا در یاد به میز شام شلوغی در هتل هایت می کشاندند. مهمانان خارجی با مدیران شرکت بودند. میان میزشام با گل های زرد نرگس تزئین شده بود. پرچم آن کشور با رنگ زرد و آبی در میان نرگس ها به چشم می خورد .
به او که با عشق کاپوچینواش را می نوشید، گفتم : "می توانی حدس بزنی کجای افسانه ام "؟
با پوز خنده چشمانش را ریزتر کرد وگفت :" اختیار دارید افیون خانوم ... آقای ایران"؟
خندیدم وگفتم : " معلوم است که خنگی ... مرد اول ایران، ولی تا این حد هم که به خاطر داری جای شکرش باقی ست".
دوباره با همان طنز بی مزه گفت : " بابا جان این مردها یکی دوتا که نیستن ... خدا سایه شان را از سرما کم نکند. آن پدر آمرزیده، یعنی خود آمرزیده هم که راه را برای بقیه بازتر کرد و گفت یکی برای تو کم است، خدا به داد مان برسد بعد از این"!!!
با ناراحتی گفتم : " ببین اگر بی ظرفیت باشی دیگر افسانه ی برایت نخواهم داشت".
گفت :" میل، میل شماست، برای من آن جناب تهیه کننده اجر و قربی داشت که آن هم انگارتوزرد از آب درآمد. زهر چشمی که تو از اون بابا گرفتی، به امام ، من هم بودم در می رفتم ... خب، لوس نشو داشتی می گفتی مهمانی بودی".

مرد اول ایران، براستی برای من دایی شده بود. وقتی دانست در مجله به من به قدر کار کردم حقوق نمی دهند، مرا ازبستن قرارداد دوم منع کرد و چند برابرحقوقم در آن شرکت برایم حقوق تعیین کرد، تا من مدیرکارهای او- شخص پرزیدنت کمپانی یی که متعلق به خودش بود- باشم. در مدتی کوتاه، حساب مشترک برای من و خودش بازکرد وبه غیر از آن همه کارهای تبلیغات را نیز به من سپرد.
پیش از من خانمی که هرگز او را ندیده بودم مدیر کارهای تبلیغاتی شرکت بود. از شایعات اینگونه پیدا بود، این "خانم" اتومبیل صفرکیلومتری را که برای انجام کارها به او سپرده شده بود، بدون تسویه حساب برده است.
فیلم مرد اول ایران را هم با کلی ماجرا با دوست کارگردان که به تهیه کننده ی کارگفته بود اینها همه بازی است ومن ثابت کردم که بازی در میان نیست نجات دادم. اما میز گرد شام برای گرفتن نمایندگی جدیدی ازکشوراسلوانی برای کالایی بود. مدیریت همه ی کارها به عهده من گذاشته شده بود.
مدیر فروش، با کمپانی دیگری صحبت کرده بود و اکنون می خواستند ببیند مرد اول ایران را برگزینند بهتر است، یا آن کمپانی دیگر. دعوتشان کرده بودیم فردای آنروز که ناهار را با ما در شرکت بخورند. پس از رسیدن مرد اول ایران، همه طبقات ساختمان شرکت آماده پذیرائی شده بود. پرچم تزیین شده‍ی آن کشور را از در ورودی که با گل های نرگس تزئین شده بود، به روی همه میز ها گذاشته بودیم. نقشه ی ایران بر دیوار دیده می شد. روی میز کنفرانس و میز مرد اول ایران پوشیده از گل بود. قاب چوبی بر سینه دیوارباسه رنگ از گل ها پرچم ایران را نمایش می داد و تمام سوابق کمپانی که از آن در کشوی میزها خاک می خوردند با قاب های ظریف یک دیوار را آراسته بودند. برای مدیر فروش آن کمپانی یک قالیچه‍ی دست باف تبریز سفارش داده بودم، آوردند.
مرد اول ایران، وقتی وارد شد با شوخی گفت :" به نظرم اشتباه آمده ام اینجا کجاست"؟!
تمام طبقات را بازدید کرد وگفت: "خانوم دستت درد نکند همه چیز عالی شده است، اما فکر می کنم با این همه گل که شما خریده اید، ورشکست خواهیم شد. دیشب سبد گل به آن بزرگی وسط میز شام هتل بود، بابا این خارجی ها چه می فهمند این چیزها را"؟
پیش از آنکه من به او پاسخ بدهم مدیر داخلی گفت : " آقا این گل ها همان گل های دیشب است، خانوم افسانه، دیشب آن گل ها را به کمک راننده به منزل شان برده اند و امروز صبح با طراوت وزینت شده برگرداندند ".
مرد اول ایران گفت : " براستی دختر تبریزی که می گویند تو هستی؛ بگو ببینم اینها را کجا به این تازگی نگه داشته ای"؟
گفتم : " بیشترشان را در یخچال ".
او سرش را به نشانه خشنودی تکان داد. به او بیشترکه نزدیک شدم در باره اش جنبه ها وچیزهایی از اوآزارم می داد. اما تلاش می کردم او را بفهمم. رفتارش با زیردستانش در نهایت احترام بود. اما گاهی بر اثرموضوعی کوچک، ناگهان به هم می ریخت، فریادهایی می کشید که صدایش از هر آسمان خراشی بلندترمی بود. افراد نمی توانستند اورا پیش بینی کنند وموقع بیان مطلبی با ترس خودشان دچار خطای بیشتر می شدند که او دوباره فریاد می زد. به زودی دریافتم که بیشتر کارمندان او درامور مالی وبخش های دیگر دزدی می کنند. حقوق آنها به موقع پرداخت نمی شد و وقتی می پرسیدم چرا؟ می گفت: اگر حقوق کارمندان را یک روز هم دیرتر بپردازد، ماندن آن پول درحساب بانکی اش کل برایش سود خواهد داشت. او غالباً یک چیزهایی را ندیده و نشنیده می گرفت. این آدم گاهی از دردروازه توی نمی آمد و گاهی هم ازسوراخ سرسوزن گذر می کرد. گاهی برای یک ریال کمبود پدر کارمندی را درمی آورد وگاهی دزدی کلان دیگری را ندیده می گرفت. درشق دوم،علت اصلی ترسیدن او بود ازاینکه کارمند، به ویژه اگر جوان می بود، کینه ی او را به دل بگیرد و آسیبی به او برساند. گرایش جنسی از او نسبت به خودم احساس نکرده بودم. رفتارش با من توأم با احترام و اعتماد بود، اما درکارهایم به شدت دخالت می کرد و تمام وقت من در اختیار کمپانی اوبود. گاهی تا ده شب هنوز در دفتر بودیم و بدتر از همه اینکه بی مشورت با من آب هم به سختی می خورد. از این چگونگی دل خوشی نداشتم. از این بدتر، ازصبح تا شب سیگاربه سیگار آتش می زد. و درست مانند خودش من هم رو به سیگار آورده بودم و سیگاری به جز سیگار خودم نمی کشیدم. زمانی که می خواست افراد را فحش بدهد به من اشاره می کرد ومی گفت :"خانوم گوش هایت را بگیر." من با وجود گرفتن گوشهایم، باز صدای او را می شنیدم. تهیه کننده را کمتر می دیدم، اما در باره همه چیز با او مشورت می کردم و او همیشه بهترین راه حل را روبروی من می گذاشت.
تهیه کننده خارجی، چهل ساله بود. چشمان ریز و باهوشی داشت. اما، فارسی سخن گفتن برایش دشوار بود. او برای فهماندن مطلب دنبال واژه می گشت، مانند خیلی از کسانی که خارج از ایران زندگی و تحصیل کرده اند، درست وراستگو بود. اما در باره کار با تکنیکی دقیق وتجربه های ژرفی که داشت با کسی شوخی نمی کرد. خیلی زود با او دوست شدم. با من یکبار به مهمانی تولد یکی از خویشاوندانم آمد. در آنجا با همه صمیمی و مودب بود. سخت مشتاق یاد گرفتن و شناختن محیط پیرامونش بود. وقتی درباره اجتماع وجوانان گفت وگو می کردند او با دقت فراوان گوش می داد. فروتنی از همه حرکاتش هویدا بود. او تشنه‍ی آرامش بود وبه گفته‍ی خودش از"چس ناله بدش" می آمد. نخستین کسی که با او آشنا شد دوستم لعیا بود و لعیا دوستی من واورا بیشتر از تهیه کننده ایرانی پذیرفته بود. لعیا از رفتارهای این تهیه کننده حس کرده بود نسبت به من نظر خاصی دارد ومی گفت: "دوستی مرد زن وبچه دار، به هرشکل که باشد، مفت گران است".
هیچ چیز این تهیه کننده با آن یکی نمی مانست. این بود که لعیا او را پذیرفتنی می یافت. برای لعیا آشپزی کردن سخت بود، یعنی دوست نداشت، اما غذا می پخت و ما را به شام دعوت می کرد. تهیه کننده خارجی از وجود تهیه کننده‍ی ایرانی خبر داشت و چندین بار گفت وگوی تلفنی ما را دیده وشنیده بود. اورا به نام می شناخت، احساس می کردم از اوزیاد خوشش نمی آید، ولی به خاطر من هرگز بد او را نمی گفت. انگارخویشتن داری می کرد. اما، ازاشاره های کوتاهش فهمیده بودم که تهیه کننده‍ی ایرانی را به اوخیلی مذهبی و خطرناک شناسانده اند.
مرا به خانواده ی خود در ایران معرفی کرد. به خانه ام می آمد، برایش آشپزی می کردم. او ظرف غذایش را می شست، با برخورد راحت خود آرامش به من می داد. شب هم خیلی راحت شب بخیر می گفت ودراتاق دیگری می خوابید. به خانه اش می رفتم، برایم آشپزی می کرد، درباره‍ی مسائل اجتماعی وهنری باهم گفت وگو می کردیم. او با ظرفیت ترین مردی بود که شناخته بودم. به من پیشنهاد ازدواج داد. چنان ساده این را بیان کرد که به نظرم شوخی رسید. در پیوند با مسئله ای باهم گفت و گو می کردیم که من از بچه هایم گفتم و او گفت :" وقتی ازدواج کردیم اگر خواستند می توانند با ما زندگی کنند".
اوساده لباس می پوشید. حرفهای ساده می زد و رفتار ساد ه ای داشت. اما کارهای بزرگی می کرد. بیشتر عمرش در سفر گذشته بود وهر ماه به چهار، پنج کشور سفر می کرد. از هواپیما بیزار بود، آرزوی یک زندگی آرام خانوادگی داشت.
پیش لعیا بودم که تماس گرفت، حالش بد بود، می خواست مرا ببیند. با کارگردان فیلم اش مشکل داشت. او قوانین ایران را نمی شناخت و همین سخت نگران وپریشانش می کرد واز من تدبیرو چاره می خواست. نظر من این بود که او نباید کارش را به بیرون از سینما به شکایت و وکیل بازی بکشاند . چون به آن شکل حتماً کارگردان، که در زمینه‍ی کار خودش برجسته ترین هنرمند درایران بود، برنده می شد. اومی دانست که در شرایط آنروز ایران، برنده شدنش ممکن نبود.
با تهیه کننده ایرانی برای ناهار قرار ملاقات داشتم. در رستورانی که او دوست داشت. علت این دوست داشتن تجربه ای بود که با من در آن رستوران داشته بود. موضوع از این قرار بود که یک روز درآنجا ناهار می خوردیم. آب که در لیوان ریختم از پارچ استیل چند برگ سبزی نیز درآن افتاد. من گارسون را صدا کردم وگفتم :"اگر این ظرفها استیل نباشند این کثافتکاری ها پیش نمی آید".
او شانه هایش را بالا انداخت که یعنی ماموراست ومعذور! بلند شدم. با لیوان آب و پارچ پیش صاحب رستوران رفتم. تهیه کننده که اخلاق مرا می دانست، اصلاً در کار من دخالت نکرد. صاحب رستوران پیشنهاد مرا پذیرفت و غذر خواهی کرد. پس از یک هفته دوباره به آنجا رفتیم، تمام سرویس ها تعویض شده بود. تهیه کننده با خنده گفته بود :"می شود تو جایی قدم بگذاری وتحول ایجاد نکنی"؟
به او گفتم :" من امروز یک خواهش خیلی مهم از تودارم".
او خیلی راحت گفت:" تو فقط بخواه اگر از دست من بربیاد همین حالا انجام خواهم داد".
گفتم : " تنها از دست توبرمی آید، اما نمی خواهم مسائل احساسی را به آن ربط بدهی".
گفت : " افسانه تو خواسته ات را بگو...".
گفتم : " دوست من آقای تهیه کننده خارجی با کارگردان مشکلی دارد که ....".
چهره اش دگرگون شد. نگاهی دقیق به چشمانم انداخت وگفت : " تا چه اندازه این موضوع برایت مهم است؟ یعنی اگر نپذیرم خیلی ناراحت می شوی"؟
گفتم : " اوآدم خوب ودرستی ست، اما در این شهر حقش را می خورند. در حالی که تجربه و کاردانیش بیشترازاینها به درد جامعه هنری می خورد. به نظر من تو و او مکمل هم هستید و تو می توانی در این موقعیت، وضعیت سینمای ایران را برایش روشن کنی و گذشته از همه اینها او دوست خیلی خوبی برای من هم است".
گفت :" اما این دوست خوب تورا دوست دارد و رقیب من به حساب می آید".
با خنده بدجنسانه ای گفتم: " مگر برآن نیستی همه مرا دوست دارند؟ پس مشکل ات چیست؟ مگر اینکه بازهم خالی بسته باشی"!؟
گفت :" تو می دانی چطور خِفت آدم را بگیری! باشد یک قرارملاقات با او بگذار".
گفتم : " باید قول بدهی، بی غرض و مرض کمک اش کنی و در ضمن من خوش دارم در این جلسه نباشم و خودتان هم دیگر را ببینید".
زمانی که همه خواسته های مرد اول ایران، در باره پروژه فیلم او، که به نام من بود، برآورده شد، جلسه ای رسمی با من گذاشت. موضوع جلسه بنیاد گذاری کمپانی سینمائی برای من بود و من با این کار به آرزوی دیرینه ام می رسیدم. اما نمی توانستم به مرد اول ایران که هیچ علاقه ای به این کار نداشت و با نظر و به خاطر علاقه‍ی من این کار را انجام می داد اجازه چنین ریسکی را بدهم.   
به او گفتم :"من می دانم شما به خاطر من است که اینکار را می کنید. من سابقه ای در این زمینه ندارم، پس شما نباید چنین ریسکی بکنید."
او گفت: " تو از عهده اینکار برمی آیی، بازهم که نگران سرمایه ی منی!؟ بزرگترین شرکت تولید کننده‍ی فیلم در ایران از آن کیست"؟
گفتم :" من عاشق این کار هستم اما نمی دانم، براستی نمی دانم از عهده‍ی این کار برمی آیم یا نه"!
گفت :" پاسخ مرا ندادی چند تا فیلم در سال تولید می کنند"؟
گفتم : "نمی دانم شاید سه یا چهار تا...".
گفت:"می خواهم سالیانه ده فیلم تهیه کنی، نگران سرمایه ی من هم نباش... خب".
با ناباوری گفتم : "می دانید چه می گویید، چنین چیزی ممکن نیست"؟!
او خیلی جدی سرم داد کشید: "از آدم های ترسو بدم می آید. من از همان اول تورا دختر قرس و بی باکی دیدم، همین است که این پیشنهاد را به تو دادم. بین آن همه آدم مرا با آن کراوات و رسمی بودنم به پای ذغال ها کشاندی، نمی توانم در کار تونیست. تو می توانی، فردا برو و برای خودت دفتر کار پیدا کن".
محل کارم را به پسند خودم آراستم. دو اتاق داشت با سالن نسبتاً بزرگ. مرد اول ایران، در هیچ چیز دخالت نمی کرد. همه کار از بستن قرار داد آپارتمان برای دفتر کار، تا دکوراسیون به عهده خودم بود. فیلم نامه ها را می خواندم و بیشترشان را رد می کردم.
به مرد اول ایران گفتم می خواهم که کاررا با یک یا دوپروژه آغاز کنم. مخالفتِ نکرد. قرارداد نخستین پروژه را بستم .
تهیه کننده ایرانی که با تهیه کننده خارجی آشنا شده وبا یاری او مشکلش را حل کرده بود در کارهای تنظیم قرار داد و تهیه یار من بود. او می گفت شتاب نکنم وآرام پیش بروم. با اینکه خیلی آرام پیش می رفتم ولی اصلاً زمانی برای خودم نداشتم!
بیشتر وقت ها دردفتر کار خودم نبودم، چون مرد اول ایران، به هر بهانه ای که بود مرا به دفتر خود می کشاند و برآن بود حالا که به جای ده تا پروژه‍ی فیلم یکی را گرفته ام، نباید از او ومحل کارش غافل بمانم. وقتی که پافشاری مرا برای سروسامان دادن محل کارم دید به من پیشنهاد داد که یکی از طبقات را برای من در محل کمپانی خودش آماده کند، که من نپذیرفتم. چیزی ناراحتم کرده بود. به علت کارهای زیاد، به سگم آنی نمی رسیدم و دائم نگران غذا و تنهایی او در خانه بودم. روزها بود که لعیا از او مراقبت می کرد ولی او هم برای بازی کردن درسریال تلویزیونی به شمال رفت وباز آنی تنها ماند. مرد اول ایران نخستین باری که آنی را دید، آغاز کرد به بازی کردن با او، برخلاف همه‍ی مردها، مثل یک بچه او را می بوسید. یک روز پیشنهاد داد که آنی را به راننده اش بسپاریم تا چند هفته از او مراقبت کند و من هم پذیرفتم.
اما پیشامد بدی که مرا سخت آزرد این بود که به زودی پی بردم آنی را برای همیشه به یک پسر دانشجو بخشیده بودند. من هرگز دیگر آنی را ندیدم. او که مرا ناراحت و غمگین می دید گفت : "برای خودم هم سخت بود، اما تو باید به یکباره از او می کندی".
دوست کارگردان، از سگ بدش می آمد و اجازه نمی داد سگی پا به خانه اش بگذارد. این بود که من آنی بیست و یک روزه را به خانه ام آوردم تا او دیگر مزاحم من نشود. با این همه دوست کارگردان نه تنها دست ازسر من برنمی داشت بلکه درست به بهانه ی غذا آوردن برای آنی بیشتر به در خانه ام می آمد. روزهای نخست، آنی شب تا صبح از دوری مادرش مویه می کرد و من تا بامداد با او اشک می ریختم. هر دو به زودی دریافتیم که به جز یکدیگرهیچ کس را نداریم. او تنها همدم من شد. نیمه شب خیلی آهسته بیدار می شدم به دستشویی می رفتم واو که پائین تخت من می خوابید، پشت سرمن تا نزدیکی دستشویی می آمد و پشت در، چشم به راهم می ماند. او تنها ماندن را تاب نمی آورد وهرگاه زمان درازی تنها می ماند، تمام آپارتمانم را به هم می ریخت وهرآنچه که پاره کردنی بود پاره می کرد. بیش ازهمه صندل های مرا که ازرنگ و جنس گوناگون در گوشه و کنار آپارتمانم بود، به دندان می گرفت وپاره می کرد. وقتی از فضای آپارتمان به تنگ می آمد او را با اتومبیل به گردش می بردم. گاهی که اتومبیل گشت پلیس را می دید، مثل قرقی به پایین زیر صندلی می پرید و وقتی به او خبر می دادم که پاسدارها دور شدند، سرش را آرام بیرون می آورد و زیرچشمی محیط را بازرسی می کرد وبو می کشید، مطمئن می شد خطر رفع شده است، روی صندلی پشت می پرید و از آینه مرا با شادی وشنگی معصومانه اش نگاه می کرد. می خواست از اینکه با زیرکی از دست پلیسی که سر به تن او نمی توانست ببیند جان به در برده است، جایزه ای به او بدهم. جایزه آنی ساندویچ چیز برگر بود که او فقط داخل آن را می خورد و نانش را آهسته با پوزه ی کج و بلندش پس می زد. خواهرحقوقدانم که سخت متدین بود، تنها کسی بود که تنهایی عمیق من را حس می کرد و با دعا وتسبیح اش در هر وعده نماز، خوشبختی مرا در کنار جفت مناسبی از خدا می طلبید. پنج شنبه هر هفته دهها تن حاج خانم از قرآن تفسیر کردن اوفیض می بردند. او تنها فردی از خانواده بود که من کوشش داشتم تا با رفتارها و دیوانگی های خود باعث آزار او نباشم. خواهرم این خوبی را داشت که کسی نمی توانست در او تغییر عقیده ایجاد کند. من گاهی فکر می کردم چه ساده دلانه سنت ها و خرافات پوسیده را باوردارد. اما هرگزدر این زمینه با او بگو مگو نمی کردم. گویی هر دو پذیرفته بودیم که باید به این بخش از باورهای هم نزدیک نشویم. پسر هشت ساله ی خواهرم، آنی را که دید، عاشقش شده بود و از آن پس هر روز اشک ریزان از مادرش می خواست که او را به دیدن آنی بیاورد. گویا خواهرم به او گفته بود که در دین اسلام سگ را نجس می دانند، البته به جز سگ شکاری، سگ بازی برای مسلمانان حرام است. پسر بچه که هیچ دلیل منطقی برای نجس بودن موجود سفید و براقی مثل آنی پیدا نمی کرد، در این باره با مادر بر سر جنگ بود، و سرانجام نیز پیروز شد. یک روز خواهرم با پسرش درخانه من بودند. خواهرم، در گوشه ای از سالن، با پاهای جمع کرده برمبلی نشسته بود، ملافه ای دور خود پیچیده بود، اجازه داد پسرش به آنی دست بزند. من باورم نمی شد که پس از این دیدار پسر بچه بی گناه باید در خاک های کوچه غلت بزند تا تنش از پلشتی سگ پاک شود. نمی دانم خواهر مهربان من چگونه توانسته بود به پسرک اجازه بازی کردن با سگ را بدهد تا سپس او را اینگونه بی رحمانه مجازات کند.
کودک که نمی توانست استدلال مادررا از فتوای کتابهای مذهبی بپذیرد که برای پاک شدن از پلشتی سگ در خاک کوچه غلت بخورد، می گفت: "خاک که کثیف تر از آنی است، خاله آنی را به دکتر می برد و واکسن هم می زند. من شناسنامه آنی را دیدم که فامیلی شما را دارد ... خاله به آنی میگه دخترم. یعنی اگر من به جای آنی بچه شما بودم به من نزدیک نمی شدی و یا من را درکوچه نگه می داشتی"؟!
خواهرم که پاسخی برای احساسات منطقی پسر بچه اش نداشت، زیر لب غر می زد وبه من ناسزا می گفت.
شبی با آنی درمنزل یکی از دوستانم بودم، اتومبیل ام با آن تصادف عجیب در تعمیرگاه بود. برای برگشتن به خانه دوستم تاکسی خبر کرد. اما راننده وقتی آنی را درآغوش من دید از بردن ما سرباز زد وما ناچار شدیم تاکسی دیگری خبرکنیم که مشکلی با آنی من نداشته باشد. هر آنچه را که می خواستم در زندگی من قدغن بود!
یکبارهم چند روز آنی را به یک دوستم که خانه بزرگ در دل یک باغ داشت سپردم تا در محیط بهتر از آپارتمان من بی رنج تنهایی زندگی کند. اما دوستم پس از بیست و چهار ساعت تماس گرفت که آنی گریه وبی تابی می کند. وقتی برای آوردن او رفتم آنی هیجان زده و نفس زنان خود را در آغوشم انداخت. پیوسته مرا می لیسید و می بویید. نمی دانم در میان دیوارهای آپارتمان و آغوش تنهای من، چه خوشبختی برای او بود که در آن قصر با آن باغ پر از گل و درخت نبود!
اکنون آنی سفید وپشمالوی من که به گفته لعیا شبیه خودم هم بود، برای همیشه از من ربوده شده بود.
ناگهان بغض درشتی که در گلویم بود، ترکید وسیلی از اشک بر گونه هایم روان شد. او با ناراحتی در آغوشم کشید و گفت :" افیون...نازنین، نکن".
با طنز بامزه ای که گریه مرا با خنده ای بی اختیار آمیخت افزود:" بابا جان، من هم پشمالوهستم، می خواهی برایت هاپ هاپ هم بکنم؟ یا بروی توالت و من بیرون چشم به راهت بنشینم؟ حرف بزن، افسانه، حرف زدن آرام ات می کند".
روزها تا پاسی از شب در دفتر مرد اول ایران بودم. اگر به مهمانی جایی دعوت می شدم و باید می رفتم تا لباس یا کیف و کفش عوض کنم. او نمی گذاشت و با یک تلفن همه چیزهایی را که می خواستم به دفتر می آورد. رفته رفته احساس می کردم پرنده ای شدم در قفس. اما در برابر محبت و خوبی های بی دریغ او نمی توانستم ناسپاسی کنم. به مرد اول ایران گفته بودم تهیه کننده خارجی از من خواستگاری کرده است. اوپیوسته مرا پند می داد که ایندفعه شرایط را آسان نگیرم. من براستی نمی دانستم او ازچه سخن می گوید اما از این که به مرد آینده ام بگویم برایم مهریه سنگین تعیین کند بیزار بودم.
یک عصر جمعه بود. من درمنزل تهیه کننده خارجی بودم که تلفنم با زنگش نام مرد اول را نشان داد. به او گفتم درمنزل" تهیه کننده" هستم. اما عجیب این که او در چند صد متری همانجا بود. من از تهیه کننده اجازه خواستم تا اگر خود مایل باشد، مرد اول ایران برای صرف قهوه پیش ما بیاید واو با محبت پذیرفت. مرد اول ایران، هنگامیکه وارد شد خیلی سرد با تهیه کننده خارجی برخورد کرد و چنان پیرامون را بررسی می کرد که انگار برای خریدن آپارتمان آمده است.
نشسته، ننشسته از او پرسش های عجیب غریبی کرد. مثلاً اینکه آپارتمان چند متراست و او آن را کی خریده است. من خودم به این چیزها توجه ی نداشتم، ولی تهیه کننده خارجی با شکیبایی واحترام پاسخ پرسش های او را صادقانه می داد و مرد اول ایران دانست آپارتمانی که او درآنجا زندگی می کند، ازآن عموی اوست که یکی از کارخانه داران معروف تهران است.
مرد اول ایران پرسید : "شما اگر ازدواج کنید کجا زندگی خواهید کرد"؟
تهیه کننده خارجی پاسخ داد : "من که در ایران زندگی نمی کنم. اما وقتی هم ازدواج کنیم ، اگربخواهیم می توانیم درهمین آپارتمان بمانیم".
مرد اول ایران : "یعنی چی آمدیم وعمویتان نخواست شما اینجا باشید" خب، آن وقت تکلیف چیست"؟
تهیه کننده خارجی با پوزخند گفت :" اولاً چنین مسئله پیش نمی آید، اگرهم بر فرض محال پیش آمد مطمئنم که جایی برای زندگی مان پیدا می شود".
مرد اول ایران : " یعنی شما می توانید یک چنین آپارتمانی را به نام همسر آینده ایتان بخرید"؟
او گفت :" معلوم است که نه، من همه دارایی ام در ایران این فیلم است. آن راهم همین حالا بی هیچ دلیلی به نام افسانه می کنم تا از شر کارگردان هم راحت بشوم".
این را البته با طنز بیان کرد که جٌو را از حالت پرس و جو در بیاورد.
من که فضای گفت وگو را دوستانه نمی دیدم از پشت پیشخوان آشپزخانه پرسیدم :" چایی میل دارید یا قهوه"؟
هردو قهوه خواستند. در همین دم زنگ در را زدند. بدبختانه عموی او بود که دو کوچه پایین تر از آنجا زندگی می کرد. مرد اول ایران درد پایش را بهانه کرد و از جایش برنخاست. بعد هم چشمت روز بد نبیند آن اندازه به عموی او بی احترامی کرد، که عمو بدون صرف چایی یا قهوه خداحافظی کرد ورفت. مرد اول ایران، که از چهره ام پی برده بود که من ناراحت شده ام، برای قهوه تشکر کرد. اما، پیش از رفتن با کنایه رو کرد به من وگفت : "می بینم به این خانه عادت کرده ای! فکر می کنم کادوی عروسی را باید حاضر کنیم ." من لبخند تلخی زدم واو رفت .
مرد اول ایران مادرم را در سفری که پیش من بود دیده بود.هرازگاهی با مادرم تلفنی گفت و گو می کرد. بعد از دیدن تهیه کننده خارجی به مادرم تلفن زده، گفته بود مردی که نتواند یک آپارتمان یک میلیون دلاری برای زنی مثل افسانه بخرد برای لای جرز خوب است. او مادرم را مطمئن کرده بود که از هر نظر مراقب من است .
به لعیا گفتم :" نمی دانم چه کنم از یک سوشرکت زده ام و پروژه شروع کرده ام و از سویی ... ازسویی نمی دانم با پیشنهاد ازدواج تهیه کننده خارجی چه کنم. او خیلی مرد خوبی است، اما، نیمه ی من نیست ومن عاشق او نیستم. می ترسم لعیا، می ترسم او را اذیت کنم. من سرشار از انرژیم و این همه بدبختی نتوانسته مرا از رویای جست وجوی نیمه ام دور کند".
لعیا که مرا بهتر از خودم می فهمید، گفت:" من اورا دوست دارم و برای تو مناسب می دانم، اما اگر تو واقعا عاشق او نباشی با اوزندگی خوبی نخواهی داشت. کاری به غلط ودرستش ندارم، اما جنس تو این است... مثلاً او چند روز پیش در خانه ما روی کاناپه خوابش برد. من از تو هیچوقت از اینطوربی حالی ها ندیدم. تو نمی توانی یک زندگی ثابت داشته باشی، چون پیوسته در تکاپویی. اصلاً چه دلیلی دارد ازدواج کنی؟ مگر تا کنون ازدواج تو را خوشبخت کرده است؟! یک زن ازدواج می کند، بچه، خانه، رفاه، چه می دانم امکانات داشته باشد... تو بی ازدواج همه اینها را داری. آقا بالا سرمی خواهی"؟!
لعیا حق داشت. این را بیشتر زن های پیرامونم می گفتند. هیچ دلیلی برای ازدواج نداشتم. تصمیم خود را گرفتم. قرار بود به یک سفر چند ماهه برود. این بهترین زمان بود براینکه به او بگویم که قصد ازدواج ندارم. او برآن بود که مرد اول ایران مرا منصرف کرده است و من هم چنانکه به او می گفتم چنین نیست از خود می پرسیدم: " آیا براستی مرد اول ایران، سبب نه گفتن من نشده است"؟!
مرد اول ایران، عصریک جمعه به من تلفن کرد و با این بهانه که جمعه ها او را سخت دل تنگ می کنند، ازمن خواست با او دیداری داشته باشم. پذیرفتم. چرا که خودم نیز حال خوشی نداشتم. تنها در خانه نشسته بودم، با لیوان چایی تلخ در دست، وگویی ازآن گرمای حضور همدمی را می جستم. وقتی با او روبرو شدم شگفت زده ماندم، چشمانش خسته و بی فروغ بود. به جای چایی نوشیدنی سرد خواست. به لطف دست ودلبازی خودش دو بطری از ویسکی هایی را که کارتونی به شرکت می آوردند در خانه داشتم. لیوان کریستال را پرازیخ کردم و ویسکی فراوان به آن افزودم. او دردل مبلی فرو رفته بود و گویی در چشمانش کودکی بود که می خواست لابه وزاری نماید. درگوشه و کنارسالن شمعدانی ها بودند. شمع های آنها را یکی یکی روشن کردم. احساس می کردم دردی دارد. از ظاهرش اینگونه پیدا بود که با اضطراب و شتاب از خانه اش بیرون زده است. او بی هیچ مقدمه ای اشاره به اکواریوم دیواری که بر جداره‍ی پیشین آن ساعتی کار گذاشته بودند کرد و گفت :" دلم می خواست به اندازه ی این ماهی ها فضا یی می داشتم که درآن به دلخواه خود زندگی می کردم. به زندگی تو حسودیم می شود. تو دریای خود را به خانه ات آورده ای، زمین وجنگل را در گبه‍ی زیر پایت داری وآدم ها و دنیای بیرون را، در در و ودیوار وتابلوهایت. چگونه است که اینگونه آزادی ..."؟!
باورم نمی شد که او از من یک چنین تصویری داشته باشد، هوش و حساسیت او حیرانم کرده بود. لبخند زدم و در پی واژه ای بودم که حرفش را دنبال گرفت :" برای درد دل کردن پیش تو آمده ام"!
با خود فکر کردم:" او دیگر چه دردی دارد"؟!
اما ای کاش هرگز آن روز به دیدنم نمی آمد و پرده از روی درد بزرگ خود بر نمی داشت. اما او آنجا بود، در آپارتمان من، که به هر جایش نگاه می کردم، خاطره‍ی تلخ دیگری را در من زنده می کرد. بازیچه های آنی در هرگوشه و کناربه چشم می خورد، که وقتی می دیدم شان دل تنگش می شدم.
هم چنانکه به گل های قلبی شکل داخل گلدان خیره شده بود، بغض اش را فرو داد وگفت :" می خواهم بزرگترین راز زندگی ام را به تو بگویم، اما اگر کسی ازاین راز خبردار شود، زندگی ام نابود می شود".
وحشت کردم. احساس کردم نباید رازی را بدانم که می تواند زندگی آدمی مثل او را نابود کند. گفتم :" نمی خواهد چیزی بگویید،هر کدام از ما دردرون مان رازهایی داریم که تنها از آن خودمان است و ربطی هم به هیچ آدمی بیرون از ما ندارد. اگر رازی به این مهمی است که می تواند به شما آسیبی برساند، دلیلی ندارد من هم که دوست شمایم بدانم".
از فشاردرونی متورم و چشمان درشت اش از اشک لبریز شده بود. دستپاچه شده بودم و نمی دانستم باید چیکار بکنم. نفسم را درسینه حبس کردم و آماده شدم برای شنیدن راز او.
وقتی آشفتگی مرا دید. گفت : " معذرت می خواهم اما دست خودم نیست و به هیچ کس هم به اندازه‍ی تو اعتماد ندارم".
گویی درفاصله بیان این جمله پراکندگی خود را سرو سامان داد. جرعه ای از نوشیدنی خود نوشید وآغاز کرد به گفتن داستان خود:" هیجده سال است که ازدواج کرده ام. عاشق شدم وبعد ازدواج کردم. کارمند بانک بودم. وارد کار ارز شدم از فروش ارز به خارج از ایران توانستم روز به روز پولدارتر بشوم. آن روزها، همه سرمایه دارانی را که کارهای غیر قانونی کرده بودند به وزارت اطلاعات می کشاندند و من هم نگران خود بودم".
ترس برم داشت. می خواستم او دیگر چیزی نگوید. اما او امرانه گفت گوش بدهم.
گفت : " مادرم هم آن را نمی داند. من در مدت کوتاه سرمایه دار بزرگی شدم. اما دلم خوش نبود ما بچه دار نمی شدیم، پس از آزمایش های گوناگون روشن شد ایراد ازمن است. به همسرم گفتم بچه ای از پرورشگاه بیاوریم ولی او نپذیرفت. زندگی مان سرد و خالی شده بود. تمام بستگان و آشنایان منتظر بودند بچه دار شویم. شکم بندی هست که زن می تواند آن را ببندد و وانمود کند که آبستن است. همسرم نهٌ ماه از این شکم بند ها می بست، هر ماه یک سایز بزرگتر به دور شکم اش می بست. در سفر بودم که خبر دادند همسرم زایمان کرده است"!
من که از سخنان او چیزی نفهمیده بودم و یا اصلا نمی خواستم بفهمم، با حیرت نگاهش می کردم. او دوباره نوشید این بار بیشتر از یک جرعه وگفت :" حق داری اینگونه حیران نگاهم کنی . خانومی را می شناختم که سوپروایزر بیمارستان بود. از ماجرای من خبر داشت، یک روز با او قرار گذاشتم و از او خواستم نوزادی را به ما هدیه کند ... به او قول دادم همه زندگیش رامتحول خواهم کرد! خانوم سوپروایزر گفت" خانواده هایی هستند که نمی توانند هزینه ی نگهداری کودکانشان را تامین کنند ومی شود از یکی از آنان نوزادی خرید". آن زن گفت: از هم اکنون خانمت به خویشاوندان و دوستان بگوید که باردار است. به من قول داد که تا نهٌ ماه دیگر پسرم به دنیا خواهد آمد. من جنسی ات بچه ام را هم خودم تعیین کرده بودم".
مرد اول ایران غرق در جهان خود بود. اما من سرم گیج می رفت، به یاد بیمارستان و آن شب بارانی، تولد دخترم، افتاده بودم. به یاد اذان مغرب، با آن حال بیهوشی و کیسه سیاه که ازمن دور می شد. چه حکایتی عجیبی، این مرد پس از نهٌ سال اکنون چنین رازی را به من می گفت. من هم به سراغ شراب رفتم وآغاز کردم به نوشیدن شراب قرمز. درونم در آتش سوزانی می سوخت. درفضای آرام آپارتمانم که چند لحظه پیش مرد اول ایران از آن سخن می گفت، سخت آشفته و پریشان شده بودم. گویی طوفانی در درون آن، همه چیز را به تاراج می برد. هرسخنی از زبان او جاری می شد چون گلوله ای سربی بر ژرف ترین زوایای جان من می نشست. آرزو می کردم به دوساعت پیش برمی گشتم اما...
او ادامه داد :" در آلمان بودم که به من تلفن کردند وگفتند همسرم برایم پسری با چشمانی شبیه به چشمان خودم به دنیا آورده است. همسرم در بیمارستان بستری شده بود و به مادری که پسرم را به دنیا آورده بود، گفته بودند بچه اش مرده است، تا ما صاحب پسری شویم. اما چشم های او به راستی شبیه من بود".
او سکوت کرد. منتظرِ شنیدن کلامی از من بود. احساس خفگی می کردم به دستشویی رفتم، جلوی آینه به تصویر خودم که نمی دانم چرا دیگردوستش نداشتم خیره شدم. پیوسته آب به صورتم می زدم. می سوختم وبخار از گردن وسینه ام بلند می شد. چهره ی زنانی را می دیدم که با درد و خونریزی همه ی بافت های تن شان در آینه ترک می خورد تا نوزادی به دنیا بیاورند. دیو پشت آینه با دست های بزرگ وسیاهش تن های صورتی و گریان را در دودی خاکستری به دورها می برد ومادران در آغوش تهی خود چنگ می انداختند و فریاد می زدند و می خواستند فرشته ای گمشده شان را باز پس بگیرند. اما آسمان هم تنها برای دیوهای پولدار پشت آینه بود، که معجزه می کرد. سقف بر سرم پایین می آمد و من برای هزارمین بار در آینه جان می کندم. غافل از اینکه من هم دزدیده شده ای به دست همان دیو آینه بودم که می خواست جان عاشقم را تسخیرظلمت خود کند.
خشمی را که درسینه ام پنهان بود برآینه تف کردم و بیرون آمدم. مرد اول ایران چهره اش را میان دستهایش پنهان کرده بود.
پرسیدم : " چرا من؟! چرا مرا درگیر این درد کردید"!؟
پاسخ داد : " چون تو در این مدت کوتاه از همه به من نزدیکتر شده ای. من پنجاه درصد ثروتم را به نام این بچه کرده ام، اگر خودم هم بچه دار می شدم همین قدر دوستش می داشتم. زنم مثل من فکر نمی کند او را کتک می زند و رفتار مادرهای دیگر را با او ندارد".
پرسیدم : " شما ناراحت چی هستید؟ اینکه این بچه را از خانواده ی واقعیش از هویتش جدا کرده اید یا از اینکه همسرتان ناز او را مثل یک مادر واقعی نمی کشد"؟
او با ناراحتی واعتراض پاسخ داد: " او چه هویتی داشت؟! پدرش کارگری بیچاره بود که نمی توانست شکم بچه هایش را سیر کند. اما، اکنون نام مرا دارد و ثروتم به او می رسد. او بهترین امکانات را دارد و هر چه بخواهد در دسترس اوست".
پاسخ دادم : " اگر می خواهید شما را دلداری بدهم وبگویم از نظر من حق با شماست، به دوستیم با شما خیانت کرده ام. اما واقعیت از دید من که یک زنم و یک مادرم این نیست".
او برافروخته شده بود گفت :" یعنی تو معتقدی آن بچه پیش آن پدر ومادر خوشبخت تر بود؛ آنها بیشترازمن به او محبت می کردند وامکانات می دادند"؟!
پرسیدم : "شما از من چه می خواهید؟ که شما را تائید کنم ویا برداشت حقیقی ام را از این ماجرا بگویم"؟
پاسخ داد :" نه چه نیازی به تائید دیگری دارم. او پسر من است حتا گروه خونی اش همان گروه خونی من است، فقط می خواهم نظرت را بدانم".
من تمام شهامتم خود را گرد آوردم وگفتم : " دید من با دید شما فرسنگها فاصله است. دید آن بچه هم با دید ما می تواند همین اندازه فاصله داشته باشد. شما، گذشته از خودتان، در سرنوشت چند انسان دیگر هم دستکاری کرده اید. درحالی که می توانستید با این ثروتی که دارید هزاران، بلکه میلیونها بچه را به اوج سعادت برسانید".
بغض داشت خفه ام می کرد. به دشواری و بریده بریده گفتم : " یک مادر هرگز بچه ی مرده اش را فراموش نمی کند. بلکه هرسال حساب سال های عمر او را دارد. مثلاً، می گوید اگر اکنون زنده بود یازده ساله بود یا...".
نشسته با ساز، ساز را گوشه ای گذاشته بود. با دست هایش سرش را پوشانده وچهره اش را درمیان زانوانش پناه داده بود.
در کنارش نشستم، دستم را برسرش یعنی برروی دست هایش گذاشتم وگفتم: " من تا تورا نکشم دست ازسرت برنمی دارم ".
او سرش را بالا آورد. چشمانش خیس اشک بود اما تلاش داشت از دیده من پنهان کند. سرش را که بالا آورد، باپشت دستش اشک هایش را زدود، با صدای گرفته پرسید:" افسانه، این چیزها واقعاً اتفاق افتاده! اینها واقعی ست"؟!
برای نخستین بار از افیون به افسانه پریده بود. یعنی او مرا جدی نگرفته بود .
گفتم : "تمامی افسانه هایی که برای تو می گویم بدون یک واو کم و زیاد همه واقعیت زندگی من است. افسانه تنها خود افسانه است نه زندگی اش".
گفت : " نمی توانم برای یک لحظه هم خودم را به جای آن بچه بگذارم ... وحشتناک است. خواهش می کنم ادامه بده" !

از واکنش مرد اول ایران واز نگاه کدرش که رنگ چشمانش را داشت خاکستری می کرد، حس کردم حرفهایم منقلبش کرده است. درست نمی دیدم او را ملامت کنم.
اوبا همان نگاه بی فروغ اش، پرسید : " می خواهم بروم سر خاک پدرم، بهشت زهرا، می آیی"؟
دانستم که سردر گم است. نیاز به همراهی داشت که او را از این سرگردانی بیرون بیاورد اما، همچنان سعی در توجیه خود داشت. غرورش جریحه دار شده بود. ولی خود باوری نمی گذاشت که با حقیقت درون خود روبروشود، مطمئن بودم که او درد می کشد. آسمان بهشت زهرا بارانی و ترنم باران بر روی مزارهای رها نشسته بود. آدم ها خفته درزیرسنگ های گوناگون واپسین کلام شان را درقالب شعربر روی سنگ حک کرده بودند وبخشش آسمان یکریز برخاک پیکرشان فرود می آمد. برای من شگفت انگیز بود که مرد اول ایران، در حدود یک ربع ساعت به دنبال کلید خانه ی ابدی پدرش می گشت و بالاخره پیدایش کرد. او پدرش را نیز، در یک اتاقک سیمانی با مرمرسیاه، بسیار مجلل با شمعدانی های نقره در هر سو زندانی کرده بود. روبان های مشکی از سقف آویزان بود و عکس پدر درقابی نقره ای با چشمان خسته به روبرو خیره شده بود.
در آهنی را باز گذاشتم تا هوای خفه‍ی زندان پدرعوض شود. باران شدت گرفت و زندان پدر را با شست وشوی خود تازگی بخشید. گویا که باد و باران هم با بی تابی می خواستند از بخشش خود این مرد تنها را بی نصیب نگذارند. اما افسوس که باران هم قدرت نفوذ به آن سیمان های فشرده را نداشت. مرد اول ایران، با غرور از آن گورستان خانوادگی سخن می گفت. بسیاری ازبزرگان خانواده او در آنجا به خاک سپرده شده بودند. او برآن بود پس از مرگش اورا هم در اتاقک بغل دست پدرش که هم اکنون متعلق به آنهاست دفن خواهند کرد. آسمان ابری چشمانش باریدن گرفت، شاید برای همین درآنجا بود. در آنجا بود تا ازته دل بگرید وسبک شود. او را به حال خود رها کردم وبیرون آمدم، باران به صورتم می زد. دل به خون نشسته ام را با دست هایم بغل کردم. بهشت زهرا درمه غلیظ وخاکستری فرو رفته بود. از آن اتاقک دور شدم، به سوی مزارهای خفته در زیر باران گام هایم سرعت گرفت. به یاد دخترم بودم که در کجایی از آن مکان به خاک رفته بود. فراموش کردم درکجای جهانم و با چه کسی هستم. می خواستم آن دختر رها از هر قید وبند باشم. هیچ چیز در جهان جز رها بودن به من آرامش نمی داد. می اندیشیدم که انسان جهان را، فانی بودن را، می بیند که کوچکترین تغییردر آن نمی تواند بدهد. اما، بازمی پندارد که مرگ تنها ازآن کسانی ست که دراینجا خفته اند. با دانستن راز او احساس ژرفی ازتنهایی مرا فرا گرفته بود. می دیدم چه کوچکم. دلم می خواست می توانستم آن مادر را پیدا کنم و دست تپول پسرش را در دستهایش بگذارم. این همه احساس دلم را می ترکاند. در اینگونه زمانها جانم، مانند لانه ی زنبور، پر بود از آشفتگی و غوغا. اما، در نمی یافتم چرا تن ام سرخ می شد وتمنای عشق از نگاهم رخت برنمی بست.
در راه بازگشت از بهشت زهرا بودیم .
سکوت را شکستم وبه مرد اول ایران گفتم :" یکی از دوستانم می گفت : امریکایی ها روشی دارند که هوش بچه های تیز هوش را می سنجند و درمی یابند که در چه زمینه ای یا رشته ای هوش او بهترین کاربرد را دارد و می گذارند تا در همان زمینه یا رشته آموزش و پرورش بیابند. به نظرم شما هم می توانید در ایران چنین پروژه‍ی را به کار ببندید".
پرسید : "هدف از این کار چیست؟ چه سودی برای من دارد"؟!
پاسخ دادم : "اینکه شما نخستین ایرانی خواهید بود که زمینه را آماده می کند تا باهوش ترین بچه های ایرانی به آرزوهای بلندشان برسند. وقتی پسرتان بزرگ شد به وجود پدری مانند شما افتخار می کند و آن هنگام پذیرفتن حقیقت برایش ساده تر خواهد بود".
او به فکر فرو رفت وگفت :" تو می توانی طرح وبرنامه ی این پروژه را آماده کنی "؟
با شادی کودکانه فریاد زدم : "با کمک همان دوست می توانم. "دکتر آیدین "خیلی دوست دارد این طرح در ایران اجراء شود".
همچنانکه به روبرویش نگاه می کرد، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد. اتومبیل زوزه ای در باران کشید وسرعت گرفت. او گفت : " برو دنبال این طرح من انجام اش می دهم".
تمام نفرتی که از شنیدن رازش در دلم به وجود آمده بود، ناگهان با شنیدن واپسین جمله اش، تبدیل به مهر شد واشک شوق در چشمانم نشست.
با دکتر آیدین تماس گرفتم و برایش جریان را توضیح دادم، با خوشحالی قول داد که در کمتر ازیک هفته طرح وبرنامه‍ی خود را آماده کند. مرد اول ایران دست به کار شده بود ودر بیرون از تهران چند هکتار زمین برای این پروژه زیر سر گذاشته بود. دوستم طرح خودرا همانگونه که گفته بود تحویل من داد ومن با شادی آن را به دفتر او بردم. فضای آنجا را دگرگون دیدم. مدیران با نگرانی و تنش از این اتاق به آن اتاق می رفتند. او عصبی و اندیشناک بود، و پیوسته پای چپش را، مانند همه وقتهایی که خشمگین یا نگران می شد، تکان تکان می داد. موضوع از این قرار بود که بزرگترین سرمایه دار ایران را به علت خروج ارز کشوری و مسائل دیگر زندانی کرده بودند. مرد اول ایران، نگران خودش بود و وکیل ها و مدیرهایش اتفاق نظر داشتند که چند روزی به دفتر نیاید. اما مرد اول ایران، لجاجت می کرد و نمی خواست پیش مدیرانش کم بیاورد، می گفت : "من که کاری نکردم تا بخواهند برایم دردسر درست کنند، شما نگران من نباشید".
به من اشاره کرد که به همراه او از دفتر بیرون برویم. رفتار پلیسی عجیب غریبی داشت ، دراتومبیل هم با زبان اشاره ای به من فهماند که نباید حرف جدی بزنم، بالاخره محل مناسبی پیدا کرد و نخست، تلفن موبایل خود را خاموش کرد وسیم کارت آن را درآورد وسپس هم همین کار را با تلفن من کرد.
گفت : " ببین من در خطرم واحتمال دارد برای مدت کوتاهی مرا ببرند. من یک کیف سامسونت را به تو می سپارم. اوراق مهمی در آن است".
گفتم : " من باید بدانم آن اوراق چیست!؟ خب، حتماً به من حق می دهید که این رابدانم"؟
گفت :" اینها اسناد همه ی ارزهایی ست که من به خارج از کشور فروخته ام. اگردست مامورین وزارت اطلاعات بیفتد... تمام اموالم ضبط خواهد شد".
گفتم : " من هیچ چیزی از حرفهای شما نمی فهمم. این همه آدم در پیرامون شما ست، مادرتان، همسرتان ،خواهران تان، خویشاوندان تان، دوستان تان. من نمی فهمم چرا من ؟! چرا باید اینها را به من بسپارید"؟!
پرسید :" تو که ترسو نبودی!؟ در ضمن به هیچ کدام از آنها اعتماد ندارم جز خودم هیچ کس نخواهد دانست این اسناد پیش توست ... یعنی کسی خبر ندارد من این اوراق را نگه داشته ام".
: " چرا نابود نمی کنیدشان"!؟
" اینها به همان اندازه که برایم خطرناک است به درد بخورهم است، سابقه کارهای من است".
او مرا با تاکسی به خانه ام فرستاد وخودش پس از چند ساعت با یک کیف سامسونت به خانه من آمد. کیف را گشود ومن یک مشت کاغذ پرینت شده و دست نویس دیدم که از هیچ کدام شان سر در نمی آوردم. وقتی دیدم همه مشتی اعداد و رقم اند خیالم آسوده شد. او چنان از خطرناک بودن آنها حرف می زد که من فکر می کردم مواد مخدر یا طلا وجواهر باید پنهان کنم.
به او پروژه شهرک کودکان را نشان داد، او مرا مطمئن کرد در نخستین فرصت در باره‍ی
آن اقدامات لازم را انجام خواهد داد.
اتفاقی که پیش بینی کرده بود افتاد واو را بردند. من با دوست نزدیک اوو مدیرهای اصلی شرکت در هتل هایت گرد هم آمدیم تا چاره جویی کنیم. مدیرعامل یکی از کارخانه ها، که بزرگترین تولید کننده‍ی لوازم خانگی بود، پیشنهاد داد تا چهل وهشت ساعت صبرکنیم، البته پیشنهاد او، درست از آب درآمد.
او آمد وخیلی راحت گفت : " خودشان فهمیدند که اشتباه کرده اند و من هیچ چیزی در بانک ها ی خارج ندارم، بازجویی کردند و گفتند بفرمائید".
هنگامیکه دانست من از نگرانی جلسه گذاشتم و راه چاره از افراد پیرامونمان خواسته ام همچنانکه پایش را از خشم به شدت تکان می داد گفت :" جالب است که تو به فکر چاره بوده ای ... خانمم می دانست من چه جای خطرناکی هستم، به کنسرت رفته بود. حالا می بینی چرا به تو اعتماد دارم! همه پول مرا می خواهند".
گفتم : " شاید ایشان برای فرار از مشکل به کنسرت رفتند، خیلی ها اینجور موقع ها خودشان را سرگرم می کنند".
انگار به من گوش نمی داد ،پرسیدم : " آن کیف را چه کنم"!؟
او نگاهی به من انداخت و من یادم آمد که نمی بایست در اینباره حرف بزنم، سکوت کردم. اما ...
گویی تمام در و دیوار ما را کنترل می کردند، گفت : " خانوم یک کیفِ خریدی بگذار باشد
دیگر، شما خانم ها چه موجوداتِ عجیبی هستید... هرچه می خرید پس از چند روز دلتان را می زند، هوس می کنید عوض اش کنید"!
گفتم :" بله، حق با شماست، ما زن ها بیماریم"!
چند روزی از ماجرا ی بگیر وببند گذشته بود که از او در باره پروژه‍ی بچه ها پرسیدم.
او گفت : "خانوم حالا نمی شود در باره‍ی کاری به این بزرگی وارد عمل شد، همه‍ی تلفن ها در کنترل وزارت اطلاعات است، منتظرِ کوچکترین نقطه ضعفی ازمن هستند".
پرسیدم : "یعنی انجامش نمی دهید"!؟
گفت:" فعلاً عملی نیست".
گفتم : " شما به من می گفتید از آدم های ترسو بدتان می آید، حالا خودتان ترسیدید، انگار تنها اگر منافع خودتان درخطرنباشد نترس می شوید"!
او که حال خوبی نداشت وهیچ خوشش نمی آمد من صدای خود رابلند کنم، گفت: " آره ترسیدم ... مگر به کسی بدهکارم، اصلا نمی خواهم انجام بدهم. جوری راجع به زندگی من حرف می زنی که انگار من بقال سرکوچه ام که با یک باخت یا شکست همه ی دکانم به باد رود".
گفتم :" چه فرقی می کند یک بقال هم وقتی می بازد تمام دارایش را می بازد که به قول شما دکان اوست".
گفت : " دخترجان مرا عصبانی نکن، فرق بقال با من در باختن نیست، مسئله پرنسیب است".
دیگر با او جروبحث نکردم، ولی از جایم بلند شدم واجازه خواستم بروم.
او خیلی آمرانه پاسخ داد : " نخیر اجازه نمی دهم".
گفتم :" ولی من باید بروم اصلا حالم خوب نیست، نیاز به استراحت دارم این چند وقت خیلی تنش داشته ام".
گفت : " تا من اجازه ندهم کسی از این در پایش را بیرون نمی گذارد و با این حالی که داری نمی گذارم بروی".
سعی کردم صبورباشم، نمی خواستم گمان کند که می خواهم از آنچه در باره او می دانم سوه‍ی استفاده کنم. برای همین آرام شدم و از او خواهش کردم که اجازه بدهد. او هم پاسخ خواهش مرا با خواهش داد.
گفت : " من از شما پوزش می خواهم، شرایط جسمی وروحی مناسبی ندارم، دعوت شام مرا بپذیرید".
روزها همچنان خالی می گذشت و من احساس خوبی نسبت به موقعیتم نداشتم. مرد اول ایران، همه خانواده‍ی مرا درگیر کارهای خود کرده بود. خواهرم وکیل یکی از دفاتر او بود. مادرم اورا دوست می داشت وبرایش احترام فراوان قائل بود ودرباره تمام مشکلات خانواده با اومشورت می کرد. اما من شاد نبودم وهر روز که می گذشت آنگار بیشتر از روزپیش ازخودم دور می شدم. در آن دفتر از دود فراوان سیگار او، و فریاد هایش بر سر کارمند ان احساس خفگی می کردم. فیلم سرمایه گذاری من، در فستیوال های داخلی و خارجی جوایز فراوانی گرفته بود. مرد اول ایران شاد بود که سناریوی برگزیده ی من در فستیوال بیشترین جوایز را به خود اختصاص داد ه است. می گفت : " من به شما گفتم، چند تا پروژه را سرمایه گذاری کن، اگراینکار را کرده بودی حالا کلی موفقیت داشتیم. همه دوستان و خانواده شاد بودند و با گل و کارت مرا تبریک باران کرده بودند. از دوست کارگردان گرفته تا ...
مرد اول ایران، جعبه ای را که مدیر فروش کمپانی خودش آورده بود، به دست من داد وگفت: "این برای تلاشِی ست که تو کرده ای. هدیه ی کوچک برای ثابت کردن درستی انتخاب من در باره ی خودت. جعبه را باز کردم. ساعت تمام طلای کارتیه بود که خودش لنگه همان را داشت. با دیدن آن ساعت لرزه براندامم افتاد ویاد گفت وگویی که یک روز با او داشتم افتادم. در پاسخ او که گفته بود اگر با تهیه کننده خارجی ازدواج کردم، یک حلقه ی تک داش تمام برلیان بگیرم، گفته بودم :" من ترجیح می دهم به جای آن یک جفت ساعت عین هم داشته باشیم تا درزمان همگام و همراه یکدیگر پیش برویم".
مرد اول ایران مرا از کابوسم بیرون آورد و گفت : " فکر می کنم بند ساعت برای مچ دست تان بزرگ باشد".
آقای مدیر فروش خواست آن را به دست من ببندد که او جلو آمدو امرانه، گفت : " اجازه بفرمائید"!
مدیر فروش با عذر خواهی، تعظیم کرد وکنار رفت. خود او ساعت را به مچ دستم بست وگفت : " دو چیپ زیاد دارد ... مچ دست ایشان خیلی ظریف است، این دوتا را کم کنید". مدیر فروش گفت چشم و فرمان او را اجرا کرد.
به جشنی که به مناسبت جایزه گرفتن فیلم ما در منزل کارگردان در لواسان برگزار می کردند، دعوت شده بودم. مرد اول ایران، به بهانه های گوناگون مرا تا دیروقت در شرکت نگه داشت.
پرسید :" فکر می کنی لزومی دارد به این میهمانی بروی؟ ما که بهترین سبد گل را فرستاده ایم"!
پاسخ دادم : " اگر قرار است که من به این کار ادامه بدهم باید با سینماگران معاشرت کنم، در ضمن این مهمانی مربوط به فیلم ماست".
او گفت : " حق با توست، حالا دیگر دیر شده نمی توانی به خانه بروی و لباس عوض کنی، زنگ می زنم تا لباس مناسب این مهمانی را برایت بیاورند... با تیفانی هم هماهنگ می کنم تا جواهرات هم برایت بفرستند".
در کلامش دویدم وگفتم : " من لباس و همه چیز کنار گذاشته ام، باید دوش بگیرم وهمان ها یی را که انتخاب کرده ام بپوشم".
او با اخم گفت :" یعنی می فرمایید من سلیقه خوبی ندارم"!؟
به سوی تلفن رفت وگفت : " بهتر است با راننده بروی، سر سیاه زمستان با این برف چگونه می توانی تا لواسون رانندگی کنی! با اتومبیل من برو هم امن است و هم اینکه ببینند خانوم تهیه کننده الکی نیست ... همه چیز باید درخور خودت باشد. اگر اصرار می کنم، حتماً مصلحتی در کار است".
وارد قید و بندهایی شده بودم که دوست نداشتم. مرد اول ایران، چنان رفتار می کرد که یعنی اینها برای رعایت حال خودت است.
سرد وخسته بودم، اما، با صدای محکم گفتم : " من با اتومبیل خودم می روم، لباس های انتخابی خودم را می پوشم واز این به بعد تا ساعت معینی در دفتر شما کار خواهم کرد. خواهش می کنم با من مثل کارمند یا اموال شخصی تان رفتار نکنید. من اگر خیلی مواقع سکوت می کنم برای این است که احترام فوق العاده برایتان قائلم" .
کارد می زدی، خونش در نمی آمد. اما من از خطوط چهره و لبخند تلخ اش می خواندم که می گفت : " پشیمان خواهی شد".
به محل کار خودم رفتم. حسی ناشناس در دلم آشوب برانگیخته بود. احساس می کردم بزودی دیگر آنجا را نخواهم داشت. من مرد اول ایران را خوب می شناختم، یک حس گنگ و سیال وجودم را فرا گرفته و فریاد می کرد:" آماده خشم او باش".
او هر چیزی را که می خواست به دست می آورد و بها برایش مهم نبود. حسی غریب در درونم فریاد می کرد : " مراقب باش، او سر بازی، با تورا دارد، چون بازی کردن با شخصیت آدم ها سرگرمی کوچک او بود".
او می گفت :" همه آدم ها خریدنی اند، فقط بهای شان متفاوت است".
وقتی با او مخالفت کرده بودم، ازمن پرسیده بود : " مثلاً خود تو با این آدم هایی که آمدند و اذیت ات کردند چرا رفتی"؟
گفتم : "مرا نخریدند، من عاشق شدم".
گفت : " خب، عشق هم یک قیمت است دیگر، اگر آدم ها نتوانند یکی را با چیزهای دیگر بخرند عاشقش می شوند" .
می دانستم او در سر چه فکری می پروراند، اما تا گلو در گنداب او فرو رفته بودم. خانواده ام، کارم و همه زندگی ام آلوده ی او بود. او از من هیچ مدرک وامضایی نداشت، اما چنان مرا درگیر کارهای بزرگ کرده بود که بدون سرمایه او امکان نداشت از پس آن کارها بربیایم. طرح سه پروژه ی جدی فیلم را در برنامه کاریم داشتم و محل شرکت را باید می خریدیم. قراربود نمایندگی یکی از کالاهایش را به برادرم در تبریز واگذار کند. بیرون از فضای کارمان او هرگز با من به جایی نیامده بود. در محیط سینما مرا یک دخترثروتمند و پولدار می شناختند.
یک روز گفت : " فکر می کنم معنی پرنسیب را فهمیده باشی، چون دیگر امکان ندارد از اینجایی که هستی بتوانی پایین تر زندگی کنی".
در وهله اول متوجه زهر کلام او نشدم اما پاسخ دادم : " راست می گویید سینما دنیای پر زرق وبرق وجذابی ست. هر کسی به درونش رفته دیگراز آن بیرون نیامده است، اما من زنی نیستم که کاری به زور مرا تا آخر خط ببرد، دیدید که بازیگری را کنار گذاشتم، چون فهمیدم بدتر از اعتیاد به مواد مخدر است".
او گفت : "به حرفم می رسی. حالا خیلی فرق می کند، هم شهرت است و هم ثروت ".
رفتارش نشان می داد که می خواهد مرا تنبیه کند، هر طور می توانست حسادت مرا برمی انگیخت. دختری را که اتومبیل و پول او را برده بود با یک حرکت که تنها خاص او بود دوباره به شرکت کشاند. برای بازپس گرفتن اتومبیلش، پلیس به در خانه ی او فرستاده بود و آن خانم هم به ناچار با مرد اول ایران روبرو شده بود. گویا پیوند آن دو بیش تر ازرابطه کاری بوده است. مرد اول، طوری این خانم را روبروی من قرار داد که او احساس کند رقیبی در میان است. من از همه جا بی خبر بودم و خیلی کم به محل کار او می رفتم، مرد اول ایران غالباً هیچ جا نمی رفت و همیشه دوستانش بودند که به دیدن او می آمدند. اما، وقت و بی وقت با تلفنی می گفت : "من درپارکینگ شرکت شما هستم"!
پس از چند لحظه سرو کله اش در دفتر من پیدا می شد.
یک روز گفت : " این دخترک تبلیغاتی... می خواهد برگردد سرکارش نظر توچیست"!؟
گفتم :" با توجه به خرابکاری هایی که کرده است گمان می کنم اگر دوباره برگردد اذیت می شوید".
او گفت : " البته در بعضی موارد حق با اوست، ما هم اذیتش کرده ایم واو لج کرد".
گفتم :" نخستین بار است که در باره ی او اینطور می گویید، اگر براستی حقی دارد باید زودتراز اینها می گرفت. چرا باید پلیس به درِ خانه اش برود"؟
در این هنگام تلفن همراهش زنگ زد و پس از داد وبیداد. او پاسخ های کوتاه می داد، اما کسی که پشت خط بود، پا فشاری می کرد که کجایی؟
او گفت: " در دفتر سینمایی ام هستم ... بله دفتر ایشان".
صدای جیغ خانمی که پشت خط بود به قدری بلند بود که من هم می شنیدم. با بد وبیراه به مرد اول ایران، شنیدم که گفت:" اگر" ...!!!
که او تلفن را قطع کرد و به من نگاه کرد. من بی هیچ واکنشی به سوی آشپزخانه رفتم وبین راه پرسیدم :"چی میل دارید"؟
او آب خنک خواست. لیوان را به دست اش دادم. گفت :" این دخترک پاک دیوانه شده است... می گوید عاشق من است، نظر تو چیست"؟
گفتم :" اصولاً عشق دیوانگی هم می آورد. اما، اگر از من می پرسید من عشق را باور دارم، شاید بیشتر از هستی خودم، چون عشق فراتر از من می رود، اما، اگر اعتقاد خودتان هم باور این خانم باشد، برای تجارت می توان موقتی هم عاشق شد".
اوبا لحنی سرزنش آمیزی، گفت :" چرا تو با همه فرق داری؟ چرا می خواهی فرق داشته باشی؟ صحبت کردنت، لباس پوشیدنت وهمه ی کارهایت"!؟
گفتم : " آن کسی که فرق دارد نمی فهمد که فرق داد، آن کسی هم که می خواهد نشان بدهد فرق دارد نمی فهمد که فرقی ندارد".
او با شگفتی گفت : " بالاخره چی شد! خودت فهمیدی چه گفتی "؟
با خنده گفتم : " این هم جزو همان نشان دادن هاست".
زنگ آپارتمان را زدند. مرد اول ایران، به من نگاهی انداخت ومن به سوی آیفون رفتم، او خواست پاسخ ندهم.
گفت : " خواهش می کنم بگویید سرایدار ببیند... کیست".
به سرایدار زنگ زدم. گفت : " دو نفر خانوم هستند و با آقا کار دارند".
پرسیدم : " کدام آقا "!؟
متوجه نگاه پیروزمندانه مرد اول شدم که یک برق فرمانروایی در نگاهش بود .
به سرایدار گفتم : " آهان، بله، بگویید منتظرشان بمانند".
با لبخند رو به مرد اول گفتم : " دارم باور می کنم که براستی عاشق است. چون تنها یک عاشق می تواند دست به چنین کاری بزند".
او خود را به نفهمیدن زد و گفت :" منظورتان چیست؟ کی بود"؟
گفتم :" کی بود نه، کی هست، عاشق تان پایین منتظر است"!
او آغازکرد به بد گویی از آن خانم. گفتم : " این خانم، دفتر مرا می شناسد وبه خودش اجازه می دهد که از شما استنتاق کند، فکر نمی کنید بد گویی در باره کسی که تا این اندازه به شما نزدیک است، بی انصافی محض باشد"؟!
باز صدای زنگ در بود. ولی این بار انگشت اش را از روی زنگ بر نمی داشت. من پاسخ دادم.
خانمی با صدای متشنج داد زد و گفت : " من با تو یکی کاری ندارم ... بگو بیاد پایین ...".
جا خوردم. بی درنگ همه ی نیرو از تنم رفت. پاهایم گز گز می کرد، باوری را که از او در دلم کاشته بودم فرو می ریخت. احساس کردم آدمی که در چند متری من نشسته، ویکی از چهار مرد سرمایه دار ایران است در چشم من پشیزی ارزش ندارد. صدها نفر در نقاط گوناگون ایران برای مرد اول ایران کار می کردند. اما او در برابر مهم ترین حس خود کم آورده بود.
به خانمی که زنگ در را رها نمی کرد گفتم : " من نمی دانم شما کی هستید و چه می خواهید! اما اینجا محل کار من است، می خواهم آخرین باری باشد که این بی احترامی را به من می کنید، اگر با ایشان کار دارید مثل یک لیدی رفتار کنید".
دوباره با همان صدا گفت : "تولیدی هستی که همه چیزش را بالا کشیده ای! اینجا هم محل کار ایشان است، نه تو".
گوشی آیفون را گذاشتم وبه او که تمام این صحنه ها را با خونسردی و تبسم پیروزمندانه نظاره می کرد، گفتم : "می شود این خانم را بردارید و از اینجا بروید"؟
ناگهان از کوره در رفت وفریاد زد : "من که نمی توانم هر فاطمه سلطانی که آمد و جیغ وداد کرد، سرم را پایین بیندازم و با او بروم. زنیکه ...یک ذره شخصیت ندارد".
تلفن همراهش زنگ زد. همان خانم بود، مرد اول ایران، با خشم به او گفت :"خانم اینجا چه می کنی؟ اشتباه با هفت پشت ات کرده ای اینجا آمده ای. ما جلسه داریم، هر کاری دلت می خواهد بکن ...منو تهدید نکن ... حالا برو خانه ات، جلسه ام تمام شد زنگ می زنم ....".
او یکی به نعل می زد، یکی به میخ، و با هر ترفندی می خواست مرا به جنگ آن خانم بکشاند.
پس از تلفن رو کرد به من وگفت :" تو اگر جای من بودی با کسی که می گوید به خاطر عشق اینکارها را می کنم، چه کار می کردی"؟
گفتم : " من جای شما نیستم، یعنی نمی توانم باشم. اما من وقتی کسی را دوست دارم دنبال ثابت کردن عشق او به خودم نیستم، دنبال ثابت کردن خودم به خودمم. شما اگر عاشق او هستید به این چیزها فکر نکنید".
او خندید. تا به حال او را با آن چهره ندیده بودم، گفت : "از شما بعید است خانوم"!
فکر می کردم مرا می شناسید! مگر دلِ من سر راه افتاده که همینطوری عاشق شود؟ خطایی بود که کرده ام و می بینی حالا توش مانده ام، نمی خواهم در این اوضاع دردسر آفرین باشد".
گفتم : "من فکر می کنم شما دارید هزینه ی خطای خود را می پردازید؛ هر خطا یک هزینه ای دارد دیگر، مگه نه"؟
گفت : بله اگر مالی باشد مهم نیست، اما اگراینطور که نشان می دهد واقعا عاشق باشد آنوقت می شود دردسر"!
گفتم : " من گمان نمی کنم یک عاشق واقعی دردسر ایجاد کند، زن ها وقتی عاشق می شوند همگی خودشان را برای عشق می گذارند. برای آنها آرامش کسی که عاشقش هستند مهم ترین چیز در زندگی ست".
اوکه دوباره پای چپش را به شدت تکان می داد، گفت : " مردها را نمی دانم، ولی من وقتی عاشق می شوم تا قبرستان هم دنبالش می روم".
گفتم : " می روید که به دستش بیاورید، چون شما برای به دست آوردن ساخته شده اید، ولی عشق را به این آسانی نمی شود بدست آورد، ما همه وقتی به کسی تعلق خاطری پیدا می کنیم فکر می کنیم عاشقیم، ولی تنها فکر می کنیم. عشق مال نیست که به دستش بیاوریم ... عشق زندگی کردنی ست ورای من بودن".
گفت : " یک روزی به تو گفتم و حالا هم می گویم همه چیز را می شود خرید، حتا عشق را، این را به تو ثابت خواهم کرد".
چند روزی از این ماجرا گذشته بود که به علت یک مشکل جزئی برای جراحی در بیمارستان بستری بودم. تهیه کننده با شنیدن خبر بستری شدنم خودش را به بیمارستان رساند. اما بدترین تصادف، روبرو شدن او با مرد اول ایران بود. یک کلمه هم با یکدیگر سخن نگفتند. تهیه کننده با دیدن مرد اول ایران بی درنگ خداحافظی کرد ورفت. مرد اول ایران هم با راننده اش مرا به خانه می بردند که میان راه درباره ی تهیه کننده پرسید وگفت : "این همان عاشق معروف است که سبد گل از دکه سر خیابان خریده و آورده بود"؟!
گفتم : " ارزش آن آدم به گل آوردن یا نیاوردنش نیست ... او دوستی ست که ارزشش در این گونه چیزها نیست. ارزش او در دوستی اوست".
مرد اول ایران، سکوت کرد. ولی احساس کردم جلوی راننده اش انتظار نداشت من چنین پاسخی به او بدهم، اما براستی از دخالت او در جزئی ترین کارهایم خسته شده بودم. بی اینکه به او تعارف کنم به خانه ام آمد و به راننده دستور داد برای ناهار غذا بگیرد. در حال غذا خوردن بودیم که زنگ در را زدند. دوست جوان افغانی ام که از من پرستاری می کرد به آیفون پاسخ داد، ولی کسی حرفی نزد.
فکر کردم از همسایه ها کسی اشتباهی زنگ در را زده است، ولی دوباره زنگ زدند و باز دختر جوان پاسخ داد و این بارگفت: "خانمی با مرد اول ایران کار دارند، می گوید یا بیایند پایین یا تلفنشان را جواب بدهند".
او با خشم گفت : "عجب، این خانم پررو نشانی اینجا را از کجا پیدا کرده است"!؟
پرسیدم : " چرا تلفن تان خاموش است"!؟
گفت : " بیمارستان که بودم خاموش اش کردم . این زنک از جان من چه می خواهد"؟
تلفن خود را روشن کرد وبی درنگ زنگ خورد. نیم جمله ای که گفت، دل دختر معصوم
وبی گناه را شکست : " کلفت خانوم! شما را ...".
دل او را شکست. دخترک افغان کلفت من نبود، دوست من بود، دوست مهربان و عزیز من.
نگذاشتم جمله اش تمام شود وتلفن را از دستش قاپیدم. انگار بشکه باروت دردرونم منفجر شده باشد. مرد اول ایران هاج وواج مانده بود. بر سرخانم پشت خط فریاد زدم :" واقعاً شرمم می آید که با تو حرف بزنم. اما چند روز پیش، به دفتر کارم آمدی وحالا در خانه ام هستی. تو نفهمیدی با کی طرفی ... من مثل تو نیستم، ولی مثل تورا خوب می شناسم. یادت باشد که من به هیچ کس اجازه نمی دهم به حریمم تجاوز کند".
خواست حرفی بزند که امرانه گفتم : " هنوز حرفمم تمام نشده ... این دفعه هم نادیده می گیرم، اما، قسم می خورم، اگر دفعه دیگری در کار باشد، پاسخ این بی حرمتی را با روش خودم خواهم داد".
منتظر داد وبیداد او نشدم و گوشی را به مرد اول ایران برگرداندم، او هم تلفن را قطع کرد. با همان برق پیروزی که در چشمانش بود گفت : " خیلی زودتر از اینها باید اینکار را می کردی تا بداند پیش من جایی ندارد، احمق می خواهد جای تورا بگیرد، نمی داند که ...".
با خشم گفتم : " جای من کجاست؟ این خانم چرا می آید درخانه من؟ شما چه تصویری از من برایش ساخته اید که به خودش اجازه می دهد وارد فضای زندگانی من بشود"!؟
با دیدن دوست جوان خود که با جمله مرد اول ایران، در گوشه اتاق پناه گرفته بود و می گریست، آتش خشم ام تیزترشد، اما...
او با خونسری گفت : " او نزدیک به دو سال با من کار کرده و مرا خوب می شناسد، می داند که من غیر خودم به کسی گوش نمی کنم. در دفترمان جاسوس گذاشته است. به او گفته اند برای هر مطلبی با شما مشورت می کنم و او دارد شانس خود را امتحان می کند، اما نمی داند که نمی تواند".
همچنان برافروخته گفتم : " ببینید من یک زنم، و زن ها را هم خوب می شناسم. آن خانم نمی تواند همینطور بی دلیل بیاید درخانه ی من، مگر اینکه چیزی او را در پیوند با من اذیت کرده باشد. همانگونه که من نمی دانستم او دوست دختر شماست، شاید او هم در باره ی من دچار اشتباه شده است".
گفت : " اولاً او دوست دختر من نبوده ونیست، شما با این حرف داری به من توهین می کنی، ثانیاً، گفتم یک خطا بوده است. چون قبلا من و او هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. ثالثاً من به زن سهل الوصولی مثل او نمی توانم اعتماد کنم، کسی که ...".
حرفش را عوض کرد : " اصلاً تقصیر خودته، رفتی آن دفتر ومرا تنها گذاشتی تا این لاشخورها بریزند سرم".
گفتم : " حالا می فهمم جریان چیست، شما همه ی آدمها را از من دور کردید، به من قدرت کاذب دادید، این خانم را علیه من شوراندید که به این نقطه برسید. من ابله شما را نزدیکترین خویشاوند خود دیدم، به شما اعتماد کردم، اما شما مرا به بازی گرفتید"!
بغض اجازه نداد ادامه بدهم. از کیفم یک دسته کلید در آوردم به سوی او گرفتم وگفتم: " چند روز پیش ناراحت این بودید که چرا کلید دفتر شراکت مان را ندارید. این کلید آن دفتر، من تا زمانی که شما این مشکلات را با خودتان دارید، پایم را به دفتر شما نخواهم گذاشت. حالا هم نمی توانم ادامه بدهم ... می خواهم تنها باشم. اما، خواهش می کنم پیش ازرفتن تان از دوستم که دلش را شکستید عذر خواهی کنید".
نشسته با ساز، لپتاب مراکه بغل دستش بود روی زانوانش گذاشت، بی توجه به حرف من که به او گفتم :"چه کار می کنی؟ از من افسانه می خواهی و خودت بازیگوشی می کنی "؟
موزیک ملایمی گذاشت و به سویم آمد، و دستش را به سویم دراز کرد وبا تعظیم احترام مسخره ای مرا به رقص دعوت کرد. من که چهار زانو نشسته بودم به کمک او از جایم برخاستم و همان ملافه سبز را مانند لباس شب دور خود پیچیدم. هردوبا چهره ی جدی گویی براستی به یک میهمانی مهم شب دعوت شده ایم، درآغوش هم رقصیدیم. مهر سکوت بر لب هامان بود، با صدای موزیک به اوج پرواز می کردیم. گویی پاهایم برروی نرمی ابرها در حرکت بودند. نرگس ها انگار به رغم کبر وغرورشان سر خود را بالا گرفته بودند و ما را با شگفتی و ستایش می نگریستند. ما در سماع خود به بیکرانگی آسمان راه یافته بودیم .
لعیا با همسرش قهرکرده پیش من آمده بود. آن دوکه عاشق هم بودند، به شدت باهم کتک کاری کرده بودند. لعیا از دست همسرش ناراحت بود و می گفت: " او دربرابر من احساس مسئولیت نمی کند، حدود شش ماه است بیکارم و او هم تمام پس اندازم را خرج کرده است، تا کی می توانم قبول کنم که تو به من پول بدهی وبرایم خرید کنی؟! همین فردا مهریه ام را به اجرا می گذارم. می دانم که برای این کار باید دو میلیون بپردازم. اما، اگر شده با کسی بروم، این پول را به دست خواهم آورد".
به او گفتم : " ارزش تو خیلی بالاتر از این حرفها ست. این چیزها را هرگز نگو. آنچه را که گفتی دیگر نمی توانی ناگفته کنی. ارزش خودت را بدان".
به سوی کیفم رفتم، مبلغی را که می خواست برای به دست آوردن آن هرکاری بکند ، روی برگ چکی نوشتم وروی میز گذاشتم و گفتم : " ایمان من به تو مثل ایمان من به حضرت مریم است، هرگز از تن خود پیش من حرف نزن".
حالم بد شد ودستم را به قفسه سینه ام گرفتم. قلبم فشرده می شد. هرگاه در یک چنین موقعیتی قرار می گرفتم ، حتماً پیشامدی رخ می داد. لعیا که این حالت را در من می شناخت، تلاش می کرد با شیرین زبانی های خود مرا از آن حال بیرون بیاورد. ولی زنگ تلفن همراه من که زنگ زد نمی دانم چرا حس کردم خبر بد ی خواهم شنید. سرایدار شرکت بود او یک جوان افغان راستگو بود که ازهیچ کس باکی نداشت. یکبار حساب دار شرکت با کلیدی که به او داده بودم رفته بود اسنادی را از شرکت برای من بیاورد ،اما پسر درستکار، به او اجازه نداده بود داخل شود. وقتی به من زنگ زد و مطمئن شد از سوی من است به اواجازه ورود داده بود.
حالا پسرافغان تلفن کرده بود تا خبری را به من بدهد. مرد اول ایران به او سپرده بود حرفی به من نزند، اما او، مرا صاحب آن شرکت می دانست. خبر او این بود که مرد اول ایران و همان خانمی که چند روز پیش انگشت به زنگ آنجا بود، به اتفاق به آنجا رفته اند .
لعیا وقتی ناراحتی مرا دید، گفت:"هر کاری تو دوست داری و با انجام گرفتن آن آرام می شوی بگو".
در یک لحظه دچار جنون شدم که او چگونه به خودش اجازه داده است به حریم من تجاوز کند، به دفتر کارم برود، آن هم با خانمی که من با تهدید از او خواسته بودم ازفضای کار من دوربماند.
به لعیا گفتم: "باید با آن آقا حرف بزنم ".
تلفن کردم تلفن اش خاموش بود. پس، بازی دو سویه بود و اشتباه نکرده بودم. به شرکت زنگ زدم. گفتند در جلسه است و بعداً با شما تماس خواهد گرفت.
چند ساعت گذشته بود که تلفن زد و وقتی از او پرسیدم:" چرا"؟
گفت : " خانوم احساس می کنم شما را آزار می دهم و به زور به کاری مجبورت می کنم که علاقه به ادامه دادن آن دادن نداری. این خانم هم به دنبال محل کار بود، فکر کردم آنجا را به او اجاره بدهیم. فکر کردم شاید درباره ی او اشتباه کرده باشم و او براستی مرا دوست داشته باشد".
گفتم :" وسائل شخصی ام من آنجا ولوست، شما چگونه به خود اجازه می دهید دست یک خانم بی سرو پا را بگیرید وبروید آنجا؟! شما خودتان را با واژه ی آقا، که مدام آن را می شنوید، خودتان را براستی آقای عالم وآدم می دانید که اینگونه با آبروی کاری واجتماعی من بازی می کنید".
گفت : " خانوم یکی یکی سوال کن تا جواب بشنوی. گفتی چطور می توانم؟ اولاً شما فراموش کردید من کی ام؟! من کسی هستم که این تشکیلات را برایتان بوجود آورده ام، حالا اگر بدون گرفتن سند و امضا به اسم شماست، نباید این توهم به سراغتان بیاید که من هم نمی توانم پایم را به آنجا بگذارم. در باره آقای عالم و آدم بودن یا نبودن خودم هم راستش از شما چه پنهان، که هستم".
با خنده ی مسخره ادامه داد:"در باره شخصیت کاری ومحیط سینما، شماعاقل تر ازمن هستید، چه فرقی به حالتان می کند، باز از همان جایی که بودید، شروع می کنید. مگر به من نمی گفتید پرنسیب چیست، پس شعار می دادید"!؟
پاسخ دادم : " باورم نمی شود شما اینقدر عقده ی نظر مرا داشته باشید. اما هنوز نیز برهمان باورم، ولی این کار شما کجا و آن حرف من کجا ؟ درحرف من، هرگز توهین به کسی نبوده است. کافی بود، به خاطر دوستی که باهم داشته ایم و کارهایی که باهم کرده ایم، دست کم اجازه ای ازمن می گرفتید".
گفت : "من کلید را ازشما نگرفتم، شما خودتان آن را به من دادید و ازخا نه ات بیرونم کردید مگرنه "؟
گفتم : "شما می خواهید مرا با خودتان به جنگ بکشانید. ولی من برای بازی کوچک شما خلق نشده ام، امیدوارم این را درک کنید".
با صدای چندش آوری خندید و گفت : "جوجو جان! من به شوخی هم فکر جنگ با تو را نمی کنم، اینقدر این چیزها را جدی نگیر، سخنان بزرگتر از دهن خود می گویی ، مثل اینکه نام فامیلی که داری امر را برتو مشتبه کرده است".
گفتم : "مگر در خواب ببینید با من همان بازی را بکنید که با دیگران می کنید. می دانم، بازی کردن با هستی آدم ها سرگرمی کوچک شماست ".
لعیا با اشاره ی دستش مرا به آرامش دعوت کرد .
مرد اول ایران ،گفت :" تو عصبی هستی جوجو! حالا راحتت می گذارم تا بعداً با هم در این باره حرف بزنیم، فعلاً چااو".
گلویم آتش گرفته بود. گوشی را برروی بدنه تلفن کوبیدم و فریاد زدم : این عمله هرزه نمی تواند با من بازی کند ... نمی تواند.
لعیا با نگرانی مرا در آغوش گرفت.
گفت :" افسانه، خودت را کنترل کن، تو او را دوست داری وگرنه دلیلی ندارد... به این حال و روزبیفتی".
در آغوش مهربان او گریستم وگفتم :" نگو، این حرف را نزن، تو مرا خوب می شناسی اگر اینطور بود کار به اینجا نمی کشید، من او را در حد یک خویشاوند نزدیک باور کردم، نمی توانم بپذیرم همه آدم های انتخابی من آشغال از آب در بیایند. همه باورهایم در هم شکسته".
لعیا گفت : " افسانه، مگر خودِ دایی ها و عموهایمان چی هستند که بد لشان چی باشد!؟ خودت را آزار مده، تو مریضی نباید عرصه را اینگونه برخودت تنگ کنی ".
گریه کنان، گفتم : "من روی این عقده ای را کم می کنم ... این را به تو قول می دهم .هرچه بادا باد... او تمام این ماهها با من بازی کرد ... عواقب این را نمی داند، به هیچ آدمی اجازه نمی دهم مرا به بازی بگیرد ... خدای من، باورم نمی شود ... باورم نمی شود".
زیر دوش رفتم. جان وتنم را به آب سپردم. وقتی از حمام بیرون آمدم، آدم دیگری شده بودم. با لبخندی به لعیا نگاه کردم. گوشی تلفن را برداشتم و یک کامیون خواستم، لعیا با شگفتی به دوست دیوانه اش نگاه می کرد. اما، می دانست که می دانم چه کارمی کنم. همیشه از اینکه سردرگم باشم وندانم کجای کارم اذیت می شدم، ولی اکنون تصمیم خود را گرفته بودم که با این آدم چه کنم.
نگاهی به نشسته با ساز که دستش را زیر سرش گذاشته به آرنج اش تکیه داده بود کردم و گفتم : " حدس بزن چه کار کردم"؟
او که در گرما گرم افسانه بود، گفت :" افیون جان من، طفره نرو، چون نمی توانم کارهای یک دیوانه را پیش بینی کنم".
گفتم : "شادم که بعد از شنیدن این همه افسانه از من، هنوز نمی توانی کارهای مرا پیش بینی کنی ".
گفت :" برای این که هنوز کاملا نفهمیده ام با این آدم کجا هستی ! آیا تا حالا در قالب دایی پیش رفته یا ..."؟
با لعیا و پسرافغانی همه اسباب اثاثیه شرکت را جمع کردیم. پس ازدو ساعت دفترم کاملاً عریان شده بود. حتا پرده ها را کندم و خیلی از اسباب واثاثیه را به پسر افغانی بخشیدم .
در پایان کار، حوله ای را که روی صندلی من بود و معلوم بود با قصد آنجا انداخته اند، روی زمین پهن کردم و با یک ماژیک سیاه رویش نوشتم خلایق هر چه لایق .
لعیا می خواست من آرام باشم وبرآن بود که هر رفتاری مرا مثل بچه ها خوشحال می کند انجام دهد. کار ما بی شباهت به شیطنت های دوران دبستان نبود، که روزهای تابستان زنگ درها را می زدیم و درمی رفتیم.
همه اسباب و اثاثیه را در آپارتمان و پارکینگ جای دادیم. ساعتی نکشید که مرد اول ایران، تماس گرفت و گفت: " خانوم شرکتت را دزد زده است"!
گفتم : بله، کارش را هم خوب بلد بوده، ضمناً خیلی هم با انصاف رفتار کرده، چون به لوازم شخصی کسی دست نزده است".
گفت :"آهان، پس کار جوجوی خودمان بوده ...آره"؟
گفتم :" نمی دانم منظورتان از جوجو موجو کیه ؟! اما اینکه کار من بوده از خط کج و ماوجم معلوم است دیگر من بودم".
پرسید:" با این حال بدی که داشتی کجا جایشان دادی "؟!
پاسخ دادم : "نگران نباشید جایشان امن است، شرکت را به خانه ام منتقل کرده ام".
گفت : "خب، جوجو اگر اینقدر این تخته پاره ها برات ارزش داشت می گفتی من برایت   
می فرستادمشان".
گفتم : "ارزش آن بقول شما تخته پاره ها برای من با معیار پول سنجیده نمی شود، آنها یادآور بهترین خاطرات من اند از بهترین دوره ی زندگانیم. دورانی که دراین دنیای به این بزرگی من به باور کردن مردی ویژه رسیدم ...من نمی توانم آن دقایق را از دفتر زندگی ام پاک کنم".
و با بغض ادامه دادم:" شما ... شما هرگز نفهمیدی که من ....که من".
سکوت کردم. او مرتب الوالو می کرد. صدای نفس هایم را که به شماره افتاده بود می شنید. با نگرانی گفت:" ببینم تو ...".
تو داری گریه می کنی برای چی ؟!
با صدای خفه در گلویم، گفتم: من نمی توانم حرف بزنم ... ببخشید، خداحافظ .
زنگ زد چندین بار پشت سر هم و پیوسته مرا به نام یا خانوم صدا می کرد، و می خواست که گوشی را بردارم ومن هم چنان درسکوت خود به سرمی بردم. به یک ساعت نرسید زنگ آپارتمانم را زدند. یک دسته گل رُز سرخ به تعداد سال های عمرم بود، با کارتی به خط مرد اول ایران، نوشته بود ( برای بخشش) . شب گل های بی گناه را در گلدان آب گذاشتم. صبح در خواب بودم که زنگ در را زدند وباز هم گل. این بار همه‍ی گل ها سفید بود.انبوهی از گلهای سفید را به شکل یک کلبه‍ی روستایی در آورده بودند. یک روزبه او گفته بودم، عاشق کلبه های چوبی روستایی هستم که با گل های نرگس وحشی پوشیده باشد، وباغچه ای که بتوانم در آن سبزی کاری کنم. او دوباره تماس گرفت و پیغام گذاشت تا زمانی که نبخشیده باشم اش هر ساعت گل خواهد فرستاد. گوشی تلفن را برداشتم وداد زدم : "چه چیز را باید ببخشم ... می شود بگویید آیا شما نیاز به بخشش من دارید"؟!
گفت :" می توانم ببینم تان؟... نه نگویید. باید با یکدیگر دیدارداشته باشیم، می خواهم همه چیز را حضوری توضیح بدهم".                                                                                                                        
پاسخ ندادم. نفس هایم به شماره افتاده بود که با داد گفت : " چرا داری اعصاب مرا خورد می کنی؟! بقدر کافی پریشان حالم، حرف بزن، حرف بزن".
گوشی تلفن را گذاشتم. اینبارزنگ آیفون که زده شد، خودش پشت در آپارتمانم بود. با دیدن من چشمان از حدقه درآمده اش بیشتر از حدقه در آمد و برآشفته گفت : "چه بلایی سر خودت آورده ای خدای من ... چی شده است"؟!
اشک می ریختم واو شانه هایم را گرفته بود، تکان تکان می داد و فریاد می زد : "چرا ؟ چرا؟ چرا"؟!
من همان شبی که اسباب اثاثیه شرکت را خالی کردم، با تیغ ژیلت موهای سرم را از ته تراشیدم. او که جا خورده بود و باورش نمی شد براستی موهای سرم را تراشیده باشم، به سر براقم دست می کشید. سخت به هم ریخته بود و با چشمانی که عذاب وجدان در آنها دیده می شد، به سوی آشپزخانه رفت و چهره اش را زیر شیرآب گرفت، آشفته حال با خود حرف می زد و هرازگاهی به من نگاه می کرد.
رفتم روی کاناپه نشستم. آمد کنارم نشست وآرام آغازکرد به سخن گفتن.
گفت : " براستی تو دیوانه ای ... یعنی تو تا این حد مرا دوست داشتی؟! طاقت دیدن رنج تو را ندارم... دیگر نمی گذارم یک مو هم از سرتو کم شود".
اما من که دیگر مویی به سر نداشتم، با شکافی بر جانم درکوچه وخیابان های تهران با سرتراشیده رانندگی می کردم. وقتی اتومبیل های کناری متوجه می شدند من زن هستم یا مسخره ام می کردند ویا هورا می کشیدند. عصیان من بر کل زندگی اینگونه ادامه داشت...
مادرم با مرد اول ایران، تلفنی قراری گذاشته بود. مرد اول ایران غذای ویژه‍ی شهرمان را سفارش داد (کوفته تبریزی) ومادرم برای فردای آنروز او را دعوت کرد. او بی درنگ دستور داد نخستین پرواز صبح را برای ما بگیرند . راننده ما را به فرودگاه می برد که از آینه روبرو متوجه کسی شد. رو به مرد اول ایران گفت : " آقا دارند تعقیب مان می کنند".
با خشم گفت :" دوباره این خانم در تعقب ماست".
رو به راننده ادامه داد :" دیگه لازم نیست رعایتش را بکنی، شورش را در آورده است، بهترِ مثل خودش رفتارکنی".
در پارکینگ فرودگاه مهرآباد اتومبیل او پشت اتومبیل ما پارک کرد. دخترک به همراه دوست خود بود وپیش از اینکه ما پیاده شویم، او ودوستش دو طرف مرد اول ایران را مثل پلیس گرفتند. خانم با خشم روبروی مرد اول ایران ایستاد و درچشمانش خیره شد و گفت : " شما مرا مسخره کرده اید هفت ماه است می خواهید پول مرا بدهید، با هزار ترفند اتومبیل را از من گرفتید وحالا که دیدید دنبال تان هستم در رفتید و آمدید فرودگاه ! فکرکردین می توانید از دست من فرارکنید"؟!
پیش از آنکه مرد اول، چیزی بگوید، راننده بلیط به دست پیش آمد وگفت :" خانم ترس چی؟ ایشان وخانوم همین حالا راهی سفر هستند. این هم بلیط شان، شما کی هستین ایشان بخواهند از دست شما فرارکنند"؟!
"خانم"، بی درنگ بلیط را از دست راننده قاپید ودر یک چشم به هم زدن آن را پاره کرد. راننده به دنبال او می دوید و دوستش به دنبال راننده. صحنه ی فیلم های کمدی را بوجود آورده بودند، که ناگهان راننده با یک مشت دوست خانم را برزمین انداخت. من به سوی راننده رفتم ومرد اول ایران با خشم به آن دیگری نگاه می کرد، گفتم : "این دیگرچه کاری ست"؟
دختر با گریه دوستش را از زمین بلند کرد. دوستش هم که احساس خطر کرده بود، برجا میخکوب شده بود. رنگ دختر بیچاره مثل گچ سفید شده بود. رو کردم به خانم و گفتم :" به تو گفته بودم دفعه بعد تسویه حساب خواهم کرد، ولی تو باورت نشده بود. به محیط کار من رفتی، خودت را تابه این حد حقیروبی ارزش کردی ... فکر کردی اگر با او بخوابی می توانی کار مرا، اعتباروارزش مرا بربایی. اما درنهایت او به خاطر عشق من همه این بلاها را برسر تو آورد. می دانی حالا کجا می رویم!؟ این آقا که از محل حکومت خود تکان نمی خورد، برای خوردن دست پخت مادرم، دارد با من به تبریز می آید، وفرق من و تو دراین است، او حتا دست مرا هم نگرفته ... ولی تمام جزئیات سکس تو را برای راننده اش هم تعریف کرده است. تورا نمی خواهد از اول هم نمی خواست، پس برو دنبال زندگی ات، خودت را بیشتر از این خراب نکن ".
لب ها ی خانم می لرزید. درمانده بود. همانگونه استوار ایستاده بودم و در چشمان سیاه خانم، با اعتماد بنفس کامل نگاه می کردم. اما، از اینکه در برابر یک زن چنین بر خورد زننده ای را داشتم به شدت درد می کشیدم. درد آن لحظه بیشتر از درد تراشیدن موهایم بود. بلیط مرد اول ایران پاره شده بود ومن هم به خاطر جروبحث پروازم را از دست داده بودم. مرد اول ایران به راننده گفت : "آماده شو با اتومبیل به تبریز می رویم، مادر افسانه، چشم به راهند".
افسانه شما هم با مادرتان تماس بگیرید، تا برای شام منتظرما باشند، خودم پشت رل خواهم نشست. راننده درصندلی پشتی نشست و من درصندلی کنار مرد اول ایران نشستم. تا تبریز بدون توقف رانندگی کرد. پس از شام، مرد اول ایران و راننده اش به هتل کنتینانتال رفتند. چند هکتار اراضی را که نزدیک تبریز داشت به نام من سند زد. می گفت:" این هدیه بهای یک تار از گیسوان تو هم نیست".
خودش ممنوع الخروج بود، مرا برای پنج روز به دبی فرستاد و مدیرانی که آنجا داشت برخورد همسر او را با من داشتند.
شب را به همراه مدیراو دردبی به یک کاباره‍ی معروف ایرانی رفتیم که بیشتر خواننده های ایرانی مقیم لس انجلس در آنجا برنامه اجرا می کردند. صاحب آنجا یک مرد عرب بود. خواننده محبوب من برنامه داشت. اندکی مست بودم و در توالت آنجا هم دچار مشکل عمده ای شده بودم. نمی توانستم از توالت فرنگی استفاده کنم می ترسیدم هزار نوع بیماری بگیرم. بنابر این با دو پا رفتم بالای توالت فرنگی، پایم لیز خورد، افتادم ولباس شب سیاه بلندم از کف کثیف آنجا خیس شد. بی درنگ آن را از تنم در آوردم، یک گن از زیرپوشیده بودم. بخش آلوده‍ی لباسم را شستم و زیر دست خشک کن گرفتم. زن ها ودختران جوان می آمدند به توالت برای تازه کردن آرایش خود. برخی شان بایکدیگر گفت و گوهای عجیب وغریبی می کردند. بیشتر این دخترها زیر هیجده سال بودند و چشمانی سرخ شده با چهره های غمگین داشتند. یکی از این دخترها که در حدود پانزده سال داشت، با دختر تقریباً نوزده ساله ای در یک گوشه پچ پچ می کردند. دختر پانزده ساله با چشمان گریان می گفت :" از امشب وحشت دارم واز سرنوشت نامعلوم خود ... نمی دانم بعداً چه خواهد شد".
ناخواسته حرفهای آنان را می شنیدم. در کمال ناباوری شنیدم که دختر نوزده ساله به دختر پانزده ساله یاد می داد" که تا می تواند مشروب بخورد. تا هم نفس های تند آن شیخ را با عطرتلخ و آزار دهنده حس نکند وهم درد وحشیانه سکس اش را"! بلافاصله تب کردم به سوی دخترها رفتم ودر گفت و گوی شان دخالت کردم. دختر پانزده ساله با چهره‍ی بیگناه وکودکانه اش با خشم اشکهایش را پاک کرد و رو کرد به من وگفت : "چیه خانوم، می خواهی بدانی در باره چی داریم حرف می زنیم ؟! مرا چند روزپیش قاچاقچی ها به اینجا آوردند ... قاچاقچی پول خرید مرا هم به پدرم پرداخته است وامشب من عروس شیخ دبی خواهم شد".
با اندوه فراوان گفتم :" می توانی نروی ... من می توانم تورا از اینجا فراری بدهم".
او با تمسخر حرف مرا قطع کرد وگفت : " کجا فراری میدی فرشته نجات!؟ تا کی می توانم فرار کنم ...خسته شده ام. بیرون دور آن میز خانوم جوانی نشسته که خواهر من ورئیس تمام این تشکیلات است. دخترها را او اداره می کند. از من که خواهرش هستم نگذشته ... فقط حسنش به این است که من هدیه ی شیخ دبی ام ...".
شماره تلفن خود را نوشتم و به او دادم و گفتم :" امشب خودت را به مریضی بزن تا فردا خیلی راه است...".
او با بی حوصلگی شماره را گرفت وگفت : " تورا خدا دست ازاین فردین بازی بردار... نمی گذارند اشهد خود را بگویی، تازه گیریم فرار کردم، بعد چی؟! هر جا بروم بازسرنوشتم همین است، دخترهای دیگری هم هستن . آنها چی"؟!
با کف دست بر پیشانی خود زد و گفت:" چیزی را که اینجا نوشته شده است نمی شود تغییر داد. من بچه ی جنوبم وتنها دختر خوشبخت آنجام که امشب بکارتم تحفه ی شیخ خواهد شد وبعد هم به کمک رئیس این تشکیلات که خواهرم است حتماً شوهر شیخ پولداری خواهم کرد".
زن جوانی که چهره‍ی گوشتالوده آویزانی داشت وارد شد وبا خشم فریاد زد :"هیوا، سمرا اینجا مردین؟! بیاین دیگه ... چه گهی می خورین"؟!
دخترها با ترس بدون خداحافظی کردن با من بیرون رفتند و من بر کف آن دستشویی پلید که آخرین شاهد بکارت دختران سرزمینم بود میخکوب شده بودم. نگاهم به کف آنجا دوخته شده بود و مشامم پر بود از بوهایی که درفضای آنجا پیچیده بود: بوی بالا آوردن، بوی شاش، بوی عطرارزان، وبوی بدبختی ودرماندگی، از مستی بی دلیل. بر کف آنجا لکه های خونین اشک این دختران جوان که بلکه نه، نوجوان مانند مهری که زیر قباله ی ازدواج می خورد حک شده بود. جان های حساس وظریفی که می توانستند فرزندان آینده ایران را آبستن شوند، در گوشه ی کثیف آن توالت طرح بیهوش شدن خود را می کشیدند. تا تجاوزی را که به جان و تنشان می شود در بی خبری تحمل کنند. غافل از اینکه درد جان با هیچ افیونی تسکین نمی یابد و زخم دل را هیچ مرحمی نیست. دیگر هیچ چیز در آن محیط نمی دیدم، غیر از چهره‍ی دختران جوان و نره دیوهایی که آینده ی شوم شان را رقم می زدند.
فردای آن شب مدیرمرد اول ایران، به من گفت که تمام گفت وگوهای من با دو دختر را در گوشه توالت به او گزارش داده اند. و در باره من پرس و جو کرده اند و خواستند بدانند من کیستم. از من خواست خودم را به دردسر نیندازم، چون این آدم ها باندهای مافیای خطرناکی اند که با دست حکومت قاچاق زن و دختر می کنند.
به تهران بازگشتم. مرد اول ایران به همراه یکی از مدیرهایش در فرودگاه چشم براه من بود. خانم تبلیغاتچی در نبود من دوباره مزاحمت ایجاد کرده بود که او را با احترام بیرون انداخته بودند. من به این خانم تلفن کردم و خواستم مشکل خود را با من در میان بگذارد. نخست آغاز کرد به بد دهنی کردن . اما، وقتی دانست که می خواهم او را به خواسته اش برسانم، نرم شد. خانم و دوستش را ملاقات کردم و آنها پرده از ماجرای خود با مرد اول ایران برداشتند، که چگونه او را به خانه کشانده اند ودر مشروبش قرص خواب ریخته اند. او از مستی وفشار قرص بیهوش شده و...
باران می بارید از بازدید کارخانه برمی گشتیم. مرد اول ایران ، پیوسته حرف می زد و من ساکت وآرام بودم اوگفت : " چرا نمی توانم شادت کنم؟ همیشه غمگینی، خیلی کم حرف می زنی، مثل اینکه هنوز از من ناراحتی "؟
گفتم : " خواهشی از شما دارم ".
گفت : " هرکاری که تورا از این غم بیرون بیاورد خواهم کرد، می خواهم آن چهره ی خندان وشادت را دوباره ببینم".
گفتم : " من از شما می خواهم حقوق آن خانم را بدهید ، این موضوع مرا رنج میدهد".
گفت : " از تو تعجب می کنم، او از حق خودش هم بیشتر گرفته است. دارد کلاشی می کند. من اگر از این پولها بدهم نمی توانم در این شهر از دست آدم ها ی مثل اوزندگی کنم. فکرش را بکن اگر این کار را بکنم این خانم تا آخرعمرش به ریش من می خندد".
من سکوت کردم. پرسید :" چرا این اینقدر برایت اهمیت دارد؟ اگر من این پول را بدهم، که پول یک پژوی صفر است، او فردا می آید از من هواپیما می خواهد".
گفتم : "شما آدمی نیستید که کسی بتواند ازش اخاذی کند. او برای این طلب خود مدارکی جور کرده که کپی تمامی آنها را من در پرونده اش دیده ام. این مرا آزارمی دهد چون هر چند وقت خیلی راحت می آید اینجا و شما را تهدید می کند. دلیل دیگری هم دارم که آن دلیل کاملاً زنانه است، خواهش دارم حالا نپرسید...".
گفت :" نشد دیگر، من باید همه چیز را بگویم وتوضیح بدهم و تو برای خودت چیزایی داشته باشی .اصلاً گوربابای آنها، تا نگویی رهایت نمی کنم".
پرسیدم :" مگر نمی گفتید هر کسی بهایی دارد"!؟
پاسخ داد :" نمی خواهم حرفی بزنم ناراحت شوی ... این پول را خواهم داد، اما فقط به خاطر تو".
خانم تبلیغاتچی، پول اتومبیل اش را گرفت ورفت. مرد اول ایران، که همچنان مرا درغم ورنج می دید اما نمی توانست ذره ای در من رسوخ کند، دوباره آغازکرد به بهانه جویی .
در پیوند با چند پروژه قرار بود قرار داد هایی ببندم، پروژهای چندان با اهمیت که او، برای اجرا شدنشان حاضر بود شرکت را گسترش دهد. اما من از قرار داد بستن سرباز زدم، دلیل این کار را که پرسید، پاسخ دادم : "من، چون یک زن هرگز به شما علاقه ای نداشته ام. اما در جان و دلم جایگاهی داشتید که اگردر بیمارستان بودید و نیازی به پاره ای از تن من می داشتید، آن را بی درنگ به شما می بخشیدم. اما شما عواطف و احساسات مرا به بازی گرفتید، از روز نخست مرا خواهر زاده ی خودتان ندیدید، مرا زن دیدید ولی جرأت بیان احساستان را، هرچه که بود نداشتید. مرا از دوستانم، از کارم، از اجتماع دورنگه داشتید. به خواستگار و صمیمی ترین دوستم توهین کردید. شما به سگی که من تنهائی وخلوتم را با او قسمت کرده بودم نیز رحم نکردید. فکر کردید من هم بهایی دارم، برای همین سعی داشتید محیط کارم را، که با خون دل بهای آنجا را درست کرده بودم، آلوده به هوسبازی هایتان کنید. من همان شبی که موهایم را تراشیدم، با روح سرخپوستی ام، جنگم را با شما آغاز کردم. شما مرا فروختید، اما فروشنده خوبی هم نبودید. پول هایتان باد آورده است و آنچه را که باد آورده باشد، باد هم می برد. مثل شرکت من، مثل عشق شما به من، مهم تراز همه پیوند خانوادگی تان با من، که من با سادگی تمام آن را پذیرفته بودم".
او گفت : " پس تو جنگت را با من آغاز کرده ای تا آن خانم را از میدان به در کنی، برای من به منبر بروی و در همان حال روزبروز اموال منقول و غیر منقولت را بیشتر وبیشترکنی".
گفتم:" اما درباره شرکتمان چون دروغین بود، همان موقع هم که حوله‍ی تنم را رختخوابتان کردم، هر آنچه وابسته به شما بود برایم مرده بود. شما خواستید مرا بخرید اما غافل از این بودید که مهر خریدنی نیست. من از شما خیلی چیزها یاد گرفتم و خواستم یک هدیه کوچولو برایتان بگذارم و بروم. آن اینکه حتا بچه را می شود از بیمارستان خرید. اما عشق یک مادر، عشق حقیقی یک زن، عشق همان بچه را، شما که سهل است، نیرومندترین مقام این جهان هم نخواهد توانست بخرد. من خواستم این را بیاموزید".
گفت : " اگر فکر کرده ای مدارکی را که پیش تو دارم..."؟
گفتم :" شما آن موقع هم دروغ می گفتید که مرا می شناسید. آن مدارک هرچه که هست متعلق به دوران اعتماد من به شماست، آنها را به امانتِ پیش من گذاشته اید، مثل دارایی های دیگرتان. اما اگر این دارایی ها وفا دار می بودند، به خود شما وفا می کردند واین بلا ها به سرتان نمی آمد".
از کیفم سه تا نوار کاست در آوردم وروی میز گذاشتم و گفتم :" بهتراست این گفت و گو را که میان من وعاشق دل خسته ی شما بوده است، گوش کنید".
او بی درنگ گوشی تلفن را بر داشت و به نگهبان دستور داد کسی حق بیرون رفتن از شرکت را ندارد، سپس با خشم رو به من گفت :" نمی شود شما بایستید حرفهایتان را بزنید وبعد سه تا نوار کاست هم اینجا رها کنید و پی کارتان بروید".
گفتم :" حق با شماست اما من دوباره خواستم حق نان ونمک را به جا بیاورم و بیشتر از این شاهد واژگون شدن شما نباشم. باشد، اکنون که اینطور می خواهید، با هم گوش می کنیم".
مرد اول ایران، مانند یک ببرِ درنده ی زخمی شده بود. به هر سو می رفت مشت بر در و دیوار می کوبید. سرشت بد او با گوش کردن به آن نوارها آشکارتر می شد. در نواری که پخش می شد ازعشق خودم به مرد اول ایران سخن گفته بودم.
به مرد اول ایران توضیح دادم که تنها برای رد گم بوده است که آن سخنان را گفته بودم. آنچه او را سخت به خشم آورده بود گفته های ریش خند آلود و قهقه های تحقیر آمیز دخترها بود. آن دو دوست پشت سر هم از بلاهایی می گفتند که بر سرش آوردند. یکی تعریف می کرد و در آن میان اگر چیزی را فراموش کرده بود آن دیگری گوشی را می گرفت و با آب و تاب یادآوری می کرد. از خال های بدنش، از کج و کوج بودن انگشتان پاهایش، و از اینکه چگونه ویسکی را با شاش مخلوط کرده به او خورانده اند. ازبدگویی هایی که از من کرده بود: از اینکه بی عاطفه وبی رگم و دوتا بچه را به امان خدا رها کرده ام . ازشوهر خوش تیپ جوانم که کامجوی هایش را از من کرده است و تنهایم گذاشته است. از مرد اول ایران، اگر با من کارمی کند، به دلیل روابط عمومی گسترده من واعتباری ست که در میان هنرمندان دارم. گفته بوده است که بودن من برای کمپانی های او وسیله تبلیغات خوبی است. اینکه نمی تواند زنی مانند من را که تا این حد بی عاطفه و خود خواهم دوست داشته باشد ...
اورا کشته بودم، علایم حیات در او دیده نمی شد. می خواستم پس از دوران شکیبایی و بردباری هرچه کینه در سینه از او داشتم بر سرش آوار کنم و کرده بودم.
کاملاً پیش من رسوا شده بود و دیگر از آن مرد متکبر ومغرور چیزی به جا نمانده بود. فرو ریخته بود و کوچکترین ادعا یا نشانه ای از خود بزرگ بینی در رفتار وکردارش دیده نمی شد. برخاستم. سرفراز و مغرور روسری خود را از روی شانه هایم به سر کچلم کشیدم و گفتم: " به نگهبان دستور بدهید که مانع رفتنم نشود. تمام اسناد و مدارکی را که پیش من و به نامم دارید، طی یک جلسه ی رسمی با حضور تمام وکلا و مدیر مالی شرکت به هر نامی که می خواهید برمی گردانم".
گویی از کابوسی وحشتناک برخاسته باشد، چهره اش سرخ و گداخته بود. جلوی در ایستاد ودست هایش را به حالت صلیب باز کرد وگفت : " حق نداری بروی، نمی گذارم، نمی گذارم بروی. حق نداری تنهایم بگذاری".
با پوز خند گفتم : " چه کسی این حق را از من می گیرد!؟ شما؟ اوه! به قول خودتان، حق گرفتنی ی ست نه دادنی و شما برای گرفتن وداشتن چنین حقی هیچ کار درستی انجام نداده ای و هیچ حرمتی را نگه نداشته اید، از جلوی راهم کنار بروید".





افسانه دوازدهم
نشسته با ساز، خیره در تصویرهایی که از لبتاپ پخش می شد و کوشش می کرد تا خواسته ی مرا برآورده کند. وبر روی آن ویدئو آهنگی که در متن آن زنی سیاه پوش با ضجه اشک می ریخت وشعر می خواند را بگذارد.
به او گفتم :" می دانم برایت سخت است اما خیلی وقت است که می خواهم روی این مراسم آهنگی باشد. به این چهره‍ی دردمند نگاه کن. انسان را به یاد زنان سرخ پوست قبیله تارومار شده می اندازد. نگاهش کن گویا در ژرفای سیاهی چشمان اش شب بی ستاره ای را زندانی کرده اند. گیسوان سیاه پریشانش با آن رگه های بیرحم سفید، سالهای جوانی او را که در بند سنت وخرافات زیسته است را یاد آوری می کند. بنگراکنون چگونه گیسوانش رها وبی بند وبار بر شانه هایش ریخته اند.
او که گریستن من از نگریستن را درآن ویدئو نمی تواست تاب آورد، هم چنان ساز در آغوش به سوی من خم شد وگفت :" افیون، دختر کوهستان، سرخ پوست ِسفرهای آسمانی برایم حرف بزن، چرا اصرار می کنی؟! اگر ندانم کیست چگونه می توانم با ناله های آن خانوم سیاه پوش واشک های ریزان تو برای این ویدئو هم اکنون آهنگی بسازم" ؟
اشک چشمانم را با پشت دست زدودم و با لبخند تلخ گفتم :" انگار هم نشینی با من در تو اثر خودش را کرده است. دیگر سخن نمی گویی از واژه ها شعرمی سازی".
با قیافه حق به جانبی شانه هایش را بالا انداخت و گفت :" اگر پیوسته افسانه افیونی به مادربزرگ بزرگ من هم می دادند، سجاده جانمازیش را جمع می کرد، بیکینی به تن همین جا برایتان کنفرانس فیمنستی به راه می انداخت".
گفتم : " واقعا که خوب می دانی چگونه مرا بخندانی ".
گفت : " والله، من از ترسم، نمی توانم حرف بزنم، وگرنه دلم نمی خواست، با همان قدرتی که در برابرآن آقا ی اول وآخرایستادی به یک ویدئوی تراژیک بپری و مرا در خماری آن افیونِ ِناب بگذاری"!
گفتم : " تو بی حوصله ترین آدمی هستی که دیده ام، می خواهی ازاین شاخ به آن شاخ بپرم، خب من به ترتیبِ افسانه ها جلو می روم".
گفت : " روکه نیست ... من و بی حوصلگی! حوصله ی خودم سهل است، بلکه حوصله ی جد و آبادم را هم به شما بخشیده ام، سرخپوستِ عصیان جو. دوست داشتم با سرِتراشیده تورا می دیدم"!؟
گفتم : " عجب چیزعجیبی می خواهی ! اما حتماً خواهی دید ... حتماً".
دو روز از ماجرای بیرون آمدنم از شرکت مرد اول ایران گذشته بود. دوستان و مدیرانش پیوسته تماس می گرفتند واز حال بد او قصه ها می گفتند که می دانستم بازی بیش نیست. شب از نیمه گذشته بود، صدای مادرم از آن سوی خط تلفن به جانم زلزله انداخت. نخستین کسی که نگرانش شدم، برادرم بود. اما مادرتنها می خواست مطمئن شود که حالم خوب است. می دانستم خبر بدی انتظارم را می کشد و وحشتناک تر اینکه در پس زمینه‍ی صدای مادرصوت قرآن به گوش می رسید.
مادرم خیلی آرام وشمرده گفت : " افسانه، تو بچه بزرگ من هستی، می دانم که احساساتی با چیزی برخورد نمی کنی ...".
داد زدم :" مادر من، تو بیشتر داری با این دلداری هایت مرا می کشی بگو کی..."؟
گفت :" ببین هنوز اتفاقی نیفتاده، اما پدرت ....پدرت ...".
صدای عمویم بود که در صدای مادرم پیچید که داد می زد: "بابا جان بگو بیاید دیگر می خواهد بعد از خاک سپاری ...".
گفتم : " مامان، قول می دهم بچگی نکنم فقط بگو ... دقیقاً بگو چی شده"؟
گفت : " پدرت سکته کرده است. دکترها برای معاینه کردنش آمده اند ولی من وعمویت فکر نمی کنیم زیاد تاب بیاورد. نمی دانم برای کی پرواز هست؟ اما زودترخودت را برسان ".
کوشیدم مادر را دلداری بدهم که نگران هیچ چیز نباشد. بی درنگ به همکارخلبان تلفن کردم، نبود. ولی همسرش گفت: " تا چند ساعت دیگر از پرواز برخواهد گشت".
ساعت پنج صبح من با خواهرم در هواپیما نشسته بودیم. غرق در خاطراتم از پدربودم. در دل از او خواهش کردم به راه من باشد. با بر آمدن آفتاب پا به آن خاک سرخ گذاشتم. باورم نمی شد کسی که در بستر مرگ افتاده بود، آن مرد عاشق باشد. مردی که وقتی از افسانه اش می گفت رنگ پوست صورتش، از سبزه به گلبهی می رفت. من کاملاً شبیه اوبودم. پیشانی بلندم که پدرهر وقت موقع اصلاح صورتش آینه کم می آورد به شوخی روی آینه پیشانی من صورتش را اصلاح می کرد. ابروان کمانی با چشمان پشت بلندم که مادرسفیدی بیش ازحد آن را ارثی از پدرم می دانست و وقتی هم عصبانی می شد به من می گفت:" با آن چشمان گوسفندی بروبر به من نگاه نکن". لب های سرخ من که چند بار اولیای مدرسه را به گمان انداخته بود که من با لب های ماتیک زده به مدرسه می روم. سرانجام والدینم را خواستند. مادرم از آمدن سر باز زد. پدرم آمد وبه مدیرمدرسه با سادگی تمام گفت : " لب خودِ دخترم رنگ گل رُز، مثل لب خودم ... ولی من سیگار می کشم، برای همین کبود شده است".
نگاهش به من افتاد که بی گناهانه دست هایم را بغل کرده در گوشه ای ایستاده بودم. با خشم روبه مدیر مدرسه گفت:" خانوم! این لب ها نشان می دهد طبیعی ست. شما خودتان از این چیزها استفاده می کنید، بهترازمن می دانید، آن وقت به خاطررنگ طبیعی لب دختر م مرا به اینجا کشانده اید"؟!
دست های خودم را نگاه می کردم، با دست های او فرق داشت ومن همیشه آرزو می کردم دست ها وبه ویژه انگشتان بلند وکشیده ی اورا داشته باشم. اکنون اما می کوشیدم به آن دست ها که بی حرکت، در دو سوی بدنش خوابانده بود، با دست های کوچکم انرژی بدهم.
در آینه خودم را می دیدم و می دیدم که نیمه ی من از من می رمید. همان پیشانی بلند، همان ابروان کمانی که دل مادرم را هدف گرفت، تا اورا آبستن از نیمه ی بیشتر هستی خود کند وآن لب های کبود که برای همیشه به سوی خاموشی می رفت.
پدر خواهش مرا پذیرفته بود. چون مادر و عمویم درشگفت بودند از اینکه اوکه رفته بود، با قدم گذاشتن من به خانه آغاز کرد دوباره به نفس کشیدن. ازعمویم خواستم اورا به بیمارستان ببریم. درصندلی پشتی اتومبیل، پدررا در آغوش خود داشتم. یک روزآفتابی از واپسین ماه بهار بود در گوشش قصه می گفتم وچهره اش را با اشکهایم می شستم. ناگهان به شدت تکان خورد، واژه ای نامفهوم به زبان آورد. عمویم با شادی به عقب برگشت، من پیوسته از اومی پرسیدم من کیستم. سرانجام گفت : " توخواهرمی " .
رگباری آغاز کرده بود به باریدن، اما، آفتاب هنوز می درخشید. عمویم به هوا ناسزا می گفت :" لعنتی چه وقت باریدن است"؟!
ولی من با شوق به همراه آسمان می باریدم واز نسبت جدیدم با پدر شاد بودم، چون او هیچ خواهری نداشت !!!
باغچه‍ی بیمارستان از خویشاوندان پدرم پر وخالی می شد. اما من به پدر اجازه‍ی رفتن نمی دادم وهر روز در گوش او دهها بارافسانه ماندن را می خواندم. پزشک ها از دست من عاجز بودند. تا یک پزشک جوان که با بی رحمی جلوی چشمان من سرنگ در دست وپای پدرم فرو می کرد وپدرهیچ حرکتی نداشت. ازپزشک نظرش را پرسیدم :
همانگونه که عکس سر وتمام بدن پدررا جلوی نوری که از پنجره به داخل سرک کشیده بود گرفته بود ونگاه می کرد، گفت : " نشانه های زندگی همه از مغز رفته اند. اما قلب پدرتان مثل قلب یک جوان بیست ساله طبیعی و خوب می زند".
پرسیدم : " فکر می کنید چقدر می تواند دوام بیاورد"؟
پزشک با تاسف سرش را تکان داد وگفت : "اصلاً نمی شود حدس زد، ممکن است تا یکی دوسال هم به این زندگی ادامه بدهد، اما رفته رفته کلِ بدنش زخم می شود".
گفتم : "یعنی هیچ امیدی نیست که دوباره اعضای بدنش ..."؟
گفت : "نه خانوم ... متاسفانه مغز کاملاً مرده ...".
نخست با مادرم مشورت کردم که همه تصمیم گیریها را به من سپرد. در یک جلسه یخانوادگی که در جمع عموها و خواهرها وبرادرم بود، گفتم : "پدرم آدم خاصی بود". عمویم با اعتراض گفت : "بود! یعنی چه؟ او هست"!
گفتم : " بله، پدر با یک قلب جوان در یک جسم کاملاً مرده به زندگی ادامه می دهد. اما، باید بپذیریم او مرده است و تنها قلبش، که همه ی هستی اش را در خود دارد، ازقلب من وشما بهتر می تپد. اما اکنون ازشما نخواستم اینجا جمع بشویم تا از کرامات پدرم بگویم. چه بسا همه بهتر از من می شناسیدش. او پدر فوق العاده ای نبود، به هیچ معیار اخلاقی با الگوهای جامعه اعتقاد نداشت. اما او یک عاشق به تمام معناست. او به پرنده ها غذا می داد. گربه های ولگرد را از سرمای زمستان به پناه خانه می آورد. یک شب سرد زمستان، پالتوی تنش را به یک ولگرد بخشیده وخودش لرزان به خانه آمده بود".
به مادرم نگاهی انداختم. مادرم درمیان اشک هایش با لبخند تلخ حرف مرا تائید کرد".
گفتم :" من حتم دارم اگر پدرم می توانست حرف بزند، بی شک موافق من بود، تا قلب عاشق اش به کسی داده شود که با آن سالها زندگی کند و گربه های بی پناه را پناه دهد".
ساکت شدم. همهمه ای درگرفت و ناگهان غیراز مادر و برادرم، همه بر سرم فریاد کشیدند. عمویم با خشم به سویم براق شد وگفت : "تودختر چشم سفید، می خواهی برادرم را زنده زنده درگور بگذاری"!؟
پدر پنج روز بود که در کما بسر می برد. رئیس بیمارستان دستور داده بود یا این مریض پر طرف دار را اخراج کنند، یا جلوی ملاقاتیان را بگیرند، که باغچه ی بیمارستان را به پیک نیک خانوادگی تبدیل کرده بودند. باور داشتم اگر پدرم قدرت از جا برخواستن داشت، آن خویشاوندان را که درزمان حیاتش وقتی به آنها نیاز داشت پیدایشان نمی کرد، با کتک از آنجا بیرون می انداخت. همه درپیرامون پدر گرد آمده بودیم و مادرم بالای سرش گریه می کرد وبا زاری می گفت :"مرا تنها نگذار ... من با این بچه‍ی جوان ... من پس از سی سال با تو بودن کجا بروم؟ کجا را دارم ... بختم ... جوانی ام، مهربانم، توکه راضی به اشکهایم نبودی... ما هیچ کجا جدای ازهم نبودیم. اجاق خانه ام را خاموش نکن...".
پدرم نفس عمیقی کشید، همه نفس ها را در سینه حبس کردیم. چهره اش در هم رفت و از گوشه چشمان بسته اش دو قطره اشک بیرون زد، تنها دو قطره، وبه حالت پیشین خود باز گشت.
پرستار همه را از اتاق بیرون کرد، ولی من ماندم، با پسر عمویم. سرم را روی سینه پدرم گذاشتم. مثل ساعت تیک تاک می کرد. به صدای قلب عاشقش گوش می دادم که آهنگ رفتن را به سختی می نواخت. پاهایش را در آغوش کشیدم. اشک هایم پاهای رنگ پریده و ورم کرده اش را شست وشو می داد. تاب نداشتم قلب اورا که در هر زمان رها وآزاد بود، در بند آن همه دستگاههای عجیب وغریب ببینم. پاهایش را رها کردم، سرش را در آغوشم روی قلبم گذاشتم وهم چنانکه که اشک می ریختم درگوشش زمزمه کردم : "چرا نمی زدایی از سقفم ابرهای سیاه را پدر، تو از هرکس برایم مهم تری. راز زندگی، راز عشق را تو به من آموختی. بوی خاک باران خورده، بوی چمن، بوی بهار، بوی شکوفه ها را توبه من آموختی. پدر من آن روز که راز تولدم را از تو شنیدم به یکباره بزرگ شده ام. عصرها به تماشای غروب می نشستم و به تو و به عشق بزرگت می اندیشیدم. ببین همه چیز برای پروازات آماده است. نگران این زمین با آدم هایش نباش، باور کن همه چیز همان است که شصت سال دیده ای و رنجش را برده ای. قول می دهم مثل همیشه باشم، باهمه‍ی توانم. تو هم قول بده هر کجا هستم با من باشی و از دست های تنها و بیچاره ام نگیری آن نور شفاف خورشیدی خود را، تا هر روز که بیدار می شوم عطر خاک باران خورده را در کف دستم حس کنم. پدر ....پدر...پدر".
حس می کردم انگار آنچه می گویم، آهنگ لالایی آرامش بخشی ست که خواب او را ژرف تر می کند. نگاهش می کردم چهره اش در هاله ای از نور خفته بود. زندگی مانند آب روان ازدستهایش برون می تراوید ومی رفت. او واپسین هدیه اش رابه من داد. ضرب آهنگی که در سینه اش بود را به من بخشید. پدر هرگز مثل پدرهای دیگر نبود. اوپس از آن هدیه تولدم، دیگر هرگز به من هیچ نداد. گویا همه محتوای جانش را در هنگام آبستن شدن آن دختر بالابلند، به من بخشیده بود. این را خوب می دانست که درجهان بیرون از آن روح هیچ هدیه ای مرا خشنود نخواهد کرد. اینگونه بود که وقتی نگاهم می کرد، آنچه را که به من داده بود، با غروردرمن زنده و بالنده بازمی یافت. انگار این باور بود که چهره اش را آن همه روشن و تابان کرده بود. از پنجره می دیدم، پرواز رنگ را، رنگ عشقی که به من زندگی بخشیده بود. رنگ عسلی چشمانش را بر فراز کوه درباران می دیدم و پدرم را بهار با خود می برد. همان ماهی که او مادرم را از نیمه دیگر خود آبستن وجود من کرده بود.
انگشت اشاره ام را به سوی صفحه ی لبتاب گرفتم و گفتم : "این مادر من است، با گیسوان پریشانش که بخت از دست رفته اش را باز می خواند. زمان در من ایستاده بود اما بیرون از من زندگی همان موجی بود که همچون همیشه افتان و خیزان پیش می رفت".
آن هنگام که پدررا به خاک می سپردند، ناگهان دریافتم که جهان چه بی ارزش است. خاک خروار خروار بر سرش فرود می آمد و او را درسرمای سیاه خود فرو می بلعید. ولی قلب عاشق او هم چنان در من می تپید ومرا به سوی فرداهای ناپیدا می برد. ناگهان باران گرفت. آسمان قطره های زلال خود را برپیکر پدر فرو می بارید. پیکر پدرم درباران به ژرفای زمین می رفت تا شاید در آینده دور گلی از خاک وجود او برآید و برگیسوان زنی زیبا بنشیند. همه خانواده گریزان از باران به سوی اتومبیل هایشان شتافتند. اما من هم چنان زیر باران ماندم وتن وجانم را به نوازش های آسمانی آن سپردم. دلم می خواست بدیهایم همانجا از من شسته شود و در دل خاک گم و گور گردد.
دایی ام سر خاک پدر آمده بود که مادرم با همان گیسوان پریشان با گریه وشیون به او حمله کرد و گفت:"اینجا چه می کنی؟ آمده ای که چه بشود؟ تا مطمئن شوی کسی که دوستش نداشتی براستی مرده است؟ وقتی کسی می میرد برایش چهل شمع روشن می کنند. اما برای او یک شمع روشن است: دل من که آتش گرفته است و می سوزد. چیزی که درمن بود، درمن ماند، به کسی هم ضرری نرساند، برو، از اینجا برو. نمی خواهم نگاه پیروزی را در چشمانت ببینم ... در این سی سال کجا بوده ای؟! من با او خواهم بود، حتا مرگ او مرا به شماها برنمی گرداند ...برو".
مادرم هرگزاز عشقش به پدرم حرف نمی زد اما حالا نشسته و با گریه وگاهی لبخندی تلخ به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و ازگذشته واز پدر، می گفت:"او هیچوقت از دوست داشتن من دست نکشید".
مادرغمی را که درپشت مژه های بلند ش بود، قطره قطره می گریست وادامه می داد:"او ایستاد، برابر دو طایفه، یک روستا با آدمهای متعصبش ایستاد. دور از چشم پدر ومادرم یکد یگر را می دیدیم اما ترس همیشه با ما بود. هیجان آن لحظه ها بهترین زمان زندگیمان بود. هیچکس نتوانست عشق مرا ازسینه اش بیرون بکشد، وقتی به او می گفتم :"همه را به خاطر من از دست داده ای! می گفت: "آدمها سالها با هم زندگی می کنند، ولی تنها ازهم، اما من وقتی تورا دارم، دنیا چه اهمیتی دارد. چشمان تو چون دو خورشید مرا در آفتاب خود گرم می کرد".
زنها موجودات شگفت انگیزی هستند، نیروی شگفتی در پنهان داشتن رازهایشان دارند. مادر حتا به من که میوه‍ی عشق و جوانی او بودم، هرگزاز رازدرون سخن نگفته بود. اما، اکنون که پدر نبود زبان گشوده بود واز عشق خود می گفت.
در حالی که عشق پدربه اوهمیشه آشکار بود و پدر در این زمینه هرگز نمی کوشید چیزی را در پرده ی راز نگه دارد. با مرگ پدرم یک انتظار طولانی برای من وخانواده ام پایان پذیرفت. سالها بود که بچه هایم را ندیده بودم. در همان روزهای عزا، دوپسر نازنین من با محافظ واجازه پدرشان به مراسم عزاداری پدربزرگشان آمدند. من دست های خالی وسردم را در دست های گرم آنها پناه دادم. هر سه در شرایط دشواری بودیم. به من شما می گفتند. خواهرم اعتراض کرد و من برای امیدم، مادر شدم وبرای رضا مامی جان. افراد خانواده نمی دانستند که از آمدن آنها باید بخندند یا گریه کنند. با نوحه های تلخ عزا و چشمان گریان به آنان خوش آمد گفته بودند. امید با چشمان چون آفتاب سوزانش با أدب تلاش می کرد مانند یک مرد رفتار کند، ورضایم با چشمان سیاه وزیبایش، و با لبخندی که گونه هایش را چال می انداخت، جذاب ترش می کرد، شرم زده در گوشه ای ایستاده بود. خدا را شکر می کردم عطر تن ودست های آنان تحمل غم مرگ پدرم را آسانتر می کرد. مادرم تا فضا را آرام می دید خانه را برای من وبچه هایم خلوت می کرد. در میان آن دو قرار می گرفتم و با هر یک از دستهایم یکی شان را در آغوش می گرفتم. گاهی در میان سالن خوابمان می برد. درآنگونه لحظه ها تلاش می کردم تکان نخورم، مبادا دستم از دستهایشان جدا شود. بیدار که می شدم امیدم را چنان به خود خیره می یافتم که انگار داشت ژرفهای هستیم را می کاوید. او ژرف وشگفت زده نگاهم می کرد. گاه از خورشید چشما نش گرم می شدم وگاه از پرسش نگاهش می سوختم. رضا خیلی آسان خودش را بیان می کرد وحرف دلش را می زد. من بودم و عشق جگر گوشه هایم در نبود پدر، و اندوه اینکه پس ازچند روز، آنان نیز مرا تنها خواهند گذاشت.
مادرم کلید کمد لباس پدر را به من داد. چون من فرزند بزرگ او، و میوه‍ی عشق اش بودم. در نخستین نگاه درآن چیز ویژه نیافتم. اما، در یکی از کشوهایش، هم چنانکه که دستم را به کف و دیواره هایش می کشیدم، ازدرون پیراهن آبی آسمانی که هدیه من به او بود در روز پدر. صدای خش خشی شنیدم. پیراهن را با سلیقه ی خاصی تا زده بود و نامه ای را در لابلای آن پنهان کرده بود.
خدای من نامه ای که برای پدر در یک روز خاص، درست یک سال پیش نوشته بودم. آن روز به خانه تلفن کردم. پدرم با نفس بریده بریده، همانطور که گریه می کرد، گفت :"تنهایم ... مادرت را بردند بیمارستان ومن مجبورم توی این خانه لعنتی بمانم ...ما هیچ کس و نداریم".
پدر از اینکه مادر را به بیمارستان برده بودند و نتوانسته همراه او باشد ناراحت بود. مثل بچه ها اشک می ریخت و چون چند ماه پیش خانه را دزد زده بود، حالا به خاطر دل مادردر خانه مانده بود، و گریان و درهم شکسته آن را نگهبانی می کرد. مادرم بیشتر وقت ها بیمار بود. سنگ کلیه داشت. برادرم اورا به بیمارستان برده بود. صدای پدرم پای تلفن مرا آشفته کرد. من با دوست کارگردان زندگی می کردم و جان وتنم در شکنجه بود. برای پدر نامه ای نوشته بودم که اکنون آن را، در جیب آن پیراهن آبی رنگش باز می یافتم. همان جا در گوشه ی هال نشستم وبا صدای بلند آغاز کردم به خواندن نامه. مادر وخواهر، دختر عموهایم هم دورم حلقه زده بودند وگریه می کردند. با روان نویس سبز رنگم نوشته بودم:
تقدیم به پدر عزیزم علی ...
حتماً خیلی تعجب می کنی که من برایت نامه نوشتم. آری تعجب هم دارد به ویژه اینکه اکنون ساعت ۲.۴۰ دقیقه بامداد است و من به یاد پدرم می نویسم، به یاد تنهایی پدرم به یاد اشکهای پدرم. و به این می اندیشم که چه سالهایی تو درگیرگرفتاریهای خودت بودی و من در گیر خودخواهی خود. از هم دور افتادیم، بدون اینکه منظوری داشته باشیم. پدر...پدر...پدر. می خواهم ساعتها نامت را صدا بزنم، تا بدانی که تنها نیستی، زیرا خون تو در رگهای من است. من که همچون مرد همیشه ایستاده ام وایستاده خواهم مرد و بدان در هر شرایطی مانند مادری که از طفل خود نگهداری می کند و در هر زمانی که نیاز به وجودم داشته باشی با تو خواهم بود.
آری، آنشب که مادر بیمارستان بود، وقتی قصه تنهایی ات را با آن همه احساس و اشک بیان کردی، احساس کردم مانند مادری که نگران طفل شیرخواره ی خود می باشد، نگران تو ومادر هستم. فهمیدم انسان در برابر پدر ومادر خود نیز احساس مادری یا پدری می کند که اگر آنها با هم بد باشند، به تنهایی پدر یا مادر من هستند. خدای نا کرده اگر نباشند من چقدر تنها و بی کس خواهم بود. برای همین می گویم پدرجان، پدری که خونش در رگهای من است و روحش در هستیم، نامش اعتبار زندگیم. چه کسی می تواند به این درجه برایم عزیز باشد ودر جایگاه تو قرار بگیرد!؟ مطمئنم که هیچکس.
پدر عزیزم ...بزرگم ... نازنین ترینم، برای چه تنهائی؟ در حالی که دل کوچک من مالامال از عشق به توست.
اگر یک روز لازم باشد زندگیم را نیز به پایت می ریزم. برای چه نگران فردایی؟! در حالی که فردا در دست های کوچک من است، و آن را با احترام به تو تقدیم می کنم. آری فردا از آن من است و زندگی من از آن تو. همیشه به یاد داشته باش که هیچ گاه تنهای ات نخواهم گذاشت. آن شب اگر ذره ای نگران می شدم، همان شبانه به سوی ات می آمدم ودر آغوش گرم خودم که دردهای فراوان هنوز گرمایش را نگرفته، به تو پناه می دادم. بدان هیچ پناهگاهی امن تر از آغوش من برای تو نیست. می دانی چرا؟
برای اینکه من فرزند نخست توهستم. میوه ی عشق و زندگی ات هستم. بیشتر از هر زمانی تورا درک می کنم ودوستت دارم، مثل دوران طفولیتم که نمی دانستم چرا؟ ولی دوستت داشتم . ولی اکنون به همان اندازه دوستت دارم، اما با درک وفهم بیشتر. به تو نیاز دارم، به دستهای خسته ات، به چشمان بیمار و پراز اشکت، و به آغوشت که مهربانتر از تو وجود ندارد. همان آغوشی که مادرم آن را لایق دانست وتسلیم اش شد و مرا بوجود آورد.
پدر تودنیای منی، هرگز نبینم و نشنوم که احساس تنهایی می کنی. تو هر کسی که باشی، هر کاری هم که بکنی پدر من هستی، ومن در این سالها هم که از تو دور بوده ام و یا قهر، دوستت داشتم. آنقدر دوستت داشتم وعاشق ات بودم که از تو برای بعضی چیزها دلگیر می شدم و قهر می کردم.
پس همیشه عشق در کار بوده است و آن شب به این شب، صدای نفسهایت را بارها در گوشم حس کردم و اشک ریختم. خیلی فکر کردم به نتیجه نرسیدم مگر اینکه برایت بگویم وبنویسم که هنوزدخترت جای صدها مرد مثل ... می دهد. پدر تو نیاز به هیچ کس نداری. هر وقت احساس تنهایی کردی در خانه ی من، در قلب من به روی تو باز است. حتا آمدنم پیشت آنقدر سهل و آسان است که نیازبه توضیح نیست. هر چند می دانم بقیه خواهران و یگانه برادرم نیز نظر مرا دارند. پدر تو باید به وجود برادرم افتخار کنی. او با آن سن کم خود در برابرتو ومادر احساس مسئولیت می کند، که مردان سی وچهل ساله نمی کنند. من خودم هر وقت نیاز به یک دوست و مشاور دارم از او کمک می گیرم .
پدر عزیزم، مونسم، همدمم دیگر حرف تنهائی وبی وفائی را نزن، وبدان تو خوش شانس ترین پدر روی زمین هستی.
خدانگهدار : دوستت دارم
دخترت افسانه، یا سفید برفی تو.
این بود نامه ای که پدر، آن را همچون گنجی شایگان، در سینه آبی پیراهن پنهان کرده بود.
برای مراسم سوگواری پدرم دوستانم از تهران و شهرهای دیگر آمده بودند. سبدهای گل با روبانهای سیاه، حیاط خانه را با عطر خود در برگرفته بودند. از مرد اول ایران، خبری نبود. تنها در مجله‍ی فیلم، تسلیت گفته وگل فرستاده بود. درتهران بودم، در دفتر مرد اول ایران. دوست دختر امریکایی اش در آنجا بود و من دیگر به هیچ روی نمی توانستم بازیهای او را تحمل کنم. او همچنان می کوشید تا مرا از آن خود کند. اما من هم درشگفت بودم و هم شکنجه می شدم از اینکه می دیدم او هنوز هم در نیافته است که نمی تواند مرا بخرد.
عجیب بود. تمام آپارتمانم را به میدان جنگ مبدل کرده بودند. حتا پرهای داخل بالشت ها نیز از این تاراج در امان نمانده بودند. اثری از دزدی نبود و معلوم بود که به دنبال چیز ویژه ای بوده اند. فهمیدم آن چیز ویژه مدارک ارز مرد اول ایران بوده است. اما، من آن مدارک را از آپارتمانم بیرون برده بودم.
عجیب تر از همه این بود که مدیر عامل شرکت مرد اول ایران، به همراه همکار خود با من جلسه ای در یک رستوران گذاشتند. حرف حساب آنها این بود که اگر من مدارک مرد اول ایران را به آنها تحویل بدهم، صدها میلیون در حساب بانکی خود خواهم یافت. من خودم را به نفهمیدن زدم. گویی اصلاً نمی دانم در باره چه چیزی گفت وگو می کنند.
اما...
با خود که خلوت کردم یک وسوسه ی شیطانی به جانم چنگ انداخت. به اندیشه ام گذشت که باید مزد مرد اول ایران را در کف دستش بگذارم. فکر می کردم اکنون زمان انتقام فرا رسیده است. با این کارم هم از او انتقام می گیرم و هم اینکه نیم میلیارد ثروت دارم تا بتوانم بی هیچ نیازی به او کار تهیه کنندگی را پیش ببرم. خیال میلیون ها تومان ونقشه ای که برایش کشیده بودم مانع ازآن می شد، شب تا صبح را آسوده بخوابم.
با مادرم تماس گرفتم وبا او ماجرا را درمیان گذاشتم. مادرم پرسید : " آن اسناد پیش توامانت بوده است؟! اگر چنین بوده است، نباید به او خیانت کنی. اگر چنین کاری بکنی این پولها برای تو هم شادی و آرامش نخواهد آورد. در زندگی هیچ چیز به اندازه‍ی درستکاری با ارزش نیست. آیا می توانی او را لو بدهی وشب با خیال راحت سرت را بربالش بگذاری؟!
همچنانکه مادرم حرف می زد، به یاد شب گذشته و کابوس هایم افتادم. به ویژه خاطره ای از مادرم را به یاد آوردم. اوایل انقلاب بود و بانک ها ومغازه ها در شهر تبریز هدف بمب های دستی ومواد منفجره شده بودند. فامیل جواهر فروش، یک صندوق میوه پر از جواهرات را به مادرم سپرده بود. مادرم جلوی چشمان من که نهٌ سال بیشتر نداشتم، صندوق جواهرات را در زیر رختخواب ها پنهان کرد. از من خواسته بود به پدرم نیز نگویم چنین چیزی در خانه داریم. با گفت وگوی مادرم من به رویاها و باورهای کودکی ام باز گشتم. چقدر باورها راستین بودند و آدم ها قابل اعتماد!
مرد اول ایران، اتاقش را برای گفت و گو با من خلوت کرده بود. به موهای جوگندمی خود با دستهای سفید و رنگ پریده اش چنگی عصبی انداخت وگفت : " برای فوت پدرت خیلی متاسفم ... می دانم شرایط روحی خوبی نداری. اما باید تکلیف کار را روشن کنیم. نظرت برای ادامه کار چیست "؟
گفتم : برای پدرم متاسف نیستم . او یک مرد آزاده بود، از مال دنیا هیچ نداشت اما لذتهایش و شادیهایش را خوب می شناخت. برای به دست آوردن نبود که بود. او برای آهنگی زندگی می کرد که پیوسته در دلش نواخته می شد وآن آهنگ عشق بود.
در زندگی همه چیز را می توانی صاحب شوی، تمام آنچه که در عالم ماده وجود دارد می تواند از آن تو باشد. اما وقتی در دلت یک هیجان حس می کنی، یک لرزش خفیف ... آن احساس یگانه است، مانند ندارد، همتا ندارد، تملک پذیرهم نیست. پدرم با این موسیقی زیست، و با همین موسیقی مرد. اوعشق زنی را از آن خود کرده بود، زنی که در شانزده سالگی با همه هستی اش برای او سوگند یاد کرده بود که جاودانه عاشقش باشد. این چیزی ست که با تمامی ثروت جهان نمی شود خریداریش کرد. جهان مردانه ی زور و زر واسلحه نمی تواند آن را برای تو بیاورد. ما همه بهشت و جهنم را در درونمان زندگی می کنیم ... چه خوب است که عشق در این جهان هست ... اما در باره کار. من نمی توانم با شما کار کنم، یعنی دیگر نمی شود".
او که پیوسته با خشم به کنار صندلی مشت می زد، گفت : "پس تکلیف این اسنادی که به نام شماست چه می شود"!؟
گفتم : " پیش از این هم به شما گفته بودم یک جلسه ای با وکیل ومدیرهایتان با من بگذارید، تا من اسنادی راکه در درست کردن یا به دست آوردن آنها هیچ دخالتی نداشتم را به نام شما برگردانم".
پرسید : " یعنی شما در کارهایی هم خودت را شریک می دانی "؟ !
پاسخ دادم : " یعنی شما جوائز فیلم را خودتان گرفته اید؟ این فیلم اگر میلیونها بفروشد کارشما بوده است و من یکسال دور خودم چرخیده ام"!؟
او با پررویی گفت:" نخیر، یکسال تمام هزینه هایت را پوشش داده ای ... بهترین زندگی را کرده ای و...".
حرف او را بریدم و گفتم : " من آپارتمان، کار و اتومبیل خودم را داشتم. اکنون چی به آنها اضافه شده ... جانی را که تا کنون پاک نگه داشته بودم آلوده اش کرده اید. خیال می کردید می توانید با ثروت و شهرت مرا بخرید. من کارمند شما نبودم ... شریک شما بودم. قرار مان ۷۰% به ٣۰% بوده است. یعنی شما قرار داد خودتان را هم قبول ندارید"!؟
گفت : " یک وقت فکر نکنی آن کیف مدارکی که پیشه ات داری خیلی مهم است ومی توانی به خاطرش این گونه با من برخورد کنی! من فقط آن روزها می خواستم با این کار تورا امتحان کنم وگرنه آن اسناد به هیچ دردی نمی خورد".
گفتم : " شما همه ی آدم ها را با معیارهای خودتان می سنجید. من آن اسناد را فراموش کرده بودم. اما اکنون که حرفش را زدید می فهمم، براستی مهم اند. تا مطمئن نشوم از هر نظر درامانم، آنها را به شما پس نخواهم داد".
دو روز پس از گفت وگوی من با مرد اول ایران، جلسه ای تشکیل شد. من در برابر چشمان شگفت زده‍ی مدیران و وکیل های او تمام اسناد را به نامی که هنوز جایش خالی بود برگرداندم. مرد اول ایران ،چکی بابت ٣۰% سهم من درفیلم ها نوشت. البته پیش از اینکه جلسه رسمی بشود، من کیف اسناد او را برگرداندم.
اما، چک او وصول نشد و من ناچار شدم برای گرفتن حق خودم از مرد اول ایران، وکیل بگیرم. وکیلم نیز ناگزیر شد او را تهدید کند که اگر چک را وصول نکند، کپی اسناد را در اختیار وزارت اطلاعات خواهد گذاشت. مرد اول ایران، گویا احساس کرده بود که شوخی در کار نیست و مبلغ چک پرداخت شد.
خبر ازماهواره ایرانی، صدای امریکا پخش می شد. شاهزاده لیلاپهلوی در گذشته بود. این آخرین شاهزاده خانوم سرزمین پرشیا، از کودکی در کوچه های مه آلودغربت آواره گشته بود. خود او در این آوارگی دخالت نداشت. تاریخ این سرنوشت را برای او رقم زده بود. و تاریخ بود که اکنون با قلم بی رحم خود مظلومیت مرگ انتخابی او را درشهر لندن در یک هتل گمنام به ثبت می رساند. من هم نسل او بودم وتاریخ میان ما آینه ای نهاده بود. من از بالای این آینه غبار گرفته به آینده می پریدم. در پشت این آینه شاهزاده خانوم لیلا را زهر جادو گر به خواب مرگ فروبرده بود؛ و شاهزاده او با شنل سرخ و اسب سفیدش، در پشت دیوار قدرت چرکین آخوند به دام افتاده بود و توان پریدن نداشت، تا در یک هتل قدیمی با بوسه ای او را از خواب هزاران ساله تمدن وسیاست بیدار کند. شاهزاده خانوم لیلا، بی گناه از هر آنچه پدر کرده بود، همچون خود او و من و هزاران ایرانی دیگر، سراب " دروازه ی تمدن بزرگ" را پشت سر نهاده بود و از جهان غربت سر درآورده بود. تا خود نیمه‍ی گمشده‍ی خود را در کویر بی امید زندگی پیدا کند. لیلا، جامه‍ی تنهایی اش را که پرچم شیرخورشید ایران بود، از تن بدر کرد، تا شاید بی آن، ساده و گمنام، به زندگی تازه ای دست یابد. اما، اینبارمرگ او را، عریان تر از پیش یافت و مخمل سیاه خود را، کفن پیکر جوان او کرد تا دختراکانی که، در آوارگی او نیز همچنان حسرت شاهزاده بودن او را در دل می داشتند از خواب غفلت سر بردارند، و در تابش آفتاب حقیقت، زندگی را چنان که هست ببینند. من با مرگ لیلا، که مطمئن بودم آینه‍ی خودش او را ربوده است، به عزا نشستم. روزها گذشت و هفته ها و ماهها.
ومن، جان بدر برده از مرداب و پلشت پستی که ملایان از زیستن در میهنم ساخته بودند، اندک اندک توانستم آوارگی خود را بی بال وپراز آسمان آغاز کنم.



 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست