عصر عالی بالتازار
گابریل گارسیا مارکز Gabriel Garcia Marquez
- مترجم: علی اصغر راشدان
•
کار قفس تمام بود. بالتازار بنا به عادت، آن را به سقف باران گیر آویخت. نهارش را تمام که کرد، گرما همه جا گستر شد. قشنگ ترین قفس جهان را ساخته بود. مردم زیادی به تماشایش آمدند. گروهی جلوی خانه گردآمدند. بالتازار قفس را برداشت، باید کارگاه نجاریش را می بست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۵ اسفند ۱٣٨۹ -
۶ مارس ۲۰۱۱
کارقفس تمام بود.بالتازاربنا به عادت،آن رابه سقف باران گیرآویخت.نهارش راتمام که کرد،گرما همه جا گسترشد.
قشنگ ترین قفس جهان راساخته بود.مردم زیادی به تماشایش آمدند.گروهی جلوی خانه گردآمدند.بالتازارقفس رابرداشت،بایدکارگاه نجاریش رامی بست.
زنش اورسولاگفت« بایدصوتتواسلاح کنی،مثل راهباشدی.»
بالتازارگفت« بعدازنهارصورت تراشید ن واسه سلامتی خوب نیست.»
ریش دوهفته ای چهره ش راباموهائی کوتاه وزبروسیخ سیخ،شبیه یال قاطر،پوشانده بود.مثل جوانی هیولاوارامااغفال
کننده به نظرمیرسید.توفوریه سی ساله شده بود.بدون ازدواج وداشتن بچه،چهارسال بااورسولازندگی کرده بود.این زندگی به اندازه کافی انگیزه بهش داده بودکه بی وحشت ادامه ش دهد.میدانست ساختن قشنگ ترین قفس دنیاراکه قبلاافرادی بهش سفارش داده بودند،نتوانسته بودبه انجام رساند.ازکودکی کارش قفس سازی بود.هرکارش نسبت به کارهای پیشینش چندان پیشرفتی نداشته بود.
اورسولاگفت« پس یه کمی استراحت کن،بااین ریش وپشم هیچ جارونمیتونی ببینی.»
درمد ت استراحت،بایدچندبارازننویش بالامیرفت وقفس رابه همسایه ها نشان میداد.اورسولاهم تاآنوقت به قفس دقیق نشده بود.اوناراحت بود.مردش کارهای نجاری دیگرش رانادیده گرفته وششدانگ حواس ووقتش راوقف قفس کرده بود.
دوهفته تمام خوابش آشفته وغلت- واغلت خورده وتوخواب پرت وپلاگفته بود.پاک ازفکراصلاح سروصورتش غافل
مانده بود.این ناراحتی ها تا آن لحظه پایان کارقفس سفارشی هم رهاش نکرده بود.
بالتازارازخواب بعدازظهرش که برخاست،اورسولاشلوارش رابایک پیرهن اتوزده ورومیزاطاق نهارخوری گذاشته بود.
اورسولاقفس رادرسکوت نگاه کردوگفت« چقدواسه ش خواستی؟»
بالتازارجواب داد« نمیدونم،سی پزوخرجش کرده م،تقریبابیست پزوگیرم اومده.»
اورسولاگفت« میشه پنجا پزو،توچارده روزآخری،خیلی شبامشت توگوش خودت میزدی.ازاون گذشته،قفس خیلی بزرگه.
فکرکنم بزرگترین قفسیه که توزندگیم دیده م.»
بالتازارصورتش رااصلاح کرد،گفت « فکرمیکنی اوناپنجاپزوبهم میدن؟»
اورسولاگفت« واسه « دن چپه مونتییل» هیچه.قفسم خیلی باارزشه،تومی باس شصت پزوحساب کنی.»
خانه خفه ونیمه تاریک بود.هفته اول آوریل بودوپرتوخورشیدبه طورغیرقابل تحملی کباب میکرد.بالتازارلباسش راکه
پوشید،درروبه حیاط رابازکردتاهوای تازه واردخانه شود.یک دسته بچه وارداطاق پذیرائی شدند.خبردرهمه جاپخش شده
بود.دکتر« اوکتاویوگیرالدو»،دکترپیری که زندگیش سرخوش،اماحرفه ش خسته کننده بود.بازن فلجش نهارکه میخورد،
رفت توفکرقفس بالتازار.روتراس داخلیش که روزهای گرم بهش پناه میبرد،گلدانهای زیادی بادوقفس قناری گذاشته بود.
زنش عاشق پرنده هابودوآنقدرآنهارادوست میداشت که ازگربه،که میتوانست پرنده بخورد،متنفربود.دکترگیرالدوبایدبعد
ازنهاربه سراغ یک مریض میرفت.توراه فکرمیکردومیرفت که ازکنارخانه بالتازارگذشت.واردخانه شدتانگاهی به قفس
بیندازد.عده زیادی تواطاق پذیرائی جمع شده بودند.قفس باگنبدتماشائی سیمی خشن،باسه طبقه کارشده داخلیش،راههای
ارتباطی،قسمتهای خاص برای دانه خواری وخوابیدن، یک میله بارفیکس وجفتک اندازی پرنده ها،اطاق اقامت برای
پرنده های مینیاتوری ویک جایگاه عظیم یخ سازی،رومیزبود.دکتربدون لمس کردن قفس،راه رفت وبراندازش کردوتو
خوداندیشید.قفس ازآن چیزی هم که زنش روءیاش راداشت،وسیع تروخیلی زیباتربود.
دکترگفت« یک تخیل واقعی ماجراجویانه!»
درمیان جماعت دنبال بالتازارگشت ونگاه محافظه کارش به اودوخته شدوبه طرفش رفت:
« شماآرشیتکتی درخشنده شدین!»
بالتازارسرخ شدوگفت« متشکرم.»
دکترگفت« نه،واقعیتومیگم.»
دکترگنده وبه شکلی شبیه زنی نرم وحساس بود.انگاردرجوانیش هم زیبابوده ودستهائی خوشتراش داشته.صداش طنین
گفتارلاتین کشیش راداشت.
« روهمرفته نگهداری پرنده همچین لزومی هم نداره.»
قفس راجلونگاه تماچیهای اطراف گرفت،انگارمیخواست بفروشدش.
« خیلی راحت میشه به درخت آویزونش کرد که واسه خودش بخونه.»
قفس رادوباره رومیزگذاشت.لحظه ای متفکرانه زیرنگاهش گرفت وگفت:
« خیلی خب،من میخوامش.»
اورسولاگفت« اون فروخته شده.»
بالتازارگفت« مال پسردن چپه مونتییله.موقع سفارشش پول زیادی داده.»
« طرح ونقشه ای بهت داده؟»
« نه،اون فقط گفته یه قفس به بزرگی اونیکه اونجاست،واسه یه جفت«تورپیاله»کوچک لازم داره.»
دکتربه قفس خیره شدوگفت« اما این واسه « تورپیاله» مناسب نیست.
« طبیعیه،دکتر.»
وبه طرف میزکه بچه ها دوره ش کرده بودند،رفت وگفت:
« اندازه هاش دقیقا حساب شده ست.»
وباانگشت اشاره ش به قسمتهای گوناگونش اشاره کرد،بامفصل انگشتش به گنبدش ضربه زد.ازسیمهای قفس گرفت و
بلندش کردوگفت:
« ازمقاومترین سیما که تونستم پیداکنم،ساخته شده.هرگره ازداخل وخارج سنجیده شده.»
یکی ازبچه ها توحرفش پرید« اون واسه یه طوطی جون میده!»
بالتازارگفت« درسته.»
دکترسرش راتکان دادوگفت«خیلی خب،اون طرح وسفارش دقیقی بهت نداده که،تنهاگفته یه قفس بزرگ برای تورپیاله لازم داره،مگه نه؟»
« همینطوره.»
« پس هیچ اشکالی درکارنیست،یه قفس بزرگ واسه « تورپیاله» یه چیزه،این قفس یه چیزه دیگه ست.هیچکس نمیتونه
ثابت کنه که کسی این قفسوبه توسفارش داده.»
بالتازارسردرگم گفت« من این قفسودقیقاواسه اون ساخته م.»
دکتردستهاش رابابیحوصلگی تکان داد.اورسولامردش رانگاه کردوگفت:
« میتونی یکی دیگه بسازی.»
بعدبه دکترنگاه کردوگفت« شمام عجله ندارین که!»
« من به زنم قول داده م امروزبعدازظهرقفسوواسه ش ببرم.»
بالتازارگفت« خیلی معذرت میخوام دکتر،آدم چیزی روکه فروخته،نمیتونه بفروشه که!»
فکری به خاطردکترخطورکرد.عرق چانه وزیرگلوش رابادستمال پاک کرد.بدون برگرداندن نگاه ازنقطه ای مشخص،
درسکوت به قفس خیره ماند.انگاربه یک کشتی درحال دورشد ن خیره شده بود.
« چقد براش بهت داده؟»
بالتازاربه جای جواب داد ن،پرسشگرانه توچشمهای اورسولارانگاه کرد.
اورسولاجواب داد« شصت پزو.»
نگاه دکترهنوزروقفس بود،آه کشید:
« این قفس فوق العاده ست.فوق العاده خارق العاده ست!»
به طرف درحرکت کردوخودراباسرعت بادزد.خندیدوحادثه رابرای همیشه ازذهنش بیرون راند.گفت:
« مونتییل خیل ثروتمنده.»
درواقع خوزه مونتییل ازآنچه چوافتاده بود،ثروت کمتری داشت.امابرای رسیدن به آن،ازهیچ کاری روگردان نبود.
درفاصله چندبلوک چپیده ازخانه های رودرروی هم،که درآن هیچکس ازبوی اشیاء غیرخریدنی استفاده نمیکرد،
خبروجریان قفس،چنگی به دلشان نمیزد.زن خوزه مونتیل همیشه ازفکر مردن زجرمیکشید.بعدازنهارچفت درهاوپنجره
راانداخت ودراطاق خواب نیمه تاریک،دوساعت باچشمهای بازدراز کشیدتاخوزه مونتییل به خواب بعدازنهارش برسد.
سروصدای زیادناگهان غافلگیرش کرد.دراطاق پذیرائی رابازکرد.گروهی راجلودرخانه دید،بالتازارهم باقفس وسط
جماعت بود.بالباس سفیدوصورت تازه اصلاح کرده وحالت معصومانه وفروتنانه چهره ی تهیدستهادرموقع ورودبه
خانه ثروتمندها.
زن خوزه مونتییل باچهره برافروخته دادزد« چه قفس فوق العاده ای!»
بالتازاررابه داخل هدایت کردوگفت
« یه همچین قفسی توعمرم ندیده م!»
خودراجلودرنگهداشت وازهجوم جماعت جلوگیری کرد.گفت:
« بیارش تو.به زودی جلوی اطاق پذیرائی مون میدون جنگ خروسامیشه.»
بالتازارباخانه خوزه مونتییل غریبه نبود.بارهابرای خرده کاریهای نجاری فراخوانده شده بودودرستی وکاردانی خودرا
ثابت کرده بود.اوباثروتمندهامعذ ب بود.به آنها،به زنهای نفرت انگیزوپرخاشگرشان وبه جراحیهای ترس آورشان روی
خودش که فکرمیکرد،گرفتاراحساس اندوه میشد.
واردخانه که شد،تنهاتوانست خودراجلوبکشد،پرسید:
« پپه هست؟»
قفس رارومیراطاق پذیرائی گذاشت.خانم خوزه مونتییل گفت:
« اون مدرسه ست،بایدالان بیاد.»واضافه کرد« مونتییل داره دوش میگیره.»
خوزه مونتییل وقت دوش گرفتن نداشت.سراسیمه الکل کافوربه خودش میمالیدکه برودوببیندچه میتواندبکند وتوخانه چه خبر است.آنقدرمحافظه کاربودکه بدون پنکه برقی می خوابیدتا صداش بیدارش نکند.
دادزد« آدلایدا!اونجا چه خبره؟»
خانمش دادزد« بیا یه چیزفوق العاده قشنگوببین!»
خوزه مونتییل نرفت ودرجاش ماند،دستمالش رادورگلوش پیچیدوکنارپنجره ظاهرشد.
« اون چیه؟»
بالتازارگفت« قفس پپه ست.»
خانمش مبهوت نگاهش کرد.مونتییل گفت« مال کیه؟»
بالتازارتکرارکرد« ماله پپه.» وبه طرف خوزه مونتییل برگشت« پپه اونوسفارش داده.»
تااین لحظه هیچ حادثه ای پیش نیامد.بالتازارخیلی نزدیک پنجره شد.درحمام بازشدوخوزه مونتییل باز یرشلواری ازاطاق
خواب بیرون امدودادزد:« پپه!»
خانمش بیحرکت درجاش زمزمه کرد« اینجا نیست.»
پپه توچارچوب درورودی ظاهرشد.اودوازده ساله میشد.مژه های برگشته ای داشت.مادرساکت واندوهگینش رانگاه کرد.
خوزه مونتییل گفت«بیااینجابینم!اونوتوسفارش دادی؟»
پسربچه سرش راروبه پائین گرفت.خوزه مونتییل موهاش راتوچنگ کشیدووادارش کردتوچشمهاش نگاه کند:
«جواب بده!»
پسربچه ساکت،لبهای خودرابه دندان گزید.
خانمش پچپچه کرد« مونتییل!»
خوزه مونتییل پسربچه رارهاکردودوباره باحالتی صفرائی به طرف بالتازاربرگشت وگفت:
« خیلی معذرت میخوام بالتازار،توبایداول ازمن می پرسیدی.بایه کودک صغیرقراردادیه معامله روبستی؟»
درضمن حرف زدن،چهره ش دوباره حالتی آرام به خودگرفت.قفس رابلندکرد،بدون نگریستن به آن،به بالتازاردادوگفت
« باخودت ورش داروفوراازاینجاببرش بیرون.خیلی ازت معذرت میخوام.دیگه م درباره ش حرف نزن.»
آهسته به پشت بالتازارزدوتوضیح داد:
«دکترعصبانی شدنوواسه م قدغن کرده.»
پسربچه بدون مژه زدن،درجاش خشکش زده بود.بالتازارقفس دردست وحیرت زده،نگاهش کرد.پسربچه ناگهان ناله ای
مثل زوزه سگی ازگلوش بیرون دادونعره زدوخودراروزمین پرت کرد.مادرش سعی کردآرامش کند.خوزه مونتییل به او
خیره شدوگفت« بلندش نکن!بایدجمجمه شوبه زمین بکوبه تاخودش آروم شه.بعدشم نمک وآبلیموبهش بمال.بگذارباتموم
وجودش ورجه ورجه کنه!»
پسربچه درفاصله اینکه مادرش درمیان دستهاوآغوشش گرفته بودش،باچشمهای خالی ازاشک نعره میکشید.
خوزه مونتییل پافشاری کرد« بگذارش به حال خودش!»
بالتازارمتوجه پسربچه شد،انگاربه خشم جنون آسای یک حیوان درحال مبارزه بامرگ خیره شده بود.حول وحوش ساعت چهاربود.اورسولادراین ساعت درحالیکه پیازهاراحلقه حلقه می برید،ترانه ای قدیمی رازیرلب زمزمه میکرد.
بالتازارگفت« پپه؟» وبه طرف پسربچه رفت.خندیدوقفس راتوبغلش گذاشت.پسربچه قفس توبغل،بایک جمله ازجاش پرید
وسرپاایستاد.قفس به اندازه خودپسربچه بود.بالتازار،بدون اینکه بداندبایدچه بگوید،پسربچه راازبین میله های قفس نگاه
میکرد.پسربچه یک چکه اشک نریخته بود.
مونتییل ملایم گفت« بالتازار،بهت گفته م،توبایداونوباخودت ببری.»
به مادرپسربچه دستورداد« بهش پس بده!»
بالتازارگفت« نگاهش دار.»به طرف خوزه مونتییل برگشت« به هرحال وبالاخره من اونوساخته م دیگه.»
خوزه مونتییل اوراتااطاق پذیرائی باخودبردوگفت« احمق نباش،بالتازار!»وجلوراهش راگرفت وگفت:
« آشغالتووردارببرخونه ت وبیشترازاینم حماقت نکن!»
بالتازارگفت« هیچ چی نمیخوام.پولشوقبلاگرفته م.اونوبه پپه پیشکش میکنم.دیگه م اصلاچیزی بابتش نمیگیرم.»
بالتازارخودرابه شکاف درکه رساندوراه بازکردکه برود.خوزه مونتییل وسط اطاق پذیرائی ایستادوغرید.پریده رنگ بودوچشمهاش شده بود دوپیاله خون.دوباره غرید:
« ابله!آشغالتوورداروگورتوگم کن!اجازه نمید م یه بی سروپاتوخونه من دستورصادرکنه!گه لعنتی!»
بالتازارتوسالن بیلیاردبه شکلی توفانی موردخوشامدگوئی قرارگرفت.تااین لحظه فکرمیکردقفسی بهترازقفس های قبلیش ساخته که بایدبه پسرخوزه مونتییل پیشکش کندتاجلوگریه ش رابگیردوخیلی قفس فوق العاده ای نیست.حالابراش
روشن شد که مسئله قفس برای خیلی ازمردم مفهومی دیگردارد.ازاین جریان کمی احساس هیجانزدگی میکرد.
« پنجا پزوم واسه قفس بهت داده بودن؟»
بالتازارگفت« شصتا»
یکی گفت« تومیباس یه خط توآسمون رسم کنی،تنهاآدم کارکشته ای هستی که از«دن چپه مونتییل»این کپه پولوبیرون
کشیدی!میباس به سلا متیت جشن بگیریم!»
آنها یک آبجوپیشکشش کردندوبالتازارهمه رایکدورآبجومهمان کرد.بالتازاراین بارواقعاتاخرخره نوشید.شب کاملافراگیر
شده واومست بودودرباره یک نقشه افسانه ای ساخت هزارقفس وفروش هرکدام به شصت پزوحرف میزد،تارسید به
ساخت یک میلیون قفس که ازفروشش شصت میلیون پزوبه دست می آورد.
بالتازارگفت« آدم پیش ازمردنش،بایدتامیتونه قفس بسازه وبه ثروتمندابفروشه »
وتاخرخره ش نوشید« ثروتمنداتمومشون مریضن ومی باس بمیرن.اونا اونقدازبیماری پاتیلن که دیگه هیچوقت نمیتونن
حتی خودشونوناراحت کنن.»
دستگاه موزیک دوساعت یکریزبه حساب بالتازارموزیک پخش کرد.همه به سلامتی وشادی اووبه خاطرثروت ومرگ
ثروتمندها نوشیدند.وقت صرف شام که شد،توسالن بیلیاردتنهاش گذاشتندورفتند.
اورسولابایک بشقاب گوشت وپیازداغ تاساعت هشت منتظرش ماند.یکی بهش گفت که مردش توسالن بیلیاردازسرخوشی
شدید دیوانه شده وتمام مردم عالم رابه آبجومهمان کرده.اورسولاباورنکرد.بالتازارهیچوقت خودرامست پاتیل نکرده بود.
حول وحوش نیمه های شب درازکشیدکه بخوابد.بالتازاردرسالنی چراغانی بامیزوصندلیهای چهارنفره دراطراف یک
سکوی رقص،باخاطری آسوده نشست.دردنیای نهان شبانه ش دراطراف پرسه زد.صورتش بارژلب وآرایش زنها
رنگ آمیزی شده بودوپاهاش دیگرتوان حرکت نداشتند.فکرکرد دوست میداردبادوزن تویک رختخواب هماغوش شود.
چقدربه هدررفته بود.بارها ساعتش راگروگذاشته وتعهدداده بودکه روزبعد بدهیش رابپردازد.لحظه ای بعد که درخیابان
دست وپاش راازهم بازوتمام قدرهاکرد،متوجه شد کفشهاش راازپاش بیرون کشیدند،دوست نداشت خوشبخت ترین روءیای زندگیش رارهاکندوتکان بخورد.....
زنها توراه رفتن به مراسم مس ساعت پنج صبح به اونزدیک که شدند،جرات نکردندنگاهش کنند،چراکه مرده می
پنداشتندش......
|