ده شعر از رمکو کامپرت (هلند)
رمکو کامپرت
- مترجم: کوشیار پارسی
•
لحن شعر او خصوصی است و سطرها و ترکیب واژهگان بسیار طبیعیاند. بی پیچ و خم و تصنع و تظاهر. شعر کامپرت – که بر چشم انداز شعر و تغزل سدهی بیستم هلند تاثیری بی چون و چرا داشته است- دستمایهی بسیاری شاعران نسل جوان هلند است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۹ اسفند ۱٣٨۹ -
۱۰ مارس ۲۰۱۱
رمکو کامپرت [Remco Campert] متولد ۱۹۲۹، شاعر و نویسنده.
مشهورترین شعرش چنین آغاز میشود:
شعر کاریست کارستان در اثبات
اثبات میکنم/ که زندهام، که تنها نمیزیم.
لحن شعر او خصوصی است و سطرها و ترکیب واژهگان بسیار طبیعیاند. بی پیچ و خم و تصنع و تظاهر. شعر کامپرت – که بر چشم انداز شعر و تغزل سدهی بیستم هلند تاثیری بی چون و چرا داشته است- دستمایهی بسیاری شاعران نسل جوان هلند است.
"صدای پیر"، دفتری است از ده شعر که برای روز ملی شعر در ژانویه ۲۰۱۱ نوشته شده و نشان از نوگرایی شاعر در لحن دارد. این دفتر به یاری بنیاد جشنواره جهانی شعر روتردام منتشر شده است.
● ماکت
تابش ِ همیشه درخشان ِ خورشید
بر میدانک ِ محلهی خوش نشینها
مرکز خرید خانهی کارهای جمعی قهوهخانه
چمن تراشیده هم چون موی آدمها
در خانوادهی تا جاودان جوان
به محلهای ساخته از رویاهای معمار
آنجا که آینده ثبت شده است.
این زمانه اما جای اندیشه نیست دیگر
دیرزمانیست
صدای سقوط بنای نو میشنوم
اکنون و آینده به تمامی ربوده
اطمینان خاطر به انتها رسیده
خواهیم زیست در مجتمعهای موقت
تو اینجا و من آنجا
به هم سلام خواهیم کرد
با تربیت ِ امریکاییان
● در غذاخوری
زن جوان با روسری زربفت
گوشت قوی سیاه وحشی
در این غذاخوری دیده نشده
هم بدینسان که نشستهام به بافتن ِ واژگان
میان ِ غذا
مسابقه است انگار
یارای حرف زدن با او ندارم
پیشتر از شرم بود
اکنون از پیری
نگاهام که میکند سر به زیر میاندازم
و یکباره، چه به وقت
رفته است و من ماندهام با سراب
● صدای پیر
باز همان صدای قدیمی:
نشسته از کلافهگی
بایدش که بشنوم؟
حتا خواننده که جایی در سرم نشسته به خواندن
سر میگرداند
کلافهگی به چارده سالهگی به جاست
تا آخرین دم ِ انگار ِ خود
اکنون به هشتاد سالهگی
زندگی میگرداندش به سرانگشت
زیست ِ بی دغدغه بر او روا نیست دیگر
در این جهان
که حتا بد ساختترین نای ِ خیزران
موسیقی دلنشین مینوازد
از دمیدن بیچیزترین کودک زباله نشین
● شعر
پریروز جنگ بود
دیروز نیز
و هنوز در امروز ِ من
که تنها از آن ِ من نیست
پول گام برمیدارد در همهی جهان
بهای خود میپردازد با جنگ
جنگ دیگر جنگ نام ندارد
خود را دفاع مینامد
شعر خاربوته است
که در پشت آن پنهانام
به زمان آمدن ِ سربازان
با تانک پر سر و صدا
● زنجموره
۱
آب در خندق:
رویدادی ملی
۲
صبح بارانی
انباشته از اندوه ِ تسکین ناپذیر
که رویایی در من باز نهاد
اکنون شعری دربارهی تُهی
انسان در آن حضور ندارد
بر نوک درخت
هیچ ِ احساساتی
به رنگ آبی
آخرین نفس
به چشم زدنی
۳
آخرین روز نشسته در تراموای شماره پنج
که حالاش اندکی بد شد
نزدیک موزهی ملی
نرسیده به کاخ موسیقی اندکی بهتر شد
اما با ظرف فلفل کوبیده به دست
نزدیک ِ بقالی ِ موزهی شهری از پا درآمد.
● پیش شرط
پیش شرط این بود که در بازگشت
چیزی همراه بیاورد
سوغاتی به نماد
آشتی پیش از رفتن
برج ایفل به زنجیر گردن
پر کلاه سرخپوستان بر کلاه در جعبه
الماس بی تراش ِ خاک صحرا در جیب شلوار
یا ترانهای غریب بر لب
بر دوراهه گذاشته بودندش
درک کرده بود این را؟
رفتن به راه؟
وعده داد تا همه چیز را
وانهد
پیش از جشن وداع
با دست تکان دادن دوست و خویش
هم آوازی به صدا یا آتشی دور
به ژرفای شب رفت
بی نان و قطب نما
رفت به وداع از ستارگان و زمین
و روز نفس میکشد در سکوت ِ همیشه
● زمین ِ فراموش
در قهوهخانه میپرسد
خوب به خودم میرسم یا نه
همان جا که نوشابهام را نرم میمکم
سر تکان میدهم به تایید
پیر که باشی
ناچاری از این
و کیف خرید را نشان میدهم:
غذای آماده با کلم و سوسیس
روزنامههای شب انباشته از زنجرهی جهان
بستهی سیگار چون سلاح ِ جنگ
و بطری شراب ِ پرتغالی
با نام زمینی فراموش
که در هیچ نقشهای نامیده نشده
همان جا که زمانی خواهم رفت
● تنها همین
میخواین تمومش کنم؟
آخه وقتتون تموم شده.
بله، تنها همین یکی
پس خیلی کوتاه باشه
چهگونه آمد امشب به سراغم
در شهر دیگری که بی هدف میزیستم
چهگونه همه کاری کرد
تا آن شب بیاید با من
در آن شب سورمهای
بارش نرم در نور طلایی
بر سنگفرش خیابان
چهگونه کنار هم آرمیدیم
و واژهی بزرگ عشق
که نام دیگری براش ندارم
در بی زمانی به آغوشمان
از آن زمان با تیک تاک ِ ناآرام
وانهادهام او را بس بارها
اما
تنها همین را میخواستم بگویم
تا دیگر هرگز نخواهم وانهم او را
حرفتونو زدین دیگه
● ترانهی مرد دریا
خُرد که بودم
لباس ناویان به تن میکردم
مادرم میبرد مرا کنار برکهی کنار جنگل
آنجا چسبیده به تناب
میراندم بر کشتی
درختها زمزمه داشتند
و باد از سوی دریا میوزید
اکنون بس بسیار بندرها در پشت سر
مادرم درگذشته
و دیگر نیافتهام
خانهی امنی به جایی...
|