افسانه ی بیست و یکم
افسانه چهاردهم و پانزدهم
افسانه جنگجو
•
هنوز جان من کودک وعاشق بود، شاید هم گمان می کردم این واپسین فرصت من است برای عاشق شدن. آدم، هر زمان دلش برای کسی می لرزد، می پندارد این واپسین بار خواهد بود که چنین تجربه ای در جانش می نشیند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۲ اسفند ۱٣٨۹ -
۱٣ مارس ۲۰۱۱
افسانه پانزدهم
نخستین شب لندن را درخانه دوست پسرجنوب گذراندیم. از همان شب اجازه خواست تا گلی او باشم. من که دیگر از افسانه بودن خسته شده بودم، برای نخستین بار از نامی که می گرفتم خوشنود بودم. باورداشتم این نام و آغازی نو به رویاهای در بدری من پایان خواهد داد.
پس ازمدتهای طولانی خوابیدن درکنارمردی که ماهها تنها با صدایش زندگی کرده بودم، چندان آسان نبود. ولی او باشعورتمام پذیرفت که من پس ازشبمان پشت به او عروسکم را در آغوش بگیرم و بخوابم.
نشسته با ساز، با خشم ساختگی، خرس پشمالویم را بر سرم کوبید. من نام آن عروسک را به هوای نشسته با ساز، بی شعورخان گذاشته بودم. گفت: " غلط نکنم، همین عروسک بوده است"؟!
پاسخ دادم :" آ ه...ببخش، نشسته با ساز!...هرگاه به داستان انگلیس فکر می کنم، سخت خود را باز می یابم. می دانی چرا؟ براستی با مهاجرتم به انگلیس، گویی وارد یک جهان پر از گوناگونی شده بودم. اما این عروسک تنها به نام تو و مال توست، نه دیگری".
نشسته با ساز، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید وگفت: " حاضربودم همه چیزرا ازگذشته داشته باشی، الا این بی شعورخان را، چون احساس متفاوتی به این پشمالوواین رو بالشت سبزرنگ تو دارم. انگار این بی شعورخان همهی عطر تن ات را درخود جمع کرده است".
گفتم : "چه حیرت انگیز، آیا تو به عروسک هم حسادت می کنی!؟ اما شادم که رقیب تو بی شعورخان است".
نشسته با ساز، بی شعورخان را که چهاردست پخش بر زمین افتاده بود برداشت و با سرانگشتانش آغاز به قلقلک دادن من کرد، اما من ذره ایی قلقلکم نیامد. اوبا نفس های به شماره افتاده خسته در گوشه ای افتاد و هم چنانکه سرش را تکان می داد، گفت : " بابا من از رو رفتم ، تو دیگر کیستی؟! مگرممکن است کسی با این همه قلقلک مثل سیب زمینی باشد وخنده اش نگیرد"؟!
پاسخ دادم : " زنده باد افسانه خانوم، که یک سیب زمینی گنده ننه ست...هورا به خودم"!
او دست هایم رامحکم گرفت و چشم درچشمم دوخت وگفت: " دوست داری گلی صدایت بزنم"؟!
پاسخ دادم: " نه بگذارهرکسی با دیده ی خود مرا ببیند وتوهمان افیون خودت را داشته باش".
او سخت مرا برخود فشرد ودرگوشم زمزمه کرد:" براستی توافیون منی... پس تو هم از افسانهی گلی بگو"!
صبحانه در لندن خانه دوست پسر جنوب بودیم در"هندون سنترال"یکی از محله های شمال لندن.
نخستین صبحانه رادر خانه دوست پسر جنوب خوردیم. پسر جنوب با نیمروی خوشمزه از من پذیرایی کرد. دوستش به سر کار رفته بود، ومن برای اینکه کاری انجام داده باشم خواستم ظرفها را بشویم. مایع ظرفشویی را روی نخستین پیش دستی که چکاندم، بانگ فریاد او برخاست : وای، اگر بخواهی اینگونه از این مایع استفاده کنی مایهی ورشکستگی من خواهی شد!
با شگفتی پرسیدم : " مگر این مایع خیلی گران است"؟!
او در کاسه ای کوچک پرازآب سه قطره از مایع ظرفشویی را چکاند وگفت : " در این کشور باید خیلی حساب شده مصرف کنی، اینجا مثل ایران یا ترکیه نیست، مگر نمی دانی لندن گران ترین شهرجهان است"!؟
به او گفتم : " ببین مرا نترسان، من از مرد خسیس بدم می آید، اصلاً بیا ظرفها را خودت بشور".
پسر جنوب از پشت سرمرا بغل کرد و گردنم را بوئید، با خنده های کودکانه ای خودش را لوس کرد. در همین زمان دوستش از راه رسید. اینچنین بود که دعوای ما نیمه تمام ماند.
نخستین روزی که لندن را می دیدم اواخر ماه سپتامبر بود. هوا کم کم اک سرد می شد. اما هنوزهمه جا پوشیده از گل بود. به پارک جنگلی رفتیم. دریاچه ای پر از قوها، در نخستین غروب لندن از بوسه های عاشقانه ما تصویرهای زیبایی درآینهی خود می گرفت.
از لحظه ی ورودم همه چیز نخستین بود. شب نخست در خانه ی او در محله ی سیاه پوستان، درطبقه ی هفدهم یک ساختمان، که برای پناهنده گان از سوی سازمانی به نام "نعس" داده بودند. فضای آپارتمانش نشان می داد او تمام تلاش خود را به کار بسته ست تا همه چیز برای آسایش من فراهم شود. از در ورودی که به درون می آمدی، زیراندازی پیش پایت بود. در سمت چپ اتاق خواب، کم یا بیش بزرگ قرار داشت. پیش تر می رفتی حمام توالت بود، سمت راست یک سالن کوچک با پنجره ای بزرگ که پرده های گلدارگلبهی آن را پوشانده بودند. درآشپزخانه به داخل سالن باز می شد. تنها زینت آشپزخانه یک اجاق برقی کوچک، با یخچال بود. او عکس های مرا درقاب های چوبی از اتاق خواب تا روی میزکارش درسالن کوچک در دید رس خود گذاشته بود. وگلدانی پرازگل های مگنولیای سفید به من خوش آمد می گفت. دیوار روبروی آشپزخانه، درسالن یک تصویر بزرگ از احمد شاملو دیده می شد، که پسرجنوب آن را با رنگ سیاه بردیوارنقاشی کرده بود. او تنهایی خود را درآن گوشهی دورافتادهی جهان با خدای شعری خود تقسیم، ودراین کلبه تصویرمرا نیزاز روی نقشی که در خیال خود از چهرهی من می داشت، کشیده بود. پسرجنوب به خاطرمن دو روزسرکارنرفت. اودرایران مهندس راه وساختمان بوده بود، ولی اکنون دریک پیتزا فروشی کارمی کرد. ساعت سه ونیم بعد ازظهرسرکارمی رفت ودوبامداد برمی گشت.
من درآن آپارتمان، درطبقه ی هفدهم با وزشهای باد که پیوسته مانند نعنوی نوزاد می جنبید، تک وتنها به امید اینکه او کلید به در بیاندازد و به درون آید، چشم به راه می ماندم. پسرجنوب چنان مرا ترسانده بود که جرأت بیرون رفتن از آن آپارتمان را نداشتم. اما، با همسر یکی از دوستان ایرانی او که درآن نزدیکی زندگی می کردند، آشنا شده بودم به نام سپیده. هرازگاهی با آنها با آمدن یا رفتن به همراه بادیگارد، یعنی همسر او دیدارداشتم. هرشب خودم را از نقشی به نقش دیگر درمی آوردم. آپارتمان تقریباً خالی او را تغییردکور می دادم، تا پسرجنوب در آن دهکده ی کوچک با درد پناهندگی ازخیال خودکشی که به گفته ی خودش بارها نقشه ی آن را طرح کرده بود، رها شود. بیرون که می رفت از پنجره با چشمان شیفته ام رفتنش را بدرقه می کردم، آنقدرپای پنجره می ایستادم، تا سوار اتوبوس شود. سوارکه می شد، دستم را یا شال گردن آبی ام را برایش تکان می دادم. می گفت: " در آسانسور قلبم به شدت می زند، نمی دانم چه سورپرایزی از جانب توخواهم داشت".
من در آن نقطهی بی نام ونشان با تن و جانم چشم براه او می نشستم. هنگامی که با لبخند در را برایش می گشودم، با موهای بلند و لباسهای رنگی گوناگون ساعتها برایش می رقصیدم. یا با موهای کوتاه ولباس شب برایش میز چیده ونخستین ماه دیدارمان را جشن می گرفتم. مشروب دلخواهمان تکیلا بود. او نمک پشت دستم می ریخت، ونه تنها تکیلا که همه ی تنم را، آغشته به لیمو می بویید و می چشید. از عطر تنم درپای میزشب بیهوش می خوابید. هیچکس کاری به کارمن واو در آن طبقه ی هفدهم آپارتمان
پناهندگا ن نداشت. بارها درمیان خواب وبیداری ازمن پرسیده بود: " آیا دلت می خواهد مادربچه ی من باشی "؟!
ومن که آرزوی آبستن شدن از نیمه دیگر خود را داشتم، از او می خواستم شکیبا باشد.
ژرفای رنج و سرگردانی، مهاجرت وپناهنده گی را زمانی دریافتم، که پای گفت وگوهای سپیده و آرزو نشستم. دانستم آنها سه سال پیش چگونه با داشتن همسر از شیراز به راهنمایی قاچاقچی وارد خاک انگلیس شده اند. با شنیدن دردهای آنان پی بردم من آنگونه که باید این جهان را نمی شناسم وبرای رسیدن به امنیت درد زیادی نکشیده ام. یک روز غروب بود، برای آرزو وسپیده فال تاروت می گرفتم، آنها آغاز کردند از بدبختی ودربدریهای خود از چگونگی خارج شدنشان از ایران سخن گفتن. آرزو با چشمان درشت وسیاه خود که مژه های پرپشتش سایه غم برآنها کشیده بود اینچنین گفت:
" با همسر وپسرم که نوزاد بود ازطریق قاچاقچی ایران را ترک کردیم، بیست وپنج روزدرکشورهای گوناگون بودیم، سپیده را نیز از همانجا می شناسم، از قرارگاهی که درآن، هرگاه یکی از ما به حمام می رفت دیگری به نگهبانی می ایستاد تا مبادا کسی سر زده به آنجا بیاید. بالای بیست نفر در اتاقک یک وانت بار ایستاده، ازپستی ها وبلندیها می گذشتیم پیش می رفتیم. نمی دانم مرز کدام کشوری که درآن جلوی وانت را گرفتند. پلیس چراغ قوه را به درون گرفت، ناگهان نوزادم شروع کرد به گریه کردن. دستم را روی دهان پسرم گذاشتم. درهمان دم چراغ قوهی پلیس ازروی دستم به چشمان وحشت زده ونگرانم تابید. پلیس مرا وحتا همه را دید، اما نمی دانم کدام پیامبری از دل او وظیفه را ربود ومهرنوزاد مرا کاشت وباعث رهایی دو دوجین آدم شد".
لعیا تلفن مرا یافته بود. وقتی تماس گرفت خیلی خوشحال شدم. از زندگی مجردی او پرسیدم، پاسخ او مرا هم شگفت زده کرد و هم لرزاند. گفت:" باورت نمی شود آنچه از آن می ترسیدم بر سرم آمد... حتماًمی توانی حدس بزنی با کی هستم"؟!
حدسم وحشتناک درست بود، لعیا با مرد زن داری که من می شناختم زندگی می کرد. لعیا هنگامی که تهیه کننده به من پیشنهاد ازدواج داده بود، سخت جدی گفته بود که اگر اورا بپذیرم از من خواهد برید. اکنون خودش پذیرفته بود که با یک مرد زن دار باشد. آن هم مردی که بیش از یک ربع قرن از او بزرگتر بود. تازه می گفت هنوز هم همسرپیشین خود را دوست دارد واز اینکه مشکلات مالی زندگی زناشویی شان را به هم زده، افسوس می خورد. تلفن لعیا شادم کرد. چون او تنها دوست من بود و نیزتنها پیوند من با گذشته ام. وقتی نظر مرا در بارهی زندگی با مرد زن دار را خواست، به او گفتم :" من نیکبختی تو را می خواهم، چه اهمیتی دارد کجا و با کی هستی، مهم دلشادی توست ... من تورا باو دارم، هیچگاه تو را به داوری نگرفتم ...هیچ .
در راه پله های ساختمان پناهندگان بوی شاش و الکل پیچیده بود. پسرجنوب و من یکبارهم باهم بیرون از خانه یک قهوه نیز نخورده بودیم. من هیچ زبان انگلیسی نمی دانستم، بارها از او خواسته بودم بگذارد دریک کلاس زبان نام نویسی کنم. سرانجام به یک کالج مراجعه کردیم. پسر جنوب وقتی دانست که باید شهریه بپردازیم، با دلخوری گفت: " گلی جان، دراین کشورحتا پولدارترین افراد برای رفتن به این کلاسها شهریه نمی دهند، فکرمی کنی درست است که ما برای اینکار هزینه ای بپردازیم"؟!
من که با ده هزارپوند به انگلیس آمده بودم، به او گفتم بگذارد خودم شهریه کالج را بپردازم، او باز با ابروهای درهم کشیده ادامه داد: " برای زندگی مان به این پول نیاز داریم".
سکوت کردم تا او خیال نکند پول خودم را به رخ او می کشم وچنین بود که من تا مدتها نتوانستم به کالج بروم.
از همان روزهای نخست، متوجه خسیس بودن پسر جنوب شده بودم، اما این اخلاق دراو روزبه روز نمایان تر می شد وبیشتر رنجم می داد. من از کودکی یاد گرفته بودم پول در بیاورم، آغاز کردم به فال تاروت گرفتن برای خانم های ایرانی. در اندک زمان بیشترافراد ایرانی آنجا را می شناختم و کمبودها و خواسته هاشان را دریافته بودم.
چقدرسخت بود به عنوان پناهنده در آن گوشهی دور افتادهی جهان زندگی کردن. با خانواده ای آشنا شدم که با داشتن دختربچه ای پنج ساله پاسخ رد گرفته بودند. یعنی باید خاک انگلیس را ترک می کردند.
ولی با تمام نیرو تلاش برای ماندن در آنجا را داشتند. نامه ی فرجام خواهی شان را به وزارت کشور فرستاده چشم براه پاسخ بودند. اما به دلیل اینکه پاسخ رد گرفته بودند دولت انگلیس از آنها حمایت نمی کرد. از سوی سازمان حمایت از کودکان آمده بودند دختر بچه را ازخانواده اش بگیرند تا از تنش های پدر و مادر خود دور باشد. عجب صحنه ی دردناک و جگر خراشی بود.
گاهی به پیرامون نگاه می کردم واز خود می پرسیدم : "من اینجا چه می کنم؟ غریب و بی هویت"!
اما خود پاسخ خود را می دادم : " مگر نه اینکه برای رسیدن به نیمهی خود به اینجا آمده ام، پس باید بایستم و دست به دست پسر جنوب بدهم تا آشیانهی عشقم را بنا کنم".
پسرجنوب، پیشنهاد زندگی زناشویی به من داد، من که او را دوست داشتم، با تمام هستی ام به پیشنهادش فکر می کردم. اما رفتارهای او ترس در جانم می ریخت، برای نمونه، کوچک ترین دستکاری من در آپارتمان آرامش او را به هم می زد.
با خود می گفتم:" در آستانهی سی وچهارسالگی که عاشق مادر شدنم و دلم به آسانی سوی کسی نمی رود، چرا مادر بچهی مردی که دوستش می دارم نشوم؟ شاید این واپسین فرصتم برای چشیدن حس مادری باشد".
هنوز جان من کودک وعاشق بود، شاید هم گمان می کردم این واپسین فرصت من است برای عاشق شدن. آدم، هر زمان دلش برای کسی می لرزد، می پندارد این واپسین بار خواهد بود که چنین تجربه ای در جانش می نشیند.
به امید اینکه از ازدواج قراردادی خود، در ترکیه رها شوم باز راهی سفرشدم. در استانبول طلاق من با مشکل روبرو شده بود. زیراً هنوز از ازدواج قراردادی من یکسال تمام نگذشته بود و نمی توانستم در ترکیه طلاق بگیرم. انگار به هر جای جهان که می رفتم، هر سنگی بود پیش پای لنگ من بود. البته اصلاً هم بد نبود، چون چنین بود که من اندک اندک از پوست نازک نارنجی بودن خود بیرون خزیدم وبدل شدم به دخترجنگجو یی که اکنون بودم : دختری که زمین و زمان را به هم می دوخت ودشواری ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت.
وکیل گرفتم و با هزینه بسیار توانستم از دادگاه برای طلاق وقت بگیرم. در این میان وقت
داشتم به ایران هم بروم و با خانواده ی پسرجنوب هم دیداری داشته باشم.
در این سفر یک چیز برای من تغییرکرده بود، وآن اینکه دیگر هارت و پورتهای زندگی درایران و ترکیه را نداشتم. زمانی که در انگلیس بودم، گویی مرا از یک شهرمتمدن بزرگ، به یک ده کورهی دور افتاده تبعید کرده باشند. با این چگونگی که از شهر تنها یک ماکت زیبا دیده بودم، اما در روستا ژرفای زندگانی را دریافته بودم. آری من درمدت چهار ماهی که در انگلیس بسر برده بودم، گویی سالها بزرگ شده بودم. این پختگی که با اندوه نیز توأم بود، چنان در رفتارمن آشکار بود که، دوستانم به ویژه تهیه کننده در این سفرمتوجه آن شدند. اندیشه هایم دگرگون شده بود. تهیه کننده می گفت :" آرامش عمیقی در رفتارهایت به چشم می خورد، دیگر شوریده و بی قرار نیستی، خب، افسانه خارجی شده ای! اما چه خوب، چشمانت هنوز شیداست".
تهیه کننده کسی بود که همیشه به من دل وجرأت می داد. اما در پیوند با ازدواج می گفت :" تو نباید در کنار مردی قرار بگیری که تو را نمی شناسد وبه گذشتهی تو احترام نمی گذارد، تو گنجینه ی تجربه هستی و این چیزی نیست که هر کسی در تو درک کند".
با سخنان اومشتاق شدم تا به دیدن خانواده ی پسر جنوب بروم وگذشته ام را روی سفره آنان بریزم.
این دیدار، باور مرا به تصمیمی که داشتم، استوارترکرد. درخانهی لعیا بودم که برادرپسرجنوب به دنبالم آمد، مرا در نهایت احترام به خانه پدرومادرش برد. من از اینکه خانواده او این اندازه روشن بینند و به گزینش پسرشان احترام می گذارند، بی نهایت خشنود بودم. مادرش به فرشته ای می ماند که دو بال کم داشت وپدرش غرغرو اما مهربان بود. وقتی دست های کج وچروکیده اش را بوسیدم. پیرمرد چانه ام را بالا آورد و پیشانیم را بوسید. همانگونه که اشک برچشمانش نشسته بود، گفت:" دخترم به خانواده ما خوش آمدی، توبوی پسرغریب مرا می دهی ".
مادرش گرم در آغوشم کشید ودرگوشم به زمزمه گفت:" قول بده مواظب پسرم خواهی بود"؟
اشک می ریختم وغرق در عشق خانواده او بودم، با سر تایید کردم ودر دل قول دادم با همه توانم پسرشان را شاد و نیکبخت کنم.
درخانه آنها همه چیز مختصربود. هیچ تجملی درآن فضای گرم وپر ازعشق دیده نمی شد. اندکی هم رو به فقر می رفت. اما من گرم ترین و بی ریاترین دقایق زندگی ام را می گذراندم. برادر پسرجنوب توده ای بود و ازکسانی که سالها به خاطر باورهایشان زندانی شده بودند. گویا تازه دانسته بود، سیاست غیرازتاراج وبه یغما بردن هیچ برآیندی ندارد. این بود که به بسازبفروشی ساختمان روی آورده بود. بقول مادرش پول پارو می کرد ومادربرای اودست به دعا می ایستاد، چون بیشترمسئولیت و هزینه زندگی شان بر دوش او بود. ولی گویا دراین میان همسرش با دو دخترش او را ترک کرده بودند واز پچ پچ ها اینگونه پیدا بود که خانوم به او خیانت کرده است. خوشحال بودم مادرپسرجنوب، مرا چنان نزدیک احساس کرده که سفرهی دلش را به رویم گشوده است. مادرش فهیم بود، یک جمله هم از من دربارهی گذشته ام نپرسید. من برای او شرح زندگی ام را به کوتاهی گفتم. یعنی چیزهایی که یک مادر در بارهی عروس آینده اش بداند را. از اوپرسیدم :" آیا شما با ازدواج ما موافق هستین؟ چون نظرشما برایم شرط لازم این پیوند است".
مادربا همان چشمان خندان وریزنقشش که درجوانی بی شباهت به مینیاطورهای آذین بخش دیوان حافظ نبوده است پاسخ داد:" جان دلم چرا باید نخواهم؟ وقتی پسرم با بودن تو اینگونه راضی و شاد است، از خدایم است دخترزیبا ومتینی مثل تو عروسم باشد. فقط می خواهم درآن غربت با گذشت وهمیاری زندگی را پیش ببرید. شما با تجربه تر ودنیا دیده ترازپسرمنی. می دانی همیشه زن ها در فرهنگ ما مردها را به عرش رساندند. می گویند مرد بزرگی نیست مگر زنی بزرگ پشتش باشد".
من نیز سخن مادر را باور داشتم.
نخستین روزهای بودنم درکنار پسرجنوب بود. شیطنت های بچه گانه اش به خنده ام می انداخت. این شیطنت ها از بستنی کش رفتن از یک سوپرمارکت آغازشد، که برای من جالب وپر ازهیجان بود. اما رفته رفته پی بردم این کار هر روزی او در فروشگاههاست. از او خواستم از این کار دست بردارد و او چنین وانمود کرد که به جد پذیرفته است. اما زمانی که ازایران با او تماس گرفتم، حس کردم درجایی ست که نمی تواند با من راحت سخن بگوید. اصرارکردم که کجاست. اعتراف کرد پلیس در حین ارتکاب جرم دریکی از فروشگاهها اورا دستگیر کرده است. او به آنها نیزتعهد داده بود که دیگر چنین کاری از او سر نزند.
احساس حقارت چنین وزنه ای بر سینه ام سنگینی می کرد. وقتی به پیرامونم نگاه می کردم، می دیدم درمیان روشنفکران ایران، چگونه مردان نام آور با شیفتگی به من پیشنهاد ازدواج می دهند، از داشتن پسرجنوب با آن رفتارعجیب وناشناخته اش شرمنده می شدم و بی درنگ در دل از او صرفنظر می کردم. تردید در جانم طوفانی برپا کرده بود. در درون خود پیوسته در پی واژهی ژرفتر و پر معنا تری بودم، تا گرمی و حرارت عشقم را به پسر جنوب چنان کند که بی هیچ اندیشهی نگران کننده از ذات پاک او، او را بپذیرم. اما بیشتر از هر چیزی من در بند قولی بودم که به پسرجنوب داده بودم.
دردیداری با دوست تهیه کننده وچند تن از دوستان سینمایی دیگر، سخن از عروسی من با پسرجنوب به میان آمد. تهیه کننده بی پرده گفت:"افسانه زن زندگی زناشویی ورفتارهای قرار دادی نیست. او نمی تواند در زندگی زناشویی شاد باشد، چون هر قراردادی او را خسته و گریزان می کند. مگر نه افسانه؟ آیا تو غیر از آزادی خود، شیفته ی چیز دیگری هم هستی؟! آیا مردی در جهان یافت می شود این شوریدگی را در تو مهارکند؟ تا بالهای پروازت را فرو ببندی وخود را به اوبسپاری"؟!
گیج و وحشت زده بودم. شاید هم حقیقت آزارم می داد. چون تهیه کننده مرا خوب می شناخت. گاهی فکر می کردم چرا این مرد گستاخ به خودش اجازه می دهد مرا داوری کند. اما آشفتگی درونم را چه باید می کردم؟! شورشی که جان و هستیم را دچار زلزله و طغیان می کرد را چه پاسخی داشتم.
با پسرجنوب تماس گرفتم وبه او گفتم : " آمادگی پیوند زناشویی را ندارم".
گویا یک بارسنگین را از روی دوشم برداشتند. همان شب به یک مهمانی بسیارمجلل وبا شکوه ازسوی کارگردان به نام کشورمان دعوت شده بودم، او جایزه ... را برده بود. من درمیان دوستانم جام پس از جام می نوشیدم ودلربایی می کردم تا پسرجنوب را با آن همه شعروترانه اش ازیاد ببرم.
اما او همان شب، مست وبی قرارتراز من، به تلفن دستی من زنگ زد. گریه می کرد وبا التماس می گفت : " دلم برای هر بامداد با تو بیدار شدن تنگ شده است. برای بهانه های بی دلیل ات، برای قهرهای زود گذر وآشتی های شیرین ات. یاد تب و تاب هایت در خانه دل تنگم می کند... کبوترهای بالکن هم بهانهی تو را می گیرند. هر روزبر پنجره نوک می کوبند واز دست های مهربان تو دانه می خواهند. گلی، من و این دلتنگی، دلتنگ توایم. دلم برای تکیلا خوردن به سلامتی ناسلامتی جفت مان تنگ شده است. بیا و مرا سرشار از بودن خود کن... تصور کن این شهر چگونه بی تو بی معنا ست، من دیگرتاب وطاقت ندارم. من بی تو دستپاچه و نابسامانم... گلی برای خدا برگرد، دلم برای همگی تو تنگ است".
او با دوستم کیمیا در بارهی من گفت وگو داشت وازاو خواهش کرد که مرا راضی کند تا برگردم .
سر انجام...
درترکیه طلاق خود را دردادگاه خانواده با حضورشوهر قراردادی رنگ پریده ام گرفتم. دیگرپسر جنوب را بقول خودش درانتظارکشنده ی خود نگذاشتم.
زمانی که برای بار دوم در فرودگاه هیتروی لندن در آغوشش کشیدم، خیسی اشک هایش را بر شانه هایم احساس کردم. می خواستم با او تا پایان جهان بروم. اینگونه بود که تمام کارها را برای ثبت کردن ازدواج مان انجام دادیم. برای ده روز بعد، در یکی از روزهای ماه فوریه قرار بود برای ابد، به شکل رسمی در کنارهم قرار بگیریم.
لعیا از ایران تماس گرفت ووقتی دانست پسرجنوب برای ازدواج مان حلقه هم نخریده است، از من خواست به جد از او بخواهم بپذیرد که دیگر تنها نیست وزندگانی اش با زندگانی من پیوند خورده و یگانه شده است. اما سخنان من باعث شد پسرجنوب سخت ناراحت شود واحساس ناامنی کند. بطوریکه برسر خرید حلقه میان ما بگو مگوی تلخ و پر رنجش در گرفت. می گفت با بیکاری وپناهندگی در یک کشورخارجی نیاز به برآورده کردن مراسم ایرانی واداب ورسوم خودمان نیست. او را می فهمیدم وهم احساس می کردم بیش از حد خسیس است. او می گفت : " تو که قبلاً لباس عروسی پوشیده ای و آرزویی از این بابت نداری و من هم مراسم عروسی را باور ندارم".
چقدر دلم می خواست او بفهمد برای نخستین بار است که آغاز می کنم. یا بداند من هرگز لباس عروسی به تن نکرده ام که یکسال هم برایم شادی و نیکبختی بیاورد. او درنیافت چه می گویم که هیچ، دلم را هم شکست، گفت : " اگر مراسم ایرانی را می خواهی نمی توانیم با هم ازدواج کنیم".
برایم خریدن حلقه و مراسم گرفتن هیچ اهمیتی نداشت. اما مخالفت او دیگربار تردید را به جانم انداخت. در صندوق جواهرات من هزاران پوند طلا وجواهر بود. اما دلم می خواست همسر آینده ام ارزان ترین حلقهی عروسی را هم که باشد برایم بخرد. می دانستم او پنج هزار پوند در حساب پس انداز خود پول دارد، یعنی اگر پول نداشت آماده بودم با یک حلقه ی ازدواج پلاستیکی با او آغاز کنم.
به او گفتم که برای چند روز باید از هم فاصله بگیریم تا بدانیم براستی چه می خواهیم بکنیم. برادرشوهر خواهرم درانگلیس زندگی می کرد. او ده سال پیش به من پیشنهاد ازدواج داده بود. از آنجا که اورا نیمهی خود نمی یافتم و از غربت نیز می ترسیدم، دست رد به سینه او زده بودم. او دو بار هم به خاطر من به ایران آمده بود. حتا برای آمدنم در این سفر به من دعوتنامه نیز فرستاده بود. زمانی که با او تماس گرفته وگفته بودم به خاطر دیگری به انگلیس آمده ام، اندکی دلخور شده بود. اما باز با همان تواضع وادب همیشگی اش از من خواسته بود هر مشکلی داشتم با او درمیان بگذارم. اکنون می خواستم چند روزی دور از پسرجنوب فکر کنم وتقریباً مطمئن بودم که نمی خواهم با او ازدواج کنم. برای همین به مجد تلفن کردم تا به دنبالم بیاید. مجد از پیشنهاد من، بی نهایت شاد شد. از شهر "لسترن" به دنبالم آمد و مرا با چمدانهای سنگینم به خانه خودش برد.
خانه سه خوابه ی او دردل یک جنگل سرسبزبسیار زیبا قرارداشت. درمحل کار او نزدیک به پانزده نفرکار می کردند. او برای رفتن من به آنجا، به بهانه سال نو، مهمانی داد. همه کارکنان خود را دعوت کرد. من در همان نخستین شب، درخانه او تا صبح پای تلفن با پسرجنوب اشک می ریختیم. نمی توانستیم جدا ازهم بخواب رویم. سرانجام سپیده سر زد. من مثل دیوانه ها از مجد خواستم تا مرا نزد او برگرداند. تلاش مجد درتغییر نظرمن بیهوده بود. مجد می گفت اگربخواهم با او ازدواج کنم حاضراست بخاطرمن به لندن بیاید وبرای من شرکتی تاسیس کند تا دررشته خودم یعنی کارهای هنری فعالیت داشته باشم.
مجد می گفت انگلیس کشوری ست که من اگردرآن دو سالی درس بخوانم، می توانم بهترین موقعیت را برای خود در ترکیه یا درایران داشته باشم. وقتی دانست تصمیمم برای رفتن پیش پسر جنوب جدی ست، پیشنهاد داد که اگر ازدواج کنیم می توانم شش ماه درایران باشم وشش ماه درانگلیس. واگر بخواهم می توانم بچه هایم را نیز پیش خود بیاورم.
اما من به مجد نگاه می کردم و می دیدم که نمی توانم لبهایش را ببوسم و در آغوشش آرام بگیرم. همهی هستیم می خواست هرچه زودتر به شهر پسرجنوب برگردد وبه شادی و آرامش برسد. مجد ناگزیر تسلیم شد. پسر جنوب، برای ناهار چشم به راه من و مجد بود. مجد با او خیلی گرم برخورد کرد و به او گفت : " من افسانه را خوب می شناسم، برای او زندگی کردن در محیطی که من در اینجا می بینم هیچ آسان نخواهد بود. عشق برای دوام زندگی زناشویی کافی نیست... مخصوصاً در این کشور! اگرواقعاً دوستش دارید خوشحالی او را بخواهید".
دست پسر جنوب را در دستم گرفتم و به مجد گفتم : " شادی من تنها زمانی ست که پیش پسر جنوب ام، امتحان هم کردم و دیدم دور بودن از او چه اندازه برایم دشوار است".
مجد با چشمان شگفت زده با من دست داد وپیش از اینکه آنجا را ترک کند ازمن خواست بیشتر فکرکنم وآگاهانه تصمیم بگیرم.
من با پسرجنوب طی یک مراسم مختصر که درآن واژه های سنتی عقد را آن هم به انگلیسی طوطی وارتکرارمی کردم، زن وشوهر شدیم.
مراسم عروسی مان را دریک پیتزافروشی برگزار کردیم. میان مهمانی دلم به شدت درد گرفت و گویی بندی از دلم در درونم پاره شد. گمان کرده بودم آبستنم، اما به دستشویی که رفتم، خونی که از من می رفت و دستم را آغشت، امید شیرین مادر شدن را از دلم ربود و با خود برد. باز دخترک درون آینه پدیدارشد، اینبار نگاهش متفاوت بود. با بی شرمی و گستاخی به من می خندید وگویی می خواست بگوید من شایسته آبستن شدن نیستم وخوش خیالیم نابهنگام بوده است. از خشم با همان دست خون آلود پنجه به چهره اش انداختم و او ناپدید شد. اما از انگشتان خون آلودم طرحی کج وماوج بر آینه نقش بست. برای چند لحظه چهره ام را درآینه خون آلود دیدم، حس خون تمام هستیم را فرا گرفته بود. فریاد پسرجنوب مرا به خود آورد. با نگرانی به در می کوبید و مرا صدا می زد. دلم می خواست از آنجا و از همه چیزبگریزم. اما بیرون از دستشویی پسرجنوب با چشمان مست و شیدای عشق، مرا درچمبرهی بازوانش فشرد وسخت بوسید وگفت : "بالاخره زنم شدی ... می فهمی؟! زنم"!
من باورم شد که به انگلیسی گفتم :"...I do!
نشسته با ساز، دسته ی سازرا پشت دستم چسباند. ساز درتب می سوخت. گویی ازافسانه های من به درد آمده بود. سیم هایش داغ بود وبدنه اش گرمای عجیبی داشت. روی دستم رد سرخی افتاد وسوزش خفیفی را احساس کردم.
ازنشسته با سازپرسیدم :" خسته شده ای" ؟
پاسخ داد:"نه من خسته نشده ام. اما ازتب این ساز، وحشت کرده ام، می خواهم کمی انرژیمان را جابجا کنیم.
سازرا که می سوخت از دستش گرفتم وگفتم: " می توانی یک چایی ترکی برایم درست کنی"؟
واو بی اینکه پاسخی بدهد مرا که کنارپیشخوان آشپزخانه ایستاده بودم بلند کرد وروی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. شال آبی ام را که دورخود پیچیده بودم روی سینه ام گره زد وبه سراغ چایی رفت.
صدای سه تاررا درآوردم، اما بقدری ناشیانه بود که ساز ناله ی جگرخراشی کرد. من با وحشت به نشسته با ساز که گویی درآسمان با ستاره ها غرق در عشقبازی بود نگاه کردم. اما او واکنشی نشان نداد، از بی توجهی اش لجم گرفت. انگشت سبابه ام را دیوانه وار برسیم ها می کشیدم و ساز را می نالاندم. با آرامشی که خاص خودش بود، با سینی چایی به دست به سمت اتاق به راه افتاد و گفت : " چایی تون حاضراست، افیون بانو".
با اعتراض پرسیدم :" خب که چی؟ من چطور ازاین بالا پایین بیاییم"؟!
برگشت با معنی نگاهم کرد وگفت :" تو این را خوب می دانی بالا رفتن سخته، اما، پایین آمدن آسان است".
با لجاجت شانه هایم را بالا انداختم وگفتم :" نه آقا جان! این استدلال به درد عمه ات می خورد، بیا مرا پایین بیار، وگرنه این ساز را روی سرم خرد می کنم".
با خنده ی پدربزرگانه، که دوستش می داشتم، به سویم آمد وسینی چایی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت وگفت : "می دانم چنان دیوانه ای که اینکار را می کنی، پس تا این ساز فدای سرت نشده بیا پایین ".
با تقلید کودکانه که زیاد هم بلد نبودم خودم را بیخودی لوس کردم وبا لب های جمع کرده گفتم :
" یعنی تو نگران ساز ی نه سر من"؟!
با خنده هایش که دیگر تبدیل به ریسه شده بود پاسخ داد:" خب، معلوم است نگران سازم، توکه سرت هزار بارشکسته واین سردیگر برای تو کله نخواهد شد؛ البته شاید هم دیگر نشکن شده باشد".
خودم هم خنده ام گرفته بود. مرا پایین آورد. روبروی او برکف زمین نشستم و خرما وچای را به سلامتی هم نوش جان کردیم! با ته ماندهی حبابهای چای خود بازی می کردم و او خیره به انگشتانم پوزخندی زد وسازش را به آغوش کشید.
رو کردم به او که سازش را درآغوش می فشرد و گفتم :" چرا این ساز را اینقدردوست می داری؟ ازبس زده ای انگشتت زرد زنگهایش شده است".
با شیطنت پاسخ داد : " چرا تودرهرچیزی به دنبال دلیل می گردی؟! این جهان به گونه یست که حوادث هم بی دلیل رخ می دهد، مثل همین پیوند من وتو"!
خواستم اعتراض کنم، اما لب هایم را با پشت سازش به هم دوخت وگفت :" هیس"!
دنباله افسانه را بر من بباران...
اززمانی که وارد انگلستان شده بودم، دیدن آیندهی مردم با کارت تاروت مرا با پیرامونم بیشترآشنا کرد. با ازدواجم با پسرجنوب دانستم اگر درآن روستا بمانیم او درنهایت یک مغازه دارپیتزایی خواهد شد. یک شب چهارشنبه سوری بود که با هم تصمیم گرفتیم با تمام مشکلات برویم لندن زندگی کنیم. او اندکی وحشت داشت، اما من که سرشار از انرژی بودم او را به این باور رساندم که درلندن آیندهی بهتری خواهیم داشت.
چنین شد که دوباره راهی شدم. اما اینبار تنها نبودم وهمراهی داشتم که با همهی هستی خود دوستش می داشتم.
نشسته با ساز، با شگفتی نگاهم می کرد. ناگهان دستش را بر روی بدنهی ساز گذاشت وصدای سازش خاموش شد.
پرسید:" این چیزهایی را که پیوسته ازآنها سخن می گویی مثل انرژی وحس ششم، خود آنها را باور داری"؟!
گفتم :" نمی دانم ولی از نوجوانی این حس های نهانی وناشناخته را داشته ام. مثلاً هروقت کسی از خویشاوندان کاری را آغاز می کرد ازمن دست لاف می گرفت، چون دستم خوش یوم بود. یا دختر وپسرها، عروسی که می کردند، برای خوشبختی، من آینه قرآن به خانه ایشان می بردم. مادرم چشمش به نخستین هلال ماه که می افتاد؛ چشمانش را می بست تا پس ازماه رخ مرا تماشا کند. می گفت : " ماه فرخنده یی را در پیش روی خواهم داشت" .
درکودکی، گاه و بی گاه، وقتی دست در دست مادرم درکوچه وبازار می رفتم ناگهان می ایستادم و می گفتم :" مادر اکنون عمو را خواهیم دید" و می دیدیم. یا مواظب باش دزد کیفت را نزند، که می زد.
و خیلی چیزهای دیگری که پیشگویی می کردم پیش می آمد.
مادرم از این حس های من به وحشت افتاده بود. به یاد دارم که مرا پیش یک رمال وشاید هم دعا نویس برد. دعا نویس یک مرد پنجاه ساله بود. او روی یک تشک پوست گوسفند نشسته بود و گردا گردش پر از دعا بود وتصویری هم از حضرت علی بالای سرش به دیواردیده می شد. دو تا آهن قلمی به رنگ طلا را، که به گمانم رمل نام داشت، به پیشانی من کشید و روی دستمالی سبز پرت کرد. سپس نگاهی به من انداخت، ورو به مادرم گفت :
" این دختر مدیوم است"!
مادرم، با چشمانی که از ترس گشاد شده بود،پرسید :
"مدیوم یعنی چی!؟ یعنی خطرناک است"؟!
رمال پاسخ داد:" چند نوع مدیوم داریم، این دختر ازخاندان پریها یی بوده که از بهشت رانده شده اند. اینها روی زمین می مانند تا روح شان بخشیده شود. اگربه نیروی خودشان آگاه باشند، کارها ی بزرگی انجام می دهند، وگرنه دوباره با لعن و نفرین زمین را ترک می کنند و درآتش جهنم می سوزند. این دختر دربخت شانس نخواهد داشت ودر تا شصت سال بیشتر هم عمر نخواهد کرد".
او سخنان دیگری نیز گفت، که هیچکدام شان را به یاد نمی آورم، ولی این را دانستم که من به گناهی نکرده در ازل ازبهشت رانده شده ام. اکنون نیز برروی زمین کیفرمی بینم.
او با چشمان ازحدقه درآمده گفت :" اینها خرافات است، مگه نه"!؟
گفتم :" نترس، خواستم دلیل بودنت در اینجا را بدانی"!
گفت : " فکر می کنی من از تو یا هر چیز دیگه ای می ترسم "!؟
پاسخ دادم:" نمی دانم "!
برای پیدا کردن آپارتمان در لندن می بایست چند روزی در لندن می گشتیم. و ما هیچ کسی را در آنجا نداشتیم. من دوست جوانی را سراغ داشتم که اورا ازترکیه می شناختم. او کٌرد ایران بود. درترکیه بزرگ شده وکارعتیقه وانتیک می کرد. پسرجنوب می گفت که درلندن دوستان و خویشاوندان آدم هم بیشتر ازیک شب ازاو پذیرایی نمی کنند. اوکسی را سراغ نداشت تا بتوانیم چند روزی درخانه اش بمانیم وبه دنبال آپارتمان بگردیم. من با پسرترک، تماس گرفتم و مشکل مان را با او در میان گذاشتم. اوبا مهربانی ما را به خانه اش دعوت کرد. با من قرار دیدار گذاشت و درایستگاه گرین پارک در لندن چشم براه ما بود.
من وپسرجنوب نزدیک به دو هفته درآپارتمان پسرترک در" گرین پارک" بودیم. او دریک هتل آپارتمان بسیارشیک زندگی می کرد. پسرجنوب از اینکه دوستانم این همه به من اعتماد داشتند درشگفت بود.
یکی از همان روزها پسر ترک را آشفته و بی قرار دیدم، پیوسته ناخن های دستش را می کند. ازتلفن زدن هایش اینگونه پیدا بود که دچار مشکل مالی شده است. مثل مرغ سرکنده بود. من همچنان شرمنده ی مهربانی او بودم ودلم می خواست بتوانم به او کمک کنم. با این شرط که در طول دو هفته ای پول من را برخواهد گرداند. همهی موجودی بانکم درترکیه را به حساب او ریختم.
ازپسر ترک خواهش کردم در این باره به پسرجنوب چیزی نگوید. پسرترک که گمان نمی کرد من بتوانم چنین کمکی به او بکنم با شادی پیوسته ازمن سپاس گذاری می کرد.
روز اسباب کشی به لندن فرا رسید. پسرجنوب یک کامیون اجاره کرد. راننده آن زن درشت هیکلی بود، این زن را درشهر کوچک ما می شناختند و گویا با زن دیگری زندگی می کرد ، یعنی لزبین بود. من ترس داشتم در کناراو بنشینم. پسرجنوب از نگاه من دانست و کنار او نشست و مرا درسمت، چسبیده به خود نشاند. اما آن خانوم که بی شباهت به یک آقا نبود اصلاً توجهی به من در کنار همسرم نداشت. به لندن رسیدیم که ناگهان پسرجنوب با ناراحتی به پیشانی خود کوبید وگفت :" God damn it!"
من که دیگر معنای این جمله را می دانستم، پرسیدم : " باز چی شده است"؟!
او فراموش کرده بود کلید آپارتمانی را که اجاره کرده بودیم، از بنگاه معاملات ملکی بگیرد. اکنون راننده با دست هایی به کمر زده به ما نگاه می کرد. گناهی نیزنداشت چون ماموریتش به پایان رسیده بود. در کمتر از نیم ساعت همهی اسباب واثاثیه امان را به کمک پسرجنوب وسط باغچهی – که بی شباهت به یک زباله دانی نبود- ریخت. پسرجنوب با مدیر بنگاه تماس گرفت. اما آن آقا برای صرف ناهار و استراحت به منزل شان تشریف برده بودند. راننده ناگزیر بود هر چه زودتر برگردد. با چالاکی کوچه را دورزد وبرای ما دستی تکان داد ودور شد. در این میان آسمان هم کم نامردی نکرد، با نیروی تمام غرید وبرقی زد؛ ما وهرچه داشتیم را به زیر شرشر باران گرفت.
پسرجنوب انگار خود را گناه کار می دانست، یک ریز از من می خواست او را ببخشم. من ، درزیرباران، هم چنانکه مثل دختربچه ها دیوانه وارقهقه می زدم، از میان زباله ها تکهی بزرگ نایلون بیرون کشیدم و آن را کولی وار چتر سرمان کردیم. اینگونه بود که آسمان خیس لندن در نخستین روز زندگی مان از ما پذیرایی کرد.
درآن خانه نیمه ویران من وپسرجنوب نزدیک به دوهفته نقاشی وتمیزکاری می کردیم. دست های کوچک وکم جان من ازمواد شوینده سوخته وزخمی شده بود. اما پسرجنوب آنها را با لب هایش درمان می کرد. ما درآن وضع نیز لحظه ای ازهم غافل نبودیم و درهر فرصتی که پیش می آمد برای زندگی، نرد عشق می باختیم.
اما ...
سرنوشت نیز همچنان داشت کار خود را می کرد. آرام نمی گرفت و می رفت تا بازی های دیگری در زندگانی ام نقش آفرینی کند. درطبقه ی پایینی، چند مرد جوان افغانی زندگانی می کردند. با بودن آنها پسرجنوب مدام نق می زد وازمن برای هرپیشامد کوچکی در پیوند با همسایه ها بهانه می گرفت:" چرا با لباس خواب کنارپنجره رفته ای؟ ویا چرا با مرد جوانی که رویا رو شدیم، سلام اش را پاسخ گفتی"؟
من که گمان می کردم او دیوانه وارمرا دوست دارد ونگران از دست دادن من است خاموش می ماندم. درلندن کاملاً خانه نشین بودم و برای برآورده کردن کوچکترین نیازم نیزتا دم باغچه هم نمی رفتم. او با اصرارمن یک اتومبیل کوچک " روور" با پول خودم به نام من خرید. روزنخست به کمک او پشت فرمان اتومبیل نشستم. من از چهارده سالگی رانندگی می دانستم. از بیست و سه سالگی نیز همیشه اتومبیل داشتم. در انگلستان تنها مشکلم سمت چپ بودن فرمان بود. اما با یک اشتباه من، پسرجنوب چنان سرمن فریاد زد که من جرأت دوباره نشستن پشت فرمان را ازدست دادم.
البته نباید بی انصاف باشم، چون پسرجنوب مرا هرکجا لازم بود می برد. دراتومبیل را هم با احترام برایم می گشود. به من پذیرانده بود انگلیسی را در خانه بیاموزم. اما من کودنتر ازآن بودم تا یک جمله نیز درخانه یاد بگیرم. من ابداً فرهنگ درس خواندن درچهاردیواری خانه را نداشتم، آن هم در پیوند با زبان بیگانه. مطلب مهم دیگر اینکه محیط انگلیس را نیزدوست نداشتم. مدام با تلویزیون ترکیه و ایران سرگرم بودم. همین خانه نشستن ها، وزنم را بالا برده بود، وبا بیماری تیروئید که داشتم، سایزم رابه شانزده رسانده بود. تمامی مواد غذایی هورمونی بود وما توان خریدن مواد غذایی ارگانیک را نداشتیم. پسرجنوب ازکارکردن بیرون از تخصص دانشگاهی خود بیزاربود. اما مدرک مهندسی او، که از ایران گرفته بود در انگلستان خریدار نداشت. به "اداره کاریابی" رفتیم. در آنجا کمک هزینهی هفتگی ناچیزی برایمان تعیین کردند. من درفرمی که در آنجا پر کردم نوشتم آماده ام تا هرکاری برایم پیدا شود انجام بدهم. اما پسرجنوب بر سرم فریاد کشید که چرا نوشته ام هرکاری. او نمی خواست به کارهای کوچک تن در دهیم، چون در این کشور از ما سوه ءاستفاده می کنند. من از پول گرفتن مثل گداها از آن سازمان بیزار بودم. حاضر بودم هر کاری بکنم، اما هر هفته آن اوراق گدایی را دراداره ی کارامضاء نکنم.
اختلاف میان من وپسرجنوب آغاز شد. چون او معتقد به گرفتن حق بیکاری بود و من به کارکردن.
او می گفت: " این کشورهای قدرتمند نفت ما را مفت می برند ودرکشورشان هم از ما بیگاری می کشند".
باور من بر این بود که ما با گرفتن حقوق بیکاری به پستی تن در می دهیم و روز به روز فروتر می رویم. نمی توانستم زیاد با او بگو مگو کنم، چرا که او حساس وزود رنج بود و در هر چون و چرایی بیماری خود را به میان می کشید.
آزمایش کامل خون داده بودم، برای بیماری هورمونیم. با پسرجنوب از مهمانی برگشتیم که با چند پیغام از پزشک خانوادگی برروی پیغام گیرم روبروشدیم. پزشک خواسته بود هر چه سریعتر به دیدنش برویم. صبح روز بعد، اول وقت، در درمانگاه بودیم.
پزشک با کلمات پراکنده این خبر وحشتناک را به من می داد که بیماری همسرم را، من نیز گرفته ام. گویی از دهان پزشک خاک وکلوخ بر هستی ام پاشیده می شد. من در زیر بار نگاه پزشک که گاهی چشم به من و گاهی چشم به پسرجنوب داشت فرو می ریختم. چشمانم سیاهی می رفت وپردهی تیره ای از اشک پیش چشمانم را گرفته بود. ناگهان قطرات درشت اشکم را، چون سرب مذاب، برپوست دست سردم احساس کردم. بغض گلویم را می درید، به سختی آن را فرو دادم.
ازپسرجنوب پرسیدم : " این مردک چه می گوید"؟!
با دست به من اشاره کرد و گفت : " نمی فهمم، فعلاً ساکت باش"!
و پس از چند دقیقه با لکنت به سخن آمد و گفت : " می گوید تو هم هپاتیت گرفتی و ویروس آن در خون تو دیده شده است؛ اجازه می خواهد برای آزمایش های تخصصی تورا به بیمارستان بفرستد".
پاهایم تنم را نمی کشید. نمی توانستم از پله های درمانگاه پایین بیایم. پوستم گز گز می کرد. پسرجنوب دستم را گرفت و مرا به سوی اتومبیل کشاند. خودم را دراتومبیل باز یافتم. وقتی به سوی او برگشتم رنگ بر چهره نداشت. او نیز می لرزید. گفت :" گلی اگراتفاقی برای تو بیفتدد تا پایان عمرم خود را نمی بخشم. من از عذاب وجدان می میرم. من می دانم این بیماری درمن مادرزادی ست، اما اگر دیگری آن را از من بگیرد، ویروس آن به زودی درخونش فعال شده او رامی کشد و...".
او نتوانست ادامه دهد. به گریه افتاد. با دیدن چهرهی کودکانه وبی گناه او، ودردی که در ته چشمانش موج می زد و نگاه شفافش را بی فروغ می کرد، بی درنگ به خود بازگشتم. خود را از موجی که درآن غرق می شدم، کنار کشیدم. درآینه بغل اتومبیل دخترک درون آینه به من مهیب زد :" نکن. او را درهم نشکن، اگر سهم تو این بوده که درنیمهی خود زندگی را ادامه بدهی و فدای او بشوی، چه باک، شده ای دیگر! چرا باید زانوی عزا دربر بگیری. او را دلداری بده و مگذار دراین آتشی که در جانش زبانه می کشد خاکستر شود".
دست او را دردستم گرفتم وگفتم : " ببین من زنده ام و با عشق تو زنده خواهم ماند. هیچ آدمی از عمروآینده اش خبر ندارد. من اگر بمیرم در تو تداوم خواهم داشت. نمی خواهم ناتوانی تو ویا خودم را ببینم. خواهش می کنم بس کن، برویم سوپر مارکت، من نیاز به خرید دارم".
او با شگفتی اشکهایش را از چهره اش زدود و سرم را درآغوش گرفت وپیشانی ام را بوسید . در گوشم زمزمه کرد :"عاشقتم، نمی گذارم یک موی از سرت کم شود ... بی تو می میرم".
آن شب بزمی به پا کردیم با شراب وشمع وگل های که پسرجنوب همیشه از گوشه کنارباغچه های مردم برای من کش می رفت. غذا دست پخت او بود. قورمه سبزی را بهتر ازمن درست می کرد. میز را با ظرافت خاصی چیده بود. بی وقفه تا بامداد شراب نوشیدیم، اشک ریختیم وخندیدیم. خبر مرگ زود رس من، ما را ژرف در هم فرو برده بود. حقیقت مرگ تلخ ترین و اجتناب ناپذیرترین حقیقت است. می خواستم از همهی لحظات زنده بودن خود بهره بگیرم وبه او عشق بورزم. هستیم را به او سپرده بودم تا درمیان اشکها و نوازش هایش مرا لبریز از خود کند. باورم این بود که اگر قرار است بمیرم، باید با شادی وسرشاراز نیاز به عشق بمیرم. در آن لحظهی مرگ آغشته، عشق ما هیچ همتایی نداشت و من می رفتم که درعشق او جاودانه شوم.
سه شب تب شدید داشتم. پسرجنوب در بارهی این بیماری بسیار حساس بود وبرای همین اجازه نداد دوست پزشک مان که متخصص قلب بود، برای معاینه من داستان را بداند. من درتب می سوختم. او مرا پا شوره می کرد وتنم را با اشک خود والکل می شست.
پس از سه روز تبم پایین آمد. نامه ای ازبیمارستان به دستمان رسید. نزدیک ترین وقت ملاقات را برای کنترل وضعیت من داده بودند.
درراه بیمارستان هردو درسکوت کامل بسر می بردیم. او آرام اتومبیل می راند، برگشت وخیلی ژرف به من نگریست.
گفت :"گلی، چند روزه یک پرسش در مغزم می چرخد، باید در این باره با من روراست باشی".
گفتم:" آن چیه مغزتورا در این اوضاع، به هم ریخته و درگیرت کرده است"؟!
پاسخ داد: " من خیلی با تو راحتم و همیشه تلاشم این بوده تورا بفهمم، اما وقتی دکتر به تو گفت هپاتیت گرفتی، توآنگونه که باید نگران نشدی! می دانی مسئله جان است ومن دراین چند روز فکر کردم که تو قبلاً این بیماری را داشتی ولی ازمن پنهان کرده بودی، شاید هم تصادفی جفتمان این بیماری راداریم. موقع ازدواج مان هم تو بی هیچ تردیدی پذیرفتی با من ازدواج کنی".
ضربهی جملات او خیلی کاری تر وکشنده تر از خبرمرگ آور پزشک بود. پنداری آهن گداخته ای را بی درنگ به قفسهی سینه ام فرو کرد. مردی را که با خطر مرگ هم برگزیده بودم با یک جمله همانند ماری زهر خود را به جانم تف کرد. براستی صدای فرو ریختن جانم را در همهی هستی خود احساس می کردم. می لرزیدم و او را تارمی دیدم، رویم را از او برگرداندم. گویی برای نخستین بارشهرلندن را می دیدم، که درمه فرو می رفت. درآن هیاهوی شهر تنها وسرگردان در میان مه وغبارگم شده بودم. راهی پر پیچ و خم را با پسر جنوب برگزیده بودم. اما انتهای راه را یک سراب می دیدم، ازخودم بدم آمد وازتنم که می رفت درمرگ بپوسد. ولی پیش ازآن با یک جمله تبدیل به جسد شده بودم. در بی زمانی بسر می بردم و دیگر درد را هم حس نمی کردم. چیزی از درون درمن متلاشی می شد و رو به نابودی می رفت. اینبار دیگر من معنای آن را نمی یافتم، تا نامی بر آن بگذارم.
درفضای سرد عملیات خون گیری ودیگرکارها انجام گرفته بود. اما من آنقدر کرخ بودم که هیچ چیز را احساس نکرده بودم. نه آمپولی که پوستم را می شکافت، نه دستگاههای سونی گرافی، ونه سخنان مترجمم که با تلاش زیاد تلاش می کرد موقعیت را برایم روشن کند.
در آسانسوربودیم ودر حال سقوط که زبانم ازبند اوهام و هرآنچه که بود باز شد. از او پرسیدم :
" توتنها از رفتارهای وخونسردی من این نتیجه را گرفته ای، نه ؟! زمانی که من عاشق تو شدم و دانستم بیماری واگیردار داری، با خودم دچارتزلزل شدم. اما مشکل می توانستم از باورهای خود بگذرم و ایمان من به عشق مرا به این جا کشاند. تا دلم را، جانم را، کف دستم بگذارم و تنها با باوردرونم کنارتو بودم وزندگی ام را آغاز کردم".
درآسانسوربا صدای رعدآسایی باز شد. پاهایم مرا به جهان دیگری می برد. او با خونسردی نگاهم می کرد. ادامه دادم:" شاید تو راست می گویی من بیماری داشتم، اما آن هپاتیت نبود، چون اگر این بیماری را داشتم با آن واکسن هایی که آخرین آن را تو خود بودی که خودم تزریق کردم، تا ناچار نشویم هزینه ای برایش بپردازیم، مرگم حتمی بود. تو خوب می دانی اگر این بیماری را داشته باشی واکسن آن را فعال تر می کند. من حالا نه با آن واکسن، بلکه با فکر تو سزاوار مرگم. اما این مرگ را حق خودم نمی دانم، چون حیف است آدم برای کسی بمیرد که حتا یاخته ای ازتو را نشناخته است. من ابله، با شنیدن خبر بیماریم به خاطر تو سکوت کردم تا تو نشکنی "!
ناگهان صدای جرنگی مرا ازقصه هایم ربود. انگشت سبابه نشسته باساز، با شلیک برسیم آن را پاره کرد و از نواختن باز ایستاد. با حیرت پرسید :" یعنی من هم به این بیماری مبتلا شده ام "؟!
با خنده پاسخ دادم :" معلومه... پس چی فکرکرده ای؟! می خواهم انتقام تمام مردهای زندگی ام را ازتو بگیرم".
با تبسم آمیخته به بیقراری گفت :" اهمیتی ندارد، من ترک تر از توأم ادامه بده".
ومن می خواستم اندکی آزارش بدهم. رفتم سوی کیفم و یک برگ آزمایش بیرون کشیدم، به سوی نشسته با ساز گرفتم. او با برافروختگی گفت :" نه، نه، نمی خواهم ببینم، شنیدن خبر مرگم هم از لب های تو دلپذیرتر است".
بالهایی است که انسان را به اوج می رساند وبالهایی که معصومیت را به قعر پلیدی می کشاند. همیشه دراوج بیچارگی هم بالهایم را از کنار پرتگاه به آسمانی هدایت می کردم که انتظار نزول قطره ای باران بود. اما در این تکاپو، آگاهی از سرزمین هایی که می نشستم را نداشتم. شاید ناصبوری من بالهایم را به هدایتی نادرست می برد.
پس ازچند روز پرفسوربیمارستان " رویال فری "مرا معاینه کرد. نتیجه آزمایشات را سالم تشخیص داد وگفت :" شما آنتی بادی هستید نه آنتی ژنه"... یعنی اینکه چند ماه پیش واکسن تزریق کرده اید، هنوزدرخون تان آثار آن دیده شده و متاسفانه پزشک درمانگاه قادر به تشخیص آن نشده بوده است. فقط یک اشتباه بوده است و شما در سلامتی کامل به سر می برید. البته ما از شما پوزش می خواهیم، چند روزی دراضطراب وتنش به سر برده اید".
نگاهم به پسرجنوب بود، ولی دیگر احساس او را نمی فهمیدم. زمان برای من یک معجزه ای دیگر بوجود آورده بود، که من این معجزه را به تنهایی در درون دل کوچکم جشن گرفتم، وباز به زندگی برگشتم. اما با نگاه تازه به پیرامونم. البته پسرجنوب دربرابر پرسش من که چرا به من شک کرده بود. پاسخ داد: "با من شوخی کرده است". و من با شوخی بی مزهی او دوباره به زندگی خندیدم.
این بار می خواستم در آینه با خودم روبرو شوم. نه به آینده کاری داشتم و نه برسایهی گذشته چسبیده بودم. انعکاس حال را می دیدم بر روی زلالی آینه .
با خود می اندیشیدم که درگذشته به آسانی با دیدن خطای مردهای زندگی ام آنها را ترک گفته ام، ولی اکنون نباید شانس باهم بودن را با یک ضعف و اشتباه از خودم و یا از او بگیرم. خوب می دانستم او با شنیدن بیماری من دچار عذاب وجدان شده بود و می خواست با باور بیماری من ازآن رها شود، پس نباید این ماجرا را سخت می گرفتم.
سه ماهی می شد که پول به پسرترک داده بودم و او برنگشته بود. البته خودم بقدری مشکلات داشتم که این داستان را فراموش کرده بودم.
اما با خبرشدم که پسرترک کاملاً ورشکست شده و همهی اموال او مصادره شده است.
از اینکه این جریان را ازپسرجنوب پنهان کرده بودم، دچارنگرانی وعذاب بود. او نیزاز تلفن های وقت وبی وقت من دچارشک دیگرگونه ای شده بود. ناگزیر ماجرا را برایش بازگو کردم. گفتن همانا و، درگرفتن طوفان، همان. او فریاد می زد و می گفت : " دیگر چگونه می توانم به تواعتماد کنم؟ از کجا بدانم کارهای دیگری هم دور از چشم من نمی کنی"؟!
او این داستان را بقدری بزرگ کرد و فریاد زد که من ازگفتهی خود پشیمان شدم. آن عشقی که در دل او بود، می رفت در میان سایه شک وتردید ها گم شود.
تحمل فریادهای او را نداشتم و می خواستم از آن فرارکنم که او جلوی مرا گرفت. به زور می خواستم از دست او رها شوم که ناگهان سرم به پیشانی او خورد و کنار ابروی اش بی درنگ شکافت و خون بیرون زد. وحشت کرده بودم و با دستپاچگی از او معذرت خواهی می کردم. این حادثه به نفع او به پایان رسید، برای اینکه افراد پیرامون ماجرای دعوای ما را نفهمند، او به همه گفت: در زیر "پل هندن سنترال" چند سیاه پوست به او حمله کرده اند و کتک اش زده اند ، ساعت او را گرفته اند و موبایل اش را شکسته اند.
پس ازآن پسر جنوب پیوسته مرا محکوم به دروغ گفتن می کرد.
پیوند ما ازآن هم که بود بدترشد، ولی من همچنان پیش می رفتم و گاهی هم به او حق می دادم.
پیشگویی آیندهی آدمها هم مرا از تنهایی بیرون می آورد و هم به آنها امید و شادی می بخشید. پسرجنوب گاهی به رفتارهای من می خندید ومی گفت :" تووقتی با این کارتها پیشگویی می کنی، گویا خودت هم به دنبال آن هستی تا با جادوهای ذهنی خود، خوشبختی آدم ها را سرعت ببخشی ".
شاید پربی ربط هم نمی گفت. چون من ساعت ها درحالت انرژی رسانی ومدی تیشن درسکوت خود جریان های مثبت زندگی در پیرامونم را می چرخاندم واز خدا ونیروهای برتر یاری می خواستم.
حادثه تازه اینکه لعیا با تلفن خبر بدی را به من داد. همسر سابق لعیا سرطان خون گرفته بود. لعیا هنوز با داشتن دوست پسرش، می گفت عاشق همسر سابق اش است. احساس تنهایی می کرد و سر در گم از پیوندش با مرد زن دار بود. من شدیدا ً نگران او بودم و هر روز پای تلفن دقایق طولانی با اوبه گفت و گو بسر می بردم.
پسرجنوب که برای گرفتن حقوق بیکاری بهانه ای پیدا کرده بود، از من خواست که از پزشک درمانگاه شکایت کنیم. یعنی به دادگاه بکشانیم اش و از او خسارت بگیریم. من براین باور بودم که پزشک براستی گناهکار نبود. اما او پیوسته نامه نویسی داشت. پس ازچندی از پزشک برای من چند ماهی برگ استراحت گرفت. با این محتوا که من، در نتیجهی تشخیص نادرست پزشک به افسردگی دچار شده ام. با این نامه، من به جمع افسرده گان روانی انگلیس پیوستم. باز یک روز دیگر نامه ای تنظیم کرد که من باید زیر آن را امضاء می کردم. من درآن نامه از سازمانی که پول بیشتر برای بیماری می داد، خواسته بودم به علت ندانستن زبان انگلیسی، همسرم به کارهای من رسیدگی کند و پولی که قرار است برای بیماری من بپردازند به حساب همسرم ریخته شود. بدینگونه من تمام وقت خانه نشین شدم و پسرجنوب، به نام پرستاری از من، حقوق می گرفت. این روند بقدری به سرعت پیش می رفت که خودم براستی در نمی یافتم که بر من چه می گذرد.
پسرجنوب به دانشگاه می رفت تا فوق لیسانس خود را بگیرد، وسه ماه استراحت من به خواست و کوشش او به شش ماه دیگر تبدیل شده بود. من نیز پیوسته نزد روانکاو می رفتم وداروی ضد افسردگی می گرفتم. او کار خودش را می کرد، اما به کار من هم کار داشت. درسش را می خواند، نامه های مرا نیزمی گشود، تلفن هایم را کنترل می کرد. بی او نمی توانستم آب بخورم. اگر تنها به خیابان می رفتم، راهم را گم می کردم. اگرکسی یک جمله انگلیسی از من می پرسید، می ترسیدم ودست وپایم را گم می کردم. درآغاز آمدنم به انگلیس، سخن گفتن مردم برایم عجیب وغریب بود. آهنگ گفتارشان را دوست داشتم، اما از آن هیچ در نمی یافتم. انگار گنجشک ها جیک جیک می کردند. درکوچه و خیابان کسی نگاهت هم نمی کرد. حتا ایرانی هایی که پیش ازتو آمده بودند انگار ازت پرهیز می کردند. من روز به روز بیشترو بیشتر درخود فرومی رفتم. یک شب وقتی آسمان را نگاه کردم چیزی کشف کردم. آسمان همان بود. هرچقدرهم غریب باشیم وبی کس، هرچقدر ازهم دورباشیم، وقتی سرمان را بلند می کنیم، تنها یک آسمان بالای سرمان داریم. این حس مرا قوت قلب می داد. کم کم آغاز کردم به نوشتن. پسر جنوب مرا به شبهای شعر می برد، که اداره کننده اش را ازایران می شناختم. اما من در آنجا نیز تنها شعرهای پسرجنوب را می خواندم. اگرگوشه ای حساسیت او را فراموش کرده با کسی گفت وگویی داشتم، وپسرجنوب آن را نمی شنید، بازخواستهای بعدی او مرا ازتنها نزدیک شدن به هرجمعی باز می داشت.
او ازمن می خواست مد روزترین لباس ها را بپوشم وملیح ترین آرایش را بکنم، لوندترین ودلرباترین باشم، اما ازکناراو تکان نخورم.
در یکی از شبهای شعر، من به آقای دکتری که از دوستان پسرجنوب بود وتقریباً سن پدرمرا داشت گفتم: " شما ادبیات را خوب می شناسید واطلاعات عمومی شما شگفت انگیز است".
چشمت روزبد نبیند. روزها سراین بگو مگو داشتیم. پسرجنوب می گفت :" تو می دانستی آن مرد کثیف و زن باره است، در روز عروسی مان تا من ازتو فاصله گرفتم به تو گفت: عروس خانوم خیلی زیبا شده ای.
با این همه تو با گفتن شما با سوادید، به او اجازه دادی پایش را ازگلیم خود فراتربگذارد و به تو بگونهی دیگری نگاه کند".
پس ازآن، من هروقت این آقای دکتر را می دیدم، به بهانه های گوناگون، از دست دادن با او واحوالپرسی گرم پرهیز می کردم.
دراین شبهای شعر، با خانومی هم آشنا شدم به نام مهری که ازهمان نخست مهر بی پایانش جان مرا نیزازمهراو سرشارکرد. آشنایانم از ایران مرا به نام خودم، افسانه می شناختند، اما در اینجا براستی روشن نبود که نام من افسانه است یا گلی: نامی که پسر جنوب بر من نهاده بود. مهری پیشنهاد داد: " نه افسانه نه گلی، بگوییم گلی افسانه". و در آن انجمن نام من همین شد. مهری زن بلند بالایی بود، با اعتمادبنفس بالا. او درچشمان من نیرویی را که می رفت نابود شود، خواند ودستم را دردست های گرم وصمیمی اش گرفت وگفت :" ببین خوشگلم، باید دراین کشورکارکنی وزود خود را ازاین وضعیت بیرون بیاوری، بدان که اگراینجا لیاقت خود را نشان بدهی، خیلی بیشتر ازآنکه فکر می کنی می توانی پیش بروی. معلوم است که دختر باهوش و باکفایتی هستی. خودت را نباز که ناگهان به خود می آیی و می بینی سالها گذشته است، اما هنوز در همان آغازِ راهی".
با سخنان مهری که ازدل برمی آمد و به دلم می نشست، افسانه مچاله شده را که تبدیل به گلی شده بود، از زمین بلند کردم. با اصرار به کالج بودم و به ثبت رساندم، هر چند با زبان پسرجنوب. اما او می گفت: "اگر تو تمام وقت کلاس بگیری، ثابت می شود که تو مریض نیستی و کمکِ مالی مان را قطع می کنند". گفتم:"ازجیب مان می پردازیم".
درمحوطهی" بارنِت کالج"، جنگ میان من وپسرجنوب درگرفت. او با تندی بر سر من فریاد زد وگفت : "چه دلیلی داشت که این کاپشن سفید را بپوشی تا اینها فکر کنند ما وضع مالی خوبی داریم؟ بارها به تو گفته ام وقتی جای اداری می رویم لباس کهنه بپوش".
من که ازخشم به خود می پیچیدم، فریاد زدم :" چرا نمی گویی گه وکثافت به خود بمالم تا جنابعالی بیشتربتوانید ادای گداها وبدبختها را دربیاورید، من یا امروز اینجا ثبت نام می کنم یا این کشور وتورا می گذارم می روم. عمری با عرق پیشانیم زندگی کرده ام و با عزت، هرگزتن به این حقارتها نداده ام و حالا هم اینکار را نمی کنم".
او که ازتهدید من ترسیده بود دستم را گرفت وگفت : " برویم، هرچه بادا باد."
اما من سرانجام در آنجا نیمه وقت نام نویسی کردم تا مشکلی برای درس خواندن و کمک مالی گرفتنش پیش نیاید.
پسرجنوب به شدت به دله دزدیهای خود نیز ادامه می داد. چنانکه ضروری ترین وسیله زندگی ما هم ازفروشگاهها ربوده می شد. با او به خرید که می رفتم تنم می لرزید. یا وقتی که او به خرید رفته بود و من در خانه چشم براهش بودم، ازنگرانی گوشه ای می نشستم و خود را با پتو می پوشاندم. تنها هنگامی دلم آرام می گرفت که صدای چرخیدن کلید در قفل در را می شنیدم و درمی یافتم که او، بی روبرو شدن به مشکلی، به خانه بازگشته است.
کم کم همهی خودم و آنچه بودم را باخته بودم وزندگی ام دروغی بیش نبود. به اندازه ای خود را باخته بودم که چاله های پیش پایم را نمی دیدم. دیوارهای باورم درهرگام نسبت به خودم ترک برمی داشت و فرو می ریخت. درمن زمان ایستاده بود، دلواپسی هایی که رفتار او هر روزه به سلولهایم تزریق می کرد، اعتماد بنفسم را داشت به صفر می رساند.
من در لندن هیچ جا را نمی شناختم، بجزخیابانهایی که هنگام رفتن به مهمانی های ایرانی درشب یا درروزتعطیل ازپنجره اتومبیل می دیدم، وآسمان کبود وابری که دوستش می داشتم. گاهی پسرجنوب دلش به حالم می سوخت، چون ساعت ها درجلوی تلویزیون بخواب می رفتم وکرخت وبی حس می افتادم. یکبارپیشنهاد داد نزدیکترین مرکزخرید که رفتن به آن نیاز به خریدن بلیط اتوبوس نیز نداشت برویم. آنجا مرکز خرید بزرگی بود.
دریک روزسرد پاییزی باز از سردلسوزی پسرجنوب آنجا بودیم که باز پاییدن دوربین های بی شمار که در هرگوشه و کنارآن، کار گذاشته بودند، تن مرا می لرزاند. این باراو با همه ی هوشیاری خود احتیاط می کرد. به دنبال کرم ولباس برای من بود. هنگام خروج از آنجا دو پلیس مرد و زن به همراه مامورمخفی جلوی ما را گرفتند. ساعت پنج عصربود ودستبند به دست های او قفل شد.
دلم می خواست زمین دهان بازکند ومرا ببلعد. ما را ساعتها جدا ازهم دراتاقک پلیس درهمان مرکز نگه داشتند. پسرجنوب خودش را به دیوانگی زده بود ومن که درآن سوزسرما چشم به در دوخته بودم، نمی دانم از خجالت، یا از تنش، تمام تنم خیس عرق بود. تا اینکه با اتومبیل های جداگانهی پلیس، ما را به مرکز اصلی راهی کردند. او ازدوربه من اشاره ای کرد که درنیافتم چه می خواهد بگوید، ولی همین که پای مان به اداره پلیس رسید، درنخستین برخورد به فارسی گفت :" توبگو ازهیچی خبرنداری".
اداره پلیس وضع آشفته ای داشت. یک گروه گوشواره به گوش با لباسهای اجق وجق که از لب تا ابروانشان را میخ کوبیده بودند، آنجا را با سروصداهای خود برسرگرفته بودند. پلیس قد بلندی، به من که گوشه ای دورازاو کزکرده نشسته بودم، اشاره کرد که برخیزم وبه دنبالش بروم. نخستین باردرعمرم بود که سر وکارم در چنین فضایی می افتاد. پلیس با ادب سخنانی گفت که خوب نفهمیدم وسپس با یک موچین چند تارازموی سرم را برداشت وبا گوش پاکن ازدرون گوشم نمونه ای دیگر گرفت. آنگاه خواهش کرد به سمت دستگاهی بروم که دمی بعد دانستم ماشین انگشت نگاری ست. آری ازتک تک انگشتان دست های کوچکم اثرانگشت گرفت و بی درنگ سابقه ای مرا گویا از کل جهان درآورد، چون یک جوری نگاهم کرد. گویا دانست که خرترازآنم خطرناک یا سابقه دارباشم. تمام وحشت من از این بود، پسرجنوب چند ماه پیش که در "بیرمنگام" دستگیرشده بود، پرونده داشته باشد.
پلیس دستورداد به همراهش راه بیفتم. پسرجنوب درراهرو نبود. به راهروی درازی وارد شدیم که در آن اتاقهای سلول درکنارهم قرار داشتند. اتاق ها را یکی پس ازدیگری رد کردیم. از بعضی صدای عربده ی مستی یا فحاشی هایی به گویش های بیگانه شنیده می شد. در آهنی اتاقکی باز شد. وای خدای من! تمام تنم رعشه گرفته بود. با وحشت به پلیس که دوسروگردن ازمن بلندتر بود نگاه کردم. دستهایم را با عجزجلوی چشمانم گرفتم، تا صحنه رقت انگیز درون را نبینم. اما دریک چشم بهم زدن درهمان درون بودم. دیوارهای کاشی کثیف یک تخت آهنی با روکش چرمی که اتاق معاینه پزشک را به یادم می آورد. با تفاوت اینکه بوی شاش وعرق وکثافت هم، این یکی اتاق را انباشته بود.
درگوشه ای ازسلول، پشت دیواره کوتاهی با کاشی های سفید اما چرک، توالتی بود انباشته ازپلشتی های درون رودهی نمی دانم کی. حالم بهم خورد. ازصبح آنروز هیچ نخورده بودم، اما با تمام اینها بازمعده خالیم را بالا آوردم. می لرزیدم ودندانهایم به هم می خورد. سرم گیج می رفت وازترس قدرت کوبیدن آن درآهنین را نداشتم تا حتی یک پتو بگیرم. شاید سه ساعت درهمان حال لرزیدم وهوش وبیهوش شدم. ناگهان درروی پاشنهی آهنی خراشی به همه ی روح وتنم داد وگشوده شد. گویی اینباربه جای پلیس ناجی خود را می دیدم که درتاری دیده گانم به من اشاره می کرد بیرون بیایم.
به اتاقکی پس از آن سلول منتقل شدم که جای دنج و راحتی بود. دو پلیس، یکی مرد و یکی زن، همراه با یک مترجم من را به بازجویی گرفتند. ضبط صوتی روی میز بود ومن چنان رعشه گرفته بودم که توان سخن گفتن نداشتم. مترجم خواهش کرد پتوبرایم بیاورند ومن گلی خانم را پوشاندم که داشت منجمد می شد، و او دوباره گلبرگهای زردش را تکانی داد ونفسی کشید. مترجم توضیح داد: " همسرتان به گناه خودش اعتراف کرده وگفته که شما در این ماجرا بیگناهید، ولی پلیس می خواهد اززبان خودتان ماجرا را بشنود".
لبهایم اززهرمعده ام به هم دوخته شده بود ودهانم مزه وبوی مرداب داشت. انگار لجن خورده بودم، آب گرمی را که روی میز بود مزه مزه کردم تا راه گلویم باز شود و گفتم :
" همسرم بیکاراست ودانشجو. گمان می کنم نوع زندگی من باعث شده است که او دست به چنین کاری بزند واو با این کارخواسته من را ازخودش دورکند".
مترجم حرفهای مرا به پلیس که با موشکافی مرا بررسی می کرد ترجمه کرد.
پلیس زن پرسید : " چرا می خواهد چنین کند"؟!
گفتم :" همسرم بیماری هپاتیت B دارد، وچند وقت پیش اشتباهی تشخیص دادند من نیز این بیماری را گرفته ام، اما اشتباه دکترم بود وثابت شد من پاکم. همسرم ترسید و خواست که ازهم جدا شویم ومن نپذیرفتم. به گمانم با این کارهایش می خواهد مرا ازخودش منزجرکند تا من او را ترک کنم، وگرنه چه دلیلی دارد آدم با فرهنگ وتحصیل کرده ای مثل او دست به همچین کاری بزند".
پلیس زن که گویا فهمیده بود موضوع از چه قرار است، نگاهی معنا داربه من کرد، یعنی : خرخودت هستی با جد وآبادت!
ساعت یک بامداد بود. پاهای کرختم اجازه ی مرخصی گرفت. پسرجنوب مرا درآغوش کشید ودرگوشم گفت : " ببخش خیلی اذیت شدی، قول می دهم که دیگر تکرار نخواهد شد".
من اورا بخشیدم، اما درپیوند با خودم تردید داشتم. طوری که این حادثه براستی مرا به قعرافسردگی برد. شبها خواب آن سلول با دیوارهای کثیف را می دیدم وگاهی پلیس ها را به شکل آخوندهایی که حکم اعدام مرا صادرمی کنند. آپارتمان جدیدی گرفتیم. با کف تمام چوب طبقه ی همکف، با اتاق خواب بزرگ وسالن غذاخوری وپذیرایی، با پرده های حریرکرم، وشومینه ای مسدود ی که گویی در زمان دور گذشته هیزم های تنومندی را در خود سوزانده بود. ما آن را ازیک تنوری سیاه، تبدیل به گلخانه کردیم. آشپزخانه دری داشت مشرف به پشت که محوطه ی شهرک بود وپوشیده از چمن که دربالکن اجاقی داشت برای باربیکیو درست کردن.
روانکاوم دوهفته درمیان مرا ملاقات می کرد، و می کوشید تا آینه ذهن مرا غبارگیری کند. گاهی نیز پیروز می شد.
آری" جون"، آن زن جوان سیاه، که زلالترین دل جهان را درسینه داشت، با چشمان براق وآشنایش تنها تکیه گاه من شده بود. می توانستم بی بازی ودروغ خود راستینم را برایش بازگو کنم. جون حرفهای پدرم را به من می زد ومی گفت :" به ندای دلت گوش کن، اگربه تو می گوید ازاین تصمیم برگرد حتماً آن درست است ویا اگر فکر می کنی با برگشتن به ترکیه به خود اصلی ات برمی گردی ، به ندای درونت گوش کن و برگرد".
وقتی می گفتم : " پس عشق چه می شود"؟!
مستقیم درنی نی چشمانم می نگریست ومی گفت :" مطمئنی نام این عشق است"؟!
من سرم را به نشانی اینکه نمی دانم، تکان می دادم، و جون بازآینه را که من با نفرت روی ازآن برگردانده بودم با دست های سیاه ودل چون آینه صافش را دوباره پیش چشمان درونم می گرفت. می گفت ومی گفت تا سلولهای منجمد ذهن مرا بیدارکند. برخلاف خیلی از آشنایان و دوستانم من خوشتر می داشتم با نام فامیلی نیمه ی دیگرم صدایم بزنند. ازاینکه بیرون از ایران زن ها فامیلی همسر را می گرفتند، خوشم می آمد درست برعکس خواهرم که وقتی او را با فامیلی همسرش صدا می کردند، با خشم اعتراض می کرد و می گفت: "من خودم هویت دارم، چه لزومی دارد که فامیلی همسرم را برای من بکار ببرید"؟!
ولی من عاشق هم که می شدم با غروربا نام فامیلی آن شخص خودم را معرفی می کردم.
حالا موقعیت آن را داشتم که نام خانوادگی پسرجنوب را بگیرم. برای تمدید پاسپورت به سفارت ترکیه رفته بودیم که در آنجا فرم تغییرنام را خواستم. پسرجنوب با حیرت پرسید: " مگر می خواهی نامت را تغییر بدهی"؟!
به خانه آمدیم، با شوهرخواهرش تلفنی گفت و گو می کرد که گفت : "بابا جان در این کشور تنها اموالت نیست، اسمت را هم می خواهند صاحب شوند. امروز رفتیم سفارت، گلی فرم تغییرنام خواست تا اسم مرا بگیرد".
این حرفها به شوخی هم برخورنده بود. این بود که ترجیح دادم همان نامی را برای خود نگاه دارم که آن را در ترکیه با پول خریده بودم. از مردی که گرچه نام خود را به من فروخت، اما هرگز جز همان بهای نام خود، هیچ چیز از من نخواست و زخمی در جانم ننشاند. و روی هم رفته تا کنون در زندگانی من، مردترین مردی بود که می توانستم برخود داشته باشم، و با آن احساس آرامش کنم. نامی که پدرجدم به من هدیه کرده بود، به اندازهی نام پسررنگ پریده، کمکم نکرده بود. بنابراین، ترجیح می دادم، مرا با نامی صدا بزنند که از صاحب آن بجزچشمان هراسان ورنگ زرده پریده، یاد دردآلودی با خود نداشتم.
من روزها را که تبدیل به هفته وماه می شد فراموش می کردم. گاهی درپس ذهن آشفته ام به دنبال نیرویی بودم تا آن دخترپرانرژی را بازیابم، اما هرچه می گشتم بیشتر گم اش می کردم وسردرگم ترمی شدم.
افسانه شانزدهم
________________________________________
با دردی که تا اعماق استخوانهایم رسوخ کرده بود، از خواب پریدم. ازدندانم بود. نشسته با سازجفت دست هایش را میان زانوانش گذاشته، پاهایش را در سینه اش جمع کرده، به پهلو درخواب عمیقی فرو رفته بود. در این حالت شبیه به آنی سگم شده بود، که وقتی خیالش از بودن من در خانه آسوده بود، اینگونه می خوابید.
درد به قدری به گوش وصورتم فشار می آورد که نمی توانستم ناله هایم را فرو بلعم، از جایم بلند شدم. نمی دانستم گرگ ومیش هوا غروب را نشان می دهد، یا با فروغ ناتوانش سپیده دم یک روز زمستانی ست که بر می دمد. نشسته با ساز درجای خود غلتید، نمی خواستم اذیتش کنم وتازه دانستم که غروب است واو ازخستگی کم وبیش غش کرده است.
هیچ مسکن ویا آرام بخشی درخانه ام نبود. ازاتاق بیرون آمدم ودر را پشت سرم چفت کردم.
ازدرد به خود می پیچیدم وموهای سرم را چنگ می زدم تا انرژی دستانم درد را با هاله ی سیاهش بیرون بکشد .
چاره ای نداشتم، به آژانش محل تلفن کردم تا برایم تاکسی بفرستند. پنچ دقیقه ای نگذشته بود که اتومبیل آمد. بیمارستان دی تهران مرا به یاد همه ی دی ماهی های زندگی ام می انداخت. نمی دانم چرا آن بیمارستان را برگزیده بودم. ولی در کمتر از یک ساعت از فک، گوش وسرم عکس گرفتند و نتیجه این بود که همه چیز طبیعی ست.
از پزشک اورژانش خواهش کردم که مسکن قوی به من تزریق کند. پس از دو ساعت معطلی به خانه بازگشتم. پنداری که تنها از ماده ی مخدر آمپول اندکی گیج ومست بودم.
به آرامی کلید را درجای کلید چرخاندم. وارد شدم، شگفت انگیز بود. نشسته با ساز در راهرو نشسته پاهایش را بغل کرده به دیوار تکیه داده بود. با آشفتگی از جایش برخاست به سویم آمد وگفت :" کجا رفته بودی ؟چه برسرت آمده است"؟!
پاسخ دادم:"هیچ چیز مهمی نیست، فکر می کنم دندانم پوک شده است".
باز با پریشانی درچشمانم نگریست و چانه ام را درمشت خود گرفت وبا خنده ی تلخ گفت :" یعنی چی ، برای چه باید دندانت پوک شود؟ باز کن ببینم دهانت را" ؟!
همانطور که درژرفای نی نی چشمانش زل زده بودم، به شدت قلبم به تپش افتاد، طوری که درد دندانم را فراموش کردم. او که متوجه این حال من شد، سرم را درآغوش گرفت وگفت : "دختر تو را چه می شود؟ توکه بی هیچ مشکلی درخواب بودی"!؟
بیا اینجا بشین، سرت را بگذار میان زانوانم تا هرچه هست ازمغزت بیرون بکشم.
هیجان درونم با شنیدن این جمله بیشترشد ولی تسلیم او شدم .او روی مبل نشست و سر مرا در میان دو زانوانش گرفت. دست هایش را بر شقیقه هایم می گذاشت و با فشار از دو سوی بالا می کشاند. انگار می خواست درد را از دندان به سوی جمجمه و از آنجا بیرون بکشاند. با حرکت دستانش آرام شدم. گویی آب برروی آتش گداخته ریخته باشند.
سرم را بلند کردم وباز در ژرفای چشمانش نگریستم و او را دیدم.
دستش را در دستم گرفتم وبوسیدم وگفتم : " گویا فقط هنر ساز مست کردن نداری و درشفا دادن هم استادی".
شانه هایش را بالا انداخت وگفت :" خب دیگه ما اینیم، کجاش را دیدید".
با گفتن این جمله دستم را گرفت به سمت اتاق برد وپرسید : "یعنی چی دندانم پوک شده"؟!
کش سیاهی را که با آن موهایش را می بست آرام از دسته ی موهایش بیرون کشیدم و مثل هربار دورمچ دستم انداختم و گفتم : "وای، این هم قصه طولانی ست و بی شباهت به کار تو نیست. حوادث گوناگون در زندگی من کم نبوده است وشاید اگر دندانم درد نمی گرفت این داستان را بازگونمی کردم. اما بد نیست بشنوی چون افسانه ی ست از وجود شگفت انگیزه شاید زن"!
گفت : " بی تاب تر شدم، اما بد نیست بدانی که دو تا از دندانهایت درصدف دهانت با رنگ سیاه پرشده است".
گفتم :" پس بگذار ازداخل همان صدف آغاز کنم".
باز دست به سازش برد و همچنان با مضراب دستهای بلندش نوازشم می کرد.
در لندن چند خانواده را می شناختیم که با سه تای آنها صمیمی بودیم. رفت آمد تنگاتنگ داشتیم. یکی از این خانواده ها که ازشب دوم ورودم به لندن پسرجنوب مرا به خانه اشان برد، خانوادهی کوچک اما نزدیک به فرهنگ من بودند. درهمان آغاز ورودم، با شنیدن ترکی آذری با گویش تبریزی ناگهان دلم هوری فروریخت. مرد خانواده پنجاه ساله مردی بود ازشهر من. همسرش با قدی کوتاه وچشمانی سبز مهربان وگیرا، مهاجرروسیه بود. او هم گویش همسرش را گرفته بود. اما جالب ترین عضو این خانواده دختر هفت ساله شیرین زبان ایشان بود، نامش رز، که به راستی، به گفتهی حافظ " به چندین هنر آراسته بود ". بیش از همه دیدن او بود که مرا به وجد آورد. شاید ملاقات این خانواده باعث شد که تشویق بیشتری بشوم برای درانگلیس زندگی کردن.
رٌز پیانومی نواخت، باله می رقصید، آواز می خواند وبه پنج زبان سخن می گفت. رٌز درانگلیس به دنیا آمده بود وبه علت مشکلات سیاسی پدرش هرگز ایران را ندیده بود. با اینهمه او براستی بیشتر ازمن ایرانی بود. رٌز با آن موهای بلند خرمایی وچشمان عسلی که گویی کندویی در خود می داشت، وقتی درخانه اشان بودی مانند یک بانوی خانه دار ازمهمان پذیرایی می کرد. اگر پدرومادرش اصرار می کردند، برای مهمانان پیانو هم می نواخت.
پدر رٌز یک چپی مخالف حکومت برده داری درعصر حاضر بود، که من زیاد با او وارد بحث سیاسی نمی شدم. اما پسرجنوب در هر دیدار با او بحث می کرد ودر پایان جلسه کارشان به دعوا می کشید. مادر رٌز مترجم وزارت کشور بود وخاطرات گوناگون از ایرانی ها ی پناهنده داشت که در بارهی آنها کمتر گفت وگو می کرد. اما گاهی از ماجراهایی که در طول روز و هنگام کار شاهد بود، دچار یاس وافسردگی می شد.
خانهی بسیارمجللی داشتند. پدررٌز ارشیتکت بود که بقول خودشان، درخانه شان به روی دوستان باز بود. در آن خانه مجلل زیبا، برای من وپسرجنوب دوستان یک پارتی عروسی نیزبه راه انداختند.
خانواده دوم که من پس از خانواده ی رٌز با ایشان آشنا شدم، جفتی بودند بی نظیر که درتضاد ولی هماهنگی شگفت انگیزی با هم زندگی می کردند. در نخستین دیدارمان، درایستگاه قطاری در جنوب لندن عمو به دنبال من وپسرجنوب آمد. می گویم عمو چون پسر جنوب به او عمو می گفت. عمو تقریباً با دو متر قد وهیکل درشت، با چشمانی ساده ی خندان که همیشه درحالت خنده بود، با یک دسته گل که درصندلی جلوی اتومبیلش بود، ما را سوار کرد.
با خود گفتم عجب مرد ایرانی جالبی! با دسته گل به سراغ مان آمده است.
برای اینکه ایرانی های قدیمی مقیم انگلیس از این تعارفات روزمره در ایران را نداشتند که هرجا می خواستی بروی گل و شیرینی ببری، یا برای هر دیداری حتماً گل ببری. عمو روبروی یک دریاچهی بسیار زیبا، که بر آن چندین قوی با وقار شنا می کردند، اتومبیل را پارک کرد. خانه ی سه طبقه ی عمو روبروی همین دریاچه بود.
جلوتر از ما راه افتاد، تا راهنمای ما باشد. البته پیش از من پسرجنوب بارها وبارها درآنجا پذیرایی شده بود. من چشم داشتم تا عمو برای خوش آمد گویی گلها را به من پیش کش کند، اما خیلی زود دماغم سوخت: چرا که د انستم عمو گلها را برای همسرش آورده است. عمو، رو به طبقه بالا، صدا زد:"عزیزم کجایی ؟ بچه ها آمدند".
سپس رو به ما افزود : " گل هایش را ببرم گویا بالا خوابیده است، چند روزی ست دندانش درد می کند".
از طبقه ی بالا، کسی پشت یک بغل گل، بر پله بود. چند پله که پایین آمد، تازه من چهره ی زنی ریز نقش را دیدم، با چهره ی خندان تر ازلبان عمو. چشمانش می خندید، اما سادگی عمو را نداشت، بلکه با شیطنت وذکاوت درهمان آن، درون آدمی را می شکافت وآنچه را که در آن بود، می کاوید. در همان نخستین برخورد، دست زری را که دردستم گرفتم، ازگرمای درونش داغ شدم.
راست است که می گویند روح بزرگ درکالبد کوچک نیزاست. درهمان نخستین برخورد، شیفتهی جان این زن شدم. کسی که شناختی از عمو و زری نداشت بسا که با دیدنش از خود می پرسید، چه چیزی در این زن این مرد را شیفتهی او کرده است.
اما من پاسخ این پرسش را درهمان نخستین دم ها یافتم. زری دریکی از خانواده های جنوب ایران به دنیا آمده بود، که به گفته خودش مذهبی بودند. او با تمام سنتها وقوانین پوسیدهی مرد سالاری جنگیده بود. درآن شهر کوچک دیپلم گرفته، به شهر دیگر رفته لیسانس و فوق لیسانسش را هم با جنگ روان به روان با خانواده و اجتماع کسب کرده بود. سپس با بورس تحصیلی و یک چمدان کوچک، به انگلیس کوچ کرده ودردانشگاه ادینبارا دکترا خوانده بود. هنگامی که من با او آشنا شدم، دریکی از دانشگاههای لندن ریاضی درس می داد.
تظاهر به چیزی نمی کرد و نمی کوشید تا نشان دهد چنین وچنان است. او آنقدر خودش بود که گاهی آدم به شک می افتاد که نکند دارد بازی می کند. او رک حرفش را می زد و اگر سخنی را چراند یا نادرست می یافت، می گفت :" رابیش (یاوه) است ". گیرم آن سخن را پیامبر گفته بود و وحی از سوی خدا بود.
عموو زری با خانوادهی رز ازدوستان نزدیک وخیلی قدیمی یکدیگربودند. هرازگاهی گرد هم می آمدیم. آنشب زری تا صبح با ما گفت وگو کرد. از لندنی ها گفت، از شعر ازسیاست وخلاصه از تمامی آنچه که می توانست درمدت کوتاه با ما درمیان نهد سخن گفت. زری با هوش سرشارش احساس کرد که من درمحیط جدید دچار دو دلی ام، و همه کوشش خود را بکار بست، تا من تصمیم نهایی خود را بگیرم.
و اکنون پسر جنوب تلفن را در مشت می فشرد و با چشمان از حدقه درآمده می گفت :" نه! ممکن نیست ... شما مطمئنین؟ ...مگر می شود"!؟
من که از هراس داشتم قالب تهی می کردم، با سر از او پرسیدم که داستان چیست؟!
دهنه ی تلفن را با مشت گرفت وگفت : " عمو میگه زری سرطان داره "!!!
انگارسقف برسرم آوارشد، با دو دست جلوی دهانم را گرفتم تا جیغ نزنم و به سوی حمام دویدم. پسر جنوب فکر نمی کرد که من از شنیدن این جمله به این اندازه در هم بریزم. چند روز پیش از این تلفن من از او پرسیده بودم :" آیا می دانی دربین این دوستانی که در لندن داریم کدام را بیشتر ازهرکس دوست دارم وباور می کنم"؟
او بی درنگ از زری نام برده بود. یعنی علاقه ی مرا نسبت به زری می دانست وحالا زری نازنین من رو به پرتگاه مرگ می رفت.
به دیدنش رفتیم. خنده ازچشمان عمو رخت بربسته بود. اما زری می خندید وبرآن بود که این بیماری نمی تواند او را بشکند واگردراین جهان یک نفر بتواند از آن رهایی یابد، آن یک نفر، خود اوست.
عجب زنی !!!
هفته های بعدی پزشکان تشخیص دادند که متاسفانه این ویروس مرگ تا غدد لنفاوی او پیش رفته است. پسرجنوب و من به دیدن دوست پزشک مان رفتیم ودر پیوند با زری از او پرسش های لازم را کردیم. پزشک برآن بود که احتمالاً زری بیشتر ازسه ماه زنده نخواهد بود. دلم می خواست کاری بکنم. زری باید شیمی درمانی می شد ومن حاضر شدم پرستارخصوصی او باشم که او با شادی پذیرفت.
شیمی درمانی زری آغاز شد. موهایش می ریخت، هرچه می خورد برمی گرداند. عمواز دل وجان و با همهی تاب و توانش درکناراو بود. عمو برای زری، تنها همسروعشق نبود، مجموعه همه کس بود که زری این را خود بخوبی می دانست. در مدتی که پرستار زری بودم از مرزهای دوستی فراتر رفتیم وقرار شد زری ومن روی سلولهای مردهی وجودش کار کنیم وبا انرژی درمانی آنها را جان تازه بخشیم. درآغاز باورکردنش برای زری سخت بود، پزشکان گفته بودند به هیچ روی نمی شود غده را جراحی کرد وبیرون کشید.
یک روز دست او را دردستم گرفتم وگفتم:" آیا مرا باور داری"!؟
او با شگفتی نگاهم کرد وگفت:" من همیشه با منطق زندگی کرده ام، اما حالا اگر خود شیطان هم کمکی باشد برای نابودی این ویروس ها باورش خواهم داشت".
زود حرفم را زدم تا فکر نکند یاوه می گویم.
گفتم :" از نیروهای نهفته دردرون خودمان حرف می زنم. من باور دارم که ما می توانیم با اندیشه و ایمان خیلی چیزها را دگرگون کنیم".
اندکی فکر کرد وگفت :" راستش حالا برایم همه چیز خود زندگی ست ... من زندگی را باور دارم و هرکس هم که ایمان به زندگی دارد را، باورمی کنم. حالا منظورت چیست"؟!
گفتم یک قصه برایت می گویم که باورکردنش سخت است وشاید فکر کنی من دیوانه ام، یا دچار خود باوری یا هرچیز دیگرشدم. اما باور کن تمام آنچه اتفاق افتاده راست و درست بازگو می کنم.
حرفی نزد. خاموش ماند تا ببیند چه می خواهم بگویم.
گفتم : " سالها پیش دریک روز چهارشنبه سوری دوستم فروغ تلفن کرد وگفت: برایت هدیه ای می آورم اما تا پرسش هایم را پاسخ نداده ای در را باز نکن. وقتی او زنگ درِ آپارتمانم را زد، درپشت درمنتظر بودم. او می گفت و من تکرار می کردم. خودش هم پاسخ می داد".
_
" کی هستی "؟
_
" خوشبختیم".
_
" چی آوردی" ؟
_
" سبزی آوردم، تولد دیگریست. ماهی آوردم جان زندگیست. سیب آوردم ،عشق است ومحبت.
آینه آوردم، بخت واقبال بلند است. در را به رویم باز می کنی "؟
من در را به روی دوستم گشودم و اوبا مهربانی برایم سفره ی هفت سین زینت داد ورفت.
ماهی های سرخ جفت بودند، یکی کوچک، آن دیگری کمی توپول که درتنگ بلور بازی گوشی می کردند. دوساعت به سال تحویل مانده بود که ناگهان متوجه شدم یکی از ماهی ها مرده است.
احساس بدی داشتم ویاد جمله های دوستم افتادم. درمانده بودم که چرا این دوست این سخنان را گفت و این کار را کرد. فکری از سرم گذشت، دست راستم را درون تنگ کردم و ماهی مرده را کف دستم گرفتم و گفتم :" خدایا به نام خودت و مسیح که مرده را زنده می کرد، ازعمر من دوسال بردارو به این ماهی ببخش تا جان بگیرد ودر سال نو با من نفس بکشد. خداوندا اگر قرار است من دوسال دیگر بمیرم برای مردن در همین دم آماده ام، اما جان این ماهی قرمز را می خواهم، ای مسیح مقدس و شفا بخش مگر نه آنکه گفتی صدایم کنید پاسخ می دهم ... التماس می کنم".
همانگونه چشمانم را بسته التماس می کردم، ناگهان ماهی سرخ کوچولو درکف دستم تکان خورد، واز لای انگشتانم درسطح تنگ بلورین با حرکتی موزون لغزید و به رقص زندگی آغاز کرد. با صدای بلند گریه می کردم و خویشتن را درمیان معجزه ای می دیدم که اگر از آن سخن می گفتم هیچکس مرا باور نمی کرد، نزدیکترین کسانم هم. شاید هم اهمیتی نداشت چون من به شادی یی که می خواستم دست یافته بودم. همین بوده است که تا کنون با هیچ کس از این پیش آمد سخنی نگفته ام. آن ماهی و من سه سال درکنار هم زندگی کردیم".
سکوت کردم. زری نگاهم کرد، با چشمانی که برق امید در نی نی آن چشمان سوسو می زد وگفت : " برای من هم سخت است این قصه را باور کنم، اما هیچ چیز غیر ممکن نیست، پس می شود که پیش آید".
هنگام گفت و گو، روی تخت نشسته بود ومن پاهایش را می مالیدم، گفتم : " پس هر روز من یک ربع از نوک انگشت های پا تا فرق سرت انرژی خواهم داد و هم زمان باهم ویروس ها را از تن ات بیرون خواهیم کرد.
دوران سختی بود. من خسته می شدم و گاهی هم که پسر جنوب به آنجا می آمد او بود که آزارم می داد وخستگی را به تنم می گذاشت. هنوز درگیر پولی بود که من به پسر ترک داده بودم، و سر هر موضوعی بهانه می کرد و آن را بر سر من می کوبید.
نزدیک به دو ماه در کنار زری ماندم وبا او تا کودکی هایمان و خاطرات دور رفتیم. زری علت آفرینش را می جست.
می گفت :" یعنی همین ؟! برای چند دانشگاه پژوهش کردم و رساله نوشتم، تمام عمرم را به خواندن وپژوهش گذرانده ام، یعنی به همین سادگی باید بروم"!؟
ازمرگ که سخنی به میان می آمد او برمی آشفت. گاه وبیگاه که حالش خوب بود، با هم در کنار رودخانه تیمز پیاده روی می کردیم، یکروز به او گفتم : "من می خواهم پس از مرگ تنم را بسوزانند و خاکسترم را بر سرماهی های آبی بیفشانند، البته می دانم ماهی ها در پهنای اقیانوس دیوانه می شوند وعصیان می کنند. شاید هم درعمق آبها دائم به تخم گذاری سرگرم باشند".
زری تا چند دقیقه به واپسین جمله ام می خندید.
حال زری کم کم بهتر شد و دوستان به انگیزه وامید بهبودی او پیوسته مهمانی می گرفتند. اما من خودم از زمانی که به خانهی خود برگشتم، دردی وحشتناک داشتم. این درد از سمت راست صورتم که به گوش و سرم می زد، آرامش را از من ربوده بود.
از درد سرم را به دیوار می کوبیدم، قویترین مسکن ها در من تاثیرنمی کرد. یک هفته بود درد می کشیدم. طاقتم دیگر طاق شده بود. درمنزل دوست زری مهمانی بزرگی برای شب یلدا طولانی ترین شب سال ترتیب داده بودند. من از شدت درد مرتب در دستشویی بالا می آوردم. هرکسی نسخه ای می پیچید که زری با بی حوصلگی گفت :" بابا جان، یک پزشک خبر کنید".
اما هرچه تلفن کردند پزشکی نیافتند. پسر جنوب ومن مهمانی را ترک کردیم و به خانه آمدیم. من با داد وبیداد از او خواستم که به بیمارستان برویم و او برآن بود که بیمارستان رفتن یعنی وقت تلف کردن، من درکشور ملکه ساعت ها از درد به خود می پیچیدم. تا اینکه او دلش به حال من سوخت و به شرطی که من در اورژانش جیغ و داد کنم تا به دادمان برسند، راهی بیمارستان شدیم. به اندازه ی درد داشتم که لازم به بازی نبود و خوشبختانه بیمارستان هم خلوت بود. از سروگردن وفک وخلاصه هر جای مشکوک تن من عکس گرفتند. همه ی اعضای بدنم سالم بود، بی هیچ لک وسایه یی.
پسرجنوب که مسئولیت خود را به پایان رسانده بود، پس از بازگشت به خانه، با خیال آسوده خوابید.
مسکّن های قوی فقط یک و حداکثر دوساعت به دادم می رسیدند. با دختری که در کالج آشنا شده بودم، تماس گرفتم وخواهش کردم که اگر دندانپزشکی سراغ دارد، به من معرفی کند.
آدرس وشماره تلفن دندانپزشک ایرانی را به من داد. بی درنگ با کلینیک تماس گرفتم وبا اصرار فراوان برای همان روز، وقت ملاقات از دندانپزشک. پسرجنوب مثل همیشه که دررساندن من به محل های گوناگون مهربانی می کرد، اینبار نیز این لطف را درحقم به کمال رساند!
درسالن انتظار نشسته بودیم. گویا پزشک برای انجام دادن کاری بیرون رفته بود. پس ازده دقیقه، مردی جوان با قدی تقریباً بلند، با چشمان درشت سیاه به درون آمد. خانم منشی روی به ایشان کرد وگفت :" یک مریض اورژانسی داریم".
من که از درد به خود می پیچیدم، دانستم نجات دهنده ی من است که به درون آمده است.
اما هم اینکه پزشک به درون آمد، گویی درد از تن من بیرون رفت. پس از معاینه وعکس گرفتن از همه دندانهایم با شگفتی، گفت :" همه ی دندانهای شما سالم است، براستی حیرت انگیز است که چنین دردی دارید، آیا عصبی شده یا فشار روحی داشتید"؟!
پسرجنوب پیش ازمن پاسخ داد :" بله، یک دوست عزیز وصمیمی مان سرطان داره ... خانومم چند وقتی ست که از او نگهداری می کند".
گفتم :" دکتر خواهش می کنم یک کاری بکنید، حتی حاضرم تک تک دندانهایم را بکشید، این درد کشنده است".
او دستش را زیرچانه اش گرفت و بفکرفرو رفت وپس ازچند ثانیه پاسخ داد:" من نمی توانم دندان سالم شما را دست بزنم، اما وقتی معاینه می کردم با کوبیدن به دندان یکی مانده به آخرشما واکنش نشان می دادید، این درد چه وقتهایی می گیرد".
گفتم : "تازه مسکن خوردم، اثرمسکن که از بین می رود، درد کشنده آغاز می شود. اما زمان مشخصی ندارد هروقت دلش می خواهد می گیرد".
پزشک از طنز من خنده اش گرفت و گفت : "اگر می خواهید بروید و وقتی دلش خواست برگردد شما هم برگردید. چون من هستم به آسانی پیدایش نخواهد شد. وقتی درد داشته باشید من محیط دندان مشکوک را بی حس می کنم، که اگر درد آرام گرفت به احتمال نود درصد ازدندان است اما باز هم دست زدن به دندانی که در عکس سالم نشان می دهد یک ریسک است".
پاسخ دادم: "من این ریسک را می پذیرم، چون دیگرتحمل این درد را ندارم وهر آن ممکن است دست به خود کشی بزنم".
پزشک با خندهی بامزه ای گفت :" واقعاً در این حد درد می کشید"؟!
پسرجنوب سرش را تکان داد وگفت : " بله، باور می کنید از ملکه گرفته تا جدوآباد مرا فحش می دهد، که اینجا چه کشوری ست نمی شود در هرزمانی به بیمارستان رفت".
پزشک باز خندید وگفت :" خب، مثل اینکه خانم تان تازه به اینجا آمده اند، کم کم عادت می کنند. البته حق دارید مثل ایران نیست که درهرزمان اراده کنید دسترسی به مراکزدرمانی داشته باشید".
ژاکتم را ازپشت صندلی برداشتم وگفتم : "ما بیرون منتظر می مانیم تا این درد وحشتناک به سراغم بیاید".
نزدیک به دوساعت در اتاق انتظار کلینک منتظر ماندیم، اما از درد خبری نبود. پزشک بیرون از اتاقش آمد وپرسید که درچه حالم ؟!
پسرجنوب پاسخ داد : "فکر می کنم درد هم فهمید که در کلینیک دکتر هستیم ومی خواهیم از شرش خلاص شویم پا به فرارگذاشت".
پزشک پیشنهاد داد: به خانه برویم و هر وقت درد برگشت ما نیز به آنجا برگردیم.
در راه خانه بودیم. درد دگربار چنگال زهرآگینش را در گوش و چشم سمت راستم انداخت. پسر جنوب دور زد و به یک چشم بهم زدن مرا روی صندلی معاینه دندان پزشک نشاند. تشخیص او درست بود. چند دقیقه پس از تزریق آمپول بی حسی آرام شدم. دندان من خالی شد وعصب زهرآگینش درآمد. به خانه برگشتیم، اما اینبار خونریزی نیز به دردی که داشتم اضافه شد. پسرجنوب خشمگین شده بود. می گفت: "بیخودی دندان سالمت را هم خالی کردی".
حالم بد بود، بی رمق به شانهی پسرجنوب تکیه داده، سوار اتومبیل شدم. او مرا به بیمارستان رساند.
وقتی سخن ازخونریزی دندان کشیده شده به میان آمد، مسئول اورژانس بی درنگ مرا به داخل راهنمایی کرد.
پسرجنوب همهی داستان را باز گفت.
پزشک اورژانس با تأسف گفت که باید به کلینیک دندانپزشکی بروم.
ازروی تخت معاینه پایین آمدم وبا دلخوری پیش تر از پسرجنوب به راه افتادم. دراتومبیل با کلینیک دندانپزشک تماس گرفتم، منشی پاسخ داد که ایشان رفته است. خونریزی تقریباً بند آمده بود، اما درد همچنان ادامه داشت. وقتی به خانه رسیدم دو مسکن قوی خوردم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم باورم نمی شد، نزدیک به هشت ساعت خوابیده باشم. درطول هفته ِی گذشته حتا دو ساعت نیزخوابم نبرده بود. آن اندک زمانی را هم که در خواب و یا در بی هوشی بودم، حس درد هم چنان با من بود. شادی آورتر اینکه با درد هم بیدار نشدم وبیدار که شدم، تنها در پیرامون دندانم بود که اندکی درد داشتم.
دندانپزشکم پیغام مرا گرفته بود، فردای آنروز تماس گرفت. از او تشکر کردم وگفتم : "تشخیص شما کاملاً درست بوده و درد ازبین رفته است".
عموتلفن کرد وخبر خوشحال کننده ای داد. قرار بود زری را جراحی کنند وغده را که براثر شیمی درمانی قابل برداشتن شده بود بردارند.
این خبر باعث شد تا من دوباره برای روشن کردن شمع وتشکر از ذات مقدس به کلیسا بروم. درخلوت خود دعاهایم را به درگاه خدا تقدیم کنم. باور داشتم ایمان زری به آن لحظه ای که دربارهی انرژی گفت وگو می کردیم، زری را دوباره با زندگی پیوند داده بود.
اما خودم با یکی از دوستانم در ایران که استاد ماورأ وانرژی بود تماس گرفتم و ماجرای زری و پرستاری خودم رابازگو کردم. او مرا از دوباره پرستاری کردن از زری برحذر داشت و گفت : "تو کارخود را کرده ای، اگر فراتر ازاین بروی خودت دچار مشکل می شوی، سعی کن دورا دور به دوستت انرژی برسانی".
پسرجنوب هم می خواست به زندگی و کارهای خودم بپردازم و نباید برای زری کاسه داغ تر از آش باشم.
پزشک دندان خالی مرا پر کرد وروکش سیاه رنگی روی آن گذاشت. من اورا درمانگر خود می دیدم و در جانم تصویر مهربان وپاک او را حک کرده بودم. از آن پس من او را صدف شناس نام نهادم، که با خالی کردن مروارید دندانم وگذاشتن یک تودهی سیاه درون آن، آرامش را به جانم بازگردانده بود.
|