سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

افسانه ی بیست و یکم
افسانه هفدهم و هجدهم


افسانه جنگجو


• تبدیل به دختر بچه‍ی تو سری خورده ای شده بودم که بر روی سنگ فرش جاده های تهی به دنبال خود ول می گشت. اما، باز تلاش می کرد تا طوفان نامیدی را که در جان و تن اش بیداد می کرد، بدل به نسیم بهاری بکند، تا لانه‍ی تبعیدیش ویران نشود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ فروردين ۱٣۹۰ -  ۲۲ مارس ۲۰۱۱


 افسانه هفدهم


ازحمام با حوله ی آبی برتنم بیرون آمدم. نشسته با ساز اتاق را شمع باران کرده بود. درگوشه کنارها، گلدان گل های نرگس، چشمم را نوازش می کرد. به او گفتم : "پس تو هم می دانی امروز روزعشاق است که درسراسر جهان این روز را جشن می گیرند" (والنتاین دِی)
او با سازش مرا به سینه خود فشرد و پاسخ داد : "مگر عشق روزمی شناسد ؟!
هر روز، روز عشق است. این روزها را جامعه ی سرمایه داری راه انداخته برای گرم کردن بازار اجناس بونجول خود".
با طعنه گفتم : "خب، حالا هدیه برایم نگرفته ای لازم نیست که روز جهانی را سرکوب کنی".
درکف اتاق نشسته بودیم، او آرام آرام می نواخت. من هم چنانکه بدنم را از انگشت پا تا شانه هایم کرم می زدم، داستان تلخ را به شیرینی آن روزشیرین آغازیدم.
دریکی ازمهمانی ها من با جیرانِ شاعر، که دورا دور او را می شناختم، آشنا شدم. او همچون نامش زیبا بود و ازشهر تبریز بودنش او را برای من زیباتر وشیرین ترمی کرد. به شلوغی زندگی من گام نهاد. من و جیران دردوستی یک شبه ره صد ساله را رفتیم. او لب به مشروب هرگز نزده بود ونمی زد، سیگار نمی کشید، اما شاید نقطه ضعف دیگری داشت که افراد پیرامونش از آن برای ضربه زدن وکوبیدنش استفاده می کردند. جیران دست ودلباز وبخشنده بود وشاید به این دلیل بود که برای پول ارزشی قائل نبود. او در هرفرصتی روی میزهای گرد، پول هایش را به سطل کازینوها می ریخت. اوهیجانات زندانی شده درجانش را اینگونه آزاد می کرد. شایعات وبدگویی پشت سر این زن زیبا وجوان فراوان بود. او کودکی بود که تلاش می کرد دربازی بزرگان شرکت کند، و وسیله دفاعی او زبان شیرین و گاه برنده اش بود. وچشمان درخشان وگیرایش. پوست دستش ازنازکی به پوست دست نوزاد می ماند ودست هایش دست های دختر بچه ای بود که به دنبال پناهی می گشت برای اثبات بی گناهی خودش! هنگامیکه به او نگاه می کردم دربرابر دیدگان خود یک قربانی دیگری را می دیدم از جامعه‍ی مرد سالاری، که درهرگام می جنگید تا ثابت کند شکست ناپذیر است. اما او همچون من و میلیون ها زن دیگر نمی دانست که در نخستین گام خود به سوی آزادی ورهایی شکست خورده است. او با پوشیدن جامه های اجق وجق، سرودن شعرهای " اروتیک"با آرایش عجیب وغریب و زدن تاج های سرخ ورنگی به موهای شفاف و بلندش، می خواست ازدیگران ممتازباشد. و دهن کجی کند به هرچه قانون و سنت است. اما دریغا که آنچه او براستی بود، در جمع نمایان نمی شد. من، اوی راستین را زمانی می دیدم که مانند دختربچه ها، بی هیچ پوشاک اجق وجقی و پاک از هرگونه آرایش چشم گیر، بر زمین چهارزانو می نشست، دست های کوچک و کودکانه‍ی خود را که روی ناخن هایش را لاک دخترانه ای پوشش داده بود به هم می مالید وبا خنده های ملیح از خوابهایش می گفت که تبدیل به شعر می کرد. او در آن لحظات که خود خودش بود، چنان متفاوت می شد که من آرزو می کردم ای کاش روزی بیاید که کسی حالت های ناب او را ببیند، گوهر او را بشناسد و به خود او بشناساند. چون آینه‍ی او خود نمی توانست تصویر درستی از او به او نشان دهد .

خبر شنیدن سرطان همسرسابق لعیا روان بهم ریخته ام را، بیشتر به هم ریخته بود. پسرجنوب را راضی کردم که بگذارد به ایران سفرکنم. مانند همیشه از بی پولی نالید. چون مرخصی پزشکی من داشت به پایان می رسید، باید دوباره برگ جدیدی را برای ثابت کردن اینکه حالم بد است می گرفتم، تا پسرجنوب با خیال راحت درس بخواند وپول حق بیماری من به حساب او ریخته شود. من هم خود را در اختیار او گذاشتم تا هرچه می خواهد به پزشک بگوید وشش ماه دیگربرای دیوانگی من برگه‍ی مرخصی پزشکی بگیرد.
نخست به استانبول رفتم. گرچه چهره ام ورم کرده و هیکلم گوشت آورده بود، بودن در کنار دوستانم به من احساس امنیت و آرامش می بخشید. پس ازیک سال وچند ماه دوباره خودم بودم، هر چند دگرگون نیز شده بودم.
به دوستم " سوال" تلفن کردم وگفتم که دراستانبول ام. با خواهش می خواست هرچه زودتر او را ببینم. نیازبه خرد نداشته‍ی من داشت. می خواست ازمن در پیوند با مشکل بزرگی نظر خواهی کند.
ساعت هفت شب با او در اک مرکز قرار داشتم. چشمان سبزجذابش را هاله ی غم فرا گرفته بود. او در دوراهی سختی قرارداشت. همسرجوان او دربلغارستان دریک کازینومدیریت می کرد وسوال ناراحت دخترپنج ساله اش بود که به پدر نیاز دارد و سوال نمی داند که آیا کار و زندگی را راها کند ونزد همسرش برود، یا از او جدا شود. همسرش خواسته بود یا درکنارهم باشند یا به این وضعیت نابسامان پایان بدهند.
سوال با سوال خود مسئولیت سنگینی را بردوش من می گذاشت.
به او گفتم: "من جای تو نیستم، اما زندگی خانوادگی و بودن "کومسال" درکنارپدرش وتو خیلی اهمیت دارد. از این گذشته تو پارسال آپارتمان هم خریده ای وهرزمان بخواهی می توانی برگردی وفکرمی کنم با سابقه ای که داری، می توانی کار هم پیدا کنی. چرا مرخصی بدون حقوق نمی گیری"؟!
او پاسخ داد : "خیلی سعی کردم، مرخصی بدون حقوق بیشتراز یکماه نمی دهند واگر از اینجا بروم دیگرنمی توانم در بانکHSBC ، به آسانی کاربگیرم. اگر هم نروم ازاینکه به خاطرکارم دخترم را از پدرش جدا کرده ام تا ابد درعذاب خواهم بود".
با گفتن این جمله گریه اش گرفت. دست سردش را دردستم گرفتم وبه موهای بلند وبلوندش که برق خاصی داشت خیره شدم وگفتم : " توزنی نیرومندی، نگران هیچی نباش، اگربه بلغارستان بروی یک زندگی دیگری را نیز درجامعه دیگر تجربه خواهی کرد. چرا می ترسی؟ آنجا همسرت را درکنارت خواهی داشت، حتا چند وقتی دور از استانبول استراحت هم خواهی کرد".
گویا " سوال "خودش نیز به همین نتیجه رسیده بود، اما نیاز داشت یکی تصمیم او را تائید کند ومن این کار را انجام دادم. او اشکهایش را پاک کرد و با خیال آسوده از زندگی وروزگار من پرسید.
درخواب بودم تلفن همراهم زنگ زد. ساعت پنچ بامداد به وقت استانبول را نشان می داد. لعیا بود با صدای که از گریه بریده بریده می شد و گفت : "درراه اصفهانم ...او مرد" .
لعیا همسرسابقش را ازدست داده بود ونیاز به پشتبانی من داشت. درخانه گولارآبلا بودم
که با صدای گریه های من بورجی دخترش بیدارشد. بعد همه افراد خانواده بیدارشدند. بورجی لباس سیاه برایم پیدا کرد و اتوکشید. گولارآبلا با فرودگاه آتا ترک تماس گرفت وبرای ساعت نه صبح برایم بلیط ایران را اکی کرد، همسرش پیشنهاد داد تا مرا به فرودگاه برساند.
من درپرواز به سوی ایران بودم و به خانواده ام هم خبرندادم. درفرودگاه مهرآباد با همه چیز غریب بودم. ازدستشویی توالت گرفته تا چهره ها ومحیط غبار گرفته‍ی شهر. انگار آسمان را یک لایه رنگ خاکستری کشیده بودند، که سایه آن بر تک تک آدم ها افتاده بود. با لعیا ازفرودگاه تماس گرفتم. او گفت به همراه مرد زن دار در شهر ... چشم براه من خواهد بود. صبح که با من تماس گرفته بود، گفته بود که با آژانس به اصفهان می رود. وقتی متوجه سکوت پرسش آمیزمن شد، گفت :" ما با هم قهربودیم اما لیلا با او تماس گرفته و قضیه را گفته بود. اوهم به دنبالم آمده وباید به نام برادرشوهرتو به مراسم عزاداری بیاید. نمی خواهم خانواده شوهرم درجریان رابطه من با دیگری باشند".
به او قول دادم که هرچه زودتر خودم را به اوبرسانم.
با نخستین پرواز در اصفهان بودم. از فرودگاه اصفهان تاکسی گرفتم، تا دیدارگاه ما کیلومترها راه بود. اما نیروی یاد داریوش مرا به سویش می کشاند. درجاده ی بی آب وعلف اتومبیل پیش می لغزید که من تابلوی شهرابدیت را دیدم، از راننده خواهش کردم به آنجا برود. او درآینه نگاهی به من انداخت وگفت :" خواهرهنوز تا ... راه داریم! این شهر با ... فرق دارد به کدام شهر می روید؟!
پاسخ دادم : "... شهر، بهشت ...، بعد...".
حرفم را برید :" بهشت ...! قبرستان منظورتونه "؟!
پاسخ دادم:" بله، به همانجا بروید".
راننده دانست با یک دیوانه روبرو است. زیر زبانی نوچی گفت وبیشترپایش را روی پدال گازفشار داد. ساعت چهاربود، هوا روشن وبادی که ازمغرب درکوشش تاراج بود. ماه شهریورهمان ماه که داریوش در ششمین روز آن در آنجا به خانه‍ی ابدی خود رفته بود.
بهشت ... خلوت بود. پرنده هم درآنجا پر نمی زد، هیچ نشانه ای از آرامگاه داریوش نداشتم. از راننده خواهش کردم دراتومبیل منتظرم بماند. متصدی گورستان مردی نه چندان جوان بود که وقتی مشخصات داریوش را دادم، با تاسف سرش را تکان داد وگفت :"یادم می آید مرد جوانی بود ... دوتا پسردوقلو داشت، زنش گیس هایش را می کند وضجه وشیون می زد. به چشم خواهری چقدرهم خوشگل بود. خیلی وقته کسی نمی یاد بغیر ازپدر،مادرش".
ناگهان تازه یادش افتاد و گفت:" شما خواهرش هستین، همون که خارجه زندگی می کنه"؟!
گفتم :" نه ... میشه به من بگید کدام ردیف وقطعه است"؟!
پا کشان به روی خاکها به راه افتاد.
گفت:" خودم می یام نشون می دم، اینجور که پیدا نمی کنی خواهر"!
گفتم : نه، نمی خواهم کسی باهام باشه، شما فقط بگید کدام قطعه است".
او شانه هایش را بالا انداخت ونشانی گنگی داد.
باد شدت گرفت وخاکهای ریز کنار گورها را به چهره ام پاشید وچشمانم بی درنگ سوزش گرفت. ولی به راه خود درشیارراه باریک گورها ادامه دادم. قطعه را پیدا کردم وتک تک قبرها را خواندم، اما هیچ نشانی از داریوش نبود.
به بانگ بلند با او حرف می زدم :" می دانم با من قهری ... می دانم مرا نبخشیده ای، التماس می کنم بگذار ببینمت، اگر خودت نخواهی من از اینجا می روم. اما بدان دلم برایت تنگ است. هرجمعه... شب عید... دلم هربامداد چشم براهت می نشیند. حتا زمانی که کبوتر بام همسایه هنوز خواب است و روز هنوز رخوت شب را از سر به در نکرده، من چشم به راه تو، پشت پنجره می نشینم.
چه می شود داریوش بگذارببینمت... اجازه بده به تو بدرود بگویم. من نتوانستم نام تو را فریاد بزنم، و پس از رفتنت جرأت نداشتم بر سر خاکت بیایم. من پیکرت را در آغوش نکشیدم، پیکری که آرزو داشتم تا ابد بر شانه هایش بیارامم. هرگزآخرین لبخند تلخ تو را فراموش نکرده ام. همانگونه که من را رها کردی با همان زخم جا ماندم، دیگر جرأت نکردم دست بر دلم بکشم. تو، نیمه‍ی دیگر من، زودتر از زمانش خود را در آن مدفون کردی. من زیر باران عشق بی تو خیس نشدم. همیشه سرگشته بودم، می خواستم به یاد نیاورم چگونه بی تو، نیمه‍ی دیگرم زندگی خواهم کرد. شعرها در من نیمه کاره مانده است و سوختنم نیز نیمه مانده است. تو نمی دانی چگونه خنده هایم نیم خند می مانند و اشک می ریزد نیمه خندانم در نیمه‍ی گریانم. پس از تو قول های نیمه راستین، باورهایم را نیمه تمام می گذارد. پیوندهای نیم بند مرا نیمه تمام تر می کند. تو نیمه‍ی دیگرم را از من گرفتی ... حزنی را به من هدیه کردی و رفتی، من بی تو نیمه تمام زیستم. تو بهشت و دوزخ را از من گرفتی؛ تو مرا در میان برزخ رها کردی. دمپایی خانگی تو در پای هیچ گدا یا شاهزاده ای قالب نگرفت. من در پشت هر گل نرگس به دنبال چهره‍ی تو بوده ام که هیچگاه گلی به من هدیه نداده بودی. من راز رفتنت را از آینه ها بازمی جستم، باور داشته باش من به جهان تو خواهم آمد، اگر چشم براهم نباشی. من خواهم آمد، شاید در یک روز بارانی دی ماه، وقتی نرگس می روید و زمین با نم خود مرا به خود می خواند. من پیش از آنکه به پدرم نیز سلام بگویم، به تو سلام خواهم گفت. به تو، تو به من بدرود هم نگفتی. من پوشیده در عطر گل نرگس خواهم آمد. اکنون نمی خواهی؟ باشد. می روم ودیگرهرگز آرامش تو را برهم نخواهم زد".
برگشتم. همانکه رفتم، باد درروسری نازک ابریشم سیاهم پیچید، وآن را ازسرم ربود. با وحشت به سمتش دویدم، که با تکان دهنده ترین چشم انداز زندگانی خود روبرو شدم. روسری سیاهم بردرآهنی کوتاهی گیرکرده بود و باد هم توان بردن آن را نداشت. دردرون قاب آهنی، ازپشت شیشه داریوش با چشمان مضطربش به من لبخند می زد، لبخندی تلخ. ناگهان شوریدگی در جانم افتاد. چگونه من سنگ مرمرسیاه او را ندیده بودم. سرآسیمه پیش رفتم، آن سنگ سیاه را درآغوش کشیدم و چهره ام را برسینه‍ی سرد آن جای دادم. دلم می خواست تا ابد بر آن سنگ سیاه مرمرخیمه‍ی دیوانگی خویش را برپا کنم. نمی دانم زمان چقدر گذشت، اما صدای او را می شنیدم که می گفت :" دیوانه چرا با خودت چنین می کنی! زندگی ادامه دارد ومن با توأم، با شب هایی که شمع روشن می کردیم تا پروانه ها گردشان عاشقانه برقصند. من در هوا، درجنس باران، درباد، دررنگین کمان ودست هایت، درچشم هایت با توام؛ مهم تر از همه دلت که کسی توان تسخیرآن را ندارد".
با ناله دست بربسترسردش که اکنون با نفس های سینه‍ی من اندکی داغ شده بود، کشیدم ونالیدم : " تورا به خودمان سوگند می دهم، یا مرا با خودت ببر یا بگذار زندگی کنم، بخندم، عادی باشم. تو به من بدرود نگفتی ومرا در یک رنج جاودانه جا گذاشته ای، بگذار نفس بکشم، دلم عشق می خواهد، دلم خنده می خواهد، دیگر طاقت ناله های دلخراش را ندارم، رهایم کن".
صدای بوق اتومبیل مرا از خود واکند. راننده بود که با دلخوری می گفت:" دیرشده است".
به سختی از مرمرسیاه تنم را جدا کردم، روسری سیاهم را از شانه‍ی آهنی اش گرفتم و بر سرم بستم . ازداخل کیفم کتابچه ی حافظ را درآوردم. غزلی آمد. آن را درون قاب آینه روی سنگ، کنارعکس داریوش گذاشتم وبه راه افتادم. گویی با صدای او این غزل را می شنیدم!
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
نازبنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخوربا همه کس تا نخورم خون جگر
سرمکش تا نکشد سربه فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طَره را تاب مده تا ندهی بربادم
یاربیگانه مشو تا نبری ازخویشم
غم اغیارمخورتا نکنی ناشادم
رخ برافروزکه فارغ کنی ازبرگ گلم
قد برافراز که ازسرو کنی آزادم
شمع هرجمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هرقوم مکن تا نروی ازیادم
شهره‍ی شهرمشو تا ننهم سر درکوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن برمن مسکین وبه فریادم رس
تا به خاک درآصف نرسد فریادم
حافظ ازجورتو حاشا که بگرداند روی
من ازآن روز که دربند توام آزادم .

لعیا با دوست پسرش بردروازه‍ی شهر چشم براه من بودند. با آغوش خود به او تسلیت گفتم. برسرگورهمسرش که هنوزخیس بود وچند ساعت پیش خاکها را برهیکل تراشیده‍ی او انباشته بودند رفتیم. غروب برخاک نشست. من درپشت سر لعیا دراتومبیل نشسته بودم وبه سوی تهران برمی گشتیم. لعیا با مرد زن دار دعوا می کرد وهرچه فریاد داشت، برسرش می کشید. من که هنوز سر از پیوند آنها درنیاورده بودم، خود را به خواب زدم تا مرا وارد بازی خود نکنند.
لعیا می گفت:"تو باعث شدی من شش ماه قرص ضد افسردگی بخورم، شش ماه پیش می خواستی از زنت جدا بشی ، اما نه تنها جدا نشدی بلکه هرروز هم رفت وآمدت بیشترمی شود. تو کجا ی زندگی من هستی؟! حرف هم می زنم می گویی تو دیوانه ای"!
مرد زن دارهمچنانکه دندانهایش را به هم می فشرد، زیر گوش لعیا خم شد وگفت:" لعیا ، حالا وقت این حرفها نیست، هم عزادار هستی، هم دوستت از راه دور به خاطر توآمده است. بهترنیست درباره‍ی خودمان بعداً حرف بزنیم"؟

لعیا گمان می کرد که باردار است. او رابه بیمارستان بردم وپاسخ آزمایش لعنتی او مثبت بود. باور کردنی نبود قصه های تلخ زندگی من برای لعیا تکرار می شد. مرد زن دار با بارداری لعیا پیش از ازدواج به سختی مخالف بود. به لعیا پیشنهاد آمپول گاوی را داد، من وحشت زده مخالفت کردم. ولی درکمال ناباوری من، لعیا اشاره به شش ماه پیش داشت که نخستین بارداری خود را از مرد زن دار داشته واین آمپول را تزریق کرده و نتیجه گرفته است. مخالفت من فایده ای نداشت و او با خواهش از من خواست که آمپول را به او تزریق کنم. من دوباره در دیگری و دیگری، زندگی می کردم. دوهفته گذشت و باز تکرار، تکرار لحظات خون بر ران های سفید. مرد زن دار می خواست که لعیا کورتاژکند .
التماس من که مرا از این ماموریت عفو کنند فایده نداشت. چون غیراز من کسی را نداشتند تا این راز مگو را با او درمیان بگذارند. لعیا را به همان گورستان سفید الکل ودستگاههای استریل شده بودم. بالای سرش بودم. او خیره به چشمان من بی هوش شد. لحظه لحظه‍ی خود را دوباره بی اینکه بیهوش باشم در لعیا زندگی می کردم. از نوک انگشت های پا تا کمرم کرخت شده بود و گز گز می کرد. من پاره پاره می شدم وخطاها و گناهان را در کالبد های دیگر با بیداری می زیستم. گویی پزشک درهر حرکت دستانش از وجود من جنین ممنوعه را بیرون می کشید. بو و رنگ خون نه تنها از دست ها، که از سر وپای پزشک برمی خاست. من از روی دستکش کرم رنگ که خون از لای انگشتانم با نگه داشتن اسپرکلوم چکه می کرد، گرمی لزج وچسبنده‍ی آن را احساس می کردم. سرم انگار بادبادکی بود که نخی نادیدنی گاه آن را به ژرفای دره های تاریک وبویناک می کشاند و گاه به سطلی ذباله‍ی پر از لاشه و خون.
مرد زن دار به خود زحمت هم نداده بود تا مطب پزشک بیاید، و من لعیا را آویزان برروی شانه ام به خانه اش بردم. او در هم شکسته و ویران بود. به گمانم با آن همه زیبایی به اسکلت رنگ پریده بدل شده بود. لعیا ازمرد زن دار برید.
بامداد آن روز، هنگامی که کشوی لباس لعیا را بیرون کشیدم تا ملافه‍ی خونی را تعویض کنم، از دیدن عکسی از مرد زن دار که چشمانش را سنجاق قفلی به هم دوخته بود، برجای خود میخکوب شدم. صدای لعیا را بالای سرم می شنیدم، می گفت :" تعجب نکن، دیوانه نشده ام حق اوست،از خدا می خواهم تا به کیفر دو بچه ای که این مرد از من گرفت دو چشم اش را از او بگیرد. می دانم برای هرقطره خون من، او سالها درد خواهد کشید".
با وحشت او را درآغوش گرفتم و با گریه نالیدم : " لعیا جانم ... عزیزکم نکن ... نفرین نکن".
نفرین وحشتناک است واین کار تو بیشتر روح خودت را آزارمی دهد. جان تو زیبا تر ازآن است که چنین آرزوهای زشتی داشته باشی، این سنجاق را دربیارو وعکس را پاره کن".
او با خشم فریاد زد وگفت: "نه افسانه! دست به این عکس نمی زنی، تا زمانی که انتقام من گرفته نشود، این چشم ها در بند این سنجاق قفلی خواهند ماند".
عکس را با سنجاقی بر جفت چشمانش، روی آینه آرایش او بر شیار پایین فرو کردم وایستاندم، تا لعیا با دیدن عکس با چشمان سوراخ شده تصمیم نهایی خود را در باره‍ی او بگیرد. اما تمام تنم با دیدن این صحنه مورمورمی شد و چهره‍ی لعیا آبستن نفرت و فریاد بود.
نمی دانم دوست کارگردان از کجا بو برده بود که من درایران هستم. با لعیا تماس گرفت وتسلیت گفت و از اوخواست که گوشی را به من بدهد. او خواهش کرد که مرا ببیند و وقتی دلیل خواستم، گفت : " آماده باش به دنبالت می آیم تا از نزدیک باهم حرف بزنیم ".
وقتی با کوهی از غم برشانه هایم، از خانه لعیا بیرون آمدم، اوبا اتومبیل سفیدی چشم براهم بود، که هم رنگ، هم مدل اتومبیل خودم بود، در زمان زندگانی کردنم با او. با احترام دستم رافشرد ودراتومبیل را برایم گشود. به یاد روزگاری افتادم که با کوچکترین رفتارمهرآمیز او غرق در شادی می شدم.
داشت رانندگی می کرد ودرباره‍ی لعیا وهمسرش سخن گفت.او به شوخی گفت :"لعیا سرشوهرش را خورد، خُب همه تون سرخورهستین دیگه، تو هم یک جوری سرمرا خوردی".
پاسخ دادم : "من پس ازداریوش با خود پیمان بستم که سرکسی را نخورم، راستی کجا می روی"!؟
همین که این پرسش را کردم او در یکی از خیابان های شمال تهران اتومبیل را درگوشه ای پارک کرد وپاسخ داد:" اگر صبر داشته باشی متوجه می شوی! کمی دندان روی جگرنازنین ات بگذار دختر تبریزی"!
پارک کرد وپیاده شد وباز با احترام آمد در سمت مرا گشود وگفت : "پیاده شوهمین جاست".
با شگفتی نگاهش کردم. اما او بی توجه سرش را پایین انداخت به سمت ساختمان رفت و کلید را در جا کلیدی دری نیمه رنگ چرخاند. در روی پاشنه صدای دلخراشی کرد، واو با لبخند نیم بند در را به روی من گشود.
هرچه می پرسیدم که اینجا کجاست؟ او پاسخ مرا نمی داد.
به پا گرد نسبتاً بزرگی پا نهادیم و با آسانسور تا طبقه‍ی نخست بالا رفتیم. او باز کلید به درآپارتمانی انداخت. آپارتمانی بود روبرویم، درست همچون آپارتمانی که هنگام زندگی کردن با دوست کارگردان داشتم. اکنون او مرا به فضایی کشانده بود که اشیایش بسیاری از یادهای گذشته را در من زنده می کرد.
در میان سالن ایستاد. گرداگِردمان را برروی دیوارها عکس های عروسی من با او پوشانده بود. عکس ها یمان به رنگ مرده‍ی دیوار جان می داد. او دست هایش را به پیرامونش گرفت وگفت : " گفته بودم که روزی به تو ثابت خواهم کرد تو را به خاطر خودت دوست می دارم، نه به خاطر موقعیت مالی یا هرچیز دیگر. اینجا را برای تو ساخته ام. از گذشته پشیمانم، درخانه‍ی تو، آرزوهای ازدواج مان نیمه تمام ماند. در آن زندگی آن گونه که درخور تو بود زندگی نکردیم. زمانی که با تو پیمان بستم رها نبودم، شاید هم جرأت رها بودن را نداشتم. من اسیر غرور وتعصب خویش بودم. تو به گونه ای مرا دوست داشتی که من خود را محور جهان می دیدم. تو مرا بیشتر از من می فهمیدی و نیرو وعشق تو به هستی، حسادت را در من برمی انگیخت. من از جسارت و آزادی تو هم بیم داشتم و هم آن را می ستودم. اما دائم آن را خطری می دیدم برای ازدواج مان، واین بود که می خواستم آن را از تو بگیرم. افسانه، توپنج سال است رفته ای، من در اوایل سعی کردم با سرگرم کردن خودم بین زنها و دخترها، تو را از یاد ببرم. اما، دریغ در این پنج سال نتوانستم با زنی بخوابم! وقتی دیدم نمی توانم کسی را جایگزین تو بکنم، خود را درکارغرق کردم، تا غم دوری تو را تحمل کنم و پیروزهم شدم. تو به من درسهای بزرگ زندگی ام را یاد داده ای، من هرگوشه از زندگی ام مدیون توام. این آپارتمان را برای تو ساخته ام، مهم نیست کجاها رفته ای، با کی بوده ای و چه کرده ی، تنها چیزی که می خواهم این است که برگردی پیشم. دارد چهل سالمان می شود، دلم می خواهد از هم بچه داشته باشیم، دیگر خسته شده ام".
او همچنان حرف می زد که من رفتم روی مبلی نشستم و به او که چشم به لب های من داشت، برای شنیدن گفتم : "چقدر خوب بزرگ شده ای، زندگی را جور دیگری، با دیده‍ی گشاده تری می بینی،
اما باید از من بپرسی چگونه پشیمانم! زمانی که بچه ام را از دست دادم، پیچیده در عطر معرفت تو پله های زندگی را بالا رفتم، توامیدم شدی، برای همین با تو ازدواج کردم، برای جوانمردی تو. اما، تو از اوج همان پله هایی که مرا بالا برده بودی، بهنگامی که بیشترین نیاز را به تو داشتم، از آن به پایین پرتاب کردی. آن مردانگی را که مرا به سوی تو کشاند، روزی دهها بار به گند و گه کشیدی . تو معصومیت مرا در آن دیوارهای قرون وسطایی، در آن اتاق دروغ عدالت از من گرفتی. تو نمی دانی که در تک تک این اسباب واثاثیه ویرانی مرا بنا کرده ای. من آن زمان از توآپارتمان واتومبیل نمی خواستم، چون همه‍ی اینها را داشتم. بلکه نیازمن به عشق و احترام تو بود، و تو در هرقدم آن را از من دریغ می کردی. من تنها از تو سر پناهی امن می خواستم که در آن لختی بیاسایم. چون فکر می کردم فضای تیره وتار گذشته را می توانم زیر آفتاب عشق و مهر تو از یاد ببرم. اما، تو چه کردی؟! نمی خواهم زخم های گذشته را بشکافم، براینکه من تو را بخشیده ام وهیچ کینه ای ازتو در دل ندارم. اتومبیل و آپارتمان جدیدت را تبریک می گویم. می دانم تلاش فراوانی برای به دست آوردن شان کرده ای. اما، من هرگز به گذشته برنگشته ام؛ و حالا هم برای برگشتنم، اگر بخواهم هم، دیگر خیلی دیر است".
او باز با چشمان بی قرار خواست حرفی بزند. از درون کیفم عکسی را بیرون آوردم وبه سویش گرفتم وگفتم :" نگاه کن این منم در لباس عروسی، و آن دیگری همسرم است درکنارم. من عروسی کرده ام. تو به یک زن شوهردار پیشنهاد ازدواج می دهی".
او دستهایش را به زانوانش گرفت و روی مبل کناری افتاد و با ناباوری نگاهم کرد. من هم چنانکه به سوی در می رفتم. بغض گلویم را می فشرد.

بچه هایم پیوسته با من بودند و دیگر اجازه‍ی پدرلازم نبود. برای خودشان چه باشکوه مردانی شده بودند. با هوش ومهربان وسرا پا احترام نسبت به من و خانواده ام.
لعیا که با مرد زن دارپیوند خود را بریده بود وبا ازدست دادن همسر سابقش با آن کورتاژ دردناک در افسردگی بسر می برد، حاضر نبود هیچکس را ببیند.

به دیدن کیمیا رفتم، با او پیوسته درتماس بودم. تغییرشگفت انگیزی دراو می دیدم. او که سالها پشت همسرکارگردانش خود را پنهان کرده بود، اکنون با اعتماد بنفس بالای خود و با همه‍ی مشکلاتی که برسرراهش بود، تلاش می کرد خودش باشد. از سر شب تا بامداد با هم پچ پچ می کردیم، چون همسرنویسنده وکارگردان او، به بهانه های گوناگون ما را که در پذیرایی روبروی هم در دومبل به حالت چمباتمه نشسته بودیم می پایید.
کیمیا تصمیم داشت از همسرش طلاق بگیرد. او شجاعت مرا تحسین می کرد که درهر گام می توانم همه چیز را دگرگون کنم. درپاسخ او گفتم : " من درمقایسه با تو خیلی ضعیفم، چون هرزمانی فرار را بر قرارترجیح داده ام. اما تو با شکیبایی کامل زندگی کرده ای و اکنون شاهد دو پسر برومند هستی که درکنارخودت و پدرشان بزرگ شده اند".
کیمیا نمی پذیرفت ومی گفت :" گمان نمی کنم که نوع انتخاب وزندگی ام به نفع مان بوده است، چون بچه ها هم به خاطر رفتارپدرشان با من وبا او رابطه‍ی خوبی ندارند".
با تاسف ادامه داد: "من برای عشق وبچه ها نبود که ماندم، من ماندم چون از نوزده سالگی همه چیز را او به من دیکته کرده است و در همه‍ی زمینه تصمیم گرفته است. وقتی من بزرگترین جایزه‍ی فستیوال را برای نقش اول زن بردم، باید می دیدی او چه حالی پیدا کرد. از آن روز بدبینی وفشارهایش روی من بیشترشد. براستی نمی توانم تحمل کنم و باور کن اگر موقعیت مالی داشتم، همین حالا از او جدا می شدم و تنها زندگی می کردم".
گفتم :" کیمیا او را فراموش کن، تو حالا ورزش می کنی، کلاس های یوگا می روی، مهم تراز همه دانسته ای که درچه جای این زندگی قرار گرفته ای. من که درسفریونان دردل تو را بی عرضه می پنداشتم، طی این یک سال وچند ماه، مانند یک زن توی سرخورده جیکم درنیامد. شاید به دلیل گذشته که خیلی آسان تصمیم می گرفتم. من پس از این همه دربدری و تجربه های گوناگون هنوز نتوانستم آن آرامش را از یک پیوند به دست بیاورم، هیچگاه با هیچ کس پیوند استواری نداشتم. درآغاز همه چیز خوب است، بیرون می روی، حرفهای عاشقانه می زنی، عشق بازی می کنی، قول می دهی، اضطراب وتنش داری. اما، وقتی در کنار او قرار می گیری همه چیز به هم می ریزد. از آن زندگی که در رویاهایت ساخته ای خبری نیست . همه چیز پر از قید و بند می شود، معاشرتهایت، لباس پوشیدنت، غذا خوردن ات و گاهی نفس کم می آوری. زیرا فضایی برای نفس کشیدن نداری، پس نتیجه می گیریم که توبیراهه نرفته ای، من با این همه گشتن، هم اکنون در همانجایی ایستاده ام که توایستاده ای".
کیمیا گفت :" شاید گزینش هایت خطاست"؟!
پاسخ دادم : " آخر همیشه "؟!
ما دو زن با زندگی شگفت انگیز و گوناگون، هنگامی که به هم می رسیدیم از دید خودمان همه چیز را بررسی می کردیم و با خنده این نتیجه را می گرفتیم که جهان بی شعورتراز آن است که ما را بفهمد.
دریکی از همان روزهای درایران بودنم که حضوربچه هایم با دوستان و خانواده به من آرامش وامنیت می داد، تلفنی داشتم از یک دوست قدیمی. مرد جوانی که ماجراهای حیرت انگیزی داشت. با دختری در جمع مهمانی دوستانش بوده بود، پلیس آنها را دستگیر کرده بود و دختر زیبا ومعتاد را به زور به ریش او بسته بودند. او شهروند امریکا بود. درایران نیزکارخانه کاشی سازی داشت، و مهندس عمران بود.
پس ازسالها که ازشرهمسرش خلاص شده به امریکا پناه برده بود. اکنون برگشته بود. با من تماس گرفت. او نیز خبر نداشت که من ازدواج کرده ام و درانگلیس زندگی می کنم.
از تنهایی ناله می کرد. به دنبال دختری می گشت، برای دوستی و ازدواج. به شوخی به او گفتم دیررسیده ای واو پاسخ داد: "برو پدرسوخته، همان موقع هم که مجرد بودی تره برای ما خرد نمی کردی".
پسرم امید که شاهد گفت و گوی ما بود و با آن هوش سرشارش داستان را دریافته بود، آهسته گفت :"مادر، مادر، خاله لعیا..."!
تازه به خودم آمدم وآغاز کردم از لعیا سخن گفتن. نمی دانم به خاطر علاقه ای که به لعیا داشتم یا شناختم ازروحیه ی این مرد بود، که درباره‍ی لعیا به گونه ی اغراق آمیز با ستایش سخن گفتم. گفتم که دوستم همسرش را ازدست داده است وممکن است حاضر نشود او را ببیند.
با توصیف من، مرد جوان، به التماس افتاده بود و می خواست قرار شام همان شب را بگذاریم.
لعیا به همراه من دربالکن یک رستوران روبروی او نشسته بود. دوستم در نتیجه‍ی آنچه از من شنیده بود، با دقت وسنجیده با لعیا برخورد می کرد. در آخر شب هم ما را به درخانه رساند وبا اجازه گرفتن از من شماره تلفن خود را به لعیا داد.
دلیلی که باعث شد ترتیب این آشنایی را بدهم، این بودکه لعیا روحیه ی مناسبی برای دوأم زندگی را نداشت وچندبار دست به خودکشی زده بود. دلم نمی خواست او دوباره خود را درگیرمرد زن داربکند. لعیا کار نمی کرد و برای پرداختن اجاره آپارتمانش نیازمند آن مرد بود و او پیوسته از این کمبود لعیا سوه‍ی استفاده می کرد.
به دوستم گفته بودم لعیا زنی است که ممکن نیست بی ازدواج بتواند با او رابطه‍ی جنسی داشته باشد. دوستم هم با شادی پاسخ داد: "من از زن سخت خوشم می آید، دلم می خواهد به دنبالش بدوم، و اگر واقعاً این که می گویی باشد، چرا نه، با او ازدواج خواهم کرد".
خیالم درپیوند با لعیا آسوده شد، چون می دانستم در کناراین مرد به خواسته هایش خواهد رسید. لعیا دختری نبود که به خاطر پول هرکاری بکند، اما روح بلند پرواز او به دنبال ثروت وشهرت بود. مرد زن دارهم این اخلاق لعیا را فهمیده بود وبه هیچ رو حاضر به ازدواج با او نبود وانتظار داشت با بیست سال تفاوت سنی و به رغم زن وبچه داشتنش، لعیا او را عاشقانه دوست داشته باشد. ونمی دانست لعیا مردی را که عاشقش بود به خاطرمشکلات مالی ترک گفته بود. پسرم از من در شگفت بود. او گفت : "مادر شما بخاطر خودت به هیچ کس دروغ نمی گویی، چرا برای دیگری حاضر به دروغ گفتن می شوی"؟!
هیچ پاسخی برای پرسش پسرم نداشتم. اما نمی دانم چرا چنین رفتاری در پیش روی پسرم از من سر زده بود.






افسانه هیجدم

صدای عجیب غریب سازش، مرا به سکوت خواند. او با بدنه ی سه تار، ضرب آهنگ دیوانه وار می زد.
با آنکه پاهایم کرخت وخشک شده بود، از جای خود به سختی برخاستم. همانگونه که به سوی دستشویی می رفتم، گفتم:" خب، می خواهی بگویی خفه شو، بگو دیگر، این که سخت نیست".
نشسته با ساز سرش را تکان داد وگفت :" افیون جان، از این آدمهای آخری خسته شده ام، جان من بیا یک رقص سرخپوستی ما را مهمان کن".
من که بیرون از اتاق بودم، پیش از وارد شدن به دستشویی داد زدم :" توقع بی خود! مگر من ننه ام رقاص بوده یا عمه ام"!؟
اما از دستشویی که بیرون آمدم شیطنتی به سرم زد. به سمت آشپزخانه رفتم، چاقویی از کشو برداشتم. هم چنانکه چاقو را پشت سرم قایم کرده بودم به او نزدیک شدم. او با بی اعتنایی نگاهم کرد. ضرب می زد، سرش را هم با هرضرب آهنگ تکان می داد. تارهای سیاه موهایش آشفته ورها در پرواز بودند، که ناگهان نوک تیز چاقو را به سوی او گرفتم وبالای سرش آغاز کردم چاقو را چرخاندن و خودم به همراهش رقصیدن.
بالشتی را که به آن تکیه داده بود با یک ضربت شکافتم. پرهای قو، با حرکت بعدی تا سقف به پرواز درآمدند. دیگر آشفتگی موهایش درمیان پرها پروازخود را از دست داده بود و او دیوانه وار نواخت. گویی صدای سه تارش، صدای همه ی سازها بود. من صدای دف ونی را نیز می شنیدم. با روسرِی بسته ی دورکمرم، روی بند انگشتان پایم تنم را می لرزاندم. بی اینکه چشمم ازپرواز پرقوها جایی را به شفافی ببیند، با دست هایم پرها راهم به رقص در می آوردم. پرها آرام آرام بر زمین فرو می نشستند وبرفی از پر پدید می آوردند. من پایم روی نرمی آنها سرٌ خورد واو ساز را رها کرد مرا گرفت. درهم خزیدیم و به پرها جان دماندیم و با یکدیگر به پرواز درآمدیم .
درمیان پرها مست افتاده بودم. نشسته با ساز با یک پارچ آب بالای سرم بود. هم چنانکه سرفه می کرد لیوان آب را به دستم داد وگفت :" بزن بریم که سرحالم، اگر چه خارشک این پرها گلویم را رها نمی کند. اما، گمان می کنم اگر افسانه را برمن بتابانی همه چیز آرام می شود".
پس بگذار بتابانم:
بی آنکه خودم آگاه باشم در افسردگی کامل بسر می بردم. رفتارهای پسرجنوب روزبروز برمغزم فشار می آورد. از صبح تا شب تنها با کانال های تلویزیون زندگی می کردم.
آپارتمان ما از آشپزخانه مشرف به بیرون محوطه ی شهرک بود. گاه و بیگاه که خسته می شدم در آشپزخانه را باز می کردم، تا هم هوا تهویه شود، هم من نفسی تازه کنم.
پسرجنوب با بدخلقی کلید را از روی در آشپزخانه برمی داشت و تاکید می کرد که وقتی در خانه نیست درآشپزخانه را باز نگذارم. یک شب درخانه‍ی یکی از دوستان مان مهمان بودیم. میزبان درباره‍ی خیانت زنی سخن می گفت: زنی همسرش در مسافرت بوده است، و دربازگشت، می خواسته است زن را سورپرایز کند. اما کلید در را که انداخته، شاهد عشقبازی زنش شده با یک مرد سیاه پوست. در را به هم کوبیده ورفته وجرأت اعتراض کردن هم نداشته است. اگرکوچکترین توهینی به مرد سیاه یا همسرش می کرد از نظر قانونی خودش گناهکار شناخته می شد.
من پرسیدم:"یعنی چی؟ یعنی قانون کاری به این کارها ندارد"؟!
دوستم نگاه عاقل اندرسفیهی به من کرد وگفت :"جانم مگر درایران زندگی می کنیم! اینجا اگر زنی شکایت کند که شوهرش به زور با او خوابیده است، آن مرد را می گیرند و اجازه نمی دهند حتا تا دویست متری خانه اش بیاید. در این کشور نخست بچه، دوم زن، سوم سگ و در آخر مرد حق قانونی دارد".
پسرجنوب که درفکر فرو رفته بود، ناگهان تکانی خورد وبا طعنه گفت:"آپارتمان ما جون می ده برای خیانت، اگراز در اصلی کسی وارد شود، از در آشپزخانه آن دیگری گریخته است"!
من تازه دلیل اخم وناراحتی او را نسبت به باز بودن درآشپزخانه دریافتم.
نیمه های شب بود، ازخواب پریدم. پسرجنوب در رختخواب نبود. خواستم ساعت را ببینم که دیدم موبایلم نیست. عجیب بود. همیشه هنگام خواب موبایلم را روی میز کناری می گذاشتم. بیرون رفتم پسرجنوب دردستشویی بود، از دستشویی خارج شد دستش خالی بود. پشت سرش به دستشویی رفتم و اوکه از کنارم می گذشت موهایم را با دستش بهم ریخت و مرا بوسید وگفت:" گربه ی خواب آلود من"!
به اتاق خواب که برگشتم، شگفت زده شدم، چون تلفن موبایلم سرجای همیشگی اش قرار داشت. به اونگاه کردم خودش را بخواب زده بود. او مرا کنترل می کرد، نمی فهمیدم من که از صبح تا شب خانه بودم و حال خوبی هم نداشتم، درشهری که یک جمله زبان انگلیسی نمی دانستم و دهها مسئله دیگر که از همه مهم تر به پیوندم با او وفا دار بودم. چرا او با من این گونه رفتارمی کرد.
قرار بود روزها ساعت هفت از دانشگاه برگردد. اما گاه پیش می آمد که درمیانه‍ی روز، ناگهان درآپارتمان را باز کند و به شتاب به درون بیاید. از وحشت ضعف می رفتم. او مرا درآغوش می کشید و می گفت :" دلم برایت تنگ شده بود، کلاسم را رها کردم تا تو را سورپرایز کنم".
اعتماد بنفسم را ازدست داده بودم وبرای هرچیزی نیازمند او بودم.
حق نداشتم در را به روی کسی بگشایم، اگر دستکاریهای او نبود، نه چراغی روشن بود و نه تلویزیون کار می کرد. اگر جایی می رفتیم می ترسیدم، چون بلیط اتوبوس تقلبی با ساعت ها کوشش و دستکاری او به روز شده بود. آنگاه که ناگزیر می شد بلیط روزانه بخرد، در بازگشت به خانه می بایست در سرما و گرما مدتی دور از او، چشم براه می ماندم تا او بلیطهای هنوز باطل نشده را به رهگذران بفروشد و چند پوندی از بهای آنها را بازپس بگیرد. این بود که ترجیح می دادم در خانه زندانی باشم.

دوستی داشتیم که از مدیران یکی از رسانه های بین المللی بود. همسر او، یک خانوم بسیار ساده ومهربان که اعتقادات مذهبی نیز داشت، برای بازدید ما آمده بودند.
پسرجنوب آغاز کرد به مشروب الکلی خوردن ودر خوردن زیاده روی کرد.
او دوست داشت با افراد مطرح ونام دار دوستی کند. اما همیشه پس ازدیدارشان آنها را نقد وبررسی می کرد. سر انجام هم درهرکسی یک نقطه ضعفی می یافت تا بتواند سرزنشش کند.
کسی از این اخلاق او آگاه نبود. اما من که شاهد هر دو روی سکه بودم باید تحمل می کردم. پسر جنوب از این آقای مدیر رسانه خوشش نمی آمد و مدام اورا مورد انتقاد قرار می داد.
یک روز به او گفته بودم : "خب، اگر این آدم چنین شخصیتی دارد چرا با او نشست و برخاست می کنی"؟!
با این جمله، ندانسته گناه بزرگی کرده بودم و همان شبی که آقای مدیر رسانه و همسرش مهمان ما بوند، کیفر خود را نیز دیدم. آن شب پسرجنوب در حالت مستی، تمام زیروبم زندگی وگذشته‍ی مرا در پیوند با دوست خود شکارچی روی میزریخت.
همسر آقای مدیر رسانه که خانوم بسیارفهمیده ومتینی بود، پیوسته از این در و آن درمی گفت و می کوشید او را از خرابکاری بیشتربرحذردارد، اما موفق نمی شد.
نمی دانم آن همه شکیبایی و تحمل را از کجا داشتم. اما نمی خواستم زشتی های عریانی را که در زیستن با او با آنها دست بگریبان بودم بپذیرم. شاید باورم شده بود مشکل ازمن است که مردهای زندگی ام چنین رفتارهایی با من می کنند. اما تصمیم گرفته بودم با او تا نهایت این پیوند بروم. گاهی به یاد جمله‍ی تهیه کننده می افتادم، اوبرآن بود من در ازدواج نمی مانم و یادآوری این گفت وگو بیشتر مرا برای با او بودن تشویق می کرد.
از پسر جنوب پرسیدم:"چرا هر روز به زخم ها و تجربه های گذشته من نیشتر می زنی ؟! چگونه می توانی با این شک وبدبینی که به من داری با من زندگی کنی؟ باید درد و رنج عمیقی راتحمل کنی؟ من اگر در پیوند با تو اینچنین فکر می کردم یک ساعت هم نمی توانستم درکنارت زندگی کنم. مگر می شود با این همه شک یکی را دوست داشت؟! عشق یعنی یقین، یعنی احترام. اگر زندگی با من تو را رنج می دهد، فکر کن که هرگز با هم آشنا نشده ایم، اگر در باره‍ی پیوندمان اشتباه کرده ای، می توانیم از تصمیم مان برگردیم".
او با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :"من به تو شک ندارم، اینها توهمات خودت است... چگونه می توانی از زبان من حرف بزنی؟! ما هنوز راه مان یکی نشده که جدا شویم، من چنین فکری ندارم".
شبی درخانه دوست پزشک مان بودیم. همسرش از من پرسید: "چرا بچه دارنمی شوید"؟!
پیش ازمن پسرجنوب پاسخ داد : "ما به این زودی ها بچه نخواهیم داشت، چون گلی بیماراست، انگلیسی هم نمی داند، تا در غیاب من بتواند از خودش و بچه نگهداری کند".
دوست مان گفت :" خب، برای گلی جون دیر می شود، سی وچهارسال بهترین سن است".
پسرجنوب سخن او را قطع کرد وگفت :" نه بابا چند روز پیش در روزنامه خواندم پیرزن هفتاد ساله باردارشده است".
یعنی او برای همه چیز برنامه خودش را داشت. به خانه که برگشتیم از او پرسیدم:" نظرت درباره‍ی بچه دارشدن همان بود که آنجا عنوان کردی"؟!
او به سوی دستشویی می رفت درمیان چهارچوب در ایستاد و پاسخ داد:" یعنی تو با این حال و روزت نیروی مادر شدن را درخود می بینی"؟!
پاسخ دادم : "چرا فکر می کنی من بیمارم و هر زمان این را به رخ من می کشی ؟!"
او گفت:" گلم هستی، باید خودت را ترمیم کنی به هرحال فعلا موقعیت بچه دار شدن را تا دوسه سال آینده نخواهیم داشت".
گفتم :" اگر من بخواهم چی"؟
سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت :" متاسفم، نه".
با نفس تنگی پرسیدم:"حتا اگربه قیمت جدایی مان باشد"؟
او پاسخ داد :" اگر بخواهی طلاق بگیری هم موقعیت بچه دارشدن را نداریم".
گفتم :" آیا وحشت این را داری که بیماری هپاتیت روی جنین تاثیر بگذارد"؟
او با تمسخر خندید وپاسخ داد :" بیماری من کاملاً دفع میشه ودرآخرین آزمایش دکترگفت، به مرور زمان ازبین خواهد رفت".
دیگر دلیلی برای جروبحث با او را نمی دیدم.
در هرگام از او دچار نامیدی و اندوه می شدم. پرتوقع و زیاده خواه بود. اما دریغ از خواست من. حالت و چگونگی پر از اندوه سینه ام را می فشرد و همه‍ی هستی ام متوقف شده بود. فهرست تلفن هایی را که به خانه ما شده بود، از مرکز تلفن خواسته بود. به شماره هایی که نمی شناخت زنگ می زد تا دریابد که تلفن کننده که بوده است. یک تلفن با پیش شماره‍ی خارج از لندن بود. او بارها این شماره را گرفت. از پیام گیر آن صدای ناشناسی به گوشش رسید. پسرجنوب ازمن خواست که صدا را گوش کنم تاشاید صاحب آن را شناسایی کنم. اما صدا برای هم من ناشناس بود. او با طعنه به من گفت : "عجیب است این صدا شبیه صدای مردی ست که درآژانس املاک دیدیم ومی گفت فرش فروشی دارد"!
تلاش می کردم به رفتارهای او عادت کنم، ولی دیگر گرمای دستانش هم سوزشی ناشناس درجان وتنم می افکند. تبدیل به دختر بچه‍ی تو سری خورده ای شده بودم که بر روی سنگ فرش جاده های تهی به دنبال خود ول می گشت. اما، باز تلاش می کرد تا طوفان نامیدی را که در جان و تن اش بیداد می کرد، بدل به نسیم بهاری بکند، تا لانه‍ی تبعیدیش ویران نشود.
به تازگی کاری موقت پیدا کرده بود. من با شادی او را تشویق می کردم وگمان می کنم خودم را نیز تا بتوانیم با نیروی بیشتر به زندگی مشترک مان بچسبیم. برایش غذاهای دلخواهش را درست می کردم و مانند روزهای نخست جامه های رنگا رنگ می پوشیدم و رقصان به پیشوازش می رفتم. یک روز که می دانستم منزل دوستش کارمی کنند به او تلفن کردم وگفتم : " کجا هستین، شاید یک توک پا بیایم آنجا"؟!
او با ناراحتی خداحافظی کرد وپاسخ درست وحسابی به من نداد.
آن روز غذای ویژه‍ی شهر اورا درست کرده بودم که می خواستم ناهاربرایش ببرم.
زودتر ازهمیشه به خانه آمد و با ناراحتی گفت :"خواهش می کنم دیگر ازمن نپرس کجا کار می کنم، این کارهای تو مرا یاد دوست دخترسابقم می اندازد که هروقت با پسردیگری بود این پرسش را ازمن می کرد تا مطمئن باشد من درآن محدوده نیستم تا مچ او را بگیرم و غافلگیرش کنم".
یک روز ازاو خواهش کردم برای مشاوره پیش روانشناس من بیاید، اما او باز با همان اعتماد بنفس کاذب خود صدایش را بالابرد وگفت:"من افسرده ومریض نیستم، فقط غمگینم وغمگین بودنم هم دلیل دارد".
با خوشحالی شماره تلفنی را که مشکوک بود پیدا کرده بود، تلفن شاعر نامی کشورمان بود که خود او با ایشان تماس گرفته بود. از میان کسانی که تا آنزمان شناخته بودم، پسر جنوب تنها کسی بود که هرگز نه گناهش را به گردن می گرفت نه ازکسی پوزش می خواست. می گفت:" باید از آدم ها طلبکاربود تا نتوانند اعتراضی بررفتارهایت داشته باشند".
به من می گفت :" توآنقدراز آدمها به خاطرکارهای کوچکشان تشکر می کنی که، آنان فکر می کنند واقعا برای تو کاری انجام داده اند و تورا مدیون خودشان می کنند".
روش او شگفت انگیزترین روش بود در پیوند و دوستی کردن با دیگران.
یک شب خانوم بسیار با تجربه ای، که اداره کننده‍ی شبهای شعرلندن بود، به همراه دوستی دیگربرای شام در خانه ما بودند. پسرجنوب سخن از جاودانگی می راند و برآن بود که احمد شاملو اگر جاودانه شد، آیدا را داشت که او را جاودانه کرد. به گمانم او گله از من داشت که چرا چوب جادوگریی ندارم تا برسراو بکشم تا جاودانه شود.
این خانوم درآرام کردن افراد روش ویژه ای داشت ودرهرجمعی که وارد می شد، صلح وآرامش به آن جمع می بخشید. اما او نیز نتوانست به پسرجنوب بباوراند که جاودانگی در جان و گوهره‍ی خودش باید باشد. آن خانوم سرانجام درپایان شب، با شانه های آویزان از خستگی، خانه ما را ترک کرد.
دیگر نه دوست داشتم در جمعی قراربگیرم، نه اینکه کسی به خانه ام بیاید. از پسرجنوب خواهش کردم که با من حرف بزند ودلیل بدبینی و رفتارهای غیرعادی خود را بیان کند.
او برآن بود که بدبین نیست و من من کنان، گفت :" می دانی چیزهایی هست که مرا آزار می دهد. من آنقدرعاشق توام که اگر با کسی هم خوابیده باشی، تو را می بخشم وبه زندگی ادامه می دهم، اما ندانستن واقعیت آزارم می دهد".
دیگر خسته تر ازآن بودم که خودم را ثابت کنم.
گفتم : " نمی دانم منظور تواز این حرفها چیست؟ اما اگر فکر می کنی من بیمی از تو یا کسی دارم، سخت در اشتباهی. من دلیلی برای خوابیدن با کسی نمی بینم، سالها مجرد زندگی کرده ام وهرگزبا مردی که دوستش نداشتم پیوند جنسی نداشتم. توهنوز نمی دانی که پیوند جنسی برای من معنا و اهمیت ویژه ای ندارد. من در پیوند با روابط انسانی دچار مشکل با نزدیکانمم که مرا نمی فهمند. اما در پیوند با خودم آنقدر قدرت فکری و روحی دارم که درباره‍ی مسائل جنسی هم پاسخگوی احساسات خودم باشم. من جان و تن را جدا از هم نمی دانم. تن من ازآن کسی ست که جان من با اوست. تو چه ضعفی در خود می بینی که گمان می کنی من با داشتن توباید با دیگری بخوابم؟ آن هم بی عشق وعلاقه. تو از زنی که برای زندگی برگزیده ای، چنین تصویری درذهن خود داری"؟!
او که پیوسته از این گوشه به آن گوشه اتاق می رفت، گفت : " آن شب که دور میز با آقای مدیر رسانه نشسته بودیم وحرف می زدیم، تو از زیرمیز پایت را روی پای من گذاشته بودی، اما پای او هم کنارپای من بود و تو فکرمی کردی که پاهایت روی پای اوست".
من که به سختی متوجه منظور او می شدم، دانستم به آقای مدیر رسانه بدبین است. او نمی دانست که من اگر مجرد هم بودم به آقای مدیر رسانه نگاه هم نمی کردم، به ویژه که همسرش را بسیار دوست می داشتم. اما پسرجنوب سناریوی سکس ویا هرچیز دیگر را، برای من و آقای مدیر رسانه درذهن بیمار خود نوشته و به فیلمی درونی برگردانده بود.
فردای آنروز صبح ازخواب بیدار شدم و به میدان گلدیز گرین رفتم تا بلیط هواپیما برای ترکیه بگیرم. جزآنجا جایی را نمی شناختم. سیصدو بیست پوند پرداختم برای یک بلیط یک سویه به ترکیه. چون نمی توانستم به او جاودانگی ببخشم، می خواستم خودم را از دست او وزندگی اش رها کنم.
با دوست پسرآفتاب که اکنون دوست صمیمی من و پسرجنوب هم شده بود تماس گرفتم، تا بی اینکه کسی بفهمد مرا به فرودگاه برساند.
اما زمانیکه او به دنبالم آمد، پسرجنوب درگوش او جمله ای زمزمه کرد.
دوستم به جای فرودگاه مرا با اتومبیل خود درخیابانهای لندن چرخاند. اوبا چند جمله منطقی مرا از تصمیم خود بازگرداند.
او گفت:" تو ترکیه را در هرزمانی داری، تلاش کن در انگلیس زندگی خود را بسازی، تو چکار به کار پسر جنوب داری. او با روش خودش تو را دوست دارد. این کشور جای رشد وترقی ست، تو درکشوری زندگی می کنی با مردم با فرهنگ وفهیم.
گواهی نامه رانندگی اینجا را بگیر، گواهی نامه دراین کشوریک هویت است که ثابت می کند توبا قوانین این کشور خود راسازگار کرده ای. چرا مثل ایران وترکیه، یا هرجای دیگر که بودی روی پای خود نمی ایستی"؟!
همچنانکه دوست پسرآفتاب، سخن می گفت، گویی غیرت ونیروی خفته درمن بیدارشد.
از او خواستم برگردیم. تصمیم خود را گرفته بودم.
درطول دوهفته دو کار مهم را انجام دادم، به کالج برگشتم وبرای امتحان گواهی نامه رانندگی شرکت کردم. پیوسته سرم لای کتابها بود. تمام تلاشم آن بود که آنچه را که پیرامونم می گذرد نبینم و نشنوم. حتا به حمله های عصبی اهمیتی نمی دادم و با نفس هایم آن را کنترل می کردم.
وقت ملاقات با "جون" روانکاوم هم زمان با پزشک متخصص بود. پزشکم از وضعیت من راضی بود. " جون" نیز با گفت وگوهایی که با یکدیگر داشتیم دانست به کالج می روم وبرای گرفتن گواهینامه رانندگی هم اقدام کرده ام، چشمانش از شادی در چهره‍ی سیاه مهربانش برق می زد. پیوسته به من آفرین می گفت. اوگفت که نباید تحت تاثیرشرایط قراربگیرم وباید با گام های استوار پیش بروم.
با چهره ای خندان از کلینیک بیرون آمدم. پسرجنوب چشم براهم بود. وقتی چهره خندان مرا دید، پرسید : " دکتر بهت چی گفت"؟!
پاسخ دادم :" گفت که کاملاً خوب شده ام وباید بیشتربه ورزش وکتاب خواندن بپردازم".
پسرجنوب با ابروهای گره کرده گفت :"عجب! توکه هفته‍ی گذشته مریض تر از هرزمانی بودی".
او که روزهای نخست به من یاد می داد چگونه رفتاریک بیمار دچار افسردگی را داشته باشم ودقایق طولانی با چهره وچشم هایش برای من حالت یک دیوانه را نشان می داد، اکنون به این باوررسیده بود که من براستی دیوانه ام، شاید هم می خواست مرا به این باوربرساند.
کامپیوتر دراتاق خواب بود ومن فردای آنروز امتحان آئین نامه داشتم که بایست با کامپیوتر تمرین می کردم. از پسرجنوب خواهش کردم که اگر می خواهد در سالن پذیرایی بخوابد تا من به تمرینم برسم. او با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت وبه رختخواب رفت وگفت : " تو به کارت برس. مزاحم من نیستی".
من با شوق تمام سرگرم رانندگی پای کامپیوتر بودم. اما او نوچ ونوچ می کرد و ازاین پهلو به آن پهلو می غلتید. به اجبار کامپیوتر را خاموش کردم تا به رختخواب بروم.
اما مشکل دیگری داشتم: به خواست او من همیشه دربخشی از تخت می خوابیدم که چسبیده به دیوار بود. یعنی من هر بار که ازتخت پایین می آمدم می بایست ازروی پسرجنوب بگذرم. من که می دانستم او درخواب نیست خواهش کردم کناردیواربرود تا من به آسانی بتوانم از تخت پایین بیایم. همین جمله او را دیوانه کرد، بلند شد نشست وگفت :" هرکاری می خواهی بکنی برو توی پذیرایی بکن،همانجا هم بخواب مزاحم هم نداری".
با خشم گفتم :"تواصلاَ چه می گویی؟ چرا باید من میان تو و دیوار زندانی باشم؟! تا جنابعالی یک وقت خیال نکنید من شما را خواب می کنم و دیگری را به خانه ام می کشانم؟! اصلا هرجور دوست داری فکر کن".
او که بانگ تند و بلند مرا شنید، با تک زبانی زیر لب گفت :"تربیت نداری، بهت یاد نداده اند با مرد زندگیت چگونه رفتار کنی"!
دیوانه شدم. نخستین باربود حرف خانواده ام را پیش می کشید. می رفت که فاجعه ای پیش بیاید.
فریاد زدم :"بگیر بخواب و نام خانواده‍ی مرا نیار، بد می بینی" .
او آغاز کرد به بدگویی کردن از خانواده‍ی من، از مادر تا برادر مرا که حتا ندیده بود زیر پرسش برد.
تصمیم گرفته بودم کوتاه نیایم. می دانستم چه بگویم که خشمگین اش کنم. روزهای نخست به او شک داشتم که همجنس گرا باشد. ریشه‍ی این شک من از همان روزهای ورودم بود. دوست دختر دوست او می گفت پسرجنوب و دوست پسراو، ساعتها باهم در حمام می مانند وموهای یکدیگر هم درآنجا کوتاه می کنند. البته آن دختر ساده بی هیچ مرض وغرضی این حرفها را زده بود. اما من که حسادتهای آن مرد جوان را نسبت به خودم می دیدم وتکه کلام هایش را به پسرجنوب می شنیدم این شک در من بوجود آمد. من هم خیلی احمقانه از او پرسیدم که آیا او و دوستش تمایل به جنس خود دارند.
پسرجنوب سراین موضوع قشقرق به راه انداخت که "تو می گویی من همجنس بازهستم".
برآشفتگی اواز این پرسش به اندازه ای وحشتناک بود که من این را یک نقطه ضعف بزرگ دراو یافتم ودرمیان دعوا از آن بهره برداری کردم.
همچنانکه از توهینی که به خانواده ام کرده بود از خشم می لرزیدم داد زدم :"من تربیتم مشکل ندارد، تو مشکل روانی و جنسی داری که از محرومیت زن ودختر در شهرتان رابطه خود را با برادرت شروع کردی وبا دوستان نزدیک آن را ادامه دادی".
ناگهان دریک چشم بهم زدن جهان جلوی چشمانم تار شد. او که از خشم گردنش را مثل مارزخمی می چرخاند درکمترازیک ثانیه بالشت را برروی دهان من گذاشت وبا صدای که جنون وخشم در آن موج می زد، بالشت را که گویی دست ملک مرگ بود روی صورتم احساس کردم. مرگ را می دیدم که بی دلیل مرا با خود می برد. واپسین نفس هایم را می کشیدم. همه‍ی نیرویم را دردست راستم جمع کردم و به پهلوی او چنگ انداختم.
انگار دست کوچک من کار یک چاقو را انجام داد که او با ناله فریاد زد : "مادر قحبه".
ومن با یک حرکت سریع خودم را ازچنگالش بیرون کشیدم و به سوی در دویدم.
پا برهنه با لباس خواب وسط اتوبان جیع می زدم و می دویدم. اگر درآن هنگام ساعت حدود سه بامداد، اتومبیلی از آنجا می گذشت من برکف اسفالت خیابان پخش می شدم.
ناگهان موقعیت خود را دریافتم و به سمت پیاده رو دویدم. مرد همسایه، طبقه بالایی که پسر جنوب می پنداشت او در آپارتمانش فیلم پرنو ضبط می کند، گویا از سروصدای ما بیدار شده بود. با نگرانی به سویم آمد، من گریه می کردم. گلویم می سوخت. با دست او را پس زدم. پسرجنوب سراسیمه به خیابان پرید. از او بیزاربودم ومی ترسیدم. اما او عاقل ترازمن بود تا موقعیت خود را به خطر بیندازد. بنابر این مرد همسایه را با چند جمله پی کار خود فرستاد و آغاز کرد به دلجویی کردن از من: "هیچی تن ات نیست، سرما می خوری برگرد به خانه".
راهی بجز برگشتن نداشتم. می خواستم پلیس خبر کند و او گفت : "اگر برای گرفتن اقامتت می خواهی بگویی که کتکت زده ام ... باید خودت به پلیس زنگ بزنی".
موضوع از این قرار بود که یکی از دوستان می گفت اگر مردی زنش را کتک بزند و آن زن اقامت دائم نداشته باشد، ویزای ازدواج هم داشته باشد، قانون از او حمایت می کند. اگرطلاق هم بگیرد به او اجازه‍ی اقامت می دهند.
فریاد زدم به پلیس زنگ بزن و او که آرام تر شده بود به سمت تلفن رفت. با سخنانی پلیس را خبر کرد.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دو پلیس جوان و تنومند سر رسیدند. من در اتاق خواب بودم ومی شنیدم که او از بیماری من و اینکه همان روز پیش روانپزشک بوده ام سخن می گوید. یکی از پلیس ها آمد از من پرس و جو کرد، نمی توانستم خودم را بیان کنم. شماره تلفن " جیران" دوستم را گرفتم و به اوگفتم به پلیس بگوید که پسر جنوب داشت مرا خفه می کرد.
پلیسی که بیرون بود، همکارش را صدا کرد. از کنار در نگاهی به بیرون انداختم. پسرجنوب تی شرت خود را بالا زد. جای پنجه من در پهلویش به اندازه‍ی مشتم سیاه وکبود شده بود.
این نشان می داد که من او را زخمی کردم واو پلیس خبر کرده است. دوستم از پلیس خواهش کرد مرا به خانه او برسانند. ساعت شش بامداد را نشان می داد، من به همراه دو پلیس راه افتادم. از در تبعیدگاه خود بیرون آمدم. نسیم تازه‍ی بامداد به چهره و چشمانم که از اشک می سوخت، وزید . اندکی از نوازش نسیم صبحگاهی بخود آمدم. در اتومبیل نشستم. تازه یادم افتاد که چه به روزم آمده است. اشک چشمانم سیلاب پایان ناپذیر بود. ناگهان چشمم به حلقه ازدواجم افتاد، یک بار هم دراین مدت از انگشتم بیرونش نیاورده بودم. آن را درآوردم، شیشه اتومبیل را پایین کشیدم، وبه بیرون پرتابش کردم. در همین دم اتومبیل پلیس پشت چراغ قرمز ایستاد. حلقه را دیدم که بر کف پیاده روبه سوی پارک جنگلی غلتان پیش می رفت و پسرجنوب را نیز با خود می غلتاند و می برد : به شکل ماری خشمگین، ماری که در تمام تن و جانم زهر خود را تف کرده بود، از من و همگی من دور می شد. آنقدر دور شد که دیگرندیدم کجا خزید و در گودالی فرو رفت.
پلیس راننده، گویا دیده بود که من چه کرده ام، به همکارش اشاره کرد که به دنبال حلقه ام برود.
با دستم به او اشاره کردم که نه...
همچنانکه به پشت، به سوی من برگشته بود، گفت: "Are you sure?"
مطمئن بودم. شوری اشک چهره ام را می سوزاند.
چراغ سبز شد و اتومبیل پلیس به راه افتاد.
جیران دررا به رویم گشود. با رنگ و آرایش وسنجاقهای گل قرمز موهایش را درست کرده بود، به شکل پرهای طاووس. پلیس چنانکه گویی وظیفه داشت کودک نا آرام وشیطانی را به دست مادرش برساند، مرا به اوسپرد. او تلاش می کرد مرا آرام کند اما وقتی دانست که پسرجنوب قصد جان من را داشته، آغاز کرد به داد وبیدا کردن. من می خواستم به ترکیه یا به ایران برگردم. جیران به من پند می داد که وقتی تا اینجای راه را با او آمده ام بردبار و شکیبا باشم، تا دست کم بتوانم اقامت انگلیس را بگیرم. می گفت از این راه خواهم توانست بچه هایم راهم به انگلیس بیاورم. با اینکه برایم مهم بود پس از دوسال ونیم دست از پا درازتر برنگردم، اما بهایی که برای ماندن می پرداختم سنگینتر از آن بود که به اقامت انگلیس بی ارزد. من خودم را خوب می شناختم وآنچه روشن تر ازآفتاب بود، این بود که پیوند من با پسرجنوب از هم گسسته است. دیگر برای هیچ چیز و در هیچ زمینه ای بودن او به من امنیت و شادی نمی بخشید. بی زارشدنم اززندگی با او در انگلیس مرا به ژرفای نامیدی می برد. جیران با وکیل تماس گرفت و درباره‍ی اقامت من پرس و جو کرد. ویزای من از گونه ای بود می بایست شش سال با پسرجنوب زندگی کنم، تا بتوانم اقامت دائم در انگلیس را بگیرم. البته امکان دیگری هم بود : دویست هزار پوند سرمایه گذاری در به راه انداختن کاری برای خود.
پسرجنوب، به خانه جیران آمد. اما من ازاتاق خواب بیرون نیامدم. جیران با او حرف زد. درآن دم، پسرجنوب کاری کرد که باورنداشتم از او سربزند: باصدای بلند از اینکه به خانواده‍ی من توهین کرده، از من پوزش خواست.
دیگر اشکهای او را باورنداشتم که برروی دست بدون حلقه ام می چکید. اصرار داشت که به خانه برگردم. به او گفتم که حلقه ام را دور انداختم، و درپاسخ او که می خواست دست ودلبازی کند وحلقه ای دیگر بگیرد، گفتم : " دیگرهرگز حلقه به دستم نخواهم کرد".
او آن جانور شب گذشته نبود، مطیع و آرام دستهایم را می بوسید وپیوسته از من پوزش می طلبید.
برگشتم. چند ماه گذشت اما نیروی زندگی در من فرو کشیده بود. روزهای بی تحرکی بقدری طولانی و بلند بود، که من روز به روز گوشه گیرتر و ناصبورتر می شدم. احساس می کردم عشق میان ما به پایان رسیده و من اسیر روزمره گی شده ام. گیج و نابسامان بودم و گاه و بی گاه شنیدن جملات بیمارگونه مرا به بیهودگی می برد. با پیشنهاد دوستان که می گفتند اگر مدتی دور ازهم باشیم همه چیز به حالت عادی برمی گردد، دوباره من راهی سفرشدم. پسرجنوب درفرودگاه هیترو درگوشم زمزمه کرد : " دوستت دارم، چشم براهم، زود برگرد".

به خواهش لعیا در خانه آنها ماندم. اکنون با دوستم زن وشوهر بودند و لعیا به بخشی از آرزویش رسیده بود. در آپارتمان شیک وسه خوابه‍ی لعیا آرام بودم. لعیا سرایدارومستخدم داشت وتنها کمبود زندگی اونداشتن بچه بود. او بارها به پزشک مراجعه کرده بود، اما نتیجه نگرفته بود.
با سر کردن زمان بیشتری با لعیا دانستم پیشامدها در جان او شکاف ژرف پدیده آورده اند. اواز زندگی گذشته اش همچنان خشمگین بود. انگار نمی خواست کسی را که باعث زخمهای جانش شده بود ببخشد.
پسرجنوب آنجا هم مرا کنترل می کرد. اگر به هردلیلی پاسخ تلفن را نمی دادم او از خانه کیمیا گرفته، تا خانه ی لعیا و خانواده ام، تک تک تماس می گرفت.
یک شب تلفنی با او گفت و گو می کردم گفتم : "متزلزل شده ام ومی خواهم اینجا بمانم".
او با خشم تلفن را قطع کرد.
دیگر تاب بدبینی ونگاه های پراز شک و بد دلی او را نداشتم.
تهیه کننده را پس ازمدتها می دیدم. با او در یکی از کوچه های پر درخت شمیران در رستورانی وعده دیدارداشتیم. از زندگی ام پرسید. لابد از چهره ونگاهم می فهمید چه رنجی می کشم.
به او گفتم : " خیلی شکسته و درهم کوفته شده ام، نه "؟!
اومانند همیشه چشمانش از دیدن من مرطوب بود. پاسخ داد : " کمی خسته ای، اما هنوز به هزاران زیبایی آراسته ای، نگاه ژرف ات باز هم هستیم را می سوزاند. طراوت وزیبایی تو دیگر گونه است، تنها خاص خودت. تو در عشق بی همتا یی. انرژی توبه ملال انگیزوآشفته بودن زندگی ات ربطی ندارد. همچنین به ظاهر زنانه ات. تو عمیقی و در هر آدمی شوق ودگرگونی پدید می آوری".
پرسیدم:"هنوز عاشق منی "؟
با نگاهی ژرف به چشمانم پاسخ داد:" ریشه های تو درجان من فرو رفته، رهایی از آن غیرممکن است. یک روز پس ازمدتها آمدم درخانه ات، تا کارت جشنواره را بگیرم، با کسی بودم، دستت را روی قفسه‍ی سینه ام گذاشتی و درست یادم نیست چی گفتی، اما هنوز گرمای دستت را همین جا احساس می کنم".
تهیه کننده دستش را به جای دست من روی قفسه‍ی سینه اش گذاشت.
گفتم:" گاهی فکر می کنم چون برایت دست نیافتنی بودم، هنوز عاشقم هستی" .
سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:" بعد ازتوامتحان کردم. باور می کنی سعی کردم دلم برای زن دیگری کوچکترین لرزشی داشته باشد. اما بیهوده تلاشی. انگار با هرزن ودختری روبرو می شوم پس از چند دقیقه درمی یابم ... ای بابا چقدر پرت است ..."!
با شیطنت دستانم را برزیرچانه ام گذاشتم و گفتم:" خب، بیا یک کاری بکنیم! شوهرم شک دارد که من به او خیانت می کنم، می خواهم اینکار را بکنم وبه اوثابت کنم که از کسی ابایی ندارم. چون من برای خیانت کردن هم باید دلیل داشته باشم! دلم می خواهد تو دلیلم باشی. حاضری؟ یا مثل زمانی که قرار بود بپری توی چشمه، شانه خالی می کنی عاشق"؟!
باز ژرف در چشمانم نگاه کرد وگفت : "افسانه فکرمی کنم ما شریف تر ازآنیم تا بازیچه دست اینگونه افکارباشیم. پیوند من وتو فراترازاین روان پریشی هاست. توسالها پیش روح مرا تسخیرکردی، به گونه ای که دیگر هیچ چیز، نه شهرت، نه قدرت ونه ثروت نمی تواند جای تورا پرکند. واما هنوزاندیشیدن به تو وآنچه هستی به من شادی و انرژی می بخشد، آنوقت تو حرف ازخیانت می زنی"؟!
با اشک وخنده گفتم :" خیلی خٌب، خیلی خُب، از بالای منبرپایین بیا، باز هم جا زدی عاشق".
اوعینکش را جابجا کرد و به این بهانه با گوشه‍ی دستش اشکش را زدود وگفت :"عاشق تو، برای تصمیم گیری این راه را جلوی پای تو نمی گذارد، هرچند می دانم تو برای نتیجه گیری نیاز به این کارهای بچگانه نداری".
با خود می اندیشیدم: "حق داشتم که هیچگاه از انتخاب دوستی او دراین سالها پشیمان نشدم ".

یک ماه ونیم که درایران و ترکیه بودم، مدام رژیم غذایی داشتم وتا می توانستم ورزش کردم. سایزم را ازشانزده به دوازده رساندم. خنده برلبانم بازگشت و سرشار ازانرژی به لندن بازگشتم. پسرجنوب به همراه برادر دندانپزشکش که چند روزی بود با همسر پزشک و دخترکوچکش ازآلمان به لندن آمده بودند، درفرودگاه هیترو چشم براه من بودند. شب را درخانه ی خانواده‍ی رٌزبرای شام دعوت بودیم. دوستانم با دیدن من که خوش هیکل وشاد برگشته بودم شاد بودند. شراب می نوشیدم وشیطنت می کردم. به پسرجنوب به خاطر توجهی که به دوست دختردوستش داشت گیرداده بودم. چهره‍ی او را به سوی خود برگرداندم وبا لوس بازی گفتم : "مرا ببین، تنها مرا".
در چشمان او برق پیروزی بود. شاد ازاینکه من حسادت می کنم. پیوسته مرا می بوئید و با خنده درگوشم می گفت :" دیوانه، مگر می شود غیر ازتو کسی را دید".
از اینکه دگربار به زندگی خود و آغوش او بازگشته بودم، خشنود بودم. من هنگام رفتن در فرودگاه حلقه‍ی او را از دستش درآورده به انگشتم کرده بودم. در بازگشت ازترکیه یک جفت حلقه‍ی جدید خریده بودم. آنشب پیش از اینکه وارد رختخواب بشویم، اوبا لیسیدن تک تک انگشتانم، حلقه را برای باردوم درانگشتم کرد. آنچنان شوریده و مست بودم که می ترسیدم چشم بگشایم مبادا رویا باشد. نگاهش به من پر از خواستن و تمنا بود. او دگرگون شده بود. درست مانند روزهای نخستین آمدنم به انگلیس بود. من از خدا سپاسگزار بودم که بی هیچ رفتاراحمقانه ای، به او، به خود، و به زندگی مان شانس دیگری داده بودم.
هرچند درنخستین آزمایش رانندگی رد شدم. اما با اعتماد بنفس رانندگی می کردم. هرروز به استخروشنا و"جیم " می رفتم. دو ماه همه چیز عالی و عادی پیش می رفت. اما او دوباره آغازکرد به واژه های جاودانگی ... در آشپزخانه ... تلفن ها ودهها موضوع دیگر.
من نیز مثل درختی که تازه شکوفه زده باشد، با نخستین طوفان او، عریان از گلبرگهایم شدم. دچاربی میلی جنسی شده بودم. عشق بازی کردنم بیشتر بازی بود وازعشق چیزی نداشت. اما، همیشه بر آن بودم که اگر مردی که دوستش ندارم مرا ببوسد، می توانم خودم را بکشم. با پسرجنوب جلوی تلویزیون، روی یک پتو دراز کشیده بودیم. صحنه‍ی عشق بازی فیلمی ما را به سوی هم کشاند، یکدیگررا دربرکشیدیم. من ازگرما وحرارت خود درشگفت بودم، ناگهان او ازمن فاصله گرفت وگفت : "الان برمی گردم"!
وقتی بازگشت در دستش یک جعبه ... بود! بالای سرم ایستاده بود وپیوسته آنها را می شمرد وته جعبه را نگاه می کرد.
شگفت زده پرسیدم : "چه شده است"؟!
با چشمان ازحدقه درآمده که در این مواقع اندکی هم چپ می شد پاسخ داد :" من اینها را شمرده بودم، شش تا بود، ولی حالاپنج تاست".
هیجان وشوری که در تن وجانم بود، ناگهان به رنج و درد زهر آلوده ای بدل شد. دل آشوب گرفتم، نفس هایم به شماره افتاد. می خواستم جیغ بزنم، اما فریادم ازدرون، مانند چاقوی پنهانی، گلویم را می برید. وسرفه های پی در پی خفه ام می کرد. نفسم از گلویم به قفسه‍ی سینه ام برمی گشت، پرده‍ی سیاهی جلوی دید گانم بود. او مرا کشان کشان به سمت حمام برد.
دوش آب سرد را برسرم گرفت. آن حس گنگ سیال را که در ذهنم زلزله به پا کرده بود، متوقف کردم. درکف حمام افتاده بودم و آن آدم ناشناس با لحنی محتاط پیوسته از من پوزش می خواست.
گفت : "من منظورم این بود که شاید تو با خودت اینکار را کردی".

شکافهای عشق را درجانم، سرب بیزاری پر می کرد. دراستخربودم، موهایم را خشک کردم و جلوی آینه رٌژلبِ کم رنگی بر لب هایم مالیدم، بیرون آمدم. در پارکینگ باشگاه بودم که تلفن ام زنگ زد. پسرجنوب با خشم پرسید:" کجایی"؟!
- "معلو م است من کجا یم".
اودم درخانه چشم براه من بود. با ناراحتی دست به موهایم کشید وگفت : "استخربودی! پس چرا موهایت خشک است؟ چرا چهره ات آرایش دارد"؟!
پرسیدم :" تو منتظر چی هستی؟ می خواهی کسی را بیاورم جلوی چشمانت با او بخوابم تا بدانی، من اگر خواسته باشم کاری بکنم، ترسی از تو ندارم".
من با تنم به او خیانت نمی کردم، اما شاید هفته ها بود که دیگر پیوند روانم با او از هم گسسته بود. هنگامی که به او شب بخیر می گفتم و به سوی دیوار برمی گشتم، تازه زندگی من آغاز می شد. رویای شیرینی را که از تن و جان مرد خیالی خود نقاشی کرده بودم دنبال می کردم. تا خواب چشمانم را ببندد. به هنگامی که چشم می گشودم، نورآفتاب هنوز لبخند رویای دوشین را از لبانم محو نکرده بود. من با آن مرد هرآنچه دلم می خواست می کردم. به او عشق می ورزیدم، قهر می کردم، سفر می رفتم. و برایش دختر بچه‍ی رویاهایم را می زائیدم. یک سبد انار از دست هایش هدیه داشتم و گل های نرگسی که مدام بردامانم می ریخت. آن مرد مرا باور داشت، به من تهمت دروغ و خیانت نمی بست. مرا محکوم به هیچ گناهی نمی کرد. هرگاه صدایش می کردم می آمد وزمانی که چشم می گشودم بر واقعیت، او رفته بود. لذت بخش ترین زمان زندگی من با پسر جنوب، همان چند هفته ای بود که برای بودن با مرد رویاهایم از او رو برمی گرداندم به دیوار.
پسرجنوب پای کامپیوتر بود صدایم کرد. او تیتراژفیلمی را که من مجری طرح خارج ازکشورآن بودم، روی اینترنت پیدا کرده بود. اکنون با شگفتی می دیدم نام قلابی من درتیتراژ آورده نشده است. پسرجنوب، که به هر بهانه ای دوستان مرا به انتقاد می گرفت، اکنون با تمسخر می گفت :"پروژه ی که برایش شبانه روز نیرو گذاشتی آنقدر برایت ارزش قائل نبودند تا نام تورا در تیتراژ بیاوردند".
باوری که به تهیه کننده داشتم، گفتم :"مطمئنم اشتباهی رخ داده است، والا چه دلیلی دارد اینکار را بکنند".
به تهیه کننده تلفن کردم بارها وبارها، اما او پاسخ تلفن هایم را نمی داد.
با تهیه کننده‍ی خارجی تماس گرفتم او نیز بی صدا بود. فهمیدم که سخت در اشتباهم ودوستانم با هم، هماهنگ هستند. برروی پیامگیر تلفنی تهیه کننده ی خارجی پیغام گذاشتم : "فکر می کنم درمعرفی شما دو نفر به هم دچار اشتباه نشده ام. اینگونه پیداست که، در دست زدن به هرگونه گهکاری، با یکدیگر هماهنگید. اما نمی دانم چرا جرأت پاسخ دادن به تلفن مرا هم را ندارید! خٌب، دوستان بی معرفت نا رفیق، تنها کافی بود دلیل اینکار را به من می گفتید. با غلطی که کردید نه تنها پروژه ی ابلهانه شما، بلکه خودتان نیز ارزش خود را برایم از دست دادید. متاسفم، ازمردی تنها نامی بر خود دارید، لاشه ای آن را یدک می کشید".
چنان خشمگین بودم که دلم می خواست بدترین واژه هایی را که در یاد داشتم در کوبیدن آنها به کارگیرم.
همانطور که پیش بینی می کردم بدوبیراه گفتنم کار خود را کرد و تهیه کننده خارجی با من تماس گرفت. با گله ای گفت :"افسانه، من نام تو را در تیتراژ فیلم گذاشته بودم، اما، گویا شریکم آن را برداشته است، گویا به علت گرفتاریهای خانواده اش"!
شریک او! عاشق دلخسته‍ی من ! این یکی از تراژدیهای عشق و خانواده! انگار وقتی این دو با یکدیگر دعوایشان می شود، پیروزی با خانواده است.
بقدری آزرده وناراحت بودم که او نتوانست ذره ای آرامم کند. سرانجام، پوزش خواهانه خداحافظی کرد.
تلفن بعدی، جناب عاشق بود، آقای تهیه کننده، با شرمندگی گفت : " افسانه تو خود همیشه مواظب نظم زندگی من بوده ی، اگرمن نام تو را درتیتراژ فیلم می آوردم، زنم می فهمید پروژه را به خاطر عشق توبه ترکیه کشانده ام. اگر مجرد بودی حرفی نبود، ولی با این موقعیت تو وخودم بهتر دیدم این کار را نکنم. اما به جان خودت که دنیا در برابرش هیچ است، اگر بخواهی هم اکنون به بهای زندگی ام هم شده است حتا تا بیلبوردهای خیابان ها را پایین می کشم ونام تو را درکنارخودم وشریکم ...".
حرفش را بریدم وبا صدای بلند اما لرزان گفتم :" نخیر آقا، زحمت نکش. این چندمین بار است درفضای کاری به من لطمه می زنی؟! رفتار تو حرفه ای نبوده و با این همه لاف ازشناخت من. تو من را اصلا نشناخته ای، تنها کافی بود یک کوچولو به من احترام می گذاشتی و داستان خانواده دوستی خود را به خود من می گفتی، تا من پیش همسرودوستان سکه‍ی یک پول نشوم".
پاسخ داد:" افسانه شرمنده ام، هرکاری کردم نتوانستم، خجالت کشیدم بهت بگویم".
گفتم :"اما روی این را داشتی مرا بشکنی، درست زمانی که درموقعیتی همانند موقعیت خودت بودم. خیلی خب، گمان می کنم دیگر حرفی برای گفتن نداریم. اما همانگونه که گفته بودی تا آخردنیا پشتم هستی، خوب فهمیدم، تا آخر دنیا پشتم هستی تا مواقع که باورت می کنم پشتم را خالی کنی. توبی معرفت ترین آدمی بودی که باورش داشتم وبعد از این نمی خواهم حتا صدایت را بشنوم".
کاخ باوری که از او در دل ساخته بودم ویران شد. داد وفریادم بر سر او سودی ند اشت. او همچنان می کوشید خود را برحق نشان دهد. صدایم کرد :"افسانه اینطور، نیست صبرکن".
اما، من دیگر تحملم ازخودم نیز به پایان رسیده بود و گوشی تلفن روی بدنه اش می لرزید که بی اعتنا به آشپزخانه رفتم. پسرجنوب پرسید :" تلفن را پاسخ بدهم"؟!
از آشپزخانه داد زدم :" لطفن نه".
جلوی سینک ظرفشویی اشک می ریختم وآب به سروگردنم می زدم. ازپشت سربغلم کرد وگفت : " گل من، خودت را نارحت نکن، اما هنوز دلیل این رفتارآنها را نفهمیده ام"؟!
تازه یادم آمد که باید داستانی نیز برای او بسازم، والا تا آخر جهان، ازسرکوفت هایش درامان نخواهم ماند.
درمیان نفس های سخت، گفتم :" آنها به خاطر ارشاد اسلامی ترسیده اند. چون فکر کردند من اینجا پناهنده‍ی سیاسی شده ام و به ویژه ازدواجم با یک پناهنده ترس به جانشان انداخته است"!
اوبا هوش تر ازآن بود که قصه کودکانه‍ی من را باور کند. ولی شاید به خاطروضعیت روحی بدم بیش از این کنجکاوی نکرد.
اما به چیزی بدتر از آن اشاره کرد وگفت :" چطور جرأت کردند چنین کاری با تو بکنند؟! تو هم با کمپانی قرار داد داری وهم اینکه در ترکیه ازلحظه به لحظه‍ی عرق خوری ومست بازیشان فیلم گرفته ای. تو می توانی با آن مدرک آنها را خانه خراب کنی ".
پسرجنوب ازفیلمی سخن می گفت که واپسین شب پروژه فیلم گرفته بودم. آنشب من به همراه کارگردان وخانواده اش با تهیه کننده دریک کشتی جشن گرفته ومست کرده بودیم. درآن فیلم کارگردان وتهیه کننده مست ولولی، دست درگردن هم کوچه های استانبول را تا صبح پیمودند. در آن پرسه گردی، سیاست و انقلاب و جمهوری اسلامی را به باد ریشخند و ناسزا گرفتند. من ازتمام دقایق زندگی ام برای پسرجنوب فیلم می گرفتم درآرشیو خود این فیلم را هم داشتم.
به او نگاهی انداختم وگفتم :" تو درباره‍ی من چه فکر می کنی!؟ من سرم هم برود کوچکترین سوه‍یاستفاده ای از بهترین لحظات زندگی ام نمی کنم، آنها هرکاری کرده باشند دوستان من هستند، دوستانی که به من اعتماد کردند".
او مرا رها کرد و هم چنانکه از آشپزخانه بیرون می رفت، گفت : " بله ... معنی دوست را هم دانستیم".

به دعوت خواهروبرادرش که درآلمان بودند، قرارشده بود کریسمس را در هامبورگ باشیم. ازطریق اینترنت بلیط گرفته بودیم و همه چیز مهیا بود تا سفرماه عسل خود را برویم!
پس از هرمهمانی دقایق طولانی باهم جروبحث داشتیم، زیرا پیش از آنکه او آغازکند به انتقاد کردن ازمن، من زودترسپر خود را برمی کشیدم و تیر را هم در کمان می گذاشتم. زندگی مسخره وغریبی داشتیم .
وقتی می گفتم : "چرا به پاهای دختر بلند بالا خیره شده بودی"، او تلاش می کرد خودش را بی گناه نشان دهد و دراین میان فرصت کمتری داشت تا رفتارمن را زیرذره بین ببرد. براستی نیز دلیر ونترس شده بودم و با اعتمادبنفس کامل نظرم را درهرجمعی می دادم.
با خود می اندیشیدم، به دلایل گوناگون او به آنچه که آرزویش را داشت نرسیده است. درشهری جنگ زده متولد شده ودربدرزیسته بود. دربهترین سالهای زندگانی خود وپر امید ترین موقعیت اجتماعی، ایران را ترک گفته بودو به انگلیس مهاجرت کرده بود. و صدها علت دیگرکه من می دانستم ویا نمی دانستم...
دردفتروکیل قرارداشتیم تا برای تمدید ویزای من فرم پرکنیم. وکیل، از دوستان جیران بود. همان که تلفنی با او گفت وگو کرده بودم. او پس ازتوضیحات فراوان ازاقامت من پرسید : "راستی کدام یک ازشما هپاتیت دارید "!؟
ناگهان دلم هوری ریخت. پسرجنوب چشمانش از حالت عادی بیرون آمد. نگاهش به من پر از خشم و کینه بود. هم چنانکه نگاهش به من بود پاسخ داد : "من هپاتیت دارم ".
وکیل احمق دریافت که پیوند سست ما را خرابتر کرده با چالاکی و بی درنگ ما را مرخص کرد.
در راه پله ها بودیم که پسرجنوب به من اشاره کرد پایین باشم و خودش دوباره به دفتر وکیل بازگشت. هم اینکه استارت اتومبیل را زد، آغاز کرد به فریاد کشیدن وفحش دادن. تلاش می کردم او را آرام کنم، اما می دانستم چنین چیزی ممکن نیست. من هم صدایم را بالا بردم که دراین میان او باز کلمه‍ی مادرجنده را به کاربرد.
فریاد می زدم، تا اتومبیل را نگاه دارد. اما او به من گوش نمی کرد. سرچهارراه پشت چراغ قرمز بود که اتومبیل هنوز نایستاده از آن پایین پریدم. درخیابانهایی که نمی شناختم راه می رفتم و گریه می کردم. هرچه پول درکیف داشتم به وکیل احمق داده بودم. تنها چیزی که درکیفم یافت می شد کارت اتوبوس بود.
تازه به خود آمدم و دریافتم چگونه در مدت دوسال درخانه زندانی بوده ام و اکنون نمی دانم کجایی از جهان هستم. همیشه شنیده بودم انگلیسی ها مردمان سرد وبی تفاوتی هستند، اما همین مردم سرد هنگامی که مرا با آن وضع رقت انگیز می دیدند، نزدیک آمده دست یاری به سویم دراز می کردند. اما، عاشق دل خسته ی من! مرا درمیان چهارراه پر هیاهو رها کرده ورفته بود.
یکی دوساعت بی هدف راه می رفتم هوا سرد بود. مردم گروه گروه هدیه های خود را برای کریسمس از مغازه ها تهیه می کردند. با دیدن این صحنه ها بیشتر دلم فشرده می شد و برای خودم می سوخت که دراین سوزسرما در شهر لندن سردرگم و آواره‍ی خیابانها یم.
جیران به تلفن دستیم زنگ زد، گویی پسرجنوب با او تماس گرفته بود وخواسته بود پیش او بروم.
ازسرما می لرزیدم، به ناچار پیش اورفتم.
به او گفتم:" وکیل احمق دردقایق آخر کاردستم داد. پسرجنوب دوباره برگشت از او پرسید: که موضوع بیماری را چه کسی به وکیل گفته است.
مردک هم پاسخ داده بود: " چه کسی غیر از همسرتان می تواند بگوید".
جیران ناراحت شد و گفت : " کار او حرفه ای نبوده است، من ترتیب او را خواهم
داد."
هنوز بدنم گرم نشده بود. دانستم سیستم گرمایی خانه قطع است. خودش نیز در خانه اش از سرما می لرزید. تا صبح با داشتن پالتو وجوراب زخیم در پاهایم لرزیدم.
صبح آن روز درکالج امتحان انگلیسی داشتم. با همه ی ضعفم سرجلسه امتحان که هیچ ازآن سر درنمی آوردم حاضر شدم.
جیران با من تماس گرفت. او ازمن خواست به خانه برگردم و گفت :" افسانه، پنجاه درصد آن زندگی ازآن توست، وقتی ازخانه بیرون می زنی یعنی حق را به او داده ای اگر هم مشکلی دارید بگذار او بیرون برود تو دراین سرمای زمستان الاخون والاخون شده ای که چی"؟!
با حرفهای او خود را جلوی خانه ام دیدم. کلید انداختم، دراز داخل قفل بود. زنگ زدم پسرجنوب دررا باز کرد وبه سالن بازگشت. داخل گرم بود درآشپزخانه برای خودش غذا درست کرده وخورده بود. چایی تازه دم هم آماده نوشیدن بود. درسالن روبروی تلویزیون پتوانداخته وکتابهایش دوروبرش را گرفته بودند.
من همچنانکه ازخشم می لرزیدم ولباسهایم را ازتنم درمی آوردم، همه‍ی حوادث شب گذشته را نیز بر سر او فریاد می کشیدم.
گفتم : دیگر نمی توانم با تو ادامه بدهم... یک روزهم مانند گذشته با تو زندگی نخواهم کرد".
او با خونسردی بلند شد و درکنار در وروی اشاره به من کرد وگفت : " من هم تصمیمم جدایی از توست، از امشب هم تو دراتاق خواب می خوابی ومن درسالن، تا تکلیف ویزای تو روشن شود".
این را گفت و از خانه بیرون رفت.
از آن شب هرشب تا پاسی ازشب بیرون بود. زمانی کلید به در می انداخت که بامداد شده بود. بطری ودکا درجیبش بود، تلفن های مرا پاسخ نمی داد.
و در شعرهایش هم این خشم و نفرت دیده می شد.

زمان رفتن به ماه عسل مان فرا رسیده بود!!!
او چمدان خود را می بست وقرارشده بود ازمسافرت که برگشت برای خود اتاق بگیرد تا من چند ماهی که تکلیفم روشن شود، درآن آپارتمان باشم. این تصمیم را درحضور پدرو مادر رٌز گرفته بودیم. آنها می گفتند نباید به جان هم بیفتیم و همدیگر را درجامعه ایرانی بکوبیم و خود ما هم به این باوررسیده بودیم .
اوبرای دو هفته سفری را که با هم برنامه ریزی کرده بودیم می خواست به تنهایی برود. چمدانش را می بست وازهرگوشه وکنار به دنبال هدیه هایی بود که باید برای خانواده اش می برد و برای چنین روزی گرد آوری کرده بود.
من روی کاناپه افتاده، اینچنین وانمود می کردم که تلویزیون را تماشا می کنم. او سراغ تی شرتهایی را که خریده بود از من می گرفت .
به سوی کمد رفتم وآنها را ازدرون آن بیرون کشیدم، شنیدم گفت :" اگر ایراد نداشته باشد شش ژانویه که برگشتم می خواهم دراینجا برای خودم پارتی تولدم را بگیرم".
پرسیدم : " خٌب، منظورت چیست بگیر، یعنی می خواهی من نباشم "؟!
پاسخ داد: " می توانی باشی اما دوستان من خواهند بود که شاید تو با آنان مشکل داشته باشی".
دردلم گفتم نباید جنجال به راه بیندازم که راهی سفر است .
گفتم :" نگران تولدت نباش، من آن شب فکری به حال خود خواهم کرد".
اوچمدانها را زیرورو می کرد، ناگهان کفش های بچگانه را که من برای دخترم ازصنایع دستی خریده بودم ودراین سالها همیشه با من بود، از ته چمدان بیرون کشید. پسر جنوب می دانست من آن کفش ها ی بچگانه را دوست می دارم، اما افسانه‍ی تلخی را که در آن پاپوشا نهفته بود نمی دانست . گذشته نیشتربه چشمانم فرو کرد و ازدرون آتش گرفتم.
درهمین حال پسرجنوب که بیشتر لباس های نومرا نیز داخل چمدان سفرش گذاشته بود با یک حرکت احمقانه مرا به جنون رساند. به ایران که رفته بودم خواهر او یک پارچه برای لباس شب برایم ازمکه برایم هدیه کرده بود. من با شادی آن را با خود آورده بودم تا سرفرصت بدوزم. اکنون پسرجنوب پارچه را در دستش گرفته بود ومی گفت :"توکه این را نمی خواهی ببرم برای زن دادشم" .
همین که آن را داخل چمدان گذاشت مانند ببرزخمی پارچه را برداشتم و به سوی آشپزخانه می رفتم که با خشم گفتم :" تکه تکه اش می کنم تا بدانی نمی توانی با روان من بازی کنی ".
چاقوی آشپزخانه را برداشتم که او دستم را میان زمین و هوا گرفت. پارچه را نجات داد اما من که دیوانه شده بودم با کارد آشپزخانه به دنبالش بودم. خنده های عصبی می کرد وسط سالن می چرخید تا من دستم به او نرسد وپیوسته می گفت: "دیوانه شده ای".
هرچه که دستم می آمد به سویش پرت می کردم. وسایل روی میز یکی پس از دیگری می افتاد ومی شکست ولی هیچکدام به او نمی خورد.
ازروی میز پریدم که اگراوخودش را به اتاق خواب نمی رساند ودررا قفل نمی کرد، شاید او را کشته بودم.
بر کف چوبی اتاق نفس زنان افتادم و تلاشم برای دوباره بلند شدن بیهوده بود. گویی در گوشم صدای خش خش باد می پیچید و چشمانم در یک سیاهی هولناک مرا با خود می برد.
صدای کشیده شدن چمدانها روی چوب مرا به خود آورد. با تن سنگین از جایم برخاستم. او رفته بود و تمام مدارک و وسایل شخصی خود و حتا مرا هم با خود برده بود.

شب کریسمس بود. باد درکوچه زوزه می کشید و صدای دهشتناکش درشیشه های اتاقم فریاد مرگ را به همراه داشت. این باد زمستانی که غبار بیرونی رابه هم می زد نمی توانست بر غبار خانه‍ی من که بیشتر از همیشه مرا ویران می کرد دست یازد. غباری که لایه لایه بر پیکر گلی نشسته بود، وآمیخته با شورآب اشک من، آن را گذر زمان به تندیسی گلی بدل کرده بود. بیچارگی هستیم را فتح کرده بود و من بیهوده در پی اینکه به خفت مرگ تسلیم نشوم. من در عشق و یافتن نیمه ام شکست خورده بودم. همیشه یک امید واهی به من نیرو می بخشید، ولی اکنون تهی از هستی بودم و دیگر اندیشیدن به پایان خوش افسانه آرامم نمی کرد. مردی در درونم می شکست. توان این را نداشتم تا معصومیت آن دختر بچه ایی که بی پروا و امیدوار به دنبال نیمه‍ی خود بود، به او بازگردانم. اوامیدش را از دست داده بود، پس دیگر زندگی معنایی نداشت. به آن دختر می اندیشیدم که همیشه چشم براه بود. پیوسته به دام عشقهای دروغین می افتاد. مست بودم وسرازپا نمی شناختم. لولی وار گردا گرد سالن را شمع و عود روشن کردم. صلیب طلا با نگین های آبی را که سالها پیش ازدبی خریده بودم برگردنم آویختم. برپیکر مجسمه‍ی بودا عود و شعمهای سفید نهادم. کفش های پولک دوزی شده‍ی دخترم را روی میز گذاشتم و قرص ها ی جمع شده‍ی افسردگی را دانه دانه از جلد پلاستیکی بیرون آوردم. پیش از آن حتا یکدانه هم از آنها را نبلعیده بودم. اکنون می خواستم یک جا با یک لیوان آب نوش جان کنم تا شفا یابم. باد همچنان برپنجره های تنهایی من می کوبید وبا زوزه هایش ویرانی مرا می خواست. زیردوش رفتم، تنم را ازرنج ورخوت جهان شستم. هر آنچه را که با وابستگی در جان خود انباشته بودم، انگار آب به روانی از تن و جانم فرو می شست و با خود می برد. با اینهمه در آینه‍ی روبرو شکافهای تن وجانم را با شگفتی می دیدم.    دیگر نمی دانستم باید به چه کسی ایمان داشته باشم و کدامین دل را باور کنم. ملافه‍ی سفید را گرد تنم پیچیدم. دوست داشتم مرگ برگزیده ام هم با سلیقه‍ی جان شاعرانه ام بخواند. تلفن دستیم زنگ زد. ساعت یک بامداد را نشان می داد. پسرآفتاب بود با نفس های بریده بریده می گفت : " درخواب بودم، با دیدن کابوسی درباره‍ی تو از خواب پریدم، الحمدالله حالت خوب است".                                                                  
با ناله وگریه گفتم : " تو مرا نفرین کرده ای ومن راه خوشبختی را گم کرده ام ... چه می شود مرا ببخش ... من با تو بد کردم،ه رگز لایق عشق تو نبودم ... تو را ترک کردم وبه دنبال یک خیال واهی به پرواز درآمدم، بگو که مرا بخشیده ای"؟!
او که از تصمیم آگاه نبود، گفت:" تو همان عزیزمنی که بودی، تونرگس خاتون منی ... توخاتون همه‍ی گل های نرگس جهانی".
باورم نمی شد در چنین زمانی وآن وقت ساعت به من تلفن کند. با خود گفتم: چقدرخدا من را دوست دارد که درواپسین دمها امکان این را داد تا از پسرآفتاب طلب بخشش کنم.
به سوی کامپیوتررفتم تا آهنگی را که داریوش هنگام مرگش با آن شعر جهان را وداع گفته بود، ازسایتی پیدا کنم. ازتکنولوژی خوشم نمی آمد و هنوز بوی عطر یاس لابلای نامه های عاشقانه مرا مست می کرد. اما در این زمان، نه نامه ای نوشته می شد و نه آلبوم عکسی بود. همه یادها و خاطرات در دل کامپیوتری بود که صفحه‍ی مانیتورش چشمم را می آزرد. غیراز کارهای تایپ چیزی ازچت و سایت نمی دانستم. در این لحظه تنها نام داریوش بود که نمی توانستم به جهان ببخشم ودلم می خواست با تنهایی خود وخاطره‍ی او مرگ را به آغوش بکشم. همچنانکه به دنبال آهنگ بودم، ناگهان صداهای عجیب وغریب در بلند گو پیچید، گویی درمهمانی بودم. دراتاقی بودم که همه به نام مرا می خواندند وخوش آمد می گفتند.
صدایی گفت : "خانوم افسانه میکروفن دراختیارشماست".
دستهایم را نگاه می کردم ،خالی بود! کدام میکروفن؟!
روی صفحه‍ی مانیتوربا رنگهای گوناگون نام من بود که می نوشتند و می پرسیدند: چرا گفت وگونمی کنم؟
برآن نوشتم نمی دانم چکارباید بکنم. یکی بالا آمد وتوضیح داد که چگونه می توانم میکروفن را دردست داشته باشم.
من جامهای شراب را یکی پس از دیگری سر می کشیدم. درحالت منگ وگیجی فکر کردم مٌرده ام واین جهان جدیدیست که درآن حتا روش گفت وگو کردن را نیزیادت می دهند.
ازباد وزوزه هایش حرف زدم و ازاینکه مرگ را با آغوش بازپذیرفته ام. ناگهان اتاق به هم ریخت وهرکسی چیزی می گفت. یکی مرا محکوم به معلوم الحال بودن می کرد وآن دیگری برآن بود که همه دراین موقعیت ها قرار گرفته ایم. صدای جوان وامرانه ای به دفاع ازمن برخواست .
من که هنوز گیج و منگ بودم، با خود می گفتم چه قیامت عجیبی ست! چگونه است درهیچ کتاب مذهبی ازآن سخنی به میان نیامده است. همانگونه که منتظرکیفرخود بودم، چند نفر"پرایوت" می نوشتند که روی یکی کلیک کردم. مرتب تایپ می کرد که قطع نکنم وشماره تلفن برایم می نوشت که به او زنگ بزنم.
دوباره گیج می خوردم که شگفتا دراین جهان هم بازیهای جهان پیش است! پس بیهوده مرده ام.
با همان به قول یکی ازفرشته های کیفر معلوم الحالم با موبایل خود که روی میز بود شماره را گرفتم.
او خود را پزشکی درشهرکلن آلمان معرفی کرد وگفت :"به خاطر هیچکس و هیچ چیز امیدت را از دست نده ... زندگی پر از سورپرایز است ".
حرف زد و حرف که من دیگر چیزی نفهمیدم.
چشم گشودم خودم را ملافه پیچ زیرمیز کامپیوتریافتم. شب گذشته خیلی گنگ مثل یک رویا ازیادم گذشت.
تلفن موبایلم را برداشتم. خاموش بود. باطری نداشت. وقتی روشن اش کردم نخستین تلفن ثابت کرد من رویا ندیده ام وشب گذشته مردی بطورمعجزه وار زندگی مرا به بهای دویست پوند، پول تلفن، نجات داده است. با این پیش آمد سرگرمی جدیدی هم پیدا کرده بودم به نام چت روم. مرد باد، نحوه‍ی وارد شدن به چت روم را به من آموخت. هر شب ساعت ها با من در چت روم گفت و گو می کرد. اما چنان از پیوندهای اینگونه ای وحشت داشتم که ترجیح دادم تنها یک دوست – چنانکه می گویند-"چت رومی باشیم".

پسرجنوب ازآلمان بازگشت. اتاق همان دکتری را اجاره کرد که می گفت زن باره وکثیف است. اما پس ازگذشت چند روزبه من تلفن کرد وخواست من جایی را پیدا کنم و خانه را ترک کنم.
اینبارپدر رٌز با داد وفریاد برسرش گفته بود :" تو دیگر کیستی و چگونه نام خود را مرد گذاشته ای؟! دختر مردم را آورده ای اینجا، آواره و پریشانش کرده ای، اکنون درچله‍ی زمستان از خانه بیرونش می کنی؟! کجا برود ؟! تو یک مردی می توانی در پارک هم بخوابی ".
آری پدررٌزبه داد من رسید تا من آواره‍ی کوچه و خیابان نشوم.
پسر جنوب وقت وبی وقت به درون آپارتمان می آمد، به بهانه ی نامه هایش بی آنکه زنگ در را بزند. چشم براه دوستم بودم، برایم مشروب بیاورد، زنگ زدند در را که باز کردم جا خوردم. مامور کنترل برای تی وی آمده بود. با تته پته به او حالی کردم مسلمانم وچون تنها هستم نمی تواند وارد خانه ام شود. مرد یهودی طبقه بالا که یک شب، پسرجنوب در باران به او کمک کرده بود تا چمدان های انباری خود را ازدست دزد نجات بدهد به مرد تی وی گفت : "حتماً این خانواده تلویزیون ندارند. چون مسلمانند، مرد غریبه را بی حضور شوهرش به خانه راه نمی دهد".
من از شر مامور رها شدم. برق آپارتمان هم مستقیم به کابل خیابانی وصل شده بود. ساعت کنتور خراب شده بود. از ترسم نمی توانستم کسی را از مرکز اداره برق خبر کنم. دو روز برق نداشتم تا اینکه به پسرجنوب گفتم بیاید فکری به حال آن بکند.

مرد اول ایران، شماره تلفن من را از مادرم گرفته بود! تلفن کرد. گفت وگویی معمولی با او داشتم و او با مهربانی می گفت : " نگرانت بودم، با تلاش زیاد توانستم تلفن ات را پیدا کنم ".
یک روز از مستی شبانه، در خواب و بیهوشی بودم، دوباره تلفن کرد، گفتم :" خوابم، در حال حاضر نمی توانم با شما حرف بزنم".
او آمرانه دستور داد : " خب، بیدار شو، من می خواهم حرف بزنیم"!
با خنده های مستانه گفتم :" ببینید من آن زمان که زندگی و حیثیت کاریم در دست شما بود از اوامرشما اطاعت نکردم، حالا فکر می کنید در این کشور که می توانم بروم داخل یک مکدونات هم کار بکنم، از خوابم برای امر شما می زنم"؟!
تلفن را با فحش رکیکی که نشنید قطع کردم.
خواهرم تماس گرفت و گفت :" افسانه چرا با مرد اول ایران چنین رفتاری کردی؟ او می تواند زندگی تورا از این شرایط نابسامان در بیاورد، چون می خواهد یک کارخانه در انگلیس بخرد".
چرا هیچ کس نمی فهمید که من خرتر ازآن بودم که با این حال زارم نیز کسی بتواند مرا بخرد. من در وضعیتی بودم که دیگر تقدس خیلی چیزها برایم ازبین رفته بود، اما چیزی به نام غرور و باور در من ریشه های ناگسستنی از جان و هستی پدرم را داشت.
من عشق و غرور را از پدرم داشتم. او می گفت: " غرورمهم ترین عنصر هستی ست". در دوره‍ی دیوانگی بسر می بردم. روزها سنگین و تهی بود. بر بال مستی از روی آنها می پریدم!                           
   
پسر جنوب در هر فرصتی می خواست من انگلیس را ترک کنم.

در آینه برفرق سرم تارهای سفید را می دیدم که به شتاب می روییدند. بیرون از من وآینه از گوشه‍ی پنجره روزپیدا بود. آفتاب سوزان، تا نیمه‍ی کف چوبی سالن تن عریان وطلایی اش را پیش کشیده بود.
دگرگون شده بودم. دیگر در نگاهم آن شیدایی و درخشش همیشگی نبود. آینه راستگوترین همنشین زندگی من بود که در صفحه‍ی غبار گرفته اش می گفت :" من پیر شده ام"!
سفیدی چشمانم را خاکستری می دیدم. گرداگرد آنها را پف سیاهی در بر کشیده بود. آینه اندوهگین بود از اینکه نمی تواند طوفان درون مرا جلوی دیده همگان بگذارد. در درون خود آتشی داشتم که مرا می سوزاند و خاکستر می کرد. خاکستری که بر موی ام می نشست و چشمانم را کدر می کرد.
ویزای من دو سال تمدید شد. همانگونه که به پسرجنوب قول داده بودم به همیاری دوستانم یک آپارتمان در" گلدیزگرین" محله یی در شرق یا غرب یا... لندن اجاره کردم. وسایل خود را جمع می کردم وخوشحال بودم ازاینکه بالاخره با گرفتن ویزای دوباره می توانم روی پای خود بیایستم. اما دست به هرچی می زدم کابوسی را درمن بر می انگیخت. ازکشویی آشپزخانه قاشق و چنگال را جمع می کردم که عکس عروس مان دریک قاب زعفران زیر دستم قرارگرفت. میزکامپیوتر را جمع کردم شعرهای پسرجنوب در آن بود که سال پیش برای تولدم سروده بود. آلبوم های عکس، ساعتی که برای تولدش هدیه کرده بودم. گلدان های کاکتوسی که نوزاد بودند و درآن دهکده خریده بودیم واکنون بزرگ شده بودند. دراتاق خواب چمدانی که کفش های دخترم را دربرگرفته بود، مغزم را منجمد می کرد و جانم را به سوک می نشاند. می خواستم از دست همه‍ی آنها خودم را برهانم. گویی شیطان در تنم رفته بود. هم چنانکه ناسزا می گفتم، آنها را با بی رحمی به سطل زباله که تکه پاره های عکس های عروسی ام را در خود داشت، انداختم. فریاد می زدم و یک ریز زمین وزمان را نفرین می کردم. کفش ها را از سطل زباله برداشتم به سینه ام چسباندم. در میان سالن درروز روشن شیشه برندی را سرمی کشیدم؛ همه چیز دربرابردیدگانم چند برابرشده بود.
آپارتمان پرازماجراهای باورنکردنی را جارو کشیدم وگلدانی سبز را روی میز تکی که وسط سالن بود گذاشتم. اما آینه‍ی قدی با قاب چوبی را که پسر جنوب در زباله دانی کنار خانه مان یافته بود با خود بردم.




 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست