Gabriel Garcia Marquez
مراسم خاکسپاری مامان بزرگ
گابریل گارسیا مارکز
- مترجم: علی اصغر راشدان
•
این مراسم خاکسپاری دوباره آرامش مملکت را به هم ریخت: نی انبان زنها از سان یاچینتو، قاچاقچی ها از گوائیرا، کشاورزهای خوش نشین از سینو، فاحشه ها ازگواکامایال، جادوگر ها از لاسیرپه و موزچین های آراکاتاکا، چادر هاشان را بر پا کرده بودند تا خستگی کشنده مراسم خاکسپاری را با استراحت از تن بیرون کنند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
٣ فروردين ۱٣۹۰ -
۲٣ مارس ۲۰۱۱
باورنکردنی ترین قضیه در سراسر جهان، داستان واقعی مامان بزرگ است، فرمانروای بی چون و چرای قلمرو ماکوندو که نود و دو سال تمام بر آن حکمروایی کرد و سه شنبه روزی از سپتامبر گذشته غرقه در بویی از تقدس مرد. پدر مقدس هم در مراسم خاکسپاری اش حضور یافت. این مراسم خاکسپاری دوباره آرامش مملکت را به هم ریخت: نی انبان زنها از سان یاچینتو، قاچاقچی ها از گوائیرا، کشاورزهای خوش نشین از سینو، فاحشه ها ازگواکامایال، جادوگر ها از لاسیرپه و موزچین های آراکاتاکا، چادر هاشان را بر پا کرده بودند تا خستگی کشنده مراسم خاکسپاری را با استراحت از تن بیرون کنند. رئیس جمهور و وزیرش، با تمام زلم زیمبوهای پر زرق و برق ثبت شده در تاریخ مراسم خاکسپاری قدرت مسلط، و جانشین برگزیده ماوراء طبیعی، کنترلش بر امور و برگزیدن دوباره مقامهای تحت امرش را اعمال کرد. پدر مقدس با تمام توان جسم و جان آسمانی ش مشغول به خدمت بود. به دلیل پخش و پلا بودن شیشه های خالی، ته سیگارها، استخوانها، قوطی های کنسرو در همه جا و هجوم لات ها و افراطی ها و جماعتی انبوه برای مراسم خاکسپاری، رفت و آمد در ماکوندو فلج شده بود. ساعت موعود فرا رسیده: چار پایه ای جلو در خانه می گذاریم و پیش از فرا رسیدن تاریخ نگاران، جزئیات این زمین لرزه ملی را از ابتدا تعریف می کنیم:
چهارده هفته پیش، بعد از ضربات آش ولاش کننده شبهای پایان ناپذیر تیغ و چسب زخم خردل انداختن سر، اندیشه ی مستی آور مبارزه با مرگ مامان بزرگ درهم شکست. باید او را تو صندلی گهواره ای میله ای کهنه ش می گذاشتند، به این شکل توانست آخرین خواسته اش را اعلام کند.این یگانه وسیله ای بود که او را به سوی مرگ هدایت کرد. آن روز صبح پدر آنتونیو ایزابل پادرمیانی کرده و خواسته بود روحیات او را به نظم درآورد. تنها لازم دانسته بود با برادرزاده های کوچک، میراث بَران عمومی و حلقه ی مراقبهای دور و بر تختخوابش، وضع گنجه های پولهایش را به نظم درآورد. کشیش زهوار دررفته ی حدود صدساله دراطاق ماند. حمل کجاوه اش به بالا و تو اطاقک تختخواب مادربزرگ ده مرد لازم داشت، روی این اصل تصمیم گرفته شد همانجا بماند و پائین آورده نشود که درمواقع ضروری بالا برده شود. نیکانور بزرگترین ترین برادرزاده، عظیم پیکرونخراشیده، با یونیفرمی خاکی و چکمه ی مهمیزدار، با رولوری به درازای سی وهشت در زیر پیرهنش، رفت که سردفتراسناد رسمی را بیاورد. کلیسای دوطبقه ی عظیم زرد خرمائی رنگِ بویناک، با اطاقک های تیره ی لبریز از صندوقها و خرت و پرت های پوشیده تو خاک نسل های سرگردان فراوان، ازآخرین هفته های اخیر در انتظار این لحظه به حالت آماده باش درآمده بود. راهروهای دراز با چنگک های رو دیوارهاش، که درگذشته ها خوکهای قصابی شده به آنها آویخته و روزهای یکشنبه ی خواب آلودِ آگوست، گوشتها وحشیانه تکه تکه می شدند و گروههای روزمزد، درفاصله ای که منتظر صدور دستور بودند، به طرف کیسه های گوشت نمک سود و ابزارِکار بر روی زمینها هجوم می بردند. سوارکاران اسبها را زین کردند که پیام سوگواری را به اکنافِ املاکِ بیکران برسانند. ته مانده ی خانواده دراطاق پذیرائی گرد آمدند. زنهای پریده رنگ، کم خونی وبیدارخوابی موروثی و اندوهی عمیق درخود داشتند- توهم تکیدگی وصف ناپذیر، با حالتهایی پر از اندوه در هم می لولیدند. سخت گیریهای مادرسالارانه ی مادربزرگ جلوِ رشد توانایی ها و ابراز وجودِ شخصیت شان را گرفته بود. عمو با برادرزاده و دخترعمه با برادرزاده ازدواج کردند تا شبکه ای آشفته از خویشاوندیِ خونی پدید آمد و به این کشتکار و دگرگونی شیطانی انجامید. تنها ماگدالنا، جوان ترین برادرزاده، خواسته بود این قاعده و دایره ی بسته را بشکند. از این توهم پذیرفته شده وحشت کرده و خود را از شرّ شیطان پدر ایزابل رها کرد. سرش را قیچی کرد و در مقام حواری گری، تو «نویزیات» ساکن و در بیهودگیِ تارک دنیایی غرق شد. بیرون از فامیلِ رسمی و در کارکرد قوانین شب اول مردان آبادی، چراگاه های گله، خانه های کشاورزها، با تمامیِ بازماندگان افراد خوش نشین، به عنوان فرزند خواندگان و زیردستها، مورد علاقه و پشتیبانی های مامان بزرگ بودند و زیر دست وپای مهترها جست وخیزمی کردند.
مرگ تهدیدکننده انتظارِ توان فرسا را آماده ی پایان یافتن میکرد. صدای میرنده، دگرگون ومطیع ومعمولی شده بود و دراطاق دربسته، شبیه ارگی بم، به سختی به گوش می رسید. با اینهمه، صدای زمین دار بزرگ هنوز در دورافتاده ترین گوشه ها به گوش می رسید. هیچکس در برابر این مرگ بی تفاوت نماند. در قرن حاضر، مامان بزرگ ستون فقرات ماکوندو بوده، همان طور که برادر، پدر و پدربزرگ هاش در سراسر طول دو قرن گذشته مسلط کامل بوده و آبادی، به واسطه و در حول وحوش نام آنها مشهور شده و رشد کرده بود. هیچکس منشاء، مرزها یا حتی ارزش واقعیِ دارایی خانواده را نمی دانست. همه خود را با این تصورعادت داده بودند که مامان بزرگ مالک آبِ پیوسته جاری، بارش بارانی خوشایند، راههای همسایه ها، تیر تلگراف، سال کبیسه و منشاء گرماست، روی این اصل، از هر کالا و گیاه زنده ای ادعای ارث می کرد. روی بالکن خانه اش می نشست که از نسیم شبانه لذت ببرد. خود را با تمام وزن دل و روده ونیروش تو صندلی گهواره ایِ بافته ازحصیرش رها می کرد و توش فرو می رفت. ثروتمند بیکران واقعی و نیرومندترین ومقتدرترین پیرزنِ جهان به نظرمی رسید. به استثنای اعضای طایفه، شخص خودش، پدر آنتونیو ایزابل، با دلشوره ی ضعف پیری شنوائیش، به خاطر هیچکس خطورنمی کرد که مامان بزرگ مرگ پذیرباشد. او اطمینان داشت، مثل مادربزرگِ مادریش که درجنگ ۱٨۷۵ تو خانه ی بزرگ سنگر گرفته و خود را به پاسداری از سرهنگ آئورلیانو بوئندیا گماشته بود، بیش ازصد سال زندگی خواهد کرد. درابتدای آوریل آن سال مامان بزرگ متوجه شد خدا این امتیاز را بهش اهدا نخواهد کرد که یک ابله فراماسون فدرالیسم را شخصا در مبارزه ای آشکار نابود کند.
در اولین هفته ی بیماریش، دکتر موروثی خانوادگی، با نوار خردل و چوب پنبه مداواش کرد. او تنها دکتر موروثی برنده ی مدال «مونتیلی» بود. پذیرفت که دانشش را از عقاید فلسفی فراتر ببرد و این جایگاه آرام را از مامان بزرگ دریافت کند که مطب دکترهای دیگر را تو ماکوندو تعطیل کند. روزگاری سوار بر اسب تو آبادی می گشت و تو گرگ ومیش غروب به دیدار بیماران بدحال میرفت. طبیعت این امتیاز را به اوهدیه کرده بود که پدرِ کودکان ناشناخته ی بیشماری باشد. حالا آرترز او را به ننو بسته وعمیقا" توش فرو برده بود. سر آخر بیمارانش را بدون ملاقات، بیشتر با حدس و گمان، پریدگیِ رنگ و رخ و اخبار و اطلاعات معالجه میکرد. این قاعده را برای مامان بزرگ زیر پا گذاشت، با کمک دو عصا و با پیژاما تو کجاوه ش نشست و به طرف بیمار حرکت کرد. درهمان نگاه اول فهمید که مامان بزرگ تو بستر مرگ و رفتنی است. یک جعبه ابزارآلات چینی با نوشته های لاتینی بر آنها با خود آورد. درون و بیرون بیمار رو به مرگ را سه هفته تمام با انواع نوارهای آکادمی، شربت های خارق العاده ی پزشکی و شیاف های استادانه معالجه کرد. تا گرگ و میش صبحِ آن شب وزغ های دودکننده درجاهای درد چسباند، زالو روی کلیه هاش انداخت. جاهایی را انتخاب و برای رگ زدن نشانِ سلمانی داد و تمام مدت بر آن نظارت کرد. پدر آنتونیوایزابل تمام مدت شیطان را از وجود مامان بزرگ بیرون میراند و دکتر بر آن نظارت داشت. نیکانور گذاشت که کشیش بیاید. ده مرد نیکانور کشیش را تو سبدِ صندلی گهواره ایش به زیر سایبان کپک زده روزعید پاک وازخانه کشیش به اطاق خواب مامان بزرگ بردند. صبح نیمه گرم سپتامبر زنگ مراسم خاکسپاری کلیسا، اولین خبر برای ساکنان ماکوندو بود. همزمان با بالا آمدن خورشید، میدان کوچک جلوی خانه مامان بزرگ بازار روزِ روستاییها شد. انگار روزگارِ گذشته دوباره جان گرفته بود. مامان بزرگ تاهفتاد سالگی، تا آنجا که به فکر انسان می رسید، روز تولدش را با بیشترین هیاهو جشن می گرفت. سبدهای پر از شیشه های شرابِ شعله ورکننده به اهالیِ آبادی هدیه می شدند. تو میدان عمومی گاوِ قصابی می شد. نوازندگان روی یکی از سکوها سه روز تمام و بی وقفه می نواختند. زیر درختهای پوشیده در گرد و خاک، جایی که در اولین هفته ی آن قرن لژیونهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا اطراق کرده بودند، شیرذرت، کالباسِ خون دلمه شده، کالباس پیه خوک، پاته، کالباس نمک سود، پای بِه، نان گیاه خنجری، کیک پنیر، کیک قیفی، کیک ذرت، پاستا، کالباس جگر، سیرابی، کیک بادام وعرق نیشکر به آنها هدیه شد. در فاصله اینها هم همه جور تنقلات، زلم زیمبو، خرت پرت و لوازم آشپزخانه بهشان داده شد. چاشنی تمام اینهام تماشای جنگ خروسهای لاتاری بود. درمیان این هیجانات، انسانهای مشتاق، پتو و شال بافته رو شانه با تصاویر مامان بزرگ می خریدند. جشنها از دو روز پیش شروع و روز تولد با آتش بازی های پر شکوه و یک رقص خانوادگی تو خانه ی مامان بزرگ پایان می یافت. بچه های نامشروع در خدمت به مهمانهای مامان بزرگ و فامیلِ مشروع که با آهنگهای جدید والس مجهز به پیانو می رقصیدند، پیش دستی می کردند.
مامان بزرگ ازعمقِ سالن ها جشن را هدایت می کرد، با تمام انگشت های مزیین به حلقه های انگشتریش دستورات درست را صادرمی کرد. گاهی با کلمات دوست داشتنی موافق ودائم با الهامی نا خودآگاه راهنمایی می کرد. برای پایان جشن به طرف حلقه گلها و بالکن تزیین شده با ریسه لامپ های رنگارنگ می رفت. از آنجا به طرف پایین و تو جماعت سکه پخش می کرد. این مراسم و بخششها در زمان وقوعِ مصائب خانوادگی و بی اطمینانی از جریانهای سیاسی در سالهای اخیرهم برگزار می شد. هر شبِ اولِ سال نو به تازه ازدواج کرده ها هم هدیه می داد. جوان های نسل جدید تنها ازطریق گفته ها این مراسم پرشکوه را می شناختند. آنها مامان بزرگ را در این مراسم که به وسیله ی یکی ازشهری های والامقام باد زده می شد و امتیاز لذت بردن از آن را داشت، دیگر نمی دیدند. فردِ باد زننده زانوزده بود و حق نداشت یک لحظه قد راست کند یا بلند شود، که مبادا نوک دامن ململ هلندیِ زیردامنیش چین و چروک بر دارد. پیرها مثل رویای یک جوان به یاد می آورند که در آن غروب، روی دویست متر کناره ی درازِ بینِ کلیسا و محرابِ بلند ایستاده بودند.
«ماریا دلروزاریو کاستاندایمونترو» هم مجهز به متانتِ پرتو افشانش، از خیابانِ مفروش رسیده و در مراسم خاکسپاری پدرش حضور یافته. او این کار را مدت بیست و دو سال نزد مامان بزرگ تمرین کرده بود، این تصویر متعلق به قرون وسطی را، که از آن وقت نه تنها جزو تاریخِ خانواده، بلکه جزو تاریخ مملکت هم شده. ابهام روزافزون و شکننده تنها در بعد از ظهرهای گرمِ لبریز از بوی خفه کننده ی شمعدانها در بالکن ش ظاهر می شد. مامان بزرگ در یگانه خانه اش آب شد. فرمانرواییش به نیکانور منتقل شد. بر اساسِ سنتی تلویحی، توافق شد در روزی که مامان بزرگ وصیتنامه ش را لاک و مهر می کند، ورثه جشنی عمومی سه شبانه روزه برگزار کنند. اما متوجه هم شدند که او تصمیم گرفته آخرین خواسته هاش را چند ساعت پیش ازمرگش اعلام کند. هیچکس فکر نمی کرد که ممکن است مامان بزرگ بتواند رو به مرگ باشد. گرگ و میشِ آن صبح زنگهای گردهمآیی قبل از مرگ به صدا که درآمدند، ساکنان ماکوندو مطمئن شدند که مامان بزرگ نه تنها مرگ پذیر، بلکه در بستر مرگ افتاده است.
ساعتش فرا رسیده بود. زیر آسمانِ کرپِ خاکی رنگ تخت کتانیش، تا گوشهاش روغن مالیده و دراز شده بود. آثار زندگی در نفس کشیدن های ضعیفش به سختی محسوس بود. مامان بزرگ تا پنجاه سالگی ش پرشورترین خواستگارها را رد کرده بود از نظر طبیعتِ جسمی کامل بود، اما تمامی زندگی جنسیش را به تنهایی گذراند و به شکل دختری باکره و بی زاد و ولد دربستر مرگ دراز کشید. برای آخرین تدهین باید از پدر آنتونیوایزابل درخواست کمک می کرد تا بتواند کف دستهاش را روغن بمالد. بعد از آن مامان بزرگ دست هاش را مشت و مبارزه با مرگ اش را شروع کرد. کمکِ برادرزاده هام فایده ای نداشت. در این جنب و جوش شدید یک هفته ای، بیمار رو به مرگ، برای اولین مرتبه دستهای مزیین به جواهراتش را رو سینه ش فشار داد. نگاه رنگ باخته ش را به برادرزاده هاش دوخت وگفت «دزدها!» پدر آنتونیوایزابل را در لباسِ مراسم عبادی و پسربچه های گروه کُر را با ابزار تقدّس دید و با اطمینانی رضایت آمیزگفت « من می میرم». حلقه ی بزرگ با برلیان های بزرگ را از انگشتش بیرون کشید و به ماگدالنا داد، «نویزین»، جوانترین وارث هم شاهد اوضاع بود. پایانِ مراسم بود. ماگدالنا از سهمیه ارثش به نفع کلیسا چشم پوشید. با گسترش روز، مامان بزرگ خواست با نیکانور تنها بماند تا بتواند آخرین دستوراتش را بگوید. نیم ساعت تمام همه نیروی روحی و جسمیش را در خصوص چگونگیِ اداره ی امورافتصادی به کار گرفت. آرزوی دقیق ش در مورد تقدیر جنازه اش را بیان کرد و سرآخر به مراسم خاکسپاریِ خود پرداخت وگفت:
«تو باید چشماتو باز نگاهداری، تموم راههای چیزای قیمتی رو ببند. مردمِ زیادی تنها واسه دزدی به مراسم خاکسپاری میاند».
با کشیش تنها ماند، عشای ربانی وقت گیر و صادقانه و دقیقی برگزارکرد، اندکی بعد در جهتِ عکس آن، با برادرزاده ها ش خلوت کرد. خواست که تو صندلی گهواره ایِ میله ایش گذاشته شود تا آخرین خواسته هاش را بیان کند. نیکانور لیست دقیقی ازداراییش را با خطی خوانا روی بیست وچهار ورقه نوشته و تهیه کرده بود. مامان بزرگ رو در روی دکتر و پدر آنتونیوایزابل به عنوان شاهد، نفس راحتی کشید و دیکته کرد. سردفترِ دارائی بالاترین و یگانه منبع بزرگ و قدرت و اختیارات رالیست کرد. برای حفظ محدوده ی وسیع و تداوم واقعی ثروت خانواده، از سه مستعمره دوران سلطنت «اورکونده»، با سوءاستفاده از فرماندهی، در دوران جاری، ومنطقی دیدن درگیریها، در زیر سلطه ی مامان بزرگ متحد شده بودند. در این منطقه ومحدوده مبهم و بی فایده، شامل پنج بخش که هرگز در آن از طرف مالک هیچ دانه ای کاشته نمی شد، سیصد و پنجاه و دو خانواده ی خوش نشین زندگی می کردند. مامان بزرگ هرسال غروب روزی را به نام خود نامگذاری و به این صورت سلطه ی یگانه ش را به کار می گرفت و از باز گرداندن املاک به دولت جلوگیری می کرد و خودش اجاره را بالا می کشید. همانطور که اجدادش بیش از یک قرن دراز از اجدادِ اجاره نشینها اجاره گرفته بودند، او هم توخانه ش می نشست و حق سکونت روی زمین هاش را می گرفت.
سه روز بعد از نقل مکان اجاره نشین، تو حیاط پر بود از خوک ها، بوقلمون ها و طیور و روی کف حیاط پوشیده بود از میوه های اهدائی. در واقع این یگانه محصولی بود که خانواده ی در حال ازمیان رفتن، در اولین لحظه به لحاظِ تثبت فرمانروائی، از هزاران هکتار تخمینی زمینها لازم بود بگیرد. جزئیات تاریخی را هم با خود آورده بود، که در نصفِ این شش محدوده ی اقتصاد محلی دایره وارِ ماکوندو، همزمان مدیریت شهرهای حومه ای رشد می کرد و قد می کشید، به شکلی که هر ساکن نتواند به عنوان حق کشاورزی ادعای مالکیت کند. زمینها به مامان بزرگ تعلق گرفت و از پرداخت اجاره هم شانه خالی کرد. از فرستادن افراد برای حکومت جهت استفاده در ساخت و ساز خیابانها هم گریخت. در حول و حوش خانه های اجاره ای، هرگز دام نشانه گذاری نشده ای پرسه نمی زد. همه در پس پشت شان علامت و داغی قفل مانند داشتند. این داغ و علامت موروثی در آن مناطق دور افتاده و این دام ولگرد در تابستان نیمه گرم و اندکی در داخل ناحیه ی معتدله، رها شده به منزله ی یادآوریِ پیدا شدن آشنایی و مجوز یک ستون فولادی افسانه ای شده بود. به دلایلی که هیچکس نمی توانست در راهِ دست یابی به علتش، توضیح دهد. اسطبل اسب های خانه از دوران جنگ داخلی به طور روز افزونی خالی و در این اواخر کاملا تخلیه و تخریب شده و در جایش ماست بندی و یک کارخانه برنج کوبی ساخته شده بود. در حواشی وصیتنامه به وجود سه کوزه سکه طلا اشاره شده که در طی جنگ های استقلال در مکانی ناشناخته از خانه دفن شده بود. بارها چاله برداری های عمیق شده وهیچ چیزپیدا نشده بود. با داشتن حق بهره برداری از اراضی دارای سند، بهره برداری ادامه یافت و ده یک و تمام انواع هدایا دریافت شد. هر نسلی از نسل قبلی نقشه ای تازه به ارث برد و هر نسلی نقشه را کامل تر کرد که جستجو و چاله کنی را آسان تر کنند. مامان بزرگ سه ساعت زمان لازم داشت که مالکیت زمین هاش را بشمارد. تو هوای خفه کننده ی داخل کجاوه ش، با شمارش هر قطعه، صدای میرنده بالا می آمد، نیروش را از دست داد، تو جاش گذاشتند ش، امضای لرزانش را پای لیست گذاشت، گواهان زیرش را تائید که کردند، زلزله ای مرموز قلب جماعتِ گرده آمده زیر درخت های در خاک نشسته ی جلوی خانه را لرزاند. حس کرد باید به شمارش ثروت معنویش بپردازد. با به کارگیری تمامی توانش، به همان شکلی که اجدادش در مقابلِ مرگ خود را تثبیت و برتریِ طایفه را تضمین کرده بودند، مامان بزرگ نشیمنگاهِ فراموش نا شدنی ش را خوب جا گیر کرد و آمرانه و روشن، به سردفتر دیکته کرد. تمامِ اندیشه ش را به صداش سپرد، دارایی خانواده ی نامرئیش را سیاهه کرد: گنج های زمینی، برکه های منطقه، رنگِ پرچم های سرزمینها، برتری ملی، احزاب رسمی، حقوق بشر، آزادیِ شهروندان، اول شهرداری، دوم داده ها، سوم مذاکرات، نوشتن توصیه نامه ها، شرایط تاریخی، انتخابات آزاد، زیبائی پرنسس ها، اصلِ بنیادی مالیاتها، تظاهرات، برنامه ریزی برای زنهای جوان، سرزنش نکردن آقایان، ارتشِ مایه ی افتخار، صدور احکام عادلانه ی دادگاه عالیِ آبادی، شگفت زدگی های ورود ممنوع بودن، زنهای لاقید، پرسش گری با گوشت و پوست، فرهیختگیِ زبان، سازندگی جهان، نظم حکومت مبتنی برقانون، مطبوعات آزاد اما پاسخگو، آتن آمریکای جنوبی، آزادی بیان، آموزش دموکراسی، معنویت مسیحی، کمیابیِ ارز خارجی، حقوق پناهجویی، خطر کمونیسم، کِشتی حکومت، گرانی لوازم زندگی، سنت های جمهوریت، طبقات فرودست، روشنگری های مورد اعتماد.
کارپایان نیافت. تذکراتِ سخت آخرین نفسهاش را هم گرفت. عبارات مبهم در سطح ژلاتینیِ مغز فرو مرد. دفاع از قدرت معنوی خانواده در طی دو قرن ساخته شده بود. مامان بزرگ آروغ پر صدایی بیرون پراند و رفت....
ساکنان دور دست تیره پایتخت آن شب در صفحه اول روزنامه های فوق العاده تصویر زنی بیست ساله را دیدند و فکر کردند یک ملکه ی خوشگلِ تازه است. مامان بزرگ یک بار دیگر زندگی را از سرگرفت. با چهار برابر بزرگ شدن وبی درنگ روتوش شدن تصویر، دوران جوانیش از شکافهای تصویر بیرون لغزید. موهای پرپشت ش با شانه عاج فیل بالا زده شد و یک به یک با تاجی روبند دار، تاج گذاری شد. این تصویر به عنوان تصویری معروف، یک قرن در ماکوندو پذیرفته شده وسالهای متمادی روزنامه ها و شخصیت های ناشناس نگهداری ش کرده و مطمئن بودند که دراندیشه ی نسل های آینده زندگی خواهد کرد.
تو اتوبوس های پیرهای ناتوان، تو آسانسور وزارت خانه ها، تو سالن های چایخوریِ پوشیده با کاغذ دیواری های رنگ باخته یاس آور، با زمزمه ی احترام و تکریم گرم و از مالاریا ورم آورده ی اشخاصِ محترم مرده بخش، که اسامی شان تا همین چند ساعت پیش ادامه داشت، پذیرفته می شد. پیش ازجاودانی شدنش توسط نشریه ها، در سرزمین های دور مانده ی ناشناخته بود.
نم نم تنک باران پیاده رو را با زنگار و تشویش پوشاند. تمام کودکان زنگ های مرگ را به صدا در آوردند. رئیس جمهور از شنیدن خبر شگفت زده شد. برای مراسم سوگند راهی پادگان جدید که شد، به وزیر جنگ دستور داد شخصا گفته هاش را رو یک ورقه تلگراف یاد داشت کند. مراسم را با یک دقیقه سکوت به احترام مامان بزرگ پایان داد. مرگ، زندگی عمومی را مختل کرده بود. رئیس جمهور شخصا احساسات شهروندان را، انگار که از فیلتر بگذراند، تزکیه می کرد. علیرغم چشم انداز سکوت بیرحم شهر، انگار تو اتوموبیل ش به یک صاعقه سپرده شده بود. تنها چند کافه و مهمانخانه ی مشهور به فساد باز مانده بودند، قتلی نه روزه درکلیسای اسقفی ترتیب داده شده و سر زبانها بود که به وسیله ی آنها صورت گرفته. چراغ های سالنِ کنگره ملی، که گداها در سایه ی ستونها و مجسمه های ساکتِ رئیس جمهورهای مرده، رو اوراق روزنامه های مچاله شده می خوابیدند، روشن بود. همانطور که حضرت والا نگاهش غرق چشم اندازِ شهرِ سوگوار بود، وارد اطاق کارش شد. وزیرش در لباس سوگواری با شکوه اما پریده رنگ، منتظر ایشان ایستاده بود. حادثه آن شب و شبهای بعد، باید بعد ها به منزله ی نمونه ای تاریخی مورد اشاره قرار می گرفت. چیزی نه تنها به دلیل روحانیت مسیحی که سران مامورین قدرت در خود حس می کردند، بلکه به علت انکار شخص خود و اهداف مشترک در خاکسپاریِ مرده ای روشن ضمیر، بی نظیر، جالب توجه و ورای ملاک های آشتی جویانه، در طول سالهای دراز زندگی مامان بزرگ، با قدرت سه صندوق پر از شیشه ی کارت های انتخاباتی، که دارائی مرموز خانواده ش را می ساخت و رضایت اجتماعی و آشتی سیاسی امپراطوری ش را تضمین می کرد. خدمه ی مردش، افراد تحت سرپرستی ش و اجاره نشین هاش، بالغ ها و نابالغ ها، در انتخابات نه تنها نقش خود، که نقش مرده های یک قرن گذشته را هم ایفا می کردند. مامان بزرگ نقش برتر قدرت به جا مانده در ورای قدرت جاری مجاز و استیلای لایه مهم قوانین قضائی را بر فراز مردم و ماهیت خردمندیِ خدایی را بر فراز زمان حال موقتِ میرنده بازی می کرد. در زمان های سکوت- و سرچشمه های تاثیر بی نظیر زندگی کلیسایی ش، جایگاه های آرام و موقعیت های تشریفاتی ش را ترک می کرد و روی مقولات رویایی اطرافش متمرکزمی شد- گر چه باید رشوه می داد یا در انتخابات تقلب می کرد.
مامان بزرگ در زمان های طوفانی از سلاح پنهانی حزب استفاده می کرد و در ملاء عام با سرعت به کمک قربانی می شتافت. بالاترین احترام از نظر او، اشتیاقِ اولویت دادن به سرزمین پدری بود. رئیس جمهور خدمات مشاورانش را لازم نداشت تا مسئولیت هاش را بشمارند، در بین سالن شرفیابی قصر و حیاط سنگفرش کوچکش، مشاوران ملکه به عنوان چهره های محبوب، خدمت کرده بودند، درخت سرو پژمرده ای که در اواخر دوران استعمار، راهبی پرتقالی از زور فقدان عشق، خود را از آن آویخته بود، در آن راست و ریست کرده بودند. علیرغم سروصدای زلم- زیمبوهای افسران پشت سرش، رئیس جمهور دستور داد تو گرگ ومیش غروب وارد محل شوند تا از سنگین ترین زلزله ی نا خاطرجمعی جلوگیری شود. زلزله آن شب ش دلشوره ای شدید بود. به جایگاه معروف تاریخی ش آگاه بود و مراسم نه روزه ای را ترتیب داد. به این ترتیب جایگاهی هم در ردیف قهرمانان خوشایند سرزمین پدری به مامان بزرگ اختصاص داد. در سخنرانی دراماتیکِ رادیویی ش او را از مردم راست کردار کشور معرفی کرد. سخنرانی تلوزیونی ش را هم برای اصلاحات به کار گرفت. به عالیجنابانِ درجه اول مملکت اطمینان داد که مراسم خاکسپاری مامان بزرگ ضرب المثل جهانی تازه خواهد شد. این گونه اهداف والا باید آزادانه و جدی بوده و از اشکالات پالوده باشد. اوضاع پدید آمده در سرزمینها، پیشامدی مربوط به اجداد بزرگوارِ دورمان بود. خود او هم پدیده ی خلق الساعه ای نبود. قوانین دکترهای با تدبیر، کیمیاگرانِ از آب گذشته و به راستی غرقه شده در هوابندی و قیاساتِ صوری جستجوی چنین عباراتی، مجوز شرکت رئیس جمهور را در مراسم خاکسپاری صادر کردند. در یک روز بارانی که فضای سیاسی، روحانی و اقتصادی در اوج بود و در آن قانونگزاریِ مبهم یک قرن، هوای نیم دایره ی کنگره را رقیق کرد. از نقاشی های رنگ و روغنِ پیشگامان ملی و تندیس های نیمتنه ی متفکران یونانی شروع شد و به تقدیرعظیم و تصورناپذیرِ مامان بزرگ، در ضمنِ مراسم خاکسپاری ش در ماکوندوی گرمِ ماه سپتامبر رسید. برای اولین بار از او حرف می زدند، بی آنکه به صندلیِ گهواره ای لوله ای، خواب نیمه روز و حیاط سنگفرش ش فکر کنند. او را تمیز و پیری ناپذیر و پالوده ازافسانه ها می دیدند. ساعت های پایان ناپذیر از کلمات، کلمات وکلمات از بلندگوها و رو بروشورهای ستایش، در اجتماعاتی وسیع طنین انداخت و همه جا را در خود گرفت. حسی واقعی از ذوق زدگی، این مجموعه ی ضد عفونی نشده ی پرت و پلاهای تاریخی، با نکته های از رده خارج شده را به خود آموخته کرد. جنازه ی مامان بزرگ در گرمای چهل درجه، در سایه ی تصمیم گیریِ آنها منتظرماند. هیچکس در مواجهه با این دستور شعور انسان سالم در هوای تمیزِ قوانین نوشته شده، خونسردیش را از دست نداد. دستوراتی برای خوشبو کردن جنازه صادر شده بود، در ضمن فرمول های پیدا شده، نظریاتی در مورد یک انتخابِ ضروری و باید در موردِ دگرگونیِ حالت فعلی تصمیم گرفته می شد و رئیس جمهور در صدور اجازه ی خاکسپاری دخالت می کرد. وراجی ها آنقدر اوج گرفت که از مرزهای کشور گذشت اقیانوسها را در نوردید و شبیه نشانه ای بد شگون به اطاقهای «کاستل گانگدولفو» ی پاپی رسید. پدر مقدس در استراحت از گرمای فلج کننده ی آگوست، کنار پنجره ایستاده، غواص ها را می دید که در جستجوی سر بریده ی دختری در دریا ناپدید شده، بودند. در طول هفته های اخیر روزنامه های عصر به مسئله ی دیگری نپرداخته بودند و پدر مقدس خواست که معمایی در برابر آن در میانِ ساکنان تابستانیِ نزدیکِ خود بر پا دارد که مردم آنقدر بی تفاوت نمانند. در آن بعد از ظهر به جای عکس های قربانی احتمالی، به طور نامنتظره ای تصویری خاص در روزنامه ها عرضِ وجود کرد: تصویرِ سوگواریِ قاب گرفته ی زنی حول و حوش بیست ساله. پدر مقدس بلافاصله صاحب تصویر را شناخت و با صدای بلند با خود گفت: «مامان بزرگ!» سالها پیش از صعودش از صندلیِ سان پیترِ مقدس بود، هم قطارهای کاردینالِ شرکت کننده در گروه کُر، در اطاق های اختصاصی شان با صدای بلند گفتند «مادربزرگ!» در قرن بیستم برای بار سوم، بر امپراطوریِ بدون مرزِ مسیحیت، یک ساعت دراز، بلاتکلیف، با دلخوری و پر جنب و جوش چنان مسلط شد که پدر مقدس لحظات سیاهی را در اطاقش گذراند- در راه های تخیلی و دور مراسمِ خاکسپاری مامان بزرگ. باغ های درخشان هلوی «ویا اپیا انتیکا» با ستاره های هم رنگ ماهی های قرمز سینمای ش، که در تراس ها، بدون کوچکترین حرکتی، خود را برنزه می کردند. سرآخر پیشامدگیِ سنگ های تیره ی قصرِ سان آنجلو در افق پشت سر ماندند. در هوای گرگ و میش بعد از غروب، صدای زنگ های عمیق کلیسای سان پیتر با زنگهای برنجی بالا و پایین شونده ی ماکوندو قاطی شدند. پدر مقدس زیر سایبانِ خورشیدی خفه ی خود، از فراز مسیر پیچ در پیچِ کشتیرانی ی شیند و باتلاق های فرو رفته در سکوت منتهی به امپراطوریِ روم که مسیرِ بارهای مامان بزرگ را مرزبندی می کرد، صداها را شنید. در تمام طول شب سر و صدای جماعت آدم- میمونها مزاحمِ میمون ها شد. قایق پاپ با ساک های گیاهِ خنجری و با شاخه های موزهای سبز و سبدهای طیور، با مردها و زنهای دعوت شده، که کار روزانه شان را پایان داده بودند تا با شرکت در مراسم خاکسپاری مامان بزرگ، با دریافت سهمی از خوراکی در خوشبختیِ خود بکوشند، در سفر شبانه ی خود بودند. برای اولین بار در تاریخ کلیسا باید در آن شب با تبِ شب زنده داری و تحملِ شکنجه ی پشه ها، تقدس ش به ثبوت می رسید. گسترش پرتوِ شگفت انگیز خورشید بر فراز املاکِ بزرگ پیران، اولین چشم اندازِ امپراطوری مرهم سیب و سوسمارهای عظیم خاموش شد، رنج های سفر و مقاومت در برابر مشکلات در حافظه شان جبران شد. نیکانور با سه ضربه بر در اطاقش، بیدار شده بود. بلافاصله رفتن به مراسم تقدس ش اعلام شد. جنازه از خانه ی خدا برداشته می شد. بلافاصله خطابه ی رئیس جمهور خوانده شد. از تبِ نظریات مشاجره ی پارلمانی، که صداشان را از دست داده و تنها طرح و برنامه ی صحبت خود را اعلام کردند، گذاشتند که افراد و گروه های قانونی تمامیِ جهان، کار روزانه شان را به حال خود وا گذارند و راهگذرهای تیره را پر کنند. پل ها را لبریز کردند، اطاق های زیر شیروانی پر شد. آنها که دیر آمدند، بالا رفتند، در آتش نشانی، کنار تیرهای اسطبل اسبها و برج های نگهبانی و ستونها، خود را موقتا جا گیر کردند. در سالن وسط، زیر کوه های متحرکِ اوراقِ تلگراف ها، جنازه ی مامان بزرگ آرام گرفت و در انتظار تصمیمات بزرگ، مومیائی شد. اشک چهره ی آخرین برادرزاده های ایستاده در برابر نگهبان های خبرچینِ جنازه را تزئین می کرد. هنوز باید تمامی جهان روزهای زیادی در کمین می نشست. پدر مقدسِ رنجور غرقِ عرق در اثر بیدارخوابیِ شب های خفه کننده و بی پایان، با چارپایه ی چرمی، یک لیوان آب مقدس و یک ننوی ساخته شده از گیاه باباآدم، در سالن شهرداری خود را با مطالعه ی یادداشت های روزانه و دستورالعمل های اداری مشغول می داشت. بین کودکانی که خود را جلوی پنجره ش رسانده اند، آب نبات کارامِل ایتالیایی پخش می کند. پدر آنتونیوایزابل هر از گاه در زیرِ سایبانِ ستاره ای، نهارش را با نیکانور می خورد. سرِ زندگی را به شکلی زیر آب می کرد. انتظار و گرما ماه ها و هفته ها به درازا کشید. سرآخر «پاستورپاسترانا» با ضربه های طبلش، وسط میدان ها سبز شد و تصمیمِ شاق نهایی را اعلام کرد: نظمِ همگانی را بر هم زد و اعلام کرد: تارام تام تام، رئیس جمهور، تارام تام تام، طیِ دستوری ویژه مقرر فرمودند، تارام تام تام، که ایشان در مراسم خاکسپاری مامان بزرگ شرکت می فرمایند. تارام تام تام، و اجازه صادر فرمودند، تارام تام تام، تارام تام تام.
روزِ بزرگ فرا رسیده بود. خیابانها لبریز بود از دوچرخه سوارهای خوشبخت، دکه های ماهی سرخ کنی، میزهای لاتاری، مردهای با مارهای حلقه زده دور گلوهاشان، مرهمِ معالجه ی بیمارهای رو به مرگ؛ رُزهای ستایش انگیز برای دستیابی به زندگی جاودان. در آن جا و میدان های رنگارنگ خالکوبی شده، جایی که مردم چادرهاشان را بر پا کرده و بار و بندیل شان را پهن کرده بودند. کماندارانِ تر و تمیزِ عالیجناب ها راهی باز کردند. شویندگانِ سان جورج در انتظار اوجِ لحظات ایستاده بودند. صیادانِ مروارید رو دماغه ی قایق ها، صیادانِ توراندازِ باتلاق ها، شکارچی های خرچنگِ «تائیرا»، جادوگرهای «لامویانا»، نمک جوشان از «مانووره»، آکاردئون نوازانِ «واله دوپار»، فروشندگانِ اسب از «آیاپل»، هندوانه کارانِ «سان پلایو»، مرغداران «لاکیوا»، خواننده های آستین بلندِ ساوانن از «بولیوار»، پارو زن های «توفان ماگدالن»، قضاتِ نالایقِ «مومپوکس». علاوه بر وقایع موردِ اشاره، می توان به خیلی دیگرهم اشاره کرد. حتی کهنه سرباز سرهنگ آئورلیانوبوئندیا-برقله ی افق «مالبورو»، با زینت های خشک شده از پوست و چنگال ها و دندان های بَبرش- که کینه ی یک قرنیش بر خویشاوندان وخانواده ش چیره شده و تا کنارِ مراسم خاکسپاری مامان بزرگ آمده تا حسابِ بازنشستگی دوران جنگش را، که شصت سال منتظرش مانده بود، از رئیس جمهور مطالبه کند. کمی پیش از یازده، گرمای خورشید خفه می کرد. جماعت به شور و شوق آمده بود. سربازها در لباس های یراق دوزی شده ی سربازی و کلاهخودهای جغه- بوته دارشان، در میان فریادها و هلهله ها، بی حرکت ایستاده بودند. رئیس جمهور با وقار و شکوه، در کت مخصوص و کلاه سیلندر، با وزیرش، اعضای پارلمان، دادستان کل، رئیس شورا، روءسای احزابِ رسمی و روحانیان و نیز مدافعِ بانک جهانی، بازرگانها و صنعتگرها و مامورهای تلگراف هم در گوشه ای عرض وجود می کردند. رئیس جمهورِ کچل و خپله ی پیر و بیمار، در برابرِ چشم های شگفت زده ی جماعت نزدیک شد. او را برگزیده بودند، بدون اینکه شناخته باشندش، حالا برای اولین بار می توانستند ببینند و بشناسندش. بین مامورین از پا درآمده در زیرِ بار سنگین مسئولیت، اسقف اعظم و نظامی ها با مدال های نظامی رو قفسه ی سینه، اولین صاحب منصب هایِ مملکت تغییرناپذیر قدرت ورم آورده ی جاری هم بودند. تمام ملکه های داخلی هم حضور داشتند، با گام های متین و در لباس های کرپ سوگواری و تمامی زلم زیمبوشان پشت سر بزرگان حرکت می کردند. برای اولین بار از شکوهِ زمینی شان بریده و آمده بودند. پیشاپیش همه ی ملکه ها، ملکه مانگوی رشته رشته، ملکه کدوی سبز، ملکه گیاهِ خنجری آردی، ملکه گلابی شکم برآمده ی گویا وا، ملکه نارگیل آبدار، ملکه لوبیا چشم بلبلی، ملکه سوسمار رایگوان با ریسه تخم های به درازای چهارصد و بیست و شش متر، و نیز تمام چیزهایی که باید به آن بپردازیم، و این فهرست تمامی ناپذیر است.
مامان بزرگ تو تابوت با روکش ارغوانی ش، باهشت پیچ مسی، تا جاودان از واقعیت جدا شد. بی اندازه غرق در رطوبت گاز فرمالدئیدِ جاودانی ش، برای دفاع بزرگش، در آن خوابید. تمام درخشندگی هاش که از بالکن خانه ش در گرمای سنگین بیدار خوابی های شبهاش رویا بافته بود، در آن چهل و هشت ساعت پر افتخار درونش را لبریز کرد و نماد یادآوری دوران زیاده روی های مامان بزرگ بود. پدر مقدس شخصا در رویایی مالیخولیایی وعده ی گردش بر فراز باغ های واتیکان در کالسکه ای معلق را بهش داده بود. با یک باد بزن بافته از رشته های بزرگ نخل بر گرما چیره شد و با عزتِ والای خود، بزرگترین مراسم خاکسپاری جهان را تقدیس کرد.
بعد از پایان یافتن کشمکش شایستگان، تابوت روی شانه ی شایسته ترین ها واردِ خیابان شد. جماعت توانست از نمایش قدرت سرمست شود. متوجه موج حریص اوج گیرنده، بر سقفهای تیره نشد. هیچکس سایه های هشیاری دهنده ی لاشخورها را ندید. دسته ی عزادارها راهگذرهایِ عطش زده ی داخل ماکوندو را پی گرفت. هیچکس متوجه نشد که راهگذرها در حین عبورِ گروه شایستگان از بوی آشغال های گندیده پوشیده است. هیچکس متوجه نشد که هنوز جنازه از در ورودیِ اصلی خارج نشده بود که برادرزاده ها، فرزند خوانده ها، خدمتکارها و افرادِ تحت سرپرستی مامان بزرگ، چفت قفلها و درها را از لولا درآوردند. سرسراها را جارو کردند و ستونها را از جا کندند. که خانه را بین یکدیگرتقسیم کنند. در غوغای خاکسپاری هیچکس در امان نماند. هوهوی رعدآسای جماعتِ آسوده خاطر، تنوره کشیده بود. در طی چهارده روزنیایش، ناآرامی ها و ستایش ها همه جا را فرا گرفته بود تا به گذاشتن یک دوری مسیِ لاک و مهر شده بر روی قبر خاتمه یابد. این مقوله برای جماعت حاضر مثل روز روشن بود. که آنها در تولد عصر تازه ای قدم گذاشته اند. حالا برنامه ی مراسم خاکسپاری شان پایان یافته بود. پدر مقدس توانست جسم و روح و ژن مامان بزرگ را به سوی آسمان پرواز دهد. رئیس جمهور توانست در خود دقیق شود و بازهم در حکومتش بماند و فرو بنشیند. ملکه ها توانستند با حوادث و رویدادهای در راه پیوند برقرارکنند وخوشبخت باشند و پذیرای کودکان فراوانی شوند و به دنیا آورند. حالا مردم توانستند چادرهاشان را سر فرصت برای ستایش های بیکرانِ مامان بزرگ برپا دارند. و این مقوله ی یگانه، او که آنهمه دیوانه ی قدرت بیکران بود، علیرغم آنهمه جان سختی، توانست زیر یک دوریِ مسی آماده ی پوسیدن شود. حالا تنها لازم بود یکی چارپایه ش را جلو در بگذارد و به عنوان یادآوری و عبرت، این داستان را برای نسل آینده تعریف کند، تا ناباورانِ جهان به زندگی مامان بزرگ، در بی خبری نمانند. صبح روزچهارشنبه نظافتچی های خیابان آمدند و زباله های مراسم خاکسپاریش را برای تمام ابدیت ها جارو و خیابان را از لوث وجودشان پاک کردند......
|