اگر سونامی جزیره را با خودش ببرد
هادی خوجینیان
•
حالا که فکر می کنم می بینم نه دیگر بچه ای در درونم دارم و نه مثل کانگورو کودکی در کیسه ی جلوی شکمم دارم . حالا کودک درونم را در میان حدقه ی چشمانم جای داده ام
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۰ فروردين ۱٣۹۰ -
۹ آوريل ۲۰۱۱
حالا که فکر می کنم می بینم نه دیگر بچه ای در درونم دارم و نه مثل کانگورو کودکی در کیسه ی جلوی شکمم دارم . حالا کودک درونم را در میان حدقه ی چشمانم جای داده ام ، چون می دانم تا وقتی قدرت بینایی دارم کودکم با من خواهد ماند . حالا که شب پاورچین تاریکی را می جود ، به این فکر می کنم ، فردا صبح که از خواب بیدار می شوم ، پاک کن جدیدم را از روی میز کارم بر می دارم تا شروع به پاک کردن همه ناصافی های درونم بکنم . به خوبی می دانم هوای فردا صبح حتمن بارانی خواهد بود . به گزارش اداره ی هوا شناسی قرار است از آسمان ، سونامی بر جزیره ببارد . تصورش را بکن ، دریا بالای سرمان باشد و به وقت بارش باران سونامی به ارتفاع چهار متر همه ی ما را با خودش ببرد . حتمن تصویر خوبی به همراه نخواهیم داشت ولی فکرش را که می توانیم در ذهن مان بارور بکنیم . کارگران شهرداری جزیره در حال ساختن سد به روی آسمان هستند تا خدای نکرده فردا کسی از سونامی آسمان خفه نشود . به مارگریتا زنگ زدم و خبر دادم تا برای فردا آماده بشود . گربه و گوستاو کوله پشتی خودشان را آماده کرده اند . مارگریتا تاکسی خبر کرده تا هر چه زودتر به طرف سنگرهای زیر زمینی زمان جنگ جهانی دوم برویم . پدر بزرگش هنوز کلید سنگرها را دارد . فکرش را که می کنم می ببینم اگر سونامی جزیره را با خودش ببرد . فردای پس از فروکش توفان از خانه و از کلبه ی چوبی ام در شهر نیو میلیتون چه چیزی باقی خواهد ماند . همین حالا تمام سعی خودم را می کنم تا صبح نشده همه ی رویاهای خودم را فشرده و مچاله کنم تا خدای نکرده در حوالی سونامی ، نم ذهنم از هم نپاشد . قفسه های آشپزخانه را خالی می کنم . خوراکی های یخچال را در ظرف های یک بار مصرف می گذارم تا فردا که در سنگرها هستیم گرسنه نباشیم . بطری های آب معدنی را از انبار بر می دارم . داخل کوله پشتی گربه و پرنده ام گوستاو دو بطری آب می گذارم . گربه ی خانم میشیگان در خالی که سیگار می کشد با نگرانی از من می پرسد : داخل سنگر زیر زمینی موبابل کار خواهد کرد ؟ می ترسم مارسیا نتواند ما را بگیرد ! در میان دستم بغلش می کنم و می گویم : مارسیا فرشته ی نگهبان ماست . امشب حتمن دعا خواهد کرد که توفان سونامی هر چه زودتر تمام شود . گوستاو روی شانه ام می نشیند . پس از مدت ها سکوت این چند ماه ، شروع به آواز خواندن می کند . مارگریتا هر سه ی ما را محکم بغل می کند . تاکسی در خانه را می زند . وقت رفتن ماست ...
Read more: hadikhojinian.blogspot.com
|