یـادداشـتهای شـــــبانه ۲۵
ابراهیم هرندی
•
هرچه پیشتر میرویم، بیشتر در مییابیم که بریدن از قافله تمدن جهانی در راستای "بازگشت به خویش"، چه ناروایی بزرگی بوده است. به ما گفته بودند و پذیرفته بودیم که بخود آمدن و بازگشت به گذشته، کلید راه آینده است و راه رستگاری فردا را باید در بازگشت به دیروز جُست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۲ فروردين ۱٣۹۰ -
۱۱ آوريل ۲۰۱۱
۱٣۹. چقدر از خودمان داستان در آوردیم.
"هرملت با زبان نیک و بد خویش سخن می گوید. همسایهاش این زبان را نمی فهمد. او بنا بر قانون و سنت وخویش زبان خویش را بنا کرده است."
(نیچه)
هرچه پیشتر میرویم، بیشتر در مییابیم که بریدن از قافله تمدن جهانی در راستای "بازگشت به خویش"، چه ناروایی بزرگی بوده است. به ما گفته بودند و پذیرفته بودیم که بخود آمدن و بازگشت به گذشته، کلید راه آینده است و راه رستگاری فردا را باید در بازگشت به دیروز جُست. گفته بودند و پذیرفته بودیم که پاسخ همه پرسشهای اساسی این مرز و بوم را، گذشتگان ما دادهاند و ما والگان وادی مغرب زمین، بیهوده با پیروی از راهها و روشهای غربیان در پی آیندهای بهتر هستیم. ِیکی گفته بود؛ بابا، همین بادگیرهای ساختمانهای یزد، کولرهای طبیعیست، که گذشتگان خدابیامرزِ ما برای رهایی مردم از گرمای سوزان کویری ساختهاند. حالا ما بی خبر از این گره گشاییهای شگفت انگیز بومی، دل و دین در گروی راهها و روشهای غربی نهادهایم و نسخههایی را که آنان برای سرزمینهای خود پیچیدهاند، برای درمان بیماریهای فرهنگی و اجتماعی خود بکار میبریم.
دیگری گفته بود؛ راه چاره بازگشت به دوران با شکوه ایران باستان است. روزگاری که تخت جمشید برای جهانیان سازمان ملل بود و مردم از گوشه و کنار جهان برای برطرف کردن همه گیرو گرفتاریهایشان به سوی این سازمان سرازیر می شدند. برخی نیز مدام فریاد می زند که؛ اسلام به ذات خود ندارد عیبی. خیر و صلاح دنیا و آخرت را باید در این دین الهی جست. خدا راه را داده و چاه را هم داده است. واعتصمو بحبلالله جمیعاً ولاتفرقو. انگشت شمار کسان نیز هی می گفتند: "زرشک".
***
۱۴۰. درباره عـشـق
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
(مولوی)
زیبایی، هنر و آرمانهای میدانخواه آمیزشی انسان، در تافته ِ شگفت- بافته هستی در نقطههای فراوانی به یکدیگر برمی خورند. این نقطههای برخورد، پایگاههای شناسایی زیبایی و هنر و عشق است و برای شناخت بیشتر از شور و شعر و شیفتگی و شنگی انسان، باید به پژوهش و پالایش این پایگاهها پرداخت. زیبایی و عشق و هنر، همگی واتابی همگون در مغز انسان دارند و تجربه آنها مغز را به تراوش هورمونی بنام "دوپمین" وا می دارد. گفتهاند که زیبایی معنای خود است، یعنی که نمی توان تعریفی از آن بدست داد که واکنشی همسنگ تجربه خود زیبایی را در ما پدید آورد. همین سخن را درباره عشق نیز می توان گفت زیرا که عشق تجربه ای درونی ست که تا کنون تن به تور رازگشای دانش مدرن نداده است. از سویی نیزعشق هماره گفتمانی در گستره فلسفه و ادبیات و هنر بوده است. شیوه پروهش و بررسی روشمند دانشمدارانه در دانشهای مدرن به گونه ایست که مفاهیمی را که با حس های پنج گانه انسانی نمی توان سنجید، درخور بررسی نمی داند. چنین است که دانش مدرن هیچ سخنی درباره زندگی، عشق، مرگ، آگاهی، شادی، اندوه و مفاهیمی از این دست، ندارد و دانشمندان پژوهش درباره این پدیده ها را ناممکن می دانند و از کنار هرآنچه در این زمینه بنام "پژوهش علمی" یاد می شود، با نیشخند میگذرند.
از اینرو، نه تنها بنیادهای زیست شناسیک عشق ناپالوده و ناشناخته مانده است، بل که در ادبیات آکادمیک، تعریف پذیرفته شده ای ازعشق نیز نمی توان یافت. پس بناگزیر باید بجای تعریف، ویژگی های این تجربه تابناک انسانی را برشماریم.
نخستین ویژگی عشق انسانی بودن آن است، یعنی که تنها انسان توانایی عاشق شدن دارد. بررسیهای بسیاری نشان داده است که بسیاری از جانوران، بویژه در رده های پسین مانند؛ ماهیان و ماکیان و پستانداران، توانایی همراهی و همدلی با یکدیگر را که پیش نیازعشق است، دارند، اما هیچ نشانه ای از عشق جانوری به جانور دیگر تا کنون در هیچ پژوهش روشمند علمی بدست نیامده است. از اینروعشق را می توان پدیداری انسانی پنداشت مانند؛ زبان؛ هنر، شوخ طبعی، آینده نگری و بسیاری ویژگی های دیگر انسان.
از دیگر ویژگی های عشق، برنما کردن و پُرنما کردن عاشق و معشوق در نگاه یکدیگر است، انگار که عاشق، معشوق خود از پشت ذره بین می نگرد و در همه رفتارها و کردارهای او باریک می شود و به ریزبینی میپردازد. این ویژگی با برتر انگاری معشوق از دیگران و از خود گذشتگی عاشق و پرکردن ذهن و زمان خود از معشوق همراه است، آنسان که به گفته شکسپیر؛ " او همه جهانش می شود". در این چگونگی عاشق بیشتر به زندگی معشوق و شادمانی و آسودگی خاطر وی می پردازد و آن ها را از زندگی خود برتر می دارد.
برخی از رفتار شناسان، عشق را گونه ای بیماری روانی می دانند زیرا که خوشه ای از رفتارهای عاشقان، مانند شیفتگی، فریفتگی، والگی و سرگرمی و دلمشغولی هماره آنان را در بیمارانی که ناهنجاریهای رفتاری دارند و گاه به کسی یا چیزی پیله می کنند و به بزرگ نمایی بیهوده چیزی می پردازند، نیز می توان دید. از چشم این رفتار شناسان، عشق، آفتاب تابناک و دلپذیر و درخشانی ست که بردل و جان انسان می تابد و با مات کردن چراغ خرد، همه واهمه ها و نگرانی ها و دغدغه های روزمره انسان را از میان برمی دارد و انسان را سرگرم و دلگرم و امیدوار و شنگنده می کند و جویباران و رودباران جانش را غلغله زن و سرشار و روان می سازد و جان و جهانش را پایکوبان، به هلهله و سرور وامی دارد. هم چنین است جهان دیوانگان برتافته که کاربرد بی رویه و بیمارگونه انرژی ذهنی شان، خنیاگر شوخ و شنگ و خوشخواه درون آنان را به شادی و پایکوبی بی دلیل وا میدارد.
برتر انگاری دیگری برخود را آنسان که شیوه عاشقان است، باید یکی از شگفت ترین چیستان های برآیشی دانست، زیرا که بنیاد هستی از این دیدگاه، بر خودکامگی زیندگان استوار است. پس اگر رفتار و یا کرداری سبب شود که ما دیگری را برتر از خود بپنداریم و بیش و پیش از خود بدو بیندیشیم، باید آن رفتار و یا کردار، نقش بسیار ژرف و ارزنده ای در ماندگاری ژن های ما در جهان داشته باشد.
یکی دیگر از ویژگی های عشق، چند ریشگی بودن و چندگانگی برآیندهای آن است. این پدیده نه تنها با ژرفساخت زیستی و روانی انسان سروکار دارد، بل که این ژرفساخت، در گذر از کوران هزارههای کهن تاریخی شکل گرفته است و در پرتو نگرش فرهنگی و اجتماعی کنونی هر جامعه ای معنا می پذیرد. البته یادمان باشد که هدف ما در اینجا بررسی نقش زیستیاری عشق از دیدگاه برآیشی ست.
مراد از چند گانگی آن نیز، این است که عشق گونه های چندی دارد که برجسته ترین آنها؛ عشق مادر و کودک، عشق جنسی، عشق زادگاه و میهن و عشق به گردآوری ست.
***
۱۴۱. شـعــر ولایی
شعر و لایی شاخهای از شعر آئینیست که در مدح و منقبت "مقام عظمای ولایت" نوشته میشود. البته گفتن ندارد که اراجیفی را با این عنوان می بافند، شعر نمیتوان خواند و بافندگان آنها را نیز، مجیزگویان بیعار و بیکاری باید دانست که زبانبازی را ابزار دریوزگی میکنند. هدف من در اینجا نوشتن این درباره نیست، بلکه با خواندن شعرزیردیدم که قاسم صرافان، رویه تازه ای به شعر ولایی داده است. در این قطعه، شاعربجای ستایش و ثنای ولایت، به داستان چشم چرانی خود، آنهم در مجلس روضه خوانی پرداخته است! چشم چرانی در خانه خدا و یا حسینیه، آنهم بند کردن به یکی از "خواهرها" ی شوهر دار.
البته پیشتر که میرویم بیشتر درمییابیم که کارازاین هم بیخدارتراست، زیرا هنگامی که شاعر چشم چران از شوهر دار بودن آن خواهر تکه ماهی باخبر میشود، بجای ابراز شرمندگی و استغفاربدرگاه خداوند تعالی، آن برادر بسیجی را "روباه" میخواند. بعد هم مینویسد که چون؛ بچه هیأتم، ادب دارم"، کوتاه میآیم و خون بپا نمیکنم!!
اول روضه میرسد از راه
قد بلند است و پردهها کوتاه
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچهی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!
به «ولا الضـــــــــالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم میآورم آنور
خواهران عزیز.....! یا الله!
سینی چای داشت میلرزید
میرسیدم کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و نسیم چادر تو
برد با خود دل مرا چون کاه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه
بچهی هیأتم ادب دارم
پس فقط میکشم برایش آه
آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه
***
۱۴۲. ادبیات ژستی و ژستهای ادبی
ادبیات ابزارٍ نمایش هنراست، پیکره ای که گوهره هنر، جان آن می شود وآن را روشن می کند و به درخشش وا می دارد. ادبیات تهی از هنر، کالبد تهی از جان را می ماند که دیری نمی پاید. پس هنگامی که از ادبیات قومی سخن می گویند، مراد، شیوه هنرآوری و هنرپروری آن قوم است. ادبیات مردم هر سرزمین، پیوندِ نزدیکی با زیستبوم آنها و شیوه بهره برداری از آن زیستبوم دارد.
این چگونگی از آنروست که ارزشهای زیستیاری در هر سرزمین از راه ادبیات بویژه ادبیات عامیانه در مردم درونهفته می شود . برای نمونه؛ در سرزمینهای خشک و کم آب، بیشترافسانهها و مثلها و متلها و داستانها ارجگذاری آب و پاکداری و بهره برداری درست از آن را گوشزد می کنند وآب را پدیده ای مقٌدس و ارجمند میپندارند. این همه برای آن است که مردم کمبود آب را با ترفندهای پذیرفته شده فرهنگی جبران کنند و ازهرزاندن آن پیش گیری نمایند. نیز چنین است اهمیت آتش در ادبیات اسکیموها. بنابراِین، ادبیات، در هیچ جامعهای نقش تشریفاتی نداشته است بلکه نیاز جامعه به درونی کردن ارزشهای خود در فرد، سبب پیدایش چنین رسانه ای شده است.
در روزگار بحرانی ما که سنجهها و هنجارهای فرهنگی و اجتماعی در بیشتر کشورهای پیرامونی جهان در هم ریخته است، ما با گونه تازه ای از ادبیات رویاورهستیم که من آن را "ادبیات ژستی" می نامم. این ادبیات هیچ گونه پایه و مایهای ندارد و تنها برپایه ژستهایِی استوار است که شاعران و نویسندگان ژستی می گیرند. این ژستها نیز گونه های چندی دارد؛ موجی، انقلابی، ولایی، پست مدرن و ...............
ادبیات ژستی را باید انگل ادبیات دانست. ژستیها از نظر عاطفی مخنثاند و هنوز به فرهنگ و هنر نرسیدهاند و گستره فرهنگ و هنر را میدان بند بازی و باند بازی میدانند. این پدیده تنها در درون کشور نیست که هست بلکه در میان ایرانیان برونمرزی نیز دیده می شود. در بیرون از ایران که بسیاری از سازمانهای سیاسی به بهانه کار فرهنگی در پی بازساری خویشاند، هر یک نیز ملک الشعرایی ژستی و جت نشین دارد که با کمک هوداران آن سازمان همواره از جابلقا به جابلسا برای سخنرانی و شعر خوانی در رفت و آمد است. بله، ژستیها همیشه در صحنه اند وبرای صحنه زندگی می کنند و تنها هنگامی هستند که برروی صحنه اند.
البته ادبیات ژستی چندان هم تازه نیست. شاید اکنون نیم سده میشود که چنین بلایی گریبانگیر فرهنگ ما شده است. نام نمی برم که از آزردن دیگران بیزارم اما همین جا می توانم سی چل تا نمونه برابتان بیاورم. بسیاری از اینها نیامده، رفته اند و برخی هنوز زنده اند اما نامشان و کارهایشان مرده است.
گستره هنر با خودنمایی و خودستایی و هیاهو، سر سازش ندارد. هر چه هنرمندی بینشمندتر باشد، وارستگی او نیز بیشتراست و هر چه بی نیازی و وارستگی فزونتر باشد، ارجمندی اجتماعی او بیشتر میشود. یعنی هرچه فروتنی هنرمند بیشتر باشد، جامعه او را ارجمندتر میدارد. تاکنون چنین بوده است و تا جاودان چنین باد.
***
۱۴٣. من تو دهن این بهار میزنم.
اگر در کشوری زندگی می کنید که در آن هنوز بهار نیامده است و هر گز نمی آید، بهار چیزی جز خاطره دور کودکی نمی تواند باشد. اما آنجاها که می آید، براستی مرده را زنده می کند. دوباره زمین نفس می کشد و کوه ودشت ودمن سبزه باران می شود. بهار جشن ِ نورویی زندگی ست. فصل سرشار ِ رویش و شادی و شکوه هستی. بهار هلهله هستی دردست افشانی برگ درختان وغلغل ِ چشمه های روان وعشوه لاله های جوان و آهوان چمان است. نیست؟
نـــــع. همه اینها اشتباه است. این فصل مردم را به معصیت میاندازد. آخه چی معنی داره که ناگهان این همه گل و گیاه، بی هیچ مناسبتی سراز زمین برکشند. نه سالروز میلاد پیعمبر و ائمه اطهار در این فصل است و نه هیچ یک از اعیاد مهم دیگر. حالا اگر دردهه فجر این اتفاقات میافتاد، یک چیزی. وانگهی، این که این همه چشمه جوشان از دل کوهساران برخیزند و بی خود و بی جهت سر به صحرا بذارند، اسراف محض است. خُب، آب این چشمه ها را کسبه می توانند مهار کنند و تو شیشه کنند و به ژیگولوها و خارجی ها که آب شیشه ای می خورند، بفروشند. چطور در زمان طاغوت تجار خون مردم را تو شیشه می کردند، اما حالا کسبه نمی توانند این آبهای معدنی را بفروشند؟
ما دلمان خوش است که ضد انقلاب را از کشور تار و مار کرده ایم. بله، قطب زاده را اعدام کردهایم. بنی صدر را فراری داده ایم. هنرمندان و نویسندگان را آواره و دربدر کرده ایم. اما دست ِ دشمن خانه زادی را که سالی یکبار سروقتمان می آید و به همه ارزشهایمان میخندد و میرود، باز گذاشته ایم. خب، این گلهای بی حجابی که این قدر در این فصل در جنگلها و کوهها و دشتها قد می کشند و می افرازند و می افروزند وعشوه گری می کنند، جز خدمت به طاغوتیها و سکولارهایی که به کوه و جنگل می روند، چه سودی برای این انقلاب داشته و دارند؟ این بلبلهای بی شرمی که بی خیال از ماهیت اسلامی جامعه ما، سحرگاهان ادای خوانندگان زن را در می آورند و چه چه می زنند و دل مردم را می برند، چه فایده ای جز نزدیک کردن دل انسان به شیطان دارند؟ صدای نحس بعضی ازاین پرندگان از صدای مرضیه هم بهتر است! حالا آیا خطر بهار از بنی صدر و رضا پهلوی ومسعود رجوی و همه آنهایی که حکومت را ارث پدری خودشان می دانند، کمتر است؟
بی خود نیست که نشریات ضد انقلاب ِ خارج نشین در این چند هفته بند کرده بودند به بهار و مزایای آن. متاسفانه می بینم که بعضی از نشریات داخلی هم – انشاالله از روی نادانی – با آنها همصدا شدهاند و از سبزه و صحرا و گل و بلبل تعریف می کنند. زهی بی شرمی! و اقعاً که اگر عقل نباشد، جان در عذاب است.
من هرچه فکر می کنم می بینم که اولیای امور باید یک فکر اساسی به حال این جریان بکنند. این که سالی یکبار تمام این سرزمین اسلامی همه استعدادهای خداداد خودش را، بخاطر مسافران نوروزی، در راه سرسبز کردن دشت و صحرا بکارببرد ، والله این کار درستی به نظر نمی رسد، بخصوص که آب و هوای مناسب این فصل باعث می شود که مردم بی خود و بی جهت خوش خوشانشان بشود و بیشتر بطرف معصیت کشیده شوند. این همه گرده افشانی گلها و گیاهان و جفتگیری و کثافت کاریهای دیگر حیوانات در این فصل، همه نشانه این است که این فصل را خداوند تعالی برای این پدید آورده است که ما را امتحان کند. این گیاهان و جانوران که برای این کارهای مستهجن خود، صیغه عقد جاری نمی کنند. پس همه این کارهای خلاف عفتی هم که میکنند، غیر شرعی و حرام است. از این ها گذشته این کارها برای خود این حیوانات زبان بسته هم خوب نیست. شما می دانید در این فصل چقدر از این مرغان هوایی بر اثر این ندانم کاری و ابتلا به بیماری تلف می شوند؟ ببینید شاعر در این باره چه گفته است
فصلی ست خوش و هوا بود افلاکی
در حمد و ثنا نشسته کرم خاکی
شمع و گل و پروانه همه خاموشند
بر گرد ِ مزار ِ بلبل ِ ســوزاکی
باید جلوی این کارها را گرفت. باید غنچه گلهای حشری و شهوی را پیش از عید با همت نیروهای محترم بسیج چید. باید آن آهو بچگانی را که با ناز و ادا در کوهها و دشتهای فراخ کشورمان می چمند و آهوهای مسن تر را به گناه وا می دارند، به بازداشتگاه کهریزک برد و ادب کرد. از کجا معلوم که همه این فتنه ها زیر سرِ امپریالیست ها و صهیونیست ها نباشد؟ این که بهار رنگ سبز را شعار خودش کرده است، معناش چیست؟ مگر جز این است که با سران فتنه ساخت و پاخت دارد؟ مگر تهاجم فرهنگی شاخ و دم دارد. همین است دیگر. این که امکانی فراهم شود که دلهای مردم از خدا دور شود و به شیطان بزرگ و اعوان و انصارش در داخل نزدیک گردد. هر نوع امکانی برای این کار در این فصل فراهم است. از شادی و شور و حال گرفته تا ماچ وموچ و سفر و زدن به کوه و دشت و صحرابه بهانه آمدن نوروز و بهار. واقعاً که چنین رفتارهایی در یک کشور اسلامی باعث خجالت علماست.
ما باید از بزرگان دین درس بگیریم و نگذاریم که بیگانگان ا ین طوری با آب و خاک و طبیعت کشوراسلامیمان بازی کنند. ما باید از امام امت درس بگیریم. من تو دهن این بهار می زنم. من دهن بلبل را سرویس می کنم.
|