افسانه بهرام
پرده نخست: ماه
حمید تدینی
•
افسانهی بهرام نمایشی است در ده پرده که با الهام از اساطیر ایران سروده شده است: نخست: ماه ـ دوم: البرز ـ سوم: چشمه ـ چهارم: دهکده ـ پنجم: دوزخ ـ ششم: یورش ـ هفتم: قیام ـ هشتم: شادمانی ـ نهم: نیرنگ ـ دهم: تیرگی.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۵ ارديبهشت ۱٣۹۰ -
۲۵ آوريل ۲۰۱۱
افسانه ی بهرام نمایشی است در ده پرده که با الهام از اساطیر ایران سروده شده است:
نخست: ماه ـ دوم: البرز ـ سوم: چشمه ـ چهارم: دهکده ـ پنجم: دوزخ ـ ششم: یورش ـ هفتم: قیام ـ هشتم: شادمانی ـ نهم: نیرنگ ـ دهم: تیرگی.
بهرام، یکی از ایزدان مورد پرستش ایرانیان بوده و و نشانه پیروزگری و دلاوری است. بهرام درفش دار ایزدان است و از گرز و شمشیر او دیوان رهایی نیابند. ایزدی است که به شکل گاوی با شاخهای زرین ، گرازی وحشی ، شاهین و یا جوانی زیبا ظاهر می شود. بهرام پناه دهنده ی آتش در دوران اهریمنی است و به همراه سروش و آذر و اردیبهشت (یکی ار هفت امشاسپندان) آنرا نگهبانی می کنند. بهرام همچنین در آسمانها یاور و دلداده ی ناهید ، زیبای خدایان و خدای آبهاست.
افسانه بهرام با صدای سراینده و آهنگ متن:
www.youtube.com/HamidTadayoni
***
ماهتاب است
صحن گیتی روشن
پرتو ماهِ تمام
نقره گون کرده همه کوه و دشت
رمه ها شاد و گیاهان سرسبز
نهر ها پر از آب
گرم اندام درختان
از شکوفه ها پر دامنشان
نوبهار است و زمین سرخوش و مست
خاصه این دم که به یمن قدم ایزد ماه
بارور گشته گیاه
***
ایزدِ ماه کنون
میهماندار است بر مینویان
ایزدان یکسره بر ماه فراز آمده اند
تا که تدبیر کنند
بهر آسایش بهرام ، که خواهد چندی
واگذارد به سروش
خویشکاری و درفش خود را
و پس از عمری جنگیدن با اهریمن
خسته از گرز و درفش و شمشیر
ـ خاصه در فصل بهار
یک دو ایامی چند
جهت گشت و سیاحت به زمین ره پوید
***
گیتی شده روشن
از پرتو ماه درخشنده
در ماه ، مینویان
برپا نموده مجلس شورا
امشاسپندان
بگرفته جا در صدر و گرداگرد
بنشسته ایزدها
واندر میان آذر
کرده فروزان "آتش بهرام"
بر تخت زرین هورمزد پیر
بنشسته تاجی از طلا بر سر
در راستش بهمن
پوشاک هندیمان گری بر تن
وآن سوی تر اردیبهشت باخرد
ـ غمخوار آتش ، خصم دیوِ خشم ـ
اندر کنار او گرفته جای شهریور
بر هور و مهر و آسمان سرور
بر سوی چپ بنگر:
سپندارمذ مادر راستین
جهان پرور و غمگسار زمین
نشسته به نزد پدر، هورمزد
سپس جایگاه است خرداد را
خدای مه و روز و نوروز و سال
فراز آور ابر و هم باد را
کنارش امرداد را جایگاه
خدای گیاه
به همراه آورده بهرام را
یکی تاج گل
واندر مقابل جای بگرفته سروشِ راد
سردار گیتی پاسدار تن
ـ بر دیو و دد دشمن ـ
پیرامن آنها نشسته جمله ایزدها
دادار و ماه و رام و سوک و هور
مهر و سپهر و آسمان و هوم
ناهید و تیر و باد و فروردین
اشتاد و رشن و ارد و ماراسپند
هر یک به لب لبخند
نظاره گر بهرام را کز بار گاه ایزدی خسته
دارد هوس تا ره سوی مام زمین پوید
وز گیر و دار رزم
چندی بیاساید
***
کند آغاز سخن
هورمزدِ همه کردار ، فره مند بزرگ
رو به بهرام که استاده ، کمر بربسته
در یکی دست درفش یزدان
وآن دگر گرز گران
که:
تو ای فخر همه مینویان
اژدها را پیروز
دیوها را همه تاراننده
نیک کرداران را پشتیبان
واهرمن را به سیاهی رانده
تو سزاواری بر آنچه هوس بنمایی
گشته ای خسته ز رزم همه دم
خواهی آسایش یابی چندی
نیست مارا سخنی
مگر از بهر هواخواهی تو
کرده ای هیچ درنگ
که چه تدبیر کند اهریمن
چونکه دریابد بهرام ، همه دشمن او
بی سلاح و زره و گرز و درفش
روی آسایش جوید به زمین؟
او بسا از تو به دل زخم و شررها دارد!
نیز دانی که کنون
تا چه اندازه ی بی مانندی
گشته انسان همدم
با دروج و دیوان؟
سه هزارِ دگری رفت و هنوز
از پلیدیها گیتی سرشار
واهرمن را کام است
تا چه در فرجام است
تو مبادا که گرفتار شوی
نزد دیوان و ددان خوار شوی
مکر اهریمن بر روی زمین
بس اثرها دارد!
***
اهورمزد فرو بسته از سخن لب را
سکوت هست و درنگ
شرار و سرخی آتش
نموده چهره ی پر مهر ایزدان گلگون
ز جا بخیزد اردیبهشتِ راست نهاد
خزانه ی خرد و خویش آتش گیتی
که:
ای بزرگ اهورا
سروش و آذر و بهرام یاوران منند
به رزم دم همه دم با سپاه اهریمن
مراست نیر به دل اضطراب زآن همه دام
که در رهِ سفر است
بهوش ای بهرام!
زمین نه همچو سپهر است
که دیو و دد همه در چهره ی پلید آیند
و تو بکوبی به گرز گرانشان وآنگاه
درفش ایزدی خویش را بر افرازی
در این هزاره ی سوم
بسی نموده ترقی فسون اهریمن
و آفریده کنون نسل "دیو ـ انسان" را
که نیست او را شباهت به اژدها و وزغ
نه شاخ دارد و نه دم و نه سیه چرده است
سپید روی و سهی قامت و سخندان است
تو گویی انسان است!
***
کرد چون گفته تمام
راستی را گوهر ـ
خاست از جا ناهید
ایزد آب ، شهِ زیبایی
زد یکی چرخ به گرد آتش
جذر و مد تن زیبایش را
روی و گیسوی دلارایش را
بنمایاند به بهرام و نشست
تاج صد گوهر رخشان به سرش
جامه ی پر ز زمرد به برش
گفت:
بهرام دلیر
ایزد زیبا روی
تو جوانی و هوسها داری
ای بسا واله و شیدا داری
هوش تا پا ننهی در دامی
که به هر سوی زمین
بهر تو افکنده است
تو مبادا که گرفتار شوی
در کمند زلف دخترکان
که ز یک سو دارند
نسب از دختر ابلیس ، جهی
هوس و خواهش دل
بس ضررها دارد
تو هنوز
جنگ ناکرده ای ای رزم آور
جز به تیر و شمشیر
تیر مژگان و کمان ابرو
بس اثرها دارد!
تو مبادا که دل از دست دهی
بوسه بر لاله رخی مست دهی . . .
***
چو ناهید بربست لب از سخن
به پا خواست سردار گیتی سروش
به بهرام رو کرده غران بگفت
که:
ای برترین یاور ایزدان
نگهبان گیتی و خصم ددان
مرا نیز افتاده شوری به دل
ز کید و فسونها که در راه تست
ولی تا نپنداری ای شیر دل
نباشم کنون من هوادار تو ـ
سپارم ترا کاخ خود در زمین
چو آیی فرود
به البرز کوه
یکی کاخ بینی ستونش هزار
درخشان و تابان ، ستاره نشان
گزینی چو مسکن در این کاخ تو
نباشد گزندی ترا ز اهرمن
رسی هم به مقصود خویش
سفر بر زمین
هم ایمن بمانی ز مکر و فسون
به نزد تو گه گاه آیم همی
من آن بارگه را بپایم همی
***
چونکه بهرام سخنها بشنید
اندکی کرد درنگ
پس به نام نیکی
کرد آغاز سخن
که:
ای خداوندان نیک سرشت
روشنی را همه یار
تیرگی را همه خصم
من بیاویزم بر گوش همه پند شما
توشه ی راه سفر گردانم
وز فریب و افسون
روی برگردانم
من به البرز روم
جانب کاخ سروش
دور از دامگه اهریمن
چند گاهی کنم از آسایش دل را شاد
و دگر باره فراز آیم بر چرخ بلند
تا ز نو بر گیرم
گرز و شمشیر و درفش
و پریشان سازم
لشکر اهریمن
***
پرتو ماه تمام
نقره گون کرده همه گیتی را
ایزد ماه کنون
ساقی مینویان
دست او تنگ شراب
پاسی از شب بگذشته است و هنوز
ایزدان سرگرم جشن و سرور
گرد آتش جام می در دست
شاد می گردانند،
خاطر ایزد بهرام ، که در سر دارد
در سپیده دم ره سوی زمین بسپارد . . .
|